سخنگوی شورای اسلامی شهر تهران بر لزوم همکاری مدیریت شهری تهران با نیروی انتظامی تاکید کرد.
به گزارش مجاهدت به نقل ازمشرق، علیرضا نادعلی سخنگوی شورای اسلامی شهر تهران در گفتوگو با میزان در مورد بالا بردن امنیت اجتماعی در شهر تهران اظهارکرد: هرگونه اقدامی که باعث بالا بردن امنیت شهروندان در شهر تهران بشود قطعا در برنامه های مدیریت شهری ششم تهران خواهد بود و شهردار تهران نیز این موضوع را مدنظر خود قرار خواهند داد و تعامل خوبی با نیروی انتظامی خواهیم داشت.
وی افزود: نیروی انتظامی از مدیریت شهری تهران انتظاراتی دارد که باید در کمیسیون های تخصصی این موضوع بررسی شود تا ببینیم چگونه می توان از ظرفیت تعامل مدیریت شهری و نیروی انتظامی استفاده کنیم.
سخنگوی شورای اسلامی شهر تهران گفت: موضوع مشخص این است که هرچیزی که باعث می شود آرامش مردم و شهروندان بالا برود مورد استقبال شورای شهر و شهرداری تهران است و ما استقبال می کنیم.
نادعلی تاکید کرد: با روحیه خوبی که از شهردار تهران سراغ دارم میتوان بگویم مدیریت شهری تهران میتواند تعامل خوبی با نیروی انتظامی داشته باشد.
رئیسی را نه برای سیادتش و نه برای روحانی بودنش، بلکه برای کارهای خوب و احیای منشها و روشهای فراموششده باید ستود و فراتر از این باید به او فرصت داد.
به گزارش مجاهدت به نقل ازمشرق، بیژن مقدم طی یادداشتی در سایت الف نوشت:
دوستی از من پرسید نظرت درباره آقای رئیسی چیست ؟ گفتم یاد گرفتهایم هم خوشبین باشیم و امیدوار ، هم نگران.
تجربه سیاسی ما نشان میدهد که نباید افراد را «مقدس» کرد که اولین گام برای سقوط همان هاست.
گفتم بهترین کار این است که کارهای خوبشان را بستاییم و کارهای بدشان را نقد کنیم. این بهترین روش برای اصحاب رسانه است. اگر این کار را کردیم معلوم می شود که دنبال اصلاحیم.
به او گفتم درباره آینده پیش بینی ندارم. چرا که مشکلات کشور آنقدر زیاد، عمیق، ساختاری و تلنبار شده است که نیازمند جراحیهای سخت است و به تبع آن هرگونه وعده زودهنگامی با شکست مواجه می شود.
دولت آقای روحانی که خود را «تدبیر و امید» نامید متأسفانه نه تدبیرش کارساز شد و نه توانست امید بیشتری به جامعه تزریق کند.
امروز در میان نخبگان از کلید واژه« سرمایه اجتماعی» به عنوان سوخت اصلی موتور دولت و حاکمیت یاد میشود.
سرمایه اجتماعی همین اعتماد مردم است که طی سالهای گذشته مورد آسیب جدی قرار گرفته است.
باید فکر کنیم چرا مردم کم طاقت شدهاند. در حالی که اینان همان مردمی هستند که هشت سال دفاع مقدس و سختی های ناشی از آن را پشت سر گذاشتند. مردمی هستند که امروز هم ظلم قدرتهای بزرگ جهانی را نه الزاماً در قالب جنگ نظامی که در قالب تحریمهای پیچیده و سخت اقتصادی لمس میکنند و در بسیاری از موارد هم با وجود ناراحتی و نارضایتی سخنی نمی گویند و تحمل می کنند.
کاری که آقای رئیسی می تواند انجام دهد کاهش فاصله ملت و دولت است و اقدامات و نحوه حضورش در میان مردم در همین مدت کوتاه نشان میدهد که توجه جدی به این امر دارد . او خوب میداند نمیتوان در کاخ ریاست جمهوری نشست و کشور را اداره کرد .
شهرداری را در ذهن مجسم کنید که هیچگاه پیاده و سواره کوچهها و پسکوچههای شهرش را گز نکرده باشد. او چگونه از چاله چوله ها مطلع می شود؟ از درد دست فروشان و از مشکلات اصناف ، شهروندان و…
آقای رئیسی را باید ستود. او دارد ما را به ارزش هایی باز می گرداند که حکم “کیمیا” پیدا کرده اند.
سرزده به استانها سفر می کند بی هیچ تشریفاتی ،بی هیچ اعلامی و بی هیچ فاصلهای.
حاشیه های شهر را می بیند با مردم کوچه و بازار حرف میزند و از نزدیک فریاد هایشان را میشنود.
کسی که چنین سلوکی را در پیش می گیرد از فریاد و اعتراض رودرروی شهروندانش نیز دلگیر نمی شود . برای او این روش بهترین روش “نظر سنجی” است و نیازی به دیدن چهره مردم از پشت شیشههای دودی اتومبیل نیست!
رئیسی را نه برای سیادتش و نه برای روحانی بودنش، بلکه برای کارهای خوب و احیای منش ها و روشهای فراموش شده باید ستود و فراتر از این باید به او فرصت داد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو اسامی افرادی به صورت اختصار آمده که برای مسئولین اشتهارد به راحتی قابل شناسایی هستند و میشود از آنها پرسید به چه حقی اجازه خاکسپاری شهید سادات را در گلزارشهدا و قبرستانهای شهر ندادند؟!
پسر شهید: ۱۶ روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وبسایتها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.
**: آقاسید لحظه آخر در آی.سی.یو بودند؟
پسر شهید: نه، در بخش بودند. فرستادیم آمپولها را بزنند، نیم ساعت بعد، زن داداشم آمد گفت برو مدارک بابا را بیاور؛ من فهمیدم بابا شهید شده.
