به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، عضو شورای ششم با اشاره به اینکه استعفای زاکانی، شهردار منتخب به مجلس رفته و باید طبق روال قانونی پیش رود، گفت: انشاءالله زودتر از سه ماه روال کار به سرانجام میرسد و آقای زاکانی به عنوان شهردار فعالیت میکند.
پرویز سروری با اشاره به حواشی سازمان بازرسی افزود: سازمان بازرسی کل کشور توصیه عمومی کرده است تا دستورالعمل ها و آیین نامه های موجود در فرآیند انتخاب شهردار رعایت شود که ما هم انجام آن را دادیم.
عضو شورای شهر تهران در خصوص حواشی مدرک تحصیلی شهردار منتخب تصریح کرد: اشتباه نکنید، بحث تغییر قانون نیست اتفاقا مصوبه نشان می دهد که نیاز به اصلاح قانون وجود ندارد. وزیر کشور وقت به معاون خود گفته است که بر اساس نیاز شهرها می توانید رشته هایی را اضافه کنید و سه مورد هم تا این لحظه اصلاح شده است. مثلا شهرداری در رشته آمار تحصیل کرده و روال ما را پیگیری کرده که با استدلال های لازم توانسته تصدی شهرداری را برعهده بگیرد. فردی در علوم کامپیوتر تحصیل کرده و برای تصدی او این مصوبه اصلاح شده و اصلا این کار سابقه دارد.
او ادامه داد: وزیر کشور حتی به معاون عمرانی گفته که می تواند با نیاز شهرها این امر را اصلاح کند و نیازی به تائید دولت، مجلس و… نیست. همین الان چند پزشک و دندانپزشک شهردار شده اند. آقای طلوعی دندانپزشک است. چگونه شهردار شدند؟ با همین قانون بوده است.
سروری تصریح کرد: اصلا مشکلی برای آقای زاکانی وجود ندارد. مقداری فضا سازی انجام شده است و برخی ها جیغ بنفش می کشند.
او در پایان اضافه کرد: البته تشخیص میدادیم که اگر آقای زاکانی بیاید برخیها جیغهای بنفش بکشند.
منبع: فارس
عضو شورای شهر تهران گفت: اصلا مشکلی برای آقای زاکانی وجود ندارد. مقداری فضاسازی انجام شده است و برخیها جیغ بنفش میکشند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلومتر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.
یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عدهای با لباس شخصی آمدند که فرماندهشان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمدهاید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمدهایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروههای عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانیها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.
صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزماییاش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچههای محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوشآمدی به ما خوشآمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین و آخرین قسمت از این گفتگو است.
**: شناسایی چطور اتفاق افتاد؟
مادر شهید: از ما آزمایش گرفتند.
پدر شهید: کاپشن خودش که خونی بود، توی تنش بود.
مادر شهید: از ما آزمایش گرفتند، گفتند یک سوغات از شهیدت هست. خوشحال شدم؛ گفتم چیست؟ یک حاجآقایی آمد و گفت این کاپشن از شهید است. من هم بازش کردم، از بس غرق خون بود، بو گرفته بود. من این را بو کردم و حالم بد شد. جیغ می زدم. بچه ام کاپشن را ازم گرفت. بعد فهمیدم همان کاپشن و کتانی مشکی بود که به جای لباسهایی که از ایران، تازه خریده بود، با خودش برد. لباسهای نو را گذاشتم، گفت نه **: باهام شوخی می کرد **: گفت تو چقدر پولداری! کاپشن نو ببرم سوریه؟ من این یکی را می برم گرمتر است. گفتم عیب ندارد ببر، لباسهای نو را ببر؛ خدا روزی رسان است. گفت نه؛ و نَبُرد. آن کاپشن و کتونی گرمتر بود.
**: چون سر کاپشن حرف زده بودید، قشنگ یادتان بود که با چه لباسی رفت…
مادر شهید: قشنگ یادم است. کاپشنش، مارکش و همه چیزش یادم بود…
**: پس از روی کاپشن و آزمایش DNA متوجه شدید و آقامهدی را شناسایی کردید…
مادر شهید: شش تا گلوله به قلبش زده بودند. از این طرف زده بودند و از آن طرف در آمده بود. در قلبش ۶ تا گلوله بود. چون آن شب که عملیات بوده، داعشیها می آیند و لباسهای فاطمیون را تن می کنند که آنها را گول بزنند، به مقر مهدی و یکسری از رفیقهایش نفوذ می کنند که بیا برویم. بیشتر آنها می روند ولی مهدی آنجا زخمی می شود. همان خواب که دیدم، همان بود، همان پایی که قبلا تصادف کرده بود، همان پای زخمی شده بود. رفیقهایش می گفتند که ما قشنگ صدای مهدی را می شنیدیم که کمک می خواست و میگفت کمکم کنید! گویا در یک چاردیواری بوده.
کسی به داد مهدی نرسیده، در همین چاردیواری که مانده، داعشیها اطراف را که گرفتند، صدا می آمده، می آیند و [می بینند] مهدی در این چاردیواری است؛ همانجا گلولهبارانش می کنند.
**: به خاطر خواست قلبی شما، میتوانستند اسیرش کنند اما خدا مقدر میکند که این کار را نکنند.
مادر شهید: حاجتم را از حضرت زهرا و حضرت زینب گرفتم که بچهام اسیر نشود. خیلی چیزها را به من نشان می داد که اصلا نمیشود آدم بگوید.
**: همگی برای شناسایی به معراج شهدا رفتید؟ برادران شهید هم بودند؟
مادر شهید: بله، همه رفتیم؛ عموهایش، داییهایش، همه بودند.
**: مراسمی هم برقرار بود؟
مادر شهید: مراسم بزرگی گرفتند. آنجا در معراج خیلی جمعیت آمده بود، همه دوستانش و فامیل آمده بودند. بعد اینجا که آمدیم تقریبا یک هفته قبل از خاکسپاری برایش مراسم داشتیم. در حرم حضرت جعفر بن موسی (ع) هم مراسم گرفتیم. روز خاکسپاریاش روز شهادت حضرت معصومه (س) بود. همان شب، تشییع پیکرش در پیشوا بود.
**: یعنی برنامهریزی کردید که آن روز پیکر تشییع شود و همانجا در امامزاده هم خاکسپاری شد؟
مادر شهید: بله در امامزاده خاکسپاری شد. جمعیت زیادی آمده بود… فیلمهایش هم هست.
پدر شهید: شب قبلش هم در حسینیه فاطمه الزهرا معروف به شیخ اکبر و در محله قراکُرد مراسم وداع گرفتند.
