اگر ابوزینب شهید نیست، نبشقبر کنید! +عکس
تا به حال حرف نزدم و نمیخواهم که خدای نکرده از حرفهای من سوءاستفاده شود. اما خب متاسفانه گویا دوستان اصلا به این مسائل فکر نمی کنند.
منبع
اگر ابوزینب شهید نیست، نبشقبر کنید! +عکس بیشتر بخوانید »
تا به حال حرف نزدم و نمیخواهم که خدای نکرده از حرفهای من سوءاستفاده شود. اما خب متاسفانه گویا دوستان اصلا به این مسائل فکر نمی کنند.
اگر ابوزینب شهید نیست، نبشقبر کنید! +عکس بیشتر بخوانید »
گروهگرایی که شد، دیدیم یک تیر از برادرهای خودمان آمد و به پاشنه پای رفیقمان از نفرات خودمان خورد! همانجا به فرماندهشان گفتم بیا پایین، آمد، کرینکوف را از میلش گرفتم و روی سنگ زدم و شکستم!
ماجرای مجاهد افغان و کرینکوف روسی! +عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
نمیدانیم چه حکمتی بود که انتشار شش قسمت از گفتگو با خانواده شهید سید احمد سادات دقیقا با روزهای غمبار دهه اول ماه محرم همزمان شد. شاید در این روزها که پای روضهةا مینشینیم، راحتتر بتوانیم با غم تنهایی و غربت این خانواده همراهی کنیم…
بعد از انتشار تصویری از مزار شهید سیداحمد سادات در بیابانهای اطراف اشتهارد، تعدادی از مسئولان این شهر از جمله مسئولان سپاه این شهر قولهایی دادند که بار غم و اندوه را با تجلیل از این شهید بزرگوار از دوش خانوادهاش کم کنند و تدابیری بیندیشند که مزار این شهید بزرگوار نیز از غربت و تنهایی در بیابان خارج شود. امام جمعه اشتهارد نیز از مسئولان این شهر مطالباتی داشت که امید داریم به بایگانی سپرده نشود. همچنین مدیران بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز هم پیگیریهایی را برای احراز شهادت آقاسید آغاز کردهاند که بارقههایی از امید را در قلب خانواده این شهید بزرگوار روشن کرده است. همه اینها، حاصل جوشش خون شهید بود که واکنش مردم ایران را از اقصینقاط کشور برانگیخت و در فضای مجازی، موجی از همدردی با خانواده شهید، برجسته و تِرِند شد.
امیدواریم مجموعه این اقدامات امیدبخش به نتیجههای مطلوب برسد و شرمندگی ما از روح پاک شهیدان مظلوم مدافع حرم خصوصا شهدای فاطمیون پایان پذیرد.
قسمتهای قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:
«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت + عکس
فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!
مدافعحرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس
«ج الف»؛ «ه**: س» و «م ی» را شناسایی کنید!
تنها جرم «سیداحمد» دفاع از حرم بود! + عکس
آنچه در ادامه میخوانید، ششمین و آخرین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو بیشتر با مشکلاتی که برای جانباز سید مصطفی سادات (فرزند شهید سادات) پیش آمده همراه میشویم و با مظلومیت همسر و فرزندان این خانواده در غربت شهر اشتهارد بیشتر آشنا میشویم.
پسر شهید: ما با پدرمان رابطه عجیب و غریبی داشتیم. من علاوه بر اینکه پدرم را از دست دادم، رفیقم را هم از دست دادم. ما آدمهایی نیستیم که خیلی اهل رفاقتِ بیرون از خانه باشیم، بیشتر این رفاقتی را که بین خودمان است را حفظ کرده بودیم. وقتی پدرم فوت کرد ما رفیقمان را از دست دادیم، پدرمان را از دست دادیم.
آن هجمهای که به ما وارد شد، توهینهایی که شد، به خاطر لج و لجبازی بنرهای پدرمان را کندند، فقط یک کار مسخره بود. حتی بنرهای شهید حیدری که آخرین شهیدی بود که آوردند را هم پاره کرده بودند. ما برایشان فعالیت میکردیم و دوباره خودمان بنرشان را ترمیم و درست کردیم. اما متاسفانه وقتی برای پدرمان این اتفاق افتاد هیچ کس حتی همرزمانش نبودند به ما کمک کند. حتی کسانی که زنگ میزدند میگفتند ما اصفهانیم یا فلانجائیم هم نیامدند. زمانی که پدرمان را دفن کردیم شبش آقا دانیال فاطمی فهمید و خیلی هم ناراحت شد گفت چرا دفن کردید و ماجرا چه بود؟ گفتیم اینطور شد. آقا دانیال اصلا باور نمیکرد. میگفت مگر میشود سید احمد با آن همه سابقه جهادی و کارهایی که میکرد این اتفاق برایش بیفتد؟!
ولی متاسفانه چیزی که انتظار داشتم این بود که روابط عمومی فاطمیون، معاونت فرهنگی فاطمیون، فعالیتی بکنند؛ بالاخره نیروی قدیمیشان را از دست داده بودند، چون پدرم خیلی خدمت کرده بود و فعال بود.
حتی یک زمانی من از پدر پرسیدم شما این همه فعالیت کردید و تخصص دارید چرا فرمانده نمیشوی؟ گفت من دوست ندارم؛ بارها به من پیشنهاد شده بود برای فرمانده فلان یگان و فلان تیپ، ولی من دوست ندارم؛ همین که کار خودم را به درستی بتوانم انجام بدهم کافی است، دیگر مسئولیت جان بقیه را نمیتوانم به عهده بگیرم. من خودم کار خودم را به نحو احسن انجام میدهم به صورتی که همه میگویند سید دارد چکار میکند؟ پدرم میگفت من اگر فرمانده باشم نسبت به جان تمام کسانی که آنجا هستند مسئول هستم و نمیتوانم همچین مسئولیتی را بر عهده بگیرم. و به همین دلیل پدر هیچگاه فرماندهی را به عهده نگرفت.
**: با آقای «ص» هم میشود صحبت کرد؟
پسر شهید: آقای «ص» فرمانده تیپشان است، البته دیسپلین خاصی دارند. شماره شان را میدهیم به شما…
**: در البرز هستند؟
پسر شهید: در مشهد هستند ولی مرتب به سوریه میروند و میآیند.
