نماهنگ/ چشم به راه…
نماهنگ/ چشم به راه… بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «رسیدن بخیر رفقا. خوش آمدید کربلاییهای خانطومان. چه عجب یاد ما کردید! میدانم خسته از یک راه طول و درازید و مجال گلایه نیست. اما اگر بدانید در ۵ سالی که بیشما اندازه ۵۰ سال طول کشید، چه بر ما گذشت، خودتان میشوید سنگ صبورمان و سراپا گوش میشوید برای شنیدن درددلهایمان. جانم برایتان بگوید که… خوش به حالتان که در آن اردیبهشت غمبار، مثل ما با دنیایی از غم و حسرت به مازندران برنگشتید.
از غربت آن روزها هرچه برایتان بگویم، کم است. همه اهالی شهرهای مازندران به احترامتان جمع شدهبودند، اما انگار هیچکس نبود. جای خالی شما، زخم روی زخمهایمان میزد و نیشتر به قلبمان. از روزگار خودمان – لشکر جاماندهها- که بگذارید چیزی نگویم؛ جاماندههایی که با رفقایشان بار سفر بسته بودند و بدون آنها برگشته بودند و حالا دستخالی و سرافکنده، درِ خانههایشان را میزدند.
خدا هیچکس را شرمنده رفیقش نکند. اما همان خدا میداند عهد کردهبودیم بدون شما به وطن برنگردیم. خودش از آن بالا شاهد بود چند بار به خط زدیم تا برگردانیمتان، اما باران آتش دشمن، همین دلخوشی را هم از ما گرفت… القصه رفقا! خوب جایمان گذاشتید و رفتید. خوب داغ حسرت به دلمان گذاشتید. خوب….
اما همینکه بعد از ۵ سال، چشممان را روشن کردید و برگشتید، دمتان گرم. معلوم است هنوز ما را یادتان نرفته. دلمان خوش شد هنوز از آن بالا نگاهمان میکنید و حواستان هست به حال نزارمان؛ و چه خوشموقع به دادمان رسیدید نورچشمیهای حاج قاسم. درست در روزهایی که یک ویروس منحوس، جنگ را آورده پشت در خانههایمان و هرکدام در گوشه عزلت خودمان گرفتار شدهایم.
راستی حتماً باد به گوشتان رسانده که سردار در ستایش از جهاد جانانهتان سنگتمام گذاشت. چه میگویم؟ شما که خودتان همسایه حاج قاسم هستید و ما جاماندهها باید از شما بخواهیم سلاممان را به محضرش برسانید… دیگر سرتان را درد نیاورم. حالا و بعد از ۵ سال چشمانتظاری، سلام. اگر از احوالات ما خواسته باشید، دیگر ملالی نیست وقتی شما از ما دور نیستید… چشم ما روشن، چشم مازندران روشن، چشم ایران روشن.»
۲، ۳ روز است آرام و قرار از دل همرزمان شهدای سرافراز خانطومان رفته و احتمالاً کارشان شده کاغذ پشت کاغذ سیاه کردن برای نوشتن چیزی شبیه آنچه خواندید. حالا دیگر، روز وصال است بعد از ۵ سال شمردن روزها. بالاخره روز موعود رسید و از شام بلا، رفقایشان را آوردند… ما هم فرصت را غنیمت شمردیم و امروز که مازندران آغوش باز کرده برای فرزندان از سفر بازگشتهاش، گوش دل سپردیم به دلگویههای یکی از رزمندگان مدافع حرم مازندرانی تا برایمان از رفقایی بگوید که در کربلای خانطومان، فدایی حرم خانم زینب (س) شدند. رزمندهای که خود را با نام جهادی «حیدر» معرفی میکند و به رسم رفقایش، شیوه گمنامی انتخاب کرده…
پایان فراق شهدایی که هرکدام اجر ۲ شهید دارند
مانده سر دوراهی اشک و لبخند. گاه اشک حسرت میشود همنفس لحظههایش و گاه لبخند مینشیند روی لبهایش از فکر تجدید دیدار با رفقای مخلصی که ۵ سال با یادشان زندگی کرده. صدایم رشته افکارش را پاره میکند. تا میگویم: «این روزها با آمدن ۵ مهمان عزیز از خانطومان، برای مازندرانیها روزهای خاص و مبارکی است…»، میگوید: «این شهدای عزیز، فقط متعلق به ما مازندرانیها نیستند. آنها متعلق به همه مردم ایران هستند، چون برای دفاع از امنیت و ناموس تمام مردم ایران از آسایش و زندگی و خانواده خود چشم پوشیدند و به صف مدافعان حرم ملحق شدند. در مقام و جایگاه این شهدا همین بس که مقام معظم رهبری در حقشان فرمودند: «هر شهید مدافع حرم، اجر دو شهید را دارد، چون آنها هم هجرت کردند و هم جهاد.» این روزها دل ما هم مثل دل همه آنهایی که چشمانتظار بازگشت پیکر مطهر این شهدا بودند، شاد است. ماجرا برای ما البته کمی متفاوت است، آخه ما با این شهدا رفاقت داشتیم و روزها و شبهایی را در ماموریتهای حساس با آنها زندگی کردیم…»
شهید رضا حاجی زاده
اگر شهید نمیشد، تعجب میکردیم
گفتوگویمان بیمقدمه تبدیل میشود به محفل روایتگری درباره شهدای خانطومان و رفقای تازه از راهرسیده: «با رضا حاجیزاده، بیش از باقی شهدای خانطومان دمخور بودم. درست است که من ساکن چالوس بودم و او ساکن آمل، اما ازآنجاکه ۵ سال در لشکر ۲۵ کربلای مازندران در یک گردان بودیم و در ماموریتهای داخلی و خارجی در کنار هم خدمت کردهبودیم، آشنایی و دوستی داشتیم.
هر وقت یاد رضا میافتم، خاطراتش با دو ویژگی در ذهنم تداعی میشود: «حساسیت به بیتالمال و شجاعت». آقا رضا در گردان شهره بود به پاکی. مراقبت از بیتالمال، دقت در حلال و حرام، عشق به خانواده و پرهیز از نگاه به نامحرم، آنقدر در وجودش برجسته بود که همه یک سهمیه شهادت برایش کنار گذاشته بودند. اینطور بود که اگر شهید نمیشد، تعجب میکردیم. نمیدانید در آن بحبوحه جنگ و آتش و خون، چطور حواسش به حفظ بیتالمال بود و هر وقت هم لازم میشد، سفارشش را به دیگران میکرد. اما از آن طرف هم باید بودید و شجاعتش را در سختترین لحظات در میدان جنگ میدیدید…»
دوئل رضا با تکتیرانداز داعشی، نگذاشت زمینگیر شویم
«مأموریت اولمان به سوریه در سال ۹۴ بود و در همان مأموریت اول هم شجاعت رضا حاجیزاده به همه اثبات شد. در یکی از عملیاتها، در منطقهای در حلب گیر افتاده بودیم. بچهها یکییکی گلوله مستقیم میخوردند و روی زمین میافتادند؛ شهید مرادخانی و شهید شیخالاسلامی را همینطور از دست دادیم و چند مجروح هم روی دستمان ماند. کار، کار تکتیرانداز داعشی بود؛ نیروی کارکشتهای که هر لحظه هم جایش را تغییر میداد. تنها کسی که با شمّ بالای نظامیاش توانست نقطه کمین تکتیرانداز دشمن را شناسایی کند، رضا بود.
لحظات هنرنمایی رفیق عزیزش در میدان جنگ، مثل یک فیلم از جلوی چشمهایش میگذرد و انگار خون تازهای میدود در رگهایش. آقا حیدر مکثی میکند و در ادامه میگوید: «خوب است بدانید یکی از تخصصهای رضا هم همین تکتیراندازی بود. خلاصه از آن به بعد آن میدان، به صحنه دوئل رضا و تکتیرانداز دشمن تبدیل شد و کسی که از این نبرد مستقیم سربلند بیرون آمد، رضا بود. شهید حاجیزاده گرچه از ناحیه دست مجروح شد، اما در پایان آن کشوقوس پرگلوله توانست تکتیرانداز دشمن را به هلاکت برساند. همین کافی بود تا یگان ما بتواند قد راست کند و شروع به پیشروی کند. در نهایت هم به لطف خدا توانستیم منطقه موردنظر در عملیات را تصرف کنیم.»
