شهید حمید صالحی

عامل انحراف جامعه و انقلاب اسلامی از دیدگاه شهید «حمید صالحی»


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید حمید صالحی در دوم بهمن‌ سال ۱۳۴۴ در تهران به دنیا آمد. پدرش سرهنگ ارتش بود، اما مذهبی و متعهد. حمید شش‌ساله بود که به مدرسه رفت. باهوش و نکته‌سنج بود، کتاب زیاد می‌خواند؛ کتاب‌های دینی به‌ویژه درباره زندگی ائمه اطهار.

با اینکه به مدرسه‌ای مختلط می‌رفت که فضای فرهنگی مناسبی نداشت، ولی حمید و یکی دو نفر از دوستانش خودشان را در آن محیط حفظ کردند تا اینکه انقلاب شد.

حمید راهنمایی را که تمام کرد، رفت دبیرستان مفید، شلوغ و پرهیاهو، اما اهل درس بود. سال‌های اول انقلاب، مدرسه که تمام می‌شد، پاتوق حمید و رفقای هم‌کلاسی‌اش، خیابان انقلاب و جلوی دانشگاه تهران بود؛ پای میز کتاب‌ها و نشریات گروه‌ها.

حمید در بحث‌های سیاسی با گروهک‌ها و مجاهدین خلق شرکت می‌کرد و گاهی حتی کارشان به زدوخورد هم می‌کشید.

تابستان سال ۱۳۶۰، حمید تازه دوم دبیرستان را تمام کرده بود که برای اولین بار، چند هفته به جبهه رفت و با گروه جنگ‌های نامنظم همراه شد. حمید اولین نفر از بچه‌های دوره سه «مفید» بود که پایش به جبهه باز شد.

آبان ماه سال ۱۳۶۰، با ۷ نفر دیگر از هم‌کلاسی‌هایش، اولین گروه دانش آموزان مدرسه مفید بودند که دسته‌جمعی برای آموزش به پادگان امام حسین (ع) رفتند.

بعد از آموزش در عملیات «فتح‌‍المبین» و «بیت‌المقدس» شرکت کردند. حمید در عملیات بیت‌المقدس مجروح شد. تابستان سال ۱۳۶۱، سه ماه به جبهه جنوب رفت، اما سال چهارم دبیرستان که شروع شد، برای کنکور درس خواند و در دانشگاه تهران، رشته مکانیک قبول شد.

بعد از کنکور، بلافاصله برای پدافند به منطقه حاج عمران رفت. بهمن‌ماه سال ۱۳۶۲، تازه دانشگاه را شروع کرده بود که مارش عملیات خیبر بلند شد. حمید و رفقای دبیرستان که بعد از فارغ‌التحصیلی هم نزدیک‌ترین دوستان یکدیگر بودند، خودشان را به این عملیات رساندند. حمید و رفقایش بعد از عملیات برگشتند سر درس و دانشگاه.

از آن سال به بعد، حمید مشغول دانشگاه بود، ولی در عملیات‌های بزرگ که هرسال زمستان انجام می‌شد، شرکت می‌کرد؛ سال ۱۳۶۳ عملیات «بدر»، سال ۱۳۶۴ عملیات «والفجر ۸».

ویژگی حضور حمید و بچه‌های مدرسه مفید در جبهه این بود که چه در دوران دبیرستان و چه در دوران دانشگاه، به شکل گروهی به جبهه اعزام می‌شدند.

حمید اهل انتقاد بود. تحلیل‌های سیاسی‌اش حرف نداشت و با جسارت نظر خودش را می‌گفت؛ چه در دبیرستان، چه در دانشگاه، چه در جامعه و بین دوستان و چه در جبهه. شم سیاسی بالایی داشت که تا حد زیادی مرهون داماد بزرگشان، دکتر امیری مقدم بود. دکتر امیری مقدم از فعالان و مبارزان سیاسی دوران پیش از انقلاب بود و به همین خاطر، خانه‌شان همیشه جولانگاه بحث‌های سیاسی روز بود.

حمید جریان‌های سیاسی کشور را می‌شناخت و مواضعشان را پی گیری می‌کرد. ملاک فقط برایش خط امام و کلام امام بود و بس.

اگر حس می‌کرد کسی علیه خط امام حرکت می‌کند و موضع می‌گیرد، صریح برخورد می‌کرد و حرفش را می‌زد. حس طنز و بداهه گویی فوق‌العاده حمید هم طعم انتقاد‌های سیاسی‌اش را تندتر می‌کرد.