مادرم اصلا نفهمید بابا چی شد؛ بابا کتش را پوشید، شلوارش را پوشید، غذایش را هم خورد. با این که ماه رمضان بود، چون پدر در حالت مسافرت و مأموریت بود، مادر گفت روزهات را نگیر؛ غذایت را بخور. خودشان آماده شدند که بروند بیمارستان. ما پدر را تا پای پلهها بردیم؛ جلوی پلهها که رسید از حال رفت. خودش از پلهها رفت پایین. پدرم هیکلی و سنگین بود، اگر پایین نیامده بود، نمیشد پدر را ببریم پایین. باید ۷ **: ۸ نفر جمع میشدند تا بتوانند پدر را جابجا کنند. جلوی ماشین که رسید، بیحال شد. رفتیم بیمارستان الزهرای اشتهارد. علت شهادتشان هم عفونت پیشرفته ریوی بود. خیلی در حق پدر من ظلم شد. خیلی ظلم شد. اگر شما مظلومترین شهید فاطمیون را بخواهید معرفی کنید، پدر من بود. با تمام سابقه جهادی و با تمام خدمتی که کرد،اینگونه با او برخورد کردند.
**: برادر شهید هم بودند، پسرشان هم جانباز مدافع حرم بود…
پسر شهید: هم خودش جانباز بود و هم پسرش جانباز بود. حتی اگر پدر را شهید هم نمیدانستند ابتدا به صورت قانونی باید در قطعه صالحین امامزاده دفن میکردند. اما نگذاشتند در این قطعه دفن بشود.
**: کدام امامزاده؟
پسر شهید: امامزاده «ام کبری» و «ام صغری» که آن طرفش قطعه شهداست این طرفش صالحین خاکسپاری شدهاند. مثل جانبازان و پدران و مادران شهدا.
**: آنجا پدر و مادر شهدا و جانبازان هم خاکسپاری میشوند؟
پسر شهید: بله. پدر من شرعی و قانونی باید در قطعه صالحین دفن میشد. حتی بعدها که این اتفاق افتاد، آقای دکتر فاطمی گفت که سید، شهید است و باید او را در گلزار شهدا خاکسپاری میکردند. ما گفتیم اشکال ندارد؛ شما نمیگذارید یا مردم حساسیت دارند که ما افغانها را در قطعه صالحین دفن نمیکنید…
**: چرا سید را به گلزار شهدا نبردند؟ کسی پیگیر نبود؟
پسر شهید: خیر، نه امامزاده پیگیر شد، نه سپاه اشتهارد پیگیر شد. ما وقتی پدر را دفن کردیم، شب دفتر اصلی فاطمیون متوجه شد پدر شهید شده. البته یگان البرز مطلع بود که پدر را فرستادند پزشکی قانونی تا علت فوت پدر مشخص شود، چون بالاخره نیروی مسلح بود.
ما پدر را آوردیم اینجا دفن کنیم که نگذاشتند. یک عده تجمع کردند، هتک حرمت کردند، توهین کردند.
**: چه کسانی بودند؟
پسر شهید: ۷ ، ۸ نفر آدم بودند که اسامیشان هم هست، ولی متاسفانه هیچ کسی هم بعد از آن اتفاقات نیامد بگوید چرا این کار را کردید!
**: مبنایشان چه بود؟ چهکاره بودند؟
پسر شهید: هیچ کار دولتی نداشتند. ما گفتیم اشکال ندارد، اینجا قبرستان عمومی دارد و پدربزرگم هم آنجا دفن است؛ زیرش را میکَنیم برای پدر. قبرستان عمومی بود دیگر. مزار بابا را آنجا کندیم، از دادستانی و شهرداری هم نامه داشتیم. البته بنیاد شهید و ایثارگران اشتهارد خیلی کم کاری کردند. رئیسشان هم خیلی کمکاری کردند. خدا جوابشان را بدهد.
آمدیم داخل قبرستان عمومی، دیدیم ۷ **: ۸ نفر ریختهاند و دارند قبر را پر میکنند! جلوی خواهرم، دارند فحش میدهند. گفتم دارید چهکار میکنید؟ گفتند اگر پدرت را اینجا دفن کنی تو را هم میکُشیم. این حرفی است که آقای «ه س» به من زد.
**: مسئولیتش چه بود؟
پسر شهید: هیچ مسئولیتی ندارد، قبرکَن است. گفت اگر بابات را اینجا دفن کنی، تو را هم میکُشم. ۲۰ **: ۳۰ نفر آدم آنجا شاهد بودند. من اصلا ماندم که چهکار کنیم ؟ الان بابایم را کجا دفن کنیم؟ شهیدمان را کجا ببریم؟ پدرم مگر چه هیزم تری به شما فروخته بود؟ شما که میشناسید پدرم را؛ پدرم ده سال در سوریه جنگیده، آدم آبرومندی است…
**: منظورشان چه بود؟
پسر شهید: میگفتند تبعه افغان، حق ندارد. اینها لج کردند با ما؛ سر اینکه ما میخواستیم پدرمان را آنجا دفن کنیم با ما لج کردند؛ گفتند اصلا ما نمیگذاریم پدرتان در اشتهارد دفن شود!
**: پس کجا باید میبردید؟
پسر شهید: پدرم را بردیم بیرون شهر و در بیابان دفن کردیم…
**: (با تعجب) یعنی این کار را کردید؟!
پسر شهید: بله؛ فرمانده تخصصی یگان فاطمیون، با بیشترین سابقه در یگان فاطمیون را در بیابان دفن کردیم!
**: واقعا مجبور شدید این کار را بکنید؟
همسر شهید: مجبور شدیم. گفتند اینها چند سال است که اصلا قبرهای اتباع را جدا کردهاند.
**: جایی بردید که بقیه اتباع هم بودند؟
پسر شهید: بله،تعداد دیگری از افغانهای مظلوم هم آنجا هستند.
همسر شهید: یک قبرستان است که تازه تشکیل دادهاند؛ یک طرف اهل تسنن را گذاشتند، یک طرف شیعهها را. ولی سید واقعا جایش آنجا نبود. یعنی اگر بگوییم یک آدم عادی فوت کرده و بردهاند آنجا هم باز قلب آدم مسلمان میگیرد. ولی سید این همه سال به سوریه رفته، هم برادر شهید است، هم جانباز است، هم خدمت کرده، شهیدشده برای دفاع از همین ناموس و همین آب و خاک. وقتی داعش به مجلس شورای اسلامی در تهران آمده بود، چقدر را کشت؟ آن موقع سید داشت در خاکریزها میجنگید؛ واقعا این انصاف نبود.