**: من هنوز در شوک قضیه خاکسپاری سید در بیابان هستم.
همسر شهید: هیچ چیز نمیتواند دل ما را خنک کند. الان چند ماه میگذرد اما انگار همین امروز است که سید را با آن مظلومیت خاکسپاری کردیم. اگر سید را در قطعه صالحین یا گلزار شهدا میگذاشتند ما یک مقدار آرام میگرفتیم؛ میگفتیم این همه جهاد کرده، کنار همرزمانش قرار میگیرد.
**: البته مقام ایشان پیش خدا محفوظ است و این جاهای ظاهری، همه برای دل ماست..
همسر شهید: «سید» غریب بود، جایش واقعا آنجا نبود!
**: میتوانیم برویم و مزار آقاسید را ببینیم؟
پسر شهید: بله با هم میرویم ان شا الله.
{فرزند شهید، عکسهای قبر را نشان ما میدهد.}
**: اینجا که واقعا بیابان است. برویم برای زیارت ایشان؟
{فرزند شهید، فیلمی از سید احمد با صدای خودشان را هم به ما نشان میدهد.}
پسر شهید: پدرم نسبت به اهل بیت حتی زمانی که جنگ سوریه شروع نشده بود، ارادت داشت. مادرم میگوید و کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار میکردند میگفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» میگوییم، میزند زیر گریه.
همسر شهید: اشکهایش با یک «یا حسین» میآمد و گریه میکرد. همه میگفتند سید دیوانه است، به خاطر اینکه زود گریه میکند!
پسر شهید: میگفتند سید دیوانه است! نه اینکه من به شما بگویم، ولی پدرم اسم پدرش که میآمد، گریه نمیکرد، چون پدرشان را از دست داده بود دیگر، ولی جالب است، اسم اهل بیت که میآمد مخصوصا امام حسین و حضرت زینب، میگفت آن غمی که حضرت زینب کشیده، آن اسارتی که کشیده روی قلب من است… این ارادت و خلوصش جایگاهش محفوظ است.
**: چنین ماجرایی برای پیکر آقاسید برای خانواده خیلی سنگین است…
پسر شهید: حتی ما زمانی که دیدیم نه فاطمیون اقدامی میکند نه کسی دیگر، سعی کردیم و دوست داشتیم کسانی که به پیکر پدرم بیحرمتی کرده و کسانی که ما را تهدید به مرگ کرده بودند، حداقل احضار شوند و یک امضا از آنها گرفته میشد که دیگر این کار را برای بقیه شهدا تکرار نکنند.
همسر شهید: کاش گوشمالیشان میدادند که این برخورد را برای بقیه شهدا و جانبازان نداشته باشند.
پسر شهید: حتی در آن حد هم نشد. گاهی فحش هم میدهند به ما. به خاطر این توهین، ما داریم از این شهر میرویم؛ به خاطر اینکه پدرم مدافع حرم بوده، اینقدر زحمت کشید و آخر هم به او توهین شد. ما داریم از اشتهارد میرویم؛ اینقدر هجمه و کملطفی زیاد بوده. هنوز آن نگاههای بد، آن نگاههای قومی و نژادپرستانه به ما هست که ما نمیتوانیم با این وضعیت در این شهر زندگی کنیم!
**: برنامهتان چیست؟ کجا میخواهید بروید؟
پسر شهید: هر جایی به غیر از اشتهارد!
**: با این وضعیت واقعا حق دارید. چون اینجا دلخوشیای ندارید.
پسر شهید: کسی هم نداریم. فامیلهایمان هم این کار را با ما کردند. به پدرم به چشم گناهکار نگاه میکردند تا فهمیدند ما در تصادف عمویم گناهی نداشتیم! خودش بیمارستان بود وقتی پدرم به شهادت رسیده بود.
**: مهمترین ضربهای بود که شما خوردید…
پسر شهید: ضربه را همه به ما زدند و آخرین ضربه را هم خودیها به ما زد. روزی که پدرم اینجا بود، تا چهلمش که دوباره آمدند اینجا، ولی دیگر چه فایده داشت. تا هفت پدرم خودمان دور هم جمع میشدیم و در تنهایی عزادار بودیم و گریه میکردیم.
همسر شهید: الان برای سید مصطفی هم هیچ کسی پیگیر نیست.
پسر شهید: ما پیگیری کردیم اما متاسفانه مسئولان خیلی بد حرف میزنند و توهین میکنند
**: یعنی جواب درستی نمیدهند به شما؟
پسر شهید: نه، اصلا. فقط توهین میکنند.
**: اسم آن مسئول را میتوانید بگویید؟
پسر شهید: اگر اجازه بدهیم نگویم، چون برایمان گرفتاری درست میشود!
همسر شهید: اسم مسئولش را من نمیدانم ولی یک آقایی هست به نام آقای اکبری که در همین (…) کار میکند و با همین صاحبخانه ما فامیل هستند. چند روز پیش من را دید و گفت شما اینجا زندگی میکنید؟ گفتم آره؛ تکلیف مصطفی چه شد؟ … گفت: همین طور مانده، یکی بیاید با مسئولش صحبت کندتا کاری کنند. مصطفی خیلی پسر خوبی است.
پسر شهید: بنده خدا چون برادرم را یکی دوبار دیده میگوید سید مصطفی خیلی پسر خوبی است، خیلی آرام است، خیلی ساده است. ولی من یکی دوبار رفتم و وقتی توهین میکنند، کجا برویم دیگر؟ نمیتوانم هر روز بروم آنجا فحش و توهین بشنوم. شما خودتان را جای من بگذارید، یک بچه ۲۱ ساله میرود دنبال کار برادرش فحش میشنود، چهکار کنم؟
همسر شهید: مصطفی جان اینطوری بد که تمام زندگیاش را پای طرف میریزد، احساساتی است، به خاطر موجگرفتگی، زود گول میخورد، راحت میتوانند از او سواستفاده کنند! الان که موج گرفته است، مجروح جنگی است، مدارک اقامتش هم گم شده؛ اصلا کارت جانبازیش هم پیگیر نبوده که درست کند، الان یک سال است که بلاتکلیف است و کسی پیگیر مشکلاتش نمیشود.
پسر شهید: رزمندگانی که مجروح میشوند، تا چند ماه طول درمان میگیرند.
همسر شهید: هیچ کدامشان نگرفتند؛ نه سید احمد و نه سید مصطفی.
