حمیدرضا قنبری آزاده جنگ تحمیلی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد درباره زمان و نحوه آشناییاش با شهید حسین علم الهدی گفت: آشنایی من با شهید علم الهدی به تابستان سال 1359 برمی گردد؛ بعد از امتحانات سال دوازدهم شنیدیم که سپاه دورههای نظامی و سیاسی برگزار می کند. در آن زمان انقلاب اسلامی به تازگی به پیروزی رسیده بود و من در آن زمان نوجوانی 17 ساله بودم که بسیار علاقه داشتم در این کلاس ها شرکت کنم.
وی ادامه داد: با تعدادی از دوستانم در کلاسهای عقیدتی سیاسی شرکت کردم و یکی از مدرسان شهید حسین علم الهدی بود. آنجا بود که برای نخستین بار ایشان را می دیدم. این دوره در دانشکده الهیات دانشگاه چمران که به سه گوش معروف بود، برگزار می شد.
قنبری با بیان اینکه شهید حسین علم الهدی از بنیانگذارن سپاه اهواز بود، تشریح کرد: در آن زمان دکتر گلزار نیز به ما اخلاق اسلامی، شهید مهرداد مجدزاده اصول عقاید و شهید علی جمال پور فلسفه درس می دادند. این درسها برای ما بسیار جدید و جذاب بود چراکه بیشتر دورس رشته تحصیلی ما ریاضی بود. شهید حسین علم الهدی نیز در این دانشکده به ما تفسیر نهج البلاغه می آموخت و من نیز به دلیل اینکه با قرآن آشنایی داشتم، در کلاسهای مرتبط با آن شرکت می کردم؛ شرکت در این کلاس ها به ویژه اینکه شهید حسین علم الهدی آنها را آموزش می داد برایم بسیار تازگی داشت.
وی بیان کرد: دو ماه در کلاسهای شهید علم الهدی شرکت کردیم تا اینکه در ماه آخر جلسه اختتامیه در دفتر کارش در طبقه دوم پشت بام سفارت سابق آمریکا در اهواز برگزار شد؛ در آنجا فرشی پهن کردیم و جلسه اختتامیه را برگزار کردیم. شهید علم الهدی نیز به هر کدام از ما یک جلد نهج البلاغه اهدا کرد.
آزاده جنگ تحمیلی اظهار کرد: این آشنایی با شهید علم الهدی برکات زیادی در زندگی من داشت. چند روز پس از پایان آن جلسه، جنگ تحمیلی آغاز شد و بعد ها متوجه شدیم شهید علم الهدی از آن اتاق برای اتاق فکرش استفاده می کرد. ایشان مساجد اهواز را به پایگاه های بسیج برای رویارویی با تجاوز بعثی ها پایه گذاری کرد و خودش نیز مسئول هماهنگی میان پایگاه های بسیج و مساجد بود تا جایی که جنگ شهری را به مردم آموزش می دادند که اگر نیروهای رژیم بعثی به شهرها حمله کردند، مردم بتوانند از خود دفاع کنند و اهواز اشغال نشود این طراحی شهید علم الهدی بود و مساجد به پایگاه های نظامی تبدیل شده بود.
قنبری در ادامه با اشاره به اینکه پس از آغاز جنگ تحمیلی به مسجد محل که جواد الائمه نام داشت رجوع کرده و در آنجا مسئول پایگاه شدم، تشریح کرد: شهید حسین علم الهدی هر دو هفته یکبار به مساجد که هر کدام پایگاه بسیج شده بود سرکشی می کرد و در آن چهار ماهی که از عمر ایشان باقی مانده بود تقریبا هر دو هفته یکبار ایشان را می دیدم.
در تمامی ملاقات ها ارتباط نزدیکی با من داشت و به من می گفت شما که در بسیج فعال هستید چرا عضو سپاه نمی شوید تا بتوانید بیشتر خدمت کنید؛ من در آن زمان خیلی این موضوع را جدی نمی گرفتم.
وی تشریح کرد: بعد که حسین علم الهدی در هویزه به شهادت رسید؛ خبر شهادت ایشان مانند تلنگری به من وارد شد و به این نتیجه رسیدم که حالا زمانی است که باید به وصیت شهید عمل کنم و به عضویت سپاه پاسداران در آمدم. 2 ماه پس از شهادت در اسفندماه دو ماه پس از شهادت ایشان به عضویت رسمی سپاه درآمدم و هنوز هم پس از سالها خودم را مدیون شهید علم الهدی می دانم چراکه ورود من به سپاه پاسداران سرمنشا برکات و تحولات فکری و عقیدتی برای من شد و پس از آن در یکی از عملیات ها مجروح شدم و به مدت 10 سال به اسارت نیروهای بعثی درآمدم.