مادر شهید: شب وداع هم باشکوه بود، پسرم خیلی در اجتماع بود، اینقدر جمعیت و دوست و رفیق داشت که اصلا در تشییعش خیابانها کلا بند آمده بود. روز تشیع او انگار روز عاشور بود، اینقدر جمعیت آمده بود.
**: یعنی شب، مراسم وداع برگزار شد، روز بعد هم مراسم تشییع برگزار شد.
مادر شهید: بله، همسایهمان می گفت آن روز اصلا کوچهمان یک کوچه بهشتی شده بود.
**: در همین خانه بودید؟ چند سال است آمدهاید اینجا؟
مادر شهید: بله، ما تقریبا چهار سال است آمدهایم به این خانه. پسرم یک ماه در این خانه مهمان بود. ما این خانه را که خریدیم، یک ماه فقط اینجا مهمان بود، یک ماه هم کامل نشد.
**: اینجا اولین بار است که خانه خریدید و مستقر شدید؟
مادر شهید: بله.
پدر شهید: اینجا اولین بار بود. نزدیک به ۴۲ **: ۴۳ سال می شود که در ایران مستاجر بودیم. این پسرم که شهید است آمد خانه را نگاه کرد و گفت الهی شکر که از مستاجری درآمدید. یک اتاق کوچک دوازده متری آن بالا دارد، دیگر هیچی ندارد.
مادر شهید: پایین هم که یک اتاق دوازده متری است فقط، آنور هم سورویس و حمام است.
**: طبقه بالا اندازه همین طبقه میشود؟
مادر شهید: اندازه همین جاست، یک فرش دوازده متری جا میشود.
**: کنارش بالکن دارد؟
پدر شهید: بله، گفت بابا این اتاق مال من. بعد همان روز که از اثاث آوردیم، یکی از رفقایش که سید بود را آورد و گفت: اول پای سید اینجا بخورد تا بیمه شود.
**: از دوستانش بود؟
مادر شهید: بله، او هم با خودش شهید شد. همان جوانی که آن شب ما اثاث آوردیم، آوردش و گفت آقا سید! این خانه ما را بیمه کن. سید هم اینجا یک دعایی خواند با همان سید اعزام شد، خانهشان پلیسراه بود. سمت مامازن. او هم در همان عملیات شهید شد.
**: اسم و فامیلشان یادتان هست؟
مادر شهید: بار اولی بود دیده بودمشان و اینجا آمده بودند. در سوریه بیشتر با هم بودند. بار دومش هم رفته بود و با هم اعزام شده بود. به ما می گفت سید آدم خوبی است؛ جوان نورانی است، سنش دو سه سال بیشتر از مهدی بود. زن داشت. اسمش یادم نیست.
**: وارد امامزاده که میشویم، سمت راست که مزار شهداست، ابتدا مزار شهدای جنگ است، قدری جلوتر هم یک قطعه کوچکتر است. مزار آقامهدی کجاست؟
مادر شهید: سمت درِ شمالی از فاطمیون ۱۸ شهید خاکسپاری شدهاند. مزار مهدی هم همانجاست.
**: یک سقاخانه هم آن حوالی هست.
پدر شهید: از آن سقاخانه پایینتر است. دو تا قسمت برای شهدا هست. نزدیک حرم تعداد کمتری هستند، و اینجا تعداد شهدا بیشتر است. شهدای فاطمیون بیشترشان در قسمت پایینی و ردیف پایینی هستند. دو تا گلدان هم آنجاست.
**: می روم و مزار آقامهدی را پیدا می کنم. اتفاقا دو سه هفته پیش آنجا بودم… اینجا چندمتر است؟
پدر شهید: ۵۰ متر است.
**: ولی خیلی با صفا و باروح است…
مادر شهید: اما کوچک است. من دیروز، پریروز هم نمیدانستم قرینطینه است، رفتم بنیاد شهید گفتم به ما یک کمک بشود، من الان دو تا بچه جوان دارم، دخترم هم ۱۲**: ۱۳ ساله است، فقط یک اتاق خواب داریم. خانهام خیلی کوچک است، سه چهار سال است ما دنبال خانه هستیم تا جایمان را کمی بزرگتر کنیم.
**: یعنی یک وامی بدهند تا شما بتوانید جای بزرگتری بگیرید؟
مادر شهید: جای بزرگتر اگر بشود خوب است. وقتی مهدی شهید شد، پیشنهاد زندگی در آپارتمان را دادند، ولی من بچه کوچک داشتم با این دو تا پسرِ مریض. در آن آپارتمانهایی که الان خانوادههای شاهد زندگی می کنند، نمی توانستم، باید مستقل باشم. ممکن بود بقیه اذیت بشوند از حضور ما.
پدر شهید: همان موقع می توانستیم با آن پول بخریم ولی دو تا پسرم مریض احوال بودند؛ اما الان با این پول نمی شود کاری کرد.
**: الان ارزش و قیمت این خانه چقدر است؟
پدر شهید: الان نمی دانیم.
**: یعنی اگر کمک کنند شاید بشود یک جای بزرگتری بگیرید.
مادر شهید: اولویت اول ما خانه بزرگتر است، خیلی جایمان تنگ است، خیلی عذاب می کشیم، خیلی برای بچهها سخت است. الان گفتم همان مقدار پولی که به ما دادید، همان را ما می دهیم، به ما یک کمکی بشود، مجبوریم الان در آپارتمان هم بنشینیم. دو خوابه باشد، دخترم الان ۱۲ **: ۱۳ ساله است، سخت است.
**: روز تشییع چه کسی به پیکر آقا مهدی نماز خواند؟
مادر شهید: امام جمعه پیشوا.
**: شهید دیگری هم آن روز تشییع شد؟
مادر شهید: نه، فقط آقا مهدی بود.
**: و شما آمدید منزل… دوباره بعد از تشییع مراسم گرفتید؟
مادر شهید: همهاش همان چند شب اول بود؛ قرآنخوانی و ختم قرآن.
**: بعد از تشییع دیگر مراسم نگرفتید؟
مادر شهید: بعد از تشییع در همان پایینِ خانه عمویش، ما هزار نفر را خرج دادیم. در محله سنردک یک مسجد و حسینیه بزرگ بود، ما همانجا مراسم گرفتیم و هزار نفر را خرج دادیم.
پدر شهید: ناهار را آنجا دادیم، از این طرف و آن طرف فامیل ما آمدند. ساعت ده تشییع شروع شد و دیگر ظهر شد. گفتیم اینها تا شب اینجا گیر هستند، گرسنه هم که نمی شود ماند. ما یک شب جلوتر برنامه ریزی کرده بودیم.
