به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از کرمانشاه، امروز (هشتم شهریورماه) روزی که به نام «مبارزه با تروریسم» نامگذاری شده هست، مصادف هست با عملیات کمسابقه ۴۳ سال پیش تروریستی نسبت به مقامات ارشد کشورمان در سال ۱۳۶۰ که به شهادت دو یار دیرین انقلاب و دو اسوه علم و تقوا، شهید محمدعلی رجایی، رئیسجمهور و محمدجواد باهنر، نخستوزیر کشورمان و تنی چند از همراهان آنها انجامید. غم این روز بهانهای دستم داد که به سراغ خانواده یکی از ۱۶۹ شهید کارمند استانم بروم .
«جعفر زارعی» فرزند شهید «اکبر زارعی» از خاطرات و نحوه شهادت پدر شهیدش با بغض و گریه میگوید انگار که همین دیروز بود؛ ۱۴ خردادماه ۱۳۶۲. پدرم ۲۷ سال سن داشت و عضو سپاه پاسداران بود، اما در بنیاد مهاجرین جنگ تحمیلی کرمانشاه مشغول خدمت بود. جنگزده بودیم و از قصرشیرین به کرمانشاه آمده بودیم، در شهرک شهید رجایی بلوک ۶۷ طبقه دوم همراه خانواده عمویم در یک واحد مشترک زندگی میکردیم. به یاد دارم شب ۱۳ خردادماه سال ۱۳۶۲ بود، یک روز قبل از شهادت پدرم؛ من ۶ساله بودم در تکاپوی رفتن به مدرسه، عشق مهرماه آغاز سال تحصیلی را به سر داشتم. چیز زیادی از جنگ، آوارگی و شهادت نمیفهمیدم و آنچه را که به یاد دارم بیشتر نقلی هست که از بزرگان و فامیل شنیدهام. حال و رفتار پدرم آن شب خیلی تغییر کرده بود، همچون روزهای گذشته نبود حال و هوای معنوی خاصی داشت، انگار آماده شهادت بود.
آخرین نجوای پدرانه: من میروم بعد از من مرد این خانه تو هستی
آن شب پدرم به عموم، گفت: «کاکه مِن سُوْ شهید بووم» (برادر من فردا شهید میشوم). میگفت: فردا ساعت ۹ شهید میشوم، اگر نشوم دیگر تا آخر جنگ شهید نخواهم شد. پدرم آن شب از همه اقوام که دوروبرمان خداحافظی کرد، انگار میدانست که فردا آسمانی خواهد شد. این را خوب به یاد دارم، صبح روز بعد که پدرم آماده رفتن شد؛ مرا در آغوش کشید و با صدایی آرام در گوشم نجوا کرد؛ «من میروم بعد از من مرد این خانه تو هستی». صبح زود پدرم رفت… رفت که رفت… ۴۱ سال هست که منتظرم پدرم برگردد، از جبهه و جنگ…
تا آخرین فشنگ جنگید
صبح همان روز قبل از ساعت ۹ به پدرم و چهار نفر از همکاران سپاهیاش اطلاع میدهند که گروهی از منافقین وارد کرمانشاه شدهاند و میخواهند از طریق تنگه ملاورد وارد شهر کرمانشاه شوند. پدرم و همکارنش با ماشین لندرور سپاه از شهرک آناهیتا به تنگه ملاورد برای بازرسی منطقه میروند که در دام منافقین میافتند. طبق گفتههای محلیها، پدرم و دوستانش تا آخرین فشنگی که داشتند در مقابل منافقین ایستادند که در نهایت توسط منافقین ترور و به شهادت رسیدند.
دری که زده شد و خبر شهادت پدری رسید
۱۴ خردادماه سال ۱۳۶۲ هست، در خانه به صدا درآمد، مثل همیشه دواندوان رفتم در را باز کرد.۲ مرد با چفیه بر دور گردن پشت در بودند، از من خواستند که بزرگتر خانه را صدا کنم. آمدم به عمویم گفتم، ولی با نگاهم عمویم را تا رسیدن دربخانه تعقیب کردم، یکدفعه «کاکه» نشست و بر پیشانیاش زد. با وجودی که ناراحتی، گریه و غصه همه را میدیدم، فامیلها من و دو خواهرم را با گریه به آغوشمان میکشیدند، اما آنقدر کوچک بودیم که درکی از شهادت نداشتیم؛ من ۶ساله؛ خواهرانم یکی چهارساله و دیگری دوروزه بود؛ مگر شهادت بده، بابا مگر همیشه تو جنگ و جبهه نیست؟ اگه بده چرا میره… علت گریه، سیهپوشی در، دیوار و دیگران را نمیفهمیدیم.