وی اظهار کرد: من خودم را مدیون ایشان می دانم چراکه شکل گیری جریان ازدواج و آشنایی من با همسرم که از بستگان شهید جهان آرا هستند در واقع عمل به وصیت شهید علم الهدی زندگی مرا تغییر داد.
قنبری با اشاره به اینکه شهید حسین علم الهدی در زمان شهادت 21 ساله بود، گفت: ایشان در حقیقت فردی طراح و عملیاتی بود ولی آنطور که باید ایشان را نشناخته ایم، ایشان از قبل از انقلاب به همراه پدرش در عرصه انقلاب اسلامی فعال بود و بعد در دانشگاه مشهد پذیرفته می شود؛ سپس در کلاسهای تاریخ و مذهبی در مساجد مشهد شرکت می کرد و یکی از تربیت شدگان رهبر انقلاب بود. در واقع می توان گفت ایشان شخصیت ناشناخته ای در تاریخ انقلاب اسلامی هستند.
حتی با محافظان حضرت آقا گفتوگو کردیم و عموم این افراد کسانی بودند که پیدا کردنشان راحت نبود. ولی اول با لطف خدا و بعد با همکاری خانواده شهدا توانستیم با این افراد ارتباط بگیریم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –در هفته دفاعمقدس، نشست بررسی کتاب «راز بیبی جان» پربرکت بود. غیرازخانم الناز عباسیان که بهعنوان نویسنده دعوت ما را پذیرفت، خانم مهدیه زکیزاده به نمایندگی از انتشارات روایت فتح و حجتالاسلام سیدحمید علمالهدی، (برادر شهید) و همسرشان به نمایندگی از خانواده شهید علمالهدی در گفتگو حاضرشدند.همهمان تلاش کردیم چراغی باشیم برای بهتر دیدهشدن این کتاب که زوایای پنهانی از زندگی یک شیرزن را نشانمان میدهد.
از آغاز کار این کتاب برایمان بگویید. الناز عباسیان: پیشنهاد این موضوع از طرف انتشارات روایت فتح به من داده شد. خانم زکیزاده تماس گرفتند و موضوع را مطرح کردند. آن لحظه من فکر میکردم مادر هنوز در قید حیات هستند.۱۷- ۱۸ سالی بود که از شهدا مینوشتم و کارم بیشتر در حوزه مادران شهدا بود و بهراحتی پذیرفتم چون نسبت به کار با مادران شهدا حس خوبی داشتم.فکر نمیکردم ایشان ۳۳ سال پیش به رحمت خدا رفته و کسانی که با او ارتباط تنگاتنگی داشتند نیز در قید حیات نیستند. حتی فکر میکردم این خانواده در تهران ساکن هستند و نمیدانستم باید منابعمان را از اهواز پیگیری کنیم.من با خوابهایم زندگی میکنم. حدودا ششماه پیش از اینکه این کار به من پیشنهاد داده شود، خواب عجیبی دیدم و آن خواب برای من بسیار باارزش بود. میدانستم پروندهای از شهید عزیزی به دست من میرسد. بعد از مدتها متوجه شدم که شمایل آن مرد در خواب من، چقدر شبیه شهید عزیز سیدحسین علمالهدی است.
درگذشت پریخانم تازه میخواستم کار را شروع کنم که با دختر مرحوم بیبی خدیجه تماس گرفتم. پریخانم گفتند که با شما هماهنگ میکنیم چون ایشان مریضاحوال و به کرونا مبتلا بودند. شنیدم که چند روز بعد ایشان به رحمت خدا رفتند. خانواده تحتتاثیر فوت ایشان قرار داشتند. در آن دوره اکثر اعضای خانواده کرونا گرفته بودند و شروع کار ما تا مهرماه سال ۱۳۹۹ به تاخیر افتاد.در اولین دیدار ما با خانواده شهید همه با ماسک و الکل حاضر شدند و درفاصله دوری ازهم نشسته بودیم.این مصاحبه برای من عجیب بود. میترسیدم مشکلی ایجاد کنم، چون از خواهران سن و سالی گذشته بود و خانواده هنوز داغدار بودند.
