به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نشست و بررسی کتاب «بی تو پریشانم» با حضور زینب پاشاپور نویسنده و امیر اسماعیلی کارشناس در کتابفروشی بهنشر تهران برگزار شد.
در ابتدا این نشست امیر اسماعیلی، نویسنده و کارشناس ادبیات با تشکر از تلاشهای سرکار خانم حسینی که بسیار در تهیه و تولید کتاب مؤثر بوده است، عنوان کرد: ازآنجاییکه انتشارات روایت فتح همیشه جایگاه ویژه برای دوستان نوقلم و کار اولی دارد این امکان برای چاپ این کتاب توسط خانم پاشاپور به وجود آمد که این کتاب در اختیار مخاطبین قرار بگیرد و با توجه به تجربه اول نگارش نویسنده بسیار خوب و قابل دفاع شد.
وی افزود: کتاب «بی تو پریشانم» اگر قرار بود روایتی از شخصی دیگر باشد بهمراتب کار راحتتری در پیش رو میداشت اما اولین کتاب ایشان تجربه زندگی شخصی خودشان بوده و طبعاً این موضوع کمی داستان را سخت میکند. همیشه این جنس نگارش موکول میشود به زمانی که یک پختگی کامل در نویسنده وجود داشته باشد اما تجربه این کار مهمترین تحول زندگی ایشان میبایست به شمار رود.
برای آشنایی با زندگی مشرک شهید پورهنگ و خانم پاشاپور خواندن این گفتگوها را دپیشنهاد میکنیم؛
این منتقد همچنین در ادامه جلسه نیز گفت: از نقاط قوت این کتاب میتوان به انتقال حس در آن اشاره کرد درعینحال که اصل موضوع در حال طی شدن است از جز بهجز آن میتوان حس نویسنده را درک کرد. فضای آخر کتاب با دلتنگی و شهادت تمام میشود که به نظرم ظرفیت نگارش فصل بعد از شهادت نیز به وجود میآید زیرا مشابه شهادت ایشان در شهدای مدافع حرم تا به امروز نبوده.
اسماعیلی با اشاره به طراحی مناسب جلد و مباحث فنی کتاب نیز گفت: حجم کتاب حجم بسیار مناسبی است، از قطع تا طراحی جلد و صفحهآرایی که به خواندن کتاب کمک بسیاری میکند، فضای کتاب فضای خوبی است که نشان دهند تلاش و زحمات صورت گرفته برای تولید آن است البته که میتواند تغییراتی داشته باشد و نقشها کمی پررنگتر شود.
وی افزود: شهدای مدافع حرم یک جنس روایتی دارند که حال و هوای نزدیک به هم و نوع ارادتمندی شبیه به حضرت زینب (ص) دارند اما با دنیای متفاوت، شاید هشت سال دفاع مقدس با توجه به زمان و مکانهای شهادت خیلی شبیه به هم باشند اما در شهدای مدافع حرم اینگونه نیست؛ ما در روایات هشت سال دفاع مقدس خیلی جاها به کلیشه میرسیدیم اما شهدای مدافع حرم اینگونه نیستند؛ خانوادههای مدافعین حرم بروزهای متفاوتی دارند زیرا زندگی تازه و در لحظهای دارند و میخواهند از شهادت فرزندشان صحبت کنند چیزی که در شهدای دفاع مقدس کم است و ما تا به امروز کتاب این سبکی نداشتهایم که خانواده شهید روایت داشته باشند. همیشه یک نسل اختلاف بوده است اما اعضای درجهیک بابت حجم سختی که تحمل میکنند برایشان سخت است.
امیر اسماعیلی در پایان در خصوص اثر جدید این نویسنده نیز گفت: خانم پاشاپور یک اثر جدید هم دارند به نام «عروس یمن» که کتاب خوبی است با موضوع جذاب و از همسطحهای خود خیلی بهتر است، نوع نگارش و نوع شخصیتپردازی در این کتاب نیز فوقالعاده است. باید بگویم که ایشان سرعت خیلی خوبی دارند و این سرعت زیاد یکجایی خطرناک میشود که شاید کمی حساسیتهای کتاب اول را از دست بدهند که این تنها نگرانی است که من در خصوص خانم پاشاپور دارم. امیدوارم این نگرانی من نگرانی بیموردی باشد.
این نویسنده و کارشناس ادبی در پایان خاطرنشان کرد: من زمانی که کتاب را خواندم یک ساعت بعد کنار مزار شهید پورهنگ بودم و خلوت نیمساعتهای داشتم. این کتاب یک شخصیت کاملاً مستقل دارد و تأثیرش را بر خواننده میگذارد. محمد پورهنگ همچنان جای تولید محتوا دارد زیرا این روایت شاخههای زیادی دارد.
در ادامه نشست زینب پاشاپور نویسنده کتاب «بی تو پریشانم» نیز با تشکر از زحمات سرکار خانم حسینی عنوان کرد: ورود من به دنیای نوشتن با عنایت این شهید بوده است و یکی از نعمتهایی که خدا به من داد حضور خانم حسینی است، مشاورههای ایشان از جنس متفاوتی بود و اگر نویسندهای هست که اسمش روی این کتاب قرارگرفته کشف ایشان بوده که کمک شایانی به من داشتند.
پاشاپور در ادامه نشست گفت: روایت زندگی کمی سخت است زیرا باید همهجا جانب انصاف را رعایت کنیم، من نمیخواستم خودم قهرمان این داستان باشم اما خانم حسینی گفتند ما میخواهیم این شهید را از چشم همسر آن ببینیم بنابراین سعی کردم از مشاورههای کارشناسی شده ایشان استفاده کنم. دنیای نویسندگی نقطه پایانی ندارد.
وی همچنین ادامه داد: بازخورد زیادی از این کتاب گرفتهام، انگیزه بزرگ من برای نوشتن تعهدی بود که من داشتم زیرا به همسرم قول داده بودم زندگینامه ایشان را بنویسم، مسمومیت ایشان یک ماه طول کشید و از زمان مسمومیت تا شهادت دو هفته فاصله بود و در آن زمان خاطراتی را بازگو کردند که بعد از شهادت ایشان یک کتاب بشود. محدودیتهایی که در نگارش این کتاب داشتم این بود که من به کسانی که کنار شهید پورهنگ بودند دسترسی نداشتم، خیلی با برادرم صحبت کردم که اسمشان در کتاب باشد. بسیار برای نگارش این کتاب تلاش کردم و دوست داشتم این تلاشها به ثمر برسد تا بتوانیم بخش بعد از شهادت را به کتاب اضافه کنم.
این نویسنده در پایان نیز با اشاره به کتاب جدید خود نیز گفت: نگارش «عروس یمن» بهمراتب راحتتر بود اما سختیهای نیز داشت ازجمله اینکه در خصوص یک فرهنگی صحبت میکردم که خودم آن را ندیده بودم، راویی داشتم که ایرانی نبود و برایم خیلی سخت بود، سعی کردم چیزی خلاف واقعه نباشد و جنبه داستانی هم رعایت شود و راوی درنهایت رضایت داشت و گفت این واقعاً زندگی من است. البته باید بگویم که من بابت تعهدی که به مادرم دارم نیز میخواهم زندگینامه بردارم را نیز نگارش کنم، در آن روایت قطعاً یک بخش خانوادگی خواهم نوشت اما محوریت هشت سالی است که ایشان در منطقه از سرباز به فرمانده رسیدند. اطلاعات مردم هنوز در خصوص شهدا کامل نشده است و فکر میکند به این موضوعات باید پرداخته شود تا مردم آگاهانه به زندگی این عزیزان نگاه کنند.
نشست بررسی و گفتگو درباره کتاب «بی تو پریشانم» محصول انتشارات روایت فتح با همکاری و مشارکت انتشارات به نشر در محل کتابفروشی بهنشر تهران با رعایت پروتکلهای بهداشتی برگزارشد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، هفتمین و آخرین بخش از این گفتگو است و در آن با وضعیت فرزندان شهید پورهنگ از فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی همسر شهید همراه خواهید شد.
**: الان فاطمهخانم و ریحانهخانم شش ساله هستند؟
همسر شهید: بله، اردیبهشت تولدشان است.
