به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید حسین قدیری در سال ۱۳۶۶ در روستای کفران بخش بنرود از توابع شهرستان اصفهان متولد شد. او ۲۴ بهمن سال ۹۷ در راه بازگشت از ماموریت مرزبانی در اثر حمله تروریستی در جاده خاش- زاهدان بال در بال ملائک گشود و این گونه شد که شهادتنامهاش را در یک شب سرد زمستانی و در راه وطن و دفاع از امنیت مردم امضاء کردند تا به آرزوی همیشگی اش دست یابد. حسین از پاسداران لشکر ۱۴ امام حسین (ع) بود که پس از ۹ سال خدمت خالصانه در این ارگان انقلابی به فیض شهادت دست یافت. همزمان با دومین سالگرد شهادت سرگرد حسین قدیری پای صحبت های شریک سه ساله زندگی اش نشستیم که فاصله جدایی شان این روزها دوساله شده است.
مائده طاهری که اواخر سال ۹۲ بر سر سفره عقد با شهید نشسته است درباره چگونگی آشنایی با همسرش می گوید: «نسبت فامیلی داشتیم، شهید پسر عمه من بود، آن قدر اخلاق و رفتارش خوب بود که نسبت به انتخاب او به عنوان شریک زندگی ام هیچگونه تردیدی نداشتم»
دوسال بعد زندگی مشترکشان زیر یک سقف شروع می شود، زندگی شیرینی که هنوز حلاوت و شیرینی اش در جان او باقی مانده است؛ «حسین از لحاظ اخلاقی به معنای واقعی یک مرد بود و زمانی که به خانه وارد می شد با احترام و ادب خاصی با من برخورد می کرد، نه تنها با من بلکه با همه افراد خانواده و افراد مورد مخاطبش با روی خوش و حسنه برخورد می کرد، اگر مشکلی برای اعضای خانواده به وجود میآمد با مشورت با اهل خانواده آنها را حل میکرد. آن قدر اخلاق و کارهایش خوب بود که همیشه به او می گفتم تو می خواهی شهید شوی، مثل شهدا رفتار می کنی ولی او هر بار می خندید و میگفت: من لیاقت شهادت را ندارم.»
احترام خاص حسین به پدر و مادرش از او چه چهره ویژه ای در فامیل ساخته بود، چهره ای که به گفته همسرش قند را در دل او آب می کرده و به خاطر وجود چنین همسری به خودش همیشه می بالیده است؛ «نوع برخورد او با پدر و مادرش زبانزد بود، حسین در زمان ماموریت های محوله همواره به والدین خود دلگرمی می داد و با صلابت خاصی در مرزهای جمهوری اسلامی خدمت میکرد.»
حسین از سن ۱۵ سالگی وارد بسیج میشود و به عنوان کارآفرین فعالیتهای گستردهای را در روستای کفران و مناطق تابعه این روستا انجام می دهد؛ «نهایت تلاش خود را برای آبادانی شهر و دیارمان به کار می گرفت، در اردوهای جهادی و همچنین راهیان نور نیز به صورت مستمر و مداوم شرکت میکرد.»
گذشت و ایثار از ویژگیهای ذاتی حسین بوده به طوری که کمک کردن به دیگران را یک وظیفه واجب می دانسته و حتی گاهی برطرف کردن نیازهای دیگران را مقدم بر نیاز های خودش می دیده؛ «هیچ گاه در قید مادیات نبود، توجه ویژه ای به خانوادههای محروم و بی بضاعت داشت هر زمان که با هم برای خرید می رفتیم اضافه تر از نیازمان بر می داشت تا بتواند به دست کسانی که میشناخت برساند.»
