شهید اسدالله ابراهیمی

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد.

سال‌ها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد،‌ یک کلیه‌اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه‌های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد. سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام‌های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

گفتگو با همسر شهید ابراهیمی را نیز در اینجا بخوانید:

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با جناب آقای مراد کِی‌پور، از دوستان قدیمی و همرزم شهید اسدالله ابراهیمی است.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید:

ضرب و شتم بسیجیِ رزمنده به قصد کُشت +‌ عکس

* خواب خوب

قبل از اعزام دوم گفتم: اسدالله! نور بالا می‌زنی؟! نکند خبری شده! گفت: هر چه خدا بخواهد!

گفتم: خوابی که ندیدی؟

لبخند زد و گفت: اتفاقاً خوابش را هم دیده ام! یک خواب خوب…

گفتم: خواب رفقایت را دیدی؟! گفت: بماند برای بعد! الآن وقت این حرف ها نیست.

حال عجیبی داشت، از آن اسدالله همیشگی خبری نبود، از زمانی که برگشته بود هیچ کس را تحویل نمی گرفت حتی بچه‌هایش را! خوب می دانست پرونده عمرش به زودی بسته می شود و به خواست قلبی‌اش می رسد! صبر چندین ساله‌اش به زودی جواب می داد.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

*چرا همیشه جا می‌مانم؟

چند روز در منطقه بحوث سوریه اسکان موقت داشتیم و بعد به مقر اصلی رفتیم.

یک هفته بعد از اینکه بحوث را ترک کردیم در آن منطقه عملیات انجام شد، بدون اینکه از نیروهای ما استفاده کنند.

اسدالله عصبانی بود و مدام غر می زد و می گفت: فاصله ما تا بحوث کمتر از ۵۰ کیلومتر است، چرا از ما استفاده نکردند؟!  کلی نیروی آماده جهاد در این مقر بی‌کار نشسته‌اند! ما آمده ایم سوریه تا خدمت کنیم، چرا با ما این کار را کردند؟!

خیلی عصبانی بود و حرص می خورد و می گفت: این چه حکمتی است که همیشه جا می‌مانم؟!

* دلبری برای خدا

دو ماه زندگی با  اسدالله به من فهماند مؤمن واقعی کیست.

بارها شده بود حین صحبت کردن حرف‌هایش را قطع می کرد و می گفت: ۵ دقیقه تا اذان مانده، بیا برویم وضو بگیریم و صحبت کنیم.

خیلی مؤدبانه و زیبا تذکر می داد نزدیک اذان است و باید آماده نماز شویم.

وقتی به نماز می ایستاد آرامش در چهره‌اش موج می زد، اهل ادا در آوردن نبود و واقعاً بندگی می کرد.

خیلی اوقات کمی وضو گرفتنم را طول می دادم تا دیرتر به نماز برسم، فقط به خاطر اینکه نماز خواندن اسدالله را نگاه کنم. او نماز می خواند و من کِیف می کردم.

اسد آنقدر برای خدا دلبری کرد تا خدا عاشقش شد و او را برد.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

* بیا تخمه بشکن!

هر شب باید ۲ ساعت پست می دادیم. خیلی اوقات من همراه اسدالله بودم.

وقتی به پایان زمان پست نزدیک می شدیم اسد می گفت: مراد! این بندگان خدا خوابیده اند و روز سختی داشته اند. نوبت بعدی را هم ما پست بدهیم؟!

با روحیه فداکاری اسدالله به خوبی آشنا بودم و می دانستم حتی اگر من هم قبول نکنم خودش به تنهایی پست می دهد. یک ظرف پر از تخمه همراه خودم می بردم و می گفتم: حالا که قراره تا صبح اینجا باشیم بیا تخمه بشکن! کمتر راه برو سرگیجه گرفتم!

آنقدر به او گیر می دادم تا کمی بنشیند و خستگی در کند، کمی تخمه با من می‌شکست و دوباره بلند می شد و قدم می زد!

پست دوم تمام می شد و می گفت: مراد! این بندگان خدا سن و سالی ازشون گذشته، گناه دارد از خواب بیدارشان کنیم، پست بعدی را هم ما باشیم؟!

عصبانی می شدم و می گفتم: ولمان کن بابا! خوابم میاد و حال ندارم…

دلش نمی خواست افراد سن بالا را برای پست بیدار کند و خجالت می کشید، وقتی این همه سماجت را از اسدالله می دیدم، می گفتم: باشه! پست بعدی را هم بخاطر رفاقت با تو کنارت هستم!

اسد همه کارهایش رنگ و بوی خدایی داشت ولی ما پی رفیق‌بازی بودیم!

* کلاش تاشو

از اسلحه‌ای که به او داده بودند راضی نبود و می‌گفت: با این اسلحه نمی شود خوب کار کرد، بیا برویم اسلحه‌هایمان را با یک کلاش تاشو عوض کنیم.

گفتم: چه فرقی می کند؟! اگر قرار به کشتن دشمن باشد با همین اسلحه هم می شود دشمن را به هلاکت رساند.

گفت: باید اسلحه‌ای داشته باشیم که در میدان جنگ دست و پایمان را نگیرد و بتوانیم خوب مانور بدهیم!

بالاخره راضی شدم با هم به دفتر مسئول آماد برویم و خواسته اسدالله را مطرح کنیم. مسئول آماد گفت: نداریم، تمام شده. همه را به فرماندهان داده ام.

گوشه دفتر آماد تعدادی اسلحه بود که وسوسه شدم به سمتشان بروم.

مسئول آماد گفت: آنها خراب است و چیز به درد بخوری برای شما پیدا نمی شود.