حمید به روایت مادر

حمید کنار روحیه پرهیاهو و شلوغی بیرونی‌اش، درون خانه بسیار با محبت بود. در خانه کسی بداخلاقی و ترش‌رویی حمید را به خاطر نداشت. [۱] در این خصوص مادرش نقل می‌کند: «حمید شیطنت‌های خودش را داشت. وقت بازی و فوتبال که می‌شد، بچه‌ها و نوه‌ها را جمع می‌کرد و سرپرستی‌شان می‌کرد. با خواهر‌ها و خواهرزاده‌ها، دسته جمعه می‌نشستند و بازی‌های گروهی می‌کردند. توی بازی همه دوست داشتند توی تیم حمید باشند. حمید خیلی هم اهل جوک و لطیفه و حرف‌های بامزه بود.»

هم‌زمان با تحصیل در دانشگاه، یک سال در دبیرستان شهید صدوقی برای دوره راهنمایی تدریس قرآن می‌کرد و سال بعد در مدرسه امام هادی به بچه‌های سال سوم راهنمایی، درس ریاضیات می‌داد.

انس با کتاب

مادر شهید نقل می‌کند: توی خانه یک کتابخانه خیلی خوب داشت که پائینش حالت کمد بود و اثاثیه‌اش را می‌گذاشت آنجا، بالای کمد هم کتاب‌هایش بود. کتاب‌هایش را هم خودش می‌خرید. ۲۰ جلد «تفسیر المیزان» خریده بود. تحریر الوسیله امام را هم داشت. «حلیه المتقین» علامه مجلسی را زیاد می‌خواند. بیشتر اهل کتاب‌های مذهبی بود تا رمان و داستان. هر وقت می‌خواست برود جبهه، ساکش را پر از کتاب می‌کرد که توی اوقات فراغت بخواند. حتی خوراکی که می‌خواستم برایش بگذارم، می‌گفت: «مامان تو فکر کردی ما اونجا گرسنه هستیم؟ می‌خوایم چکار کنیم این‌همه خوراکی؟ از همه چی واجب‌تر کتابه.»

این غذا حرومه

حمید خیلی رعایت خوردوخوراکش را می‌کرد. دامادمان دکتر امیری مقدم «پدر شهید سعید امیری مقدم»، تخصصش دام و طیور بود. یک مدت توی وزارت کشاورزی، مسئول یک طرح تحقیقاتی درباره پرورش مرغ بود. به مسئولان طرح در قبال طرحی که برای وزارت کشاورزی انجام می‌دادند، سهمیه داده بودند که از مرغ‌هایی که پرورش داده بودند، برای مصرف خودشان استفاده کنند. یک‌بار که مهمان دخترمان بودیم، حمید هم بود. دخترم غذا مرغ درست کرده بود. سر سفره همه مشغول شدیم؛ دیدیم حمید دست به مرغ‌ها نمی‌زند و برنج خالی می‌خورد. دامادمان گفت «حمید جان! چرا غذا رو نمی‌خوری؟» حمید برگشت گفت: «این غذا حرومه» همه‌جا خوردیم. دامادمان گفت «حمید جان این چه حرفی می‌زنی؟ اینو دولت به ما سهمیه داده. طرحی بوده که ما انجام دادیم، به ما فقط سهمیه دادن، کاملاً هم قانونیه. من هم پولشو دادم؛ حلال حلاله.» حمید گفت «مگه بقیه مردم از این سهمیه مرغ دارن؟ براشون امکانش هست که از این مرغ‌ها بخرن و بخورن؟»

آن زمان همه‌چیز کوپنی بود؛ مرغ هم سهمیه‌ای بود. دامادمان طرف دیگر ظرف مرغ را نشان داد، به حمید گفت «خب اگه این طوریه، این تیکه ظرف از مرغ کوپنیه که خودم خریدم. از اون سهمیه هم نیست. پس لااقل این مرغو بخور.»

حمید گفت «نه، آب این مرغ هم با اون مرغ قاطی شده؛ اونو هم من نمی‌خورم.»

ساده زیستی حمید

ما وضع زندگی‌مان خوب بود، هر امکاناتی که حمید می‌خواست در اختیارش بود. ولی فوق‌العاده صرفه‌جو و منصف بود. با حداقل چیز‌ها زندگی می‌کرد. می‌کشتیش لباس نو نمی‌پوشید. گاهی اوقات کارم به التماس و دادوفریاد می‌کشید تا بالاخره رضایت می‌داد و لباسی را که برایش خریده بودم، می‌پوشید.

تا مدت‌ها فقط یک شلوار داشت؛ بهش می‌گفتم «مادر! برو یه شلوار دیگه بخر.» می‌گفت «شلوار برای چی؟ نه خطی برداشته، نه رنگش رفته. همینو اگه می‌تونی شب برام بشور، تا صبح خشک میشه. خودم صبح اتو می‌کنم و می‌پوشم، می‌رم دانشگاه.»

سر کفش هم همین ماجرا را داشتیم. یک اورکت داشت که نزدیک پنج، شش سال می‌پوشید تا لباس جدید نگیرد.

