به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «محبوبه باباجانپور ساسی» نویسنده کتاب «پسری از جنس خاک» با بیان اینکه از دوران نوجوانی علاقمند به نوشتن بودم و همیشه دست به قلم خوبی داشتم، اظهار داشت: علاقه من به مطالعه کتابهای شهدا مربوط به دوران نوجوانی بود؛ ارتباط من با کتاب و شهدا به قدری بود که حضورشان را در زندگیم بارها و بارها به وضوح احساس میکردم.
وی افزود: کتابهای زیادی خواندم ولی بیشترین تاثیری که از کتاب شهدا گرفتم و در من ایجاد ا نگیزه کرد، کتاب «سلام بر ابراهیم» بود و اینکه برادر شهید من همرزم شهید ابراهیم هادی بود؛ ولی بسیار گمنام مانده بود و از آنجایی که میدانستم شهدای مطلعالفجر بسیار مظلوم و گمنام بودند که حتی شهید آوینی هم نبود تا از مظلومیت آنها چیزی به یادگار بگذارد لذا تصمیم گرفتم ذرهای از رشادت و دلیری این مردان بزرگ تاریخ را بنگارم.
نویسنده کتاب «پسری از جنس خاک» تصریح کرد: هرچند در لحظه لحظه نوشتن این کتاب، شهید را در کنارم احساس میکردم و حضورش آرامشی بود تا بتوانم این اثر ماندگار را به ثبت برسانم. بهدلیل گذشت زمان به سختی توانستم چند نفر از بازماندگان مطلع الفجر را پیدا کنم و این دو سال و نیم بطول انجامید. امیدوارم این قلم ناچیز بتواند مرا در مقابل شهدا که همه زندگیمان را مدیون گذشت آنها هستیم سر افکنده نکند و چراغ راه آیندگان باشد تا بتوانیم به سر منزل توفیق برسیم.
در بخشی از این کتاب آمده است؛
دو روز از بهار سال ۱۳۳۹ میگذشت که فرزندی در یک خانواده روستایی و مومن به دنیا آمد. بهخاطر علاقهای که پدر بزرگوارش به رسول خدا (ص) داشت نام او را ابوالقاسم نهادند و یا شاید زمانه میدانست که او مانند قاسم بن الحسن شربت گوارای شهادت را خواهد چشید این نام را برایش رقم زد.
ابوالقاسم فرزند پنجم خانواده بود با همه سختیها و نداشتنها خانواده با تولدش جان تازه گرفت و شادی و شوق در این محفل مهربان جاری شد. او زیر سایه پدری دلسوز و زحمتکش و مادری بسیار مهربان و مومن و مانوس با قرآن رشد کرد.
دوران کودکی و نوجوانی او در همان روستای زادگاهش اسبوکلا سپری شد و در همان روستا به مدرسه رفت و تحصیل کرد و دبیرستانش را در شهر بابل دبیرستان آیت الله غفاری سپری کرد.
ابوالقاسم پسری بسیار فعال و پرتلاش بود. وقتی کلاس چهارم ابتدایی را به پایان رساند در سه ماه تعطیلی تابستان همان سال مشغول کار در کورههای بزرگ آجرپزی شد تا کمک حال پدر و مادرش باشد. او در این کار سخت و طاقت فرسا بسیار زحمت میکشید و حاصل زحمتش را برای خانه قند و چای میخرید. زیرا در آن زمان خانوادهها به این چیزها بیشتر نیازمند بودند و مادر مهربان و دلسوز ابوالقاسم از کار و زحمت پسرش راضی و دلشاد میشد. مادری که از یک خانواده با اصل و نسب در آن زمان بود که فرزندان برومندی را برای اسلام تربیت نمود. این زن در قرآن و ادب سر آمد زنان آن زمان بود. مادری که خرداد سال ۱۳۴۲ از دست ظلم و ستم رژیم پهلوی به ستوه میآید و از خدا میخواهد تا امام زمان (عج) ظهور کند و یک شب در خواب تصویری بزرگ از امام خمینی (ره) را میبیند که به او میگویند این نایب امام زمان است و وقتی که در سال ۵۷ عکس امام خمینی (ره) را دید خوابش تعبیر میشود.