**: به نظرم کم کاری واحد فاطمیون هم بود.
همسر شهید: آن روز که سید را خاک کردند آن آقای مسئول آمده بود و با کت و شلوار، کناری ایستاد و هیچ کاری نکرد. یک بیسیم هم دستش بود. بنده خدا! تو که داری میآیی حداقل یک نیروی نظامی هم با خودت بیاور که کاری از دستش بربیاید. خلاصه سید اینقدر مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید.
**: آن مسئول در جریان بود که آقا سید مدافع حرم است؟
پسر شهید: پدر اصلا جانبازیاش را آنجا درست کرده بود. میدانست پدر ما جانباز است، میدانست پدر ما فرمانده متخصص فاطمیون است، میدانست پدر ما بیشترین سابقه جهادی را دارد. برادر شهید است، میدانست پدر ما فرزندش جانباز است، از همه اینها اطلاع داشت با این حال کاری نکرد.
فقط آمد و به آن گروه گفت: بگذارید دفن شود!… آنها هم گفتند: نمیگذاریم دفن شود! اگر دفن شود جنازه را میکشیم بیرون و متلاشی میکنیم!… او هم سکوت کرد و چیزی نگفت.
**: الان چطور میشود مزار آقاسید را زیارت کنیم؟
همسر شهید: باید بروید قبرستان افغانیها در حاشیه شهر.
پسر شهید: الان پدرم ۵ کیلومتریِ اشتهارد دفن است و هر سری که میخواهیم برویم …، خیلی سختی میکشیم.
همسر شهید: ۶۰ هزار تومان کرایه ماشین میدهیم و میرویم. برای برگشت هم کلی دردسر داریم چون کسی حاضر نیست بیاید آنجا و ما را سوار کند.
پسر شهید: عجیب و غریب است. اصلا کاری ندارم؛ برای ما فرقی نمیکند؛ پدر ما بود دیگر؛ همین که اسمش مانده و راهش مشخص بود، برایتان فیلمهایش را میگذارم تا بدانید چه شخصیتی بود؛ ولی این کار در حق پدرم بیانصافی بود…
**: این کار را جای دیگر ندیدهام. برعکس آن را دیدهام. یادم هست منزل شهید عباس حیدری بودیم. منزل پدرشان و فامیلهای پدریشان در پیشواست و تولد شهید در پاکدشت بوده. سپاه پاکدشت و پیشوا با هم دعوا میکردند که این شهید ماست و باید بگذارید در شهر ما تشییع باشکوه شود و پیش ما باشد. و متاسفانه این برخورد در اشتهارد، یک مورد عجیب است.
در فیلمهایی که از سید باقیمانده میشود حس و حال آخرهایش را فهمید. تغییراتش کاملا مشخص است.
پسر شهید: عجیب و غریب بود.
**: خدا رحمتش کند. میخواهم بگویم آنجا دو تا سپاه و بنیاد شهید با هم جر و بحث داشتند که ما باید شهید را تحویل بگیریم و فرزندِ اینجاست و بردند در امامزاده جعفر پیشوا به خاک سپردند. این سری که من رفتم دو تا شهید مدافع حرم بودند که با هم دوست بودند، به فاصله دو سه ماه از هم شهید شدند، یکی برج ۸ و یکی برج ۱۱، آنها را کنار هم در قبر گذاشتند. این قبر شاید ۵ متر فاصله دارد با قبر سرلشکر اردستانی که در حادثه هواپیما با شهید ستاریو یارانش شهید شد و کنارشان هم مزار امام جمعه شهر است. اصلا اینطور نگفتند که به خاطر اینکه افغانستانی هستند بروند خارج شهر…
پسر شهید: چون ابتدا علت شهادت پدر ما مشخص نبود، گفتند ایشان فوت کرده است.
**: به فرض اینکه شهید میشدند هم اینها همین کار را میکردند؟
پسر شهید: بله دیگر. هیچ کسی حتی برای پدرمان مراسم نگرفت. من دلم دارد میسوزد برای اینکه نعیم رضایی، رفیق خودم بود و شهید شد. نعیم کلا دو ماه رفت سوریه. دو ماه رفت بعد شهید شد و آوردند و تشییعش کردند و مراسم گرفتند و در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپردند. پدر من هفت سال سابقه جهادی دارد، اسم حضرت زینب که میآمد گریه میکرد، این خصلتش را مادرم به شما میگوید. نه تنها از مادرم، بلکه از تمام همرزمانش بپرسید پدرم اسم بیبی زینب که میآمد گریه میکرد، اسم امام حسین که میآمد گریه میکرد، میگفت خدایا ما را شهید کن؛ خاکسپاری بابا در بیابان اصلا یک اتفاق عجیب و غریب بود، ما اصلا توقع نداشتیم. لج و لجبازی شد، برای چهلم پدرم تنها کسی که از یگان فاطمیون آمد آقای دانیال فاطمی بود که خودجوش است و اصلا مسئولیتی ندارد؛ هیچ کس دیگر نیامد!
**: آقای دانیال فاطمی هم تازه مغضوب آنهاست به خاطر حرفهایی که میزند…
پسر شهید: دوستش ندارند. اما زمانی که این را شنید آمد گفت واقعا چه اتفاقی برای سید افتاد؟ اصلا چطور میشود؟ اصلا باور نمیکرد.
**: سید را در سوریه دیده بود؟
پسر شهید: دوست بودند با هم، دوست قدیمی بود. گفت اصلا باورم نمیشود که سید احمد برایش این اتفاق افتاده و این طور شده. گفت با توجه به شخصیت و فعالیتهای عظیمی که در سوریه انجام داده فرمانده میدانیاش آقای «ص» زنگ زد گفت تدمر دوبار آزاد شد؛ گفت پشت آزادی تدمر، سید احمد بود؛ گفت در توپخانه که فعالیت میکرد، ۱۰۷ داعش را چنان وسط داعش زد که هنوز هم که هنوز است فرمانده لشکر میگوید یادش بخیر سید احمد چه کار کرد؛ چه حماسهای آفرید. پدر من شیرمرد فاطمیون بود.