**: مراسم به خرج شما بود یا سپاه هم مشارکت کرد؟
مادر شهید: خودمان هزینهها را دادیم.
پدر شهید: سپاه هم آخرش کمک کرد.
مادر شهید: ما شبی که خبر شهادت مهدی را دادند – چرا دروغ بگویم – صد هزار تومان هم در خانه نداشتیم! وقتی خبر شهادت مهدی را دادند، من همین طور مانده بودم. چون ما این خانه را تازه خریده بودیم، ۴ میلیون هم قرض کرده بودیم. هر چه داشتیم را خرج این خانه کردیم.
پدر شهید: عموهای شهید کمک کردند و تا آخر حساب کردند و گفتند ۱۰ ،۱۲ میلیون خرج آقا مهدی شد برای مراسم. ما که خودمان چیزی نداشتیم.
مادر شهید: آنها گفتند ما خرج می کنیم و همه را می نویسیم. بعدا حساب کردیم.
**: بله این تعداد غذا دادن هزینهاش سنگین است، البته گفتید بعدا سپاه کمک کرد؟
مادر شهید: بله. بعد از ۱۵ روز.
**: پس یکی موضوع خانه برایتان مهم است و بعد هم صدور شناسنامه… خانه به نام چه کسی است؟
پدر شهید: قولنامهای است.
**: چون شما شناسنامه ندارید، سند صادر نمی شود؟
پدر شهید: بله، سند، شناسنامه می خواهد. خرجش هم بیشتر است. برای سند باید ۷ میلیون تا ۱۰ میلون خرج کنیم.
**: باز هم خوب است برای خودتان شود، چون به قولنامه خیلی اعتباری نیست.
پدر شهید: حالا همین نداشتن شناسنامه هم برای ما هر سالی نزدیک به ۵ میلیون هزینه دارد. برای هر کارت کارگری نفری ۴۰۰ تا ۵۵۰ هزار تومان باید پول بدهیم.
**: کارت کارگری؟
پدر شهید: کارت کارگری جداست، کارت آموزشی جداست. دو مدل است.
مادر شهید: شهیدم فقط کارت کارگری داشت. کارتهای بزرگ و سبز است. الان آمایش کارتها شروع شده، برای این دو تا پسرم می گویند باید کارت کارگری داشته باشید. ما اینقدر این طرف و آن طرف می دویم، اینها هم که سرکار نمی روند.
پدر شهید: هر سالی مثلا ۵۰۰ تومان عوارض از ما افغانی ها می گیرند.
**: الان بعد از شهادت هم از شما این عوارض را می گیرند؟
پدر شهید: بله، می گیرند.
**: بنیاد شهید نامه نمی دهد که این پول را نگیرند؟
پدر شهید: نامه می دهد، ولی قبول نمی کنند. دفتر بالا که می روید می گوید اینقدر پول را باید بریزید.
**: یعنی سالی ۵۰۰ ، ۶۰۰ تومان باید بریزید؟
پدر شهید: عوارض شهرداری را هم باید جدا بدهیم.
مادر شهید: ۵۰۰ ،۶۰۰ برای هر نفر که می شود هر خانواده ای دو سه میلیون تومان.
**: دو سه میلیون بدهید برای اینکه آن کارت یک ساله تمدید شود؟
پدر شهید: بله.
**: من شنیدم در صحبتهای خانوادهای که نامه می گرفتند تا این هزینه را پرداخت نکنند.
مادر شهید: پارسال نه، سال قبلش یک نامه از بنیاد شهید بردم که قبول کردند. پارسال دوباره نامه از بنیاد شهید بردم ولی قبول نکردند. گفت تو که بچههایت مریض هستند چرا زیر نظر بهزیستی نیستی؟ گفتم ما افغانی هستیم، بهزیستی قبول نمی کند. بهزیستی رفتم، گفت شما که جزو مهاجرین هستید نمی شود زیر پوشش بهزیستی باشید. امسال هم همین برنامه شد، گفتم شما که وضعیت بچه های من را می دانید، من پرونده دارم، آسیبپذیر هستم، در سیستم که هست. گفت نمی شود، این از تهران آمده، آنجا قانون اینطور است که آنجا باید تایید کند تا ما به شما کارت بدهیم. دوباره گفت شما باید یک نامه از بهزیستی بیاورید. من اینقدر امسال اذیت شدم، یک ماه به قرآن بهزیستی ورامین، بهزیستی پیشوا، رفتم و آمدم، رفتم و آمدم تا یک نامه گرفتم برای اینها.
**: نامه که مثلا تایید کنند که اینها نمی توانند کار کنند؟ از کار افتادهاند؟
مادر شهید: بله، من این نسخههای دکتر و آزمایشهایشان را بردم. دوباره بچهام را بردم دکتر اعصاب و روان ویزیت کردم، اینها را همه بردم، دوباره به یک بهانه دیگر گفت برو؛ کدام محل مینشینی؟ آدرس محله و خانهات؟ مستاجری؟ من واقعیت را گفتم، گفتم یک خانه ۵۰ متری دارم، خانه مال خودم است. بعد گفت قولنامه برای تاریخ امسال باشد. من اینقدر اذیت شدم، بردم همان قولنامهای که چهار سال پیش نوشته بودم را بردم، گفت نه باید مال امسال باشد. بعد رفتم یک مقدار پول دادم به بنگاه، یک قولنامه مال تاریخ امسال را نوشتیم. بعد بردیم بهزیستی پیشوا، گفتم خانواده شهید هستم، پسرم مدافع حرم بود. گفت ما به اینها کار نداریم، قانون است، قانون اینطور است. من اینها را که دادم بهزیستی به ما یک نامه داد که اینها تایید شده، بچهاش مریض است.
**: این نامه که از بهزیستی می گرفتید مزیت آن چه بود؟ فقط حق سالیانه را از شما نمیگرفتند؟
مادر شهید: بله؛ حق سالیانه، عوارض شهرداری و کارگری.
**: برای کل خانواده را نمی گرفتند؟
مادر شهید: نه، فقط مال آن دوتا. مشخصا آن دوتا پسرم که مریض بودند را نمیگرفتند.
**: پس بهزیستی گفت ما کاری نداریم شما خانواده شهید هستید؟
مادر شهید: بله؛ من پارسال هم نامه از بنیاد شهید بردم؛ گفتم ما خانواده شهید هستیم. اینجا هم در این آمایش که می رویم شرکت می کنیم، اینجا بردیم، گفت از ما قبول نمی کند، بالا قبول نمی کند، شما باید نامه بهزیستی بیاورید.