**: یعنی امسال به مدرسه می روند.
همسر شهید: ان شا الله…
**: الان سرگرمیشان در خانه چیست؟ هنوز هم بهانه پدر را می گیرند یا نه؟
همسر شهید: عنایتی که گفتم به بچههای شهدا می شود، واقعا هست. تا حالا راجع به شهادت صحبت نکردهایم. یادم نمیآید ما برای اولین بار به آنها گفته باشیم که پدرتان شهید شده. به خواهرزادهام گفته بودند: پدر ما شهید شده، او را داخل یک جعبه خوشگل گذاشتهاند و با پرچم پوشاندهاند. ما چیزی نگفتیم و خودشان موضوع شهادت پدرشان را فهمیدند. من فکر می کردم اینها چه درکی از شهادت میتوانند داشته باشند. وقتی که برادرم شهید شد، یک پسر سه ساله داشت که اسمش محمدحسین است. فاطمه و ریحانه به او میگفتند: بابای تو رفته بهشت پیش بابای ما و فرشته شده. حتی مادرم را آرام می کردند. به مادرم می گفتند: گریه نکن، دایی به بهشت رفته و ما باید پیشش برویم. شاید بهانه نگیرند و نگویند بابا کجاست اما یک وقتهایی که بیحوصلهاند یا بدقلقی می کنند، وقتی به بهشت زهرا میرویم، کمی آرامتر میشوند.
**: معمولا چه روزهایی آنجا میروید؟
همسر شهید:قرارمان هر هفته چهارشنبهها بعدازظهر است. چون چهاشنبهها روز امام رضا است و محمدآقا این روز را خیلی دوست داشت. چهارشنبه هم شهید شد. بهشت زهرا هم خلوتتر است.
**: چقدر آنجا میمانید؟
همسر شهید: بچهها که از کنار پدرشان سیر نمیشوند. من هم دوست دارم فضا و خاطرات خوبی از این روزها یادشان بماند و فضای سیاه و غم و اندوه نباشد. ما هر دفعه که میرویم به رسم محمدآقا که همیشه با گل به خانه میآمد باید حتما برایشان گل بگیریم. میخواهم گل که می بینند یاد پدرشان بیفتند.
**: تأکیدتان روی گل خاصی است؟
همسر شهید: نه، هر دفعه یک گل و یک رنگ انتخاب می کنیم. توی مسیر گل را می گیریم و می رویم. چهارشنبهها خیلی خلوت است و ماشینها کمتر می آیند و بچه ها بیشتر میتوانند بازی کنند و خیلی بهشان خوش میگذرد. اصغرآقا و اخوی محمدآقا هم کنار محمدآقا هستند و از این نظر کارمان راحت است. دخترها گلها را روی مزار میچینند و مثلا میگویند برای بابا قلب درست کردیم. اگر کار جدیدی کرده باشند یا کفش و لباسی خریده باشند به پدرشان میگویند یا برایش نقاشی می کشند.
هیچوقت از بودن کنار پدرشان سیر نمی شوند و خیلی وقتها با وعده و وعید که چیزی برایشان بخریم راضیشان می کنیم که برویم خانه. مثلا یادم هست یک سال شب قدر رفتیم آنجا و بچهها خوابشان برد. از آن موقع مدام میگویند میشود برویم پیش بابا و بخوابیم؟! خیلی بهشان چسبیده بود…
**: کلا آن فضا انرژی خاصی دارد…
همسر شهید: بله؛ گلزار شهدا اصلا بوی مرگ نمیدهد.
**: پس میشود گفت تقریبا در این چند سال هر هفته چهارشنبهها آنجا بودهاید. یعنی از ابتدا قرارتان همین روز بود؟
همسر شهید: به نظرم چهارشنبهها جمعیتی که بچهها را بشناسند کمترند و بچهها احساس راحتی بیشتری می کنند البته به خاطر کرونا برنامههایمان کمی جابجا شد اما سعیمان این است که هر هفته چهارشنبهها برویم.
**: محمدآقا چه سن و سالی بودند که پدر و مادرشان به رحمت خدا رفتند؟
همسر شهید: مادرشان سال ۱۳۸۸ فوت کردند. اتفاقا زمانی فوت کردند که ایران نبودند و برای زیارت حج عمره به مکه رفته بودند. آنجا فهمیدند که مادرشان فوت کردهاند. بیشترِ کارهای تشییع و تدفین را برادرم اصغرآقا انجام دادند. یادم هست که می گفت دوستم مادرش فوت کرده و ایران نیست برای همین کارهایش را من میکنم. این دو نفر یک روح بودند در دو بدن.
**: اصغرآقا بعد از شهادت محمدآقا چه حس و حالی داشتند؟ احیانا شما را دلداری میدادند؟
همسر شهید: محمدآقا که شهید شد، اصغرآقا نتوانستند برای تشییع و تدفین بیایند. به من زنگ زد تا صحبت کنیم. وقتی صدایش را شنیدم خیلی احساس دلتنگی کردم. احساس کردم دوستی که مدام با هم بودند رفته و الان اصغرآقا چه حالی دارد. برای برادرم دلم سوخت. به من گفت: ناراحت نباش، او جای خوبی رفته، دعا کن که من هم بروم پیشش.
این را یادم رفت بگویم؛ روز اول که محمدآقا شهید شد، واقعا دلخور بودم اما وقتی پیشش رفتم و دیدمش دلم برایش سوخت و شکایت نکردم. فقط به او تبریک گفتم. آن احساس را به برادرم هم داشتم و دلم برایش سوخت. با خودم گفتم الان برادرم چه حالی دارد و چه مدلی با این فراق کنار آمده. باز هم من اینجا هستم و محمدآقا را دیدهام. اصغرآقا گفت من خوابی دیدهام و خیلی قشنگ بود: جایی شبیه سربازخانه بود که تختهای دو طبقه داشت. محمدآقا پیش من بود و ناگهان دیدم اینجا نیست. پر میزد و میرفت. وقتی پرسیدم تو چطوری این کار را می کنی، گفت: کاری ندارد، تو هم اگر بخواهی میتوانی انجام بدهی.
**: این خواب را بعد از شهادت محمدآقا دیده بود؟
همسر شهید: بله. مدت کوتاهی بعد از شهادت بود. این را پشت تلفن به من گفت. میگفت خواب عجیب و غریبی بود. دعا کن که من هم پیش محمد بروم. برادرم فقط یک بار که به ایران آمد، سر مزار محمدآقا رفت. من هم برای کتاب با اصغرآقا صحبت می کردم و می گفتم که کتاب محمدآقا بدون تو ناقص است. میگفت حق نداری اسم من را بنویسی!
**: چرا؟
همسر شهید: هم از نظر امنیتی و هم اینکه دوست نداشت. از نام، فراری بود و نمیخواست یک سری چیزها را بگوید. من می گفتم اگر نباشی کتاب، ناقص است. بیا و لحظاتی که با محمدآقا تنها بودی را تعریف کن. کلی صحبت کردم اما گفت اسم من را مستعار بنویس. «مهدی ذاکر» در کتاب من، همان شخصیت برادرم اصغرآقا است. یواشکی یک عکس هم از او چاپ کردم. قرار بود بیاید کتاب را ببیند و بخواند که نشد. بعد از شهادت برادرم این اسم را هم ویرایش و در چاپهای بعدی اصلاح کردیم. همه میگفتند این مهدی کیست و چقدر شبیه اصغر است. من هم می گفتم همان اصغر است. بعد از شهادت اجازه دادند که اسم واقعیشان را بنویسم.
**: گویا کتابی درباره یمن نوشتهاید؛ ارتباط شما با این کشور چه بود؟ روایتتان تاریخی است یا مستند؟
همسر شهید: وقتی داشتم «بی تو پریشانم» را می نوشتم خودم از نوشتنش خیلی لذت می بردم و وقتی خوانده شد، خیلیها می گفتند ما باورمان نمی شود که این کتاب یک نویسنده کتاباولی باشد. به قول آقای محمدخانی (مدیر انتشارات روایت فتح) برای یک نوقلم باشد. من فکر می کردم این را از سر لطف می گویند ولی وقتی این بازتاب، زیادتر شد احساس کردم که یک عنایت است. یک سال بعد از شهادت محمدآقا از طرف ماهنامه فکه پیشنهاد همکاری داده شد و به هیأت تحریریه رفتم. هر چیزی که مینوشتم و چاپ میشد، خواننده داشت. یکی به من گفت: قلمت کشش خاصی دارد اما من می دانم که این از طرف من نیست و عنایتی است از طرف خدا.