آقای فاطمی زمانی که این را شنید گفت باورم نمیشود؛ هنوز که هنوز است باورم نمیشود سید را بردند بیابان. گفت فکر میکردم زمانی که سید شهید شود سپاه قدس یک مراسم خیلی باشکوه برایش میگیرند.
بعد از شهادت آقاسید، این استدلال خودم است که پدرم اصلا روضه مجسم بود. فرضم بر این شد که پدرم مثل کل عمرش که به اهل بیت اقتدا کرد، این دم آخری هم به مادر سادات اقتدا کرد با این اتفاقی که افتاد.
اما این گلهها هست. اول که آمدید، شما گفتید اشتهارد «مسجد» زیاد دارد، گفتم اما «مسجدی» خیلی کم دارد. و این برای من دردی است که هیچ جا هم گفته نشده. فقط اینکه آقای «ف» و «ه» و تعدادی از مسئولان شهر آمدند اینجا، دو کیسه برنج آوردند و یک ملیون تومان پول دست مادرم دادند و رفتند! بعد در وب سایت خودشان زدند که ما لوح تقدیر دادیم، فلان کردیم، بیسار کردیم، پیگیری کردیم… ما که چیزی ندیدیم.
پدرم هم بر فرض اینکه ۷ سال جهاد کرده، ۷ سال از زندگیاش گذشته (خواهر من ۸ سال بود پدرم را ندیده بود) حق داشت یک بنر تسلیت برایش در شهر نصب کنند؟ یک کارمند ساده اداره گاز و آب هم وقتی برایش یک اتفاقی میافتد، یک بنر سر خیابان میزنند که فلانی افتاد و… همین را هم برای پدر من نزدند. هیچ کار نکردند برای ما…
همسر شهید: بنرهایی که خودمان زده بودیم را هم شبانه کنده بودند!
پسر شهید: گفتیم یک اطلاع رسانی بکنیم و بنرهای کوچکی را خودمان برای پدر زدیم که مراسمش را اعلام کنیم. یک گروه ۷ ، ۸ نفری بودند که من اینها را میشناسم و بنرها را پاره کردند. همان کسانی بودند که نگذاشتند پدر در امامزاده دفن شود و بعد نگذاشتند داخل قبرستان عمومی دفن شود….
**: آن ۷،۸ نفر مشکلشان چه بود؟
پسر شهید: اشتهاردی هستند، مشکلشان این است که پدرمان از اتباع افغان است.
**: اصلا سید را میشناختند؟
پسر شهید: پدر ما خیلی با این اوباش جر و بحث میکرد چون ضدانقلاب هستند. یکیشان آموزش و پرورشی است، یکیشان هم در اداره آب کار میکند، ولی چون از آن قماشهایی هستند که در هر حادثهای میروند و شعارهای غیرانقلابی میدهند، پدر ما زیاد با این طور آدمها معاشرت نداشت. پدرم پایگاهش همین مسجد حضرت ابوالفضل (ع) بود. یعنی از خانه فقط میرفت مسجد اذانش را میگفت و نمازش را میخواند و برمیگشت.
آقای سیدکمال هم هیئت امنای مسجد است که پدرم را خوب میشناسند، در فیلمی که پدرم اذان میگویند، در نهایت میآید پیشانی ایشان را میبوسد.
**: اسم این ۷ ، ۸ نفر را دارید به ما بگویید.
پسر شهید: بله، آقای «ج الف» معلم خودم بود. من در قبرستان که پدر را دیدم، گفتم آقای … من اصلا از شما توقع ندارم! گفتم شما معلم ما بودید. اگر این اتفاق افتاده، زشت است شما بروید در قبرستان بایستید؛ شما معلم ما بودید، ما با شما خاطرهها داریم. یا مثلا آقای «ه س» که در ابن جمع بودند، مواد فروش هستند.آدمهای درست و حسابی نیستند؛ اعتیاد دارند و موادفروش هستند. یا آقای «م ی» در اداره (…) است. من اسامی دقیقشان را دارم.
هر چند وقتی این اتفاق افتاد سپاه هم آمد، نه اینکه نیامده باشد. سه چهار نفر جوان سپاهی آمدند، ایستادند و رفتند. مراسم تشییع پدرم که در بیابان شروع شد دیدم فلام مسئول اشتهارد آمدند، خیلی دوست داشتم بپرسم آقای «پ» شما که آمدید، نمیتوانستید بیست دقیقه، نیم ساعت زودتر بیایید و موضوع خاکسپاری در امامزاده را برای پدر من درست کنید؟! گفت من تازه آمدهام و با این شهر آشنایی کامل ندارم. یک بهانههای خاصی آوردند. خیلی در حق پدر ما کملطفی کردند؛ خیلی دروغ گفتند. داخل وب سایتشان گفتند ما برای اینها لوح تقدیر آوردیم؛ ما که لوح تقدیرشان را ندیدیم.
همسر شهید: من این را نگفتم و در دلم سنگینی کرده؛ ما رفتیم برای سید سنگ قبر سفارش بدهیم. آن سنگتراش گفته بود که یک مقدار از مبلغ سنگ قبر شهدا و جانبازان را بنیاد شهید تقبل میکند. ما زنگ زدیم به بنیاد و گفتند نه؛ همچین چیزی نیست.
