چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود ب…


چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:”هان،آقا مهدی خبری رسیده؟”چشم هایش برق زد.

گفت:” خبر که… راستش عکسش رو فرستادن”.
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم. با عجله گفتم:”خب بده، ببینم”.

گفت:” خودم هنوز ندیدمش”. خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:” راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش”.
نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم؟
گفتم:” خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم .

کتاب تو که آن بالا نشستی،صفحه ۳۹

هدیه به شهدا صلوات ?



منبع

shahidane.iran@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود ب… بیشتر بخوانید »