به یاد دارم پریخانم از اول تا آخر آن جلسه گریه میکردند. شروع کار ما اینطور بود و خود من از این بابت ناراحت بودم.نوشتن از بیبیجان برای من مانند کار در معدن بود که میشکافتیم، پیش میرفتیم و به طلا دست مییافتیم. از بیبیجان به خانوادهای رسیدیم که هرکدام از اعضایش پتانسیلی خاص برای داستانی متفاوت دارند. به دختران و پسران ایشان رسیدیم؛ به اطرافیان و کسانی که در چایخانه اهواز و تهران با بیبیجان بودند.هر کدام از این مراحل گنجی بود. خصلتهایی از بیبی جان به دستم میآمد که حیران میماندم. ماجراهایی تعریف میشد که وقتی برای خانواده تعریف میکردم به من میگفتند ما نمیدانستیم و برای من بسیار جالب بود.
گفتند عجله نکنید! ازطرف روایت فتح به من گفته شد دست شما باز است ووقت دارید وبا حوصله کار کنید، چون نمیخواستند بعد از اتمام کار متوجه شوند با یکی از افراد مرتبط مصاحبه نشده یا اثری جا مانده و روایتی مفقود است.فکر کردم میتوانم کار را زیر یک سال جمع کنم چون دیگر کتابهای من نهایتا با ۲۰ تا ۳۰ مصاحبه و رجوع به تعدادی کتاب در عرض یک سال به انتشارات تحویل داده میشد، ولی مصاحبههای این کتاب خیلی زیاد شد و من هم دلم نمیآمد جمعش کنم. حاج حمید هم کمک میکرد و مرتبا شمارههایی ارسال میکرد.
خدمت خیلی از عزیزان رفتیم و بعد به جایی رسیدیم که مصاحبههای ما بیشتر از حجم کتاب شده بود. باید ۲۰۰ صفحه تحویل میدادیم اما حدود ۵۰۰ صفحه مطلب داشتیم. دوستان در روایت فتح لطف کردند و اجازه بالا بردن حجم کتاب را تا ۳۰۰ صفحه صادر شد. اما باید باز هم بخشی از مصاحبهها حذف میشد. قرار بر این بود کتاب دو جلدی باشد.بنا بر لیست در دستم با حدود ۹۰ نفر گفتوگو شد که این تعداد لزوما افراد عادی نبودند. برای مثال یکی از آنها آقا مجتبی، پسر شهید مطهری و عروس شهید مطهری بودند. با خانواده شهید رجایی مصاحبه شد.
حتی با محافظان حضرت آقا گفتوگو کردیم و عموم این افراد کسانی بودند که پیدا کردنشان راحت نبود. ولی اول با لطف خدا و بعد با همکاری خانواده شهدا توانستیم با این افراد ارتباط بگیریم. آقای آهنگران هم به ما کمک زیادی کرد و در مورد بخشهایی از کتاب، ایشان واسطه ارتباطما با خانوادههایی در اهواز بود که کار آسانی نبود. باید بگویم بیبی جان قلاب را انداخت و مرا به طرف خودش کشید.
چطور برای تدوین کتاب به این سیستم رسیدیم و زاویه دید دانای کل و سوم شخص را انتخاب کردید؟ حدود ۱۳ تا ۱۴ نفر از مصاحبه شوندگان را از لیست بیبی جان حذف کردیم و برای کتاب سید حسین نگه داشتیم چون اختصاصا در مورد ایشان بود. سیر تاریخی کتاب سه برهه مهم تاریخ ایران را در بر میگیرد. کسی که این کتاب را میخواند تاریخ معاصر را ورق میزند.
کنشگری نوجوانانه و حتی کودکانه سوژه با موضوع کشف حجاب رضاخان و نوع مبارزه او با موضوع، مخالفت با کاپیتولاسیون درحالی که مسئولیت بچههای خود و خواهرش را بر عهده داشت. او نه در سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب، بلکه در سال ۱۳۴۲ فعالیت انقلابی داشت.حیف است از همسر ایشان یاد نکنم. این دو با وجود تفاوت سنی، زندگی عارفانهای با هم داشتند و بیبی جان تحت تاثیر ایشان رشد کرد. برای من عجیب است که در آن دوران چطور یک زن کم سن و سال در اهواز خانمها را جمع میکند و برای سلامتی آیتا… خمینی مراسم ختم صلوات هفتگی میگیرد؟! رساله امام را میخوانند، طومار مینویسند، امضا میکنند و به شاه تلگراف میفرستند که این تلگراف در اسناد ساواک موجود است.
