به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از رشت، چهارمین یادواره مردمی شهید «ابراهیم هادی» و شهدای مدافع حرم استان گیلان شامگاه پنج شنبه (۲۸ بهمن) ساعت ۱۹ با حضور خانوادههای معزز شهدا در سالن همایش خاتم الانبیاء شهرستان «رشت» برگزار میشود.
این مراسم با سخنرانی سردار «مهدی رمضانی» همرزم شهید «ابراهیم هادی»؛ نویسنده کتاب «راز کانال کمیل» و با مدیحه سرایی «محمدحسین احمدی» برگزار خواهد شد.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، ایران قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت در مورد پایان جنگ را پذیرفت؛ جنگی که شروعش بر پایه خباثت و قدرتطلبی دیگران بود، اما این ختم ماجرا نبود.
هنوز ساعتی از پذیرش قطعنامه نگذشته بود که عراق به کمک منافقین، حملات خود را به غرب و جنوب کشور آغاز کرد؛ منافقینی که همیشه داعیه آزادی داشتند اما رفتار وحشیانهشان از اذهان هیچ ایرانی پاک نخواهد شد.
صدام هم پس از قطعنامه گویا میخواست غرور شکسته شده خویش را ترمیم کند. از همین رو دو روز بعد از قبول رسمی قطعنامه از جانب ایران، از چند محور وارد غرب کشورمان شد و شهرهای قصرشیرین، خسروی، سرپلذهاب و گیلانغرب را به تصرف خود درآورد.
به قول سیدمرتضی آوینی: «نفرت مردم از منافقین بیش از صدامیان است و این حقیقت، اگرچه از زمان درگیریهای درونشهری منافقین بهروشنی قابل ادراک بود، اما در عملیات مرصاد به یقین پیوست. منافقین نیز این حقیقت را از همان آغاز دریافته بودند، وگرنه هرگز دست به ترور و قتلعام مردم در درون شهرها و یا مصلاهای نماز جمعه و مساجد نمیزدند.»
عکس آشنا
اردوی راهیاننور و بازدید از مناطق عملیاتی غرب کشور توسط خادمین شهدا _ فدک، مرداد امسال برگزار شد. صبح روز عرفه بود که به یادمان عملیات مرصاد رسیدیم. تصاویر شهدای عملیات به تفکیک نام هر شهر بر دیوار نقش بسته بود. عکسی از بچههای تهران توجهم را جلب کرد: شهید سعید خوشاخلاق.
مادر سعید را چند ماه قبل در کلاسهای امر به معروف خیابان ایران دیده بودم. با وجود سن و سالی که از او گذشته همچنان فعال و پر انرژی است. یادم میآید گفته بود ۳۰ سال پیش و درست مقارن با عید قربان پسرش را بدرقه کرده بود و روز عید غدیر هم خبر شهادتش رسیده بود.
مادر شهید خوشاخلاق گفت: «من و همسرم اهل خمینیشهر اصفهان هستیم. قبل از ازدواج در یک محله زندگی میکردیم. همسرم به خواستگاری آمد. بعد از دو سال نامزدی در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم و ساکن تهران شدیم. همسرم اینجا مغازه داشت و کار میکرد. اولین فرزندم دو سال بعد به دنیا آمد. سعید فرزند سوم بود و سال ۱۳۵۰ به دنیا آمد. از دوران نوجوانی بسیار فعال و بااراده بود. کمربند مشکی جودو داشت. همباشگاهی شهید ابراهیم هادی بود. روحیه پهلوانی داشت. یک روز رفته بود با بچههای کوچه بازی کند وقتی به خانه آمد یک کتک حسابی خورده بود. گفتم: سعید! تو ورزشکار هستی برای چه کتک خوردهای؟!
گفت: مادر، ما در باشگاه قسم خوردهایم که از زورمان جای دیگری استفاده نکنیم.»