پسر شهید: مثلا بهشان میگویند تا شش ماه استراحت کن، حقوق بگیر. پدر من نه طول درمان گرفت، نه تا زمانی که زنده بود جانبازیاش را گرفت، نه از مزایای جانبازی استفاده کرد. برادرم هنوز دارد شهریه دانشگاه میدهد، پول آمایش کارت را که رایگان کرده بودند هم ما دادیم. پدرم از هیچ مزایایی استفاده نکرد. یعنی پدر ما مظلومترین شهید فاطمیون بود که در واقع اینطوری رفت. رسانه فاطمیون هم در جریان بود، اما برای پدرم هیچ کاری نکردند. بعد گفتند برای سید چون شخصیت فعالی بود داریم مستند میسازیم. ولی خب این مستند میخواهد چه کار کند؟
**: چه کسانی در این مشکلی که برای آقا مصطفی پیش آمده، دخیل بودهاند؟
همسر شهید: یک آقایی هست به اسم «ک»، یک آقایی به اسم «د» که اینها هم سن و سال بابای مصطفی هستند. سید مصطفی را با خودشان بردند این طرف و آن طرف و از او سوء استفاده کردند. سید مصطفی زنگ می زند که من کارهای نبودم. مامان به خدا من تقصیری نداشتم!
پسر شهید: اینها با برادرم مشکل دارند و برایش مشکل درست کردند. اصلا مصطفی در خانه نشسته بود؛ گفت من میروم تا سر کوچه برمی گردم، ساعت ۵ **: ۶ بود، رفت و دیگر نیامد.
**: میخواهم بدانم آقا مصطفی پیش مسئولان از خودش دفاع کرده؟
پسر شهید: دفاع کرده، ولی کسی به حرفهای او اهمیتی نداده است.
همسر شهید: حتی عدهای بدخواه، مصطفی را برده بودند در بیابان و میخواستند داخل چاه بیندازند. کسی از راه میرسد و اینها میترسند و دو نفری مصطفی را پرت میکنند روی خارها. سید مصطفی با یک بلوز آستین کوتاه بود. وقتی که آمده بود حانه، تمام بدن این بچه زخم بود.
پسر شهید: برایش پاپوش درست میکردند. برادرم قبل از جانبازیاش اصلا با اینها معاشرت نداشته. با برادرم لج میکنند.
همسر شهید: تمام بدنش پر از زخم بود. گفت که میخواستند در بیابان در چاه بیندازند و مرا بکشند! یک موتوری رد میشود، اینها میترسند و فرار میکنند. تمام بدن سیدمصطفی زخم بود. حتی یک بار آمده بود خیس، گفتم چیه؟ گفت من را در استخر انداختند و میخواستند غرق کنند! یا مثلا حتی یک بار هم به این بچه دارویی داده بودند، که سنکوپ (اَرِست) کرده بود. آمد در خانه خوابید؛ دیدم نفسش نمیآید بالا، زنگ زدم به چند نفر از بچهها، بردیمش بیمارستان، گفتند دارو به خوردش دادهاند!
میگویم از اشتهارد بروم شاید برای مصطفی هم بهتر باشد، از اینجا دورش کنم. گفتم یک بار زده بودند با چاقو و تاندوم دستش پاره شده بود. سیدمصطفی بچهای است که به خاطر مجروحیت اعصاب و روان نمیتواند از خودش دفاع کند. اصلا عجیب و غریب است؛ اینطور نبود، اما بعد از آن حادثه در سوریه، اینطور شد. الان خیلی میترسد.
پسر شهید: بعد از آن اتفاق در سوریه اینطوری شد. در صورتی که اینطور نبود برادرم، اصلا باشگاهی بود، قبل از اینکه جنگ شروع شود به ورزشهای رزمی میرفت. الان خیلی از هم دورهایهایش بدنهای بزرگ و ورزیدهای دارند؛ میگویند سید مصطفی چقدر هم خوب کار میکرد و از ما جلوتر بود.
جنگ سوریه که اتفاق افتاد و مشکلات عصبی که برایش ایجاد شد دیگر آدم سابق نشد. الان تبدیل به یک آدم افسرده و عصبی شده
{عکس مصطفی را مادرش نشان ما میدهد}
همسر شهید: من اگر بتوانم این را از گرفتاری نجات بدهم و مدارکش را بگیرم، حقوقش را درست کنم و یک کاری برایش بکنم، خیلی خوب است.
پسر شهید: مسئولان باید پیگیری کنند. باید برادرم را ببرند به آسایشگاه جانبازان و از لحاظ عصبی درمان کنند. بالاخره وقتی یگانی درست میشود باید کسانی که اینطور میشوند را حمایت کند. یک آسایشگاههایی برای جانبازها داریم، ای کاش پیگیری میکردند و تحت درمان قرار میگرفت.
**: انشالله همه این موارد را مینویسم و انشالله که به گوش یک انسانی، یک مسئولی برسد که کاری کند.
همسر شهید: سید که دیگر رفت. چه اینها شهید بگویند یا نگویند، سید شهید است. الان که دیگر کاری از دست من بر نمیآید، تنها کاری که میتوانید بکنید خودتان یا یگان فاطمیون یا هر جای دیگر که صدای ما به گوششان میرسد، این پسر من را از گرفتاری نجات بدهند و درمان کنند.
**: ما کارمان را از نظر رسانه ای انجام میدهیم و بقیه اش را میسپاریم دست خدا. برویم سمت مزار آقاسید؟
پسر شهید: برویم…
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان
تظلمآوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
قسمتهای قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:
«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت + عکس
فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!
آنچه در ادامه میخوانید، سومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود…
**: آقاسید چه سالی اولین بار به سوریه رفتند؟
پسر شهید: اولین بار اواخر سال ۹۱ رفتند.
همسر شهید: این سوریه رفتن هم داستان دارد؛ گفته بودند در سوریه جنگ است، یکی به او گفته بود که قرار است داعشیها حرم حضرت زینب (س) را خراب کنند (زبانم لال) کاباره بسازند! اینطور گفته بودند. سید هم ریخت به هم که: من زنده باشم و حرم را خراب کنند؟ کاباره بسازند؟ و این حرفها… گفت: من میخواهم بروم سوریه.
