شهید خادم حسین جعفری

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول و دوم  و سوم گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش چهام از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند. بحث به اینجا رسید بود که خانم احمدی، سراغ سیدمهدی موسوی از همرزمان همسرش رفته بود تا خبری بگیرد…

همسر شهید: حتی یادشان نبود که از چه ناحیه‌ای زخمی شده. گفت گوشی‌اش را بگیر و به خانه برو اما پیگیر باش. من الان حال و هوای خوبی ندارم و موجی هم هستم. بعدا از خانه‌تان به من زنگ بزنید تا راهنمایی‌تان کنم.

من آمدم خانه و به آقامهدی موسوی زنگ زدم و گفتم هر حرفی دارید به من بگویید. گفت: ‌من نگرانت شدم و نگفتم. فقط بگویم که شوهرت سالم و زنده نیست! اگر هم باشد یا اسیر است یا مجروحیت زیادی دارد. الان برو یک گوشی هوشمند بخر و در اینترنت عملیات «بصری‌الحریر» و شهدایش را جستجو کن، ‌همه عکس‌هایش می‌آید… من اولش باور نمی کردم.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: یعنی فیلم‌هایی بود که داعش منتشر کرده بود؟

همسر شهید: بله، داعش از شهدای ما در اینترنت عکس و فیلم گذاشته بود. من باید آنها را می دیدم تا آقاخادم را شناسایی کنم. خودش هم این کار را کرده بود و عکس برادرش را دیده بود. به من هم نشان داد. فضای سبزی بود که کوه هم داشت و برادرش در آنجا شهید شده بود… حال من خیلی بد شد و به مادرشوهرم زنگ زدم و قرار شد با هم به کافی‌نت برویم.

**: با مادر آقاخادم تماس گرفتید که بیایند برای شناسایی؟

همسر شهید: بله، من اصلا حال خوبی نداشتم و می خواستم برادرهای آقاخادم هم باشند. برادرها و خواهرهایشان هم آمدند و به چند کافی‌نت مختلف رفتیم. عکس شهدا می‌آمد و آمار اسرا و شهدا هم می‌آمد اما اسم آقاخادم در هیچکدام از این‌ها نبود. خیلی ناراحت می شدم. با خودم می گفتم حتما سایت دیگری هم هست که ما خبر نداریم. مسئول یکی از کافی‌نت‌ها،‌ خودش رزمنده مدافع حرم بود که تازه از سوریه آمده بود. ایرانی بود اما به اسم افغان رفته بود سوریه. مغازه‌اش در پیشوا و شهرک گلها بود. به برادر آقا خادم گفته بود زن‌برادرت را نیاور و خودت شب، بیا پیش من.

برادر شوهرم گفت: ایشان همسرش هستند… اما قبول نکرد و گفت تنها بیا. وقتی برادرشوهرم رفت، من هم با یکی دیگر از برادران آقاخادم دنبالش راه افتادیم. باز هم دیدیم خبری نیست. صاحب کافی‌نت گفت: من چند وقت دیگر برمی‌گردم سوریه. اینجا هم جوان‌ها می‌آیند و درست نیست که زن‌داداشت بیاید اینجا. اگر خبری باشد من به شما می‌دهم. شماره‌اش را هم داد که با هم در تماس باشیم.

از بس زیاد می‌رفتم، وقتی به کافی‌نت می‌رسیدم،‌ آن بنده خدا خودش را پنهان می کرد و به بچه‌ها می گفت بگویند که نیست! بعدش هم اصرار داشت که من آنجا نروم. خلاصه هر چه پیگیری کردیم،‌ به هیچ‌جا نرسیدیم.

**: این پیگیری‌ها برای چه تاریخی است؟

همسر شهید: تقریبا این پیگیری‌ها شش هفت ماه طول کشید و فقط می‌دانستم که عملیات در چه تاریخی انجام شده. ۳۱ فروردین هم شب عملیاتی بود که این اتفاق افتاده بود.

 تا این که روزی شهید سیدناصر حسینی که فرمانده آقاخادم بود، به من زنگ زد و گفت: زن‌داداش! می‌شود خواهش کنم بیایی سمت حرم امامزاده جعفر (پیشوا)؟… من هم استقبال کردم و گفتم خیلی هم خوشحال می‌شوم و خدمت ‌می‌رسم. با بچه‌ها آماده شدیم که برویم امامزاده. برادرشوهرم کنجکاو شد که کجا می‌رویم. گفتم: ‌بنده‌خدایی که زنگ زد از دوستان آقاخادم است. فکر کنم خبری برای من آورده.

بین راه دوباره دو دل شدم. می خواستم به برادرشوهرم هم بگویم پشت سر من بیاید. او هم آمد. وقتی رسیدیم، سید ناصر لباس‌های شوهرم را آورده بود تا به من بدهد.

**: لباس‌ها شخصی بود یا نظامی؟

همسر شهید: شخصی بود. یک کت و شلوار بود و یک ساک. همان لباس‌هایی بود که از اینجا پوشیده بود. گفت: ‌اسم آقاخادم را خواندند و می‌خواستند وسائلش را دست به دست به شما برسانند اما من رسیدی امضا کردم و گفتم من ایشان را می شناسم و وسائل را برایتان آوردم. باز هم دنبال خبری بودم. گفت: من برایت کاملا توضیح می‌دهم. عملیات که شد،‌ همه بچه‌ها قیچی شدند و سی چهل نفر اسیر دادیم. عده‌ای به سمت شرق رفتند و بعضی ها هم به غرب. یعنی هر کسی به هر سمتی که توانست فرار کرد. آقاخادم هم به همراه سردار کجباف و بعضی از بچه‌های فاطمیون با هم بودند که دیدیم به سمت دانشگاه رفتند. دانشگاه هم افتاد دست داعشی‌ها.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**: یعنی رفتند سمت دانشگاه که آنجا پناه بگیرند؟

همسر شهید: بله، آنجا دست داعش بود و می‌خواستند از آنجا عملیاتشان را شروع کنند. می‌گفت: درگیری شدید شد و من با چشم خودم دیدم که آقاخادم زخمی بود اما کسی نبود که دستش را بگیرد و کمک بدهد. گفتم من می روم تا کمک بیاورم اما وقتی با عده‌ای از بچه‌ها که زنده بودند برگشتیم که آقاخادم را برگردانیم، چند ساعتی طول کشید. دیدیم آن منطقه کاملا افتاده دست داعش و خیلی بیشتر هم پیشروی کرده‌اند. همین بود که دیگر آقاخادم را ندیدیم. ما دوباره حمله کردیم اما بی‌فایده بود چون داعش چندین مرحله پیشروی کرده بود. ما نتوانستیم نجاتش بدهیم اما دیدم که همراه سردار کج‌باف یکی دو روز جنگیده‌اند و چون مهمات نداشتند، احتمالا شهید شده‌اند.

**: شهید کجباف هم پیکرشان تا مدتی نیامده بود که بعدها پیدا شد و به ایران برگشت…

همسر شهید: گفت اگر می‌خواهی خیلی خبر بگیری از تیمی که با شهید کجباف بوده خبر بگیر چون آنها بیشتر در جریان هستند. چند وقت گذشت و همسر شهید کجباف خودش من را پیدا کرد و یک روز زنگ زدند که من فلانی هستم و می خواهم بیایم به دیدن شما. آمدند و گفتند:‌ سردار کجباف با آقاخادم با هم بوده‌اند… من هم گفتم: نمی‌دانم چرا پیکر شهید کجباف آمده اما پیکر همسر من نیامده!

**: پیکر شهید کجباف کی به خانواده‌شان رسیده بود؟

دختر شهید: همسرشان گفت که اولش به ما گفتند شهید کج‌باف مفقودند. دختر من از همدان آمدند معراج شهدای تهران و لابه لای شهدای گمنام، همسرم را پیدا کردند.

**: شما این کار را نکردید؟

همسر شهید: ما دو سه بار رفتیم اما گفتند نیست و اگر چنین پیکری باشد به شما خبر می‌دهیم. آن زمان که شهدای گمنام را آورده بودند، من نمی‌دانستم باید به معراج بروم و پیگیری کنم.

**: بین مدافعان حرم تعدادی شهید گمنام هم داریم. کار به آزمایش دی ان ای نرسید؟

همسر شهید: دوبار از بچه‌ها و مادرشوهرم و برادرشوهرم تست دی ان ای گرفتند اما متاسفانه هنوز خبری نشده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: شهادت آقا خادم برای شما قطعی است؟

همسر شهید: مدتی گذشت و همسر شهید کجباف هم گفتند که تیمی که با سردار بوده،‌ کاملا شهید شده‌اند.

**: ایشان از کجا اطلاع داشتند؟

همسر شهید: می گفتند ما به سپاه تهران آمده ایم و پیگیری کرده ایم و دیدیم که سردار با هم ههمراهانش شهید شده اند و اسم شهید شما هم همراه سردار بوده و من از آنجا آدرس و تلفن شما را پیدا کردم. مدتی بعد هم بنیاد شهید زنگ زد که شهادت شهید جعفری برای ما ثابت شده. وقتی به دفتر مشهد هم زنگ زدم، اول که می‌گفتند زنده هستند و بعدش گفتند شاید در بین اسرا باشند اما خبری نشد که نشد.