**: در مجله فکه در چه حوزهای مینوشتید؟
همسر شهید: مطالبم در حوزه پایداری بود. خودم میرفتم سراغ خانواده مدافعان حرم مخصوصا فاطمیون. خیلی فرهنگ افغانستان را دوست دارم و از آنها می نوشتم. در مجله، داستانهایی را هم نوشتم. مثلا سنگ قبری در کنار مزار همسرم دیدم که اسم نداشت. عکسش را گرفتم و درباره آن سنگ قبر، داستانهایی نوشتم. برای شهید «نسیم افغانی» هم مطالبی نوشتم. احساس کردم وقتی عنایت شده، مسئولیت بر گردن من هست. اینطور نیست که چیزی به کسی بدهند و بگویند برو کِیف کن! حتما باید با این نعمت و عنایت، کاری کرد که مفید باشد. خیلی دوست داشتم درباره محور مقاومت بنویسم. به لبنان خیلی علاقه دارم و دنبال سوژههایش هستم. در همین حال و هوا سیر می کردم که سوژهها را پیدا کنم که فهمیدم سوژهها باید نویسنده را پیدا کنند.
مراسمی بود که به خاطر محمدآقا به عنوان خانواده شهید دعوت شدم. چند خانواده شهید یمنی هم آمده بودند. آنجا خانمی حضور داشت که مترجم بود. من فکر کردم یمنی هستند. شماره تماس گرفتم تا برای یمنیها کمک جمع کنم. گروه خانوادگی داریم که در این امور فعالند. میخواستم کمکها را به دستشان برسانم. وقتی به دفتر کار همسرشان در قم رفتم، عکسهای جالبی دیدم و توضیحات عجیبی شنیدم. یکی دو بار کمک بردم و کمکم از زندگی و کارش پرسیدم. از این شکایت کرد که چرا بایکوت شدهاند با اینکه با ایران در یک جبهه هستند و خطشان یکی است اما به آنها کمک نمیکنند. گفت همسرم شهر به شهر میرود تا توضیح بدهد و از مقاومت یمن بگوید تا مردم را روشن کند. احساس کردم فرصت و رسالتی است. پیشنهاد دادم و گفتم دوست دارید کتابتان نوشته بشود؟ گفت: زندگی من خیلی جذابیت ندارد؛ اما چرا که نه.
**: یعنی زندگی همین زوجی که گفتید؟
همسر شهید: بله؛ خانم ایرانی بودند و همسرشان یمنی و دبیر اولین حزب شیعه یمن. خیلی زندگی جالبی دارند. توضیح این که در واقع این کتاب، کتاب محور مقاومت است اما با محوریت یمن چون که این خانم، مادرشان شیعه قطیف عربستان هستند که از آنجا فرار کردند و پدرشان هم شیعه عراقی هستند که رانده شدند.
این خانم در قم به دنیا آمده بودند و همسرشان از صنعا میآید همینجا و ازدواج می کنند و برای جریانی موقتا به یمن می روند که آنجا ماندگار میشوند و جنگ را به چشم خودشان می بینند و کمکم باجریان حوثیها آشنا میشوند.
**: الان به یمن رفت و آمد دارند؟
همسر شهید: این خانواده چند بار ترور و تهدید به مرگ شدهاند. هم به خانم و هم به آقا، تهمت جاسوسی زدهاند. الان ایران هستند و منتظرند که اوضاع سر و سامان بگیرد تا برگردند به یمن. زندگی خیلی جالب و قشنگی دارند. من در واقع مقاومت مردم یمن را از زاویه زندگی این زوج سعی کردم نشان بدهم و به نظرم، کتاب جذابی شده.
**: این کتاب را کدام انتشارات منتشر می کند؟
همسر شهید: ان شاالله این کتاب را هم روایت فتح منتشر میکند. منتظریم تا اوضاع کاغذ سر و سامان بگیرد.
**: کتاب شهید حاج اصغر پاشاپور را کِی مینویسید؟
همسر شهید:الان سه کتاب در دست نوشتن دارم. یکی از آنها برای نشر بیست و هفت درباره یک طلبه نخبه دفاع مقدسی است که مصاحبه هایش تمام شده و نگارشش را میخواهم شروع کنم. یک کتاب، همان سفرنامه است که گفتم و یکی هم کتاب اصغرآقا. کتاب اصغرآقا در مرحله جمعآوری اطلاعات است. مصاحبهها گرفته شده و تا نگارشش چیزی نمانده.
**: با همه رفقای ایشان که خیلی زیاد هستند، گفتگو گرفتید؟
همسر شهید: همان آقای مستندسازی که مستند اصغرآقا با عنوان «آقای اصغر، اکبر من» را ساخت، در این زمینه کمک کردند. من هر فردی که میشناختم را به ایشان معرفی کردم و سئوالاتم را هم دادم تا وقتی برای مصاحبه می روند، سئوالات من را هم بپرسند. بخشی از این گفتگوها را باید ببینم و کار را شروع کنم. هر کسی که فکر می کردیم، از ایرانی و سوری در لیست آوردیم. تعدادی از افراد در سوریه بودند و من حتی میخواستم به سوریه بروم که اجازه ندادند. تعدادی از مسیحیان و خانمها هم هستند که درباره اصغرآقا صحبت کردهاند.
**: حدودا با چند نفر گفتگو شد؟
همسر شهید: حدودا با سی چهل نفر صحبت کردیم. آن کسانی که حاضر شدند صحبت کنند این تعداد شدند وگرنه خیلی بیشتر از این بودند.
**: سراغ اقوام و آشنایان هم رفتید؟
همسر شهید: بله؛ یک بار مفصل پای صحبت پدر و مادرم نشستم. با همسر و فرزندان حاج اصغر هم مصاحبههایی انجام شد.
**: گویا شما توفیق خادمی حرم حضرت رضا (علیه السلام) را هم داشتهاید. ماجرا از کجا شروع شد؟
همسر شهید: شروع خادمی با یک دعوت از طرف آستان قدس رضوی بود و برنامهای که برای خادمیاری خانواده شهدا گذاشته بودند. از هر شهر، بخشی از شهدای شاخص دعوت شدند تا در کنار کارهای فرهنگی در شهرشان، کشیکهایی را هم در حرم مطهر رضوی داشته باشند.
یادم است چندسال قبل این یکی از آرزوهایم بود و میدانستم پذیرش خادم به این راحتیها نیست؛ حتی یکبار هم رفتم برای ثبتنام توی خود حرم که گفتند: هیچکدام از شرایط مثل سکونت در مشهد و… را نداری… اما وقتی خود امام رضا(ع) بخواهد راهش را هم برایت پیدا میکند.
**: فعالیت شما در حرم رضوی چیست؟
همسر شهید: من بخش پژوهش و کتاب شهدا را به عهده گرفتم و اولین کشیکم مصادف شد با روز ولادت امامرضا(ع) و کلی خاطره از زائرهای ایرانی و غیرایرانی که از بست شیخطبرسی برای زیارت وارد حرم میشدند به خاطر دارم.
چند قسمتی از خاطرات خادمی را هم در صفحه مجازی خودم منتشر کردهام که با بازخورد و استقبال مخاطبان تصمیم گرفتم کتابش کنم؛ البته زیرنظر خود امامرضا(ع)…
**: ان شا الله. از وقتی که برای شرکت در این گفتگو در اختیار مشرق قراردادید، ممنونم…
گروه جهاد و مقاومت مشرق –گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، پنجمین بخش از این گفتگو است و در آن با ماجرای خواستگاری شهید پورهنگ از همسرشان، همراه خواهید شد.
**: بعد از شهید پورهنگ باز هم کسی به این طریق به شهادت رسید؟
همسر شهید: بله، بعد از محمدآقا چندین پرونده مدافع حرم دیگر آمد که نشان می داد به این طریق و با مسمومیت شهید شدهاند و ارگان اعزام کننده متوجه شد که با موضوع جدیدی روبروست.
**: احتمالا همین مظلومیتهای حاج محمد بود که شما را مجاب کرد تا کتابی دربارهشان بنویسید…
همسر شهید: بله، احساس کردم مظلومیت و رنجها و تلاشهای ایشان را باید بنویسم تا بماند. در کتاب «بیتو پریشانم» (انتشارات روایت فتح)، جملهای هم خطاب به حضرت آقا نوشتم و شکر خدا از چند طریق کتاب را برای ایشان فرستادم و خبر دارم که به دست مبارکشان رسیده است.
**: حالا اگر موافقید برویم سراغ سیر و سلوک شهید پورهنگ و از اینجا شروع کنیم که شما مدت زیادی خواستگاریِ ایشان را نپذیرفتید. علت اصلی این نپذیرفتن چه بود؟
همسر شهید: من می دانستم که برادرانم احمدآقا و اصغرآقا از دوستان صمیمی ایشان بودند ولی تا به حال ایشان را ندیده بودم. تعریف هایی انجام می شد و کم کم آشناییهایی هم پیدا شد.