هر برهه زندگی این زن الگوست و باید به آن پرداخته شود. حیف است از زندگی چنین الگوهایی فیلم ساخته نشود و آنها به زنان و مادران معرفی نشوند.من توفیق داشتم و در خدمت مادران شهید بودم، ولی بسیاری از این مادران بهواسطه شهادت پسرانشان وارد فعالیت و کنشگری شدهاند، اما بیبی جان قبل از شهادت پسرش، فرماندهای در جامعه زنان بود. بیبی جان، عمری کوتاه، ولی با برکت داشتند.
تجدید بیعت با امام پس از پیروزی انقلاب تا آغاز جنگ دوران سکوت بسیاری از مادران شهداست، ولی این مادر در آن دوره شخصیتی طلایی بود. زنان را جمع میکند و از اهواز با وسایل حملونقل آن زمان برای تجدید بیعت با امام راهی تهران میشوند. یکی از آن زنان به ما گفت بیبی جان در تکتک ماها را میزد و میگفت من راهی میشوم اگر دوست دارید بیایید و اگر طلایی دارید در راه انقلاب بدهید. این کارها به ذهن چه کسی میرسد؟!در سه ماهه اول جنگ بسیاری جان خودشان و فرزندانشان را برداشتند و به جایی امن رفتند. این مادر نهتنها از شهر نرفت، بلکه به مادران دیگر گفت شهر را خالی نکنند.
عکسی از بیبی جان در میان آوارهای بمباران اهواز وجود دارد. این زن در آن زمان خانه خود را خالی کرده و به مامنی برای رزمندهها و پایگاهی برای کمک به جبهه تبدیل کرده است.یکی از پارامترهای سوگدرمانی این است که وقتی کسی عزیزی را از دست داده و به آرامش رسیده، دیگر داغداران را تسلی بدهند. بیبی جان اوایل جنگ سوگدرمانی را درک کرده بود و همراه با مادران شهید به دیگر مادران داغدار دلداری میداد.
دوست دارم تا جایی که میتوانم بیبی جان را معرفی کنم. به دوستان و همکارانی که برای ساخت مستند میآیند؛ میگویم که من تا جایی که بتوانم همکاری میکنم تا اتفاقات خوبی بیفتد.
در کار شهدا دنبال پول و نام نیستم از صمیم قلب میگویم که در کار شهدا بهدنبال دو چیز نبوده و نیستم؛ یکی پول و دیگری اسم است. با وجود اینکه از لطف این عزیزان هر دوی اینها به من میرسد، اما من به دنبالشان نیستم. حساب و کتاب من با شهدا جداست.همانطور که گفته شد، بیبی جان برای کارهایش الهی، هیأتی و مردمی جلو میرفتند. با خودم گفتم یعنی من نمیتوانم بهعنوان ذرهای کوچک که خود را به این اسم بزرگوار چسباندهام، این نیت را داشته باشم و در این اثر بحث پول و مادیات نداشته باشم؟! به همین دلیل هیچوقت عواید مادی این اثر را پیگیری نکردهام در حالیکه در مورد آثار دیگر قراردادهای سنگینتری بستهام و حساب آنها جداست.
حجتالاسلام سیدحمید علمالهدی (برادر شهید): خانم عباسیان کاری کرد کارستان برای نوشتن کتابی درباره مادر، چند بار تصمیم گرفته شد، ولی همتی درست و حسابی نبود. کار از این بابت که از مادرمان تعریف کنیم، خوشایند خانواده نبود؛ ولی شخصیت ایشان ابعاد مختلفی داشت و میتوانست الگو باشد. چنین زندگی با شخصیتی چندجانبه که از ازدواجش تا فرزندآوری او،ایثار وخدمت بود.