الهی العفو، الهی العفو

حمید توی خانه که بود، معمولاً می‌رفت توی اتاق و ساعت‌ها تنها می‌ماند. به ما می‌گفت که می‌رود مطالعه کند. پری (دخترم) می‌گفت «یک روز از روی کنجکاوی در اتاقشو باز کردم، دیدم حمید افتاده به سجده و با صدای ضعیفی ناله می‌کنه: «الهی العفو، الهی العفو.» یک‌لحظه تمام بدنم لرزید. اون قدر غرق نماز و راز و نیاز بود که اصلاً متوجه من نشد.» نمازش را آن‌قدر با تأنی و آرامش می‌خواند که ما از نماز خودمان خجالت می‌کشیدیم. پدرش همیشه می‌گفت «من روم نمی‌شه جلوی حمید نماز بخونم. می‌ترسم ازم ایراد بگیره.» [۲] حضور در دفتر سیاسی سپاه و روایتگری دفاع مقدس

اواسط سال ۱۳۶۵، به پیشنهاد یکی از دوستان به واحد جنگ دفتر سیاسی سپاه (مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس فعلی) رفت و در عملیات کربلای ۴ به‌عنوان راوی فعالیت کرد. «حسین جلائی پور»، دوست و هم‌کلاسی دبیرستان و دانشگاهش که شهید شد، حمید دیگر آرام و قرار نداشت.

حمید در عملیات کربلای ۵ هم برای دفتر سیاسی سپاه روایت گری کرد. اما این کار راضی‌اش نمی‌کرد. دلش در گردان پیاده و رزمی بود. از آن‌طرف سطح اطلاعات، تحلیل‌ها و توانمندی‌ها و سابقه‌اش در جبهه به حدی رسیده بود که نمی‌خواست به‌عنوان یک نیروی ساده رزمی در عملیات‌ها حضور پیدا کند. احساس می‌کرد که حضورش در جبهه می‌تواند خیلی مؤثرتر و کارسازتر باشد.

تکمیلی عملیات کربلای ۵ نزدیک بود و یکی از گروهان‌های گردان مقداد لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)، فرمانده نداشت. حمید با محمد نوری نژاد، فرمانده گردان، صحبت کرد و فرماندهی گروهان را پذیرفت.

بیشتر رزمنده‌های این گروهان، بچه‌های دوره‌های مختلف مدرسه مفید بودند. بعضی رفقای حمید که هم‌دوره‌ای خودش بودند، مسئولیت گروهان را پذیرفتند و کمک‌کار حمید شدند. حمید دوهفته‌ای گروهان خودش را آماده کرد و در عملیات گروهان را فرماندهی کرد.

شب ۱۲ اسفند ۱۳۶۵، همراه با چهار نفر دیگر از هم‌مدرسه‌ای‌هایش، محسن فیض، علی بلورچی، سید حسن کریمیان و منصور کاظمی به شهادت رسید. [۳]

شهادت حمید به روایت مادر

روز آخری که حمید و رفقایش می‌خواستند بروند جبهه، حمید گفت «مامان! من مهمون دارم برای ناهار.» گفتم «کیه؟ یه دفعه می‌گی مهمون دارم؟» خندید. گفتم «خب بیاید؛ عیب نداره.»

بچه‌ها ناهارشان را که خوردند، وسایلشان را جمع‌وجور کردند و رفتند. دیگر خبری ازشان نداشتیم. یک هفته بعد خبر آمد که شش تا از بچه‌های مدرسه شهید شده‌اند، از حمید هم بین جنازه‌ها خبری نیست. ظاهراً همان شب ترکش خورده بود به سر حمید و حمید رفته بود امداد صحرائی، پانسمان کرده بود.

چندنفری توی خط دیده بودندش که پانسمان کرده؛ بهش گفته بودند «تو با این حالت نری بهتره.»، ولی حمید گوش نکرده بود و برگشته بود خط. چند روز همه دنبالش می‌گشتند. فکر می‌کردند شاید بی‌هوش شده و منتقلش کرده‌اند بیمارستان و الان بهوش نیست که آدرس و نشانی بدهد.

ده روز خانه ما عزاخانه بود. الآن جگرم می‌سوزد برای مادر‌ها و پدر‌هایی که سال‌هاست دنبال جنازه بچه‌شان می‌گردند و بعد از چند سال جنازه‌شان را می‌آورند. توی آن مدت چهارتا شهید محله‌مان را آوردند، ولی حمید پیدا نشد.

بالاخره یک روز سعید (خواهرزاده شهید که چند ماه بعد از حمید به شهادت رسید) آمد و گفت «بابا! یه حمید صالحی توی سردخونه اهواز پیدا شده، ولی اسمش با پدرش نمیخونه.» می‌خواست مستقیم نگوید و بهمان آمادگی بدهد. حاج‌آقا زنگ زد اهواز، بالاخره آنجا مشخص شد که خود حمید است.»