بچهمحلها دور هم جمع شدند
«شهید خوش اخلاق» کوچههای خیابان ۱۷ شهریور و محله آهنگ به نام شهدای بسیاری مزین شده است. خانواده خوشاخلاق با شهیدان لواسانی و ابراهیم هادی هممحلهای هستند. مادر میگوید: «پسرهایمان با هم بزرگ شدند، قد کشیدند و راهی جبهه شدند. شهید لواسانی در عملیات خرمشهر، شهید هادی در کانال کمیل و سعید در عملیات مرصاد شهید شد. جالب اینجاست که کنار مزار سعید یادبود شهید ابراهیم هادی و به فاصله یک مزار دیگر، مزار شهید لواسانی قرار دارد.
انگار بچهمحلها با اینکه در نقاط و زمانهای مختلف شهید شدند، اما عاقبت دور هم جمع شدند. مادر شهید لواسانی حتی نتوانست پیکر بیسر پسرش را برای آخرینبار ببیند. چه بسیارند خانوادههایی که حتی نمیدانند عزیزانشان کجای ایران به خاک سپرده شدهاند. جوانهایمان رفتند، خانوادهها آنقدر سختی کشیدند، آنوقت بعضیها به خاطر مشکلات اقتصادی و اجتماعی و یا مسئله حجاب مدام ابراز ناراحتی و شکوِه میکنند و قدر ناشناسند. آدم دلش میگیرد.»
امام گفتهاند همه باید بروند
مادران شهدا با صبوری خاطراتی را برایمان تعریف میکنند که شاید روحشان را هربار زخمی و زخمیتر کند. این زنها خودشان شاهدان بیادعای زمانهاند. مادر در بیان خاطرات آن روزها میگوید: «سعید اولینبار زمستان سال ۶۶ و چند ماه قبل از عملیات مرصاد راهی جبهه شد. با اینکه محصل بود میگفت: وظیفه من در شرایط کنونی، دفاع از وطن است. چند ماه بعد یعنی مرداد سال ۶۷ و حمله منافقین به غرب کشور دوباره به جبهه رفت.
خیلی از دوستان و هممحلهایها همراهش بودند. سعید تصمیمش را برای رفتن گرفته بود و گوشش به حرف هیچ کس بدهکار نبود. یکی از پسرانم را در تصادف از دست داده بودم. به همین علت تمام اقوام از سعید میخواستند که بماند تا نکند اتفاقی برایش بیافتد و خانواده را دوباره داغدار کند اما او دائم تکرار میکرد «امام گفته همه باید بروند، پس باید بروم» و راهی کردستان شد.
خانوادگی رفته بودیم اصفهان برای تشییع یکی از اقوام که شهید شده بود. وقتی برگشتیم، خبر شهادت سعید را به پدرش دادند. من نمیتوانستم باور کنم. ۱۰ روز بیشتر از رفتنش نمیگذشت. عید قربان بود که بدرقهاش کردیم و رفت و روز عید غدیر در سن ۱۷ سالگی به شهادت رسید. در عملیات مرصاد حدود ۴۰۰ شهید دادیم که پیکر خیلی از شهدا برنگشت اما الحمدالله پیکر سعیدم را خیلی زود در آغوش گرفتم.»
سه دهه آرزو
حضور مادران شهدا در اردوهای راهیان نور و مقتل پسرانشان، صحنههای عاشقانه، ولی دردناکی را رقم میزند. راه رفتن با عصا روی خاکهایی که میدانی روزی فرزندت را به آغوش کشیده صبر زینبی میخواهد. خانم خوشاخلاق ۳۰ سال در آرزوی دیدن مقتل سعید به سر برد و سرانجام بهار امسال به آرزویش رسید.
«مناطق عملیاتی جنوب کشور را زیاد رفته بودم اما تا امسال غرب نرفته بودم. خیلی دلم میخواست محل شهادت سعید را ببینم. چندینبار ثبتنام کرده بودم، اما جور نمیشد. تا اینکه بهار امسال قسمتم شد. بعد از ۳۰ سال رفتم و عقدههای چندین سالهام را خالی کردم. آنجا حال دیگری داشتم. اصلا قابل وصف نیست.»