پدر بزرگوار ابوالقاسم مردی بسیار دانا در دین و شناخت اسلام بود پدری که با شغل کشاورزی و دامداری و روزی حلال توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.
ابوالقاسم بدلیل توجه والدین نسبت به اصول و احکام شریعت در خردسالی به مکتب قرآن راه یافته بود و درادای واجبات و مستحبات میکوشید. با قرآن این منبع نور و رحمت نیز مانوس شد و در عمل به فرامین آن کوشا بود.
کار کردن در کورههای آجرپزی در گرمای تابستان و هوای شرجی شمال بسیار سخت و طاقت فرسا بود. ابوالقاسم در همان حال لحظهای از نماز و روزه اش غافل نمیشد.
کم کم پس از گذراندن دوره راهنمایی وارد دبیرستان شد. در همین سالها در ابوالقاسم تحولی عجیب اتفاق افتاد. در دوران پیروزی انقلاب باشجاعت تمام همراه برادرانش اعلامیههای امام (ره) را شبانه پخش میکردند و در اعتلای پرچم ایران اسلامی سهم بسزایی داشت.
از همان دوران کودکی فردی بسیار جسور شاد و پرتحرک و از نظر بنیه جسمی بسیار قوی بود. علاوه بر درس خواندن در کار کشاورزی و دامداری کمک حال مهمی برای پدرم بود و به همان اندازه در کارهای فنی استعداد فوق العادهای داشت اگر در امورات کشاورزی وسایل کار پدرم مثل تیلر، کمباین و … خراب میشد به تعمیر کار مراجعه نمیکردیم. ابوالقاسم همه آنها را با ذکاوت و باهوشی تعمیر میکرد و همیشه پدرم او را عصای دست خودش میدانست.
اواخر سال ۵۸ متوجه حالات عجیب ابوالقاسم شدیم. کم کم فهمیدیم او هم مثل همه جوانان این شهر عاشق شد. عاشق و دلباخته دختری که با همه وجود دوستش داشت. در آن زمان بچهها احترام خاصی برای پدر و مادرشان قایل بودند و این مسایل را معمولا پنهان میکردند. از آنجایی که پسر باحیایی بود مدتی این عشق را پنهان میکرد، ولی کم کم آتش آن عشق شعله ور شد. اوایل مانع این عشق شدیم، ولی بخاطر علاقهای که پدر و مادر به ابوالقاسم داشتند از آن دختر چند بار خواستگاری کردند، ولی با وجود خواستن دو طرف، خانواده دختر مخالف این ازدواج بودند و دلیلشان این بود که او انقلابی است و در بسیج فعال است ما میترسیم به جبهه برود و …
این عشق همان عشق مقدسی بود که روح ابوالقاسم را مشتاق پاک ماندن ابدی میکرد، اما او بخاطر اسلام از عشق زمینی اش گذشت، ولی تا سالها در خواب و رویاهای صادقانه احوال دلداده اش را جویا میشد. شاید خداوند او را لایق عشق زمینی نمیدانست و عشق آسمانی را به او بخشید…
در آن دوران جوانان به ورزش کشتی بسیار علاقهمند بودند و هرسال پس از برداشت محصولات کشاورزی مسابقه کشتی یا لوچو در جای جای مازندران برگذار میشد و جایزه پهلوان معمولا گاو یا گوسفند بود. ابوالقاسم هم از جمله پهلوانهایی بود که در کشتی گرفتن و به خاک زدن حریف، رقیبی نداشت او در این کار بسیار شجاع و دلیر بود و خداوند زور بازویی این چنین به او عنایت کرد.
از آنجایی که پهلوان امامعلی حبیبی پسر خاله پدر ابوالقاسم بود پهلوانی را از ایشان به ارث برده بود و در آن منطقه دو نفر بودند که در کشتی گرفتن کسی نبود که به پای آنها برسد. آری پهلوانی یکی از صفات مردان خدایی است.