وقتی اسرا آزاد شدند هم تک‌تک به سراغشان رفتم و همه می‌گفتند غیر از چند نفری که زنده ماندند و ما چهار نفر که اسیر شدیم، فرد دیگری آنجا نبود.

**: بر اساس این شواهد یقین پیدا کردید که آقاخادم شهید شده‌اند… بعضی وقت‌ها داعشی‌ها پیکر شهدا را گروگان می گرفتند که بتوانند در مبادله ها از آن استفاده کنند. از این طریق هم خبری نشد؟

همسر شهید: نه؛ تا الان هم که گاهی چهل پنجاه شهید از عملیات ‌بصری‌الحریر تفحص می‌کنند و می آورند خبری از آقاخادم نبوده. همین پارسال چند تا از دوستان صمیمی آقاخادم را بین شهدا آوردند اما خبری از ایشان نبود. من هنوز هم پیگیرم و از هر کدام از خانواده هایشان که می پرسیدم می گفتند به ما هم از طرف معراج زنگ زده اند و گفته‌اند که بیایید برای شناسایی. البته پیکرهایی که از این شهدا آمده بود هم کامل نبود و فقط قطعاتی از بدن وجود داشت!

**: به نظرم همین که تکلیف شهادت آقاخادم روشن شد، خیلی بهتر بود از بلاتکلیفی شما و بچه‌ها.

همسر شهید: من همیشه می‌گفتم آقاخادم اسیر نباشد؛ راضی‌ترم که شهید شده باشد؛ چون شرایط اسرا را می‌دیدم که چقدر زجرآور است.

مثلا خانواده عنایت احمدی را می‌دیدم که عکسش را داعشی‌ها با گلوی خونین می‌گذاشتند، چه حالی داشتند. عنایت هم ایستادگی می‌کرد و وقتی داعشی ازش می پرسید که اگر رهایت کنیم، باز هم به سوریه می‌آیی؟ آقاعنایت هم می‌گفت: بله، دوباره می‌آیم!… خون از گلویش می‌چکید و عکس این حالت را در اینترنت گذاشته بودند. خانواده آقا عنایت هم این شرایط را می‌دید که خیلی ناراحت کننده بود. فیلمی هم بود که گوشش را در حال نیمه بریده بودند. وقتی این عکس‌ها و فیلم‌ها را می‌دیدم، می‌گفتم کاش آقاخادم شهید باشد اما اسیر نباشد.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
دختر شهید جعفری بر مزار یک شهید گمنام

**: برای ایشان یادمان و مزاری هم در نظر گرفتید؟

همسر شهید: ما حدودا چهار سال در شهرری زندگی می‌کردیم و الان حدود دو سه ماه است که به گل‌تپه آمده‌ایم. وقتی در شهرری زندگی می‌کردیم از سازمان بهشت زهرا خیلی خواهش کردم حداقل یک یادبود به من بدهید تا هر پنجشنبه و جمعه که مزار شهدا می‌رویم،‌ یک یادبود هم به اسم شهید ما باشد و بچه‌هایم کنارش بنشینند. حال و هوای بچه‌ها با این کار آرام می‌شد و صبر من را زیاد می کرد.

در جواب من گفتند چون شهید شما از پیشوا اعزام شده، باید بروید از بنیاد شهید نامه‌ای بیاورید که اجازه این یادمان و مزار را بدهند. وقتی به بنیاد شهید پیشوا رفتیم، گفتند ما همین جا مزار می‌دهیم؛ اما هنوز نداده اند.

**: حرف حسابشان چیست و چرا در این کار تعلل می‌کنند؟

همسر شهید: علت خاصی نداشته و گفته‌اند هر وقت شهرداری به ما اجازه بدهد ما این کار را می کنیم.

**: چه ربطی به شهرداری دارد؟ وقتی اثبات شده که یک رزمنده شهید است، دیگر ربطی به شهرداری ندارد و هزینه‌ای هم ندارد!

همسر شهید: نمی دانم… بالاخره تا امروز به ما مزار نداده‌اند.

**: اولویت شما این است که مزار شهید در پیشوا باشد یا بهشت زهرا(س)؟

همسر شهید: اگر در بهشت زهرا مزار یا یادبودی داشتیم سمت ورامین نمی‌آمدیم. اما بعدش که ناامید شدیم، آمدیم اینجا اما الان پیشوا به ما نزدیک‌تر است.

**: الان هنوز هم پیگیر این مسئله هستید؟

همسر شهید: خیلی به بنیاد شهید نمی روم اما هر وقت بروم این موضوع را هم پیگیری می کنم. این که مخصوص این کار بروم،‌ تا حالا پیش نیامده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: دوستانی که پیگیر خانواده شهدای فاطمیون هستند نمی‌توانستند این کار را پیگیری کنند؟

همسر شهید: فاطمیون مشکلات خاص و زیادی بابت مدارک و برخی فرزندان شهدا دارند که همه درگیر آن‌ها هستند و به این طور مسائل خیلی نمی‌رسند.

**: شما برای شناسنامه ایرانی مشکلی نداشتید؟

همسر شهید: نه، ‌شکر خدا مشکلی نبود و بیشتر از یک سال است که گرفته‌ایم. چون پرونده ما همه چیزش روشن بود، ‌این کار خیلی زود انجام شد و جزو اولین کسانی بودیم که شناسنامه گرفتیم.

**: این منزل را هم شکر خدا خریدید؟

همسر شهید: بله، ‌این منزل را دو سال پیش با قرض و قوله گرفتیم و تا چند وقت پیش دست مستأجر بود تا این که وامی تهیه کردیم و خودمان آمدیم و ساکن شدیم.

**: در این مدت، ‌آقا خادم به خواب شما نیامدند؟

همسر شهید: چرا؛ زیاد خواب می بینم. می گویند خواب خیلی واقعیت نیست اما من و خواهرش حتی در اوایل که شهادتش هم تایید نشده بود، چند بار خواب دیدیم که آقاخادم از ناحیه زانوی چپش زخمی است و تیر خورده و حالش بد است. بعدها مثلا در روز مادر یا مراسمی اینطوری انگار از شبش در دلمان می‌افتاد که همه جمعند اما ما کسی را نداریم و در دلمان بی‌تابی می‌کردیم، شبش آقاخادم به خوابمان می آمد که آمده و با بچه‌ها بگو بخند می‌کردیم. با ما و مادرش صحبت می کرد…

**: سمیراخانم شما هم برای ما کمی بگویید… شما بیشتر از بقیه خواهرانتان از شهید جعفری خاطره دارید. شما چند ساله بودید؟

دختر شهید: من ده ساله بوم که پدرم شهید شد.

**: شما هم خواب پدر را می‌بینید؟

دختر شهید: بله، ‌می بینیم. صحبت هم می کنیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: الان کلاس چندمید؟

دختر شهید:‌ من کلاس دهم تجربی هستم.

**: شما اگر بخواهید پدرتان را توصیف کنید،‌ چه می‌گویید؟ رفتارشان با شما و مادرتان چگونه بود؟

دختر شهید:‌ خیلی مهربان بود. من تا ۵- ۶ سالگی و قبل از آن خیلی چیزی به یادم نمی‌آید اما در ۵ سال بعدش که یادم هست، بابایم حتی با لحن تند هم با من صحبت نمی‌کرد. با بقیه هم همینطوری بودند. آنقدر پدر من خوش اخلاق بودند که در کل مناسبت ها مثل شب یلدا یا نوروز، خانه ما جمع بودند یا وقتی خانه مادربزرگم بودیم، ‌همه دور پدرم جمع می‌شدند.

پدرم تک‌خور نبود. سفره‌داری می کرد. همیشه بهترین چیزهایی که ما داشتیم را با بقیه شریک می‌شدیم. با افراد محله هم خیلی رابطه خوبی داشت. هنوز هم وقتی به محله قبلی‌مان و خانه مادربزرگمان می‌رویم همه شروع می‌کنند از گفتن خوبی‌های بابام. مثلا همسایه‌ها می گفتند که بابا حتی در پختن رب گوجه فرنگی‌شان هم کمک می کرد.

**: فرزند شهید بودن از نظر شما چطوری است؟

دخترشهید:‌ هم خوب است و هم بد. البته بیشتر خوب است. سختی‌های زیادی دارد… مثلا روز پدر که بود ما نمی‌دانستیم چه کار کنیم، نه یادمانی داشتیم و نه مزاری. مدرسه‌مان گفته بود که عکس‌هایتان با پدرهایتان را برای ما بفرستید. من باید چه کار می‌کردم؟‌حتی یک عکس جدید هم با پدرم ندارم. (با گریه)…

همسر شهید: وقتی که در شهرری بودیم، می‌رفتیم سر مزار شهدای گمنام در بهشت زهرا اما اینجا متاسفانه هم دوریم و هم وسیله نداریم. هر سال «روز پدر» می‌رفتیم قطعه شهدای گمنام. بچه‌ها هم آنجا انگار کنار پدرشان بودند. کلا هر وقت دلشان برای پدرشان تنگ می شد، ‌می‌رفتیم پیش شهدای گمنام.