ارادت به شهدا با هر رنگی
او پا جای پای پسرش گذاشته است. جبههاش عوض شده اما نگاهش به همان مسیر است. از فعالیتهایش در مسیر امر به معروف برایمان میگوید: «در گروه مردمی آمرین به معروف «صراط» فعالیت دارم. استاد تقوی کلاسهای آموزشی دارد و به افراد یاد میدهد که چگونه «امر به معروف» و «نهی از منکر» را به طور صحیح در جامعه اجرا کنند. البته فقط در مورد حجاب نیست. در مورد رعایت حقوق همسر و فرزند و همسایه نیز مطالب مهم و کاربردی را یاد میگیریم. افراد شرکتکننده در طرح صراط همه جوان هستند. من پیر آن جمع هستم. در این طرح، نحوه بیان را همراه با کتاب و جزوه آموزش میدهند.
خاطرهای از همین فعالیتها دارم. به دختر جوان و بدحجابی در خیابان به نرمی تذکری دادم و رد شدم اما به تندی و پرخاش با من صحبت کرد. دلشکسته شدم. دست خودم نبود. اشکم جاری شد. دختر جوان که با من هممسیر بود نگاهی کرد و متوجه شد. آمد جلو و از من دلجویی کرد. به او گفتم: تو مثل دختر من هستی. من به خاطر پسرم که خونش را برای این مملکت داده است میخواهم حجابت را رعایت کنی. جا خورد و خیلی منقلب شد. من را بوسید. حلالیت طلبید و موهایش را پوشاند. گفت: از پسرت بخواه برایم دعا کند.
همیشه وقتی سر مزار سعید میروم ناخودآگاه یاد آن دختر میافتم. معتقدم جوانهای ما با هر رنگ و حجاب و روشی که دارند هنوز ارادت خاصی به شهدا دارند. اسم شهدا که به میان میآید، گویا پذیرش آنها در مسائل شرعی و دینی بیشتر میشود.»
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، حاج ابوالفضل کاظمی از ۲۲ سالگی وارد جنگ با گروهکهای ضد انقلاب در غرب کشور شد و پس از آغاز جنگ تحمیلی در کنار شهید چمران اولین حضورش در جنگهای منظم را تجربه کرد. او بچه جنوب شهر تهران بود، اما با صفای باطن و ضمیر روشنی که داشت به ندای پیر و مرشد راه، لبیک گفت و به دفاع از میهن پرداخت.
کاظمی سپس به لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) رفت و فرماندهی گردان میثم تمار در این لشکر را برعهده گرفت.
در ادامه روایتگری این رزمنده از دوران دفاع مقدس را در گلزار شهدای تهران، بزرگترین گلزار شهدای جهان میبینید.
برنامه روایتگری و نوحه خوانی در قطعه شهدای گمنام گلزار شهدای تهران هر هفته پنجشنبهها با حضور عاشقان شهدا برگزار میشود.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: پس شما باید ایشان و علی آقا را هم آرام می کردید… اینطور که معلوم است، شما صبورترین بودید…
همسر شهید: شکر خدا علیرضا هم مقاوم بود. تقریبا یک ماه قبل از شهادت حاج آقا، یک بار می خواست بخوابد، گریه می کرد و خیلی هم با کتاب شهدا انس داشت و آنها را می خواند. مثل کتاب شهید ابراهیم هادی و بقیه شهدا. یک شب قبل از این که بخوابد، خیلی گریه کرد. گفتم: علی جان برای چه گریه می کنی؟ گفت: اگر بابا شهید بشود من چه کار بکنم؟ گفتم: باید خدا را شکر کنی. این افتخاری است که نصیب خانواده ما می شود… اما بعد از شهادت حاج آقا خیلی صبور بود اما برادرش حسین، خیلی بیتابی می کرد.