ابوالقاسم در ماهیگیری نیز هم بسیار متبحر بود و در رودخانههای بزرگ وکوچک همیشه صیدهای زیادی داشت و بخاطر تنگدستی و ضعف مالی خانواده، خیلی کمک حال آنها بود.
فعالیت در بسیج محله کار همیشگی ابوالقاسم بود و بخاطر صداقت و درست کاریش او را بعنوان فرمانده بسیج منطقه انتخاب کردند.
سال چهارم در رشته اقتصاد و در دبیرستان آیت اله غفاری سال (۶۰-۵۹) امتحانات پایانی شروع شده بود که در روز یکی از این امتحانات درس فلسفه و منطق، دو نفر از دوستانش مشغول تقلب کردن بودند که مراقب متوجه آن دو نفر میشود و ابوالقاسم که پشت سر آنها نشسته بود و بچهها تا متوجه مراقب میشوند ورقه تقلب را مچاله میکنند و زیر پای ابوالقاسم میاندازند. مراقب کاغذ را زیر پایش میگیرد و او را بعنوان کسی که تقلب کرده به دفتر مدرسه معرفی میکند.
ابوالقاسم با اینکه میداند چه کسانی تقلب کردند، ولی سکوت میکند و میگوید که من این کار را انجام ندادم نه تقلب کردم و نه تقلب رساندم و دوستانش را معرفی نمیکند این امر باعث میشود که او از آن دوره تحصیلی طبق قوانین آموزش و پرورش محروم میشود. مردانگی وگذشت او نمیگذارد که دوستانش شناخته شوند و این هم هنر مردان خدایی است.
پس از آنکه ابوالقاسم به جبهه گیلانغرب میرود و از آنجایی که میدانست تقلب نکرده به آموزش و پرورش نامه مینویسد و گلایه و شکایتش را به آنها ابلاغ میکند در صورتی که جواب نامه اش را هیچ وقت نتوانست ببیند.
در جوار خانه پدری امامزاده قدیمی بود که به ظاهر کوچک، ولی قدمت چندین ساله داشت و ابوالقاسم که در نوجوانی به بیماری دچار میشود. سردردهای وقت و بی وقت که امان از او میبرد و مادر مهربانش به امامزاده حبیب متوسل میشود و او از آنجا حاجت میگیرد و سقای آنجا میشود.
در این امامزاده که همچنان پا برجاست هیاتهای مذهبی برگزار میشد. ابوالقاسم همیشه سقای آنجا بود و در تابستان به دستههای مذهبی آب و شربت میداد.
ابوالقاسم بیانیهها و اطلاعیههای سپاه در مورد بحث امام با بنی صدر را خیلی مطالعه و پیگیری میکرد و در جریانهای ارزشی آن زمان که شهید بهشتی در راس آنها بود، بسیار فعالیت داشت و اهمیت میداد.
به شهید مطهری، دکتر شریعتی و شهیدان رجایی و باهنر خیلی علاقه داشت و زمانی که شهید مطهری به شهادت میرسند او بسیار محزون بود و میگفت دیگر زنده ماندن ما جایز نیست.
در مجامع مختلف دفاع و موضع گیری میکرد. بسیار شجاع و نترس و دلیر بود و حرف حق را در هر جا و هر جریانی بازگو میکرد وکسر شان نمیدانست. تبعیت و ولایت پذیری حضرت امام (ره) و عشق به او در نهادش میجوشید و همیشه خود را سرباز کوچک امام راحل (ره) میدانست.
در سال ۵۹ در یک مجموعه بسیجی به فرماندهی شهید والا مقام حسن علی امامی برای آموزش به سپاه رفت آموزشها بسیار سخت بود و بعد از آن به چالوس اعزام شد. حدود یک ماه در آنجا آموزش دید و در درگیریهای سال ۵۹ به مریوان رفت و حدود سه ماه در آنجا بود. در آن طرف مریوان و زریوران در منطقه دیزلی جنگید تا آن منطقه آزاد شد.