دختر شهید: ما در هفته چهار پنج بار هم می رفتیم بهشت زهرا اما الان خیلی دوریم. رفت و آمدش خیلی سخت است. نبودن پدر، یک کمبود خیلی بزرگ است.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: ان شا الله شما هم با قاب عکس پدرتان با افتخار عکس می‌گیرید و شهیدجعفری حتی بیشتر از زمان حضورشان، ‌حالا که شهید شده‌اند شما را کمک می‌کنند. شهدا بعد از شهادت دستشان خیلی بازتر می شود برای کمک به خانواده و جامعه‌شان.

همسر شهید: من یادم رفت بگویم در سه دوره‌ای که آقاخادم به سوریه رفتند، دفعه دوم از ناحیه گوششان مجروح شدند. یک گوششان کلا شنوایی را از دست داده بود. گویا در ساختمانی بودند که دو طبقه اش خالی بود؛ در یک طبقه نیروهای تکفیری بودند و در یک طبقه هم نیروهای فاطمیون. گویا اول رفته بودند برای شناسایی و این ساختمان را دیده بودند. این ساختمان دید خوبی داشت و داعش هم برای تسلط به منطقه وارد این ساختمان شده بودند. آقاخادم می گفت دیدیم چاره‌ای نیست و با چند نفر از بچه‌های تخریب مقداری مهمات دست‌ساز ساختیم و آنجا را منفجر کردیم که یکی از دوستانم شهید شد و گوش من هم آسیب دید!

*میثم رشیدی مهرآبادی

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم! بیشتر بخوانید »

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول و دوم گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش سوم از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند.

**: در سال ۹۳ که ایشان مدام به سوریه می‌رفتند، شما همچنان مشغول کار تولید لباس بودید؟

همسر شهید: بله؛ آقاخادم هم که می‌آمد، بیشتر وقتش را در پادگان جلیل‌آباد می گذراند. آدمی نبود که همه مسائلش را در خانه تعریف کند. سوریه بود هم در تماسهایمان وقتی می پرسیدم خوبی؟ چه کار می‌کنی؟… می‌گفت:‌ من خیلی خوبم و الان هم نزدیک حرم حضرت زینب هستم… بعد که می آمد، می پرسیدم مگر می‌شود تو همیشه نزدیک حرم باشی؟ می گفت:‌ نه، ‌من که فقط نزدیک حرم نبودم. من جزو گروه تخریب هستم و همه‌ش هم در مناطق جنگی هستم… کارشان تخریب بود.

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

**: این را شما بعدا متوجه شدید؟

همسر شهید: وقتی آمد خانه، ‌اینطوری گفت اما پشت تلفن هیچ اطلاعاتی نمی داد. می گفت احتمال دارد برای خودم و دوستانم دردسر بشود.

**: درباره رفتنتان به بیمارستان این سئوال به ذهنم رسید که شما می توانستید ماشین تهیه کنید… آقا خادم اهل رانندگی نبود؟

همسر شهید: اتفاقا رانندگی‌اش خیلی خوب بود اما چون آن موقع اتباع افغانستانی حق گرفتن گواهینامه نداشتند، ماشین هم نمی‌خرید. الان البته شرایط فرق کرده و تخفیف‌هایی شامل حال کسانی که شرایط خاص یا بیماری دارند شده که می‌توانند گواهینامه رانندگی بگیرند.

**: پس در حقیقت آقاخادم می‌خواستند بدون گواهینامه پشت فرمان ماشین ننشیند.

همسر شهید: گاهی یک ماشین می گرفت اما زود می فروخت. می گفت ممکن است برایم دردسر بشود. خدا نکرده تصادفی پیش می آید. همان موتور را هم که می‌گرفت،‌ برادر من و برادر خودش سوار می شدند و چون گواهینامه نداشتند، بعضی وقت‌ها که موتور را به پارکینگ می بردند، هزینه زیادی به گردنشان می‌افتاد.

**: منزلتان برای خودتان بود؟

همسر شهید: خیر؛ رهن و اجاره کرده بودیم. کارگاهمان هم در حیاط همان خانه بود.

**: داشتید اعزام چهارم آقاخادم را می گفتید که باز هم بدون خداحافظی بود…

همسر شهید: وقتی رسید،‌ فردایش زنگ زد و گفت که این دفعه درخواست داده‌ام یک سفر تو را بیاورم سوریه. وقتی خودت بیایی حرم حضرت زینب، وقتی شرایط را از نزدیک ببینی، دیگر مخالفت نمی کنی. این بار خیلی جدی و پیگیر، ‌از دوستانم و فرماندهانم خواسته‌ام که همسرم راضی نیست و حاضرم هزینه‌اش را بدهم که کارهای پاسپورتش را درست کنید و خانمم بیاید به زیارت حضرت زینب(س) تا راضی بشود.

من به این که به مخالفت‌هایم توجهی نمی کرد،‌ عادت کرده بودم. هر چه هم مخالفت می کردم، آقا خادم کار خودش را می‌کرد.

**: معمولا اهرم خانم ها قوی است و می‌توانند حرفشان را به کرسی بنشانند. شما از همه توانتان در این یک سال استفاده کردید؟

همسر شهید: خیلی زیاد. حتی گفتم اگر شما بروی سوریه، ‌من می‌روم خارج از ایران. بستگان من دارند به اروپا می روند و با آنها می‌روم. من خسته شده‌ام. می‌گفت اگر توانستی از من و بچه‌ها دل بکنی برو و من راضی‌ام. اما خب نمی‌شد…

**: اگر می‌ خواستید بروید بچه‌ها را هم می بردید دیگر…

همسر شهید: بله، ‌اما به هر حال رضایت آقاخادم برایمان اصل بود. خانواده من فرهنگی هستند و راضی نبودند من بدون رضایت ایشان کاری کنم. مدام دلداری‌ام می‌دادند.

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**: این که فرمودید خانوادتان فرهنگی‌اند یعنی چه؟ ذهن من به سمت معلمی رفت…

همسر شهید: برادرانم در کار فرهنگ و هنر هستند. در هنر خطاطی مشغول هستند و کلاس‌هایی هم دارند. آموزش قرآن را هم دارند. اصل کارشان در ورامین است اما کلاس‌هایی هم در تهران دارند. حتی در تلویزیون هم برنامه‌هایی اجرا کرده‌اند. برای برگزاری نمایشگاه‌های هنری به استان‌های دیگر هم می‌روند.

این بود که همه‌شان من را دلداری می‌دادند. خودش هم می‌ گفت بیایم، دیگر نمی روم اما همین که می‌دید دوستانش می‌روند، وسوسه می‌شد.

بالاخره ۱۰ روز بعد از این که از ایران رفت برای سری چهارم، به من زنگ زد که برایم دعا کن. بچه‌ها را هم بگو که برایم دعا کنند. می خواهیم یک جای خوبی برویم که خیلی مهم است. ان شا الله که این دفعه پیروزی بزرگی داشته باشیم. حدود ۲۱ فروردین بود. همیشه هر ۵ – ۶ روز به من زنگ می زد. وقتی روز ششم می شد، خیلی نگران می شدم اما دیگر روز هفتم حتما به من زنگ می زد تا از نگرانی دربیاییم. حتی ممکن بود یک تماس کوتاه باشد که فقط خبر سلامتی‌اش را بدهد. در آن تماس گفت: اگر هفت روز بیشتر تماس نگرفتم،‌ یک خبری از من بگیر.

**: شما که دسترسی نداشتید؟

همسر شهید: بله،‌ ما نمی‌توانستیم با سوریه تماس بگیریم. چون اعزام‌های آقاخادم طولانی شده بود،‌ دو سه نفر از دوستانش را می شناختم. کسانی که ثبت‌نامش کرده بودند برای اعزام را هم می شناختم و دو سه تا شماره تلفن از آنها داشتم.

وقتی این حرف را زد خیلی نگران شدم. من هم ساعت‌ها را می شمردم و مدام منتظر بودم تماس بگیرد. هفت روز گذشت. روز هشتم هم آمد اما زنگ نزد. خیلی زیاد نگران شدم. آرام و قرار نداشتم. می رفتم در کارگاه کار می کردم،‌ ناگهان ذهنم پریشان می شد. هر چه درآمد داشتم، کرایه آژانس می‌دادم که بروم پیش رزمنده هایی که از سوریه آمده بودند. با بچه‌ها می رفتم در خانه‌شان. حتی به شهریار و حسن آباد قم هم رفتم.

**: چه کسی خبر آمدن رزمنده ها را می داد؟

همسر شهید: وقتی دوستان و همسایگان و خانواده‌ام باخبر می شدند، به من هم می گفتند. مثلا می‌گفتند فلانی پسر عمه‌اش در شهریار زندگی می کند و دو سه روز است از سوریه آمده. من آنقدر به خانه آن دوست و فامیل می رفتم و پیگیر می شدم که آدرس خانه آن رزمنده را بدهند و سراغش بروم.

**: این ماجرا برای همین هفت روز اول است؟

همسر شهید: بله، ‌همه هم می گقتند خبری نیست. نگران نباش! خودم هم یک گوشی تلفن نوکیای ساده داشتم و از هیچ جا خبری نداشتم. تا این که یکی از دوستان آقاخادم گفت: خواهر! خیلی نگران نباش اما برایش خیلی دعا کن چون همین چند روز پیش عملیاتی داشتند و در آن اصلا موفق نبوده اند. عملیاتشان لو رفته و شرایط خیلی بد و وخیم شده. عملیات بصری‌الحریر، قبل از خان‌طومان بود. گفتند در آن عملیات غافلگیر شده اند و حدود ۳۰۰ نفر شهید شده‌اند! همه شهدا هم از فاطمیون بوده‌اند.

