شهید غلامحسین افشردی
شهید غلامحسین افشردی بیشتر بخوانید »
rewrite this title معاون هماهنگکننده سازمان بسیج مستضعفین: برگزاری اجلاسیه شهدای اطلاعات سپاه در ۹ بهمن/ شهید «باقری» از معجزات دوران دفاع مقدس است
به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعی امنیتی دفاعپرس، سردار سرتیپ پاسدار «حسین معروفی» معاون هماهنگکننده سازمان بسیج مستضعفین در نشست خبری کنگره شهدای اطلاعات سپاه و یادواره سردار شهید «حسن باقری» که امروز (چهارشنبه) در این سازمان برگزار شد، با تبریک سالروز میلاد امیرالمومنین علی (ع) اظهار داشت: در دوران دفاع مقدس، رزمندگانی که در واحدهای اطلاعات وظیفه شناسایی مواضع دشمن را بر عهده داشتند، سختترین اقدام را انجام میدادند؛ زیرا مجبور بودند برای شناسایی دقیق مواضع دشمن به ویژه در زمان حمله دهها بار به مواضع دشمن نفوذ کنند و فعالیت خود را انجام دهند.
سردار معروفی افزود: به عنوان مثال در جریان عملیات والفجر ۸ نیروهای اطلاعات مجبور بودند در سنگری کوچک تا یک ماه بمانند تا بلکه اطلاعات لازم را بدون لو رفتن محل اختفای خود جمع آوری کنند؛ لذا همه شهدا به ویژه شهدای اطلاعات قطبنمایی هستند که راه را به ما نشان میدهند به همین علت باید تا جایی که میتوانیم این شهدا را به جامعه معرفی کنیم.
معاون هماهنگکننده سازمان بسیج مستضعفین گفت: اگر میخواهیم دلیل بزرگی و اقتدار جمهوری اسلامی را بیابیم، باید آن را در بین شهدا پیدا کنیم؛ چون آنها بزرگترین معجزه انقلاب اسلامی و زیرکترین شخصیتهای جامعه بودند؛ هرچند همه ما روزی با مرگ مواجه خواهیم شد، اما شهدا با انتخاب نوع جان دادن، به زیبایی با خدا معامله کردند به همین جهت همه آنها برای ما الگو هستند.
شهید باقری؛ معجزه دفاع مقدس
وی ادامه داد: شهید حسن باقری یکی از این الگوها بود که میتوان او را معجزه دفاع مقدس دانست؛ زیرا قبل از آنکه فرمانده و رزمندهای در دفاع مقدس باشد، یک روزنامهنگار بود؛ اما با شرایطی که به واسطه تجاوز دشمن به خاک کشورمان ایجاد شد، این خبرنگار با ورود به صحنه دفاع از کشور تبدیل به خوشفکرترین نیروی نظامی و از طراحان اصلی صحنه نبرد دفاع مقدس میشود.
سردار معروفی یکی از عملکردهای شهید باقری را پیروزی در عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر دانست و افزود: در واقع این هنر ولایت بود که حسن باقری روزنامهنگار را به یک استراتژیست بزرگ نظامی برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و مردم عزیز کشورمان تبدیل کرد؛ موضوعی که باعث شده تا امروز اثرات ارزشمند آن را در چارچوب تخصصی اطلاعات و اشراف اطلاعاتی در نیروهای مسلح مشاهده کنیم.
معاون هماهنگکننده سازمان بسیج مستضعفین اضافه کرد: البته حسن باقری یک نماد است؛ چرا که همه شهدا به ویژه شهدای اطلاعات که گمنام هستند، کمتر مطرح شدند؛ در صورتی که رزمندگان واحدهای اطلاعات همیشه در سختترین شرایط در دل دشمن بودند.