فرمانده سپاه مریوان در آن وقت شهید احمد متوسلیان بود. ابوالقاسم بارها گفته بود از اینکه در مریوان به شهادت نرسیدم خداوند مرا لایق نمیدانست عاشق شهادت بود و دوست داشت گمنام و بی نشان بماند.
انسان قانع و قوی بود. در سرمای سخت و جانفرسای مریوان که با چند پتو به زیر و چند پتو به سر نمیتوانستی سرمای آنجا را تحمل کنی او با یک پتو دو نفر راضی بود سرمای آنجا تا مغر استخوان هم نفوذ میکرد.
مریوان در سنگرهای بالای قله وقتی مستقر میشدیم ابوالقاسم مقید به این بود که نباید ذرهای از غذایمان را اسراف کنیم. به ما سیب زمینی و مقدار کمی گوشت و پیاز میدادند تا خودمان بالای قله با یک والور کوچک و فانوس غذا درست میکردیم. ابوالقاسم حتی مقدار کمی از غذای مانده را بر روی اجاقهای کوچک میگذاشت و راضی نمیشد دور بریزیم واسراف کنیم. همیشه میگفت:این بیت المال است وما باید به آیندگان پاسخگو باشیم.
با اینکه پسری بسیار قوی و فعال بود، ولی خیلی کم غذا میخورد و در خوردن وآشامیدن خیلی مراعات میکرد در جنگیدن و دلاوری همیشه جلودار و پیشرو بود، ولی از خوردن زیاد امتناع میکرد.
اواخر مهر و اوایل آبان ماه سال ۶۰ بود که اعلام کردند نیروهای داوطلب برای گیلانغرب اعزام میشوند ابوالقاسم خود را بعنوان داوطلب معرفی میکند به او گفته میشود باید از پدر و مادرتان رضایت نامه بگیرید تا شما را اعزام کنیم.
ماه محرم بود و او که سقای امامزاده حبیب بود ۵ شب به عزاداران امام حسین (ع) خدمت کرد و با همه دوستان و اقوام خداحافظی نمود و راهی شد یک شب آنها را نگه داشتند و بعد گفتند باید رضایت نامه کتبی بیاورید تا شما را اعزام کنیم. فردا برگشت غروب بود پدر و مادر مهربانش برای نماز به مسجد رفته بودند. وقتی برگشتند دیدند که ابوالقاسم برگشته مادرش که مشغول خواندن قرآن بود پرسید:پسرم چرا برگشتی؟ گفت باید از شما رضایت نامه بگیرم تا بروم. مادر گفت:من رضایت نمیدهم دیروز که راضی شدم از شانس تو بود و امروز که بر گشتی از اقبال من است.
به سراغ پدرش میرود و پدر هم راضی نمیشود، ولی وقتی که با اصرار ابوالقاسم مواجه شد میگوید:من حرفی ندارم اگر مادرت راضی باشد.
مادر راضی نمیشود و یکباره ابوالقاسم قرآن را از آغوش مادر میگیرد و میبندد و میگوید:چرا قرآن میخوانی؟ من برای حفظ همین قرآن به جبهه میروم. مادر مهربانش با این جمله راضی میشود و میگوید: پسرم من تو را به خدای این قرآن میسپارم و رضایت نامه را امضاء میکند و ابوالقاسم به مادرش گفت:شیرت را حلالم کن و هر دو را در آغوش میگیرد و خداحافظی میکند و راهی گیلانغرب و شرکت در عملیات مطلع الفجر میشود.
به آیت اله دستغیب بسیار علاقمند میشود و این شور و عشق او را بیشتر مشتاق شهادت میکند و با شهید آیت اله دستغیب در یک روز به شهادت میرسد.
سه گردان از شهرستان بابل به فرماندهی شهید جاویدالاثر یوسف سجودی بالغ بر ۲۵۰ نفر در این عملیات شرکت میکنند که ۴۲ نفرشان در یک روز به شهادت میرسند.