**: هنوز هم همانطوری هستند؟
همسر شهید: بله؛ هنوز هم گاهی بیتابی می کند…
**: علت بیتابی حسین آقا در نبود حاجآقا چیست؟
همسر شهید: حسین آقا می گوید الان که پدر شدهام، جای خالی پدرم را حس می کنم و نبودنش برایم خیلی سخت است. مصیبت ما در قبال مصیبت حضرت زینب واقعا ناچیز است. البته ما حضور حاج آقا را در همیشه حس می کنم. خیلی از ایشان کمک می گیرم و مشورت می کنم.
۹ دی هر سال بزرگداشت ۹ دی ۸۸ را می گیرند و مساجد شهرک محلاتی اتوبوسهایی می گذاشتند و اهالی را به مراسمها می بردند. یک بار برای نماز جمات که رفته بودم، متوجه شدم که مراسم در مسجد برگزار می شود و اتوبوسی در نظر گرفته نشده. مراسم اصلی هم معمولا در مصلای امام خمینی برگزار می شد. صبحش به خودم گفتم باید به مصلا بروم. تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم و بعدش راه بیفتم. با مترو به راحتی می توانستم به مصلا بروم.
کمی خوابم برد و در خواب، حاج مراد را دیدم. آمد و بیدامر کرد که جا نمانم. آنجا فهمیدم که واقعا واجب است خودم را به مراسم اصلی در مصلا برسانم.
**: برای حاج آقا مزار یابودی هم در نظر گرفته اند؟
همسر شهید: بله؛ در قطعه ۲۹ بهشت زهرا(س).
**: البته مدافعان حرم بیشتر در قطعه ۵۰ هستند.
همسر شهید: ما انتخاب کردیم که در قطعه ۲۹ باشیم. چون شهید فرزانه و شهید حاج شعبان نصیری آنجا بودند، تصمیم گرفتیم حاج مراد را هم به آنجا ببریم. شهید حاج حیدر که فرمانده حیدریون بودند و با حاج آقا شهید شدند را هم در قطعه ۲۶ به خاک سپردند.
**: وقتی پیکر حاج حیدر و چند همرزم دیگرشان تفخص شد و از شما خواسته شد برای شناسایی بروید، عکسی از پیکرها هم نشانتان دادند؟
همسر شهید: آن زمان پیکرها در سوریه بود و فقط از حسین آقا آزمایش دی ان ای گرفتند که مطابقت بدهند. خود داعش گفته بودند که پیکر را برده ایم. برخی هم می گویند احتمال دارد پیکر حاجی را به سردخانه ادلب برده باشند یا این که جای دیگری دفن کرده باشند.
بعضی وقتها برخی از فامیل و اقوام می گویند شما چرا آنقردر بی خیالید و پیگیری نمی کنید؟ من می گویم به جنگ خودمان در دفاع مقدس نگاه کنید؛ آنجا که در زمین خودمان بود، هنوز هم شهدایی را تفحص می کنند و تکلیف خیلی ها معلوم نیست. آنجا که نه دشمن و نه زمین هیچکدامش ثابت و مشخص نبود.
**: مگر این که خدا بخاهد و معجزه ای بشود.
همسر شهید: ما هم راضی هستیم به رضای خدا.
**: اگر احیانا پیکر پیدا بشود و قرار باشد که مبادله بکنند، شما راضی هستید که در قبالش امتیازاتی به داعش داده بشود؟
همسر شهید: اصلا و ابدا…
**: این که می گویید اصلا، واقعی است؟
همسر شهید: بله؛ چون هر پولی که از اینجا برود، باز می شود گلوله ای به سمت گلوی بچه های شیعیان…
**: پسبه این گزینه فکر کرده اید؟
همسر شهید: بله، قطعا…
**: اما احتمالا پدر حاج آقا راضی بشوند چون خیلی کمطاقت هستند.
همسر شهید: چه کاری است به کسی که در حال جنگ با او هستیم، کمک کنیم؟!