با اسرار ما اجازه داد اسلحه‌ها را بررسی کنیم. تک‌تک آنها را زیر و رو کردم و بالاخره توانستم دو اسلحه کلاش تاشو که اتفاقاً سالم هم بودند پیدا کنم. اسدالله خیلی خوشحال شد و تا پایان دوره اسلحه را از خود جدا نمی کرد.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

*نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

مسئولیت سه محور را بر عهده داشتیم. مسئول یکی از محورها دوست صمیمی‌ام حاج آقا بزرگ بود. من و اسدالله هم برای کمک به حاج آقا در آن محور حضور داشتیم.

همزمان یک گردان احتیاط برای مواقع ضروری در عقب محور حدوداً یک کیلومتر دورتر از ما آماده بودند.

اسدالله از لحظه ورود به محور دچار استرس و نگرانی عجیبی شده بود! می ترسید گردان احتیاط به منطقه اعزام شوند و او در محور بماند. از من خواست با حاج آقا صحبت کنم و اسدالله را مرخص کند تا بتواند به گردان احتیاط بپیوندد.

گفتم: اسد من حوصله درگیر شدن با حاجی را ندارم، مرا از این کار معاف کن.

گفت: من هم خجالت می‌کشم مستقیم به او بگویم چه در سرم می گذرد، پس نامه‌ای می نویسم و تو صبح زود کنار رخت‌خوابش بگذار!

اسدالله قبل از نماز صبح رفت و من نامه را کنار تشک حاجی گذاشتم.

* فاصله بیست متری با تکفیری‌ها!

نگرانی اسدالله بی‌راه نبود و دشمن یکی از روستاهای منطقه را محاصره کرد. اسد به همراه گردان احتیاط به منطقه اعزام می شود و حوادث عجیبی برایش رخ می دهد، ماجرای آن روز را اینگونه برایمان تعریف کرد؛

با وجود اینکه نیروهای دشمن چند برابر ما بودند اما با تمام قوا مقاومت کردیم. آتش دشمن سنگین بود.

دستور عقب‌نشینی صادر شد و نیروها به سرعت منطقه را ترک کردند. فاصله من از بچه ها زیاد بود و متوجه عقب‌نشینی آنها نشدم. دیوار مخروبه ای را پیدا کردم و از آنجا به دشمن شلیک می کردم، به خودم آمدم دیدم دشمن از همه طرف به سمت من شلیک می کند و در حال پیش‌روی است. تازه متوجه عقب‌نشینی گردان شدم.

مقاومت در مقابل آن هجم از آتش سخت و غیر ممکن شده بود. آماده عقب‌نشینی شدم که دیدم فاصله من با برخی از تکفیری‌ها به کمتر از بیست متر رسیده است و جنگ رو در روی ما شروع شد!

چند نفرشان را به هلاکت رساندم و به سمت جاده خروجی روستا عقب‌نشینی کردم، آنها هم امان نمی دادند و بی‌وقفه شلیک می کردند متوجه شدم یک اتفاق عجیب در حال رخ دادن است!

صدها تیر همزمان به طرفم شلیک می شد اما به شکل عجیبی مسیر تیرها تغییر می کرد و هیچ آسیبی به من نمی رسید!

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

* چرا من جا ماندم؟!

برای دیدن اسدالله به مقر گردان احتیاط برگشتم. متوجه شدم گردان جهت انجام عملیات به منطقه اعزام شده است. چند دقیقه آن اطراف چرخی زدم تا نیروهای گردان خسته و کوفته از عملیات برگشتند.

هر چه چشم چرخاندم اسدالله در میان جمعیت نبود. فریاد زدم: پس اسدالله کجاست؟!

رزمنده‌ها نگاهی به هم انداختند و متوجه شدند اسد داخل روستا جا مانده است. هر لحظه چهره‌ام برافروخته‌تر می‌شد و نزدیک بود از عصبانیت منفجر شوم!

فوری چند نفر سوار تویوتا شدند و رفتند اسدالله را پیدا کنند. نشستم گوشه‌ای و خدا خدا می کردم بلایی سرش نیامده باشد!

به محض اینکه اسدالله از روستا خارج شده بود بچه‌ها پیدایش می کنند و او را به عقب برمی‌گردانند.

تویوتا وسط پادگان توقف کرد. از جا پریدم و مثل قرقی خودم را به اسد رساندم. گوشه ماشین نشسته بود و خشاب‌های خالی را پر می کرد، نفس راحتی کشیدم. تا چشمش به من افتاد هیجان زده شد و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود را برایم مو به مو تعریف کرد.

او تعریف می کرد و من غبطه می خوردم، زیر لب گفتم: پس چرا من جا ماندم؟!

* فکر و خیال اسدالله امانم را بریده بود

تویوتا نیم‌کلاج کرد و آماده حرکت شد. ساعت مچی‌اش را باز کرد و گفت: اگر اتفاقی برای من افتاد این را به حسین برسان…

گفتم: کجا؟! تو که تازه از عملیات برگشتی و هنوز پایت به زمین نرسیده!

گفت: می رویم تل طویل، امشب را آنجا هستم. اگر تل به دست دشمن بیفتد کار همه ما تمام است!

تل طویل مشرف به روستایی بود که داعش به تازگی در آن تحرکاتی را آغاز کرده بود. نیروهای گردان باید تا صبح از محدوده ۷۰۰متری تل محافظت می کردند و روستا را زیر نظر می‌گرفتند. صبح نیروهای پاکستانی برای تحویل گرفتن تل و پاکسازی منطقه آنجا حاضر می شدند.