شهیدی که حواسش به بیتالمال بود
خلاصه؛ مراسم تشیع پیکر پدرم و سایر شهدا برگزار شد؛ از روزهایی بود که مردم سرپلذهاب غوغا کردند؛ بابا و رفقای شهیدش در معراج شهدای باغ فردوس آرام گرفتند. «شهید اکبر زارعی» در شهرستان سرپلذهاب در کنار مرقد امامزاده احمدبن اسحاق (ره) به خاک سپرده شد. به یاد ندارم کسی از پدرم بد گفته باشد؛ به نقل از دوستان و همکارانش: در آن روزها که برای رزمندگان و جنگزدهها وسایلی همچون تلویزیون، پتو و… میآوردند یکی از دوستانش به او میگوید یکی از این تلویزیونها را برای فرزندانت ببر امکانات زیاد هست، تو اینجا رئیسی! پدرم در جواب میگوید: من حتی دانهای از نخود کشمشی که از اداره برای مصرف شخصی خودم تحویل گرفتم، به فرزندانم نمیدهم، اینها همه بیتالمال هست. عمویم نقل کرد: حتی زمانی که مادرمان مریض بود برای بردن او به بیمارستان از ماشینی که در اختیار داشت استفاده نمیکرد از عمویم معذرتخواهی میکرد میگفت: «کاکهای ماشینَ بیتالمال»، این ماشین بیتالمال برای استفاده در امور اداری در اختیار من قرار داده شده، درست نیست که در امور شخصی از آن استفاده کنم.
به دریا رفته میداند مصیبتهای طوفان را
پشر شهید اکبر زارعی در ادامه از سختی زندگی بدون پدر میگوید:جعفر زارعی در اینجا بغضش میشکند اشک از گونههایش جاری میشود، ادامه میدهد: نبود پدر در زندگی کمبود و حسرتی هست که جبرانناپذیر هست؛ روزهایی که بدون پدر سپری شد روزگاری سخت بود و ما فرزندان شهدا برای ادامه راه پدر و دیگر شهدا همیشه سعی میکنیم باعث افتخار شهر و کشور شویم. من دارای مدرک دکتری و خواهرانم مدرک کارشناسی ارشد دارند.
دلم میخواست بابا از قاب عکسش بیرون بیاید
خواهرانم خاطرهای از پدرم به یاد ندارند. یادمه دو سال بعد از شهادت پدرم، خواهرم رفت مدرسه، کلاس اول بود آن زمان هنوز مدارس شاهدی نبود در مدارس عادی کنار دیگر دانشآموزان درس میخواند، کارنامه را گرفته بود اصرار داشت که باید بابا امضایش کند، بابا کی از جبهه برمیگرده خانم معلم گفته فقط باباها کارنامهها رو امضا کنن، اگر امضاش نکنه من فردا مدرسه نمیروم، خواهرم بیتابی میکرد… روز بعد؛ من و مادرم به همراه خواهرم رفتیم مدرسه؛ مادرم به معلمش بهآرامی، گفت: این دختر؛ فرزند شهید هست و هنوز فکر میکند پدرش در جبهه هست. معلمش چقدر از گفته خودش ناراحت شد، بماند. تنها دو روز از تولد خواهر دوم میگذشت که پدرمان آسمانی شد؛ تصویری از پدر به ذهن ندارد. خواهرم تنها تصویری که از شهید اکبر زارعی دارد همان قاب عکسهایی روی دیوار هست؛ بر حسب دیدن همین عکسها دنیای دخترانه خود را با غم نبود پدر و مهربانیهای و حمایتهایش ساخت و گاهی پدر را با همان تصویر قاب عکسها در خواب میبیند. یک عمر با قاب عکس پدر زندگیکردن سخت هست. خواهرم با وجودی که الان ۴۱ سال سن دارد صاحب دو فرزند هست، ولی همیشه در حسرت یک نگاه، آغوش، محبت، مهربانی و یک حمایت پدرانه میسوزد، بارها گفته حاضرم تمام دنیایم را بدهم فقط بابایم از قاب عکسش بیرون بیاید تا لحظهای او را در آغوش بگیرم بر شانههایش تکیه کنم…
با اجازه بابای شهیدم… بله!
روز عقد خواهرانم تلخترین روزها بود؛ همان روزی که عروس با تلخی و سردی با بغضی سنگین از نبود پدر در جواب عاقد «بله» گفت. دختری که در جمع آن روز پدرش را نمیبیند تا اجازه بگیرد…
غروب جمعه سختترین لحظه برایم هست، غروب جمعه که به مزار میروم توان دل کندن از بابا ندارم دوست ندارم از پدر جدا شوم، اما توان ماندن هم ندارم سخت هست…
هرچه داریم از برکت خون شهداست
زارعی گفت: شهدا با مظلومیت، رعایت عدالت، مهربانی و دلسوزی به انجام واجبات به این منزلت رسیده و مقام شهادت را بدست آوردهاند.ای کاش همه مردم به این باور برسند که برای ایجاد این امنیت و آرامش در کشور خونهای بسیاری ریخته شده خانوادههای بسیاری داغدار شدند امنیتی که امروز در کشور شاهد آن هستیم به راحتی بدست نیامده و ما مدیون خون پاک شهدا هستیم.