پارسال برای پسر بزرگم نامه بردم، گفت این امسال که آمایش شروع شده گفت مال پسر بزرگت نامه اش هست، مال پسر کوچکت «هادی» نیست. دوباره باباش رفت، گفتم نامه از بنیاد شهید آوردم، گفت نه آنها قبول نمی شود، باید حتما بهزیستی تایید کند. دوباره من یک ماه رفتم و آمدم، تا نامه گرفتم. اینقدر اذیت می شویم ما. به خاطر همین شناسنامه…
**: این که گفتید برای پارسال بود؟ امسال دوباره باید اقدام کنید؟
مادر شهید: نامه امسال را گرفتم، تازه گرفتهام؛ یک هفتهای می شود.
**: نامه را گرفتید و تمدید شد؟
مادر شهید: گرفتم، گفتند قولنامه خانه باید برای امسال باشد، برای ۱۴۰۰.
پدر شهید: دفتر بالا این کارت ها را که بردم گفت برو ما با شما تماس می گیریم. این را می فرستیم بالا در سیستم می زنیم، آنجا تایید بشود یا نه؛ اگر نشد ما به شما زنگ می زنیم. هنوز هم معلوم نیست.
**: کارت شما هنوز نیامده؟
پدر شهید: هنوز نیامده.
مادر شهید: ما هر سال در آمایش کارت ها خیلی اذیت می شویم.
پدر شهید: هر سال ما اذیت می شویم.
**: حاج آقا مشغول چه کاری هستید الان؟
پدر شهید: فعلا سر میدان می رویم برای کار.
**: برای کارگری؟ سر ساختمان؟
پدر شهید: کارگری ساختمان، کشاورزی، هر کار گیر آمد. روزمزد کار می کنیم. شغلی چیزی نداریم. شصت سال به بالا هستم. کمرم درد می کند. نباید کار کنم. ۴۲ سال در همین ایران کارگری کردم. ۱۵ ،۱۶ ساله بودم که از افغانستان آمدیم، کشاورزی می کردیم گندم و جو می کاشتیم، دیگر بنیه نمانده.
**: برادرهایتان چه کار می کنند؟
پدر شهید: الحمدالله آنها بهتر هستند، خیاطی می کنند.
**: شما نرفتید خیاطی یاد بگیرید؟
پدرشهید: من هیچ سواد ندارم، آنها درس خواندند. ما در افغانستان کوچک بودیم در خانه عمویم بزرگ شدیم، اصلا نمی دانیم پدرم چطور فوت کرد، مادرم با عمویم ازدواج کرد، زن عمویم فوت کرده، خانه اینها بزرگ شدیم.
مادر شهید: با این گذرنامهها که بنیاد به ما داده، حتی یک سیمکارت هم نمیتوانیم بخریم!
**: پس دو تا برادر دارید شما؟ دو تایشان هم در کار خیاطی هستند؟ یعنی تولیدی دارند یا مغازه خیاطی؟
پدر شهید: مغازه شخصی دارند.
**: شما در افغانستان اهل چه استانی بودید؟
مادر شهید: اورزگان. سمت قندهار و هرات.
**: آنجا شیعهنشین است کاملا؟
پدر شهید: بله.
**: اگر حرفی و صحبتی اگر دارید در خدمتیم؟
مادر شهید: دستت درد نکند، زحم کشیدید شما.
**: برای سوال آخر؛ کلا آقا مهدی چه نوع پسری بود، چه ویژگیهای اخلاقی داشت؟ از او راضی بودید به طول کامل؟
مادر شهید: شجاعت داشت، خیلی نترس بود، خیلی غیرتی بود. یعنی او که من در بچگی اش دیدم گفتم شهادت نصیب همچین فرزندانی است. نمازش همیشه در خلوت بود. خیلی بچه غیرتی بود.
**: انشالله خدا رحمتش کند.
پدر شهید: می گفت من در منطقه سوریه یک موتور گرفتم، برای کار شناسایی. عکس ها زیاد گرفته بود با این موتور.
**: چون موتور سواری بلد بودند آمدند در کار شناسایی؟
مادر شهید: بله؛ می گفت من را می خواستند مسئول کنند، گفتم نه، من این مسئولیت را به دوش نمی کشم، من همینطوری خاکی در سنگر هستم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانهای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بیوقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سالهای دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.
چندین روز مشرق را با قسمتهای مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…
خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سالهاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت میکند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت ششم این گفتگو، پیش روی شماست.
**: آقامحمدعلی از داییهای آقامحمدرضا، تکاور بودند و همه چیز فراهم بود برای این که راه ایشان را ادامه بدهند…
مادر شهید: بله؛ محمدعلی، الگوی پسرم محمدرضا بود. خدا رحمت کند سردار حاج قاسم سلیمانی را که می گفتند در هر خانهای باید یک عکس شهید باشد. خیلیها از دوست و آشنا و همکار و همسایه به من خرده گرفتهاند که عکس شهدا را از خانهتان بردارید. از سال ۱۳۶۳ این عکسها در خانه ما است. مثلا مراسم عروسی در خانهمان داشتیم و می گفتند عکس شهدا را لااقل برای همین امروز از روی دیوار بردار! اما من اعتقادم این بود که شهدا باید برای همیشه جلوی چشم ما باشند تا ما بدانیم اینها برای چه رفتند و قطره قطره خونشان برای آزادی و امنیت ما به زمین ریخته شده. برای همین من همیشه در زندگیام از شهدا خیلی برای بچههایم حرف می زدم. شاید ساعت ها می نشستیم و صحبت می کردیم و محمدرضا خیلی مشتاق بود به این مباحث.
هر کاری که می کرد، میگفت: مامان! این کاری که انجام دادهام، شبیه کارهای دایی محمدعلی است یا شبیه کارهای دایی محمدرضا؟ این دو تا دو تیپ کاملا متضاد داشتند. محمدعلی آدمی فوقالعاده فهمیده، سنگین و رنگین و نظامی بادیسیپلین بود؛ اما محمدرضا یک بسیجی آتش به اختیار بود که خیلی در قالبها نمی گنجید. به همین خاطر محمدرضا از این داییهایش الگو میگرفت و اولین الگوهای زندگیاش این ها بودند و مدام از من درباهره آنها سئوال می پرسید. حتی راجع به ریزترین ویژگیهای آنها و زندگیشان، دلش می خواست اطلاعات داشته باشد. کوچکترین ریزهکاریهای زندگی و مرام و مسلکشان را از من می پرسید.
**: شما در فامیل، همین دو شهید را داشتید؟
مادر شهید: ما در فامیل خیلی شهید داریم.
**: در خانواده حاج آقا دهقانامیری چطور؟
مادر شهید: نه؛ خانواده ایشان به اندازه خانواده ما شهید ندارند.