ساعت را گرفتم و گفتم: باشه مراقب خودت باش… ماشین حرکت کرد و اسدالله گفت: باشه حواسم هست…

چند ثانیه بعد ماشین در میان گرد و خاک بلند شده از زمین و غروب آفتاب ناپدید شد. برگشتم مقر و خواستم کمی استراحت کنم، از صبح در منطقه بودم و حسابی گرسنه‌ام بود. یکی از رفقا رفت چیزی برای خوردن بیاورد فکر و خیال اسدالله امانم را بریده بود. می ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد. بلند شدم مقداری آذوقه و مهمات برداشتم و راه افتادم به سمت تل طویل.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

* اسدالله کجاست؟!

در تاریکی شب گم شده بودم. تویوتای گردان کنارم توقف کرد در را باز کردم و پریدم داخل ماشین.

راننده گفت: تو کجا؟! گفتم: می روم بالای تل.

گفت: با حاج آقا بزرگ هماهنگ کرده ای؟!

گفتم: خیالت راحت، هماهنگ شده. حرکت کن!

خبر داشتم بغیر از نیروهای گردان احتیاط، ۲۰۰ نفر از رزمندگان سوری هم روی تل هستند. دقایقی بعد رسیدیم روی تل اما خبری از سوری‌ها نبود! گفتم: حسین آقا! پس سوری‌ها کجا هستند؟!

حسین راننده تویوتا خندید و گفت: با تاریکی هوا همه فرار کردند!

از ماشین پیاده شدم. باقی راه را باید پیاده می رفتم. چشمم جایی را نمی دید، پای راستم به چیزی گیر کرد! یک تشک عربی کنار جاده زمین افتاده بود و یکی هم با خیال راحت روی آن خوابیده بود! اسلحه را به طرفش گرفتم و گفتم: قم… قم… یااالله

صدای ضعیف و بی‌حالی از سمت تشک بلند شد و گفت: ای بابا! مراد بی‌خیال شو! بذار بخوابم…

صدای مهدی ذاکری بود که شنیدم. خسته و کوفته از عملیات برگشته بود و از شدت ضعف وسط تل خوابش برده بود. دلم به حالش سوخت و بدنش را یک ماساژ حسابی دادم.

مهدی گفت: آخ دمت گرم مراد، خیر ببینی.

پرسیدم: اسدالله کجاست؟!

گفت: رفته‌اند نوک تل. غرب همین محلی که الان هستیم. نزدیک‌ترین نقطه به روستا.

بعد از اینکه مهدی کمی حالش جا آمد راه افتادیم به سمت اسدالله.

* نفس راحتی کشیدم

خوف کرده بودم! جایی را نمی‌دیدم قدم‌هایم را آهسته و بی‌صدا برمی‌داشتم. اسلحه را آماده شلیک کرده بودم و زیر لب صلوات می فرستادم.

در تاریکی شب ماشینی که اسدالله با آن رفته بود را دیدم و آرام اسد را صدا زدم.

اسدالله گفت: مراد تویی؟! بیا ما اینجا هستیم.

نفس راحتی کشیدم و به سمت صدا رفتم.

اسدالله گفت: اینجا چه می‌کنی؟! خط را به امان خدا رها کردی..!

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

گفتم: خط ما که خبری نیست! حاج آقا بزرگ هم الکی به ما گیر می دهد و پاگیرمان کرده! دلم پیش تو بود.

اسد خندید و گفت: پس حاج آقا بزرگ حسابی از دستت ناراحت می شود.

گفتم: حاجی را بی خیال، با برویم نوک تل ببینیم اینجا چه خبر است…

کلی ماشین پشت سر هم قطار شده بودند، چند کیلومتر قبل از روستا چراغ‌هایشان را خاموش می کردند و وارد روستا می شدند. معلوم بود داعش در حال انتقال نیروهایش به روستاست و به زودی قصد عملیات دارد.

*مرتضی اسدی

ادامه دارد…



منبع خبر

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده! بیشتر بخوانید »

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی

 گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد. وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، خودش را از جبهه به بیمارستان رساند و یک کلیه اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد.سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با عبدالله ابراهیمی، برادر شهید اسدالله ابراهیمی است.

گفتگو با همسر شهید ابراهیمی را نیز در اینجا بخوانید:

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

* وزیر کار

سال ۱۳۴۲ پدر و مادرم بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کردند.

پدرم خانه‌ای یک طبقه با حیاطی نسبتاً بزرگ در محله حسینی فردوس خرید. شغل پدرم در شهرستان دامداری بود. بخاطر مهارتی که داشت در تهران به خرید و فروش گوسفند مشغول شد و گاهی اوقات هم قصابی می کرد و از این راه امرار معاش می کردیم.

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

ما ۹ خواهر و برادر بودیم و اسدالله بچه پنجم خانواده بود. با اینکه ما برادران بزرگتری هم داشتیم اما اسدالله برایمان حکم پدر را داشت.

برادران بزرگترم بیشتر وقت‌شان را درگیر مبارزات انقلاب و جنگ بودند. طبیعتاً مسئولیت خیلی از امور منزل به گردن اسدالله بود. «اسد» همیشه داوطلب انجام کارهای سخت بود؛ به تنهایی می‌رفت داخل زیرزمین و برای روشن کردن بخاری از بشکه، نفت می کشید.

دستمان را می گرفت و با هم می رفتیم مسجد، همیشه حواسش به ظاهر ما بود که مرتب و تمیز باشیم.

بخاطر شلوغی خانه و جمعیت زیاد، پدر خیلی با ما سر و کله نمی زد و بیشتر کارهایمان را مادر انجام می داد. اسد هوای مادر را داشت و نمی گذاشت کارهای خانه  به او فشار بیاورد و خسته شود. با وجود سن کم آنقدر درگیر کار خانه می‌شد که به او لقب «وزیر کار» داده بودیم.