وی گفت: مسئولیت برگزاری کنگرهها و یادوارههای شهدا در سراسر کشور بر عهده سازمان بسیج مستضعفین است؛ لذا در همین رابطه توانستهایم اقدامات خوبی را برای گرامیداشت چهار هزار و ۹۴ شهید عزیز اطلاعات سپاه و بسیج انجام دهیم؛ بدین صورت که از سال گذشته تاکنون ۳۱۵ یادواره شهدای اطلاعات و عملیات در سطح کشور برگزار کردیم و ۲۲۷ عنوان کتاب نیز درخصوص شهدای اطلاعات منتشر شده و ۳۰ عنوان کتاب دیگر هم آماده چاپ است.
سردار معروفی با بیان اینکه سالروز شهادت سرلشکر شهید حسن باقری و شهدای همراه ایشان به عنوان روز اطلاعات و عملیات نامگذاری شده است، عنوان کرد: موفق شدیم یادواره شهدای اطلاعات را به اجلاسیه تبدیل کنیم؛ به همین جهت امسال بزرگداشت شهادت حسن باقری در قالب اجلاسیه شهدای اطلاعات به مرکزیت تهران و همزمان در ۳۱ استان کشور به صورت تصویری برگزار میشود و خانواده معظم شهدا هم میتوانند به صورت تصویری در این مراسم حضور داشته باشند.
معاون هماهنگکننده سازمان بسیج مستضعفین یادآور شد: یکی از خواستههای رهبر معظم انقلاب اسلامی در برگزاری کنگرههای شهدا نوآوری، بهروزرسانی و کار هنرمندانه بود؛ بنابراین مراسم یادشده با تغییرات جدی برگزار خواهد شد؛ به نحوی که در این اجلاسیه کار ویترینی انجام نخواهد شد، بلکه کاری هنرمندانه با استفاده از چهار پرده نمایش انجام خواهیم داد.
تجلیل از خانواده شهدای اطلاعات دفاع مقدس
وی اضافه کرد: البته پیش از برگزاری این اجلاسیه، دیدارهایی با خانوادههای شهدا را هم برنامهریزی کردیم که در حال انجام است؛ همچنین در این اجلاسیه از خانوادههای شهدای اطلاعات دفاع مقدس و خانوادههای شهدایی که اخیراً در سوریه به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدهاند نیز تجلیل خواهد شد.
سردار معروفی اظهار داشت: نگاه ما به شهدای عزیز نگاه صرف اعتقادی نیست، بلکه با هر نگاهی به این شهدا داشته باشیم، مقدس است؛ حتی اگر دید اعتقادی هم نداشته باشیم و نگاه ملی مد نظر باشد، باید گفت که این عزیزان همچون نورافکنهای درخشان در حال نورافشانی هستند.
معاون هماهنگکننده سازمان بسیج مستضعفین با بیان اینکه هرکس با الگو گرفتن از یک شهید آخرت خود را آباد کند، افزود: رسانه بیشترین تأثیر را در ترویج سیره شهدا دارد؛ لذا در این اجلاسیه که به پاس بزرگداشت مقام چهار هزار شهید اطلاعات در نهم بهمن برگزار میشود، عاشقی جوانان را به شهدا دوچندان کنید.
وی در ادامه با اشاره به نقش سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و مدافعان حرم در آزادسازی عراق و سوریه از چنگ تروریستهای تکفیری، گفت: سیطره داعشی که از سوی آمریکا و رژیم صهیونیستی ایجاد شده بود و ادعای حکومت در شام و عراق را داشت، با مجاهدت شهید سلیمانی برچیده شد.
آغاز شمارش معکوس برای نابودی رژیم صهیونیستی
سردار معروفی در ادامه به نبرد جبهه مقاومت با رژیم صهیونیستی و دنیای استکبار اشاره و تصریح کرد: شمارش معکوس برای نابودی رژیم صهیونیستی آغاز شده است. علیرغم ادعاهایی که رژیم صهیونیستی داشت، در عملیات طوفانالاقصی پوشالی بودن قدرت این رژیم مشخص شد؛ چرا که این عملیات هیمنه اطلاعاتی و اجتماعی آنها را خرد کرد و شجاعت را از ارتش رژیم صهیونیستی گرفت.