**: آدم ها با هم فرق می کنند. برخی ها آنقدر تحت فشار دلتنگی هستند که نمی تاونند به چیز دیگری فکر کنند. باید به آن ها هم حق داد. در همین نبرد سوریه این اتفاق افتاد. مثل خانواده شهید عبدالله اسکندری که نپذیرفتند مبادلهای انجام بشود. دیداری هم با حضرت آقا داشتید؟
همسر شهید: هنوز نه. دیدارها به وبت است و هنوز نوبت به ما نرسیده. پسرم علیرضا در مراسم میثاق پاسداری در دانشگاه امام حسین (ع) خدمت حضرت آقا رسید و تفقد کردند. انگشتر آقا را هم گرفت. برای نماز ظهر ماه رمضان هم آقاعلیرضا با حسین آقا رفتند و آنجا هم دو انگشتر از آقا گرفتند. در آن نماز گفتند برای مادر و مربی مسجدمان انگشتر می خواهم که حضرت آقا باز هم عنایت کردند. آقا پرسیده بودند چرا برای خودت نمی گیری؟ آقا علیرضا هم می گوید که خودم پارسال انگشتر گرفته ام.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: در تماس آخر حاج آقا نکته خاصی هم داشتند؟
همسر شهید: مطلب خاصی نگفتند. اتفاقا مدتی بود که کتفم درد می کرد و به فیزیوتراپی می رفتم. مدتی که رفته بودند، آنقدر که مشغول بودند، یادشان نبود اما آن شب سراغش را گرفتند و حالم را پرسیدند. من هم گفتم خدا را شکر.
چیزی که برای من خیلی عجیب بود، آخر صحبت، دقیقا یک دقیقه سکوت کردند. نمی دانم چرا؟ من خودم علتش را نفهمیدم. بعدها با خودم گفتم حکایت آن یک دقیقه چه بود؟ احساس کردم چیزی می خواست بگوید اما نگفت. من هم سئوال نکردم.
**: یعنی صدای تنفسشان میآمد و ارتباط تلفن قطع نشده بود…
همسر شهید: قطع نشده بود. بعد از آن یک دقیقه، حاج مراد خداحافظی کرد…
**: این تماسها چند روز یکبار انجام می شد؟ مثلا مقید بودید که هر شب تماس بگیرید؟
همسر شهید: نه، اصلا اینطور نبود. اتفاق اوایل عید بود که به کنگاور رفته بودیم، متاسفانه شرایط طوری شد که یک هفته تماس نگرفتیم. ایشان هم نمی توانست تماس بگیرد. یک روز تماس گرفتیم و حاج مراد با پسرم علیرضا صحبت کرد. به من چیزی نگفت اما به علیرضا گلهگی کرد که چرا به من زنگ نزدید؟ علیرضا هم گفته بود که ان شا الله برگشتی جبران می کنم. حاج مراد هم گفته بود: اگر نبودم چه؟…
**: شما با توجه به این که حاج آقا نبودند، چه شد که به کنگاور رفتید؟
همسر شهید: ما هر سال برنامه ثابتمان این است که ایام عید به منزل مادرم می رویم. پدر و مادر هر دویمان در کنگاور هستند و ما طبق برنامه قبلی رفتیم.
**: فرمودید در آن یک هفته تماس برقرار نمی شد؟
همسر شهید: نه؛ متاسفانه مشغول عیددیدنی بودیم و حواسمان به دید و بازدیدها جلب شده بود. متاسفانه غفلت کردیم. بعد که تماس گرفتیم، باعث گلهگی حاجآقا شده بود.
گاهی می گفت دلش خیلی برای علیرضا تنگ می شود. علیرضا آن روزها کلاس پنجم بود.
شهردار منطقه یک هم که به خانهمان آمد، پرسید: واقعا دلتان برای حاج آقا تنگ می شد؟… من هم گفتم: مگر ما انسان نیستیم؟ مگر می شود دلمان تنگ نشود؟… یک سری هم گفته بودند که مدافعان حرم از خانوادههایشان بریدهاند و محبت و احساسی نسبت به خانواده ندارند در صورتی که محبت و علاقهشان اگر بیشتر نبود، کمتر هم نبود… اما متاسفانه یک سری این مطالب را درک نمی کنند و می گویند اینها احساس ندارند که مدام در مأموریت هستند.