**: پایه دوستیشان چه بود؟
همسر شهید: فکر می کنم ابتدا از طریق هیئتی در شهرری، احمدآقا با محمدآقا آشنا شدند. بعد هم دوستیشان با اصغرآقا شکل گرفت چون روحیاتشان با هم خیلی شبیه بود و باعث شد صمیمیتشان بیشتر شود.
**: درباره این شباهت اگر میشود کمی بیشتر توضیح بدهید.
همسر شهید: این دو نفر اصول مشترکی داشتند که خیلی به هم شبیه بود. مثلا اصول اولیه مذهبی مثل پرداخت خمس، رعایت حقالناس و موارد ابتدایی در مسائل اعتقادی. روحیاتشان هم خیلی به هم نزدیک بود. من البته قبل از ازدواج به این شباهتها پی نبردم اما مثلا احمدآقا میآمد و تعریف می کرد که به فلان جا رفتیم و مثلا اصغر و محمد دست به یکی کردند و فلان کار را کردند. برنامهها و علایقشان با هم هماهنگ بود. اصغرآقا خیلی از محمدآقا تعریف می کرد. مثلا یک روایت یا تحلیل سیاسی را شرح میداد و میگفت که این را محمدآقا تعریف کرده.
من این اسم را مدام می شنیدم. وقتی که بحث خواستگاری را مطرح کردند خیلی برایم عجیب بود. فاصله سنیمان هم مزید بر علت بود. نکته دیگری که وجود داشت، سیگاری بودن ایشان بود که با طلبهبودنشان قابل جمع نبود.
**: این که میفرمایید طلبه بودند، یعنی مشغول تحصیل در حوزه بودند یا درسشان تمام شده بود؟
همسر شهید: در حوزه حضرت عبدالعظیم(ع) درس می خواندند و بعدش مدتی به قم رفتند و دوباره به تهران و به حوزه حضرت امیرالمؤمنین(ع) برگشتند ولی درسخواندنشان مداوم نبود. چون وسط درسخواندنشان اتفاقاتی افتاد که مانع شد. مثلا در فتنه ۱۳۸۸ با حاج اصغر، درس و بحث را گذاشتند کنار و سراغ آن موضوع رفتند. درس را رها نمی کرد اما تمام هم نشد.
**: حاجمحمد چند سال سیگار میکشیدند؟
همسر شهید: ایشان حدود ۱۰ سال سیگار میکشیدند. خودشان می گفتند نخ بعدی را با نخ قبلی روشن میکردند! من، هم به دود سیگار آلرژی داشتم و هم فکر اشتباهی داشتم و گمان میکردم سیگاریها از نظر اخلاقی آدمهای درستی نیستند. فکر میکردم حتما سیگاریها باید فلان خصوصیت اخلاقی را هم داشته باشد. بعدا فهمیدم که چند نفر از علما و بزرگان هم سیگاری بودهاند.
حاج محمد میگفت سیگار را به خاطر بد بودنش کنار نمی گذارم بلکه به خاطر شما کنار می گذارم و این دو تا از هم جداست. واقعا هم به این نتیجه رسیدند. به من قول دادند چون تنها شرط من برای ازدواج این بود که سیگار را کنار بگذارند. همه میگفتند این یک کار نشدنی است. مادرم خیلی ناراحت بود و گمان میکرد اصغرآقا هم کنار رفاقت با محمدآقا سیگاری میشود! ایشان سیگار را کامل گذاشتند کنار و گفتند خودم احساس می کنم این وبال گردن من شده و میخواستم آن را کنار بگذارم و یک انگیزه لازم بود که همین ازدواج است. نه تنها دیگر سیگار نکشیدند که بدشان هم میآمد و می گفتند وقتی به روزهایی که سیگار میکشیدم فکر می کنم، از خودم هم بدم میآید!
**: فاصله سنی شما چقدر بود؟
همسر شهید: ایشان متولد ۱۳۵۶ بودند و من هم متولد ۱۳۶۷. ۱۱سال تفاوت سنی داشتیم.
**: آن سه سالی که جواب مثبت ندادید چطور گذشت؟
همسر شهید: ایشان بیشتر وقتهایش با اصغرآقا بود. ابتدا خیلی تعجب کردم که چرا این پیشنهاد را مطرح کردهاند. نمی دانستم چه فکری کرده بودند. میگفتم این آدم، از دنیای من دور است. وقتی برادرهایم از فعالیت ها و برخی اقدامات محمدآقا تعریف می کردند با خودم می گفتم من چطور می توانم با چنین فردی زندگی کنم؟! شوخیهایشان هم حد و مرز مشخصی نداشت و خیلی پیش میرفتند.
من خودم در دوران تحصیل هم خیلی آرام نبودم. خانواده پرجمعیتی داشتیم و اهل بگو و بخند اما من میگفتم این آدم، جدیت لازم را ندارد. من آن موقع دانشجوی دانشگاه امام صادق(ع) بودم و وارد فضای جدیدی شده بودم. حدود ۲۰ سال داشتم و شخصیتم داشت شکل میگرفت.
**: در تصوراتتان از همسر آیندهتان چه چیزی میساختید؟
همسر شهید: مثلاً هم دوست داشتم که اهل شوخی و شیطنت باشد و هم کسی را میخواستم که پشت حرفهایش منطق داشته باشد و اهل تحلیل و دغدغه باشد. مثلا برایش مهم باشد که در یمن و سوریه چه اتفاقی میافتد. و من این را در محمدآقا نمیدیدم چون همهش از آن بُعد برایم گفته بودند. خیال می کردم این آدم رها است و این مسائل برایش مهم نیست. از زندگی با طلبهها هم چیزی نمیدانستم و شاید قدری میترسیدم. داییام روحانی بودند ولی وقعا نمیدانستم زندگی مشترک با این قشر، چگونه است.
**: البته داییتان روحانی نسل قدیم بودند و با طلاب امروزی خیلی فرق داشتند…
همسر شهید: بله، ولی تصورم این بود که روحانیها زندگی تک بعدیای دارند و دنبال چیزهای خاصی هستند که زندگی با آنها خیلی سخت میشود. خاصه این که چنین ویژگیهایی در چنین شخصیتی مثل محمدآقا بود که میشد نور علی نور. همه اینها باعث شد که بار اول، جواب منفی بدهم.
**: تا این که دو سه سال گذشت…
همسر شهید: اولین بار اصغرآقا به من مستقیم نگفت و به مادرم گفته بود: من، هم دوستم را میشناسم و هم خواهرم را. این دو نفر به درد هم میخورند… البته علتش را نمی گفت.
**: در این دو سه سال، سن حاج محمد از سن مطلوب ازدواج فاصله میگرفت؛ ولی برای شما دیر نبود. واقعا در این سه سال منتظر شما ماندند یا این که مورد بهتری پیدا نکردند؟
همسر شهید: سن محمدآقا با سن مطلوب ازدواج فاصله داشت. بعد از ازدواج به من گفتند که برای ازدواجم خوابی دیدم و میدانستم که موعدش نرسیده. مثلا خانواده موردی را میدیدند و می گفتند بیا برویم با فلانی صحبت کن. من میگفتم شما بروید و صحبت کنید اما من می دانم که هنوز موعدش نرسیده. معتقد بودند که بالاخره موعدش میرسد. حتی خصوصیات همسرشان را هم در خوابشان دیده بودند. از این رؤیاهای صادقه هم خیلی داشتند.
محمدآقا احتمال میدادند که همسر وعدهدادهشدهشان من باشم چون اصغرآقا نگفته بودند که جواب من منفی است و گفته بودند خواهرم میخواهد درسش را ادامه بدهد و مدرکش را بگیرد. ایشان هم قبول کرده بودند.
خوابی که دیده بودند این بود که همسرشان فاصله سنی زیادی با ایشان دارد و از نسل سادات است. میدانید که مادر من سید هستند و خودمان هم سید به حساب میآییم. محمدآقا بر اساس همین احتمالات قبول کرده بود که صبر کند، شاید آن همسری که در خواب ویژگیهایش را دیده بودند، من باشم.
هر بار که موضوع مطرح میشد، و هر بار که به منزل ما برای امر خیر میآمدند، من خودم راضی نمی شدم و جواب منفی می دادم. وقتی مادرم می گفتند کمی فکر و بررسی بیشتری کن، اصغرآقا یک موردی از آن نفر درمیآوردند که مادرم را مجاب کند که آن بنده خدا مورد مناسبی نبوده.