معاون هماهنگکننده سازمان بسیج مستضعفین اضافه کرد: موضوع فلسطین در دنیا فراموش شده بود؛ اما طوفانالاقصی موجب شد تا در کنار کاخهای سناریونویسان علیه مردم فلسطین، جمعیتهای ۵۰۰ هزار نفری در حمایت از مردم فلسطین به خیابانها بیایند.
وی ادامه داد: رژیم صهیونیستی اکنون در غزه شکست خورده و در حال فرار است؛ لذا دست به انتحار میزند؛ اما کاری که سپاه در اربیل عراق و ادلب سوریه انجام داد، مطابق با موازین دین اسلام بود؛ یعنی به گونهای عمل میکنیم که کودکان و زنان آسیب نبینند.
سردار معروفی با بیان اینکه دعوای دشمنان با ملت ایران است؛ چون مردم پای این نظام ایستادند و تکیه گاه جهان اسلام محسوب میشوند، گفت: ملت ما در دفاع مقدس وقتی که خاک کشورش مورد حمله قرار گرفت در برابر دشمن متجاوز ایستادگی کردند و بعد از آن نیز همواره در برابر فتنهها ایستادند و این ایستادگی موجب شده تا آنهایی که سال گذشته به دنبال پایان عمر انقلاب اسلامی ایران بودند، امروز شاهد سالگرد ۴۵ سالگی این انقلاب باشند.
انتهای پیام/ ۲۳۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
حاج حمید موقعی که مشغلهاش کمتر بود، به خانه که میآمد، بچهها میگفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف میکرد. گاهی که بچهها میگفتند بابا! چرا ایراد بنیاسرائیلی میگیری؟…
گروه جهاد و مقاومت مشرق – سیدحمید تقویفر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا میکرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.
قسمتهای قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛
میخواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!
باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی میکردم!
مردی که همه سال را روزه بود! + عکس
«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسیام تئاتر اجرا کردند
عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!
«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟
نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!
ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس
گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!
با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقویفر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهههای نبرد شتافت.
سید نصرالله تقویفر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقویفر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمعآوری اطلاعات میپرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.
با پایان جنگ، شهید تقویفر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.
وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول میشد؛ سپس به ایران باز میگشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش میکرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده میماند.
در زمانی که جریانهای تکفیری و وهابی، تروریستهای داعشی را سازماندهی کردند تا استانها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقهای که بعد از آزادسازی به نام “جرف النصر” معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپارههای داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود میآمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقویفر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.
در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز میشود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تکتیرانداز داعشی قرار میگیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینهاش میرسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
**: شما ازدواج کرده بودید؟
همسر شهید: بله، مریم و هدی را داشتم. دارم خاطرات بچگی را با بعدها ربط میدهم. پرسیدم کی بوده؟ گفت در بازجوئی گفته که اسمش فریده است. هم در دوران مدرسه آن ماجرا برایم پیش آمد که از پدر و مادرش ترسیدم، هم در دوره جنگ از او بازجوئی کرده و برای بچههای سپاه از او اطلاعات گرفته بودم. فهمیدم که اینها زندگیشان از هم پاشیده و این دختر هم به راههای بد کشیده شده. از آن آپارتمان به سپاه گزارش میدهند که چنین موردی پیش آمده و ما نمیدانیم چه کار کنیم. اینها هم نیرو میفرستند و پاسدار بنده خدا پتو میاندازد روی سر فریده و او را میگیرد.
**: حالت غیرعادی داشته.
همسر شهید: بله، از نظر روحی و روانی به هم ریخته شده بود، چون زندگی آشفتهای داشتند. دو تا دوست داشتم که با هم توی یک نیمکت مینشستیم. این دو تا هم در دادگاه انقلاب جزو بازداشتیها بودند. در دوران مدرسه که با هم بودیم که گفتم یک روز تصمیم گرفتیم با هم لباس همرنگ بخریم، خیلی با هم دوست بودیم. من به یکیشان خیلی علاقه داشتم. سالی که تابستانها در کرمانشاه زندگی میکردیم، پدرم چون در آبادان مشغول کار بود، نمیتوانست همراه ما بیاید و باید در محل کارش میماند. شرکت نفت حقوق بابا را هر دو هفته یکبار میداد. حقوق که میگرفت، برای ما میفرستاد. برادرم هم چون تحصیلات عالیه داشت، در دوره سربازی به او اجازه دادند بودند بیرون از پادگان جائی را بگیرد و موهایش را هم نزند.