دیگر همان موقع اسمش را مینویسد. میگفت برای من نه اقامت مهم است، نه پول مهم است؛ هیچی برای من مهم نیست؛ فقط میخواهم بروم سوریه بجنگم. تا همین امسال (۱۴۰۰) همهاش سوریه بود. یک هفته میآمد خانه، بهش که میگفتیم سید یک مقدار بیشتر بمان، میگفت نمیتوانم، خدا شاهد است من وقتی میآیم اینجا اصلا نفسم میگیرد. فیلمِ صحبتهایش هست…
پسر شهید: پدرم بین فاطمیون پرسابقهترین مدافع حرم است. ۲۳۳۳ روز سابقه جهاد دارد، یعنی حدود ۷ سال؛ یعنی در این ۸ سالی که پدرم درگیر جنگ سوریه بوده، کلا ۷ سالش را آنجا بوده، ۱۱ ماه اینجا و در خانه بوده که ۲ ماه از این ۱۱ ماه مرخصی استعلاجی داشتند. سال ۹۴ که مجروح میشوند یک و نیم ماه خانه ماندند. دو ماه به ایشان مرخصی دادند ولی پدرم یک ماه و نیم ماندند. آن دستش هنوز مجروح بود که رفت. به منطقه.
**: ماجرای جراحتشان چه بود؟
پسر شهید: آن موقع پدر ما در واحد ۲۳ بود، با برادر ارشدم سید مصطفی که جزو مدافعین حرم بود با یک ماشین رفته بودند به مأموریت. پدرم با یکی از دوستانش داخل ماشین بوده. آن طوری که خودش تعریف میکرد، میگفت با ماشین رفتیم و ایستادیم که اگر داعش از این طرف هجوم کند، بزنیمش. پدر ما اینقدر با ماشین جلو میرود، اینقدر جلو میرود که خودیها فکر میکنند پدر ما داعشی است. خیلی جلو میرود، خودیها هم با موشک کورنت ماشین بابا را میزنند. بابا گفت فقط من یک صدای مهیبی شنیدم، داداشم از ماشین افتاد پایین. شانسی که آنجا آورد این بود که موشک به اتاقک ماشین برخورد نکرد. بابام گفت من خودم را با کمر از ماشین کشیدم بیرون. مصطفی هم رفیق بابا را از ماشین کشید بیرون. تا آمد بابام را از ماشین کشید بیرون، ماشین منفجر شد!
**: فقط دست آقا سید آسیب دید؟
پسر شهید: دستش پایش و سرش پر از ترکش شده بود.
**: آقا مصطفی چیزیش نشده بود؟
پسر شهید: چون بالای ماشین بود، موج گرفتگی شدید داشت. برادر من دچار مشکل عصبی شد. برادر من سالم و بانشاط بود. متاسفانه بعد از مجروحیتش به او هیچ رسیدگی نشد.
**: الان هم همچنان درگیر مشکلات مجروحیت هستند؟
پسر شهید: بله؛ برادرم مشکل عصبی دارد. حالا نمیدانم آن کسانی که در نبرد سوریه بودند چندبار سراغ داشتند که موشک کورنت بخورد به ماشینشان و جان سالم به در ببرند، ولی بعد از آن اتفاق، دیگر داداش مصطفای من آن مصطفای سابق نشد. عصبی شد، درگیر شد، گوشهگیر شد. از خانه میرود و احساس شاد قبلی را ندارد. دیگر ما برادرمان را از دست دادیم، ولی متاسفانه یگان فاطمیون یک بار نیامد بگوید این آقایی که سال ۹۴ در آن درگیری آن اتفاق برایش افتاده، خودمان زدیمش، یک بار دستش را بگیرد ببرند پیش متخصص اعصاب و روان و روی اعصاب و روانش کار کنند. حتی یک دفعه نیامدند سراغی از او بگیرند.
**: یعنی اعصابش تحت درمان قرار نگرفت؟
پسر شهید: اصلاً تحت درمان قرار نگرفت.
**: خود شما چطور؟ برای درمانشان کاری نکردید؟
پسر شهید: ما رفتیم اما کسی پاسخگو نیست.
**: زیر نظر پزشک هستند؟ دارویی مصرف میکنند؟
پسر شهید: هیچ. فقط یک هفته بیمارستان بقیه الله بستری شد بعد هم مرخص شد. در صورتی که من میگویم زندگی شخصی برادر من قبل از اینکه برود سوریه و بعد از اینکه مجروح شد کاملا تفاوت کرد. جوانیاش سوخت بعداز آن حادثه.
**: چند سالشان بود؟
پسر شهید: موقعی که برادرم جانباز شد ۲۵ ساله بود. هنوز هم که هنوز است بعد از شش سال، هنوز دنبال کار جانبازیاش نرفته. چون جانبازیاش ۱۰ درصد است، طبق آماری که میدهند حقوق هم به او تعلق میگیرد اما اصلا دنبالش نمیرود و برایش مهم نیست.
**: الان مشغول چه کاری است؟
پسر شهید: حقیقتا الان برادرم دچار مشکل عصبی اس و اصلا توان کار ندارد. در حقیقت از کار افتاده است.
همسر شهید: پارسال تابستان زده بودند به دست پسرم و تاندوم دستش را بریده بودند. گفت من داشتم میرفتم یک بنده خدایی گفته بود «آی افغانی برگرد جیبهایت را خالی کن!» من تا برگشتم و حواسم به خودم آمد که چرا باید جیبهایم را خالی کنم، با چاقو زد توی دستم و تاندوم دستم را برید… مغازهدارها همه ریختند بیرون که ببینند چه خبر است.
**: کجا این اتفاق افتاده بود؟
همسر شهید: در همین اشتهارد؛ مغازهدارها ریخته بودند بیرون. گفتند پسر سید را زدند؛ بابایش در سوریه است، بگیرید این را؛ و دنبال ضارب که میافتند، او فرار میکند. دنبال کارهای پزشکی قانونیاش بودند، کارهایش را هم انجام دادند، اما خودش پیگیر ماجرا نش چون اصلا حال و حوصلهاش را نداشت.
**: این مورد که برای خودش اتفاق افتاده
پسر شهید: خلاصه که از این حالت افسردگی و افتادهخالی برادرم سوءاستفاده میکنند و بریخ اذیتش می کنند. یک کاری میکنند که مصطفی را هم کله پا کنند و زمین بزنند، چون بعد از آن اتفاق برادرم مشکل عصبی پیدا کرد. مصطفایی که قبلا بود (عکسها و فیلمهایش هست) اصلا اهل این نبود که بخواهد برود بیرون و با کسی جرو بحث کند.