فراز‌هایی از وصیت‌نامه شهید

«همه می‌دانیم که بنیان و اساس این انقلاب را اماممان گذاشت و آغاز همه تحول‌ها و منشأ همه‌چیز‌هایی که ما را به اینجا کشانده، اوست. برادران و خواهران، همه و همه، تو را به خدا قسم، هرگز او را تنها نگذارید، یعنی خط و فکر او را تنها نگذارید. اگر می‌بودم، لحظه‌ای از فکر و امر او تخطی نمی‌کردم که به خدا همین الآن هم یک مورد یادم نمی‌آید که امری را از نظر او تشخیص دادم و در آن مخالفت یا مسامحه کردم.

این جنگ صرفاً یک جنگ مکتبی است. جنگ برای دفع ظلم است که توسط بعث شروع گشته، حال باید ما تا ریشه کردن ظلم در پی جنگ با آن‌ها باشیم و در این راه هرگز به آن‌ها میل هم نکنیم. پس حالا که جنگ مکتبی است، شرکت در آن‌هم بر اساس مکتب و دستورات مکتبی و رهبری است، اگر عملیات نرفتیم، انگار که نمازمان ترک شده، انگار که روزه نگرفته‌ایم و همین‌طور دیگر چیزها.

اگر اخلاص نباشد، نمی‌شود جنگید. اگر استقامت نباشد، نمی‌توان به جنگ ادامه داد. این دو اصلند. راه کمال هرلحظه با انجام تکلیف پیموده می‌شود، مهم در این مسیر بودن و با سرعت گام برداشتن است. کمیت کار مهم نیست. اگر کیفیت اولش بالاست، خدا تا آخر برایت بالا حساب می‌کند.

نکته دیگر اینکه همه می‌دانیم از عوامل مهم ما، حداقل در روند چندساله اوج‌گیری و پیروزی انقلاب، وحدت‌های به‌موقع و مناسب با گروه‌های مختلف بوده. اگر دچار اختلاف‌های غیراساسی و غیرواقعی شویم، ضربه خواهیم خورد و چه‌بسا بسیار ضعیف هم بشویم. ملاک بر موضع‌گیری‌ها باید قرآن، روش ائمه و به‌طور خاص و ظاهر، تحقق و تکامل این دو امر، یعنی مواضع و روش‌های، ولی فقیه باشد؛ و دیگر اینکه تبعیت نفس نکنیم که ملاک این است و اینکه هوشیاری در وسع خود داشته باشیم که اگر در هوشیاری و اطلاع در وسعمان کوتاهی کردیم و خدای‌نکرده مسیر جامعه و انقلاب به انحراف رفت، در آن دنیا مواخذه شدید می‌شویم و باید جوابگوی شهدا و… باشیم.

به همه نزدیکان این سفارش را دارم و خصوصاً به خواهرانم در مورد بچه‌هایشان توصیه می‌کنم که بیش از هر چیز توجه داشته باشند که علاوه بر پیشبرد آن‌ها در تمام جهات فرهنگی و آموزشی، آن‌ها را در مسائل دینی رشد داده و به خدا متوجهشان بکنند که سعادت واقعی در این است و بقیه عالم همه‌اش وسیله این هدفند.» [۴]

منابع:

[۱] فصلنامه نگین ایران، شماره ۴۹، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تابستان ۱۳۹۳، صفحات ۱۰۰ و ۱۰۱

[۲] قاضی، مرتضی، تاریخ‌نگاران و راویان صحنه نبرد، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول ۱۳۹۶، صفحات ۸۷۰ و ۸۶۹، ۸۶۸، ۸۶۷، ۸۶۶، ۸۶۵

[۳] فصلنامه نگین ایران، شماره ۴۹، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تابستان ۱۳۹۳، صفحات ۱۰۱ و ۱۰۲

[۴] قاضی، مرتضی، تاریخ‌نگاران و راویان صحنه نبرد، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول ۱۳۹۶، صفحات ۸۹۱ و ۸۹۰، ۸۸۹، ۸۸۸، ۸۸۵، ۸۸۴

انتهای پیام/ 112



منبع خبر

عامل انحراف جامعه و انقلاب اسلامی از دیدگاه شهید «حمید صالحی» بیشتر بخوانید »

شعار مادر شهید صالحی در تشییع فرزندش/ رقابت دایی و خواهرزاده برای نیل به شهادت


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مناسبت‌های خاص ملی و مذهبی برای آنان که عزیز از دست رفته یا گمگشته دارند حال و هوای متفاوتی دارد، هر اتفاقی و هر مناسبتی، هر جشنی و هر عزایی تلنگری است تا خاطرات گذشته را با جای خالی عزیز خود مرور کنند. در این میان داستان روز مادر و سالروز میلاد حضرت زهرا (س) برای مادران شهدا به خصوص مادران چشم به راه فرق می‌کند. همان فرشتگان زمینی که صبورانه سال‌ها دوری از فرزند و داغ شهادت چگرگوشه‌های خود را تحمل کردند تا عزت و سربلندی اسلام و وطن را ببینند، در مسیر سخت مشکلات و ناملایمات روزگار قد خم نکردند و همچنان استوار بر عقاید و راه حق ایستاده‌اند.