برادرم اخلاقی داشت که وقتی به او پول میدادند، در جیب با کیفش نمیگذاشت و همیشه در جعبهای قرار میداد و روی تاقچه میگذاشت که هر کسی که به پول نیاز دارد برود بردارد. یادم هست یک بار به او گفتم میخواهم برای دوستانم سوغاتی بخرم. سر کوچهمان در کرمانشاه یک مغازه لوازمالتحریرفروشی بود که تراشهائی به شکل قو آورده بود. تازه کتابهائی که وقتی آنها را باز میکردی، تصاویر کتاب برجسته میشد و بیرون میآمد، به بازار آمده بود. برای این دو تا دوستم تصمیم گرفتم آنها را بخرم. به برادرم گفتم که برای خرید سوغاتی پول لازم دارم و او گفت تو که میدانی پول کجاست. برو بردار. این اخلاقش خیلی برایم جالب بود که هیچ وقت پول را قایم نمیکرد.
**: اسفندیار؟
همسر شهید: بله. پول را جلوی دست میگذاشت و میگفت هر کسی که لازم دارد بردارد. من رفتم برداشتم و آن کتابها و تراشها را خریدم. در کنار کارون یک پارک فضای سبز داشت که در آن تاب و سرسره و وسایل بازی بچهها بود. قرار گذاشتیم و رفتیم آنجا. با وسایل بازی یک کمی بازی کردیم و بعد آفاق گفت بیائید قایم باشکبازی کنیم. نوبتی چشم گذاشتیم. نوبت من که شد، وقتی چشم گذاشتم، بعد که چشمهایم را باز کردم، هر چه گشتم آنها را پیدا نکردم و رفتم خانه. خیلی ناراحت شدم، طوری که بعد از این همه سال یادم نرفته. خاطرههای خوب از یادم رفتهاند، این یکی که به دردم نمیخورد یادم مانده.
**: چیزهائی که برای آدم خیلی مهم هستند در ذهنش باقی میماند.
همسر شهید: موقعی که رفتم سر کلاس، سه تائی روی یک نیمکت مینشستیم. آنها سلام کردند، ولی من ناراحت بودم و جوابشان را ندادم. یکیشان که من خیلی دوستش داشتم، گفت ما نمیخواستیم این کار را بکنیم. تقصیر فلانی بود که گیر داد. گفت برویم و پری دنبالمان بگردد و ما را پیدا نکند، چقدر مزه میدهد! من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم تو اگر دوست واقعی من بودی قبول نمیکردی و زیر بار حرفش نمیرفتی. معلوم است که خودت هم میخواستی. گفت نه به خدا. اول خیلی ناراحت بودم و تند برخورد کردم، ولی چون قلباً دوستش داشتم، او را بخشیدم، اما آن یک نفر را نبخشیدم. گفتم من رفته و از داداشم پول گرفته و برای شما سوغاتی خریدهام و حالا شما با من این رفتار را میکنید؟ خودشان هم ناراحت شدند، ولی دیگر دوستی من با آنها مثل قبل نشد. آن موقع خیلی به آنها وابسته بودم، ولی این کارشان برای من یک درس شد که خیلی از کسی توقع نداشته باشم. شاید هر کسی که این ماجرا را بشنود بگوید موضوع مهمی نبوده، ولی برای من خیلی گران تمام شد و خیلی اذیت شدم.
بعد اینها را در دوره انقلاب در دادگاه انقلاب دیدم که جیبهایشان پر از قلوه سنگ بود و با آنها توی سر بچههای سپاه زده بودند.