این را که شنیدم خیلی بی‌تاب شدم. رفتم به منزل آقای حسینی که پیگیر پرونده آقاخادم بود. همان آقایی که پرواز آقاخادم را کنسل کرده بود. ایشان هم عاجز شده بود. بحث عملیات را هم گفتم و این که حدود ۱۰-۱۲ روز است تماس تلفنی نداشته. گفت:‌ کمی صبر کن تا خبری بگیرم. برادرشان فرمانده و از دوستان صمیمی همسر من بود و در سوریه با همسرم در یک یگان می جنگید. خدا رحمتشان کند. ایشان هم شهید شدند. شهید سیدناصر حسینی.

آقای حسینی زنگ زد به برادرش تا خبر بگیرد. ایشان هم همین را گفت که عملیاتی داشتیم که خیلی شهید دادیم و آقاخادم هم در همان عملیات بوده. هیچ خبری هم از آنها نداریم. واقعا هیچ کسی از آقاخادم خبر نداشت. ایشان هم گفت به خانمش بگو نذر کند تا ان شا الله خبری بیاید. گفت برخی از رزمنده‌ها اسیر شدند و بعضی ها هم شهید و زخمی شدند. دعا کند که حداقل در بین زخمی‌ها باشد.

من هم به هردری می زدم تا خبری بگیرم. به حرف ایشان هم اکتفا نکردم. آنقدر رفتم و آمدم تا این که شماره‌ای از دفتر آقای موسوی در دفتر فاطمیون در مشهد پیدا کردم. مدارک خانواده شهدا و جانبازان دست ایشان بود و دفتر کل فاطمیون را اداره می کرد. زنگ زدم و از ایشان هم پرس و جو کردم. گفت:‌ ان شا الله که زنده هستند. ما خیلی رزمنده داریم که به تلفن دسترسی ندارند. نگران نباشید.

من دو ماه اصلا نمی فهمیدم که پاهایم روی زمین است یا هوا. از زندگی هیچ چیزی نمی فهمیدم. شب و روزم گریه بود. یک قرآن می گرفتم و از این امامزاده به آن امامزاده می رفتم. در حد توانم یکی دو بار گوسفند نذر کردم. ختم قرآن می گرفتم و هر کاری می کردم تا یک خبری به من برسد.

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

**: این هایی که خبر قطعی را نمی‌دادند، احتمال می دادند آقاخادم اسیر شده باشد؟

همسر شهید: بله؛ برادرم دوستی داشت که خبرنگار صدا و سیما بود. ایشان در همین عملیات به سوریه رفته بود. برادرم به آن دوستش زنگ زد تا خبری بگیرد. نگران من بود که هفت صبح می رفتم دنبال خبر تا نیمه شب. طبیعی بود که همه خانواده ام نگران من باشند. بچه‌ها را هم می بردم چون احتمال داشت دیروقت بیایم، حداقل نگران آن‌ها نمی شدم. برادرم گفت من پیگیر می شوم. من هم خیلی بی‌تاب بودم و مدام به خانواده شوهرم زنگ می زدم. آن ها هم حالشان به همین صورت بود و اوقاتشان خیلی تلخ بود.

دوست برادرم هم آن عملیات را تعریف کرد و گفت لیست رزمنده‌ها و شهیدها را کنترل کرده ام و داماد شما در آن عملیات بوده ولی اسمش در جامانده ها و اسیرها و شهیدها و مجروح‌ها نیست. اسمش را در لیست مفقودی‌ها نوشته بودند یعنی هیچ کسی از او خبری نداشت.

همچنان نام آقاخادم در لیست مفقودها ماند و همچنان هم مفقود است… الان شش سال می گذرد.

**: آن عملیات آنقدر وسیع بوده که نتوانستند آقاخادم را پیدا کنند؟‌ هیچ کسی شهادت ایشان را با چشمش ندیده بود؟

همسر شهید: همین دوستانشان قبل از این که در عملیات‌های بعدی شهید بشوند به من زنگ زدند. حدودا سه چهار ماه بعد از مفقود شدن آقاخادم بود. وقتی زنگ زدند خوشحال شدم که حتما خبری از همسرم آمده. پرسیدند از آقاخادم خبری نشد؟ گفتم نه. شما ایشان رو می‌شناختید؟… گفتند: بله ما دوستش هستیم. همان شب که می‌خواستیم به عملیات برویم، هر بیست سی نفر یک گروه شدیم و تلفن‌ها و آدرس و مشخصاتمان را به هم دادیم و بعدش دست روی قرآن گذاشتیم که ان شا الله از این عملیات صحیح و سالم برگشتیم اگر اتفاقی برای یکی‌مان بیفتد، ‌دیگری به خانواده بقیه خبر بدهد.

زنگ زدند بیا حسن‌آباد قم. گوشی همسرم آنجا بود. گفتند عملیات، خیلی سخت بود… برادر آن دوست همسرم هم در همان عملیات شهید شده بود (شهید سید اسحاق موسوی) . خودش (سید مهدی)‌ هم مجروح شده بود. وقتی به خانه‌شان رفتم گفت یک بار صف شده بودیم و به سمت مقر دشمن می رفتیم. انگار عملیاتمان را لو داده بودند و ناگهان نیروهای جبهه‌النصره و بقیه مسلحین همه‌شان از چند طرف به ما حمله کردند. طوری بود که همه گروه‌های تکفیری سمت ما حمله کردند. ما فقط پنج شش نفر بودیم که برگشتیم. شهادت برادر خودم را هم با چشم‌هایم دیدم. آقاخادم را هم دیدم که زخمی شده بود اما دیگر نفهمیدم سرنوشتش چه شد.

**: احتمالا عملیات در شب بوده که همه چیز به خوبی معلوم نبوده…

همسر شهید: بله،‌ در شب بوده. حتی یادشان نبود که از چه ناحیه‌ای زخمی شده. گفت گوشی‌اش را بگیر و به خانه برو اما پیگیر باش. من الان حال و هوای خوبی ندارم و موجی هم هستم. بعدا از خانه‌تان به من زنگ بزنید تا راهنمایی‌تان کنم.

خانواده اش هم خیلی ماتم‌زده بودند و تازه خبر شهادت سید اسحاق را به آنها داده بودند. خانه‌شان هم خیلی مهمان آمده بود و بستگانشان می آمدند و می رفتند. قرار شد به خانه بروم و بعدا پیگیر حال آقاخادم بشوم.

گوشی آقاخادم را هم دادند و شماره تلفن آقاخادم را هم خودش به آقا سیدمهدی داده بود و گفته بود اگر اتفاقی افتاد، به خانواده‌ام زنگ بزن. وقتی پیگیر شدم تا اگر چیز دیگری هم می‌داند گفت:‌ آقاخادم به صورت صوتی در یک حافظه گوشی، وصیت کرده بود که متاسفانه آن هم گم شده… آقاخادم چون فقط سواد قرآنی داشت، وصیتش را به صورت صوتی انجام داده بود.

* میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر» بیشتر بخوانید »

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش دوم از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند.

همسر شهید: … دختربچه‌ها خیلی وابسته بودند و بی‌قراری می کردند. به همین خاطر بی‌خبر رفت سوریه! بعد از یک هفته رسید سوریه و از آنجا تلفن کرد. خیلی از دستش ناراحت بودم.

**:‌ چه برخوردی با ایشان کردید؟

همسر شهید: گفتم: من که راضی نیست و اصلا کار خوبی نکردی!

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**:‌ الان یک تناقض در ذهن من شکل گرفت. تقریبا یک سالی که به افغانستان رفته بودند صبوری کردید در حالی که دلیل خاصی نداشت اما…

همسر شهید: افغانستان هم که رفته بود، هر هفته می رفتم امامزاده جعفر(ع) پیشوا و چیزی نذر می کردم که خدا محافظش باشد. افغانستان هم امنیت بالایی نداشت و مدام نگران بودم که اتفاقی پیش نیاید و با انتحاری‌ها برخورد نکند. کلی با استرس آن یک سال را گذراندم. تازه آمده بود و با خودم می گفتم شکر خدا که تمام شد. تازه می خواستم نفسی بکشم که دوباره بحث سوریه پیش آمد. تقریبا یک ماه بیشتر فاصله نیفتاد که رفت سوریه. ناراحتی و استرس‌های زیادی پیش آمد. خانواده من هم خیلی انتقاد می کردند و می گفتند چرا آقاخادم بعد از آن سفر، باز هم رفته سوریه. انتظار داشتند لااقل یک سال پیش ما بماند و من را در بزرگ‌کردن بچه‌ها کمک کند. می گفتند وقتی تو راضی نبودی، نباید می رفت. حداقل دو سه ماه صبر می کرد، شرایط بهتر می شد و بعد می رفت.

من خیلی ناراحت بودم و خانواده آقاخادم هم با من همکاری نمی کردند. فقط در همین حد می گفتند که متاسفیم که رفته!