من نمیگویم چون پول نداربم، چرا، پولش را داشتیم؛خدا هیچ کس را محتاج کسی نکند. ولی ما رفتیم و پیگیری کردیم ولی هیچ مبلغی برای سنگ قبر ندادند. ما سنگ قبر سید را خودمان گذاشتیم. ولی وقتی من به امام جمعه اشتهارد مراجعه کردم گفت من زنگ میزنم سپاه تا یک مبلغی از آن را مساعده بدهند به شما؛ مثلا از چهار میلیون و خردهای، یک مبلغی را کمک کنند. ما رفتیم سپاه، گفتند یک فاکتور برای ما بیاورید که شما چقدر هزینه کردهاید برای سنگ قبر؟ ما یک فاکتور هم بردیم؛ الان سه چهار ماه میشود که هیچ کمکی حتی برای سنگش هم نکردند؛ که مثلا از آن ۵ میلیون تومانی که خرج کردیم، حداقل مقداریاش را به ما بدهند…
پسر شهید: خدا را شکر من خودم شاغلم، برادرم کار میکند، ما اصلا هیچ چشمداشتی نداریم به مساعده و کمک مالی این دوستان. اما موضوع اصلی، همدلی و همراهی با ما بود…
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، عضو شورای ششم با اشاره به اینکه استعفای زاکانی، شهردار منتخب به مجلس رفته و باید طبق روال قانونی پیش رود، گفت: انشاءالله زودتر از سه ماه روال کار به سرانجام میرسد و آقای زاکانی به عنوان شهردار فعالیت میکند.
پرویز سروری با اشاره به حواشی سازمان بازرسی افزود: سازمان بازرسی کل کشور توصیه عمومی کرده است تا دستورالعمل ها و آیین نامه های موجود در فرآیند انتخاب شهردار رعایت شود که ما هم انجام آن را دادیم.
عضو شورای شهر تهران در خصوص حواشی مدرک تحصیلی شهردار منتخب تصریح کرد: اشتباه نکنید، بحث تغییر قانون نیست اتفاقا مصوبه نشان می دهد که نیاز به اصلاح قانون وجود ندارد. وزیر کشور وقت به معاون خود گفته است که بر اساس نیاز شهرها می توانید رشته هایی را اضافه کنید و سه مورد هم تا این لحظه اصلاح شده است. مثلا شهرداری در رشته آمار تحصیل کرده و روال ما را پیگیری کرده که با استدلال های لازم توانسته تصدی شهرداری را برعهده بگیرد. فردی در علوم کامپیوتر تحصیل کرده و برای تصدی او این مصوبه اصلاح شده و اصلا این کار سابقه دارد.
او ادامه داد: وزیر کشور حتی به معاون عمرانی گفته که می تواند با نیاز شهرها این امر را اصلاح کند و نیازی به تائید دولت، مجلس و… نیست. همین الان چند پزشک و دندانپزشک شهردار شده اند. آقای طلوعی دندانپزشک است. چگونه شهردار شدند؟ با همین قانون بوده است.
سروری تصریح کرد: اصلا مشکلی برای آقای زاکانی وجود ندارد. مقداری فضا سازی انجام شده است و برخی ها جیغ بنفش می کشند.
او در پایان اضافه کرد: البته تشخیص میدادیم که اگر آقای زاکانی بیاید برخیها جیغهای بنفش بکشند.
منبع: فارس
عضو شورای شهر تهران گفت: اصلا مشکلی برای آقای زاکانی وجود ندارد. مقداری فضاسازی انجام شده است و برخیها جیغ بنفش میکشند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلومتر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.
یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عدهای با لباس شخصی آمدند که فرماندهشان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمدهاید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمدهایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروههای عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانیها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.
صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزماییاش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچههای محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوشآمدی به ما خوشآمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین و آخرین قسمت از این گفتگو است.
**: شناسایی چطور اتفاق افتاد؟
مادر شهید: از ما آزمایش گرفتند.
پدر شهید: کاپشن خودش که خونی بود، توی تنش بود.
مادر شهید: از ما آزمایش گرفتند، گفتند یک سوغات از شهیدت هست. خوشحال شدم؛ گفتم چیست؟ یک حاجآقایی آمد و گفت این کاپشن از شهید است. من هم بازش کردم، از بس غرق خون بود، بو گرفته بود. من این را بو کردم و حالم بد شد. جیغ می زدم. بچه ام کاپشن را ازم گرفت. بعد فهمیدم همان کاپشن و کتانی مشکی بود که به جای لباسهایی که از ایران، تازه خریده بود، با خودش برد. لباسهای نو را گذاشتم، گفت نه **: باهام شوخی می کرد **: گفت تو چقدر پولداری! کاپشن نو ببرم سوریه؟ من این یکی را می برم گرمتر است. گفتم عیب ندارد ببر، لباسهای نو را ببر؛ خدا روزی رسان است. گفت نه؛ و نَبُرد. آن کاپشن و کتونی گرمتر بود.
**: چون سر کاپشن حرف زده بودید، قشنگ یادتان بود که با چه لباسی رفت…
مادر شهید: قشنگ یادم است. کاپشنش، مارکش و همه چیزش یادم بود…
**: پس از روی کاپشن و آزمایش DNA متوجه شدید و آقامهدی را شناسایی کردید…
مادر شهید: شش تا گلوله به قلبش زده بودند. از این طرف زده بودند و از آن طرف در آمده بود. در قلبش ۶ تا گلوله بود. چون آن شب که عملیات بوده، داعشیها می آیند و لباسهای فاطمیون را تن می کنند که آنها را گول بزنند، به مقر مهدی و یکسری از رفیقهایش نفوذ می کنند که بیا برویم. بیشتر آنها می روند ولی مهدی آنجا زخمی می شود. همان خواب که دیدم، همان بود، همان پایی که قبلا تصادف کرده بود، همان پای زخمی شده بود. رفیقهایش می گفتند که ما قشنگ صدای مهدی را می شنیدیم که کمک می خواست و میگفت کمکم کنید! گویا در یک چاردیواری بوده.
کسی به داد مهدی نرسیده، در همین چاردیواری که مانده، داعشیها اطراف را که گرفتند، صدا می آمده، می آیند و [می بینند] مهدی در این چاردیواری است؛ همانجا گلولهبارانش می کنند.
**: به خاطر خواست قلبی شما، میتوانستند اسیرش کنند اما خدا مقدر میکند که این کار را نکنند.
مادر شهید: حاجتم را از حضرت زهرا و حضرت زینب گرفتم که بچهام اسیر نشود. خیلی چیزها را به من نشان می داد که اصلا نمیشود آدم بگوید.
**: همگی برای شناسایی به معراج شهدا رفتید؟ برادران شهید هم بودند؟
مادر شهید: بله، همه رفتیم؛ عموهایش، داییهایش، همه بودند.