در ایامی که کرونا ماه‌هاست اجازه دیدار و برگزاری دورهمی را نداده، مسئولان هیئت فاطمی فرهنگ و رسانه به بهانه روز مادر دیداری خودمانی با رعایت پروتکل‌های بهداشتی با مادر شهید «حمید صالحی» داشته اند، مادری که از قضا هم مادر شهید است و هم مادربزرگ شهید.

انسیه خانم آنقدر خوش‌صحبت و شیرین‌سخن است که بی سوال و جواب برود سر اصل قصه، ماجرای حمید پسرش، به اسفند سال ۱۳۳۴ برمی‌گردد، اسفند سردی که حمید را به آغوش پرمهر مادر سپرد و خانواده صالحی را از وجود فرزندی سالم و صالح بهره‌مند کرد. حمید بعد‌ها در نوجوانی به مدرسه مفید رفت و با حمله صدام به ایران مانند بسیاری از دانش آموزان این مدرسه رزمنده جبهه‌های دفاع مقدس شد. «سعید امیرمقدم» نوه خانواده یک سال بعد از حمید به دنیا آمد، اینطور که انسیه4 خانم می‌گوید: «یک سال فاصله سنی داشتند، اول حمید به دنیا آمد. من باردار بودم که دخترم ازدواج کرد، و یک سال بعد هم بچه‌دار شد. همیشه می‌‎گفتم باید حمید و سعید را با هم داماد کنیم. داماد نشدند، ولی به فاصله کمی از هم به شهادت رسیدند. صمیمیت بینشان را هیچ جا ندیدم، مثل برادر بودند. چون با دخترم در یک خانه زندگی می‎کردیم بیشتر وقت این دو کنار هم بودند و توی سر و کله هم می‎زدند، دبیرستان که باهم بودند، دانشگاه و جبهه هم با هم رفتند.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

توجه خانواده به تحصیلات بچه‌ها باعث شد همه فرزندان به سراغ تحصیلات تکمیلی در دانشگاه بروند. حمید وقتی درسش تمام شد کنکور شرکت کرد و سال اول در رشته مکانیک دانشگاه تهران قبول شد. مادر از اهمیتی که حمید به درس و کتاب می‌‎داد صحبت کرده و ادامه می‌دهد: «همیشه مشوق بچه‌ها برای درس خواندن بودم، حالا هم که ۱۰ ـ ۱۵ نوه دارم همه دکتر و مهندس هستند. حمید همیشه اولویتش برای بستن کیف جبهه، کتاب بود، اگر خوراکی می‌دادم نمی‌برد که بتواند کتا‌هایش را ببرد.»

مرور اتفاقات و صحبت از گذشته مادر را غرق خاطرات حمید و سعید و مسافر زمان کرده، این را وقتی می‎فهمیم که چند ثانیه به گوشه‌ای از خانه خیره می‎شود و بعد کلمات است که آهنگین و خوش، کنار هم قرار می‌‎گیرند تا راوی خاطرات بچه‌‎ها باشند «حمید خیلی احساساتی و حساس نبود، وقتی جبهه می‌‎رفت گویی از این دنیا کنده می‎شد، کمتر تماس می‌‎گرفت، همه فکرش را جنگ و جبهه پر می‌کرد. چندبار گفتم حمید جان هر وقت زن خواستی شب به من بگو که صبح برایت دختر پیدا کنم، همیشه می‌گفت بگذار این حمله تمام شود، بعدا یکبار در تهران بود که خبر دادند جبهه جنوب عملیات است، مثل مرغ پرکنده شد، تا صبح به هر دری زد تا شده با قطار یا هواپیما یا اتوبوس خودش را به اهواز برساند، اما نتوانست. فردا یکی از دوستان بسیجی را دیده بود که عازم جنوب است و با او رفت.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

رفاقت بچه‌های مدرسه مفید آنهم در سال‌های دفاع مقدس از آن رفاقت‌های ناب و خالصی است که «هرچه از دوست رسد نیکوست» را ملموس و عینی کرده، از جمع‌های دوستانه و مسافرت‌ها و دورهمی‌های مذهبی گرفته تا حضور در جبهه و دوستی بعد جبهه در این چند سال مولود ماجرا‌های خاص بین آن‌ها شد، این را مادر شهید هم تائید می‌‎کند «بچه‌های آن دوره مدرسه مفید خیلی عاشق بودند. یکبار حمید اجازه گرفت و با مینی بوس یکسری از بچه‌ها را برد خانه‌مان در شمال. نگران بودم خورد و خوراکشان چه می‎شود، یک روز تلفن برداشت به تک تک بچه‌ها  زنگ زد و گفت فلانی تو سیخ بیاور، فلانی تو نان بگیر، بچه‌هایی که وضع مالی خوبی داشتند و ما بینشان از همه پایین‌تر بودیم، من از خجالت آب شدم، گفتم حمید آخر این چه کاری است، می‌گفت هرکس باید دنگ خودش را حساب کند.»