**: ایشان هم دامغانی هستند؟
مادر شهید: خیر، پدر و مادرشان اهل قزوین هستند اما خودشان متولد تهران هستند و در تهران، بزرگ شدهاند و رشد کرده اند.
**: قدری هم درباره مادرتان بفرمایید که فراموش کردیم از حس و حال ایشان بپرسیم…
مادر شهید: مادر من یک کوه صبر است. الان هم در قید حیات هستند و من با تمام وجودم به ایشان افتخار می کنم. الگوی مقاومت و زندگی من همیشه مادرم بوده است. ایشان سختیهایی را که با چندین فرزند قد و نیم قد در سنندج می کشید، بدون این که همسری بالای سرش باشد، تحمل میکرد. پدر من همیشه فراری بود و یا در بازداشت به سر میبرد و مادرم سختی ها را به دوش میکشید. بعدش هم همزمان جنگ تحمیلی، که بچهها بزرگ شده بودند و می خواست جلوی چشمش باشند و تهیه و تدارک ازدواجشان را داده بود، در این لحظات، از رشیدترین فرزندش دل کند.
آقا محمدعلی در خانواده ما تک بود. قسم راست تمام فامیل، قسم به جان محمدعلی بود. کسی که می خواست قسم راست بخورد، به جان محمدعلی قسم می خورد. می گفتند به جان محمدعلیِ دایی… چون یک انسان شاخص بود در کل خانواده. چنین جوان شاخصی را وقتی می خواهی دو دستی تقدیم کنی، خیلی سخت است. مادرم واقعا کوه مقاومت و صبر بود و در مقابل تمام سختی ها و نداری ها و فقر، مقاومت کرد.
**: بعد از دو دهه هم با شهادت محمدرضا مواجه شدند… واکنش ایشان به شهادت نوهشان چطور بود؟ آمادگی ذهنی داشتند که نوهشان در این مسیر است و ممکن است شهید شود؟
مادر شهید: بله؛ وقتی محمدرضا اعزام شده بود، برای این که دعای خیر پدر و مادرم همیشه پشت سر محمدرضا باشد، به ایشان گفتم که محمدرضا به سوریه رفته و فقط آنها میدانستند و اصلا کسی خبر نداشت. حتی دوستان دانشگاه محمدرضا هم خبر نداشتند. آن زمان اعزام به سوریه خیلی پنهانی بود.
به پدرم می گفتم برایش دعا کن. خبر محمدرضا را که آوردند، قبل از این که من بخواهم تماس بگیرم، برادر من صبح به ایشان زنگ زده بود و خبر شهادت را داده بود. پدر و مادرم هم ظهر سوار ماشین شدند و تا شب از دامغان به تهران رسیدند.
**: ذهنشان آمادگی قبلی داشت؟
مادر شهید: بله، آمادگی داشتند اما مادرم همیشه می گوید خیلی بهم سخت گذشت؛ حتی سختتر از شهادت پسرهای خودم. حتی پدرم هم همین را میگفتند.
**: این هم جزو رمزهای ناشناخته است که شهادت نوه سختتر از شهادت فرزند است و این را من بارها شنیده و دیده ام.
مادر شهید: مثل این که میگویند، نوه، مغز بادام است، فراقش را هم سختتر می کند.
**: من حتی دیده ام شهادت داماد هم سختتر از شهادت پسر خانواده گذشته است. چون بار مسئولیت دختر و نوهها روی دوش پدر و مادر می آید.
مادر شهید: اتفاقا داماد من هم مدافع حرم است و ایشان واسطه شد که محمدرضا برای دفاع حرم برود. محمدرضا هم همیشه به داشتن چنین شوهرخواهری افتخار می کرد و می گفت ایشان همانی هستند که من می خواهم.
**: پس دامادتان هم جوان هستند…
مادر شهید: بله، متولد ۱۳۶۶ هستند. اتفاقا تازه از سوریه آمده اند.
**: شکر خدا که الان وضعیت سوریه آرام است. دعا می کنیم سایهشان مستدام باشد… چند فرزند دارند؟
مادر شهید: دو فرزند دارند. زینب خانمِ ۴ ساله و آقامحمدرضای یک ساله.
**: به سلامتی دو نوه دارید و آماده برای این که آقامحسن هم نوههای بعدی تان را تقدیمتان کنند… حاجآقای دهقان امیری چگونه خبر شهادت محمدرضا را پذیرفتند؟
مادر شهید: حاج آقا ۱۵ ساله بودند که انقلاب پیروز شد و همیشه می گوید یکی از افتخارات ما این بود که وقتی حضرت امام گفتند یاران من در قنداق هستند، شامل حال من می شده. در تمام جریانات انقلابی بوده و جذب کمیته میشود و مدام به جبهه میرود. حدود چهار و نیم سال سابقه حضور در جبهه دارند.
کمیته که در شهربانی و ژاندارمری ادغام شد، در ناجا بودند تا سال ۸۲ که بازنشسته شدند. به خاطر ناراحتی قلبی که داشتند و در محل خدمتشان حالشان بد شد با سابقه ۲۲ سال بازنشسته شدند و الان در یک شرکت خصوصی، فعالیت دارند.
**: شکر خدا حالشان خوب است؟
مادر شهید: الحمدلله؛ البته هفت هشت ماهی است که کمرشان آسیب دیده و این تخت را هم برای استراحت ایشان گوشه اتاق گذاشتهایم.
**: یعنی حادثهای اتفاق افتاد؟
مادر شهید: گویا در محل کارشان زمین خوردند و چند مهره کمرشان شکست و آسیب دید و با استراحت مطلق، حالشان رو به بهبود رفت و تا اردیبهشت امسال در حال استراحت بودند. الان هم حدود دو ماه است که دوباره به محل کار می روند.
**: ان شا الله خدا به ایشان سلامتی کامل عطا کند… آقامحسن مشغول چه کاری هستند؟
مادر شهید: محسن، کلاس دوازدهم است و الان دارد خودش را برای کنکور آماده می کند. (این گفتگو چند روز قبل از برگزاری آزمون سراسری انجام شده است.) در همان مدرسه امام صادق(ع) رشته علوم انسانی می خواند. من نمی خواستم محسن را به آن مدرسه ببرم اما اولیای مدرسه، درخواست داشتند که آقامحستن به آنجا بروند.
**: ازدواجتان چه سالی بود؟
مادر شهید: سال ۱۳۶۹ ازدواج کردیم.