ایشان قبل وبعد ازپیروزی انقلاب و دردفاعمقدس شخصیتی اجتماعی داشت و حضور ومحوریتشان باعث تاثیرگذاری بود.مادر، شخصیت عجیبی داشت و کار شگرفی کرد. دختری ۱۴ساله از خرمآباد با مردی ۳۰ساله ازدواج میکند و به نجف میرود تا پنج فرزند شوهرش را بزرگ کند. فرزند اول فقط یکسال از ایشان کوچکتر بود. ایشان با وجود چنین مسئولیت سنگینی و سکونت درنجف با همسران مراجع رفتوآمد فراوان داشت. ما نمیدانیم ایشان چطور عربی یاد گرفته بودند، تا دورهای که منزل ما در زمان جنگ، پایگاه بود.خاطرهای برای شما تعریف میکنم.
نیمه اول دهه ۷۰ بود، در ایام سالگرد شهید مطهری بودیم. من در نهاد رهبری در دانشگاه مشغول بودم. حاجیهخانم مطهری را دعوت کرده بودیم و میخواستیم نامهای بفرستیم. به راننده آدرس دادم و از او خواستم نامه را به منزل شهید مطهری ببرد. راننده که آمد گفت حاجیهخانم من را ۲۰ دقیقه پشت در نگه داشته و برای من تعریف میکرد که مادرتان که بود و چه شخصیتی داشت. ولی وقتی میخواستند مصاحبههای این کتاب را انجام دهند حاجیهخانم مطهری مریضاحوال بودند و شرایط گفتوگو نداشتند.خانم عباسیان را خدا رساند و کاری کارستان انجام دادند. مادر ما عبارتی داشتند وهمیشه میگفتند:«کار باید این ویژگیها راداشته باشد؛الهی، هیأتی، مردمی» اگر پیگیری، همت و پشتکار خانم عباسیان نبود این کتاب تهیه نمیشد. ما با تمام وجود برای ایشان و دوستان روایت فتح دعا میکنیم.
از نگاه عروس خانواده حاجیهخانم شخصیتی مهربان داشتند و نهفقط با ما که عروسشان بودیم بلکه با هرکسی که برخورد میکردند، او حس مهربانی را درک میکرد. ما ساکن قم بودیم و حداقل ماهی یکبار به اهواز میرفتیم و برمیگشتیم. پسر بزرگ من روحا… به ایشان وابسته بود و مادربزرگش را خیلی دوست داشت.در قم در خانه خودمان نشسته بودیم. من بودم و دو فرزندم، بیبیخدیجه و حاجیهخانم که کمی ناخوشاحوال بودند و میخواستند بخوابند. من و بیبیخدیجه، احوال حاجیهخانم را خیلی تحویل نگرفتیم. دخترم رضوان حدودا دوساله بود، تازه کمی حرفزدن یاد گرفته بود.پیش حاجیهخانم رفت و به او گفت بیبیجان چرا ناراحتی؟ بیبیجان آنقدر از برخورد بچه خوشش آمده بود که به من و بیبیخدیجه گفت از این بچه یاد بگیرید ببینید چقدر با محبت و مهربان است.قبل از ازدواج من در اهواز، پسرخالهام سال۱۳۵۹ قبل از شهادت سیدحسین، شهید شده بود. خاله من در خانه مستاجری ما بودند. زمان جنگ و موشکباران بود و در زیرزمین زندگی میکردیم. در زدند و دیدیم خانم علمالهدی است. ما نسبت فامیلی داشتیم و ایشان برای دیدار پیش ما آمده بودند. تا نشستند شروع به دلداری خاله من کردند. این رفتار ایشان برای ما خیلی جالب بود. خودشان شهید نداده بودند ولی درک خوبی از وضعیت مادر شهید داشتند. چند روز بعد، حسین شهید شد.
نسبت انتشارات روایت فتح با این کتاب مهدیه زکیزاده: برنامه کتاب شهید حسین علمالهدی و مادر ایشان به سال ۱۴۰۰برمیگردد. تصمیم مجموعه بر این بود تا به شهدای مظلوم هویزه که در رابطه با آنها کم کار شده، بپردازیم. پررنگترین شهید در این حوزه، شهید علمالهدی است و دیدیم پای کسی چون نصرتا…محمودزاده در میان است وایشان علاقه زیادی به شهید علمالهدی دارند و روی این موضوع بسیار حساس هستند. ایشان یکی از پایههای روایت فتح هستند.متوجه شدیم در مورد محمدحسین علمالهدی کار شده است، پس چه باید میکردیم؟! در وهله اول سه شهید هویزه در نظر گرفته شد تا در مورد آنها کار کنیم.