*اسدالله قصاب

اوایل دهه شصت پدر کار اصلی‌اش فروش گوشت شد. گوسفند را در خانه ذبح و سلاخی می کرد. با کمک اسدالله و برادران بزرگتر، وسایلش را به ابتدای خیابان خاکزاد (شهیدان اسماعیلی فعلی) می‌آوردیم و گوشه‌ای از خیابان بساط گوشت‌فروشی یا همان قصابی سیار را راه‌می‌انداختیم.

من که سن کمی داشتم بیشتر پادویی می کردم و اگر پدر وسیله‌ای می‌خواست، مرا فوری به خانه می فرستاد تا برایش بیاورم اما اسدالله بیشتر وقتش را در کنار پدر می گذراند و در فروش گوشت به او کمک می کرد.

محله فردوس در آن سال‌ها خیلی آباد نشده بود و خبری از مغازه‌های رنگارنگ امروزی نبود. صبح‌ها بساط‌مان را برپا می کردیم و عصر قبل از نماز مغرب جمع می شد و بعد از یک روز کاری همگی همراه پدر به مسجد می رفتیم.

*شوخی با پسر همسایه

با اینکه زیرک و باهوش بود، اما گاهی اوقات شیطنت‌هایش کار دست ما می داد!

یک روز بطری پلاستیکی بزرگی را دور از چشم پدر و مادر برد بیرون از خانه و آن را به آتش کشید، پلاستیک کاملا آب و مذاب شد. پسر همسایه که از دوستان خوب اسدالله هم بود آمد بیرون از خانه. اسد با دیدن او فکری به سرش زد! به پسرک بی نوا گفت: ببین عجب آب زلال و خنکی پیدا کرده‌ام! بیا دستت را داخل این آب زلال کن و لذت ببر، من هم این کار را کردم خیلی باحال است!

پسرک از همه جا بی‌خبر گول چرب زبانی اسدالله را خورد و به حرف او گوش داد!

دستش را داخل مذاب کرد و از شدت سوختگی صدای فریاد جانسوزش در خیابان پیچید. خواست دستش را فوت کند که بر اثر یک اشتباه و عجله دست به صورت چسبید و دهانش هم سوخت. دست و دهان پسرک بهم چسبیده بود و اسدالله می خندید! ولی تا چشمش به سوختگی‌های او افتاد پا به فرار گذاشت.

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

*انفجار آمپول!

آن روزها خبری از بازی‌های رایانه‌ای و تفریحات امروزی نبود. بچه‌ها آنقدر در خانه بازی می کردند تا همه جا بهم می ریخت و مادر خانواده آنها را برای چند ساعت از خانه بیرون می کرد و این تازه اول عشق و حال ما بود!

گاهی اوقات با هم کشتی می گرفتیم. حریف تمرینی‌اش من بودم.هر فوت و فنی را که بیرون از خانه یاد می گرفت روی من بیچاره پیاده می کرد. عصرها هم قبل از اینکه سر و کله پدر به خانه پیدا شود و بساط بازی ما را جمع کند حسابی یک دل سیر در حیاط خانه گل کوچک بازی می کردیم و به هم پنالتی می زدیم.

قایق آهنی کوچکی داشت که با روشن کردن یک شمع کوچک درونش در داخل تشت کوچک آب حرکت می کرد. یک روز گفت: امروز می خواهم با قایق یک کار جذاب و خطرناک کنم، هر وقت که گفتم فوری پشت دیوار پناه بگیرید تا آسیب نبینید. شمع درون قایق را روشن کرد و یک آمپول روی شمع گذاشت.

با اشاره اسدالله فوری کمین گرفتیم، بر اثر انفجار آمپول قایق حین حرکت چند سانتی متر از روی آب بلند شد و چرخی در هوا زد، سپس افتاد داخل آب و به حرکتش ادامه داد. اسدالله از این کار جالبش حسابی هیجان زده شده بود و می خندید!

*رتبه ۹۱۸

تا پایان دوره راهنمایی در حال و هوای کودکی بود و بیشتر وقتش به شیطنت و بازیگوشی می‌گذشت.

به همین دلیل خیلی دل به درس خواندن نمی داد و نمرات امتحاناتش خیلی تعریفی نداشت! حال و هوای جبهه رفتن به سرش افتاده بود. آن روزها برادران بزرگترم همگی در جبهه بودند، اسدالله وقتی در خانه قصد جبهه رفتنش را مطرح کرد، خانواده از این کارش استقبال کردند. پدرم می گفت: من چیزی ندارم خرج اسلام و مملکتم کنم، همه دارایی‌ام فرزندانم هستند و آنها را در راه خدا به جبهه می فرستم این برای آخرتم کافیست. 

اسدالله ۱۳ سالگی برای دوره‌های آموزشی اقدام کرد و بعد از چند ماه آموزش به جبهه اعزام شد.

وقتی از جبهه برگشت دیپلم انسانی‌اش را در مجتمع رزمندگان گرفت. مدتی با دوستانش به پارک و کتابخانه می رفتند و برای کنکور درس می خواندند. رتبه کنکور اسدالله ۹۱۸ شد و در رشته حسابداری دانشگاه تهران پذیرش شد. همزمان با درس خواندن کار هم می کرد و تراشکاری و کارهای فرهنگی و… را تجربه کرد.

حقوق دریافتی‌اش را خرج خانه می کرد و بخش از آن را به نیازمندان می‌داد.

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

*بوکس بی بوکس!

تقریباً ۳ سال ورزش بوکس را حرفه‌ای دنبال می کرد و در محله هم کسی حریف اسد نبود.

روزی در باشگاه با یکی از بچه‌های مسجد بنام عبدالله غیاثوند مبارزه کرد. عبدالله با اولین ضربه نقش زمین می شود و از هوش رفت. اسدالله ضرباتش خیلی سنگین و کاری بود!

شب به خانه آمد، ناراحت و بی‌حال بود. گفت: امروز حین مبارزه عبدالله غیاثوند را بیهوش کردم! خیلی اعصابم بهم ریخت.