**: اگر همسن شما بوده باشند، نباید بیشتر از ۱۵، ۱۶ سال میداشتند.
همسر شهید: همینطور هم بود. وقتی انقلاب فرهنگی شد، همه…
**: با اعوان و انصارشان آمده بودند به میدان
همسر شهید: اینها نشأت از خانوادههایشان بودند. خانوادههایشان مخالف نظام بودند و به اینها هم سرایت میکرد.
**: من تصور میکردم چون انقلاب فرهنگی بوده، کسانی را که دستگیر میکردند باید سن دانشجو به بالا میبوده
همسر شهید: نه، کلاً همه درگیر شده بودند. کارگر، دانشآموز و… البته در دانشگاهها دانشجوها بودند، ولی همهگیر شده بود. دانشجوها در خانههایشان برای دیگران صحبت میکردند. مثل زمان شاه نبود که همه احتیاط میکردند. همه فکر میکردند فضا باز شده و همه چیز را میتوانند بگویند و واقعاً هم میگفتند. پدرم میگفت زمان شاه وقتی یک پاسبان مشروب میخورد و میآمد و توی خیابان عربده میکشید، همه از ترس، سرهایشان را میکردند زیر پتو، ولی بعد از انقلاب، مردم به شخص اول مملکت هم فحش میدادند و کسی کارشان نداشت.
**: هیچ ملاک و معیاری نداشت.
همسر شهید: فکر میکردند آزادی این است که همهجور حرفی زده شود و رعایت شخصی را هم که آدم درستی بود نمیکردند. به هر صورت این قضیه پیش آمد.
**: در دادگاه انقلاب که آنها را دیدید، واکنشتان چه بود؟
همسر شهید: من سعی میکردم به سمت آنها نروم.
**: آنها هم شما را دیدند؟
همسر شهید: شاید. اینها را دستهبندی و در هر اتاقی تعدادی را بازداشت کرده بودند. من مسئول اتاقی بودم که اینها در آن نبودند.
**: کجا آنها را دیدید؟
همسر شهید: یک لحظه در سالنی که همهشان بودند و آن پاسدار را زدند، دیدم و سریع خودم را رساندم بیرون و به پاسداری که مسلح بود گفتم برود داخل که آمد و شلیک کرد. بعد هم سعی کردم که اصلاً با آنها برخورد نداشته باشم.
**: دیگر خبری از آنها نداشتید؟
همسر شهید: خانه ما اوایل زیتون کارمندی بود و خانه ییک از آنها که خیلی دوستش داشتم، اواخر آنجا بود. آخرین خبری که از او داشتم همان بود که گفتم که رفته بود بالای پشتبام.
**: در زیتون کارمندی فقط نیروهای سپاه که نبودند، مردم عادی هم بودند.
همسر شهید: بیشتر شرکت نفتی بودند که خانههای شخصی در زیتون کارمندی خریده بودند.
**: شما بعد از کیان پارس رفتید آنجا زمین خریدید و آنجا خانه ساختید؟
همسر شهید: نه، بعد از کیان پارس چند بار جابهجا شدیم تا نهایتاً سپاه در زیتون کارمندی به ما زمین داد که ساختیم. به هر حال بعد از دوران مدرسه، یکبار دیگر هم آن دوستانم را در آنجا دیدم. داستان آن دوستم را هم در منطقهمان میگفتند که پدرش مرد مظلومی بود. خانوادهاش برایش زنی را درنظر میگیرند که چند سال از خودش بزرگتر بود و صورت آبلهروئی هم داشت. زن را سر سفره عقد میبیند و فرار میکند و بعد میروند او را میگیرند و میآورند. در منطقهای که کوچک است همه این قصهها را میشنوند.
در دوران مدرسه گروهی بود به اسم شیربچگان که لباسهای سرمهای و یقههای سفیدی داشتند، ولی در دوره راهنمائی جزو پیشاهنگان شده بودم. لباس ما رنگ نظامی بود و دستمال گردن میبستیم. اینها را هم یادم هست. در فعالیت اجتماعیای که داشتم، یکی در دوره ابتدائی بود که اسمش شیربچگان بود و در دوره راهنمائی هم پیشاهنگی بود.