«به رنگ خاک» از اینجا شروع شد و مجموعه خاطراتی است درباره شهید علمالهدی که توسط خانم مهدویان مورد بازنویسی قرار گرفت. با وجود اینکه کتاب مجموعه خاطره است اما استقبال خوبی از آن شد.در این رفتوآمدها متوجه مادر شهید علمالهدی شدیم که چه زندگی پررنگی دارند و چه سوژه بابرکتی هستند و حیف که اینقدر دیر به سراغمان آمدند، چون ما اعتقاد داریم خودشان سراغ ما میآیند. با وجود اینکه خانواده علمالهدی دست به قلم هستند و میشود بین نوهها چند نویسنده یافت؛ از این جهت کار نشدن این موضوع عجیب بود و میشود گفت توفیق ما بوده است.
وقتی به مادرها رسیدیم تصمیم گرفتیم اثری جدید منتشر کنیم که قبلا کار نشده است. در رفتوآمد با خانواده علمالهدی در کتاب به رنگ خاک متوجه شده بودیم با خانوادهای صاحبنظر طرف هستیم و کار چیزی نیست که بتوانیم کمی پا کج بگذاریم.ما به کسی احتیاج داشتیم که در مرحله تحقیق و نویسندگی با خانواده همراهی کامل داشته باشد. نترسد، چون تجربه ما میگفت این میزان حساسیت خانوادهها، نویسندهها را میپراند، طاقت نمیآورند و میترسند، چون فکر میکنند وقتی حین مصاحبه و نوشتن این همه حساسیت وجود دارد، شاید خانواده بعد از اتمام کار اثر را قبول نکنند.
موارد زیادی داشتیم که خانوادهها کتاب را کنار گذاشتند و اثر به انتشار نرسید. از این رو نویسندهای میخواستیم که از نظر اخلاقی صبور باشد، همراهی کند و دل بدهد. دلدادن برای من بسیار مهم بود. انتخاب نویسنده دو دوتا چهارتا نیست. میشود موضوع توفیق را کنار ماجرا گذاشت. این همه نویسنده داریم و خانم عباسیان در انتشارات ما و درمیان این جمع فردی تازهکاربه حساب میآمد.مدت زیادی از دوستی و همکاری ایشان با ما نمیگذشت. از واژه دوستی استفاده میکنم، چون اخلاق زیبا و پسندیده ایشان ارتباط را صمیمیتر کرد و همکاری ما با خانم عباسیان به دوستی رسید.
ما با بچههای خبرنگار خوب جلو میرویم. خبرنگارانی که وارد فضای نویسندگی میشوند با ما همراهتر هستند؛ شاید چون روحیه کنجکاوی در این گروه بالاتر است و ما از بابت تحقیق خیالمان آسوده است و میدانیم تا به هدفی که میخواهند نرسند، ول نمیکنند.من خانم عباسیان را برای تالیف این اثر پیشنهاد دادم. قلم ایشان را میشناختم و میدانستم خبرنگارها خیلی راحت میتوانند خط کار را بگیرند. این کتاب برای ما بسیار مهم بود، چون حساسیت خانواده را میشناختیم، از این رو به خانم عباسیان گفتیم با خیال راحت و فراغ بال کار کنند و باهم کاری به زمان تحویل اثر نداشتیم تا کار درستی ارائه شود.
میثم رشیدی مهرآبادی – قفسه کتاب/ روزنامه جامجم
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «محمدحسن» فرزند بزرگ شهید قدوسی، دانشجوی رشته جامعه شناسی دانشگاه مشهد و از دانشجویان پیرو خط امام بود.
وی پیش از انقلاب اسلامی بسیار فعال بود و یک بار هم به زندان افتاد. همچنین در روز ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ در یک درگیری مسلحانه در مشهد، از ناحیه دست زخمی شد، ولی نیروهای شاه نتوانستند وی را دستگیر کنند؛ اثر زخم و جراحت، سبب ناراحتی شدید او پس از آن حادثه شده بود که تا آخر عمر همچنان باقی ماند. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی از مؤسسان انجمن اسلامی دانشگاه مشهد بود و سپس در بخش تحقیقات دفتر تحکیم وحدت فعالیت میکرد. همچنین برای راهاندازی اردوهای عقیدتی در تهران بسیار میکوشید و به دلیل آشنایی قبلی با اعضای جامعه مدرسین و روحانیون مبارز، از نخستین افرادی بود که ارتباط میان دانشجویان و روحانیون را برقرار کرد.