از اینکه دوست صمیمی‌اش حین مبارزه آسیب دیده بود خیلی ناراحت بود. بعد از ان ماجرا اسدالله برای همیشه ورزش بوکس را کنار گذاشت.

*آرام و قرار نداشت

خانه من و اسدالله نزدیک هم بود.

یک شب آمد خانه ما و گفت: عبدالله! یک بنده خدایی توان پرداخت کرایه خانه‌اش را ندارد و صاحب خانه وسایلش را بیرون ریخته! اگر برایت مشکلی ایجاد نمی شود اجازه بده چند روزی وسایل‌شان را در پارکینگ خانه تو بگذارند. بنده خدا چند شب است با زن و بچه گوشه خیابان می خوابد.

به محض اینکه جواب مثبت را از من گرفت فوری رفت ماشینی را هماهنگ کرد و وسایل آنها را به پارکینگ خانه‌ام منتقل کرد. بعد از چند روز با کمک دوستانش مبلغی تهیه کرد و برای آن خانواده سرپناهی پیدا کرد.

هیچ وقت آرام و قرار نداشت و برای حل مشکل مردم بال بال می زد. به هر دری می‌زد تا گره از کار خلق الله باز کند.

*جانباز جنگ و فتنه

تقریباً نیمی از اعضای خانواده در جبهه حضور داشتند. کم‌سن‌ترین رزمنده خانه ما  اسدالله ۱۴ ساله بود. فضای خانه طوری بود که همیشه آماده شنیدن خبر شهادت یا جانبازی برادرانم بودیم. مخصوصاض بعد از شهادت پسر عمویم شهید محمد ابراهیمی.

اسدالله اواخر جنگ شیمیایی شد و بر اثر شدت جراحات وارده پلک چشمش افتاد. بعد از کلی دوا و درمان وضعیتش کمی بهتر شد. البته هیچ وقت دنبال جانبازی و گرفتن درصد از بنیاد جانبازان نرفت و تمام هزینه‌های درمانش را شخصاً پرداخت می کرد. ایام فتنه۸۸ بر اثر استشمام گازهای اشک‌آور دوباره مشکلات تنفسی‌اش شروع شد و تا زمان شهادت همراهش بود.

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

*قاچاقی تا بهشت زهرا(س) !

دهه شصت پنج شنبه‌ها بنیاد شهید اتوبوس‌هایی برای انتقال خانواده شهدا به بهشت زهرا (س) می فرستاد.

محل توقف و سوار کردن مسافرین جلوی مسجد بود. اسدالله هر هفته دست مرا می گرفت و با هم می رفتیم سوار اتوبوس شویم تا بتوانیم به زیارت مزار شهدا برویم. مسئول این اتوبوس‌ها شهید رسولی بود که بخاطر سن پایین نمی گذاشت من و اسدالله سوار اتوبوس شویم و می گفت: این اتوبوس مخصوص خانواده شهداست!

اسد با کلی حیله و ترفند از دست شهید رسولی فرار می کرد و با هم می رفتیم انتهای اتوبوس مخفی می شدیم. گاهی اوقات هم شهید علی سلطانی ما را قاچاقی می فرستاد داخل اتوبوس.

*اهدای کلیه به خواهر

چند سالی خواهرم دچار مشکل کلیوی شده بود. با توجه به هزینه‌های سنگین پیوند و بیمارستان امکان عمل برای ما فراهم نبود.

مشکل او سال ۱۳۷۲ با اوج خودش رسید و هر روز حال خواهرم وخیم‌تر می شد. اسدالله با دیدن حال بد خواهر خیلی رنج می کشید. یک روز گفت اگر آزمایشم مشکلی نداشته باشد یکی از کلیه هایم را به آبجی خانم اهدا می کنم…

شکر خدا پیوند کلیه خواهر و برادر موفقیت‌آمیز بود و حال خواهرم بهتر شد، اما اسدالله دوست نداشت جایی مطرح کنیم که او کلیه‌اش را به خواهرمان اهدا کرده است.

*بنر استقبال برای مدافع حرم

اسدالله را در ختم یکی از آشنایان دیدم و گفتم: شنیده‌ام آموزش دیده‌ای و قصد اعزام به سوریه را داری!

هیچ وقت اهل جار زدن کارهایش نبود و مخفیانه پیگیر این امور بود. با حجب و حیای همیشگی‌اش گفت: نه بابا! فعلاً چیزی معلوم نیست… شما به مادر چیزی نگو. اگر قطعی شد خودم به او اطلاع می دهم.

چندین مرتبه اعزامش لغو شد و هر بار که تماس می گرفت با ناراحتی می گفت: اعزام لغو شد! قسمت نبود بروم، اما بالاخره بار آخر رفت و تقریبا دو ماه سوریه بود.

خبر برگشت اسدالله را از دوستانش شنیدم. با خوشحالی بنری سفارش دادم و برگشتش به کشور را تبریک گفتم. نمی دانم چطور متوجه این کار من شد و از سوریه با من تماس گرفت.

گفت: داداش! چه کار می خواهی بکنی؟! بنر را نصب نکنی ها… من آبرو دارم. می خواهم در آن محل زندگی کنم. کاری نکنی شرمنده مردم شوم!

خندیدم و گفتم: باشه داداش! تو برگرد من بنر را نصب نمی کنم، خیالت راحت…

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

*زیرک و باهوش بود

قرار بود ۲۵ خرداد ۸۸ بزرگترین راهپیمایی اعتراض به نتایج انتخابات از طرف ستاد مهندس موسوی در تهران برگزار شود. اسدالله بعدازظهر تماس گرفت و گفت: من موتور را با خودم به شرکت نیاورده ام. می توانی بیایی دنبالم؟در خیابان آزادی روبروی ایران فیلم قرار گذاشتیم.