مگر میشود تانک از نفر بترسد؟
«فروردین سال ۹۵ برای دومین مأموریت به سوریه رفتیم. خوب یادم است روز ۱۵ فروردین وارد سوریه شدیم و بلافاصله رفتیم خط «خانطومان» را از گردان قبلی تحویل گرفتیم؛ یک شهرک راهبردی در جنوب غرب «حلب». به یک هفته هم نکشید که با اولین حمله از طرف دشمن مواجه شدیم. درست روز ۲۱ فروردین بود که تبادل آتش شروع شد. آن روز رضا در خط دیگری مستقر شده بود. بعد از پایان درگیری دوستان تعریف کردند: «یک لحظه متوجه شدیم تانکهای دشمن وارد منطقه شهری خانطومان شدهاند. خبر رسید گروهی از بچهها کمی دورتر از ما به دردسر افتادهاند و نیاز به کمک دارند. اوضاع که اینطور شد، رضا حاجیزاده تعلل نکرد. آرپیجی ۷ را برداشت و به طرف تانکها رفت. باور نمیکنید با همان سلاح معمولی و با آن جثه کوچکش دنبال تانکها میکرد و از فاصله ۵۰، ۶۰ متری به آنها شلیک میکرد. جوری شدهبود که سرنشینان تانکها از شجاعت رضا شوکه شدهبودند و این تانکها بودند که از دست او فرار میکردند!» با آن حرکت شجاعانه شهید حاجیزاده، بچههایی که در نقطهای دیگر گرفتار شده بودند هم توانستند خلاصی پیدا کنند و ابتکار عمل را به دست بگیرند و در ادامه بر دشمن مسلط شوند.»
آنچه شنیدهام شبیه فیلمهای جنگی است. میگویم: علاوهبر شجاعت مثالزدنی، این حرکت را حاجیزاده از آمادگی روحی بالایش برای شهادت حکایت داشته… این را که میگویم، انگار داغی در دل مدافع حرم دیروز تازه میشود. لحظاتی به سکوت میگذرد و بعد میگوید: «رضا یک دوست صمیمی داشت به نام «روحالله صحرایی». از وقتی روحالله در حلب شهید شد، روح رضا را هم با خودش برد. مدام دلتنگ او بود و از فراقش گلایه میکرد. یک فیلم هم از رضا وجود دارد که ظاهراً او را در حال ساختن یک مقبره برای روحالله نشان میدهد. در همان فیلم با شهید روحالله صحرایی درد دل میکند و جملاتی با این مضمون میگوید: «بیمعرفتی کردی آقا روحالله. رفتی و ما رو تنها گذاشتی. کاش من رو هم با خودت میبردی…» اصلاً کاملاً معلوم بود بعد از شهادت روحالله، رضا دیگر زمینی نیست و هر لحظه آماده پریدن است. خیلی هم بینشان جدایی نیفتاد و حدود ۴ ماه بعد، رضا هم رفت پیش روحالله… ظهر روز ۱۶ اردیبهشت از مقر با هم به طرف خط حرکت کردیم، اما آنجا از هم جدا شدیم. رضا در کنار بچههای فاطمیون مستقر شدهبود و در همان سنگر هم به شهادت رسید.»
شهید محمود رادمهر
کار برای خانم زینب (س) که درجه نمیخواهد
چشمهایش را میبندد. انگار دارد با دلش کلنجار میرود تا به پایان روایت داستان رضا رضایت بدهد. چشمهایش را که باز میکند، سراغ فصل دیگری از کتاب خاطراتش میرود و میگوید: «از توانمندیهای «محمود رادمهر» هرچه بگویم، کم گفتهام. حسابی اهل مطالعه بود؛ چه در حوزه نظامی و چه حوزههای دیگر. دیدهبان بود و در بحث توپخانه و طراحی عملیات از بهترینها بود. مخلص کلام اینکه یک نخبه نظامی واقعی بود. خوب یادم است در اولین حضورش در سوریه ازآنجاکه در دیدهبانی و هدایت آتش بسیار خوب عمل کردهبود، از طرف فرماندهی تصمیم گرفتند به او ارتقای درجه بدهند. محمود، اما قبول نکرد و گفت: «ارتقای درجه برای چه؟ من هرچه کردم، برای خدا و خانم زینب (س) کردم.»
خوب یادم است در آن مأموریت، یک هفته بیشتر در سوریه ماندیم که بچههای فاطمیون را آموزش بدهیم. شهید محمود رادمهر هم آموزش دیدهبانی و هدایت آتش را بر عهده گرفت. یکی از همان شبها موقع استراحت با لحن خاصی گفت: «چقدر خوبه که موندیم و داریم به بچهها آموزش میدیم. خوشحالم که داریم یک کار مفید انجام میدیم.»
محمود، مصداق کامل «شیران روز و زاهدان شب» بود. خودم شاهد بودم با وجود فعالیتهای زیاد روزانه و خستگی زیادش، نماز شبش قطع نمیشد و حسابی اهل شبزندهداری و عبادت بود. همین ویژگیها از او یک شخصیت قوی ساخته بود، شخصیتی که قوت قلب بود برای بقیه. اصلاً وقتی محمود پشت بیسیم میآمد، همه بچهها روحیه میگرفتند. تا صدایش را میشنیدند، دلشان قرص میشد و میگفتند: «محمود آمد، کار دشمن تمام است…»
شهید علی عابدینی
آقای مسئول! ساعت ۱۲ شب اینجا چه میکنی؟
یادآوری خاطرات رفقای سفرکرده، سر شوقش آورده. کتاب خاطراتش را در خیالش تند تند ورق میزند و جلو میرود. در همان حال، نگاهش روی یک اسم ثابت میماند و لبخندبرلب میگوید: «جانم برایتان بگوید از مسئولیتپذیری و دلسوزی «علی عابدینی». هیچوقت یادم نمیرود یک هفته قبل از شهادتش، در یک منطقه مستقر شدهبودیم که کنار محل استقرار بچههای فاطمیون بود. سنگرهای بچهها در آن منطقه، درواقع خانههای تخلیهشده بود. هوا که تاریک میشد، کار علی شروع میشد. سنگر به سنگر سرکشی میکرد و پای صحبت و درد دل بچههای فاطمیون مینشست.
از مشکلات و کم و کسریهایشان میپرسید و تمام تلاشش را برای رفع آنها میکرد. درست است این مسئولیت به او واگذار شدهبود، اما خیلی راحت میتوانست این کار را از طریق بیسیم انجام دهد و شرح حال بگیرد. علی، اما مقید بود حضوری به سنگرها سرکشی کند. این کار را از غروب شروع میکرد و گاه تا ۱۲ شب و حتی ۲ و ۳ نیمهشب هم حضورش در سنگر بچههای فاطمیون طول میکشید. خلاصه من هیچوقت ندیدم شهید علی عابدینی یکجا نشسته باشد. مدام در حال تلاش و کار کردن بود.»
شهید حسن رجایی فر
مهندس! باز هم که لباست خاکی و روغنی است!
«برای مرور خاطرات «حسن رجاییفر»، باید پیه خاک و خُلی شدن را به تنتان بمالید. خودش هم همینطور بود. کار حسن در حوزه مهندسی و ساخت خاکریز و سنگر بود. آنجا و در مناطق جنگزده و تخریبشده که خبری از برق و آب نبود. برقمان را از موتور برق میگرفتیم و آبمان را هم از تانکر برمیداشتیم و تدارک همه اینها از صدقه سری حسن و رفقایش بود. هیچوقت یادم نمیرود؛ حسن رجاییفر همیشه خسته بود بس که دغدغهمند بود و کار میکرد. لباسهایش همیشه یا روغنی و گازوییلی بود یا خاک و خلی…»
سکوت برقرار میشود. چشمهایش را تنگ میکند. انگار دارد صحنههای محو یک خاطره را در دل تاریکی بازبینی میکند. لحظاتی بعد، صدایش را صاف میکند و میگوید: «همه ما مدیون حسن هستیم. اگر نبود زحمات او و دوستانش، ماجرای خانطومان داغ شهدای بیشتری را بر دلمان میگذاشت. از چند شب قبل از درگیری نهایی، با مدیریت حسن رجاییفر، ساخت یک خاکریز در خط پدافندی شروع شد. با توجه به اینکه در روز امکان انجام فعالیتهای فنی و مهندسی وجود نداشت، حسن و یارانش اغلب شبکار بودند. خوب یادم است چند شب پشت سر هم از حدود ۱۰ شب با ادوات راهسازی کارشان را شروع میکردند و تا ۵ صبح و موقع نماز همچنان ادامه میدادند. اگر با آن تلاشها آن خاکریز آماده نشدهبود، ما در روز درگیری در خانطومان، هم شهدای بیشتری میدادیم و هم موقعیتمان برای مقاومت، ضعیفتر میشد.