**:‌ منظورتان از همکاری چیست؟ مثلا فشار بیاورند برای برگشت از سوریه؟

همسر شهید: بله، یا این که وقتی می دیدند من دست‌تنها بودم و دختر کوچکم مریض‌احوال بود،‌ هوای من را هم نگه‌می‌داشتند. من دخترم را به بیمارستان مفید می بردم. ساعت سه نیمه شب حرکت می کردم و می رفتم بیمارستان تا نوبت بگیرم تا ساعت ۱۲ شب فردا، ‌نوبتم برسد! صف خیلی طولانی‌ای داشت. یکی از دخترانم مریض بود اما مجبور بودم دو دختر دیگرم را هم با خودم ببرم. کسی نبود که بچه‌ها را پیشش بگذارم. از یک سو هم برای کار خیاطی، ‌صاحب کار، سفارش‌هایش را می خواست و می گفت باید کارهای من را هم برسانی.

**:‌ از خانواده خودتان هم کسی نبود تا بچه‌ها را نگه‌دارد؟

همسر شهید: بودند اما نمی توانستم همیشه به آن‌ها رو بیندازم. خجالت می کشیدم. مثلا خرید بیرونم را مادرم انجام می داد. از خانواده شوهرم انتظار داشتم حداقل تا بیمارستان بیایند و کمی کمکم کنند. ولی می گفتند ما گرفتاریم.

**:‌ از خود تهران هم رفتن به بیمارستان مفید، سخت است؛ چه برسد به ورامین و پیشوا…

همسر شهید: می رفتم یمارستان و فردایش ساعت ۱۲ شب نوبت من می‌شد…

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
تصویری که سمیراخانم با ترکیب عکس‌های پدرش ساخته است

**:‌ در این فاصله چه می کردید؟

همسر شهید: توی بیمارستان می نشستم تا نوبتم بشود. آنهایی که برای نوبت از شهرستان می آمدند، شب را آنجا می‌خوابیدند  ولی من توانایی ماندن و خوابیدن در آنجا را نداشتم.

**:‌ یادم هست عده‌ای در پیاده‌رو کنار بیمارستان چادر می زدند که خبرهایش خیلی پیچید و انتقاداتی هم شد…

همسر شهید: من خیلی اذیت می شدم و مجبور بودم سه دخترم را همراهم ببرم. زمان هم طوری نبود که نوبت بگیرم و برگردم خانه و بعدش دوباره به بیمارستان بروم. الان ممکن است پولی نباشد اما آن زمان، ۷۰۰۰۰ تومان کرایه آژانس می‌دادم برای رفتن به آنجا! آن وقت در روستای حبیب‌آباد پیشوا بودیم. توی روستا آژانس نداشت و با یکی از همسایگان هماهنگ می کردم که شوهرش ما را ساعت سه صبح به بیمارستان ببرد. آژانس بود اما کم بودند و شب‌ها به این مسیر دور نمی‌رفتند. خیلی اذیت می شدم.

**:‌ از بیمارستان چطوری برمی گشتید؟

همسر شهید: برای برگشت، ساعت ۱۲ شب که می‌شد، عزا می‌گرفتم چطور به خانه برگردم! آنقدر التماس می کردم تا یک ماشین راضی بشود به رفتن. هیچ راننده‌ای سمت ورامین و پیشوا نمی‌رفت. همه می‌گفتند خطرناک است. ساعت سه و چهار بعد از ظهر به برادرم زنگ می‌زدم و می گفتم که من ساعت ۱۲ شب کارم تمام می شود. شما بیا شهرری دنبالم. آن بنده خدا هم می آمد شهرری و من هم تا آنجا می رفتم. گاهی هم زنگ می زدم به شوهرخواهرم تا کمی از مسیر را به دنبالم بیاید.

شاید برای کسی که مردِ همراه داشته باشد، کار سختی نباشد ولی برای من واقعا خیلی دشوار بود. به همین خاطر راضی نمی‌شدم آقاخادم برود سوریه اما انگار حضرت زینب انتخابش را کرده بود. آقاخادم با این که خیلی مهربان بود، در دلش افتاده بود که هر طور شده به سوریه برود. بچه‌هایش را خیلی دوست داشت. مثلا وقتی مسافرت یا مهمانی بود، امکان نداشت بدون دخترانش جایی بماند. می گفت اگر دخترانم کنارم باشند، شب می مانم و الا نه. به بچه‌هایش خیلی وابسته بود اما نمی‌دانم چطور شد که هر چه موضوع بچه‌ها را گفتم فایده نداشت. حتی به بچه‌ها گفتم گریه کنند تا پدرشان نرود اما باز هم از این قضیه چشم‌پوشی می‌کرد. به بچه‌ها می گفت باشد، نمی‌روم… اما کار خودش را می کرد.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری در جوانی

**:‌ بار اول که رفتند، چند روز سوریه بودند؟

همسر شهید: حدودا دو ماه و چند روز آنجا بودند. من هم با توپ پُر آماده استقبال بودم! خانواده‌شان هم یک گوسفند قربانی کردند برای شکرگزاریِ سلامتِ آقاخادم.

**:‌ حال جسمی و روحی‌شان خوب بود؟

همسر شهید: بله، خیلی خوب بودند… به آقا خادم گفتم: ‌ما که راضی نبودیم، چرا رفتی؟… گفت: تو نمی‌دانی اولین جایی که رفتیم، حرم حضرت زینب بود. من به جای شما زیارت کردم و نماز خواندم. حرم حضرت رقیه هم رفتم و نیت کردم که شما من را ببخشی و اتفاقی نیفتد. خیلی نگرانتان بودم.

خلاصه سری اول اینطوری گذشت وگفت دیگر نمی‌روم. ۲۰ روز اینجا بود. دوباره دوستانش مدام پیامک می زدند که ما فلان روز می رویم، ‌شما کی می‌آیید؟ دل توی دلش نبود. می گفت:‌ اگر نرفته بودم،‌ می توانستم تحمل کنم اما الان که یک بار رفته‌ام، اصلا حرف نرفتن را نزن چون تحمل ندارم!

/کسانی که یک بار می روند، ‌دیگر پاگیر می‌شوند…

همسر شهید: می گفت وقتی که من از خانه حرکت می کنم، ‌به عشق این می روم که یک بار دیگر به زیارت حرم حضرت زینب بروم. سوار هواپیما که می شوم و به سمت سوریه می روم، انگار صبری در دل من می‌اندازد که اصلا نگران شما و بچه‌ها نیستم.

من می گفتم این کارَت بی‌رحمی است که بچه‌هایت را می گذاری و می روی! خیلی دلیل برایش می‌آوردم و حرف می زدم ولی می گفت:‌نه،‌ داری زود قضاوت می کنی. مثلا محرم و صفر در هیئت‌ها این همه گریه می‌کنید و نذر و نیاز می‌کنید و می‌گویید فدای غریبی حضرت زینب بشوم، ‌فدای سختی‌هایی که بی‌بی کشیده بشوم. شما چقدر آنجا گریه می کنید؟ ‌الان وقتش است که ببینید این حرف‌ها را از ته دلتان گفته‌اید یا نه؟… می‌گفتم: ‌از صمیم قلبم گفته‌ام ولی شرایط من را هم باید درک کنی.

اصلا این حرف‌ها را قبول نمی کرد. سه باری که رفت، پنهانی رفت.

**:‌ بالاخره ساک و وسائل با خودشان نمی‌بردند؟

همسر شهید: اصلا هیچ وسیله‌ای همراهش نمی‌برد. از خانه با گوشی تلفنش،‌ سوار موتور می شد و می رفت. حتی دریغ از یک دست لباس. همین که از اینجا می رفت، ‌می گفت دوستانم می خواهند بروند و می روم تا با آنها خداحافظی کنم.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری در میان همرزمان / نفر سوم از سمت راست

**:‌ همان شب اول وقتی تلفنشان را جواب نمی دادند، ‌موجب نگرانی‌تان نمی‌شد؟

همسر شهید: بله، ‌همین که از خانه بیرون می رفت، تا وقتی در ایران بود،‌ تلفنش جواب می داد. مثلا ساعت ۱۱ زنگ می زد و می گفت می‌شود من امشب نیایم؟ می‌گفتم: ‌می‌دانم داری می‌روی سوریه! می گفت: نه نمی روم.

ساعت ۱۱ تلفنش را خاموش می‌کرد. فردایش زنگ می زد و می گفت ما دیشب در پادگان بودیم و منتظریم تا نیروها جمع بشوند و حرکت کنیم. پای پرواز تماس می گرفت. یک سری پروازش را لغو کردم. کسی که اعزامش را ردیف کرده بود به نام آقای سید هاشم حسینی را پیدا کردم و آنقدر با گریه التماسش کردم و به منزلش رفتم و گفتم من خیلی اذیت می شوم و خواهش می کنم همسر من را برگردانید؛ که پروازش را کنسل کرد.

آقای حسینی اولش گفت: خواهر! نمی‌شود. اصلا دست ما نیست. خودش با میل خودش رفته و نیت کرده و کسی او را با زور نبرده!

من هم گفتم:‌ دو سری رفته و این، سری سوم است. من اصلا راضی نیستم برود. من همانجا بودم که جلوی خودم زنگ زد و پروازش را لغو کرد. یکشنبه بود.