وقتی می‌پرسیم از اینکه حمیدت را به جبهه فرستادی و مانع او نشدی راضی هستی، صریح جواب می‌دهد «قربان امام بروم که شهدا را اینطور بار آورد. ما راه را قبول داشتیم، تا بچه‌ها می‌گفتند می‌خواهیم به جبهه برویم نه نیاوردیم. البته دخترم به سعید وابستگی زیادی داشت و شهادت سعید خیلی برایش سخت شد. اما من هیچ وقت نگفتم نرو، الان هم پشیمان نیستم، وقتی بعضی‌ را می‎بینیم که به راه نادرست کشیده شدند خدارا شکر می‌کنم پسرم به راه خوب رفت، شاید ما هم عمل خیری داشته باشیم و آن دنیا به ما نظر کنند.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

آخرین بار که حمید به جبهه رفت با پنج نفر از بچه‌های مفید بود، خبر رسید پنج نفرشان شهید شدند و خبری از حمید نیست، رزمنده‌ها در جبهه جنوب مشغول عملیات بودند و هر روز خبر شهادت تعدادی رزمنده‌ به گوش می‎رسید، این وسط حال خانواده‌های بی‌خبر از فرزندان حال دیگری بود، حالی توام با امید و یاس در انتظار خبری که یا سلامتی بود یا شهادت. «تا ۱۰ روز خانه ما غوغایی بود، پدر بچه‌ها، بابا سرهنگ، شهر به شهر همه جا را گشت تا خبری از حمید پیدا کند، اما نبود که نبود. تا اینکه از رفتار سعید فهمیدیم یک خبر‌هایی هست، هم می‌خواست خبر را بگوید هم نگوید، اول گفت یک حمید صالحی نامی را پیدا کرده‌اند، اما نام پدرش با بابا سرهنگ یکی نیست، آخر مُقُر آمد که پیکر پیدا شده. با لباس سبز پاسداری و از پشت افتاده بود روی زمین برای همین نمی‌توانستند پیدایش کنند، دوستانش تعریف کردند اول سرش زخم برداشته، به بهداری مراجعه کرده و گفته‌اند باید برگردی عقب، اما حمید گوش نکرده و برگشته خط. وقتی پیکر را آوردند خودم را هلاک نکردم، از بس علاقه به انقلاب داشتم دلیلی برای جزع و فزع نمی‎‏دیدم، فقط در تشییع یکی دوباری که دلم آشوب شد خودم را رساندم صف اول تشییع کنندگان و بلند بلند مرگ بر آمریکا گفتم».

برای پسری که همبازی دوران بچگی، راهنما و بهترین رفیقش دایی حمیدش بود، شهادت دایی سخت‎ترین و شاید شیرین‌ترین اتفاق محسوب می‎شد «سعید را ۴۰ روز بیشتر نتوانستیم نگه داریم، داشت خودش را هلاک می‌کرد که دایی حمید شهید شد و من جا ماندم، هرچه مادرش می‌گفت ما طاقت داغ دیگری را نداریم گوشش بدهکار نبود، مادرش در را به روی سعید قفل کرد، اما از پنجره خودش را پایین انداخت و رفت جبهه. بعد از این چندبار دیگر هم به جبهه رفت، وقتی شهید شد هیچ کس حاضر نمی‌شد به مادرش خبر دهد، می‌دانستند چقدر سعید را دوست دارد و اصلا سعید برایش طور دیگری است، وقتی خبر را به خانواده دادند یک شب تا صبح دخترم جیغ می‌کشید».

مادر آه بلندی می‌‎کشد و حرفش را با این جمله تمام می‌کند «خدا را شکر که همه شهدا پاک آمدند و پاک رفتند، رفتن این‌ها سخت بود، تحمل زیاد می‌خواهد، ولی توانستیم تحمل کنیم».