البته بد نیست این را هم اضافه کنم که خدمات شهید حسن رجاییفر فقط در حوزه مهندسی نبود. در همان درگیری اولیه روز ۲۱ فروردین که شرایط سخت شدهبود، حسن داوطلبانه کار انتقال مهمات به خط مقدم را انجام میداد. مهماتی که او به موقع رساند، کمک بزرگی در حفظ خط به بچهها کرد.»
شهید محمد بلباسی (نفر سمت راست) و شهید رحیم کابلی (نفر سمت چپ)
فرمانده! یادت نرود سلام ما را به بیبی (س) برسانی…
از وقتی خبر بازگشت پیکر ۵ شهید مازندرانی خانطومان پخش شده، ذهن رزمندگان مدافع حرم این استان مدام حول یک اسم میگردد؛ شهید «رحیم کابلی». حالا او تنها شهید از جمع خانطومانیهاست که هنوز به بچههای گروه تفحص دست نداده و با این کار یکبار دیگر اعلام کرده که دلش به برگشتن رضا نیست.
بخش پایانی روایت آقا رحیم از شهدای خانطومان هم متبرک به یاد این شهید و رفیق شفیقش میشود: «شهید رحیم کابلی و شهید «محمد بلباسی»، با هم رفاقت نزدیک داشتند. هر دو در اردوی راهیان نور در مناطق عملیاتی جنوب، خادمالشهدا بودند. البته شهید کابلی ازآنجاکه از رزمندگان دفاع مقدس بود، در اردوی راهیان نور، کار روایتگری هم انجام میداد. آقا رحیم، با اینکه بازنشسته شده بود، اما داوطلبانه خودش را برای دفاع از حرم به سوریه رساند و با اینکه پیشکسوت مدافعان حرم محسوب میشد و فرمانده محور بود، اما ارتباط خیلی خوبی با نیروهای جوان مدافع حرم برقرار کردهبود و حسابی اهل شوخی و بگو و بخند بود.
همه این ویژگیها یک طرف، عشق او به گمنامی هم یک طرف. حالا از جمع ۱۳ شهید مازندرانی خانطومان، شهید رحیم کابلی، تنها شهیدی است که هنوز گمنام است و به بازگشت رضایت نداده. برای آنهایی که با روحیه رزمندگان آشنایی دارند، این موضوع غریبی نیست. بسیاری از شهدا به حضرت فاطمه (س) اقتدا میکردند و از خدا میخواستند پیکرشان برنگردد و گمنام بمانند. شهید کابلی هم یکی از همان شهداست. او حتی در عالم رؤیا هم به خانوادهاش پیغام داده که منتظر بازگشت پیکرش نباشند و دلشان آرام باشد، چون جایش در جوار بیبی (س) خوب خوب است…»
دشمن آتشبس را نقض کرد، خانطومان کربلا شد
حالا نوبت روایت روز واقعه است، همان روزی که کربلایی در خانطومان به پا شد. مرور خاطرات رفقای شهید انگار آقا حیدر را آماده کرده برای بازخوانی آن روز و شب سخت. نفس بلندی میکشد و میگوید: «در نتیجه اجماع جهانی و بعد از انجام مذاکرات، مقرر شدهبود از ۱۶ تا ۱۸ فروردین به مدت ۴۸ ساعت آتشبس برقرار شود و دو طرف از تبادل آتش، موشکباران و انجام پروازهای نظامی خودداری کنند. ما به آتشبس پایبند بودیم، اما طرف مقابل درست در ساعات اولیه آتشبس، ناجوانمردانه به ما حمله کرد.
همهچیز به چند مرحله ناکامی نیروهای جبهةالنصرة در منطقه خانطومان برمیگشت. از زمان اسقرار ما در این منطقه و از ۲۱ فروردین، در دو سه نوبت حملاتی را علیه ما انجام داده بودند، اما هر بار با مقاومت جانانه بچههای مدافع حرم، شکست خوردهبودند. حمله در زمان آتشبس، آخرین حربه آنها برای کسب پیروزی و حفظ آبرویشان بود. به همین دلیل با تمام قوا و با تجهیزات فراوان و با پشتیبانی نیروهای داعش و تکفیری به ما حمله کردند، اما باز هم راه به جایی نبردند.»
روایت ماجرای خانطومان هر بار دلش را هوایی کربلا میکند. سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «خانطومان برای خودش کربلایی بود… دشمن با ۳ هزار نفر به ما حمله کرد درحالیکه در بهترین حالت، تعداد نیروهای ما یک ششم آنها بود. از تعداد تانک و نفربرها و دیگر امکاناتشان هم هرچه بگویم کم است.
یکی از فرماندهان ما که سابقه حضور در دفاع مقدس را داشت، میگفت: «این حجم از مهمات که خرج این حمله کردند، معادل مهماتی بود که عراق در عملیات کربلای ۴ استفاده کرد.» با این حال، بچهها نبرد جانانهای کردند و قهرمانانه جنگیدند. درگیری از ظهر روز ۱۶ اردیبهشت ۹۵ شروع شد و با جانفشانیهای بچههای لشکر ۲۵ کربلا و بچههای فاطمیون تا ۶ صبح فردا ادامه داشت. همین مقاومت جانانه، باعث شد خط حفظ شود.
در آن حمله ناجوانمردانه، ما گرچه در یک حرکت تاکتیکی از بخش کوچکی از زمین خانطومان عقبنشینی کردیم، اما در ادامه هرگز اجازه پیشروی به آنها ندادیم و موفق شدیم خط را حفظ کنیم. خوب است بدانید در مقابل ۱۶ شهید عزیز ما در این درگیری، دشمن ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر تلفات داشت، اما با عملیات گسترده رسانهای و روانی تلاش کرد دستاوردهایش از این عملیات ناجوانمردانه را بزرگ جلوه دهد.»
حاج قاسم سلیمانی در جمع نیروهای لشکر ۲۵ کربلای مازندران
حاج قاسم گفت: اگر مقاومت بچههای مازندران نبود، حلب از دست میرفت
آقا حیدر هنوز حرف دارد، اما سکوت میکند. انگار میخواهد چیزی بگوید، اما مردد است. بالاخره دلش را به دریا میزند و میگوید: «بعد از ماجرای خانطومان، بعضیها در حق بچههای مازندران کملطفی کردند و مسائلی را مطرح کردند که واقعیت نداشت. گفتند: بچههای مازندران خط را گذاشتند و فرار کردند! گفتند: بچههای مازندران در حال استراحت و بازی بودند و در مقابل دشمن غافلگیر شدند… اینها تهمتهای ناروایی است.
ما بهطور مرتب خط را زیر نظر داشتیم و با سرکشی دائمی، تحرکات دشمن را رصد میکردیم. ما کاملاً آماده مقابله با دشمن بودیم، البته مقابله جوانمردانه، اما آنها ناجوانمردانه به ما حمله کردند. با این حال، با وجود نفرات و تجهیزات بسیار کمتر، با تمام وجود مقاومت کردیم و تا آخر ایستادیم. حتی وقتی از فرماندهی دستور رسید بهلحاظ تاکتیکی لازم است یک سنگر عقب برویم، بچهها با غیرتی که داشتند، معترض شدند. نه تنها خبری از ترس و فرار نبود بلکه میخواستند در همان نقطه اولیه با دشمن بجنگند.
حتی وقتی ۵۰۰ متر عقب رفتیم هم، جانانه ایستادیم. ما در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح، از ۵ غروب تا ۶ صبح فردا یعنی ۱۲ ساعت جانانه مقاومت کردیم، آن هم در شرایطی که تانکهایشان تا ۵۰ متری ما آمده بودند. بعدها حاج قاسم سلیمانی هم با تاکید بر اهمیت کار نیروهای ما در آن نبرد نابرابر، اثبات کرد این تهمتها تا چه حد بیاساس است. سردار گفت: «اگر مقاومت بچههای مازندران نبود، حلب را از دست میدادیم.»
وداع خانواده شهدای خان طومان با پیکر عزیزانشان در حرم رضوی
راه شهدای خانطومان از مسیر اطاعت از ولایت فقیه میگذرد
«در ماجرای خانطومان، دشمنان ما یکبار دیگر نشان دادند هرگز قابل اعتماد نیستند و حتی روی قول و قرار صلحشان هم نمیشود حساب کرد. ما بارها در صحنه جنگ و صحنه سیاست، این حقیقت تلخ را با تمام وجود تجربه کردهایم…»
حالا و در پایان روایت یکی از مظلومانهترین و در عین حال، غرورانگیزترین مقاطع دوران دفاع از حرم، برای «حیدر»، مدافع حرم مازندرانی فقط یک حرف نگفته باقی مانده: «از مردم عزیز ایران میخواهم پشت ولایت فقیه بایستند و پشتیبان مقام معظم رهبری باشند، همانطور که شهدای خانطومان به حضرت آقا و در اصل به امام زمان (عج) اقتدا کردند. با تبعیت از رهبری، انشاءالله مشکلاتی که امروز گریبانگیر ایران اسلامی است رفع میشود و آیندهای روشن در انتظار ملت ایران خواهد بود.»