**: البته درک حال و هوای این مجاهدان هم کار سختی است و طبیعی است که قدرت فهم برخی به این مسائل نرسد… الحمدلله که علیآقا بزرگ شده اند و حسینآقا هم سر و سامان گرفته بودند اما برخی شهدای مدافع حرم در حالی به نبرد می رفتند که چند فرزند کوچک داشتند. مثل شهید سیدمحمد سجادی که ۶ فرزند قد و نیم قد داشت که بزرگترینشان ۹ ساله بودند.
شما هفته اول عید در کنگاور بودید؟
همسر شهید: بله.
**: پس هشت نه روز فاصله بود بین سفر شما و شهادت حاج آقا…
همسر شهید: بله؛ البته ناگفته نماند روز اول عید، روزه مستحبی دارد. دل من عجیب گرفته بود و فکر می کردم جنگ تمام شده و حیف است که حاج آقا به طریقی غیر از شهادت برود. همیشه می گفت: نکند من در خواب سکته کنم و بمیرم؟!… می گفتم: این چه حرفی است میزنید؟ مدام نگران بود که در خواب و رختخواب بمیرد. من هیچ وقت برای شهادتشان دعا نکردم اما عجیب بود که آن سال به من الهام شده بود و با قلب شکسته از خدا خواستم و برای شهادتشان دعا کردم.
**: روزه گرفته بودید؟
همسر شهید: بله، با همان زبان روزه برای شهادتشان دعا کردم…
**: احتمالا همین رضایت شما باعث شد که به آرزویشان برسند…
همسر شهید: مادرم هم می گفت که چون تو راضی بودی، حاج مراد شهید شد.
**: در گفتگو با همسران شهدا این هم یکی از نکتههاست که شهادتشان آنقدر به تأخیر می افتد تا جایی که همسران، واقعا راضی بشوند…
همسر شهید: واقعا اگر شهید نمی شدند، ظلم در حقشان بود. تمام زندگیشان را تا نود درصد در مأموریت بودند. حتی وقتی در شهر هم بودند، مدام فعالیت می کردند و حیف بود که به راهی غیر از شهادت بروند…
شهید سید شفیع شفیعی که از اول دفاع مقدس با هم بودند، یک سال قبل از حاج مراد شهید شد. حاج آقا می گفت من خودم دیدم که به رگبار بسته شد و داعشیها پیکر شهید را هم با خودشان بردند. ایشان هم از بچههای سپاه و از اهالی رودبار بودند.
زمانی که زلزله رودبار آمد، تنها خانهای که تخریب نشد، منزل اینها بود چون از سادات عارف بودند. یکی از برادرانشان هم زمان جنگ شهید شده بود. از اول جنگ هم از دوستان قدیمی حاج مراد بودند.
حاج مراد، یک روز قبل از ظهر خوابیده بود که بیدار شد و گفت: سید شفیع را خواب دیدهام.
حاج مراد جابجا شده بود و سرداران مختلفی می خواستند که پیش آن ها برود و مردد بود که با کدام تشکیلات کار کند. سید شفیع در خواب به حاج مراد گفته بود: زودتر بیا…
من هم که داشتم خواب را میشنیدم، غبطه میخوردم و گریه می کردم.
**: این خواب برای چه زمانی است؟
همسر شهید: قبل از اعزام آخر بود که این خواب را دیدند.
**: بعد از این که ساعت ۱۱ شب قبل از شهادت با حاجآقا تماس گرفتید، فردایش چه اتفاقی افتاد؟
همسر شهید: حاج مراد، چهارشنبه شهید شده بودند و ما تا پنجشنبه خبری نداشتیم.
پسرم علیرضا در حال کار با تبلتش بود و من هم در آشپزخانه مشغول کار بودم. ناگهان دیدم که شروع کرد به گریه بلند. من تعجب کردم و اصرار داشتم بگوید چه شده تا برایش کاری کنم. آنقدر هق هق می کرد که نمی توانست حرف بزند. بالاخره تبلت را آورد و گفت: مامان! بابا شهید شده…
حاج مراد دوستی داشت که خیلی شوخ بود. گاهی مطالبی در شبکه های اجتماعی منتشر می کرد که بقیه را بخنداند. مثلا یک بار نوشته بود که برای اعزام به سوریه، هر کسی خواست، به من مراجعه کند!