**: شما هم در بین افرادی که به خواستگاریتان میآمدند، هیچ کدام را نپسندیدید…
همسر شهید: به نظرم آن بعدی که من میخواستم، در هیچکدامشان پررنگ نبود. مثلا برخیشان تمام تکیهشان روی بحث مالی و اقتصادی بود و خودشان خالی بودند. من به این نتیجه رسیدم که هیچ آدم کاملی وجود ندارد. بهتر است کسی را انتخاب کنم که آن بُعدش پر باشد که من را راضی میکند. همین اتفاق هم افتاد چون محمدآقا دستش از نظر مالی خالی بود ولی آنقدر از نظر اعتقادی و سواد و منطق و تحلیل پر بود که من را راضی می کرد.
**: بار آخر که قبول کردید و منجر به ازدواج شد، چه اتفاقی افتاد؟
همسر شهید: من مدرک لیسانسم را گرفته بودم و داشتم برای کارشناسی ارشد آماده می شدم و کاملا در حال و هوای درس بودم. برادرم اصغرآقا آمد و گفت تا الان هر چه جواب منفی دادهای را منتقل نکردهام و می خواهم برای اولین بار و آخرین بار جوابی را به دوستم بدهم. بیا منطقی فکر کن و جوابی بده که من به این بنده خدا بدهم.
**: در چه فضایی اصغرآقا با شما صحبت میکردند؟ با آن هیبتی که ایشان داشتند برایمان جالب است بدانیم با خواهر کوچکترشان، این مورد را چگونه مطرح کردند.
همسر شهید: در این طور مسائل خیلی جدی می شدند و کوتاه و پرضرب حرفشان را میگفتند و تلنگری می زدند که مجبور بودیم به آن فکر کنیم. آن روز هم این موضوع را گفتند و من را مجبور کردند که حرفشان را گوش بدهم و به آن فکر کنم و جواب قطعیام را بگویم. البته فضای احساسی هم داشت اما بیشتر در فضایی جدی بود که بالاخره تکلیف این موضوع یکسره بشود.
سه سال گذشته بود و من مدرکم را گرفته بودم و تعداد زیادی کتاب خوانده بودم و از آن فضای بچگانه و رمانتیک بیرون آمده بودم. یکی از دوستان صمیمیام هم با یک طلبه ازدواج کرده بود. از زندگیاش برایم میگفت و دیدم که چقدر زندگی قشنگی دارند و من در مورد زندگی با طلاب، اشتباه فکر میکردم.
**: دوستتان در تهران بودند؟
همسر شهید: در کرج بودند و ما همدانشگاهی بودیم. هنوز هم رفت و آمد خانوادگی داریم. بعدها همسرشان با محمدآقا هم دوست شدند.
تنها بحثهایی که مانده بود، موضوع سیگار و تفاوت سنی ما بود. درباره سیگار به خودم گفتم که حل میشود اما بحث تفاوت سنی برایم حل نشده بود. می گفتم ۱۱ سال، فاصله زیادی است و آن آدم باید در دنیای دیگری باشد. فکر میکردم چون سی سال را رد کردهاند طور دیگری فکر می کنند و به پختگیای رسیدهاند که شاید زندگی با ایشان حوصله را سر ببرد و زندگی بانشاطی نباشد!
در هیئت بودیم که اصغرآقا به من پیام داد و گفت جوابت چه شد؟ همان شب سخنران هیئت، گریزی به زندگی حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها زد و گفت که بیش از ده سال با هم اختلاف سنی داشتند. من جا خوردم و تلنگری به من بود که این دو بزرگوار با این فاصله سنی چه زندگی خوبی داشتهاند. باخودم می گفتم مگر ما ادعا نمی کنیم که پیرو این بزرگان هستیم. لذا بهانه ای پیدا نکردم برای رد کردن ایشان.
**: البته تازه قرار بود بیایند به منزل شما برای صحبتهای اولیه…
همسر شهید: بله، من هم برنامه داشتم که از بین حرفهای خودشان موردی را پیدا کنم و بر اساس آن، این ازدواج را نپذیرم. من کسانی که برای خواستگاری میآمدند را خیلی امتحان میکردم! پیش خودم گفتم این کار را میکنم و موردی را از گفته های خودشان پیدا می کنم که برادرم بهانه نداشته باشد. به برادرم گفتم بیایند تا صحبت کنیم. همین را که از من شنید به محمدآقا گفته بود: خواهرم راضی شد!
زمانی که برادرم به محمدآقا پیام داد، زمانی بود که ایشان برای اولین بار به کربلا رفته بودند و دوستشان آقای نقدیان بهشان گفته بود که خیلی ازدواجت دیر شده و دعایی کن برای سر و سامان گرفتنت و ایشان هم دعا کرده بود و همان موقع، در حالی که روبروی حرم حضرت عباس(ع) نشسته بودند؛ پیام برادرم هم به ایشان رسیده بود.
بعدها از حضرت زهرا خواسته بودند اگر من، آن آدمی هستم که خدا برایشان در نظر گرفته، مهریهام ۱۴ سکه باشد.
من این خواستهام را به کسی نگفته بودم و وقتی در جلسه خواستگاری مطرح کردم، دیدم که حالشان منقلب شد و گفتند: این نشانهای است که من برای خودم گذاشته بودم.
آمدند و صحبت کردیم. ماه محرم بود. پدر و مادرشان که در قید حیات نبودند. با خواهر و برادر بزرگترشان آمدند منزل ما. این را بعدا از خواهرشان شنیدم که میگفتند برایمان عجیب بود؛ هر جایی قرار میگذاشتیم حاج محمد نمیآمد اما برای اینجا، خودش پیشقدم شده بود که برویم.
چون اصغرآقا هم بودند، فقط قرار بود خانوادهها صحبت اولیه داشته باشند اما اصغرآقا طوری مدیریت کرد که همان جلسه و چند جلسه دیگر با محمدآقا صحبت کردیم. لیستی از سئوالاتم نوشته بودم که همهاش را مطرح کردم و وقتی جوابهایشان را شنیدم، دیدم از آن تصویر ذهنی که از ایشان در ذهنم ساخته بودم، چقدر فاصله دارند. خیلی پخته بودند و منطق قشنگی داشتند. لابلای صحبتهایشان هم احساس کردم نشاط لازم را دارند.
**: شما دیگر دنبال نکتهای که قضیه را منتفی کنید، نبودید؟
همسر شهید: من هنوز فکر میکردم چیزی هست و دنبال نکته منفی میگشتم اما پیدا نمیکردم. ما حتی یادمان رفت راجع به مسائل مالی حرفی بزنیم. از هر چیزی صحبت کردیم اما به این بحث نرسیدیم. البته من وضعیت مالی ایشان را میدانستم و مسائل مهمتری برایم وجود داشت که باید به آنها میپرداختم. مثلا میدانستم شغل خاصی ندارند.
**: چطور ممکن بود در آن سن و سال شغلی نداشته باشند؟ از نظر شما اینگونه بود یا واقعا شغلی نداشتند؟
همسر شهید: شغلی که درآمد مشخصی داشته باشد، نداشتند و الا بیکار نبودند و مدام در حال فعالیت بودند. گاهی نماز جماعت میخواندند یا منبر میرفتند ولی پسانداز مشخصی نداشتند. سفرهای زیادی با دوستانشان به مشهد میرفتند و همواره مقدار زیادی از درآمدشان صرف این سفرها میشد.
**: احتمالا انگیزهای برای پسانداز نداشتند… و الا نمیشود گفت اصلا درآمدی نداشتند…
همسر شهید: بله، اما اولین ملزومات مادی زندگی را نداشتند… بعد از فتنه ۱۳۷۸ و ۱۳۸۸ خیلی مشکلات برای امثال برادر و همسر من پیش آمد. برادرم البته رسمی سپاه بودند و مشکلات کمتری داشتند اما همسرم میگفتند هر جایی که میرفتم، یک هفته که کار می کردم عذرم را میخواستند! یا این که یک نفر میآمد و می گفت این بنده خدا در فتنهها بوده! محمدآقا همیشه میگفتند: این هم یادگاری و سهم ما از فتنه بود. حتی در کار آخرشان در سپاه هم میگفتند سه چهار نفر خیلی سعی کردند گزارشهایی رد کنند… اما آنقدر عملکردشان خوب بود که ماندگار شدند.
البته دوستانی داشتند که خیلی بانفوذ بودند و شغلهای خوبی پیشنهاد میدادند اما می گفتند دوست ندارم اینطوری پیش برود. اصطلاحا نمیخواستند زیر بلیط کسی بروند. ولی به محض این که صحبت کردیم و موافقت اولیه اعلام شد، شغل خوبی به ایشان پیشنهاد شد. برای خودشان هم خیلی عجیب بود. در همان کار ماندند و ارتقا هم پیدا کردند.