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «رسیدن بخیر رفقا. خوش آمدید کربلاییهای خانطومان. چه عجب یاد ما کردید! میدانم خسته از یک راه طول و درازید و مجال گلایه نیست. اما اگر بدانید در ۵ سالی که بیشما اندازه ۵۰ سال طول کشید، چه بر ما گذشت، خودتان میشوید سنگ صبورمان و سراپا گوش میشوید برای شنیدن درددلهایمان. جانم برایتان بگوید که… خوش به حالتان که در آن اردیبهشت غمبار، مثل ما با دنیایی از غم و حسرت به مازندران برنگشتید.
از غربت آن روزها هرچه برایتان بگویم، کم است. همه اهالی شهرهای مازندران به احترامتان جمع شدهبودند، اما انگار هیچکس نبود. جای خالی شما، زخم روی زخمهایمان میزد و نیشتر به قلبمان. از روزگار خودمان – لشکر جاماندهها- که بگذارید چیزی نگویم؛ جاماندههایی که با رفقایشان بار سفر بسته بودند و بدون آنها برگشته بودند و حالا دستخالی و سرافکنده، درِ خانههایشان را میزدند.
خدا هیچکس را شرمنده رفیقش نکند. اما همان خدا میداند عهد کردهبودیم بدون شما به وطن برنگردیم. خودش از آن بالا شاهد بود چند بار به خط زدیم تا برگردانیمتان، اما باران آتش دشمن، همین دلخوشی را هم از ما گرفت… القصه رفقا! خوب جایمان گذاشتید و رفتید. خوب داغ حسرت به دلمان گذاشتید. خوب….
اما همینکه بعد از ۵ سال، چشممان را روشن کردید و برگشتید، دمتان گرم. معلوم است هنوز ما را یادتان نرفته. دلمان خوش شد هنوز از آن بالا نگاهمان میکنید و حواستان هست به حال نزارمان؛ و چه خوشموقع به دادمان رسیدید نورچشمیهای حاج قاسم. درست در روزهایی که یک ویروس منحوس، جنگ را آورده پشت در خانههایمان و هرکدام در گوشه عزلت خودمان گرفتار شدهایم.
راستی حتماً باد به گوشتان رسانده که سردار در ستایش از جهاد جانانهتان سنگتمام گذاشت. چه میگویم؟ شما که خودتان همسایه حاج قاسم هستید و ما جاماندهها باید از شما بخواهیم سلاممان را به محضرش برسانید… دیگر سرتان را درد نیاورم. حالا و بعد از ۵ سال چشمانتظاری، سلام. اگر از احوالات ما خواسته باشید، دیگر ملالی نیست وقتی شما از ما دور نیستید… چشم ما روشن، چشم مازندران روشن، چشم ایران روشن.»
۲، ۳ روز است آرام و قرار از دل همرزمان شهدای سرافراز خانطومان رفته و احتمالاً کارشان شده کاغذ پشت کاغذ سیاه کردن برای نوشتن چیزی شبیه آنچه خواندید. حالا دیگر، روز وصال است بعد از ۵ سال شمردن روزها. بالاخره روز موعود رسید و از شام بلا، رفقایشان را آوردند… ما هم فرصت را غنیمت شمردیم و امروز که مازندران آغوش باز کرده برای فرزندان از سفر بازگشتهاش، گوش دل سپردیم به دلگویههای یکی از رزمندگان مدافع حرم مازندرانی تا برایمان از رفقایی بگوید که در کربلای خانطومان، فدایی حرم خانم زینب (س) شدند. رزمندهای که خود را با نام جهادی «حیدر» معرفی میکند و به رسم رفقایش، شیوه گمنامی انتخاب کرده…
پایان فراق شهدایی که هرکدام اجر ۲ شهید دارند
مانده سر دوراهی اشک و لبخند. گاه اشک حسرت میشود همنفس لحظههایش و گاه لبخند مینشیند روی لبهایش از فکر تجدید دیدار با رفقای مخلصی که ۵ سال با یادشان زندگی کرده. صدایم رشته افکارش را پاره میکند. تا میگویم: «این روزها با آمدن ۵ مهمان عزیز از خانطومان، برای مازندرانیها روزهای خاص و مبارکی است…»، میگوید: «این شهدای عزیز، فقط متعلق به ما مازندرانیها نیستند. آنها متعلق به همه مردم ایران هستند، چون برای دفاع از امنیت و ناموس تمام مردم ایران از آسایش و زندگی و خانواده خود چشم پوشیدند و به صف مدافعان حرم ملحق شدند. در مقام و جایگاه این شهدا همین بس که مقام معظم رهبری در حقشان فرمودند: «هر شهید مدافع حرم، اجر دو شهید را دارد، چون آنها هم هجرت کردند و هم جهاد.» این روزها دل ما هم مثل دل همه آنهایی که چشمانتظار بازگشت پیکر مطهر این شهدا بودند، شاد است. ماجرا برای ما البته کمی متفاوت است، آخه ما با این شهدا رفاقت داشتیم و روزها و شبهایی را در ماموریتهای حساس با آنها زندگی کردیم…»
شهید رضا حاجی زاده
اگر شهید نمیشد، تعجب میکردیم
گفتوگویمان بیمقدمه تبدیل میشود به محفل روایتگری درباره شهدای خانطومان و رفقای تازه از راهرسیده: «با رضا حاجیزاده، بیش از باقی شهدای خانطومان دمخور بودم. درست است که من ساکن چالوس بودم و او ساکن آمل، اما ازآنجاکه ۵ سال در لشکر ۲۵ کربلای مازندران در یک گردان بودیم و در ماموریتهای داخلی و خارجی در کنار هم خدمت کردهبودیم، آشنایی و دوستی داشتیم.
هر وقت یاد رضا میافتم، خاطراتش با دو ویژگی در ذهنم تداعی میشود: «حساسیت به بیتالمال و شجاعت». آقا رضا در گردان شهره بود به پاکی. مراقبت از بیتالمال، دقت در حلال و حرام، عشق به خانواده و پرهیز از نگاه به نامحرم، آنقدر در وجودش برجسته بود که همه یک سهمیه شهادت برایش کنار گذاشته بودند. اینطور بود که اگر شهید نمیشد، تعجب میکردیم. نمیدانید در آن بحبوحه جنگ و آتش و خون، چطور حواسش به حفظ بیتالمال بود و هر وقت هم لازم میشد، سفارشش را به دیگران میکرد. اما از آن طرف هم باید بودید و شجاعتش را در سختترین لحظات در میدان جنگ میدیدید…»
دوئل رضا با تکتیرانداز داعشی، نگذاشت زمینگیر شویم
«مأموریت اولمان به سوریه در سال ۹۴ بود و در همان مأموریت اول هم شجاعت رضا حاجیزاده به همه اثبات شد. در یکی از عملیاتها، در منطقهای در حلب گیر افتاده بودیم. بچهها یکییکی گلوله مستقیم میخوردند و روی زمین میافتادند؛ شهید مرادخانی و شهید شیخالاسلامی را همینطور از دست دادیم و چند مجروح هم روی دستمان ماند. کار، کار تکتیرانداز داعشی بود؛ نیروی کارکشتهای که هر لحظه هم جایش را تغییر میداد. تنها کسی که با شمّ بالای نظامیاش توانست نقطه کمین تکتیرانداز دشمن را شناسایی کند، رضا بود.
لحظات هنرنمایی رفیق عزیزش در میدان جنگ، مثل یک فیلم از جلوی چشمهایش میگذرد و انگار خون تازهای میدود در رگهایش. آقا حیدر مکثی میکند و در ادامه میگوید: «خوب است بدانید یکی از تخصصهای رضا هم همین تکتیراندازی بود. خلاصه از آن به بعد آن میدان، به صحنه دوئل رضا و تکتیرانداز دشمن تبدیل شد و کسی که از این نبرد مستقیم سربلند بیرون آمد، رضا بود. شهید حاجیزاده گرچه از ناحیه دست مجروح شد، اما در پایان آن کشوقوس پرگلوله توانست تکتیرانداز دشمن را به هلاکت برساند. همین کافی بود تا یگان ما بتواند قد راست کند و شروع به پیشروی کند. در نهایت هم به لطف خدا توانستیم منطقه موردنظر در عملیات را تصرف کنیم.»