صحبت از ماموریت های متعدد، سختی کار یک نظامی و احتمال بروز اتفاقات مختلف محور کلیدی صحبت هایشان در جلسه خواستگاری بوده ولی او به ذهنش اصلا خطور نمی کرده که نبودن های حسین آن قدر سخت بگذرد « تازه زندگی مشترک مان شروع شده بود که ماموریت های زاهدان شروع شد، ماموریت هایی که هجده روز طول می کشید و خیلی دلتنگ دیدار حسین میشدم، هر شب سعی می کردم زنگ بزنم ولی منطقه ای که حسین در آن جا حضور داشت، خوب خط نمی داد و نمی توانستم هر روز با او صحبت کنم.»
هر بار که دوری از حسین و دلتنگی ها به او فشار می آورده از همسرش می خواسته که دیگر به ماموریت نرود؛ «در جواب من می گفت که اگر من نروم پس چه کسی برود، می روم که زن و بچه ام بتوانند شب با آرامش بخوابند. مردم سیستان خیلی فقیر هستند، خانه ندارند، مدرسه ندارند، از امکانات اولیه زندگی محروم هستند، ما علاوه بر تامین امنیت مرزها به دنبال کمک به این مردم هستیم تا هرچند کوچک بتوانیم گرد محرومیت را از این مناطق پاک کنیم.»
۹ بهمن ماه ۹۷ آخرین روزی بوده که حسین را در کنارش داشته، همان روزی که همسرش راهی آخرین ماموریت اش می شود؛ «روز آخری که حسین در خانه بود دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود، در ماموریت های قبلی که می رفت هیچ وقت این طور نبودم، به او گفتم اگر برای تو اتفاقی بیفتد من چه کار کنم، در جواب گفت محکم باش. آن روز با کمک همدیگر ساکش را بستیم و حسین راهی شد، در دلم گفتم که ای کاش یک بار دیگر برگردد که او را دوباره ببینم که زنگ خانه به صدا در آمد، برای برداشتن قرآن شخصی اش آمده بود، یک بار هم برای بردن لباس گرم دوباره آمد، دفعه سومی که زنگ خانه به صدا در آمد گفت: این بار دلم برایت تنگ شده بود آمدم تا یک بار دیگر تو را ببینم.»
کمتر از یک ساعت قبل از شهادت با او صحبت کرده، صحبتی که نمی دانسته آخرین کلامی است که میانشان رد و بدل میشود و دیدارشان به قیامت می افتد؛ «آن روز خانه مادر حسین رفته بودم، وقتی به خانه برگشتم دیدم که اوضاع خانه طبیعی نیست، مادرم گریه می کرد و پدرم حرفی نمی زد، هیچ کدام به من نمی گفتند که چه اتفاقی افتاده تا اینکه عمه ام زنگ زد و گفت: هر چه به حسین زنگ می زنم، گوشی اش را جواب نمی دهد، اخبار هم از انفجار اتوبوس حامل یک گروه پاسداران خبر می دهد، فکر کنم حسین شهید شده است.»
نمی خواسته این صحبت را قبول کند و همچنان امیدوار بوده که همسرش سالم باشد، تا اینکه به بالای تابوت حسین می رود همسری که با وجود او خودش را خوشبختترین زن عالم می دانسته اما خیلی زود عمر زندگی مشترکشان به پایان می رسد؛ «زمانی که به بالای تابوت رسیدم یک لحظه چشمم به چشم های حسین افتاد، مثل همان حالتی بود که در خانه میخوابید، هیچ فرقی نداشت، حسین من خواب بود، چه خواب قشنگی، دستم را به طرف صورت حسین بردم و به آرامی به صورتش زدم و گفتم این همان چیزی بود که می خواستی، خودت این راه را انتخاب کردی، حالا که به خواسته ات رسیدی من و مادرت را آرام کن.»
درخواست عاقبت بخیری آخرین درخواستی بوده که از حسین داشته، بارها به این لحظه فکر کرده بود به این که اتفاقی حسین را از او جدا کند و حالا این اتفاق در عالم واقعیت رخ داده تا زمان برای او از حرکت بایستد. حالا او مانده و یک دنیا دلتنگی که کلمات برای توصیفش به یاری نمی آیند.
*سمیه مصور