**: میشود بگویید کارشان چه بود؟
همسر شهید: شغل اولشان مسئولیت عقیدتی سیاسی مجموعهای در سپاه بود و تا نمایندگی ولی فقیه هم پیش رفتند.
**: همانجا ارتباطشان با سپاه شکل گرفت و منجر به اعزامشان به سوریه شد؟
همسر شهید: خیر، اعزامشان از طریق کارشان نبود. از جای دیگری اعزام شدند. حتی محل کار آخرشان قرار بود رسمیشان کنند چون نسبت به افراد قبلی خیلی اثرگذارتر بودند. گفته بودند اگر به سوریه بروی و برگردی دیگر نمیتوانیم رسمیتان کنیم! یعنی میخواستند نگهشان دارند و رضایت نمیدادند به رفتنشان. محمدآقا می گفت من به رضایت اینها نیازی ندارم اما می خواهم به لحاظ شرعی مافوقم از من ناراحت نباشد. آنقدر صحبت کرده بودند و یک نفر را جای خودشان گذاشته بودند تا این که موافقت آنها را برای اعزام به سوریه جلب کنند.
حتی کارکنان هم جمع شده بودند و نامهای را امضا کرده بودند که حاجآقا پورهنگ نباید بروند! کلی هم برای آنها صحبت کرده بودند و پرچم حرم امام حسین(ع) را برده بودند و قسمشان داده بودند که راضی بشوند. گفته بودند یک سال می روم کارم را انجام میدهم و برمیگردم.
به من هم گفتند که اگر بروم شاید کارم را برای همیشه از دست بدهم!…
گروه جهاد و مقاومت مشرق– گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین بخش از این گفتگو است و در آن با حواشی خاکسپاری شهید پورهنگ، همراه خواهید شد.
**: بچهها در این وضعیت کجا بودند؟ کسی حواسشان به آنها بود؟
همسر شهید: خواهرانم و خواهرزادهها بودند و حواسشان به بچهها بود.
**: البته سنشان آنقدر بالا نبود که متوجه موضوع شهادت پدرشان بشوند…
همسر شهید: بچهها یک سال و چهارماهشان بود. شلوغی شاید اذیتشان می کرد اما دخترهای من خیلی طعم پدر داشتن را نچشیدند چون دو ماهشان بود که پدرشان رفت و محمدآقا دو ماه سوریه بود و یک هفته برمیگشت. در این یک هفته تا میخواستند با هم خودمانی بشوند دوباره باید می رفت. در این دو ماهی که در سوریه بودیم شاید یک مقدار نزدیک شده بودند مخصوصا فاطمه. حتی حرف می زدند و اسم محمدآقا را می گفتند اما باز خاطره شان آنقدر پررنگ نبود که بچه ها را اذیت کند. حالا نمی دانم این لطف خدا بود یا…
من دوشت داشتم بزرگتر می بودند و خاطرات مشترکی با پدرشان می داشتند و خودشان تجربه میکردند و به شناختی می رسیدند. البته بعدا به این نتیجه رسیدم که انگار اینطوری راحتتر کنار آمدند. البته من به چشم دیدهام که به فرزندان شهدا یک عنایات ویژهای می شود. بعدا فهمیدم این هم لطف خدا بود که دخترانم در این بازه زمانی پدرشان را از دست دادند.
**: بقیه کارهای بعد از شهادت حاج محمد را چه کسی مدیریت کرد؟
همسر شهید: در آن حال و هوا این بحث پیش آمد که ایشان در ایران از دنیا رفته و با تیر مستقیم هم نیست و شک و شبههها شروع شد. برخی می گفتند ایشان نباید به عنوان شهید محسوب بشود!
**: پایه اصلی این شک ها از چه کسی و کجا بود؟ اولین واکنشهایی که رسید چه بود؟
همسر شهید: نمی دانم این اولینش بود یا نه اما اولین مواجهه من این بود که برای خاکسپاری همسرم گفتند ما اجازه نداریم ایشان را در قطعه شهدا دفن کنیم!
**: چه کسی گفت دقیقا؟
همسر شهید: یادم هست صحبتهایی می شد و وقتی آقایان با هم صحبت می کردند این بحثها مطرح بود. مثلا به من گفتند شما اجازه بده که ایشان را در فلان جا دفن کنیم. برایم عجیب بود. می گفتم چرا؟ ایشان هم مثل بقیه شهدا باید در گلزار شهدا خاکسپاری بشوند.
**: کجاها مطرح بود؟
همسر شهید: مثلا امامزاده عبدالله شهرری مطرح بود. یک قطعه دیگری در بهشت زهرا غیر از شهدا مثل قطعه صالحین. یادم هست یک بنده خدایی میگفت: همسرت را در قطعه صالحین خاکسپاری کن و بعد که شهادتش احراز شد، نبش قبر می کنیم و به قطعه شهدا میبریم! این برای من خیلی عجیب بود. می گفتم این حق حاج محمد است. کمترین حق یک شهید این است که در قطعه شهدا و پیش بقیه شهدا باشد.
من ایستادگی کردم و گفتم ایشان را دفن نمی کنم تا وقتی که بروند قطعه شهدا.
**: حاج آقای پاشاپور و اخویها هم در این بحث بودند؟
همسر شهید: بله، کاملا حمایت می کردند. حتی مطرح کردند که از نظر شرعی درست نیست که یک نفر پیکرش روی زمین بماند اما برای من هم مهم بود که از نظر شرعی روح همسرم در عذاب نباشد. من می دانستم اگر کسی حقی داشته باشد و گرفتن آن حق منوط به این باشد که پیکرش روی زمین باشد، باید حق، گرفته بشود. یعنی حتی از نظر شرعی هم من روی کارم پافشاری کردم.
**: این را بر اساس روایتها می گفتید؟
همسر شهید: این موضوع را از مرجع تقلیدم پرسیدم. تماس گرفتم و پیگیری کردم. سعی می کردم بعد از حاج محمد هم همه چیز را رعایت کنم. حتی برای مراسمهایشان هم وقتی می خواستم یک ریال خرج کنم، مسائل شرعیاش را در همان حال و هوای جاماندن و نگرانی وضعیت ایشان، میپرسیدم. همهش به خاطر این بود که خود محمدآقا این مسائل را خیلی مراعات می کردند.
**: پیگیری وضع خاکسپاری حاج محمد چند روز طول کشید؟
همسر شهید:حدود شش روز طول کشید. من بعدا فهمیدم که این پروسه برای شهدای دیگر و حتی شهدایی که در معرکه به شهادت رسیدهاند هم اتفاق افتاده. چون باید پروندهها تشکیل میشد و کارهای مقدماتی برای تعیین قطعه به انجام میرسید؛ ولی برای همسر من با حاشیه همراه بود. ایشان اولین شهید نبودند که اینقدر خاکسپاریشان طول میکشید اما حاشیه داشت. در این فاصله هم در معراج بودند.
**: همین انتقالشان به معراج شهدا دلیل خوبی بود برای این که ایشان شهید محسوب شود…
همسر شهید: بله. هنوز جواب آزمایش مغز استخوان نیامده بود که ایشان شهید شدند. دوشنبه بعد، جوابش آمد و پیکر ایشان را دوباره به کالبدشکافی بردند و گفتند باید سم را شناسایی کنیم. این کار هم انجام شد و من دنبال جوابش هم بودم اما گفتند محرمانه است و به من ندادند! گفتم: من حق دارم بدانم؛ اما به من ارائه نشد.
برخی سَمها شناخته شده است ولی یک سری سَمها شناخته شده نیست و حتی اگر دید بشود هم قابل تشخیص نیست. و قطعا سمی که آقامحمد با آن مسموم شدند از دسته دوم بودند.
**: در این شش روز پس کالبد شکافی مجدد هم شد…
همسر شهید: بله، ما در این میانه به بنیاد شهید هم اطلاع دادیم که این اتفاق افتاده. کوچکترین حق همه خانواده شهدا این است که قطعه مورد نظرشان را برای خاکسپاری شهیدشان انتخاب کنند، ولی این حق به ما داده نشد و با پیگیری توانستیم این حق را بگیریم. خودشان دوست داشتند پایین پای برادر شهیدشان احمدآقا که سال ۱۳۶۷ شهید شده بودند و در قطعه ۴۰ دفن بشوند. اتفاقا پایین پای برادرشان یک سنگ بود که هر وقت میرفتیم فکر می کردم سنگ مزار است. بعدا فهمیدم که یادبود و خالی است. ایشان را آنجا به خاک سپردیم.