سوار بر موتور به طرف میدان انقلاب حرکت کردیم، واقعاً جمعیت انبوهی در راهپیمایی شرکت کرده بودند. زن و مرد، پیر و جوان، روحانی و دانشجو… از همه اقشار جامعه در میان جمعیت بودند.

اسدالله سرش را تکان می داد و حرص می خورد. می گفت: انتخابات به بهترین شکل برگزار شد و چهل میلیون نفر رأی دادند. این حماسه عظیم می توانست انقلاب ما را در جهان سرافراز کند. اما عده‌ای جاهل خرابش کردند و حیف شد!

گوشه‌ای از خیابان آزادی جمعیتی ایستاده بودند و شعارهای ضد ولایت می دادند و بحث می کردند، عصبانی شدم و خواستم با آنها برخورد تندی کنم! اسدالله مرا کشید کنار پیاده رو و گفت: چه میکنی؟! الان زمان مناسبی برای این بحث ها نیست.

خیلی زیرک و باهوش بود و به قول معروف بی‌گدار به آب نمی زد! از اینکه بسیجی‌ها وارد درگیری و زد و خورد می شدند خیلی ناراحت می شد!

اسد می گفت: باید کار اساسی کرد و لیدرها را پیدا کنیم، با زدن چهار نفر انسان اغفال شده راه به جایی نمی بریم.

*مرتضی اسدی



منبع خبر

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس بیشتر بخوانید »

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی

 گروه جهاد و مقاومت مشرق اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد. وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، خودش را از جبهه به بیمارستان رساند و یک کلیه اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد.سال ۱۳۸۱ با سرکار خانم معصومه قنبری ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید اسدالله ابراهیمی و فرزندانش حسین و زینب

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با سرکار خانم قنبری، همسر شهید اسدالله ابراهیمی است.

قسمت اول گفتگو را نیز بخوانید:

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

*دور مادرم می‌چرخید

بیش از آنکه دامادِ مادرم باشد، پسرش بود و با عشق در خدمتش بود.

می‌گفت: مادران شهدا بر گردن ما حق بزرگی دارند، نزد خدا مقام بالایی دارند و ما باید گوشه‌ای از زحماتشان را جبران کنیم.

مادرم اواخر عمرش سکته مغزی کرد و دچار مشکلات جسمی ‌شد، شش سال در بستر بیماری بود و نیاز به مراقبت‌های ویژه‌ای داشت. اسدالله هر کاری از دستش بر می‌آمد انجام می‌داد. داروهایش را تهیه می‌کرد. ولیچر می‌خرید و همراهمان تا مطب دکتر می‌آمد.

با اینکه برادر و خواهر دارم اما آقا اسد می‌گفت: خودم می‌خواهم به مادرت خدمت کنم و مثل یک پروانه دور مادرم می‌چرخید.

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

*در محضر علما

بعد از عروسی گفت: من چهارشنبه‌ها در جلسه اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی(ره) شرکت می‌کنم. اگر مایل هستی از این هفته با هم به این جلسه برویم…

از این پیشنهاد اسدالله خوشحال شدم و شکر خدا تا زمان رحلت حاج آقا مرتب در جلسات این شرکت می‌کردیم.

آقا اسد مُبلغ خوبی هم برای جلسات اخلاق حاج آقا مجتبی(ره) بود، به واسطه حضور او در این جلسات صدها نفر از اهالی محله حسینی فردوس این استاد اخلاق بزرگ تهران را شناختند و پایشان به این جلسات باز شد.

با رحلت حاج آقا مجتبی (ره) جای خالی ایشان را در زندگی به شدت احساس می‌کردیم، آقا اسد با کمی‌ تحقیق با حاج آقا خوشوقت (ره) آشنا شد و به مسجد ایشان می‌رفتیم.

چند ماه بعد این استاد اخلاق هم در مکه به رحمت خدا رفتند و از آن به بعد در جلسات سخنرانی حاج آقا پناهیان و هیئت حاج میثم مطیعی شرکت می‌کردیم.

علت شرکت در جلسات این دو بزرگوار هم ولایی بودنشان بود، اسدالله می‌گفت: هر مجلسی که حرف ولایت و شهدا باشد نور دارد.

* خیالت راحت!

اهل مطالعه بود و به آثار امام خمینی(ره) و شهید سید مرتضی آوینی علاقه زیادی داشت. کتاب فتح خون شهید آوینی را هر سال محرم می‌خواند و می‌گفت: هر بار این کتاب را می‌خوانم به نکات جدیدی می‌رسم.

زمان حضورش در سوریه دو کتاب از آثار امام خمینی (ره) را به همراه برده بود. آداب الصلاه و چهل حدیث، هیچ وقت کتاب را سرسری نمی‌خواند، در کتاب تفکر می‌کرد و در صدد عمل به نکات خوب کتاب برمی‌آمد.

عمل می‌کرد تا از تعلقات دنیوی قطع شود. خوب می‌دانست تعلقات دنیوی بر می‌گردد به نفس، تا نفس پاک نشود و انسان ساخته نشود تعلقات دنیوی برداشته نمی‌شود.

اسدالله می‌گفت: من از آن روزی می‌ترسم که بمیرم و به شهادت نرسم. از مردن می‌ترسم اما از شهادت نه! مردن و شهید شدن خیلی با هم فرق دارد. شهادت زمانی نصیب انسان می‌شود که به اعتقاد رسیده باشد.

قصدش از گفتن این حرف‌ها آماده کردن من برای رفتن و شهادت خودش بود. وقتی ناراحتی مرا از این حرف‌ها می‌دید با خنده می‌گفت: خیالت راحت! من توفیق شهادت ندارم.