**: پس کاملاً به هم ریخته است. لازم بود که شما بحث پزشکیاش را پیگیری کنید.
پسر شهید: پیگیری کردیم ولی متاسفانه جواب ندادند. مخصوصا آن دورهای که اینقدر بچهها جانباز میشدند اینقدر بچهها در سوریه ترکش میخوردند، الان هنوز هم خیلی از همین جانبازهایی که رفتند و برگشتند کارهای حقوقیشان درست نشده.
**: موقعی که این وضعیت را داشتند، آقا سید هم در حیات بودند؟
پسر شهید: پدر تاحدی که میتوانست پیگیری میکرد. مثلا میگفت پسر بیا سوریه یک جایی هست میبرمت کار فرهنگی انجام بده. ولی خب برادرم بعد از آن اتفاق اینقدر بهم ریخت که دیگر نرفت سوریه، حتی یکی دوبار هم که رفت برای اعزام نتوانست برود. اینقدر به او فشار میآمد که واقعا برادرم از کار افتاده شد.
**: دست خودش هم نبود دیگر…
پسر شهید: عجیب و غریب شده بود.
**: در خانه هم مشاجره و دعوا میکرد؟
پسر شهید: متاسفانه بعد از اینکه برادرم جانباز شد پرخاشگر شد. مادرم بیشتر میداند. مادرم همیشه میگفت که داداش مصطفایم بهترین بچه خانواده بود، خیلی خوب و با معرفت بود. هنوز هم همه فامیل حتی فامیلهایی که دور هستند و حتی عمههایم که کمتر با هم رفت و آمد داریم، میگویند مصطفی را خیلی دوست داریم. یک شخصیتی داشت که اکثر فامیل مصطفی را دوست داشتند چون پسر بامعرفت، خیلی خوش اخلاق، دلسوز و زحمتکش بود.
متاسفانه سال ۹۴ که این اتفاق برایشان افتاد، چون برادرم بالای ماشین بود و بیشترین موج گرفتی برای ایشان بود، از نظر اعصاب و روان کاملا به مشکل خورد و کسی هم پیگیری نکرد که سید مصطفی مداوا شود. الان هم جانباز ۱۰ درصد است و هنوز هم که هنوز است بعد از ۶ سال پیگیری نکرده که کارهای درمانیاش انجام شود و حقوقی از بنیاد بگیرد چون واقعا از کار افتاده است.
پدرم هم در واقع همینطوری بود. اگر با مسئولین یگان فاطمیون صحبت کنید آنها هم میدانند پدرم بعد از ۶ سال که اینها به پدر زنگ میزدند و می گفتند که سید بیا کارهای جانبازیات را درست کن، میگفت من دنبال این کارها نیستم.
تازه بعد از ۶ سال، آخر هم به زور و اصرا او را راضی کردند. نامه زدند و از آن طرف فرمانده میدانشان آمد گفت سید برو این کار را درست کن و برگرد. پدرم آمد که کارهای جانبازیاش را درست کنند. ۱۶ روز در ایران میمانند که دیگر در اثر عفونت پیشرفته ریوی ناشی از مواد شیمیایی به شهادت میرسند.
**: شهادتشان هم تأیید شد از سمت فاطمیون؟
پسر شهید: از سمت فاطمیون، خیر.
**: منظورم این است که تایید شد تا از طرف بنیاد شهید مورد حمایت باشید؟
پسر شهید: چرا؛ چون پدرم جانباز بود و جانبازیاش را درست کرده بود، مادر ما حمایت میشود. ولی اتفاقی که دردناک تر است برای ما و مادرم بیشتر میداند این است که پدر ما از سال ۹۴ دچار تنگی نفس شد. یعنی مثلا ما که با هم راه میرفتیم احساس میکردیم پدر زودتر خسته میشود. این عارضه ادامه پیدا کرد تا سال ۹۵ و ۹۶ که خلط و سرفه هم به آن اضافه شد.
**: این در حالی است که ایشان با همان وضع میرفت به سوریه و میآمد؟
پسر شهید: بله، کم کم در سال ۹۸ این وضعیت ریه خیلی شدت گرفت، مثلا پدرم در هال که میخوابید خیلی بد نفس میکشید، من چندین بار به زور پدرم را بردم بیمارستان و اکسیژن تنفسی گرفتند، آمپول زدند و آنتی بیوتیک خوردند و هر سری ما گفتیم تو بمان مثلا ما برویم بیمارستان پیگیری کنیم، میگفت باشد، بعد شب میخوابیدیم و صبح بلند میشدیم: بابا کجاست؟ میدیدیم رفته به سوریه!
**: عامل آن مشکلات ریه مشخص نشد؟
پسر شهید: فرمانده میدانیاش گفت سید به خاطر اینکه جزو فرماندهان متخصص فاطمیون بود و داخل ادوات مشغول بود، دود و گرد و خاک عجیب و غریب شلیک ادوات روی تنفسش تأثیر گذاشته بود… اینها که مزید بر علت هستند، اما فرمانده میدانیشان در تماسی که با ما داشت گفت ما سال ۹۴ یا ۹۵، یک کارخانه اسلحهسازی داعش را کشف کردیم و به سید به خاطر اینکه متخصص و قدیمی بود گفتیم برود آنجا و گزارشی از وضعیتش تهیه کند. با ده نفر از نیروهای تحت امر خودش رفت آنجا. وقتی برگشتند هم سید و هم ده نفر دیگر تنگیِ نفس پیدا کردند. گویا آنجا پودرهایی آبی و قرمز و سفید بوده. معلوم نشد چه موادی بود که پدرم و همراهانش را مسموم کرد.
**: یعنی آنجا دچار مسمومیت تنفسی شدند؟
پسر شهید: آن دود و گرد و خاکی که هر بار که شلیک میکردند هم موثر بود. چون پدرم خیلی فعال بود و این را همه فرماندهان میگویند. پدرم سال ۹۶ دچار مشکل شده بودند.
**: خود سید رفتنِ به کارخانه اسلحهسازی را برای شما تعریف نکرد؟
پسر شهید: خودش هیچ وقت برای ما تعریف نکرد. این را بعد از شهادتشان فرمانده میدانیاش تماس گرفتند و گفتند.