در آن روزها ابوالقاسم حالت روحی خاصی داشت خلوص و صداقت و نجابت و پرکار بودن او زبان زد بود با اتفاق بعضی از دوستان در یکی از درههای گیلانغرب و بعد قله ۹۲۰ مستقر شدیم. هدف از عملیات مطلع الفجر آزاد سازی ارتفاعات غرب شهر گیلانغرب و ارتفاعات استراتژیکی شیاکوه و تنگه قاسم آباد بود. قرار براین شد که نیمه شب عملیات آغاز شود و تا صیح نشده به پایان برسد لیکن پیچ و خمهای زیادی که در این منطقه کوهستانی بود و تسلطی که دشمن بر این منطقه داشت باعث این شد که بعضی از بچهها راه را اشتباهی بروند و نتوانند بر دشمن غلبه کنند.
ابوالقاسم به اتفاق دوستانش در قله ۹۲۰ مستقر شدند و آن قله را از تسلط دشمن در آوردند.
در این عملیات ما از کمترین امکانات برخوردار بودیم آب مصرفی مان را از ته درهها تا ارتفاعات باید با سطلهای بزرگ پلاستیکی حمل میکردیم. ابوالقاسم به اتفاق دوستانش مجبور بودند غذا و مهمات را بر روی الاغها ببندند و با سختی و مشقت فراوان تا بالای قلهها حمل کنند. در این کارها همیشه بخاطر قدرت بدنی و نیرویی که داشت، پیش قدم بود و از هیچ زحمتی در جبهه دریغ نمیکرد چه در تدارکات و چه در جنگاوری همیشه در خط مقدم جبهه بود.
برف کوه را آب میکردیم و هر چند روز یک بار خودمان را با آن میشستیم خستگی برایش معنایی نداشت در واقع مثل آچار فرانسه بود و به داد همه میرسید.
چند روز قبل از عملیات ابوالقاسم به اتفاق دوستانش سرهای خود را برای حاجی شدن تراشیدند چرا که شرکت در این عملیات را محرم شدن و شهادت را حاجی شدن میدانستند و زمزمه و ذکرشان در حین عملیات (لبیک اللهم لک لبیک) بود. حاجیان شهیدی که هیچ وقت خانه خدا را ندیدند، ولی خود خدا را عاشقانه طواف کردند اینان حاجیان واقعی هستند.
ما با کمک دلاور مردانی، چون ابوالقاسم توانستیم قله ۹۲۰ را به تصرف درآوریم، ولی بدلیل سقوط تپه ابرویی و قلههای دیگر ما هم در گیر شدیم.
افتخار دیگری که ما در این عملیات داشتیم این بود که شهید ابراهیم هادی به اتفاق دوستانشان در یکی از قلهها بنام قله اناری، حضور داشتند و از خود دلاوری و شجاعت نشان دادند و الگوی برتری و جوانمردی شدند.
نفس بچهها به شماره افتاد از هر طرف میزدند وقتی تیر بارها دل آسمان را میشکافتند در شب ظلمانی آدم فکر میکرد قیامتی بر پا شد. بالاخره یک عده بچههای محصل و کشاورز که تازه برای اولین بار به جنگ آمده بودند و میدیدند این همه میکوبند. زمین و زمان را میزنند، ترس و دلهره به دلشان میانداخت. هوا کم کم در حال روشن شدن بود هر چه فشنگ داشتیم میزدیم و فکر میکردیم پیروز خواهیم شد اما…
یکی یکی بچهها به زمین میافتادند و ما پر پر شدن همه دوستانمان را به چشم میدیدیم. خدایا چه شب سختی بود. فرمانده دستور داد تا ۱۵ نفر داوطلب بمانند و بقیه به همراه زخمیها عقب نشینی کنند. ابوالقاسم اولین داوطلب ماندن شد و من زخمی شدم گفتم بیا باهم به عقب برگردیم از این معرکه کسی زنده بیرون نخواهد آمد. ولی ابوالقاسم قبول نکرد وگفت:محسنی جان دوست عزیزم! من بخاطر آن هدفی که آمدم عقب نشینی نمیکنم و تا آخرین قطره خونم میایستم و همین طور شد او مردانه جنگید و تا آخرین لحظه مبارزه کرد و ایستاد.