**: مراسمی هم برقرار بود؟
مادر شهید: مراسم بزرگی گرفتند. آنجا در معراج خیلی جمعیت آمده بود، همه دوستانش و فامیل آمده بودند. بعد اینجا که آمدیم تقریبا یک هفته قبل از خاکسپاری برایش مراسم داشتیم. در حرم حضرت جعفر بن موسی (ع) هم مراسم گرفتیم. روز خاکسپاریاش روز شهادت حضرت معصومه (س) بود. همان شب، تشییع پیکرش در پیشوا بود.
**: یعنی برنامهریزی کردید که آن روز پیکر تشییع شود و همانجا در امامزاده هم خاکسپاری شد؟
مادر شهید: بله در امامزاده خاکسپاری شد. جمعیت زیادی آمده بود… فیلمهایش هم هست.
پدر شهید: شب قبلش هم در حسینیه فاطمه الزهرا معروف به شیخ اکبر و در محله قراکُرد مراسم وداع گرفتند.
مادر شهید: شب وداع هم باشکوه بود، پسرم خیلی در اجتماع بود، اینقدر جمعیت و دوست و رفیق داشت که اصلا در تشییعش خیابانها کلا بند آمده بود. روز تشیع او انگار روز عاشور بود، اینقدر جمعیت آمده بود.
**: یعنی شب، مراسم وداع برگزار شد، روز بعد هم مراسم تشییع برگزار شد.
مادر شهید: بله، همسایهمان می گفت آن روز اصلا کوچهمان یک کوچه بهشتی شده بود.
**: در همین خانه بودید؟ چند سال است آمدهاید اینجا؟
مادر شهید: بله، ما تقریبا چهار سال است آمدهایم به این خانه. پسرم یک ماه در این خانه مهمان بود. ما این خانه را که خریدیم، یک ماه فقط اینجا مهمان بود، یک ماه هم کامل نشد.
**: اینجا اولین بار است که خانه خریدید و مستقر شدید؟
مادر شهید: بله.
پدر شهید: اینجا اولین بار بود. نزدیک به ۴۲ **: ۴۳ سال می شود که در ایران مستاجر بودیم. این پسرم که شهید است آمد خانه را نگاه کرد و گفت الهی شکر که از مستاجری درآمدید. یک اتاق کوچک دوازده متری آن بالا دارد، دیگر هیچی ندارد.
مادر شهید: پایین هم که یک اتاق دوازده متری است فقط، آنور هم سورویس و حمام است.
**: طبقه بالا اندازه همین طبقه میشود؟
مادر شهید: اندازه همین جاست، یک فرش دوازده متری جا میشود.
**: کنارش بالکن دارد؟
پدر شهید: بله، گفت بابا این اتاق مال من. بعد همان روز که از اثاث آوردیم، یکی از رفقایش که سید بود را آورد و گفت: اول پای سید اینجا بخورد تا بیمه شود.
**: از دوستانش بود؟
مادر شهید: بله، او هم با خودش شهید شد. همان جوانی که آن شب ما اثاث آوردیم، آوردش و گفت آقا سید! این خانه ما را بیمه کن. سید هم اینجا یک دعایی خواند با همان سید اعزام شد، خانهشان پلیسراه بود. سمت مامازن. او هم در همان عملیات شهید شد.
**: اسم و فامیلشان یادتان هست؟
مادر شهید: بار اولی بود دیده بودمشان و اینجا آمده بودند. در سوریه بیشتر با هم بودند. بار دومش هم رفته بود و با هم اعزام شده بود. به ما می گفت سید آدم خوبی است؛ جوان نورانی است، سنش دو سه سال بیشتر از مهدی بود. زن داشت. اسمش یادم نیست.
**: وارد امامزاده که میشویم، سمت راست که مزار شهداست، ابتدا مزار شهدای جنگ است، قدری جلوتر هم یک قطعه کوچکتر است. مزار آقامهدی کجاست؟
مادر شهید: سمت درِ شمالی از فاطمیون ۱۸ شهید خاکسپاری شدهاند. مزار مهدی هم همانجاست.
**: یک سقاخانه هم آن حوالی هست.
پدر شهید: از آن سقاخانه پایینتر است. دو تا قسمت برای شهدا هست. نزدیک حرم تعداد کمتری هستند، و اینجا تعداد شهدا بیشتر است. شهدای فاطمیون بیشترشان در قسمت پایینی و ردیف پایینی هستند. دو تا گلدان هم آنجاست.
**: می روم و مزار آقامهدی را پیدا می کنم. اتفاقا دو سه هفته پیش آنجا بودم… اینجا چندمتر است؟
پدر شهید: ۵۰ متر است.
**: ولی خیلی با صفا و باروح است…
مادر شهید: اما کوچک است. من دیروز، پریروز هم نمیدانستم قرینطینه است، رفتم بنیاد شهید گفتم به ما یک کمک بشود، من الان دو تا بچه جوان دارم، دخترم هم ۱۲**: ۱۳ ساله است، فقط یک اتاق خواب داریم. خانهام خیلی کوچک است، سه چهار سال است ما دنبال خانه هستیم تا جایمان را کمی بزرگتر کنیم.
**: یعنی یک وامی بدهند تا شما بتوانید جای بزرگتری بگیرید؟
مادر شهید: جای بزرگتر اگر بشود خوب است. وقتی مهدی شهید شد، پیشنهاد زندگی در آپارتمان را دادند، ولی من بچه کوچک داشتم با این دو تا پسرِ مریض. در آن آپارتمانهایی که الان خانوادههای شاهد زندگی می کنند، نمی توانستم، باید مستقل باشم. ممکن بود بقیه اذیت بشوند از حضور ما.
پدر شهید: همان موقع می توانستیم با آن پول بخریم ولی دو تا پسرم مریض احوال بودند؛ اما الان با این پول نمی شود کاری کرد.
**: الان ارزش و قیمت این خانه چقدر است؟
پدر شهید: الان نمی دانیم.