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

شعار مادر شهید صالحی در تشییع فرزندش/ رقابت دایی و خواهرزاده برای نیل به شهادت بیشتر بخوانید »

شعار مادر شهید صالحی در تشییع فرزندش/ رقابت دایی و خواهرزاده برای نیل به شهادت


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مناسبت‌های خاص ملی و مذهبی برای آنان که عزیز از دست رفته یا گمگشته دارند حال و هوای متفاوتی دارد، هر اتفاقی و هر مناسبتی، هر جشنی و هر عزایی تلنگری است تا خاطرات گذشته را با جای خالی عزیز خود مرور کنند. در این میان داستان روز مادر و سالروز میلاد حضرت زهرا (س) برای مادران شهدا به خصوص مادران چشم به راه فرق می‌کند. همان فرشتگان زمینی که صبورانه سال‌ها دوری از فرزند و داغ شهادت چگرگوشه‌های خود را تحمل کردند تا عزت و سربلندی اسلام و وطن را ببینند، در مسیر سخت مشکلات و ناملایمات روزگار قد خم نکردند و همچنان استوار بر عقاید و راه حق ایستاده‌اند.

در ایامی که کرونا ماه‌هاست اجازه دیدار و برگزاری دورهمی را نداده، مسئولان هیئت فاطمی فرهنگ و رسانه به بهانه روز مادر دیداری خودمانی با رعایت پروتکل‌های بهداشتی با مادر شهید «حمید صالحی» داشته اند، مادری که از قضا هم مادر شهید است و هم مادربزرگ شهید.

انسیه خانم آنقدر خوش‌صحبت و شیرین‌سخن است که بی سوال و جواب برود سر اصل قصه، ماجرای حمید پسرش، به اسفند سال ۱۳۳۴ برمی‌گردد، اسفند سردی که حمید را به آغوش پرمهر مادر سپرد و خانواده صالحی را از وجود فرزندی سالم و صالح بهره‌مند کرد. حمید بعد‌ها در نوجوانی به مدرسه مفید رفت و با حمله صدام به ایران مانند بسیاری از دانش آموزان این مدرسه رزمنده جبهه‌های دفاع مقدس شد. «سعید امیرمقدم» نوه خانواده یک سال بعد از حمید به دنیا آمد، اینطور که انسیه4 خانم می‌گوید: «یک سال فاصله سنی داشتند، اول حمید به دنیا آمد. من باردار بودم که دخترم ازدواج کرد، و یک سال بعد هم بچه‌دار شد. همیشه می‌‎گفتم باید حمید و سعید را با هم داماد کنیم. داماد نشدند، ولی به فاصله کمی از هم به شهادت رسیدند. صمیمیت بینشان را هیچ جا ندیدم، مثل برادر بودند. چون با دخترم در یک خانه زندگی می‎کردیم بیشتر وقت این دو کنار هم بودند و توی سر و کله هم می‎زدند، دبیرستان که باهم بودند، دانشگاه و جبهه هم با هم رفتند.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

توجه خانواده به تحصیلات بچه‌ها باعث شد همه فرزندان به سراغ تحصیلات تکمیلی در دانشگاه بروند. حمید وقتی درسش تمام شد کنکور شرکت کرد و سال اول در رشته مکانیک دانشگاه تهران قبول شد. مادر از اهمیتی که حمید به درس و کتاب می‌‎داد صحبت کرده و ادامه می‌دهد: «همیشه مشوق بچه‌ها برای درس خواندن بودم، حالا هم که ۱۰ ـ ۱۵ نوه دارم همه دکتر و مهندس هستند. حمید همیشه اولویتش برای بستن کیف جبهه، کتاب بود، اگر خوراکی می‌دادم نمی‌برد که بتواند کتا‌هایش را ببرد.»

مرور اتفاقات و صحبت از گذشته مادر را غرق خاطرات حمید و سعید و مسافر زمان کرده، این را وقتی می‎فهمیم که چند ثانیه به گوشه‌ای از خانه خیره می‎شود و بعد کلمات است که آهنگین و خوش، کنار هم قرار می‌‎گیرند تا راوی خاطرات بچه‌‎ها باشند «حمید خیلی احساساتی و حساس نبود، وقتی جبهه می‌‎رفت گویی از این دنیا کنده می‎شد، کمتر تماس می‌‎گرفت، همه فکرش را جنگ و جبهه پر می‌کرد. چندبار گفتم حمید جان هر وقت زن خواستی شب به من بگو که صبح برایت دختر پیدا کنم، همیشه می‌گفت بگذار این حمله تمام شود، بعدا یکبار در تهران بود که خبر دادند جبهه جنوب عملیات است، مثل مرغ پرکنده شد، تا صبح به هر دری زد تا شده با قطار یا هواپیما یا اتوبوس خودش را به اهواز برساند، اما نتوانست. فردا یکی از دوستان بسیجی را دیده بود که عازم جنوب است و با او رفت.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