**: چه کار میکردید؟
همسر شهید: کارهای بهداشتی. بچهها خودم که بعدها مدرسه میرفتند، به اسم مأمور بهداشت و اینطور چیزها فعالیت میکردند یا فروش خوراکیهائی در مدرسه به نفع هلال احمر (شیر و خورشید) این کارها را میکردیم. در مدرسه میپرسیدند چه کسانی میخواهند شیربچه یا پیشاهنگ بشوند. اردوهای پیشاهنگی میرفتیم. یک چیز مهمی در ذهنم هست.
**: از اردوها چیزی یادتان هست؟
همسر شهید: یادم هست شعر یادمان میدادند یا سلام دادن. لباسمان هم رنگ نظامی بود. روش گره زدنهای مختلف را به ما یاد میدادند که مثلاً وقتی میخواهیم چادر علم کنیم چه جوری گره بزنیم. چیز زیادی یادم نیست. خاطرات سال ۴۰، ۵۰ سال پیش است.
**: مادر من متولد سال ۴۲ و تقریباً همسن و سال شماست و تعریف میکند که…
همسر شهید: تولد من هم در شناسنامه ۴۲ است. هم تاریخ تولدم جعلی است، هم فامیلم. فامیلم مرادی است، در شناسنامه شده نرادی.
**: مادرم میگفت که به ما سیب و شیر میدادند.
همسر شهید: آن بخش تغذیه بود. سیب و پرتقالهای درشت لبنان میدادند. همینطور شیر. گاهی هم قابلمه لوبیا میآوردند. نمیدانم چرا با قابلمه!؟ به ما میگفتند فردا تغذیه لوبیا داریم، با خودتان ظرف بیاورید یا شیر داریم، لیوان بیاورید. پرتقالها و سیبهای درشت و قرمز را خوب یادم هست.
مادرم میگفت تا راهنمائی خوانده بود و دیگر پدر بزرگم اجازه نداده بود که برود درس بخواند، چون به سن تکلیف رسیده بود و پدربزرگم، یعنی دائی مادرم، شیخ بوده. مادرم هم بعد از انقلاب ادامه تحصیل داده بود. میگفت، چند بار سیبها را بردم خانه، تمام نمیشد.
یادم هست تلویزیون تازه به ایران آمده بود و هر کسی تلویزیون نداشت. ما یک همسایه داشتیم که تلویزیون داشت. من میگفتم بابا! ما تلویزیون میخواهیم. میگفت بابا! تلویزیون گران است. توی این منطقه ما جز دو سه نفر کسی تلویزیون ندارد. از کجا بیاورم بخرم؟ گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. همین آقای عباسی که پسرش پاسدار بود و بعدها آمد به…
**: یعقوب؟
همسر شهید: بله، یعقوب عباسی. آقا عباسی هم شرکت نفتی بود و در منطقه کارون که ما بودیم زندگی میکرد. ترک هم بود. ایشان کالا میآورد و به صورت اقساط میداد و سفته میگرفت. به پدرم گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. گفت دختر! واجب نیست. گفتم نه، دوستم همیشه میآید و قصههای شهرزاد را تعریف میکند.
**: مادر من میگفت مراد نفتی نشان میداد.
همسر شهید: مراد برقی، ولی او قصه شهرزاد را تعریف میکرد و من خیلی دوست داشتم، چون در کارهای هنری و این خواب و خیالها بودم. گفتم بابا! هر جور که هست باید برویم بخریم. پدرم ظهر که از سر کار میآمد، ناهار میخورد و میخوابید، عصر که بیدار میشد میرفت خرید. پدرم کلاً از گوشت و مواد یخزده و غذای مانده خیلی بدش میآمد و هر روز همه چیز را تازه میخرید. من هم به پدرم رفتهام و به محض اینکه چیز یخزدهای میخورم، معدهام به هم میریزد. عصر که میشد بلند میشد و قدمزنان میرفت خرید. تا سالهای آخر عمرش هم همینجوری بود. هیچوقت گوشت را در یخدان یخچال نمیگذاشت. همه چیز را همیشه روزانه میخرید.