**:‌ وقتی متوجه لغوشدن اعزامشان شدند، چه عکس‌العملی داشتند؟

همسر شهید: آن شب اصلا خانه نیامد. یکشنبه بود که پروازش را لغو کردند. تماس گرفتند و گفتند: همسر شما پروازشان لغو شده و ان شا الله تا صبح فردا می‌آیند منزل… خیلی خوشحال شدم. دیگر از خوشحالی نمی توانستم کاری کنم. با خودم می گفتم این یک باری که نتوانست برود، ان شا الله دیگر نمی رود.

**:‌ شکر خدا تلاش‌هایشان به نتیجه رسید.

همسر شهید: با خودم گفتم این بار که نگذاشتم برود،‌ دیگر حرف رفتن را نمی زند. شب، باز هم تماس گرفتم و دیدم گوشی‌اش خاموش است. گفتم حتما کنسل‌شدن پروازش حقیقت نداشته. فردایش به من زنگ زد که پرواز من را لغو کردی و من خیلی ناراحت شدم. نباید در کار من دخالت می‌کردی! من دو سه شب با دوستانم در پادگان می‌مانم، ‌اگر شد پنجشنبه یا جمعه برمی گردم؛ البته تلاشم را می کنم که بروم…

از این حرفش خیلی ناراحت شدم. همان سه‌شنبه با پرواز بعدی رفت و اصلا خانه نیامد. یعنی یکشنبه پروازش را لغو کردم؛ دوشنبه خانه نیامد و سه‌شنبه با پرواز بعدی و با دوستانش به سوریه رفت.

**:‌ در آن تماس تلفنی به همان آرامی با شما صحبت کردند؟

همسر شهید: خیلی آرام بود. کل برادرانش هم همینطورند. شش برادر دارد که همه‌شان اخلاق خوب و خونسرد و مهربانی دارند. گوشی را از من گرفت و با بچه‌ها هم صحبت کرد اما خانه نیامد. گفت نیت کرده‌ام و باید بروم.

**:‌ آن روزها منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: پیشوای ورامین.

**:‌ این شد اعزام سوم که رفتند و برگشتند…

همسر شهید: بله، حدود دو هفته به عید نوروز ۱۳۹۴ بود که برگشت. ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ بود که اصرار کرد با بچه‌ها برویم بیرون. گفتم:‌ چه کاری است؟ هر روز داریم مهمانی می‌رویم. بگذار سیزده‌بدر برویم… اصرار داشت با بچه‌ها به پارک برویم. گفت:‌ آخر من می‌خواهم جایی بروم و گمان می‌کنم سیزده‌بدر به شما خوش نگذرد… این را که گفت رعشه‌ای به بدنم افتاد و ترسیدم. با خودم گفتم دوباره می‌خواهد برود سوریه. گفت: ‌شاید بروم و شاید نروم.

**:‌ شما بعد از سه بار اعزام هم راضی نبودید…

همسر شهید: بله،‌ من هیچ وقت راضی نشدم. وقتی که خیلی قرآن را می‌آورد و قسمم می‌داد که بی‌تابی نکن؛ یکی دو روز آرام می شدم و می‌گفتم: پناه بر خدا؛ حالا دو بار رفته و هیچ اتفاقی نیفتاده… بعدش هم مدام نذر می‌کردم. حضرت زینب را قسم می‌دادم حالا که همسرم دوست دارد به سوریه بیاید، مراقبش باش! قرآن را می‌آورد وسط و می گفت به همین قرآن قسم بخور که از من راضی باشی و با مادرم درباره رفتنم جر و بحث نکنی! خدا بزرگ است و مرگ که دست ما نیست… البته میانه من با مادر و کل خانواده آقاخادم خیلی خوب بود. راهمان هم خیلی دور نبود. ما حبیب‌آباد بودیم و آن‌ها قاسم‌آباد.

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
شهید خادم‌حسین جعفری​​

**:‌ خلاصه راضی‌تان کردند…

همسر شهید: راضی می‌شدم اما وقتی خبر آمدن شهیدها می آمد، ‌تنم می لرزید و می گفتم: نرو! نظرم برمی گشت. ۱۱ فروردین گفت امروز یکی از دوستانم خیلی زخمی شده. بیا برویم عیادتش در بیمارستان بقیه‌الله. من گفتم: راه دور است و با بچه کوچک،‌ سخت است… با این که وسیله نقلیه هم نداشتیم،‌ به من و خواهرش پیشنهاد داد که برویم تا یکی از دوستان مجروحش را ببینیم. گویا پدر و مادر دوستش ایران نبودند و می‌خواست ما به جای خانواده‌اش به عیادت برویم. من که نمی‌توانستم بروم اما به خواهر آقاخادم گفتم شما برو. ایشان هم به خاطر این که من نرفتم، قبول نکرد تا برود. آقاخادم هم مدام می گفت: من تنها هستم، بیایید با هم برویم. ضرر می کنید… اما من گفتم نمی‌توانیم بیاییم. تو هم نرو و به جای امروز، پس‌فردا برو.

اصرار داشت که برود. می‌گفت امروز خیلی از دوستانش را آورده‌اند و عده‌ای از آن‌ها مرخص می‌شوند… ما نمی‌دانستیم نیتش چه بود. بعدا معلوم شد می‌خواسته به عیادت برود و بعدش هم راهی سوریه بشود.

**:‌ پس چرا می‌خواستند شما را همراهشان ببرند؟

همسر شهید: مثلا می‌خواستند من در آن عیادت، در فضا قرار بگیرم و دلم به رحم بیاید و راضی بشوم… اما به هر حال ما نرفتیم و خودش تنهایی رفت. غروب زنگ زد که دوستم حالش بد است و من تا دیروقت اینجا هستم. شاید شب بیایم و شاید هم نه… وقتی این شاید را می‌گفت، می فهمیدم که قرار است برود.

فردای آن روز، ‌دیگر گوشی‌اش آنتن نمی‌داد. هر چند ساعت یک‌بار که زنگ می‌زدم بوق می‌خورد و دوباره خاموش می‌شد. دوباره رفتم منزل مادر شوهرم تا خبر بگیرم. خواهرش گفت که رفته بیمارستان و از آنجا به مادر زنگ زده و گفته که فردا پرواز است و می‌خواهم بروم. گفته به شما هم زنگ می زند.

خیلی ناراحت شدم. وقتی پرسیدم چه کسی خبر داشته که آقا خادم امروز پرواز دارد؟ همه انکار کردند اما به نظرم همه‌شان می‌دانستند. چون خانواده‌اش راضی شده بودند، ‌به آن‌ها خبر می داد که می‌خواهد برود. فردایش مدام زنگ می زدم و می‌گفت در دسترس نیست. حوالی اذان مغرب بود که دیدم بوق می‌خورد اما کسی جواب نمی دهد. خوشحال شدم و گفتم هنوز ایران است. ناگهان گوشی‌اش را جواب داد و گفت:‌ من تازه فرودگاه دمشق هستم و از هواپیما پیاده شده‌ام… خیلی نگران شدم. گفت: امکان دارد الان تماسمان قطع بشود اما نگران نشو. به محض این که جاگیر بشویم،‌ خودم تماس می گیرم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش اول از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) زندگی می‌کردند.

**:‌ در اینترنت فقط گزارش مراسمی بود که شما به همراه دختران عزیزتان (سمیرا، سارینا و ستایش) در آن ‌شرکت کرده و چند جمله‌ای درباره همسر بزرگوارتان گفته بودید. امروز خدمت شما رسیدیم تا با این شهید عزیز بیشتر آشنا بشویم. برای آشنایی اولیه از تولد ایشان برایمان بگویید تا به بقیه سئوالات برسیم…

همسر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. من احمدی، همسر شهید خادم‌حسین جعفری هستم. شهید، متولد سال ۱۳۵۵ بودند. شغلشان هم کشاورزی بود و خیار درختی می‌کاشتند.

**:‌ کجا کشاورزی می‌کردند؟

همسر شهید: پیشوای ورامین…

**:‌ تاریخ شهادتشان را بفرمایید که بدانیم موقع شهادت چند ساله بودند.

همسر شهید: ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ به شهادت رسیدند. یعنی وقتی که شهید شدند حدود سی و نه سالشان بود.

**:‌ چه زمانی از افغانستان به ایران آمدند؟

همسر شهید: ۱۳ ساله بودند که برای کار به ایران آمدند اما تنهایی و بدون خانواده.

**:‌ اهل کجای افغانستان بودند؟

همسر شهید: منطقه شهرستان در ولایت دایکندی که وسط افغانستان است. خودم چون متولد ایران هستم ولایت‌های آنجا را خوب نمی شناسم.

**:‌ اما اصالتا افغان هستید…

همسر شهید: بله، پدر و مادرم افغان هستند.

**:‌ پدر و مادرتان اهل کجا بودند؟

همسر شهید: فقط می دانم اهل منطقه‌ای هستند به نام «بندر».

**:‌ چه زمانی به ایران آمدند؟ کجا ساکن شدند؟

همسر شهید: جزو اولین گروه‌هایی بودند که بعد از انقلاب، مهاجرت کردند و فکر کنم سال ۱۳۵۹ آمدند. اول به مشهد آمدند و سه چهار سالی آنجا ساکن شدند. بعدش هم به منطقه ورامین آمدند.