رفاقت بچه‌های مدرسه مفید آنهم در سال‌های دفاع مقدس از آن رفاقت‌های ناب و خالصی است که «هرچه از دوست رسد نیکوست» را ملموس و عینی کرده، از جمع‌های دوستانه و مسافرت‌ها و دورهمی‌های مذهبی گرفته تا حضور در جبهه و دوستی بعد جبهه در این چند سال مولود ماجرا‌های خاص بین آن‌ها شد، این را مادر شهید هم تائید می‌‎کند «بچه‌های آن دوره مدرسه مفید خیلی عاشق بودند. یکبار حمید اجازه گرفت و با مینی بوس یکسری از بچه‌ها را برد خانه‌مان در شمال. نگران بودم خورد و خوراکشان چه می‎شود، یک روز تلفن برداشت به تک تک بچه‌ها  زنگ زد و گفت فلانی تو سیخ بیاور، فلانی تو نان بگیر، بچه‌هایی که وضع مالی خوبی داشتند و ما بینشان از همه پایین‌تر بودیم، من از خجالت آب شدم، گفتم حمید آخر این چه کاری است، می‌گفت هرکس باید دنگ خودش را حساب کند.»

وقتی می‌پرسیم از اینکه حمیدت را به جبهه فرستادی و مانع او نشدی راضی هستی، صریح جواب می‌دهد «قربان امام بروم که شهدا را اینطور بار آورد. ما راه را قبول داشتیم، تا بچه‌ها می‌گفتند می‌خواهیم به جبهه برویم نه نیاوردیم. البته دخترم به سعید وابستگی زیادی داشت و شهادت سعید خیلی برایش سخت شد. اما من هیچ وقت نگفتم نرو، الان هم پشیمان نیستم، وقتی بعضی‌ را می‎بینیم که به راه نادرست کشیده شدند خدارا شکر می‌کنم پسرم به راه خوب رفت، شاید ما هم عمل خیری داشته باشیم و آن دنیا به ما نظر کنند.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

آخرین بار که حمید به جبهه رفت با پنج نفر از بچه‌های مفید بود، خبر رسید پنج نفرشان شهید شدند و خبری از حمید نیست، رزمنده‌ها در جبهه جنوب مشغول عملیات بودند و هر روز خبر شهادت تعدادی رزمنده‌ به گوش می‎رسید، این وسط حال خانواده‌های بی‌خبر از فرزندان حال دیگری بود، حالی توام با امید و یاس در انتظار خبری که یا سلامتی بود یا شهادت. «تا ۱۰ روز خانه ما غوغایی بود، پدر بچه‌ها، بابا سرهنگ، شهر به شهر همه جا را گشت تا خبری از حمید پیدا کند، اما نبود که نبود. تا اینکه از رفتار سعید فهمیدیم یک خبر‌هایی هست، هم می‌خواست خبر را بگوید هم نگوید، اول گفت یک حمید صالحی نامی را پیدا کرده‌اند، اما نام پدرش با بابا سرهنگ یکی نیست، آخر مُقُر آمد که پیکر پیدا شده. با لباس سبز پاسداری و از پشت افتاده بود روی زمین برای همین نمی‌توانستند پیدایش کنند، دوستانش تعریف کردند اول سرش زخم برداشته، به بهداری مراجعه کرده و گفته‌اند باید برگردی عقب، اما حمید گوش نکرده و برگشته خط. وقتی پیکر را آوردند خودم را هلاک نکردم، از بس علاقه به انقلاب داشتم دلیلی برای جزع و فزع نمی‎‏دیدم، فقط در تشییع یکی دوباری که دلم آشوب شد خودم را رساندم صف اول تشییع کنندگان و بلند بلند مرگ بر آمریکا گفتم».

برای پسری که همبازی دوران بچگی، راهنما و بهترین رفیقش دایی حمیدش بود، شهادت دایی سخت‎ترین و شاید شیرین‌ترین اتفاق محسوب می‎شد «سعید را ۴۰ روز بیشتر نتوانستیم نگه داریم، داشت خودش را هلاک می‌کرد که دایی حمید شهید شد و من جا ماندم، هرچه مادرش می‌گفت ما طاقت داغ دیگری را نداریم گوشش بدهکار نبود، مادرش در را به روی سعید قفل کرد، اما از پنجره خودش را پایین انداخت و رفت جبهه. بعد از این چندبار دیگر هم به جبهه رفت، وقتی شهید شد هیچ کس حاضر نمی‌شد به مادرش خبر دهد، می‌دانستند چقدر سعید را دوست دارد و اصلا سعید برایش طور دیگری است، وقتی خبر را به خانواده دادند یک شب تا صبح دخترم جیغ می‌کشید».

مادر آه بلندی می‌‎کشد و حرفش را با این جمله تمام می‌کند «خدا را شکر که همه شهدا پاک آمدند و پاک رفتند، رفتن این‌ها سخت بود، تحمل زیاد می‌خواهد، ولی توانستیم تحمل کنیم».

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

شعار مادر شهید صالحی در تشییع فرزندش/ رقابت دایی و خواهرزاده برای نیل به شهادت بیشتر بخوانید »