شکی نیست که خود محمدآقا اراده کرد که این موضوع حل شد اما من وظیفه داشتم و دارم که حق دخترانم را هم بگیرم. این که پیکر محمدآقا در قطعه شهدا به خاک سپرده شد، بهترین سند برای شهادت همسرم بود و هست. اگر محمدآقا را به قطعه عادی می بردند من بعدها باید به دخترانم پاسخگو میبودم. این بزرگترین سند است برای کسانی که در شهادت محمدآقا شک و شبهه داشتند. در همین شش روز هم به خود من حرفهایی زده شد یا از سایرین شنیدم که عجیب و غریب بود.
**: جزئیات تشییع را هم شما مشخص کردید؟
همسر شهید: جزئیاتش را هم خانوادگی مشخص کردیم و من هم بودم. در نهایت پرونده حاج محمد در سپاه تشکیل شد و به عنوان شهید، شناخته شدند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، سومین بخش از این گفتگو است و در آن با لحظه شهادت حاج محمد پورهنگ در بیمارستان، همراه خواهید شد.
همسر شهید: وقتی که رسیدم، داشتند ایشان را احیا می کردند و همین آقای نقدیان، حواسشان نبود که من هستم و از پشت شیشه بلند بلند داشتند به یک نفر دیگر می گفتند که تمام کرد!
من آن لحظه را دیدم و میدانستم دارند راجع به محمدآقا صحبت می کنند اما نمیخواستم باور کنم. با خودم میگفتم دارند راجع به کس دیگری حرف می زنند. صحنهای که یادم است این بود که پرستارها دستگاه احیا را می بردند و پردهها را میکشیدند و بوق ممتد دستگاهی که به حاج محمد وصل بود به گوشم میخورد و من این صحنهها را خیلی درهم و برهم به یاد دارم. مثلا تماس گرفتند با یکی از نیروهای حراست خواهران که بیاید بالا و مراقب من باشد. من پشت در نشسته بودم و گوشم را به در چسبانده بودم و میگفتم الان صدای بوق ممتد قطع می شود و ضربان قلب حاج محمد میآید! مثل فیلمها که نشان میدهند ناگهان طپش قلب بیمار برمی گردد.
**: شما بیتابی میکردید یا شوکه شده بودید؟
همسر شهید: من بیتابی نمیکردم و منتظر بودم که عکسالعمل بقیه را ببینم. مثلا به بقیه که گریه می کردند می گفتم چرا گریه می کنید؟ الان همه چیز برمیگردد…
**: منظورتان از بقیه چه کسانی است؟
همسر شهید: تماس گرفته بودند و تعدادی از دوستانشان در محوطه بیمارستان بودند. حاج محمد خیلی دوست و رفیق داشتند. آنها هم به همدیگر خبر داده بودند…
**: پس تنها نبودید…
همسر شهید: چرا، آنجا من یک خانم تنها بودم. بعدا خانواده محمدآقا و خواهرشان و خانمِ برادرشان یکی یکی آمدند. آن ساعت من تنها بودم و خانم حراست کنارم بود. منتظر بود که من یک کار عجیب و غریب یا بیتابی شدیدی بکنم اما من هنوز منتظر بودم که آن صدای ضربان قلب برگردد.
یادم هست که مریضی آنجا بود که حالش خیلی بد بود و روزهای قبل که به ملاقات محمدآقا میرفتیم، به آن خانم که پدرشان بستری بود و مدام گریه می کرد، دلداری می دادم. ساعت ملاقات که دوستان حاج محمد میآمدند، ما از اتاق بیرون می آمدیم که اتاق خیلی شلوغ نباشد. یکی دو روز من پیش آن خانم که مدام گریه میکرد می رفتم تا آرامَش کنم. می گفتم که همه چیز را به خدا بسپار و برایش دعا کن. خیلی جالب بود که آن خانم آن روز آمده بود پیش من و گریه نمی کرد و می خواست من را آرام کند. برای من عجیب بود و با خودم می گفتم این خانم همیشه گریه می کرد و حالا بالای سر من چه کار می کند؟!
آن صدای بوق ممتد قطع نشد و ضربان قلب برنگشت؛ دستگاه احیا را هم از اتاق آوردند بیرون…
**: یعنی دیگر ناامید شدند…
همسر شهید: فکر میکنم زمان و تایم طلایی دارد که اگر احیا جواب ندهد دیگر بیفایده است.
**: حالا شما بیرون اتاقید و فقط صدا را میشنوید…
همسر شهید: در که باز شد به آن پرستار گفتم دستگاه را کجا می برید؟ ببرید در اتاق و دوباره تلاش کنید؛ دوباره برمیگردد. مدام به خودم امید می دادم که اینها اشتباه می کنند و حاج محمد دوباره برمی گردد… بعد رفتم توی اتاق و همسرم را دیدم.
توی روضههای امام حسن و امام رضا علیهم السلام از بچگی شنیده بودیم که میگفتند پارههای جگرشان توی تشت می آمد و عزیزانشان می دیدند. من وقتی وارد اتاق شدم، این صحنه را دیدم. تخت همسرم پر بود از تکههایی از جگر. حالشان بد شده بود. داشتم با چشمم میدیدم که ایشان روی تخت افتاده اما باز هم ذهنم اجازه نمیداد قبول کنم که زندگیشان تمام شده.
مدام میگفتم حاج محمد که به من زنگ زد گفت ظهر نیا، شب تماس میگیرم که بچهها را بیاوری در حیاط بیمارستان تا ببینمشان… به حاج محمد میگفتم: بلندشو؛ چشمهایت را باز کن. مگر قرار نبود شب بچهها را بیاورم؟ من می روم بچهها را می آورم و برمی گردم… من این را می گفتم و همه کسانی که آن اطراف بودند، گریه می کردند. خیلی برایم عجیب بود. با خودم می گفتم چرا گریه می کنند؟!
خواستند پیکر همسرم را ببرند. برایم جالب بود که برای رسیدگی به همسرم اینقدر سرعت عمل نداشتند اما برای بردن پیکرشان خیلی سریع عمل کردند! سریع کارها را انجام دادند تا بروند به سردخانه که من هم راهی شدم. آنجا بود که خواهران آمدند و شروع کردند به صحبت کردن با من و میگفتند گریه کنم. من هم می گفتم برای چه گریه کنم؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟
می خواستم با آسانسور همراه پیکر همسرم بروم که دیدم همه دوستانش دورشان هستند. فکر کنم بیست نفر می شدند که داخل آسانسور رفته بوند. طبقه ششم بودیم و گفتم از راهپله پایین می روم. خانمی که از حراست همراهم بودم، من را گرفت و نگذاشت بروم. گفتم میخواهم دنبال همسرم بروم اما گفت نه، من اجازه نمیدهم با این حالت بروی!
یک لحظه در این گیر و دار چادر من را گرفت. خواهر همسرم ناراحت شد و گفت چادر زنداداشم را رها کن! این که رها کرد، من از فرصت استفاده کردم و از پلهها پایین رفتم. این خانم هم دنبال من میدوید که ببیند من کجا می خواهم بروم و اتفاقی نیفتد. من رفتم و دیدم همسرم را سردخانه بردند.
**: میدانستید کدام طبقه می رفتند؟
همسر شهید: دیدم که کلید طبقه منفی یک را زدند. گفتم می خواهم بروم. خانم انتظامات مدام داد میزد. من یک پاگرد جلوتر بودم. مدام داد می زد که نرو، صبر کن تا با هم برویم. گفتم نه، تو می خواهی جلوی من را بگیری؛ همسرم را ببرند و نگذاری من ببینمش. گفت: نه، من می خواهم کمکت کنم… وقتی رسیدیم پایین واقعا من نمی دانستم کجا باید برویم. گفت دستت را به من بده، من می دانم کجا بردندش، با هم می رویم. نمی خواستم به او اعتماد کنم اما چارهای نداشتم. گفتم قول بده که من را پیش همسرم ببری. گفت: مطمئن باش میبرمت.
روز عید غدیر چون مادرم سید است هر سال عیدی و تبرکی به همه میدهد. آن سال مقداری تربت امام حسین را هم روی عیدیهایش گذاشته بود. من این تربت را به این نیت برداشتم که به محمدآقا بدهم تا روی زبانشان بگذارد و حالشان بهتر بشود.
به خانم حراست گفتم من برای همسرم تربت آورده ام و باید بروم و به او بدهم. گفت بیا با هم برویم و تربت را بدهیم. رفتیم به سردخانه بیمارستان و صحنهای که یادم هست این که عدهای مردان قدبلند و هیکلی داشتند گریه می کردند که خیلی برای من عجیب بود و با خودم می گفتم چرا اینها گریه میکنند؟! من را می دیدند و گریه میکردند.