**: یعنی اگر کمک کنند شاید بشود یک جای بزرگتری بگیرید.
مادر شهید: اولویت اول ما خانه بزرگتر است، خیلی جایمان تنگ است، خیلی عذاب می کشیم، خیلی برای بچهها سخت است. الان گفتم همان مقدار پولی که به ما دادید، همان را ما می دهیم، به ما یک کمکی بشود، مجبوریم الان در آپارتمان هم بنشینیم. دو خوابه باشد، دخترم الان ۱۲ **: ۱۳ ساله است، سخت است.
**: روز تشییع چه کسی به پیکر آقا مهدی نماز خواند؟
مادر شهید: امام جمعه پیشوا.
**: شهید دیگری هم آن روز تشییع شد؟
مادر شهید: نه، فقط آقا مهدی بود.
**: و شما آمدید منزل… دوباره بعد از تشییع مراسم گرفتید؟
مادر شهید: همهاش همان چند شب اول بود؛ قرآنخوانی و ختم قرآن.
**: بعد از تشییع دیگر مراسم نگرفتید؟
مادر شهید: بعد از تشییع در همان پایینِ خانه عمویش، ما هزار نفر را خرج دادیم. در محله سنردک یک مسجد و حسینیه بزرگ بود، ما همانجا مراسم گرفتیم و هزار نفر را خرج دادیم.
پدر شهید: ناهار را آنجا دادیم، از این طرف و آن طرف فامیل ما آمدند. ساعت ده تشییع شروع شد و دیگر ظهر شد. گفتیم اینها تا شب اینجا گیر هستند، گرسنه هم که نمی شود ماند. ما یک شب جلوتر برنامه ریزی کرده بودیم.
**: مراسم به خرج شما بود یا سپاه هم مشارکت کرد؟
مادر شهید: خودمان هزینهها را دادیم.
پدر شهید: سپاه هم آخرش کمک کرد.
مادر شهید: ما شبی که خبر شهادت مهدی را دادند – چرا دروغ بگویم – صد هزار تومان هم در خانه نداشتیم! وقتی خبر شهادت مهدی را دادند، من همین طور مانده بودم. چون ما این خانه را تازه خریده بودیم، ۴ میلیون هم قرض کرده بودیم. هر چه داشتیم را خرج این خانه کردیم.
پدر شهید: عموهای شهید کمک کردند و تا آخر حساب کردند و گفتند ۱۰ ،۱۲ میلیون خرج آقا مهدی شد برای مراسم. ما که خودمان چیزی نداشتیم.
مادر شهید: آنها گفتند ما خرج می کنیم و همه را می نویسیم. بعدا حساب کردیم.
**: بله این تعداد غذا دادن هزینهاش سنگین است، البته گفتید بعدا سپاه کمک کرد؟
مادر شهید: بله. بعد از ۱۵ روز.
**: پس یکی موضوع خانه برایتان مهم است و بعد هم صدور شناسنامه… خانه به نام چه کسی است؟
پدر شهید: قولنامهای است.
**: چون شما شناسنامه ندارید، سند صادر نمی شود؟
پدر شهید: بله، سند، شناسنامه می خواهد. خرجش هم بیشتر است. برای سند باید ۷ میلیون تا ۱۰ میلون خرج کنیم.
**: باز هم خوب است برای خودتان شود، چون به قولنامه خیلی اعتباری نیست.
پدر شهید: حالا همین نداشتن شناسنامه هم برای ما هر سالی نزدیک به ۵ میلیون هزینه دارد. برای هر کارت کارگری نفری ۴۰۰ تا ۵۵۰ هزار تومان باید پول بدهیم.
**: کارت کارگری؟
پدر شهید: کارت کارگری جداست، کارت آموزشی جداست. دو مدل است.
مادر شهید: شهیدم فقط کارت کارگری داشت. کارتهای بزرگ و سبز است. الان آمایش کارتها شروع شده، برای این دو تا پسرم می گویند باید کارت کارگری داشته باشید. ما اینقدر این طرف و آن طرف می دویم، اینها هم که سرکار نمی روند.
پدر شهید: هر سالی مثلا ۵۰۰ تومان عوارض از ما افغانی ها می گیرند.
**: الان بعد از شهادت هم از شما این عوارض را می گیرند؟
پدر شهید: بله، می گیرند.
**: بنیاد شهید نامه نمی دهد که این پول را نگیرند؟
پدر شهید: نامه می دهد، ولی قبول نمی کنند. دفتر بالا که می روید می گوید اینقدر پول را باید بریزید.
**: یعنی سالی ۵۰۰ ، ۶۰۰ تومان باید بریزید؟
پدر شهید: عوارض شهرداری را هم باید جدا بدهیم.
مادر شهید: ۵۰۰ ،۶۰۰ برای هر نفر که می شود هر خانواده ای دو سه میلیون تومان.
**: دو سه میلیون بدهید برای اینکه آن کارت یک ساله تمدید شود؟
پدر شهید: بله.
**: من شنیدم در صحبتهای خانوادهای که نامه می گرفتند تا این هزینه را پرداخت نکنند.
مادر شهید: پارسال نه، سال قبلش یک نامه از بنیاد شهید بردم که قبول کردند. پارسال دوباره نامه از بنیاد شهید بردم ولی قبول نکردند. گفت تو که بچههایت مریض هستند چرا زیر نظر بهزیستی نیستی؟ گفتم ما افغانی هستیم، بهزیستی قبول نمی کند. بهزیستی رفتم، گفت شما که جزو مهاجرین هستید نمی شود زیر پوشش بهزیستی باشید. امسال هم همین برنامه شد، گفتم شما که وضعیت بچه های من را می دانید، من پرونده دارم، آسیبپذیر هستم، در سیستم که هست. گفت نمی شود، این از تهران آمده، آنجا قانون اینطور است که آنجا باید تایید کند تا ما به شما کارت بدهیم. دوباره گفت شما باید یک نامه از بهزیستی بیاورید. من اینقدر امسال اذیت شدم، یک ماه به قرآن بهزیستی ورامین، بهزیستی پیشوا، رفتم و آمدم، رفتم و آمدم تا یک نامه گرفتم برای اینها.