پس از آغاز جنگ تحمیلی، میل به جهاد و عشق به شهادت، چنان در وجودش زبانه کشید که همه کارهای اجتماعی و فرهنگی و حتی معالجه جراحت دست خود را کنار گذاشت. مسئولان انقلاب که او را شناخته و میدانستند فردی لایق و مقید است، با اجبار او را در تهران نگه داشتند، ولی او تمام کارها را رها کرد و به جبهه رفت و به جمع کوچکی از فداکارترین فرزندان اسلام و قرآن که در هویزه بودند، پیوست.
۱۵ دی سال ۱۳۵۸ در یک عملیات محمدحسن که ۲۳ سال سن داشت به همراه ۱۶ تن دیگر از رزمندگان به دلیل گیر افتادن در محاصره دشمن و با اصابت گلوله به گلویش به شهادت رسید. پیکر این شهید به همراه دیگر شهدای واقعه هویزه در محلی که امروز به نام این شهدا به عنوان «یادمان شهدای هویزه» شناخته میشود قرار دارد.
پدر محمدحسن در آن زمان مسوولیت دادستان کل انقلاب را برعهده داشت و مادرش نیز نجمه طباطبایی فرزند علامه سید محمد حسین طباطبایی است.
چندی پیش مادر شهید محمد حسن قدوسی و همسر شهید علی قدوسی بر سر مزار فرزندش حاضر شده و خاطراتی را از روزهای همراهی محمدحسن با شهید علم الهدی را روایت میکند.
وی میگوید: شهید علم الهدی همشاگردی محمدحسن در دانشگاه فردوسی مشهد بود. محمدحسن خیلی به او علاقه داشت. حسن بچه مرموزی بود. کارت شناسایی به نام محمود گرفته بود تا اگر ساواک او را میبرد متوجه نشود. دیوار راست را بالا میرفت. دائم ساواک دنبالش بود. محمد حسن ۱۷ شهریور تیر خورد و ۱۳ بار دستش را عمل کردند. زلزله طبس که پیش آمد قرار شد حسین علم الهدی با محمد حسین بروند طبس، اما مجروحیت دست محمد حسین خیلی شدید بود و او نتوانست برود.
طباطبایی ادامه میدهد: تا اینکه انقلاب پیروز شد و تا آن مدت دست حسن مشکل داشت. با شروع جنگ گفت میخواهم بروم جبهه. تازه جبهه شروع شده بود. پدرش گفت آخر به نشانهای چیزی بروف گفت هرجا حسین برود من همانجا هستم. هرچقدر پدرش گفت بگذار دستت بهتر شود گوش نکرد. ۲ ماهی در جبهه بود که شهید شد.
در ادامه روایت این مادر شهید را میبینید.
کد ویدیو
دانلود
فیلم اصلی
انتهای پیام/ ۱۴۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، مسابقه کتاب خوانی «سفر سرخ» زندگینامه شهید دانشجو «حسین علم الهدی» برگزار میشود.
علاقهمندان جهت شرکت در این مسابقه میتوانند به آیدی تلگرامی safarsorkh@ مراجعه کنند.
در پایان مسابقه به برندگان جوایزی اهدا خواهد شد.
کتاب سفر سرخ نوشته نصرت الله محمودزاده در پنجمین دوره انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس در رشته زندگینامه داستانی، رتبه دوم کشوری را کسب کرد. این کتاب شامل سرگذشت، خاطرات و یادداشتهای شهید علم الهدی است.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، سید حسین علمالهدی فرزند مرحوم آیتالله حاج سید مرتضی علمالهدی، در سال ۱۳۳۷ متولد شد و متاثر از محیط خانواده، تربیت دینی او با مبارزات سیاسی توأم شد.
سید حسین در سن ۱۴ سالگی، کاباره سیرک مصری را که در اهواز برنامه اجرا میکرد، برچید و چندی بعد با سازمان دادن به یک گروه ۲۰۰ نفره، در روز عاشورا در خیابانهای اهواز با شعار «انّ الحیاه عقیده و جهاد» به راهپیمایی و عزاداری پرداختند که با دخالت مأمورین شهربانی این مراسم به زد و خورد کشیده شد و در جریان آن، حسین دستگیر شد و چهار ماه با تحمل شکنجههای مختلف، در زندان بسر برد.