عصر که از خواب بلند میشد، یک چای میخورد و قدمزنان میرفت پیش آقای غضنفر و موقع برگشتن خرید خانه را میکرد و برمیگشت. من از برادرم خسرو پرسیدم بابا کجاست؟ گفت رفته پیش آقای غضنفر. گفتم بیا با هم برویم پیش بابا. گفت برای چه؟ گفتم برویم بگوئیم تلویزیون بخرد. گفت ولکن. گفتم نخیر، ما هم تلویزیون میخواهیم. رفتیم در مغازه آقای غضنفر. پدرم آنجا بود. گفتم بابا! بیا کارت دارم. گفت بگو. چه میخواهی؟ پفک میخواهی؟ آبنبات میخواهی؟ گفتم نه، شما بیا، کارت دارم. آقای غضنفر گفت هر چه میخواهی بگو خودم به تو میدهم. پدرت را چرا بلند میکنی؟ گفتم من پفک و آدامس و اینجور چیزها را نمیخواهم. پرسید پس چه میخواهی؟ گفتم بابا! برویم پیش آقای عباسی تلویزیون بخریم؟ آقای غضنفر گفت، گفتم هر چه میخواهی بگو، ولی نه دیگه چنین چیزی. گفتم من نمیدانم. باید بیائی برویم.
خلاصه آنقدر به پدرم پیله کردم تا مجبور شد برویم خانه آقای عباسی که پدر همین یعقوب عباسی است. ما را که دید گفت خیر است آقای مرادی! چطور شده اینطرفها آفتابی شدهای؟ گفت هیچی. دختر ما پیله کرده میگوید تلویزیون میخواهم. گفت خب، راست میگوید. الان همه بچهها تلویزیون دارند. کارتونهای قشنگ میگذارد.
**: میخواسته جنسش را بفروشد.
همسر شهید: بله، به پدرم گفت راست میگوید. تو چرا نمیخری؟ پدرم گفت سه چهار نفر بیشتر در این کارون تلویزیون ندارند. کجا همه دارند؟ گفت همان سه چهار نفر، همه مردم میروند خانههایشان تلویزیون تماشا میکنند. رو کرد به من گفت راست میگوئی. خوب کردی پدرت را آوردی. فردا شب به خانهتان میآیم و سفتهها را هم میآورم پدرت امضا میکند. تلویزیون را هم میآورم. آنجا اولینبار بود که من کلمه سفته را شنیدم. من هم خیلی ذوق کردم و گفتم نمیشود امشب بیاورید؟ گفت نه، الان که ندارم. باید بیاورم. خیلی خوشحال شدم. به قیافه پدرم نگاه کردم. بنده خدا در هم بود، چون باید کلی سفته را پرداخت میکرد. خلاصه فردای آن روز آقای عباسی آمد و برایمان تلویزیون آورد. تلویزیون بزرگ مبله دردار بلر(Blair) بود. کله کلیدش تاج داشت. من آنقدر ذوق کردم که به همه بچهها گفتم ما امشب تلویزیون داریم، هر کسی که میخواهد بیاید تماشا کند.
خلاصه مسبب و بانی خریدن تلویزیون من شدم. پدرم به حرف بچههایش خیلی گوش میداد. از من هم خیلی پشتیبانی میکرد. برادرم فریدون همیشه میگفت تا باید درس بخوانی، ولی اینطور نبود که سر کتاب بنشینم. در سالهای بعد که ادامه دادم، رشته انسانی رفتم و قافیه و عروض را ۱۰ یا ۱۲ شدم. عربی هم گمانم ۱۰ یا ۱۲ شدم، ولی ریاضی شدم ۱۷، زیستشناسی ۱۸، فیزیک همینطور. چیزی را که قرار بود یاد بگیرم، سر کلاس مطلب را میگرفتم، ولی در خانه زیاد اهل درس خواندن نبودم. به کتاب هم علاقه داشتم. برادر بزرگ که اهل کتاب خواندن بود، هر وقت از کرمانشاه یا تهران میآمد، برایمان کتاب هدیه میآورد. همگی کتابخوان بودیم. برادرم منصور حتی کتابهای پلیسی و جاسوسی را هم میخواند.