وقتی علی تبلتش را آورد و نشانم داد، خبر در گروه تلگرامی که حاج آقا عضوش بودند منتشر شده بود. علیرضا با سیمکارت حاجآقا کار می کرد و تلگرامشان مشترک بود. علیرضا به گروهی رفته بود که اعضایش نمی دانستند ممکن است ما هم این پیامها را ببینیم.
علیرضا به طور اتفاقی داخل گروه رفته بود. عکس حاج مراد کنار آقای میثم مطیعی (مداح) را گذاشته بودند. زیرش هم نوشته بودند که حاج مراد شهید شده و شهادتش هم محرز است. وقتی من دیدم پیام را آن دوستِ شوخِ حاجآقا فرستاده، احساس کردم خواسته با بقیه دوستانش شوخی کند! برای همین بود که این خبر را باور نکردم.
بعد که دیدم علیرضا ناراحتی می کند، سریع با گوشی حاج آقا تماس گرفتم که ببینم علت انتشار این خبر و شوخی چه بوده؟ به فکرم هم نمیرسید که حاج مراد شهید شده باشد. وقتی زنگ زدم به گوشی حاج آقا دیدم یک نفر از آنور خط، عربی حرف می زند و من متوجه حرفهایش نمی شدم. گویا گوشی حاج آقا به دست داعشیها افتاده بود و یکی از آنها گوشی را جواب داده بود. چون همزمان با بردن پیکر حاج آقا، گوشی و تبلتشان را هم با خودشان بوده بودند.
چون خط روی خط زیاد می شد، من فکر کردم مشکل از ارتباط است. برای بار دوم هم یک نفر گوشی را برداشت که عربی صحبت می کرد. دوباره حرفش را نفهمیدم و گوشی را قطع کردم. بار سوم که تماس گرفتم، دیگر کسی جواب نداد. من هنوز هم فکر می کردم خطوط با هم قاطی شده.
گذشت تا روز جمعه که دو روز از شهادت حاج مراد گذشته بود.
**: در فاصله پنجشنبه تا جمعه، هیچ کدام از رفقای حاج آقا با شما تماس تلفنی نگرفتند؟
همسر شهید: اصلا. البته همسایهها اطلاع داشتند اما تاکید کرده بودند که شما چیزی نگویید تا از طرف محل کار به طور رسمی به خانواده خبر بدهند. حتی یکی از دوستانش با حاج آقا در سوریه بود اما اطلاعی به ما ندادند.
صبح جمعه، پدر شوهرم تماس گرفت و گفت: عکس حاج مراد را در موبایلها پخش کرده اند و می گویند شهید شده. من هم گفتم نه؛ الکی است.
**: چه کسی به پدرِ حاج آقا گفته بود؟
همسر شهید: یکی از دوستان پسر برادرشوهرم عکس را می بیند و برای ایشان ارسال می کند. ایشان هم می برد و عکس را به پدربزرگش می دهد و می گوید: ببین؛ عمو شهید شده!
**: پس آنها هم شوکه شده بودند و باور نمی کردند که چنین اتفاقی افتاده باشد.
همسر شهید: بله؛ من هم می گفتم چنین چیزی نیست. عصر جمعه بود که همسایگان آمدند و غروب جمعه بود که سردار چیذری به همراه چند سردار دیگر آمدند و خبر شهادت را دادند و گفتند محرز شده.
البته قبل از این که از طرف سپاه به خانهمان بیایند، من خبر شهادت را از همسایهها گرفته بودم.
**: اولین نفری که خبر را به شما گفت، چه کسی بود؟
همسر شهید: پسر بزرگم اینجا بود. یکی از دوستانش زنگ زد به خط حاجآقا که دست علیرضا بود. وقتی این تماسها گرفته شد ما مشکوک شدیم. آقای عبدی که با حاج آقا به سوریه رفته و به تازگی برگشته بودند؛ حسین آقا را صدا کرده بود و خبر را داده بود و تاکید داشت که خبر را به کسی نگویید.