**: آشناییتان با حاجآقا دهقان از چه طریقی بود؟
مادر شهید: پسرخاله من، داماد آقای دهقان هستند. یعنی خواهر بزرگ ایشان با پسرخاله من ازدواج کرده اند. آقای دهقان خیلی به رزق حلال مقید هستند. موقعیتهای خیلی خیلی زیادی برایشان پیش میآمد که خیلی راحت می توانستند پول شبههناک وارد زندگی کنند…
**: مخصوصا در ناجا و شهرداری که فضا برای این کار مهیاتر است…
مادر شهید: حتی در زمان جبهه و جنگ و بعد از آن، همیشه به این موضوع اهمیت می داد. ایشان مدت طولانی در یگان اماکن و مدتی هم در منکرات ناجا مشغول بودند و موقعیتهای زیادی داشتند که پول شبههناک و غیرحلال وارد زندگی کنند اما خیلی به این امر، مقید بوده و هستند.
**: این، واقعا موضوع مهمی است و هیچ کس هم خبردار نمیشود اما اثرش در بلند مدت معلوم می شود که این پدر، به فرزندانش خدمت کرد یا خیانت؟! شکر خدا که نتیجه این نان حلال هم در خانواده شما خودش را نشان داده.
مادر شهید: حتی موقعی که محمدرضا داشت به سوریه می رفت، پدرش گفت: تو نمیخواهد بروی، من می روم. تو باید جامعه را بسازی و کشور روی بازوان تو باید بچرخد. دیگر عمری از ما گذشته؛ بگذار ما برویم… اما محمدرضا می گفت: نه؛ شما رفته اید و تکلیفتان را ادا کرده اید. نوبت من است که بروم.
**: خودتان خبر شهادت را چگونه گرفتید؟
مادر شهید: محمدرضا چه قبل و چه بعد از اعزامش به سوریه، مدام به من می گفت مامان! دعا کن من شهید بشوم. من هم همیشه می گفتم: محمدرضا! تو خودت را خالص کن؛ شهید می شوی.
حتی یادم هست وقتی که داشت می رفت و خداحافظی می کرد، در همین پاگرد جلوی در هم ایستاد و برای این که جلوی همه، با من اتمام حجت کند، بیست دقیقه خداحافظیاش طول کشید. می گفت: می دانی من کجا می خواهم بروم؟… خطابش هم کاملا به من بود و مدام با من صحبت می کرد. من احساس می کنم آن لحظه محمدرضا پیکی از طرف حق بود که داشت با من اتمام حجت می کرد که یعنی اگر می خواهی جلوی بچهات را بگیری، همین الان بگیر و نگذار برود. پیک حق داشت از گلوی محمدرضا صحبت می کرد. «مامان میدانی من کجا می خواهم بروم؟ میدانی سوریه چه خبر است؟ میدانی جنگ با چه کسانی است؟»…
سئوالات کوتاه و منقطع می پرسید و من هم جواب های کوتاه می دادم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود که رفت. جالب این است که محمدرضا پنج شش ماه اعزام شد اما نبردندش. یا اسمش در لیست نبود یا نمی توانست سوار هواپیما بشود. می رفت و برمی گشت. دفعههای قبل که می رفت از زیر قرآن رد می شد و آب را می پاشیدیم و می رفت اما این بار انگار به دلش افتاده بود که بار آخر است و حرف هایش را می زد و سئوالات را از من پرسید و به من گفت: مامان! می دانی داعش چگونه آدم می کُشد؟ جنایتهای داعش را دیدهای؟… داشت مدام از من سئوال می پرسید. من بهش گفتم: محمدرضا! از شهادت که دیگر بالاتر نیستن؟ تو داری میروی پیش حضرت زینب(س). گفت: مامان! دعا کن شهید بشودم. من هم گفتم: تو خودت را خالص کن، مطمئن باش شهید میشوی. همسرم هم به من میگفت: چرا این حرف را میزنی؟ خالص است که دارد می رود. چرا این حرف را می زنی؟
محمدرضا هم گفت: مامان! راضیام ازت. و ممنون که اینطوری برام دعا می کنی.
وقتی به سوریه رفت، پنج شش بار با ما تماس گرفت. در هر تماس، دوباره همین حرف را می زد و می گفت دعا کن من شهید بشوم و چرا من شهید نمی شوم؟
من هم هر بار این جمله را بهش می گفتم و انگار به اختیار خودم نبود که این جواب را به محمدرضا بدهم.
تا رسید به روز دوشنبه که شب جمعهاش شهید شد. دوشنبه تماس گرفت و دوباره خواسته اش را گفت و من هم دوباره همان جواب همیشگیام را گفتم که خودت را خالص کن. محمدرضا این بار جواب عجیبی داد و گفت: والله قسم، خالص شدم.
این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت و بهش گفتم: محمدرضا شهید می شوی! گفت: جان من؟… گفتم: بله، شهید می شوی. قسم خورد که خالص شدم و گفت: ذرهای ناخالصی در وجودم نیست. حالا که دعا کردی شهید بشوم، از خدا بخواه که «بی سر» برگردم!
وقتی این جمله را گفت؛ گفتم: خودت را لوس نکن! من نمی توانم این دعا را بکنم؛ اصلا دعا نمی کنم شهید بشوی. تا من این را گفتم، حرفش را پس گرفت و گفت پس همان دعای شهادت را بکن!
در این فاصله چهل روزه که محمدرضا رفت و من در حیاط را بستم و آمدم؛ وسط اتاق روی زمین نشستم و احساس کردم درونم شکست و خرد شد و نابود شدم و در وجود خودم شکستم. آن لجظه گریه نکردم در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و جواب سوالاتش را نمیتوانستم بدهم ولی فکر می کردم الان اگر گریه کنم، چون رابطه احساسی قوی داشتم، شاید اگر اشک من را میدید چه بسا زانوهایش شل می شد و نمی رفت. من خیلی به سختی جلوی گریهام را گرفتم تا فردا شرمنده نشوم پیش حضرت زینب(س).
من آن لحظه به این فکر می کردم که اگر جلوی رفتن محمدرضا را بگیرم، فردا می توانم جلوی حضرت امام حسین دست به سینه بگذارم و بگویم «السلام علیک یا اباعبدالله»؟ یا حتی ادعا کنم «انی سلم لمن سالمکم…»؟ آن لحظهای که امام حسین دارد محمدرضا را می برد، من با مهر مادرانه برای خودم نگهش دارم؟!
آیه قرآن داریم که می فرماید: «لکل امه اجل»… برای هر امتی یک اجل مشخصی هست. من مطمئن بودم که اگر محمدرضا را به هر بهانهای نگه میداشتم یا با تصادف از دنیا می رفت یا سکته می کرد و… در همان لحظه و تاریخ، محمدرضا میرفت و با توجه به این که من از بچگی می دانستم که عمر طولانی نمی کند و با شهادت می رود، به همین خاطر جلویش را نگرفتم.