**: نامه که مثلا تایید کنند که اینها نمی توانند کار کنند؟ از کار افتادهاند؟
مادر شهید: بله، من این نسخههای دکتر و آزمایشهایشان را بردم. دوباره بچهام را بردم دکتر اعصاب و روان ویزیت کردم، اینها را همه بردم، دوباره به یک بهانه دیگر گفت برو؛ کدام محل مینشینی؟ آدرس محله و خانهات؟ مستاجری؟ من واقعیت را گفتم، گفتم یک خانه ۵۰ متری دارم، خانه مال خودم است. بعد گفت قولنامه برای تاریخ امسال باشد. من اینقدر اذیت شدم، بردم همان قولنامهای که چهار سال پیش نوشته بودم را بردم، گفت نه باید مال امسال باشد. بعد رفتم یک مقدار پول دادم به بنگاه، یک قولنامه مال تاریخ امسال را نوشتیم. بعد بردیم بهزیستی پیشوا، گفتم خانواده شهید هستم، پسرم مدافع حرم بود. گفت ما به اینها کار نداریم، قانون است، قانون اینطور است. من اینها را که دادم بهزیستی به ما یک نامه داد که اینها تایید شده، بچهاش مریض است.
**: این نامه که از بهزیستی می گرفتید مزیت آن چه بود؟ فقط حق سالیانه را از شما نمیگرفتند؟
مادر شهید: بله؛ حق سالیانه، عوارض شهرداری و کارگری.
**: برای کل خانواده را نمی گرفتند؟
مادر شهید: نه، فقط مال آن دوتا. مشخصا آن دوتا پسرم که مریض بودند را نمیگرفتند.
**: پس بهزیستی گفت ما کاری نداریم شما خانواده شهید هستید؟
مادر شهید: بله؛ من پارسال هم نامه از بنیاد شهید بردم؛ گفتم ما خانواده شهید هستیم. اینجا هم در این آمایش که می رویم شرکت می کنیم، اینجا بردیم، گفت از ما قبول نمی کند، بالا قبول نمی کند، شما باید نامه بهزیستی بیاورید.
پارسال برای پسر بزرگم نامه بردم، گفت این امسال که آمایش شروع شده گفت مال پسر بزرگت نامه اش هست، مال پسر کوچکت «هادی» نیست. دوباره باباش رفت، گفتم نامه از بنیاد شهید آوردم، گفت نه آنها قبول نمی شود، باید حتما بهزیستی تایید کند. دوباره من یک ماه رفتم و آمدم، تا نامه گرفتم. اینقدر اذیت می شویم ما. به خاطر همین شناسنامه…
**: این که گفتید برای پارسال بود؟ امسال دوباره باید اقدام کنید؟
مادر شهید: نامه امسال را گرفتم، تازه گرفتهام؛ یک هفتهای می شود.
**: نامه را گرفتید و تمدید شد؟
مادر شهید: گرفتم، گفتند قولنامه خانه باید برای امسال باشد، برای ۱۴۰۰.
پدر شهید: دفتر بالا این کارت ها را که بردم گفت برو ما با شما تماس می گیریم. این را می فرستیم بالا در سیستم می زنیم، آنجا تایید بشود یا نه؛ اگر نشد ما به شما زنگ می زنیم. هنوز هم معلوم نیست.
**: کارت شما هنوز نیامده؟
پدر شهید: هنوز نیامده.
مادر شهید: ما هر سال در آمایش کارت ها خیلی اذیت می شویم.
پدر شهید: هر سال ما اذیت می شویم.
**: حاج آقا مشغول چه کاری هستید الان؟
پدر شهید: فعلا سر میدان می رویم برای کار.
**: برای کارگری؟ سر ساختمان؟
پدر شهید: کارگری ساختمان، کشاورزی، هر کار گیر آمد. روزمزد کار می کنیم. شغلی چیزی نداریم. شصت سال به بالا هستم. کمرم درد می کند. نباید کار کنم. ۴۲ سال در همین ایران کارگری کردم. ۱۵ ،۱۶ ساله بودم که از افغانستان آمدیم، کشاورزی می کردیم گندم و جو می کاشتیم، دیگر بنیه نمانده.
**: برادرهایتان چه کار می کنند؟
پدر شهید: الحمدالله آنها بهتر هستند، خیاطی می کنند.
**: شما نرفتید خیاطی یاد بگیرید؟
پدرشهید: من هیچ سواد ندارم، آنها درس خواندند. ما در افغانستان کوچک بودیم در خانه عمویم بزرگ شدیم، اصلا نمی دانیم پدرم چطور فوت کرد، مادرم با عمویم ازدواج کرد، زن عمویم فوت کرده، خانه اینها بزرگ شدیم.
مادر شهید: با این گذرنامهها که بنیاد به ما داده، حتی یک سیمکارت هم نمیتوانیم بخریم!
**: پس دو تا برادر دارید شما؟ دو تایشان هم در کار خیاطی هستند؟ یعنی تولیدی دارند یا مغازه خیاطی؟
پدر شهید: مغازه شخصی دارند.
**: شما در افغانستان اهل چه استانی بودید؟
مادر شهید: اورزگان. سمت قندهار و هرات.
**: آنجا شیعهنشین است کاملا؟
پدر شهید: بله.
**: اگر حرفی و صحبتی اگر دارید در خدمتیم؟
مادر شهید: دستت درد نکند، زحم کشیدید شما.
**: برای سوال آخر؛ کلا آقا مهدی چه نوع پسری بود، چه ویژگیهای اخلاقی داشت؟ از او راضی بودید به طول کامل؟
مادر شهید: شجاعت داشت، خیلی نترس بود، خیلی غیرتی بود. یعنی او که من در بچگی اش دیدم گفتم شهادت نصیب همچین فرزندانی است. نمازش همیشه در خلوت بود. خیلی بچه غیرتی بود.
**: انشالله خدا رحمتش کند.
پدر شهید: می گفت من در منطقه سوریه یک موتور گرفتم، برای کار شناسایی. عکس ها زیاد گرفته بود با این موتور.
**: چون موتور سواری بلد بودند آمدند در کار شناسایی؟
مادر شهید: بله؛ می گفت من را می خواستند مسئول کنند، گفتم نه، من این مسئولیت را به دوش نمی کشم، من همینطوری خاکی در سنگر هستم.