مگر میشود تانک از نفر بترسد؟
«فروردین سال ۹۵ برای دومین مأموریت به سوریه رفتیم. خوب یادم است روز ۱۵ فروردین وارد سوریه شدیم و بلافاصله رفتیم خط «خانطومان» را از گردان قبلی تحویل گرفتیم؛ یک شهرک راهبردی در جنوب غرب «حلب». به یک هفته هم نکشید که با اولین حمله از طرف دشمن مواجه شدیم. درست روز ۲۱ فروردین بود که تبادل آتش شروع شد. آن روز رضا در خط دیگری مستقر شده بود. بعد از پایان درگیری دوستان تعریف کردند: «یک لحظه متوجه شدیم تانکهای دشمن وارد منطقه شهری خانطومان شدهاند. خبر رسید گروهی از بچهها کمی دورتر از ما به دردسر افتادهاند و نیاز به کمک دارند. اوضاع که اینطور شد، رضا حاجیزاده تعلل نکرد. آرپیجی ۷ را برداشت و به طرف تانکها رفت. باور نمیکنید با همان سلاح معمولی و با آن جثه کوچکش دنبال تانکها میکرد و از فاصله ۵۰، ۶۰ متری به آنها شلیک میکرد. جوری شدهبود که سرنشینان تانکها از شجاعت رضا شوکه شدهبودند و این تانکها بودند که از دست او فرار میکردند!» با آن حرکت شجاعانه شهید حاجیزاده، بچههایی که در نقطهای دیگر گرفتار شده بودند هم توانستند خلاصی پیدا کنند و ابتکار عمل را به دست بگیرند و در ادامه بر دشمن مسلط شوند.»
آنچه شنیدهام شبیه فیلمهای جنگی است. میگویم: علاوهبر شجاعت مثالزدنی، این حرکت را حاجیزاده از آمادگی روحی بالایش برای شهادت حکایت داشته… این را که میگویم، انگار داغی در دل مدافع حرم دیروز تازه میشود. لحظاتی به سکوت میگذرد و بعد میگوید: «رضا یک دوست صمیمی داشت به نام «روحالله صحرایی». از وقتی روحالله در حلب شهید شد، روح رضا را هم با خودش برد. مدام دلتنگ او بود و از فراقش گلایه میکرد. یک فیلم هم از رضا وجود دارد که ظاهراً او را در حال ساختن یک مقبره برای روحالله نشان میدهد. در همان فیلم با شهید روحالله صحرایی درد دل میکند و جملاتی با این مضمون میگوید: «بیمعرفتی کردی آقا روحالله. رفتی و ما رو تنها گذاشتی. کاش من رو هم با خودت میبردی…» اصلاً کاملاً معلوم بود بعد از شهادت روحالله، رضا دیگر زمینی نیست و هر لحظه آماده پریدن است. خیلی هم بینشان جدایی نیفتاد و حدود ۴ ماه بعد، رضا هم رفت پیش روحالله… ظهر روز ۱۶ اردیبهشت از مقر با هم به طرف خط حرکت کردیم، اما آنجا از هم جدا شدیم. رضا در کنار بچههای فاطمیون مستقر شدهبود و در همان سنگر هم به شهادت رسید.»
شهید محمود رادمهر
کار برای خانم زینب (س) که درجه نمیخواهد
چشمهایش را میبندد. انگار دارد با دلش کلنجار میرود تا به پایان روایت داستان رضا رضایت بدهد. چشمهایش را که باز میکند، سراغ فصل دیگری از کتاب خاطراتش میرود و میگوید: «از توانمندیهای «محمود رادمهر» هرچه بگویم، کم گفتهام. حسابی اهل مطالعه بود؛ چه در حوزه نظامی و چه حوزههای دیگر. دیدهبان بود و در بحث توپخانه و طراحی عملیات از بهترینها بود. مخلص کلام اینکه یک نخبه نظامی واقعی بود. خوب یادم است در اولین حضورش در سوریه ازآنجاکه در دیدهبانی و هدایت آتش بسیار خوب عمل کردهبود، از طرف فرماندهی تصمیم گرفتند به او ارتقای درجه بدهند. محمود، اما قبول نکرد و گفت: «ارتقای درجه برای چه؟ من هرچه کردم، برای خدا و خانم زینب (س) کردم.»
خوب یادم است در آن مأموریت، یک هفته بیشتر در سوریه ماندیم که بچههای فاطمیون را آموزش بدهیم. شهید محمود رادمهر هم آموزش دیدهبانی و هدایت آتش را بر عهده گرفت. یکی از همان شبها موقع استراحت با لحن خاصی گفت: «چقدر خوبه که موندیم و داریم به بچهها آموزش میدیم. خوشحالم که داریم یک کار مفید انجام میدیم.»
محمود، مصداق کامل «شیران روز و زاهدان شب» بود. خودم شاهد بودم با وجود فعالیتهای زیاد روزانه و خستگی زیادش، نماز شبش قطع نمیشد و حسابی اهل شبزندهداری و عبادت بود. همین ویژگیها از او یک شخصیت قوی ساخته بود، شخصیتی که قوت قلب بود برای بقیه. اصلاً وقتی محمود پشت بیسیم میآمد، همه بچهها روحیه میگرفتند. تا صدایش را میشنیدند، دلشان قرص میشد و میگفتند: «محمود آمد، کار دشمن تمام است…»
شهید علی عابدینی
آقای مسئول! ساعت ۱۲ شب اینجا چه میکنی؟
یادآوری خاطرات رفقای سفرکرده، سر شوقش آورده. کتاب خاطراتش را در خیالش تند تند ورق میزند و جلو میرود. در همان حال، نگاهش روی یک اسم ثابت میماند و لبخندبرلب میگوید: «جانم برایتان بگوید از مسئولیتپذیری و دلسوزی «علی عابدینی». هیچوقت یادم نمیرود یک هفته قبل از شهادتش، در یک منطقه مستقر شدهبودیم که کنار محل استقرار بچههای فاطمیون بود. سنگرهای بچهها در آن منطقه، درواقع خانههای تخلیهشده بود. هوا که تاریک میشد، کار علی شروع میشد. سنگر به سنگر سرکشی میکرد و پای صحبت و درد دل بچههای فاطمیون مینشست.
از مشکلات و کم و کسریهایشان میپرسید و تمام تلاشش را برای رفع آنها میکرد. درست است این مسئولیت به او واگذار شدهبود، اما خیلی راحت میتوانست این کار را از طریق بیسیم انجام دهد و شرح حال بگیرد. علی، اما مقید بود حضوری به سنگرها سرکشی کند. این کار را از غروب شروع میکرد و گاه تا ۱۲ شب و حتی ۲ و ۳ نیمهشب هم حضورش در سنگر بچههای فاطمیون طول میکشید. خلاصه من هیچوقت ندیدم شهید علی عابدینی یکجا نشسته باشد. مدام در حال تلاش و کار کردن بود.»
شهید حسن رجایی فر
مهندس! باز هم که لباست خاکی و روغنی است!
«برای مرور خاطرات «حسن رجاییفر»، باید پیه خاک و خُلی شدن را به تنتان بمالید. خودش هم همینطور بود. کار حسن در حوزه مهندسی و ساخت خاکریز و سنگر بود. آنجا و در مناطق جنگزده و تخریبشده که خبری از برق و آب نبود. برقمان را از موتور برق میگرفتیم و آبمان را هم از تانکر برمیداشتیم و تدارک همه اینها از صدقه سری حسن و رفقایش بود. هیچوقت یادم نمیرود؛ حسن رجاییفر همیشه خسته بود بس که دغدغهمند بود و کار میکرد. لباسهایش همیشه یا روغنی و گازوییلی بود یا خاک و خلی…»
سکوت برقرار میشود. چشمهایش را تنگ میکند. انگار دارد صحنههای محو یک خاطره را در دل تاریکی بازبینی میکند. لحظاتی بعد، صدایش را صاف میکند و میگوید: «همه ما مدیون حسن هستیم. اگر نبود زحمات او و دوستانش، ماجرای خانطومان داغ شهدای بیشتری را بر دلمان میگذاشت. از چند شب قبل از درگیری نهایی، با مدیریت حسن رجاییفر، ساخت یک خاکریز در خط پدافندی شروع شد. با توجه به اینکه در روز امکان انجام فعالیتهای فنی و مهندسی وجود نداشت، حسن و یارانش اغلب شبکار بودند. خوب یادم است چند شب پشت سر هم از حدود ۱۰ شب با ادوات راهسازی کارشان را شروع میکردند و تا ۵ صبح و موقع نماز همچنان ادامه میدادند. اگر با آن تلاشها آن خاکریز آماده نشدهبود، ما در روز درگیری در خانطومان، هم شهدای بیشتری میدادیم و هم موقعیتمان برای مقاومت، ضعیفتر میشد.