همسر شهید: آقای «ص» گفتند.
پسر شهید: پدرم اینجا به رحمت خدا رفت. این دردی است که باید بگوییم و نمیتوانیم نگوییم. ما اصلا نمیدانستیم که پدر شیمیایی است. اول او را به بیمارستان انتقال دادیم. به بیمارستان که رفتیم، نیم ساعت بعد، پدر به شهادت رسید. بعد سریع گفتند آزمایش کرونا بدهیم که کرونا نباشد.
**: این دقیقا چه تاریخی بود؟
پسر شهید: ۲۸ فروردین ۱۴۰۰. شانزده روز بعد از اینکه پدرم از سوریه به ایران آمدند.پدر، بیست و چهارم داشتند میرفتند سوریه، اصلا رفتند و به پرواز هم نرسیدند. بعد گفتند هفته بعد بروند. حتی جمعه بود که از مادرم پرسید فردا چند شنبه است؟ گفت شنبه؛ گفت خدا را شکر که دوشنبه میشود و من میروم. قرار بود شنبه به سوریه بروند اما شنبه شهید شدند…
**: یعنی حالشان دفعتاً اینقدر بد شد که کارشان به بیمارستان کشید؟
پسر شهید: برای ما یک چیز عادی شده بود. اوایل خیلی میگفتیم برویم بیمارستان، چندین بار به خاطر عارضهاش در بیمارستان امام خمینی دمشق بستری شده بودند. اما ما هر سری که میگفتیم بیمارستان، بهانه میآورد و میگفت نه؛ درست میشود.
دیگر رفتند و جانبازی شیمیاییاش را پیگیری نکردیم. پدرم به خاطر اینکه اعزام مجدد داشته باشد فقط جانبازیای که از ترکش و موشک کورنت داشت را پیگیری کرد. پدرم سال ۹۴ جانباز شد، سال ۹۶ یا ۹۷ رفت کمیسیون پزشکی که برگه سلامت بگیرد تا دوباره برود سوریه. اصلا پیگیری جانبازی نبود، مجبور شد برای رفتن به سوریه،وضعیت جانبازیاش را پیگیری کند. گفتند تا زمانی که شما پیگیر جانبازیات نباشی، شما را اعزام نمیکنیم! پدر مجبور شد که این کار را انجام بدهدتا بتواند دوباره به جبهه برود.
پدر وقتی این اتفاق برایش میافتد، در جا میگویند کرونا گرفته؛ همان موقع آزمایش خون میگیرند و جواب آزمایش منفی میشود. سید کرونا نداشت. این که منفی شد، گفتن پس ایست قلبی بوده! یگان فاطمیون هم گفتند چون پدر جانباز بوده و ۱۶ روز بوده که از منطقه آمده، در حال مأموریت بوده. میدانید که نیروها تا ۲۳ روز بعد از مرخصی مثل این است که داخل مأموریت باشند.
**: یعنی چون مرخصی بعد از ماموریت است، مثل ماموریت حساب میشود.
پسر شهید: بله، ۱۶ روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وبسایتها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
مدافعحرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، اولین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود…
**: آقا مجتبی! شما کمی درباره آقاسیداحمد بفرمایید…
پسر شهید: پدر ما از نیروهای اولیه فاطمیون بود؛ عضو گروه ۱۱ بود. چند وقتی در واحد ۲۳ ادوات فعالیت میکند و فرمانده این واحد میشود. بعد از چند وقت که در کارش خیلی خبره میشود، مربی این یگان میشود. تا هشتم اسفند سال ۹۳ که برادرش «سید قاسم سادات» که در ادوات بود و در تلّ قرین نزدیک روستای حوّاریه در آزادسازی آن قسمت با ابوحامد (فرمانده لشکر فاطمیون) ماشینشان روی مین میرود و شهید میشود.
**: البته ابوحامد فردای آن روز شهید شد…
پسر شهید: ابوحامد جلوتر بوده ولی چون واحد ادوات از پشت سر میآمده، گلوله به ماشینشان می خورد و… ابوحامد ۹ اسفند ۱۳۹۳ شهید شدند و پیکرشان را با هم آوردند به مشهد و با هم تشییع شدند. سال ۹۳ یادم هست زمانی که رفتیم حسینیه معراج شهدا تا پیکر عمو قاسم را شناسایی کنیم، پیکر ۷ شهید دیگر هم آنجا بود از جمله ابوحامد و رضا بخشی و بقیه شهدا.
پدر ما زمانی که برادرش سید قاسم به شهادت میرسد خیلی متأثر میشود، خیلی عجیب و غریب؛
**: آقا سید احمد هنوز به سوریه نرفته بودند؟
پسر شهید: با هم رفته بودند، حتی مثلا میگفت قاسم که آمد، چون پدر من خصلتی داشت که همه همرزمانش میدانند، خیلی دعا میکرد و خیلی به دعا و حصار (ذکرهایی مثل مثل «و ان یکاد» و آیه الکرسی) اعتقاد داشت. مدام دعایی را میخواند تا محافظ باشد. در وسایل شخصی اش هم یک گردنبند دارد که داخلش پر از دعا و این طور چیزهاست، دعاهایی برای محافظت. برای عمویم هم میخواند.
یک بار فرمانده اش میآید و میگوید سید! یک خبر خوش دارم و یک خبر بد دارم؛ میگوید خبر خوشت را اول بگو. میگوید «قاسم شهید شده.» بابا هم گفت این را به فال نیک بگیر. خبر بدت چی بود؟… گفت اینکه دیگر نمیتوانی سید قاسم را ببینی! آن اتفاق که برای سید قاسم افتاد، پدر خیلی متأثر شد.
**: پیکری از عمو قاسم باقی ماند؟
پسر شهید: بله، باقی ماند. منظورش این نبود که دیگر پیکری نمانده باشد. پدر خیلی متأثر میشود، میآید ایران و حامل خبر شهادت سید قاسم به خانواده بود.
**: کسی قبلش خبر شهادت عمو را نداده بود؟
پسر شهید: نه، اول به ما گفت و بعد خانواده عمویم مطلع شدند. بعد رفتیم مشهد خانه عموی دیگرم؛ چون عمو قاسم داماد ۵ ماهه بود، تازه عروسی کرده بود، فکر میکنم ۲۸ ساله بود که به شهادت رسید، ساکن مشهد بود. زمانی که ما با پدر به خانه زن عمویم در مشهد آمدید، خبر را دادند و متأسفانه آنها یک مقدار شیون و زاری کردند. پدر تا زمانی که عمویم در سال ۹۳تشییع شد در ایران ماند و بعدش به سوریه رفت.