**:‌ شما متولد چه سالی هستید و کجا به دنیا آمدید؟

همسر شهید: من سال ۱۳۶۳ در ورامین به دنیا آمدم.

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس
تصویری از روز عروسی شهید خادم‌حسین جعفری

**:‌ خانم احمدی! شما کِی ازدواج کردید؟

همسر شهید: سال ۸۳ بود که با آقاخادم ازدواج کردم.

**:‌ یعنی شما ۲۰ ساله و شهید جعفری ۲۸ ساله بودند. تقریبا ۱۱ سال هم با هم زندگی کردید.

همسر شهید: ابتدای سال ۹۳ رفتند سوریه و یک سال رزمنده بودند. یک سال بعد از آن هم شهید شدند.

**:‌ در این یک سال، چند اعزام رفتند؟

همسر شهید: سه اعزام رفتند و در چهارمین اعزام شهید شدند. هر بار که می‌رفتند حدود سه ماه آنجا می‌ماندند.

**:‌ کار کشاورزی را کلا رها کردند؟

همسر شهید: قبل از این که به سوریه برود در کار کشت خیار درختی بود. بعد از آن هم کشاورزی را رها کرد و کلا همه توجهش به سوریه بود. حدود یک ماه در ایران می‌ماند و دوباره می فت. در این مدت مرخصی، با یکی از پادگان‌های سپاه در جلیل‌آباد همکاری داشت و کارهای بنایی و عمرانی‌شان را انجام می داد.

**:‌ کسی که همسر و سه فرزند دارد، ‌برایش سخت است که تغییر شغل بدهد. بیشتر دنبال این هستیم که بدانیم چه شد کارشان را رها کردند و رفتند به سوریه… در کشاورزی درآمد خوبی داشتند؟ خودشان صاحب‌کار بودند؟

همسر شهید: بله، درآمد بالایی داشتند. زمین می‌گرفتند و با صاحب‌کار، به صورت ارباب‌رعیتی کار می‌کردند. زمین و آب از صاحب‌کار بود، کاشت و برداشت و نگهداری هم با ایشان. کشت خیار درختی در منطقه پیشوا و ورامین به‌نام و معروف است. کار پرزحمتی است اما درآمد فوق‌العاده و عالی دارد.

**:‌ پس وضع مالی‌شان خوب بود و مشکل مالی نداشتند.

همسر شهید: بله، شکر خدا وضع مالی‌شان خیلی خوب بود و هیچ مشکل مالی نداشتیم.

**:‌ زندگی شهید جعفری تثبیت شده بود و از نظر درآمد هم می‌فرمایید وضع خوبی داشتند؛ برای خیلی‌ها این سئوال ایجاد می شود که این تغییر وضعیت و ندیدن دو سه ماهه بچه‌ها  مگر سخت نیست؟ شما می‌دانید علت این تغییر چه بود؟

همسر شهید: بعد از کشت و کار، شهید جعفری یک سفر به افغانستان رفتند. من موافق رفتنشان نبودم. گفت می خواهم بروم آنجا را ببینم و کارهایی دارم. بعد از آن گفتند من سمت هرات یک زمینی خریده‌ام و چهار دیواری می کنم و برمی‌گردم و بچه‌ها را با نظر شما می بریم تا هم تفریحی کرده باشیم و هم آنجا، خانه‌ای برای خودمان بسازیم. ما چوم افغانستان را ندیده بودیم، خیلی مشتاق بودیم به آنجا برویم. شرایط مهاجرها در ایران خیلی رو به راه نیست که راحت بتوانند بروند و بیایند. مشکلات اقامتی و پاسپورتی هم دارند که اذیت‌شان می‌کند. به همین خاطر که نمی‌توانستیم برویم خیلی دوست داشتم این اتفاق بیفتد.

ایشان رفتند افغانستان و زمین را خریدند. چهار دیواری کردند و زنگ زدند که من در راهم و دارم می‌آیم.

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

**:‌ این سفر چقدر طول کشید؟

همسر شهید: چیزی بیشتر از یک سال…

**:‌ بچه‌ها که کوچک بودند… شما در این یک سال،‌ تنها بودید؟

همسر شهید: بله،‌ خودم هم یک تولیدی کوچک لباس در خانه داشتم و خیاطی می‌کردم. از درآمد کشاورزی مقداری برای مخارج خانه گذاشته بودند و خودشان به افغانستان رفته بودند. بعد از مدتی آمدند و خیلی خوشحال بودیم از بازگشتشان. تلفنی تماس داشتیم اما نبودنشان برایم خیلی سخت بود. بعد که آمدند حدود دو هفته بیشتر نماندند و دوستانشان آمدند به دیدنشان. چند نفر از دوستانشان جزو رزمندگان اولیه فاطمیون بودند. با هم بیرون می رفتند و دید و بازدیدها ادامه داشت. بین این رفت و آمدها، حرفش را انداخت که «من خیلی دوست دارم به سوریه بروم.»

**:‌ شما تقریبا با آن سفر یک ساله، از نظر روحی ‌آمادگی‌ سفرشان به سوریه را هم داشتید…

همسر شهید: بله، ‌اما من چیز زیادی از سوریه نمی دانستم. خبر نداشتم که برای چه می روند و چه کاری می کنند. البته می‌دانستم که آنجا جنگ است. شرایط افغانستان را هم برایم توضیح داده بود که طالبان و گروه‌های تروریستی شیعیان را اذیت می کنند و زن‌ها و بچه‌ها را می کشند. بعد می‌گفت شرایطی که در سوریه هست، چندین برابر وخیم‌تر و بدتر از افغانستان است. همین طوری کم کم توضیح می‌داد و من هم کنجکاو می شدم. می پرسیدم تو از کجا می‌دانی؟ شاید این‌ها واقعیت نباشد… می‌گفت: نه،‌ واقعیت است.

خیلی مثل الان گوشی‌های هوشمند و اینترنت به راه نبود که همه در جریان خبرها باشند.

**:‌ اساسا ممنوعیت خبری بود و کسی از سوریه خبر خاصی منتشر نمی کرد…

همسر شهید: مدام می‌گفت دوستان من می روند و می گویند حرم حضرت زینب در خطر است. گروه‌هایی هستند که می‌خواهند آنجا را تخریب کنند. آدم هایی هستند که اصالتشان معلوم نیست و نمی شود فهمید اهل چه کشوری هستند. خیلی در مورد این قضیه در خانه صحبت می کرد.

من هم می گفتم نگو که می خواهی بروی. من مخالفم. الان بعد از یک مدت طولانی از افغانستان آمده‌ای و بچه‌ها کوچکند و من هم دیابت دارم و مریض احوالم. خلاصه خیلی اصرار داشتم که نرود. البته او مدام حرفش را می زد و ما هم گوش می کردیم. اما وقتی می گفت شاید من بروم،‌ همه‌مان مخالفت می‌کردیم.

**:‌ در یک سالی که افغانستان بودند، کلا کار کشاورزی را کنار گذاشتند؟

همسر شهید: بله، کلا به کشاورزی نمی‌رسیدند.

**:‌ یعنی آنجا در افغانستان درآمدی داشتند؟

همسر شهید: آنجا درآمدی نداشتند. فقط زمینی گرفتند و یک ملک مسکونی را برای خودمان سر و سامان دادند.

**:‌ پس یعنی هم درآمد نداشتند و هم از پس‌اندازشان مصرف می‌کردند…

همسر شهید: بله. اینجا برادرانشان همان زمینی که کشاورزی می کردیم را گرفتند و کار را شروع کردند. خودم هم تولیدی داشتم و کار می کردم.

**:‌ برادرهای شهید سهمی به شما می‌دادند؟

همسر شهید: بله،‌ زمین ۳۰۰۰ متری هرات را هم شهید جعفری گرفته بودند و قرار بود برادرهایشان هم هر کدام در حد توانشان خانه‌ای بسازند.

**:‌ شما در کارگاهتان چه چیزی تولید می‌کردید؟

همسر شهید: من شلوارِ کت مردانه می‌دوختم.

**:‌ دوخت شلوار مردانه کار سختی است…

همسر شهید: بله،‌ در منزل،‌ خودم، ‌خواهرزاده‌ام و برادرم همکاری می کردیم. درآمدش هم عالی بود. آن زمان تورم بالا نبود و درآمدش قابل توجه بود.

**:‌ به هر حال شما با رفتن حسین‌آقا به سوریه مخالفت کردید…

همسر شهید: بله،‌ من کلا از سفری که به افغانستان رفته بودند خیلی سختی کشیده بودم. یک بچه خیلی کوچک داشتم؛ خودم هم دیابت داشتم. دختر کوچکم مریض احوال بود و مجبور بودم کار هم بکنم.