**: پوآرو، آگاتاکریستی…
همسر شهید: مثلاً سریال ارتش سری را که بعدها تلویزیون نشان میداد، یادم هست کتابش را در بین کتابهای برادرم منصور دیده بودم. کلاً یک خانواده اهل کتاب بودیم. همه هم به خاطر برادر بزرگترم بود. فرزند بزرگ خانواده خیلی تأثیرگذار است.
**: ضمن اینکه میگوئید تلویزیون را هم به خاطر قصههایش دوست داشتید. شاید خیلی نمی خواستید برنامه کودک نگاه کنید.
همسر شهید: کارتون هم تماشا میکردیم. یادم هست حاج حمید موقعی که مشغلهاش کمتر بود، به خانه که میآمد، بچهها میگفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف میکرد. گاهی که بچهها میگفتند بابا! چرا ایراد بنیاسرائیلی میگیری؟ حاج حمید میگفت قضیه قوم بنیاسرائیل اینجوری است. اینها اینقدر پیامبر کشتند. بچهها با قصههای قرآنی توسط حاج حمید آشنا شدند.
خود من هر سفری که میرفتم، طبق همان چیزی که از برادرم و بعدها از حاج حمید یاد گرفتم، برای بچهها کتاب قصه میآوردم یا همراهم که بودند برایشان کتاب قصه میخریدم. یادم هست یکی دوبار که اتاق بچهها را تمیز کردیم، من یک گونی کتاب قصه گذاشتم جلوی در که بچهها میگفتند بچههای همسایه ریختند و همه را برداشتند. با اینکه منطقه شرکت نفتی بود و دست همه به دهانشان میرسید، ولی بچهها از کتابها به خاطر رنگی بودنشان خوششان آمده بود و آنها را برداشته بودند.
یادم هست هر بازی جدیدی مثل مِنچ یا مارپله و شطرنج و راکت بدمینتون که به بازار میآمد برای بچهها میخریدم. یک روز همه اینها را ریختم داخل گونی و گذاشتیم جلوی در و باز بچهها ریختند و همه را بردند.
*سمیه عظیمی ستوده کاشانی
ادامه دارد…
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچهها تعریف میکرد بیشتر بخوانید »
مراسم چهلمین سالگرد شهادت سردار شهید حسن باقری و یاران شهیدش همزمان با روز اطلاعات عملیات در سپاه یکشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۱ با حضور سرلشگر باقری رئیس ستاد کل نیروهای مسلح در دانشگاه امام حسین (ع) برگزار شد.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
عکس/ چهلمین سالگرد شهادت سردار شهید حسن باقری بیشتر بخوانید »
به گزارش مجاهدت از گروه ساجد دفاعپرس، حضرت امام خامنهای (مدظلهالعالی) در دوران تصدی ریاست جمهوری اسلامی ایران، پس از شهادت سرداران «حسن باقری» و «مجید بقایی»، پیام تبریک و تسلیتی را خطاب به سردار «عبدالعلی عمرانی» همرزم این شهیدان والامقام، صادر کردند.
برادر عمرانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا
شهادت پاسداران عزیز و سرفراز و سرخرویان دنیا و آخرت برادران حسن باقری و مجید بقایی و برادران شهید همراه آنان را به شما همسنگر مقاومشان تبریک و تسلیت میگویم و یاد همه کبوتران خونینبال انقلاب اسلامی را گرامی میداریم.
امیدوار به رحمت خدا و مطمئن به پیروزی نهایی راه آن عزیزان را تا پایان ادامه دهید. وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ
سید علی خامنهای
رئیس جمهوری اسلامی ایران
انتهای پیام/ ۱۱۳
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
پیام حضرت آیتالله خامنهای خطاب به سردار «عبدالعلی عمرانی»+ سند بیشتر بخوانید »