آن روزِ خداحافظی آمدم درِ خانه و شروع کردم به خداحافظی. به بالکن رفتم و آب را پاشیدم و برای آخرین بار تا پیچ کوچه دیدمش اما بعدش آنقدر ضجه زدم و گریه کردم که نگو و نپرس. همسرم هم همان موقع با محمدرضا رفت به محل کار و من تنها بودم.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق کاربری به نام مهدی نبییان در توئیتی نوشت: در کلاب هاوس از شوکا بیداریان (مجری شبکه من و تو) خواستم دقیقاً همان نسخهای که در شبکه manoto برای ایران تاییدش میکند؛ یک وانت آشغال گوشت ببرند در جادههای اطراف شهر یا پارکهای لندن و برای سگهای بیسرپرست روی سطح آسفالت و کنار جاده بریزند و فیلم بگیرند تا با نوع برخورد پلیس، شهرداری و محیط زیست انگلستان با غذارسانی خودجوش مردمی در آن کشور آشنا شویم.
یا لااقل از سگهای بیسرپرستی که عقیم و پلاک شدهاند و در لندن رهاسازی شدند و در شهر آزادانه پرسه میزنند و مدفوع میکنند و مردم هم برایشان آشغال گوشت میریزند فیلم بگیرند.
کاش تعداد سگهای بیسرپرستی که توسط متولیان قانونی در انگلستان سالانه یوتانایز میشوند، میزان جریمه پیادهروی با سگ بدون قلاده در محلهای عمومی، جریمه عدم جمعآوری مدفوع سگ توسط صاحبش و نحوه برخورد پلیس با سگ صاحبداری که به مردم حمله کرده است را در گزارشی بیان میکردند.
برای آگاهی شما عرض میکنم، سالانه حداقل ۶۷۰هزار سگ و ۸۶۰هزار گربه بیسرپرست تنها در ایالت متحده یوتانایز میشوند و هیچ سگ ولگردی در این کشورها دیگر وجود ندارد.
اما نسخهای که برای ایران ترویج میکنند ریختن آشغال گوشت و تبدیل پارکها به توالت سگهاست!
*بازنشر مطالب شبکههای اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکهها منتشر میشود.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۷۰۰ روز از تدفین شهید ۱۹ ساله عملیات رمضان در شرق بصره و شهید ۱۸ ساله عملیات مسلم بن عقیل در سمنان میگذرد، اما هنوز مزار و مقبره شهدا احداث و بازسازی نشده است. در همین خصوص یکی از خادمان شهدای سمنان در آستانه سالروز به خاک سپاری پیکر مطهر دو شهید گمنام در جبل الشهدای پارک کوهستان این شهر تماس گرفت و از تکمیل نشدن بنای یادبود این شهدا به رغم گذشت بیش از دو سال از تدفین آنها انتقاد کرد. برای پیگیری با آقای حسنزاده یکی از خبرنگاران استان که پیگیر امور شهداست مصاحبه کردیم.
معمولاً برای مزار شهدای گمنام در شهرها بنای یادبودی به نام یادمان شهدای گمنام احداث میشود. چرا برای این شهدا چنین یادمانی احداث نشد؟
در پاسخ به پرسش شما تنها میتوانم به موضوع تلخ اولویتها اشاره کنم. اینکه شهدای غریب سومار و شرق بصره در سمنان غریبتر ماندهاند به دلیل این است که اولاً نهادهای دعوتکننده این شهدا به سمنان، ظاهراً پس از دعوت، مهمانان خود را فراموش کردند و ثانیاً ظاهراً کارهای مهمتری از عمل به وعدههای خود در این خصوص دارند. اگر از این شهدا دعوت نمیشد و اگر وعدههایی پرشمار برای احداث یادمان بیان نمیشد، طبعاً مطالبه و گلایهای هم نبود!
گام اول احداث یادمان طراحی بناست. اصلاً طرحی برای احداث این بنا وجود دارد و نهایی شده است؟
واقعیت این است که تا حدود یکسال پس از تدفین این شهدا در پارک کوهستان سمنان، همچنان طرح تأییدشدهای برای احداث یادمان وجود نداشت. حجت این سخن آن است که سرهنگ سلامی، مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سمنان در واپسین روزهای سال ۹۸، اعلام کردند «قول دادیم نقشه یادمان را تا پایان فروردین ۹۹ به شهرداری سمنان برسانیم.» در حال حاضر سازه نیمهکارهای بر مزار شهدا احداث شده که طبعاً همان طرحی است که سرهنگ سلامی از آن سخن گفتهاند.
چه کسی یا نهادی در شهرستان یا استان مسئول پیگیری احداث این یادمان است. چه اقداماتی در زمینه پیگیری احداث یادمان انجام شده است؟
این پرسش، یادآور دادههای غمانگیزی در ارتباط با مسئله تدفین شهداست. پس از خلف وعدهها و مطرح شدن انتقادات نسبت به بیمهری در قبال این شهدا، هریک از نهادهای ذیربط کوشیدند در سخن، سهم خود را در تقصیرها کم و کمتر کنند. سرهنگ سلامی در سخنان خود اعلام کرد شهرداری قول داده بود تا بلافاصله پس از تدفین نسبت به احداث یادمان اقدام کند. شهرداری میگفت همه نهادهای ذیربط باید کمک کنند و باز سرهنگ سلامی میگفت نهاد دعوتکننده این شهدا، سپاه استان است. جالب اینکه در میان اظهارنظرهای مربوط به یادمان شهدا، سخنی از برادران سپاه حداقل در رسانهها منتشر نشده است!
سرانجام نتیجه پیگیریها به کجا انجامید؟ الان قدم اول را کدام ارگان یا نهاد باید بردارد و چگونه؟
گام نخست این مسیر، پاسخگویی شفاف به مردم است. مسئولان نهادهای ذیربط و به ویژه سپاه استان که تاکنون کمتر در رسانه به این موضوع ورود کرده است، باید کنار هم بنشینند، سهم تقصیرها و سهم وظایف آینده را روشن کنند و به مردم بگویند که قرار است ادامه کار احداث یادمان چگونه به انجام برسد. اگر هم نهادها و آقایان مسئول نمیتوانند این کار را به سرانجام برسانند، اعلام کنند تا خود مردم شریف وارد میدان شوند و برای فرزندان آسمانیشان کاری کنند؛ هرچند این ما هستیم که به یادمان شهدا نیازمندیم و نه شهدا. مهمتر از زمان خاتمه یافتن احداث یادمان، عمل به وعدههاست. اگر آقایان بگویند که برای تکمیل یادمان منتظر فرارسیدن ۱۴۰۸ باشید، مردم خردهای نخواهند گرفت!