من به مسئول سردخانه گفتم می خواهم همسرم را بببینم. محمدآقا را آورد بیرون. گفت تربت را هم نگهدار و بعدا بده. گفتم نه، الان باید بدهم. در گوش محمدآقا گفتم: من این را برایت عیدی آوردم. میروم بچهها را هم میآورم که بیایند و ببینندت.
دیگر ایشان را داخل سردخانه گذاشتند و وقتی آمدم بیرون دیدم حیاط بیمارستان پر از جمعیت شده. هم فامیل آمده بودند و هم دوستان. همه حالت گریان داشتند. همه به همدیگر گفته بودند. مادرم گریه می کرد و خیلی برایم عجیب بود.
**: پس حاج خانم و حاج آقای پاشاپور هم خودشان را رسانده بودند…
همسر شهید: بله، برادرم آنها را آورده بودند. همه داشتند گریه میکردند و من مدام با خودم میگفتم که چرا گریه می کنند؟ مگر نمی دانند که محمدآقا حالش خوب است؟ آن شوکی که شما می گویید باعث شد که من نخواهم رفتن محمدآقا را قبول کنم.
**: حاج اصغرآقای پاشاپور هم بودند؟
همسر شهید: ایشان اصلا برای مراسم تشییع و تدفین هم نتوانستند بیایند.
**: فاصله آمدن شما به ایران تا شهادت چقدر بود؟
همسر شهید: یک هفته هم نشد. ما پنجشنبه ۲۵ شهریور آمدیم و حاج محمدآقا چهارشنبه هفته بعد یعنی ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ به شهادت رسیدند. ۳۱ شهریور روز تولد اصغرآقا هم بود. یعنی این دو شهید همه چیزشان را به هم گره زده بودند.
بعد از آن آمدیم منزل ودیدم در خانه پر از جمعیت است و همه گریه میکردند.
**: شما در این فاصله اصلا گریه نکردید؟
همسر شهید: گریه نمی کردم چون نمی خواستم قبول کنم حاج محمد رفته است. برخی از فامیل ها را چند ماه تا یک سال بود که ندیده بودم و برایم عجیب بود که حالا آمدهاند و دارند گریه میکنند! حتی میخواستم بروم و بگویم اینقدر گریه نکنید. چنین وضعیتی داشتم.
**: کسی تلاش نمی کرد شما را از این وضعیت خارج کند؟ چون حالت خطرناکی است اگر در آن شوک بمانید.
همسر شهید: چرا؛ همه تلاش می کردند و می گفتند که محمدآقا شهید شده. و من هم برای همه توضیح می دادم که هیچ چیزی نشده. من خودم محمدآقا را دیدهام که سالم سالم بود. قرار است شب بچه ها را به بیمارستان ببرم تا همدیگر را ببینند. می گفتم خودش به من زنگ زد و من با او حرف زدم. مگر می شود شهید شده باشد؟! نمی خواستم از فاصله ظهر تا بعد از ظهر و این واقعیت را باور کنم.
تا این که آدمها دور و برم می آمدند و صحبت می کردند. برادرزادهام گفت اصلا بیا به گوشی محمدآقا زنگ بزن و ببین چه کسی جواب می دهد. من زنگ زدم و دیدم برادرشان جواب دادند و گفتند این اتفاق افتاده. از محمدآقا راضی باش، ایشان از شما خیلی راضی بود. یک مقدار آنجا می خواستم باور کنم اما مقاومت می کردم. میگفتم خودت را محکم نگهدار؛ اتفاقی نیفتاده. تا این که شب شد و همه می گفتند اما من انکار می کردم. شب که شد، برادر کوچکم محمد، در گوشیاش یک فیلم به من نشان داد. کلیپ تصویر همسرم در شبکه الجزیره بود که میگفتند این مستشار ایرانی کشته شده! آنجا ناگهان انگار که تلنگری به من بخورد، همه مقاومتم فروریخت. آن کلیپ تیر خلاص بود و یک لحظه گفتم اگر همه این آدمها بخواهند دروغ بگویند و دست به یکی کرده باشند، این شبکه که دروغ نمیگوید. این دارد خبری را می گوید. همان عکسی را که خود محمدآقا گرفته بود را در کلیپ گذاشته بودند و به فاصله چند ساعت پخش کردند و خود این، دلیل بزرگی بود که مسمومیت اتفاق افتاده. منتظر بودند این سم اثر کند و خبرش را به عنوان یک نشانه پیروزی منتشر کنند.
**: عکسی که در کلیپ نشان دادند برای چه مقطعی بود؟
همسر شهید: عکسی بود که خود محمدآقا به حرم حضرت زینب رفته بودند و سلفی گرفته بودند. یعنی درگوشی خودشان بود.
**: چطوری این عکس به دست آنها رسیده بود؟
همسر شهید:احتمالا نیروهای نفوذی سوری این عکس را به آنها رسانده بودند. وقتی آدمی معتمد که مدتهاست دارد این کار را می کند، آب آلوده و مسموم را به همسرم داده و مسمومش کرده قطعا بقیه کار را هم برنامهریزی کرده بودند. آن آدم هم بعد از این که آب را به همسر من دادند، گم شد! حتی یادم هست که حاج اصغرآقا دنبال آن آدم بودند که پیدایش کنند. غیبش زده بود. یادم هست یکی از سوریها گفتهبود من خانوادهاش را میشناسم، اگر آب بشود و برود زیرزمین باز هم پیدایش میکنم. اینها در حد فرضیه نیست و وقتی این شواهد را کنار هم میگذاریم به خوبی می شود تحلیل کرد.
**: آن آدم دیگر پیدا نشد؟
همسر شهید: من پیگیری کردم که پیدا شد یا نه اما راستش کسی که برنامه ریخته، برای فرار بعد از عملیاتش هم برنامه داشته. من سفر دومی که برای آوردن وسائل همسرم به سوریه رفتم، یک احساس دیگری به مردم آنجا داشتم. احساس میکردم الان تک تک آن آدمها میتوانند آن آدم نفوذی باشند.
**: بله، ترس فراگیری هست که به جان آدم میافتد.
همسر شهید: یعنی قبلش اگر احساس محبت بود، الان این احساس هم آمده بود.
**: این همان سفری است که با برادرتان احمدآقا به سوریه رفتید؟
همسر شهید: بله، احمدآقا هم بودند.
**: مگر وقتی به ایران آمدید، همه وسائلتان را نیاوردید؟
همسر شهید: خیر، ما در آن سفر برای درمان به ایران آمدیم که همسرم خوب شود و دوباره به سوریه برگردیم. خیلی سفر ناگهانی بود و یک سری از وسائل ما جامانده بود. برادرم اصغرآقا گفت که حتما خودت بیا و وسائل را تحویل بگیر. دفترچه یادداشتها و وصیتنامه محمدآقا هم در همان وسائل بود. برای دخترها یک صفحه نوشته بودند، برای من چند صفحه نوشته بودند و انتهایش هم حساب و کتابهای مالیشان را نوشته بودند. حتی وصیتنامهشان هم کامل نبود؛ انگار داشتند مینوشتند که نصفه مانده بود.
**: آن شبی که آن حالت را داشتید، نگفتید که بعد از آن کلیپ شروع به گریه کردید؟ و از آن حالت شوک در آمدید؟
همسر شهید: از آن شوک در آمدم اما یک احساس خاص داشتم که چیزی از دست من در آمده و رفته و رسیده به مقصدی که من نتوانستهام به آن برسم. یک جورهایی دلخوری از این که محمدآقا چرا تنها رفت؟ ما با هم کلی نقشه و برنامه داشتیم و حتی برای سوریه قرار بود ما از ابتدا برویم که من آنجا تدریس کنم.
ایشان شرط گذاشته بودند که همسرم هم میآید و قرار بود من هم در کار فرهنگیشان سهیم بشوم و با خانمها ارتباط بگیرم.
**: این اتفاق افتاد؟
همسر شهید: در آن بازه زمانی اتفاق افتاد و خدا را شکر نتایج خوبی هم داشت. ولی من به محمدآقا گفتم چرا همه برنامهها را گذاشتی و رفتی؟ همهش به خودم میگفتم این بار که ببینمش، این گلهها و شکایتها را بهش میکنم که قرار نبود این شکلی به تنهایی برود و مسیرمان اینطوری باشد.
**: بچهها در این وضعیت کجا بودند؟ کسی حواسشان به آنها بود؟
همسر شهید: خواهرانم و خواهرزادهها بودند و حواسشان به بچهها بود.