البته بد نیست این را هم اضافه کنم که خدمات شهید حسن رجاییفر فقط در حوزه مهندسی نبود. در همان درگیری اولیه روز ۲۱ فروردین که شرایط سخت شدهبود، حسن داوطلبانه کار انتقال مهمات به خط مقدم را انجام میداد. مهماتی که او به موقع رساند، کمک بزرگی در حفظ خط به بچهها کرد.»
شهید محمد بلباسی (نفر سمت راست) و شهید رحیم کابلی (نفر سمت چپ)
فرمانده! یادت نرود سلام ما را به بیبی (س) برسانی…
از وقتی خبر بازگشت پیکر ۵ شهید مازندرانی خانطومان پخش شده، ذهن رزمندگان مدافع حرم این استان مدام حول یک اسم میگردد؛ شهید «رحیم کابلی». حالا او تنها شهید از جمع خانطومانیهاست که هنوز به بچههای گروه تفحص دست نداده و با این کار یکبار دیگر اعلام کرده که دلش به برگشتن رضا نیست.
بخش پایانی روایت آقا رحیم از شهدای خانطومان هم متبرک به یاد این شهید و رفیق شفیقش میشود: «شهید رحیم کابلی و شهید «محمد بلباسی»، با هم رفاقت نزدیک داشتند. هر دو در اردوی راهیان نور در مناطق عملیاتی جنوب، خادمالشهدا بودند. البته شهید کابلی ازآنجاکه از رزمندگان دفاع مقدس بود، در اردوی راهیان نور، کار روایتگری هم انجام میداد. آقا رحیم، با اینکه بازنشسته شده بود، اما داوطلبانه خودش را برای دفاع از حرم به سوریه رساند و با اینکه پیشکسوت مدافعان حرم محسوب میشد و فرمانده محور بود، اما ارتباط خیلی خوبی با نیروهای جوان مدافع حرم برقرار کردهبود و حسابی اهل شوخی و بگو و بخند بود.
همه این ویژگیها یک طرف، عشق او به گمنامی هم یک طرف. حالا از جمع ۱۳ شهید مازندرانی خانطومان، شهید رحیم کابلی، تنها شهیدی است که هنوز گمنام است و به بازگشت رضایت نداده. برای آنهایی که با روحیه رزمندگان آشنایی دارند، این موضوع غریبی نیست. بسیاری از شهدا به حضرت فاطمه (س) اقتدا میکردند و از خدا میخواستند پیکرشان برنگردد و گمنام بمانند. شهید کابلی هم یکی از همان شهداست. او حتی در عالم رؤیا هم به خانوادهاش پیغام داده که منتظر بازگشت پیکرش نباشند و دلشان آرام باشد، چون جایش در جوار بیبی (س) خوب خوب است…»
دشمن آتشبس را نقض کرد، خانطومان کربلا شد
حالا نوبت روایت روز واقعه است، همان روزی که کربلایی در خانطومان به پا شد. مرور خاطرات رفقای شهید انگار آقا حیدر را آماده کرده برای بازخوانی آن روز و شب سخت. نفس بلندی میکشد و میگوید: «در نتیجه اجماع جهانی و بعد از انجام مذاکرات، مقرر شدهبود از ۱۶ تا ۱۸ فروردین به مدت ۴۸ ساعت آتشبس برقرار شود و دو طرف از تبادل آتش، موشکباران و انجام پروازهای نظامی خودداری کنند. ما به آتشبس پایبند بودیم، اما طرف مقابل درست در ساعات اولیه آتشبس، ناجوانمردانه به ما حمله کرد.
همهچیز به چند مرحله ناکامی نیروهای جبهةالنصرة در منطقه خانطومان برمیگشت. از زمان اسقرار ما در این منطقه و از ۲۱ فروردین، در دو سه نوبت حملاتی را علیه ما انجام داده بودند، اما هر بار با مقاومت جانانه بچههای مدافع حرم، شکست خوردهبودند. حمله در زمان آتشبس، آخرین حربه آنها برای کسب پیروزی و حفظ آبرویشان بود. به همین دلیل با تمام قوا و با تجهیزات فراوان و با پشتیبانی نیروهای داعش و تکفیری به ما حمله کردند، اما باز هم راه به جایی نبردند.»
روایت ماجرای خانطومان هر بار دلش را هوایی کربلا میکند. سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «خانطومان برای خودش کربلایی بود… دشمن با ۳ هزار نفر به ما حمله کرد درحالیکه در بهترین حالت، تعداد نیروهای ما یک ششم آنها بود. از تعداد تانک و نفربرها و دیگر امکاناتشان هم هرچه بگویم کم است.
یکی از فرماندهان ما که سابقه حضور در دفاع مقدس را داشت، میگفت: «این حجم از مهمات که خرج این حمله کردند، معادل مهماتی بود که عراق در عملیات کربلای ۴ استفاده کرد.» با این حال، بچهها نبرد جانانهای کردند و قهرمانانه جنگیدند. درگیری از ظهر روز ۱۶ اردیبهشت ۹۵ شروع شد و با جانفشانیهای بچههای لشکر ۲۵ کربلا و بچههای فاطمیون تا ۶ صبح فردا ادامه داشت. همین مقاومت جانانه، باعث شد خط حفظ شود.
در آن حمله ناجوانمردانه، ما گرچه در یک حرکت تاکتیکی از بخش کوچکی از زمین خانطومان عقبنشینی کردیم، اما در ادامه هرگز اجازه پیشروی به آنها ندادیم و موفق شدیم خط را حفظ کنیم. خوب است بدانید در مقابل ۱۶ شهید عزیز ما در این درگیری، دشمن ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر تلفات داشت، اما با عملیات گسترده رسانهای و روانی تلاش کرد دستاوردهایش از این عملیات ناجوانمردانه را بزرگ جلوه دهد.»
حاج قاسم سلیمانی در جمع نیروهای لشکر ۲۵ کربلای مازندران
حاج قاسم گفت: اگر مقاومت بچههای مازندران نبود، حلب از دست میرفت
آقا حیدر هنوز حرف دارد، اما سکوت میکند. انگار میخواهد چیزی بگوید، اما مردد است. بالاخره دلش را به دریا میزند و میگوید: «بعد از ماجرای خانطومان، بعضیها در حق بچههای مازندران کملطفی کردند و مسائلی را مطرح کردند که واقعیت نداشت. گفتند: بچههای مازندران خط را گذاشتند و فرار کردند! گفتند: بچههای مازندران در حال استراحت و بازی بودند و در مقابل دشمن غافلگیر شدند… اینها تهمتهای ناروایی است.
ما بهطور مرتب خط را زیر نظر داشتیم و با سرکشی دائمی، تحرکات دشمن را رصد میکردیم. ما کاملاً آماده مقابله با دشمن بودیم، البته مقابله جوانمردانه، اما آنها ناجوانمردانه به ما حمله کردند. با این حال، با وجود نفرات و تجهیزات بسیار کمتر، با تمام وجود مقاومت کردیم و تا آخر ایستادیم. حتی وقتی از فرماندهی دستور رسید بهلحاظ تاکتیکی لازم است یک سنگر عقب برویم، بچهها با غیرتی که داشتند، معترض شدند. نه تنها خبری از ترس و فرار نبود بلکه میخواستند در همان نقطه اولیه با دشمن بجنگند.
حتی وقتی ۵۰۰ متر عقب رفتیم هم، جانانه ایستادیم. ما در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح، از ۵ غروب تا ۶ صبح فردا یعنی ۱۲ ساعت جانانه مقاومت کردیم، آن هم در شرایطی که تانکهایشان تا ۵۰ متری ما آمده بودند. بعدها حاج قاسم سلیمانی هم با تاکید بر اهمیت کار نیروهای ما در آن نبرد نابرابر، اثبات کرد این تهمتها تا چه حد بیاساس است. سردار گفت: «اگر مقاومت بچههای مازندران نبود، حلب را از دست میدادیم.»