**: دقیق تر میدانید چه ماهی بود؟
پسر شهید: اسفند ۹۳ بود. کلاً پدر یک هفته ماند ایران. حتی برای مراسم چهلم عمو قاسم هم نماند. خیلی خواهر و برادرهایش از پدر خرده گرفتند که چرا شما نماندی؛ پدر هم گفت دیگر باید رفت. الان باید بروم آنجا…
**: که اسلحه برادرشان زمین نماند…
پسر شهید: بله؛ آن دوران، دورانی حساسی هم بود، خیلیها هم میترسیدند که بروند، میگفتند دیوانهایم وارد همچین بازیای بشویم که آخرش چنین اتفاقی بیفتد؟! پدر رفت و به عشق برادرش رفت به یگان ادوات فاطمیون.
حالا شما تصور کنید کسی که دو سه سال در پدافند مربی بوده، یک باره میآید خودش را سرباز صفر ادوات میکند. فقط به عشق اینکه در آن قسمتی که برادرش کار میکرده، کار کند.
پدر من حافظه یادگیری خیلی بالایی داشت. عجیب و غریب یاد میگرفت. پدرم، از زمانی که سوریه رفته بود به زبان عربی هم کاملاً تسلط داشت. قبلش چون در روستاهای هشتگرد زندگی میکرد که اکثراً ترک زبان بودند، ترکی را هم بلد بود.
همسر شهید: من ترکی بلد نیستم ولی سید احمد گفت هر کسی پرسید ترکی بلدی بگو «ترکی بیلمیرم». من همین «بیلمیرم»ش را یاد گرفته بودم.
پسر شهید: یعنی کاملا مسلط به زبان ترکی بود. اصلا کار میکرد، آنجا میگفتند سید ترکَمانی است، نمیگفتند سید اتباع خارجی است. پدرم کشاورز خیلی خوبی هم بود.
**: در باغداری یا زراعت؟
پسر شهید: سیفیجات میکاشت. البته مادرم بیشتر اطلاع دارد چون وقتی در این ده سال وارد مسائل جنگ سوریه شد ما از آن شغل خانوادگیمان فاصله گرفتیم. پدربزرگم کشاورز بود، پدرم هم کشاورز بود. بعد، حادثه سوریه که اتفاق افتاد دیگر رها کرد و بیلش را گذاشت زمین و تفنگ دست گرفت.
گویا پدرم در سال ۶۵ یا ۶۶ که پدر ۱۵ ، ۱۶ ساله بوده برای جبهه ایران در جنگ ایران و عراق هم اسمنویسی میکند که متأسفانه پدر و دامادشان نمیگذارند اعزام شود. بعد میروند خواستگاری مادرم.
**: خب، برگردیم سراغ اتفاقات بعد از شهادت عمو قاسم…
پسر شهید: وقتی عمویم شهید شد، پدر به خانه آمد و کلاً یک هفته در ایران بود. پدرم اعتقادات عجیب و غریبی داشت. خودش را عزادار نمیدانست که بخواهد رخت سیاه بپوشد و گریه و شیون کند. چرا؛ مینشست گریه میکرد ولی در خفا. هنوز فیلمهایش در موبایلم موجود است که یک بار که مجروح شده بود عمویم میآید بهش دلداری میدهد که دیگر سوریه نرو حالا که پایت و دستت اینطور شده، میگوید نه تا زمانی که شهید نشوم و به داداشم نرسم، میروم…
**: آقا سید احمد چند تا برادر دارند؟
پسر شهید: پدرم پسر ارشد خانواده است، یک برادر از خودشان کوچکتر دارند به اسم سید اکبر سادات، که ایشان در همین روستای صحتآباد ساکن هستند، یک برادر کوچک از سید اکبر به اسم سید محمد سادات که ساکن آمریکا هستند، یک برادر کوچکتر هم داشتند سید قاسم سادات که شهید شد و اولین شهید خانواده است.
**: چهار برادر و چند خواهر؟
همسر شهید: در حال حاضر سه خواهر هستند. یکیشان ۹ ساله بود که فوت کرد.
پسر شهید: خواهر ارشدشان به اسم طاهره. پدر، این خواهرش را خیلی دوست داشت ولی در کودکی فوت کرد. تا همین اواخر هم پدرم اسمش را میآورد. میگفت یک خواهر داشتم طاهره یک چیز دیگری برای من بود، طاهره خواهر دلسوز من بود.
پدر من از بین خواهر و برادرهایش طاهره را خیلی دوست داشت، شما تصور کنید، یک دختری در سن نه سالگی در افغانستان به رحمت خدا میرود، پدرم در سن ۵۰ سالگی هنوز هم میگفت طاهره، یک عاطفه عجیب و غریبی بینشان بود. سید قاسم را هم خیلی دوست داشت. این دوستداشتن متقابل بود. سید قاسم هم پدرم را خیلی دوست داشت، کسی جرأت نمیکرد بخواهد پشت پدرم حرف بزند؛ آنجایی که سید قاسم بود همه میدانستند نباید حرفی بزنند، رگ غیرتش بیرون میزد.
**: خیلی به هم وابسته بودند؟
پسر شهید: با هم رابطه عاطفی عجیب و غریبی داشتند که ما بعدها متوجه شدیم اصلا داستان چه بوده.
**: عمههای شما هم در ایران هستند؟
پسر شهید: یکی از عمههایم آلمان زندگی میکند، یکی هم آمریکا. یکی هم ایران است.
**: حاج خانم! خانواده آقای سادات چه سالی و چطور آمدند ایران؟ همگی با هم آمدند و ساکن ایران شدند؟
همسر شهید: آن موقعی که اینها ایران آمدند شاید من اصلا به دنیا نیامده بودم، ولی اینطور که مادر شوهرم میگفت به خاطر امام رضا آمده بودند. آن موقع جنگ نبود، افغانستان خیلی آرام بوده.