منطقه در دست دشمن بود و تا هفت ماه نمیتوانستند پیکرها را بدست خانوادهایشان برسانند. هرچند که ابوالقاسم عاشق گمنامی بود همانند مادرشان حضرت زهرا (س) که تا ظهور فرزند برومندش امام زمان (عج) گمنام خواهد ماند. شهدا به گمنامی افتخار میکنند، زیرا تا زمانی که بی نام و نشان هستند، حضرت زهرا (س) برایشان مادری میکند و عاشقانه آنها را در آغوش میکشد.
صدها صدف را موج دریا برد با خود مادرِ پسرها را چه زیبا برد با خود
هرکس که داغ قبرگمگشته به دل داشت دیدم سوا گردید و زهرا برد با خود
تقریبا پس از هفت ماه که منطقه از دست بعثیون آزاد شد دوستانی که در عملیات مطلع الفجر حضور داشتند برای شناسایی پیکرها به آنجا رفتند. هفت نفر بودند. اسپریهای مخصوصی به آنها دادند تا به صورت شهدا بزنند تا چهرهها برای تشخیص واضحتر شوند. تقریبا همه شهدا شناسایی شدند و اسپری هم تمام شده بود تا اینکه یکی از بچهها به بالای قله میرود و در آن طرف قله (خط دشمن) پیکری را میبیند فریاد میزند:بچهها یک شهید اینجاست. نگران شدیم خدایا اسپری نمانده ما چطور چهره این شهید را تشخیص بدهیم؟
وقتی به آن طرف قله رفتیم دیدیم شهید عزیز از پهلو و به سمت چپ با صورت بر زمین افتاده تا اورا دیدیم شناختیم خدایا این شهید بزرگوار ابوالقاسم است کسی که دلاورانه تا خط دشمن از خاک وطنش تا پای جان شیرینش ایستادگی کرد.
ابوالقاسم از خاک بوجود آمد و با خاک زندگی کرد و برای خاک سرزمینش عاشقانه جنگید و در خاک وطنش آرام گرفت. براستی که او پسری از جنس خاک است.
گمنامی ابوالقاسم بی تابی و بی قراری مادر را آنچنان زیاد میکند که شبانه روز از داغ و دوری فرزند، گریه و مویه امانش نمیدهد. از خدا تمنا میکند که از گمشده اش خبری برسد تا اینکه خداوند صدای گریههای این مادر مهربان را میشنود و پیکر ابوالقاسم که از دیدهها پنهان بود به آغوش گرم و صمیمی مادر برمی گردد.
وقتی مادر پیکر ابوالقاسم را میبیند باور نمیکند این پسرش باشد با گریه میگوید پسرم رشید و چهره اش نورانی بود. دستمال سفیدی بر زخم پیشانی اش بسته بود وقتی که مادر دستمال را باز میکند و نشانه زخمی که در کودکی بر پیشانی پسرش را میبیند آرام میشود و گمشده اش را در آغوش میکشد.
آن مادر مهربانی که سالها رفتن به محل شهادت پسرش یکی از آرزوهای بزرگش شده بود مادری که بعد از ابوالقاسم هیچ وقت لباس دیگری جز لباس سیاه نپوشید و تاب نبودنش را تحمل نکرد و مزار پسر بهترین محل آرامش او بود تا اینکه در کنار فرزند رشیدش آرام گرفت.
شهادت لالهها را چیدنی کرد به چشم دل خدا را دیدنی کرد
ببوسای مادرم سنگ پسر را شهادت سنگ را بوسیدنی کرد
گفتنی است؛ کتاب «پسری از جنس خاک» به قلم «محبوبه باباجانپور ساسی» در ۱۸۰ صفحه از سوی انتشارات انتخاب چاپ و روانه بازار نشر شده است.