وداع خانواده شهدای خان طومان با پیکر عزیزانشان در حرم رضوی
راه شهدای خانطومان از مسیر اطاعت از ولایت فقیه میگذرد
«در ماجرای خانطومان، دشمنان ما یکبار دیگر نشان دادند هرگز قابل اعتماد نیستند و حتی روی قول و قرار صلحشان هم نمیشود حساب کرد. ما بارها در صحنه جنگ و صحنه سیاست، این حقیقت تلخ را با تمام وجود تجربه کردهایم…»
حالا و در پایان روایت یکی از مظلومانهترین و در عین حال، غرورانگیزترین مقاطع دوران دفاع از حرم، برای «حیدر»، مدافع حرم مازندرانی فقط یک حرف نگفته باقی مانده: «از مردم عزیز ایران میخواهم پشت ولایت فقیه بایستند و پشتیبان مقام معظم رهبری باشند، همانطور که شهدای خانطومان به حضرت آقا و در اصل به امام زمان (عج) اقتدا کردند. با تبعیت از رهبری، انشاءالله مشکلاتی که امروز گریبانگیر ایران اسلامی است رفع میشود و آیندهای روشن در انتظار ملت ایران خواهد بود.»
ما کاملاً آماده مقابله با دشمن بودیم، البته مقابله جوانمردانه، اما آنها ناجوانمردانه و در زمان آتشبس به ما حمله کردند؛ با ۳ هزار نفر نیرو و تعداد زیادی تانک و نفربر.
«حاج قاسم»: اگر مقاومت مازندرانیها نبود، حلب از دست میرفت بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، معصومه سپهری، نویسنده و پژوهشگر ادبیات پایداری در مطلبی برای همسر شهید محمد بلباسی نوشت:
برای محبوبه
محبوبهی محمد
محبوبهی مادر،
محبوبهی همسر،
محبوبهی هنرمند، محبوبهی عاشق…
آن روزها که دوست نداشتم وارد اینستاگرام بشوم، کلمات تو بود که دلم را به هم ریخت…
دنبالت میگشتم… تو چقدر نزدیک بودی… چقدر آشنا بودی… چقدر ماه بودی..
عجیب این است ماهها قبل از پیدا کردنت، محمدت را دیده بودم.. در یک رویای نیمهشب..
آن مرد قدبلند خندان شمالی را که پیکرش میان گرگها در خانطومان مانده بود… و روحش همه جا بود حتی در خواب من….
محبوبه جان، عزیزم،
خبر بازگشت مرد مومن خانهات، حالم را ابری کرد… از ابرهای سنگینی که نه میبارند و نه میگذرند.
کاش میشد آنجا باشم… نظاره کنم چطور به استقبال میروی، میان نگاه بچهها، میان مردم….
کاش بودم کنارت و یک قاب دیگر از عشق و صبر را درک میکردم…
چه سنگین است دلتنگی همسران شهدا…
چه دستمان خالیست در برابر شمایان…
چه نیازمندیم تا زشت و زیبای دنیا را با شما ببینیم، شاید قبل از دیر شدن، کاری کنیم..
مثلا
جوانهای بزنیم…..
محبوبهجان…
خواهر..
چشمت روشن…
بازگشت دوست و تکیهگاهت
پدر بچههایت
مبارک…
هرچند خبر را بلد نبودند طوری بدهند که دلت نلرزد…
هرچند محمد رشیدت به قول خودت لای بوریا آمده…
معصومه سپهری، نویسنده و پژوهشگر ادبیات پایداری در مطلبی برای همسر شهید محمد بلباسی درباره بازگشت شهید بلباسی به مام وطن، جملاتی نوشت.
محبوبه! کلمات تو دلم را به هم ریخت بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، روز یکشنبه خبر شناسایی پیکر هفت شهید خانطومان که عدهای از آنان اعزامی لشکر ۲۵ کربلا بوده و در اردیبهشت سال ۱۳۹۵ به شهادت رسیده بودند، بعد سه سال از شهادتشان از طریق خبرگزاریها مخابره شد که این نحوه اطلاع رسانی موجب ناراحتی و دلخوری تعدادی از خانوادههای شهدا شد چرا که تا پیش از این، خبر پیدا شدن پیکر شهدا با حضور مسوولان نظامی و استانی در منزل شهدا صورت میگرفت، اما اینبار انتشار اولیه خبر از سوی رسانهها منجر به این شد که خانواده شهدا بدون هیچ پیش زمینه قبلی مثل دیگر مردم از طرق مختلف در جریان پیدا شدن پیکر شهید خود قرار گیرند.
همسر شهید بلباسی در اعتراض به نحوه اطلاع رسانی در صفحه اینستاگرامی خود نوشت: «جوانمردانه رفتی و من هر بار ناجوانمردانه خبری از تو شنیدم، چه زمانی که پر کشیدی، چه الان که پیکر نحیفت پیدا شده. خوش به حال دهه شصت که مردانی با لباس رزم در خانه را میزدند و مردانه خبر شهادت را میدادند. نه مثل الان که از غریبهها و خبرگزاریها خبری از شما به ما میرسد. بگذریم؛ خوش آمدی عزیزم، چشممان روشن.»
دختر شهید رحیم کابلی تنها شهید بازمانده شهدای خانطومان از لشکر ۲۵ کربلا نیز نوشته بود: «اطلاع رسانی درستی به دیگر خانواده شهدا صورت نگرفته. بعد از چهار سال و نیم از شهادت، هنوز شهادت این شهدا اعلام رسمی نشده و با این اتفاق داغ خانوادهها تازه شد.»
خانواده شهدای خانطومان طی این سالها بارها شاهد اخبار ضد و نقیض و شایعهها در خصوص پیدا شدن پیکر شهدای خود بودهاند که هر بار تکذیب میشد و همین موضوع نیز موجب ناراحتی آنان شده بود. اتفاقی که شاید داغ خانواده شهدای جاویدالاثر را تازه کرده و بر آلام آنان افزود.
خبر درج شده در رسانهها به نقل از مسوول ایثارگران کل سپاه سردار «ابوالقاسم شریفی» بود. وی در این اطلاعیه اعلام کرد: «پس از تطبیق نمونه DNA در مرکز ژنتیک سپاه، هویت پیکر هفت تن از شهدای مدافع حرم استانهای مازندران، البرز، قزوین و خوزستان شناسایی و تأیید شد و پیکرهای مطهر شهدا به میهن اسلامی بازگشت. این شهیدان والامقام رضا حاجیزاده، علی عابدینی، محمد بلباسی و حسن رجاییفر از استان مازندران، شهید زکریا شیری از استان قزوین، شهید مجید سلمانیان از استان البرز و شهید مهدی نظری از استان خوزستان هستند.»
در خصوص نحوه اطلاع رسانی، سردار شریفی با حضور در شبکه سوم سیما توضیحاتی ارائه کرد و گفت: با توجه به اینکه امکان تشییع حضوری وجود نداشت برنامه ریزی برای تجلیل به صورت مجازی انجام شد.
وی در ادامه افزود: بنا بود امروز (دوشنبه) در ساعت هشت صبح به صورت رسمی اطلاعیه سپاه خوانده و اسامی اعلام شود و روز قبل فرمانده سپاه کربلا با تیمهایی تعیین شده تک به تک به منازل شهدا برود، کار اطلاع رسانی انجام شود و پس از گرفتن نظرات خانوادهها برنامههای بعدی تشییع و وداع را هماهنگ کنند. این کار برای چند خانواده انجام شد، ولی متاسفانه برخی خبرگزاریها امانتداری نکردند و زودتر از تاریخ تعیین شده اطلاع رسانی صورت گرفت. وقتی در عمل انجام شده قرار گرفتیم مجبور به اطلاع رسانی شدیم. خانوادهها ناراحت شدند که از این بابت از خانواده شهدا به ویژه خانواده شهید بلباسی عذرخواهی میکنم.
تاکنون پیکرهای مطهر ۱۲ شهید از ۱۳ شهید لشکر ۲۵ کربلای به شهادت رسیده در منطقه خانطومان سوریه کشف و شناسایی شده و طبق گفتههای مسوول ایثارگران سپاه امید است پیکر شهید کابلی نیز به زودی شناسایی شود.
خبر شناسایی پیکر شهدا روز یکشنبه در حالی از خبرگزاری اعلام شد که برخلاف روال همیشه، اینبار برخی خانوادهها از کشف پیکر شهیدشان مطلع نبودند و این موضوع دلخوری و ناراحتیهایی را به وجود آورد.
ماجرای دلگیری خانواده شهدای خانطومان از نحوه اطلاعرسانی کشف پیکر شهدایشان بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سرگرد گفت: – با سد شدن دشمن بین ما و بچه های خط عمار و حمزه، در خط یاسر و مالک در محاصره افتادیم. شب، خودمان را به تل قاسم، قسمت انتهایی خط مالک رساندیم و تا ساعت چهار، مقاومت کردیم. با دستور عقب نشینی که حدود ساعت چهار صبح رسید، یک پله از تل قاسم عقب تر نشستیم و با تشکیل یک خط دفاعی، چهل و هشت ساعت آن را نگه داشتیم. بعد از دو روز مقاومت، نیروهای کمکی از سمت حمره رسیدند و ما به عقب منتقل شدیم.