معمولاً یکی از مشکلات همه پروژهها در کشور بحث بودجه است. در رابطه با این بنای یادبود موضوع نداشتن بودجه از سوی نهادهای مسئول مطرح شده است. برای رفع این مشکل چه پیشنهادی دارید؟
مسئله بودجه از قضا مسئله اساسی نیست چنانکه اشاره کردم، بحثی اگر هست، بحث تلخ اولویتهاست. نهادهای ذیربط از جمله شهرداری، بودجههای قابل توجهی دارند و از قضا نقدهای فراوانی هم به نحوه هزینهکرد اعتبارات آنها وجود دارد. بگذارید سخنم را با این نکته به پایان ببرم که حتی از نگاه مادیگرایانه، تخصیص اعتبار برای تکمیل یادمان مفید است، چراکه به هر حال این یادمان به جاذبهای مذهبی در مجموعه پارک کوهستان تبدیل خواهد شد! لطفاً مادیگرا باشید و یادمان را تکمیل کنید!
*کبری خیل فرهنگ – روزنامه جوان
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۷۰۰ روز از تدفین شهید ۱۹ ساله عملیات رمضان در شرق بصره و شهید ۱۸ ساله عملیات مسلم بن عقیل در سمنان میگذرد، اما هنوز مزار و مقبره شهدا احداث و بازسازی نشده است. در همین خصوص یکی از خادمان شهدای سمنان در آستانه سالروز به خاک سپاری پیکر مطهر دو شهید گمنام در جبل الشهدای پارک کوهستان این شهر تماس گرفت و از تکمیل نشدن بنای یادبود این شهدا به رغم گذشت بیش از دو سال از تدفین آنها انتقاد کرد. برای پیگیری با آقای حسنزاده یکی از خبرنگاران استان که پیگیر امور شهداست مصاحبه کردیم.
معمولاً برای مزار شهدای گمنام در شهرها بنای یادبودی به نام یادمان شهدای گمنام احداث میشود. چرا برای این شهدا چنین یادمانی احداث نشد؟
در پاسخ به پرسش شما تنها میتوانم به موضوع تلخ اولویتها اشاره کنم. اینکه شهدای غریب سومار و شرق بصره در سمنان غریبتر ماندهاند به دلیل این است که اولاً نهادهای دعوتکننده این شهدا به سمنان، ظاهراً پس از دعوت، مهمانان خود را فراموش کردند و ثانیاً ظاهراً کارهای مهمتری از عمل به وعدههای خود در این خصوص دارند. اگر از این شهدا دعوت نمیشد و اگر وعدههایی پرشمار برای احداث یادمان بیان نمیشد، طبعاً مطالبه و گلایهای هم نبود!
گام اول احداث یادمان طراحی بناست. اصلاً طرحی برای احداث این بنا وجود دارد و نهایی شده است؟
واقعیت این است که تا حدود یکسال پس از تدفین این شهدا در پارک کوهستان سمنان، همچنان طرح تأییدشدهای برای احداث یادمان وجود نداشت. حجت این سخن آن است که سرهنگ سلامی، مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سمنان در واپسین روزهای سال ۹۸، اعلام کردند «قول دادیم نقشه یادمان را تا پایان فروردین ۹۹ به شهرداری سمنان برسانیم.» در حال حاضر سازه نیمهکارهای بر مزار شهدا احداث شده که طبعاً همان طرحی است که سرهنگ سلامی از آن سخن گفتهاند.
چه کسی یا نهادی در شهرستان یا استان مسئول پیگیری احداث این یادمان است. چه اقداماتی در زمینه پیگیری احداث یادمان انجام شده است؟
این پرسش، یادآور دادههای غمانگیزی در ارتباط با مسئله تدفین شهداست. پس از خلف وعدهها و مطرح شدن انتقادات نسبت به بیمهری در قبال این شهدا، هریک از نهادهای ذیربط کوشیدند در سخن، سهم خود را در تقصیرها کم و کمتر کنند. سرهنگ سلامی در سخنان خود اعلام کرد شهرداری قول داده بود تا بلافاصله پس از تدفین نسبت به احداث یادمان اقدام کند. شهرداری میگفت همه نهادهای ذیربط باید کمک کنند و باز سرهنگ سلامی میگفت نهاد دعوتکننده این شهدا، سپاه استان است. جالب اینکه در میان اظهارنظرهای مربوط به یادمان شهدا، سخنی از برادران سپاه حداقل در رسانهها منتشر نشده است!
سرانجام نتیجه پیگیریها به کجا انجامید؟ الان قدم اول را کدام ارگان یا نهاد باید بردارد و چگونه؟
گام نخست این مسیر، پاسخگویی شفاف به مردم است. مسئولان نهادهای ذیربط و به ویژه سپاه استان که تاکنون کمتر در رسانه به این موضوع ورود کرده است، باید کنار هم بنشینند، سهم تقصیرها و سهم وظایف آینده را روشن کنند و به مردم بگویند که قرار است ادامه کار احداث یادمان چگونه به انجام برسد. اگر هم نهادها و آقایان مسئول نمیتوانند این کار را به سرانجام برسانند، اعلام کنند تا خود مردم شریف وارد میدان شوند و برای فرزندان آسمانیشان کاری کنند؛ هرچند این ما هستیم که به یادمان شهدا نیازمندیم و نه شهدا. مهمتر از زمان خاتمه یافتن احداث یادمان، عمل به وعدههاست. اگر آقایان بگویند که برای تکمیل یادمان منتظر فرارسیدن ۱۴۰۸ باشید، مردم خردهای نخواهند گرفت!
معمولاً یکی از مشکلات همه پروژهها در کشور بحث بودجه است. در رابطه با این بنای یادبود موضوع نداشتن بودجه از سوی نهادهای مسئول مطرح شده است. برای رفع این مشکل چه پیشنهادی دارید؟
مسئله بودجه از قضا مسئله اساسی نیست چنانکه اشاره کردم، بحثی اگر هست، بحث تلخ اولویتهاست. نهادهای ذیربط از جمله شهرداری، بودجههای قابل توجهی دارند و از قضا نقدهای فراوانی هم به نحوه هزینهکرد اعتبارات آنها وجود دارد. بگذارید سخنم را با این نکته به پایان ببرم که حتی از نگاه مادیگرایانه، تخصیص اعتبار برای تکمیل یادمان مفید است، چراکه به هر حال این یادمان به جاذبهای مذهبی در مجموعه پارک کوهستان تبدیل خواهد شد! لطفاً مادیگرا باشید و یادمان را تکمیل کنید!