دختر خواهرشوهرم به منزل ما آمدند. به خاطر بازی بچهها، خانهمان کمی شلوغ بود. همراه همسرشان ظهر جمعه، سرزده آمدند خانهمان. از حال حاج آقا پرسیدند و همینطور که صحبت می کردند، من باز هم مشکوک شدم. کمکم دختر خواهرشوهرم عکسهایی را آورد و نشان عروسم داد. عروسم هم بیقراری می کرد. من هم گفتم: اصلا شلوغ نکنید. اگر هم حاجی شهید شده باشد، خوشا به سعادتش. باید خدا را شکر کنی که حاج مراد شهید شده.
وقتی آنها از خانهمان رفتند، بعد از ظهرش همسایهها آمدند و غروب هم سرداران سپاه آمدند…
**: پس شکر خدا شما آمادگی روحیاش را داشتید و خبر را به خوبی پذیرفتید.
همسر شهید: ما از اول هم آمادگیاش را داشتیم چون همهاش به قول حاج قاسم، در سرما و گرما، تمام زندگیاش را وقف کردند.
**: عکسی که حاجآقا با حاج قاسم سلیمانی دارند، بعد از شهادتشان به دست شما رسید؟
همسر شهید: بله؛ اولین بار داعشیها این عکس را منتشر کردند. سردار چیذری می گفتند در اتاق بودیم که حاج قاسم آمدند داخل و گفتند کسی نمی خواهد با ما عکس بگیرد؟ شهید نعمایی هم تازه به شهادت رسیده بودند و عکسشان روی دیوار بود. آنجا بود که حاج آقا با حاج قاسم عکس مشترک گرفتند که برای یک ماه قبل از شهادتشان یعنی حدود اسفندماه ۱۳۹۵ است.
**: از وسائل حاج آقا چیزی برگشت؟
همسر شهید: فقط لباسهایشان که در عقبه گذاشته بودند برگشت.
**: از سال ۶۵ شما آمادگی خبر شهادت حاجآقا را داشتید. فکر می کردید که پیکرشان برنگردد؟ چون تحمل این اتفاق از خود شهادت سختتر است… تصورش برای ما که غیرممکن است…
همسر شهید: ما پذیرفتهایم. من اعتقادم این است که اصل، آن روحشان بود که پرواز کرد و حالا این جسم خاکی هر جایی که باشد، فرقی نمی کند. پدر شوهرم خیلی بیقراری می کرد و الان هم می گوید حاضرم هر چیزی که بخواهند را بدهم، فقط پیکر پسرم برگردد اما من چنین اعتقاد ندارم.
پسر من کم سن و سال بود و به من می گفت: به نظرم اگر بابا آنجا باشد، بهتر است چون ائمه به ایشان سر می زنند اما اگر بیایند اینجا… به هر حال توکلمان به خداست و هر چه که رضای خدا باشد.
**: حسینآقا چه حس و حالی داشتند؟
همسر شهید: خیلی گریه می کرد.
**: پس شما باید ایشان و علی آقا را هم آرام می کردید… اینطور که معلوم است، شما صبورترین بودید…
همسر شهید: شکر خدا علیرضا هم مقاوم بود. تقریبا یک ماه قبل از شهادت حاج آقا، یک بار می خواست بخوابد، گریه می کرد و خیلی هم با کتاب شهدا انس داشت و آنها را می خواند. مثل کتاب شهید ابراهیم هادی و بقیه شهدا. یک شب قبل از این که بخوابد، خیلی گریه کرد. گفتم: علی جان برای چه گریه می کنی؟ گفت: اگر بابا شهید بشود من چه کار بکنم؟ گفتم: باید خدا را شکر کنی. این افتخاری است که نصیب خانواده ما می شود… اما بعد از شهادت حاج آقا خیلی صبور بود اما برادرش حسین، خیلی بیتابی می کرد.