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

* تو مَرد من هستی!

بارها اسدالله را در خواب به شکل پدرم دیده بودم. مثل پدری که از دخترش حمایت می‌کند حامی‌ من بود و بد عادت شده بودم و شاید خیلی از کارهایم را در بدون اسدالله نمی‌توانستم انجام بدهم.

روز بیست و یک بهمن سال ۹۴ از ما خداحافظی کرد و برای اولین بار به سوریه اعزام شد. نمی‌دانستم بدون اسد چطور از پس مشکلات پیش رو بر بیایم و زندگی را اداره کنم!

گفتم: اسدالله در نبود تو من تنها و بی‌کس می‌شوم! نمی‌توانم به کسی تکیه کنم، تو مرد من هستی…

گفت: نگران نباش به برادران و دوستانم سپرده‌ام در نبود من هوای شما را داشته باشند. خدا بزرگ است.

سعی می‌کرد هر روز با ما تماس بگیرد و جویای حال ما شود. از طریق فضای مجازی با هم در ارتباط بودیم و مرتب صدایش را برایمان ضبط می‌کرد و می‌فرستاد.

عید نوروز ۹۵را هرطور بود به سختی بدون اسد گذراندیم و تمام شد، بیست و یکم فروردین ساعت ۳ نیمه شب زنگ خانه به صدا د رآمد، هول کردم و با ترس رفتم سمت در خانه… در را که بازکردم باورم نمی‌شد اسدالله روبرویم ایستاده است و با لبخند زیبایش سلام می‌کند!

آنقدر دلم روشن شد که نزدیک بود منفجر شود. اشک‌های مزاحم چشمم نمی‌گذاشت خوب تماشایش کنم.

* موقعیت‌های شهادت

بعد از سیزدهم فروردین چند روز از او بی خبر بودم. تماس گرفت و کلی صحبت کردیم، از اتفاقات چند روزگذشته برایم تعریف کرد.

گفت: دختربچه‌ای بنام ستایش برایم نامه‌ای زیبا فرستاده، ان‌شاالله برگشتم تهران سرفرصت پاسخ او را می‌دهم.

در یک روستا تنها میان داعشی‌ها گیرافتاده بودم و هر لحظه به من نزدیکتر می‌شدند آنقدر به من نزدیک شده بودند که رو در روی هم شلیک می‌کردیم.

مرا به رگبار بست اما هیچ کدام از تیرهایش به من نمی‌خورد! آن حجم از تیر می‌توانست مرا آبکش کند! و اثری از من باقی نگذارد. اما در مقابل چشمان من مسیر تیرها تغییر می‌کرد!

بعد از اینکه از سوریه برگشت گفت: چندین مرتبه در سوریه موقعیت شهادت برای من پیش آمد اما همه را ازدست دادم، حالا که به علتش فکر می‌کنم می‌بینم در آن لحظات همچنان محبت خانواده‌ام را در دل داشتم.

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

* سفر کربلا برویم بعد برو

از سوریه برگشت اما بخشی از وجودش را آنجا گذاشته بود.

ساعت ها می‌نشست و به گوشه‌ای از خانه خیره می‌شد! حال عجیبی داشت واقعاً در این دنیا نبود، نمی‌دانستم چه در سر دارد.

یک روز آمد به خانه و گفت: خدا بخواهد کارهای اعزامم ردیف شد و فردا اعزام می‌شوم! گفتم: تو که تازه آمدی؟! هنوز خستگی سفر اول از تنت خارج نشده! صبر کن با هم یک سفر کربلا برویم بعد برو، دیر نمی‌شود! من کلی تنهایی کشیده‌ام! غربت کشیده‌ام! کمی‌ هم پیش زن و بچه‌ات بمان…

سکوت کرد و چیزی نگفت. گریه کردم. می‌دانستم دلش جای دیگری است. نمی‌خواستم دلش بشکند، خیلی دوستش داشتم با ناراحتی گفتم: باشه، برو عزیزم هرجور که تو دوست داری.

با اینکه اهل رستوران آمدن نبود اما آن شب ما را به رستوران بُرد. بعد از شام کمی‌ در خیابان‌ها چرخیدیم و آخر شب به خانه برگشتیم.

وسایلش را جمع کرد. زنگ ساعت را تنظیم کرد و بالای سرش گذاشت. گوشی هم کنارش بود. آنقدر خسته بود که فوری خوابش برد.

*نقشه عجیبی که نقش بر آب شد

نیمه‌های شب فقط من بیدار بودم، زینب و حسین هم مثل پدرشان راحت خوابیده بودند.

اسد مثل یک کودک معصوم مقابل چشمانم خوابیده بود و در دل من آتش روشن کرده بودند. دلم نمی‌خواست او را از دست بدهم و ما را تنها بگذارد.

برای اولین بار در زندگی شیطنت کردم و فکری به ذهنم زد؛ رفتم بالای سر اسدالله و زنگ ساعت را قطع کردم و گوشی‌اش را هم در حالت بی‌صدا گذاشتم.

دوباره خوب نگاهش کردم، با اینکه از کاری که کرده بودم ناراحت بودم اما نمی‌خواستم او را از دست بدهم.

پنجره اتاق باز بود که صدای اذان صبح از بلندگوهای مسجد پخش شد. فوری پنجره را بستم که مبادا بیدار شود.

وضو گرفتم. دوباره نگاهی به اسد انداختم. خیالم راحت شد بیدار نشده. رفتم نمازم را خواندم و خدا را شکر کردم؛ گفتم گناه قضا شدن نمازش به گردن من، نباید بیدار شود.

چیزی تا طلوع آفتاب نمانده بود، چشمانم سنگینی می‌کرد و کم‌کم خوابم برد. نمی‌دانم چه شد که تعدادی کتاب از قفسه بالای کتابخانه با شدت بر روی میز عسلی افتاد و شیشه‌اش را خُرد کرد!