سید حسین پس از آزادی از زندان، علیرغم سن کمش، همچنان به فعالیتها و مبارزات خود ادامه داد و در سال ۱۳۵۵ درحالیکه فقط ۱۸ سال داشت، با عدهای از جوانان مؤمن، گروه «موحدین» را بنیانگذاری کردند.
او در جریان پیروزی اتقلاب اسلامی نقش فعالی داشت و بارها دست به حمله مسلحانه علیه نیروها و مراکز در ارتباط با رژیم شاه زد. او در جریان تسخیر سفارت آمریکا توانست با یافتن مدارکی در لانه جاسوسی که ارتباط دریادار احمد مدنی با آمریکاییها را بر ملا میکرد مانع از حضور او در انتخابات ریاست جمهوری شده و مجبور به استعفا از استانداری خوزستان شود.
سید حسین با شروع جنگ تحمیلی، در تجهیز و سازماندهی نیروها در اهواز، برای مقابله با دشمن، نقش فعالی داشت و همزمان به ارائه برنامه «جنگهای پیامبر» در رادیو اهواز میپرداخت. او سرانجام بهعنوان فرمانده یکی از گردانهای عملکننده در عملیات هویزه شرکت کرد و در ۱۶ دی ۱۳۵۹ به شهادت رسید.
در ادامه روایتهایی از این شهید که در کتاب «سید حسین» آمده است را میخوانید.
روایت اول
«اتاقی ۹ متری طبقه بالای نهضت سوادآموزی شده بود اتاق مطالعه حسین. جایی که داشت برای آرزوی دوره مدرسهاش تلاش میکرد. یادت هست کدام آرزو را میگویم؟ یکبار سحر یکی از دوستانش رفته بود طبقه بالا، میبیند حسین روی کتاب خوابش برده. پاورچین به سمت کلید میرود و چراغ را خاموش میکند. حسین از خواب میپرد و میگوید چراغ را روشن کن. فردا امتحان دارم. گفتم: مرد حسابی، چه امتحانی؟ بخواب هنوز گیج خوابی مثل اینکه؟ گفت: «بیدارم. هر روز دارد خدا از ما امتحان میگیرد و ما حواسمان نیست» بلند شد، چراغ را خودش روشن کرد و به مطالعه اش ادامه داد. کاش چراغ را خاموش نکرده بودم.
روایت دوم
جنگ شروع نشده بود. حسین هم که دیوانه امیرالمؤمنین علیه السلام. میخواست راه امامش را دنبال کند. لباس و مواد خوراکی جور میکرد و میرفت مناطق مرزی. روستائیان دوستش داشتند. ایرانی و عراقی هم نداشت. میگفت: آنها هم مسلمانند و مستمند. به آنها هم کمک میکرد. صدام، اما نگذاشت… نگذاشت…
روزهای آخر عمرش هم توی هویزه کباب میخرید و به مردم مستمند میداد و ناهار خودش فقط چند لقمه نان و سبزی بود. این غیر از ستاد ارزاق عمومی بود که راه انداخت و به همه مردم سهمیهای از ارزاق عمومی و هدایای رسیده میدادند.
روایت سوم
یکی از مهمترین ویژگیهای حسین، بصیرت و آینده نگریاش بود. کمتر کسی مثلش توی این قضیه شاید بشود پیدا کرد. پیشنویس قانون اساسی که در روزنامهها منتشر شد، اولش کلی با آقای کیاوش که استاد قرآن و اولین نماینده اهواز بود بحث کرد. بعدش آمد خانه. یک احوالپرسی سریع و کوتاه.
«من چند روز مطالعه دارم و میروم توی اتاقم. لطفا هیچکس مزاحم نشه!» بعد از چند روز هم که از اتاق آمد بیرون کلی نوشته را گذاشت توی کیف و خداحافظ. باید برم تهران کار مهمی دارم! بعد چند روز برگشت و گفت آیت الله موسوی جزایری باید موضوع مهمی را در مجلس خبرگان قانون اساسی مطرح کند. نیاز به پشتوانه مردمی دارد.
راهپیمایی راه انداخت، اما این دفعه شعار میداد: «اصل ولایت فقیه در قانون اساسی منظور باید گردد». خواستهاش را چند روزی طول کشید دیدیم به کرسی نشانده است. اصل ولایت فقیه با اکثریت قاطع آرا تصویب شد.»