**:‌ علت دیابتتان چه بود؟

همسر شهید: دیابت بارداری بود اما هفت سال طول کشید! دخترم هم تازه به دنیا آمده بود و چون من انسولین مصرف می کردم،‌ غده تیروئیدش در گلو رشد نکرده بود و مشکل حاد داشت و هر چه بیمارستان می بردیم، می گفتند باید عمل بشود. عملش هم پنجاه پنچاه بود چون ممکن بود فلج بشود. خیلی من را نگران کرده بود. من می‌گفتم با این شرایط راضی نیستم به سوریه بروی. من در این یک سالی که نبودی خیلی اذیت شدم…

وقتی فهمید مخالفم، جلوی من حرف رفتن را نمی زد. ولی دورادور می دیدم که گوشی‌اش زنگ می خورد. گوشی نوکیای ساده داشت. بیرون می رفت و حرف می زد. می پرسیدم چرا توی خانه حرف نمی زنی؟! می گفت دوستانم هستند، کار خصوصی دارند… گوشی‌اش را که قطع می کرد، می آمد و دوباره حرف رفتن دوستانش را می زد و با حسرت می‌گفت: دوستانم فردا اعزام می شوند… خودخوری می کرد و ناراحت بود. دلش آرام و قرار نداشت. از اینجا می رفت خانه مادرش و به مادر و خواهر و برادرش واقعیت را می‌گفت. می‌گفت زن و بچه من به خاطر مدتی که نبودم،‌ راضی نمی شوند بروم سوریه اما شما راضی باشید که من می‌خواهم بروم.

**:‌ خانواده شهید جعفری هم به ایران آمدند؟ چون شما فرمودید تنهایی به ایران آمدند…

همسر شهید: بله، تنهایی آمدند و ۱۰ سال ایران بودند اما بعدش خانواده‌شان آمدند. وقتی ما ازدواج کردیم،‌ یکی دو سال می‌شد که خانواده شان به ایران آمده بودند.

**:‌ و در همین منطقه ساکن بودند؟

همسر شهید: بله. در پیشوا ساکن بودند… مادرشان هم رضایت نداشتند و می گفتند خطرناک است اما با اصرار توانسته بود آن‌ها را راضی کند. آنها کاملا در جریان رفتنش بودند اما من اصلا خبر نداشتم و راضی نبودم. دلهره داشتم و می‌گفتم خطرناک است. حقیقتا به فکر خودم بودم و نگران بودم با سه دختربچه چه کار کنم؟

خیلی اصرار داشت و روزی گفت من می‌خواهم بروم جایی سمت شمال کشور. کار یک ویلا را با برادرانم برداشته‌ام… در جوشکاری هم خیلی مهارت داشت. گفت: برادرهایم کارهای مختلف این ویلا را گرفته‌اند. ما به شمال می‌رویم و احتمالا یک ماه دیگر برمی‌گردیم. من هم خیلی پیگیر نبودم. قَسَمش داده بودم و او هم قَسَم خورده بود که سوریه نمی‌رود. گفت:‌ به خدا سوریه نمی روم…

رفت وگوشی‌اش خاموش شد. هر چه زنگ می زدم، می‌گفت در دسترس نیست! دو روز از رفتنش می‌گذشت. با خودم می گفتم شمال که خیلی دور نیست. گه‌گاهی باید آنتن بدهد! تازه اگر گوشی آقاخادم جواب نمی‌دهد، گوشی برادرش که باید آنتن بدهد.

بعد از چند روز رفتم منزل مادرشوهرم. دیدم با تعجب نگاهم می کنند و حرفی نمی زنند. دیدم برادران شوهرم آنجا هستند. تعجب کردم که آقاخادم کجا رفته. وقتی تعجب من را دیدند، ‌گفتند: مگر نمی‌دانی؟ گفتم: ‌نه… اما دیگر کسی حرفی نزد. به خواهرشوهرم گفتم: تو را به خدا بگو آقاخادم کجا رفته؟ خیلی نگرانم. گفت: زن‌داداش! باید ما را ببخشی. به ما گفته بود به تو چیزی نگوییم. آقا خادم رفته سوریه. آمد اینجا و با ما خداحافظی کرد و گفت شما چیزی نگویید. من خودم که به سوریه برسم، با خانمم تماس می‌گیرم…

**:‌ با آنها کامل خداحافظی کرده بود؟

همسر شهید: بله،‌ حتی شب قبل از اعزام هم به خانه مادرش رفته بود و شام را آنجا خورده بود. رضایتشان را هم کامل گرفته بود. من اما به خاطر بهانه‌گیری دخترهایم راضی نمی‌شدم. دختربچه‌ها خحیلی وابسته بودند و بی‌قراری می کردند. به همین خاطر بی‌خبر رفتند سوریه!

بعد از یک هفته رسیدند سوریه و از آنجا تلفن کردند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس
تصویری از روز عروسی شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس بیشتر بخوانید »

چرا بنیاد شهید به این شهید مزار نمی‌دهد؟!

چرا بنیاد شهید به این شهید مزار نمی‌دهد؟!



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – بغض می‌کند. از همان وقتی که دیدمش، پشت آن فریم بزرگ عینک، چشم‌هایش قرمز بود. نمی دانم قبل از آمدنم یک دل سیر گریه کرده است یا نه… هر چه بود، دوباره بغض کرد. زد زیر گریه. بغض من هم ترکید. مادرش اما که بینمان نشسته بود، قوی بود. پنهان از چشم ما، دو قطره اشکش را با گوشه چادر، پاک کرد و تمام.

می‌پرسم «فرزند شهید بودن، چه حسی دارد؟» می‌گوید: هم خوب است و هم بد. اما بیشتر خوب است. سختی‌های زیادی دارد…

چرا بنیاد شهید به این شهید مزار نمی‌دهد؟!

تعجب می‌کنم. می‌دانم مادر مقاوم خانواده نمی‌گذارد به بچه‌ها سخت بگذرد. تعجبم را که می‌بیند، ادامه می‌دهد: آخر این هفته، روز پدر است… و بغض می‌کند.

حالا همه چیز آماده است که یک دل سیر گریه کند…

می‌گوید: ما برای روز پدر چه کار کنیم؟ حتی یادمانی نداریم که آنجا برویم! مدرسه‌مان هم گفته عکسی با پدرتان بگیرید و بفرستید. من چه کار کنم؛ وقتی هیچ عکسی با پدرم ندارم؟… نبودن پدرم کمبود بزرگی است…

مادر می‌آید وسط که: تا وقتی شهرری بودیم، سال تحویل، روز پدر، شب یلدا و بقیه مناسبت‌ها می‌توانستیم به بهشت زهرا برویم و سر مزار شهدای گمنام بنشینیم. اما حالا که آمده‌ایم گل‌تپه ورامین، همین را هم نداریم.

چرا بنیاد شهید به این شهید مزار نمی‌دهد؟!

سمیراخانم وسط همان گریه‌ها می‌گوید: آنجا که بودیم هفته‌ای چند بار به بهشت زهرا می‌رفتیم.

خانم احمدی حرفش را پی می‌گیرد که: چهارسال شهرری بودیم. آنجا از سازمان بهشت زهرا خواستم یادمانی برای شهید ما در نظر بگیرند که بچه‌هایم در کنارشان آرام بشوند. آنها هم گفتند باید از بنیاد شهید پیشوا نامه‌ای بیاورید که ما بتوانیم این کار را بکنیم. بنیاد شهید پیشوا این نامه را نداد و گفت: خودمان در پیشوا به شما مزار و یادمان می‌دهیم اما این کار را هم نکردند. حالا هم که خانه‌مان جایی آمده که هم از بهشت زهرا دوریم و هم از پیشوا…

همسر شهید جعفری ادامه می‌دهد: اگر در بهشت زهرا به ما مزار می‌دادند،‌ مجبور نبودیم خانه مان را منتقل کنیم. نه مزاری داشتیم و نه انگیزه‌ای.

در ذهنم مرور می‌کنم کم‌لطفی بنیاد شهید و سازمان بهشت زهرا(س) برای چیست؟ اختصاص یک متر زمین لابلای مزار شهدا که با یک تخته سنگ و یک قاب عکس بتواند دل مادر پیر شهید، همسر شهید و چند دختر قد و نیم‌قدش را شاد کند، چقدر برای این تشکیلات عریض و طویل، خرج برمی‌دارد؟

چرا بنیاد شهید به این شهید مزار نمی‌دهد؟!
شهید خادم حسین جعفری – نفر اول از سمت چپ

باز هم می‌رویم سراغ سمیراخانم تا از پدرش برایمان بگوید؛ «خیلی مهربان بود. قبل از ۵ سالگی‌ام که یادم نیست اما در این ۵ سال آخر با من مثل بقیه مهربان بود. پدرم آنقدر خوش اخلاق بود که در مناسبت ها همه خانه ما جمع می شدند. تک‌خور نبود و سفره خانه‌مان همیشه پهن بود. بهترین چیزهایی که داشت را با همه شریک می‌شد. با همسایه‌ها هم رابطه خوبی داشت. هنوز هم همسایه‌ها یادش  می‌کنند. حتی برای گرفتن رب گوجه هم کمکشان می‌کرد…»

اولین دختر شهید خادم‌حسین جعفری ادامه می‌دهد: من ده سالَم بود که پدرم شهید شد. خوابش را هنوز هم می‌بینم. با هم در خواب حرف می‌زنیم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده…

پدرها به شوق تو ای مولا
دوباره به میدان کمر بستند
ببین دختران شهیدان را
که چشم‌انتظار پدر هستند…

این حکایت، همچنان ادامه دارد…

*میثم رشیدی مهرآبادی

چرا بنیاد شهید به این شهید مزار نمی‌دهد؟!
شهید خادم حسین جعفری – نفر اول از سمت چپ



منبع خبر

چرا بنیاد شهید به این شهید مزار نمی‌دهد؟! بیشتر بخوانید »