اسدالله وحشت‌زده از خواب پرید و سراسیمه به داخل پذیرایی آمد گفت: صدای چی بود؟! چی شکست؟!

من مات و مبهوت نگاهم را از کتاب و میزعسلی به سمت اسدالله چرخاندم…

گفت: ساعت چند است؟! چرا بیدارم نکردی؟!

رفت سمت تلفن همراهش و تماس های از دست رفته‌اش را دید و گفت: چرا این کار را کردی؟! بندگان خدا کلی معطل من شدند… وضو گرفت و نمازش را خواند، بچه ها را بوسید، ساکش را برداشت و خداحافظی کرد. به همین راحتی نقشه‌ام نقش برآب شد! فهمیدم اراده خدا چیز دیگری است.

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

*آخرین صحبت

ماه رمضان بود و می‌دانست خیلی دلتنگش هستم.

برای آرام کردن من خیلی تماس می‌گرفت. گفتم: اسدالله جایت خالی است، موقع افطار و سحری خیلی نبودنت را حس می‌کنم. دلم برایت تنگ شده. ای کاش اینجا بودی و با نگاه و لبخندت دلداری‌ام می‌دادی.

گفت: توکلت به خدا باشد عزیزم. از حضرت زینب برایت صبر خواسته‌ام. اهل بیت علیهم السلام کمکت می‌کنند. من شرمنده‌ات هستم که تنهایی بچه‌ها را بزرگ می‌کنی، کسی نیست کمکت کند. خداوند خود جبران می‌کند حلالم کن.

دو روز قبل از شهادتش تماس گرفت، شاد و سرحال با صدای بلند صحبت می‌کرد!

گفت: چه خبر؟! با ماه رمضان چه می‌کنی؟ کجایی؟ بچه‌ها خوب هستند؟

آرام گفتم: مسجد هستم درجلسه جزء‌خوانی نمی‌توانم صحبت کنم بعداً تماس بگیر…

قطع کردم، دوباره تماس گرفت و گفت: باید گوشی را خاموش کنم و شاید تا چند روز نتوانم تماس بگیرم، منتظر نباش. اینجا منطقه جنگی است و خمپاره می‌زنند به دلت بد راه نده اما حلالم کن.

گفتم: تا برنگردی حلالت نمی‌کنم… آنقدر حرف زد تا حلالش کردم و با خیال راحت خداحافظی کرد. حرفی از عملیات نزد و من هم فکر نمی‌کردم شاید این آخرین صحبت من با همه وجودم «اسدالله» باشد.

* دستانم یخ کرد!

از خواب بیدار شدم عطرخوش اسدالله در خانه پیچیده بود؛ گفتم شاید برگشته اتاق‌ها را نگاه کردم اما خبری از او نبود، دلشوره داشتم.

خودم را با تلگرام مشغول کردم و خبرها را می‌خواندم. حسین هم بیدار بود، بنر کوچکی را وسط پذیرایی پهن کرد و گفت: این بنر شهادت باباست!

خشکم زد و با عصبانیت گفتم: حسین! این چه حرفی‌ست که می‌زنی؟! ساکت شو…

بنر را جمع کردم و دوباره رفتم داخل تلگرام. خبر شهادت تعدادی از رزمندگان اسلام در سوریه را خواندم، خبر به همراه عکس بود. عکس شهیدی توجه‌ام را جلب کرد، چفیه دور گردنش چقدر شبیه چفیه اسد بود!

زوم کردم روی چهره‌اش تصویر خیلی واضح نبود، متن زیر عکس را خواندم رنگم پرید و دستانم یخ کرد! زمان ایستاده بود! و بعدش نفهمیدم چه شد…

“مدافع حرم اهل بیت علیهم السلام اسدالله ابراهیمی ‌به درجه رفیع شهادت نائل آمد”

اسدالله، عزیز دلم. حلالیت را از من گرفتی و با خیال راحت پر کشیدی!

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

* هر روز بعد از نماز صبح

در ایام محرم سریال مختارنامه از تلویزیون پخش می‌شد.

آقا اسدالله فرصت را غنیمت شمرده بود و علاوه بر اینکه حسین را همه جا به همراه خودش می‌برد داستان و وقایع کربلا را به خوبی برای حسین با زبان کودکانه تعریف می‌کرد. از شهید و شهادت و جهاد در راه خدا برایش می‌گفت. با توجه به شناختی که از اسدالله داشتم یقین دارم قصدش از گفتن این حرف‌ها آماده کردن حسین برای پذیریش شهادت پدر بود.

حسین بعد از شهادت اسدالله اصلاً بی‌قراری و گریه نکرد! خوشحال بود و می‌گفت: بابا شهید شده و به مقام بزرگی رسیده است! یک روز در ماشین نشسته بودیم که زینب چند دقیقه‌ای در بغلم خوابش برد و بیدار شد با خوشحالی چند بار گفت: بابا…بابا…بابا

 برایم عجیب بود که چرا بهانه‌گیری نمی‌کند و مثل سابق مشغول بازیگوشی است!؟ قصد این را داشتم حسین را پیش یک مشاور ببرم و از او کمک بگیرم که خواهرم خواب اسدالله را دید.

خواهرم در خواب دیده بود حسین هرجایی که می‌رود اسد کنار اوست و دستش در دستان حسین است. خیالم راحت شد اسدالله هوای ما را دارد.

یک بار هم در خواب گفت: من هر روز بعد از نماز صبح پیش شما می‌آیم و در کنارتان هستم.

*مرتضی اسدی

پایان

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس
شهید اسدالله ابراهیمی و فرزندانش حسین و زینب



منبع خبر

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم! بیشتر بخوانید »