اگر نبود این دفاع جانانه، در مقابل نیروهای تکفیری، که با تمام نیرو و نفراتشان آمده بودند که در چند ساعت تا الحاضر را بگیرند، علاوه بر تلفات بیشتری که بر جا می گذاشتیم، تمام مناطق پشت سرمان، که شامل حمره، خلصه و سابقیه هم میشد، در همان شب به دشمن تحویل می دادیم، در حالی که با این مقاومت، علاوه بر تلفات سنگینی که بر دشمن تحمیل کردیم از پیشرویشان هم جلوگیر کردیم.
قسمت اول و دوم این روایت را اینجا بخوانید:
پاره شدن دل و روده در آتشبس! / مقاومت در خانطومان با کلاش و آرپیجی
یک جهنم واقعی در خانطومان! / آخرین سخن «رادمهر» در بیسیم چه بود؟ / بلباسی و رجاییفر برای کمک رفتند و برنگشتند
رو به برادران که با سکوت خود فقط وقایع را از زبان دوستانش میشنید، گفتم – عکسی از شما و آقای صالحی دیدم که مجروح شده و در بیمارستان بستری هستید، شما چرا چیزی از خودتان نمی گویید؟
برادران لبخندی زد و گفت: – هر چه گفتیم از خودمان گفتیم، اگر موافق باشید دیگر از خودمان نگوییم، نظرتان چیست؟
من که متوجه منظور برادران نمیشدم گفتم: شما بگو، هر چه می خواهد دل تنگت بگو.
برادران که نگاه خیره اش به گوشه نامعلومی نشان از خاطره دور و درازی داشت لب وا کرد و گفت:
– این باره به جای این که از خودم بگویم، می خواهم از کسی بگویم که وقتی لبخند صورتش را می آراست، آرامش را به دوستانش هدیه می داد و وقتی ابروانش گره میشد و نعره می کشید، موی بر تن دشمن راست می گردید. شجاع ترین مردی که در تمام عمر به چشم دیده بودم.
با شور و اشتیاق گفتم: – حالا این شخصیت شجاع و بی نظیر را معرفی می کنی یا می خواهی تا صبح فقط اوصافش را برایمان ردیف کنی؟
– نامش مصطفی نبود. مصطفی صدایش می کردند. شیرمردی که نام گردانش را نصرت گذاشته بود. جوانمردی قد بلند و کشیده، که ورزیدگی عضلاتش، اولین و کوچکترین نشان مردانگی اش بود. علامت های بزرگتر را باید در صحنه پیکار از او میدیدی، آن هم با چشمان خودت، نه با زبان الکن من تا همین جایش هم برای ما که مصطفی را ندیده بودیم، کافی بود که به اوج اقتدار و مردانگی اش پی ببریم، آخر کسی داشت این اوصاف را برای او می گفت که خود، در شجاعت، زبانزد تکاوران لشکر است.
برادران خود فرماندهی تکاوران است و به خوبی می داند چه می گوید. با دیدن چشمان منتظر ما، برادران ادامه داد:
– اولین بار، او را در شروع سلسله عملیاتهای محرم دیدم؛ آبانماه ۹۴. بنا بود، در طی عملیات جدیدی دست به آزادسازی روستاهای مریمین، حمیده و ارتفاعات اطراف الحاضر بزنیم. به همراه شهید سالخورده، به اتاق عملیات رفتیم. وقت زیادی برای شناسایی منطقه نداشتیم. با عکس های هوایی جغرافیای منطقه توجیه شد و وظیفه هر کسی ابلاغ گردید. سالخورده کمیل و ابوتراب به همراهی گردان های نصرت، سیدهاشم و فاطمیون، باید به عنوان نیروهای پیشتاز، جهت تصرف منطقه حرکت می کردند.
تاریخ ۸ آبان ۱۳۹۴ روز عملیات بود. پس از نماز مغرب و عشا، با نیروهای پیشتاز حرکت کردیم.
بعد از نقطه رهایی، یعنی روستای مریمین، درگیری در جناح راست به فرماندهی سالخورده شروع شد. جناح چپ با من بود. با شروع درگیری، من باید با گردانهای ابوتراب با همراهی گردان های ناصرین، حزب الله و نصرت، برای تصرف دیگر مواضع، به سوی اهداف پیش رو حرکت می کردیم.
به علت بارش و باران، مسیر گل و لای بود و حرکت، بسیار سخت و به کندی انجام می شد. بچه ها حسابی خسته شده بودند. یک ستون ۳۰۰ نفره، لحظه به لحظه پیش می رفت و با هر قدم که بر می داشتیم کار دشوارتر میشد. به علت کندی حرکت، در برنامه ریزی زمان بندی شده با قرار گاه هماهنگ نبودیم.
از قرارگاه دستور رسید همه نیروها به سمت هدف نهایی که روستای حمیده بود حرکت کنند. یک ساعت بیشتر تا روشنایی صبح باقی نمانده و باید قبل از روشن شدن هوا خودمان را می رساندیم. سختی راه و خستگی نیروها، همه را از نفس انداخته بود. نیروها از حرکت باز مانده بودند. با دستور فرماندهی، تنها گردانی که برای ادامه ی مسیر، آن هم با سرعت بیشتر، اعلام آمادگی کرد و به راه افتاد، گردان نصرت بود.
مصطفی که فرماندهی گردان نصرت را به عهده داشت به محض شنیدن دستور فرماندهی گفت: با توکل به خدا حرکت می کنیم. و حرکت کرد. او قبل از عملیات به تمام نیروهای خود گفته بود: تنها کسانی به این عملیات پا بگذارند که داوطلبند و نیروی لازم را در خود می بینند. تنها چهل نفر داوطلب شدند، که باید کار صدوپنجاه نفر را انجام میدادند. بماند که همین چهل نفر هم به علت ناآشنایی با منطقه و شرایط سخت پیش آمده، آمادگی لازم را نداشتند.
مصطفی که با نیروهایش به ۲۰۰متری روستا رسید، هوا روشن شد. اگر عملیات طبق برنامه پیش می رفت، کار باید خیلی زودتر از اینها شروع میشد. مصطفی و نیروهایش وارد روستا شدند. درگیری آغاز شد. سالخورده و نیروهایش هنوز در مریمین درگیر بودند. با ورود نیروهای گردان نصرت به روستا، دشمن غافلگیر شد و پا به فرار گذاشت. مصطفی خیلی زود توانست نیروهایش را آرایش بدهد. با استقرار مصطفی داخل روستا، نیروهایی که عقب مانده بودند به آنان پیوستند و توانستیم موقعیت خودمان را تثبت کنیم.
هوا مه آلود بود. دشمن با استفاده از استتار مه، دوباره توانست به روستا نزدیک شود و قصد بازپس گیری حمیده را داشت. نیروهای گردان نصرت تازه وارد و بی تجربه بودند. به محض شروع درگیری مصطفی تیرباری برداشت و به تنهایی، تاکید می کنم، به تنهایی! نعره می کشید و دشمن را به آتش بست.
به چشم خودم دیدم که مانند ببر می غرید و آن چنان به گله کفتارها میزد که دشمن با دیدن او، و فقط او، چاره ای جز فرار دوباره ندید. او در حالی پنج ساعت با دشمن درگیر بود که پایش از ناحیه ی ساق، تیر خورده بود. آن را با یک چفیه بست و به نیروهایش می گفت: پایم پیچ خورده، تا روحیه نیروهایش تضعیف نشود.
بالاخره با زور توانستیم او را جهت مداوا به عقب منتقل کنیم، مگر میرفت! این جریان گذشت و من با کسی همراه شده بودم که فکر و ذهنم را تا مدتها، حتی وقتی به ایران بازگشته بودم، به خود مشغول کرده بود. تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ دوباره به سوریه اعزام شدیم. وقتی وارد خان طومان شدیم خیلی سراغش را می گرفتم. بالاخره با خبر شدم در محور کناری خان طومان محور پدافندی خط الحاضر به عنوان تیربارچی مشغول خدمت است.
ادامه دارد…
آنچه خواندید، روایت سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی از وضعیت نبرد در خان طومان است. این روایت را در کتاب از حاج ابراهیم تا خان طومان، انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده است.
دیدم که مانند ببر می غرید و آن چنان به گله کفتارها میزد که دشمن با دیدن او، و فقط او، چاره ای جز فرار دوباره ندید. او در حالی پنج ساعت با دشمن درگیر بود که پایش از ناحیه ی ساق، تیر خورده بود…
مصطفی با پای مجروح نعره میزد و شلیک میکرد + عکس بیشتر بخوانید »