**: یعنی آن جنگ کمونیستها نبوده که از ترس جنگ آمده باشند؟
همسر شهید: نه، سید احمد آن موقع شاید ۷ ساله بودند. یعنی سید محمد به دنیا نیامده بوده، سید قاسم به دنیا نیامده بوده، فقط سید احمد بوده و سید اکبر بوده و سه تا دخترهایشان.
**: یعنی برای زیارت آمدند به مشهد؟
همسر شهید: این دخترشان که اسمش طاهره بوده که در افغانستان فوت کرده بوده، را اصلا نیاورده بودند. گذاشته بودند در خانه که ما میرویم یک زیارت میکنیم و برمیگردیم. بعد به اینجا میآیند و ماندگار میشوند. او هم آنجا پیش عمویش بوده؛ شوهرش میدهند و بعد فوت میکند و … اینها اینجا ماندگار میشوند. زمان شاه و قبل از انقلاب آمده بودند به ایران.
**: آقا سید احمد متولد چه سالی هستند؟
همسر شهید: در مدارک افغانستانیاش هست. میخواهید بیاورم برایتان. چون من نمیدانم سنش چقدر است. سنّ واقعی اش در آن است.
**: آقا مجتبی! شما نمیدانید سنّ پدرتان چقدر است؟
پسر شهید: اتباع افغانستانی به تاریخ خیلی اهمیت نمیدهند، پدرم من حدوداً ۵۶ سال را داشت، اما آن چیزی که داخل مدارک زدند، ۴۸ ساله بود.
همسر شهید: در مدارک، جوانش کردند.
**: حدود ده سال سنشان را پایین آوردند.
پسر شهید: ما مجبوریم آن چه که در مدرک اقامتش بود را بگوییم.
همسر شهید: روی سنگ قبرش هم ما همان سال تولد نوشته شده روی مدارک را حک کردیم.
**: یعنی شهادتشان فروردین ۱۴۰۰ است و تاریخ ولادتشان سال ۱۳۵۲؟
پسر شهید: بله؛ پدرم را خیلی جوان کردند.
**: احتمالا باید متولد سال ۴۶ باشند؛ که حدودا سال ۵۳ یا ۵۴ آمدند به ایران. ما سال تولدشان را سال ۵۲ ذکر میکنیم که روی مزارشان هم حک شده… بقیه خانواده هم میآیند مشهد پیش پدر و مادر؟
همسر شهید: نه دیگر، اینها همه میآیند در شهرک تنکَمان (نظرآباد استان البرز) که آن موقع روستا بوده.
**: در کجاست؟
همسر شهید: در هشتگرد، نظرآباد، جاده قاسم آباد را که رد میکنید یک روستایی بوده و هست به نام تنکمان. از افغانستان مستقیم میآیند آنجا و ساکن میشوند و خانه میخرند.
**: و شروع میکنند به کشاورزی؟
همسر شهید: به گفته شوهرم آن موقع پدرشوهرم فلج بوده. از آنجا پدرشان را روی شانههایشان میگذاشتند میآوردند، اینجا هم سیداحمد چون پسر اول بوده سختیهای خودش را داشته. میرود سر کار تا بتواند خانواده را حمایت کند و پدرشوهرم سرپا شود. بعد هم شروع میکند به کشاورزی و کاشتن جو و گندم و خیار و مانند اینها.
**: در حقیقت آن موقع که میآیند مسئولیت خانواده را آقا سید احمد داشتند؟
همسر شهید: مسئول خانواده، ایشان بودند، چون پدرش سکته کرده بود و کلا فلج بوده و البته تا اینجا میآید میرود دکتر و شکر خدا خوب میشود.
**: حاج خانم؛ شما چطور آمدید به ایران؟
همسر شهید: آن موقع که با سید احمد ازدواج کردم، سید احمد ۲۰ ساله بود و من ۱۳ ساله. یعنی سال ۶۷ ما با هم ازدواج کردیم. چون زندگی خودم است، بهتر یادم هست. من بچهتر بودم از سید.
**: شما چطور با خانواده از افغانستان آمدید؟ یا اینکه اساسا اینجا به دنیا آمدید؟
همسر شهید: من متولد ایران هستم، پدر و مادرم هم ساکن مشهد هستند.
**: یادتان نیست که چند سالی حاج آقا و حاج خانم آمدند ایران؟
همسر شهید: من یادم نیست.
**: از ابتدا پدر و مادر شما مشهد بودند؟
پسر شهید: داستان مهاجرتشان این بوده که میآیند ایران و مادرم متولد میشود. بعد دوباره مادرم را مشهد میگذارند، میروند و برمی گردند. مدام در رفت و آمد بودند. مادرم هیچ وقت افغانستان نرفته، متولد ایران است و همیشه در همین جا بوده.
**: حاج خانم؛ چطور آشنا شدید با خانواده آقای سادات؟ فامیل بودید؟
همسر شهید: آشنا که نشدم! من آن موقع بچه بازیگوشی بودم، همهاش دنبال بازیگوشی خودم بودم که یک باره آمدم دیدم برایم خواستگار آمده. پدرم چون روحانی و شیخ است چون دید پدرشوهرم سید است و خیلی خانواده خوبی هستند، گفت دخترم را میدهم به این خانواده و داد.
**: این دو خانواده چطور با هم آشنا شدند؟ همشهری بودند در افغانستان؟
همسر شهید: آشنا نشدیم.
پسر شهید: خیلی اتفاقی. خانواده پدرم در تنکمان بودند و خانواده مادر مشهد بودند.
**: یعنی ممکن است حاج آقا آمده باشند مشهد برای زیارت و یک باره خانواده مادرتان را ببینند؟
پسر شهید: مثل اینکه عمهام مادرم را میبیند و میگوید یک دختر خیلی خوب اینجا هست.
همسر شهید: سید احمد و دخترخالهاش ۷ سال در عقد بودند، دورانی رفت و آمد داشتند، نمیدانم چه میشود کهبین اینها شکرآب میشود و میگویند ما همدیگر را نمیخواهیم. رفته بودند مشهد که عروس بیاورند. بعد همانجا به مشکل میخورند و از هم جدا میشوند و میگویند به درد زندگی با هم نمیخوریم.
**: آنها مشهد بودند؟
همسر شهید: بله. بغل دست ما یک سیدی بود به نام آقای عالمی؛ از فامیلهای سید احمد بود. گفته بود یک دختر اینجا هست خیلی دختر خوبی است و سید هم هست؛ بیایید خواستگاری ببینید چه میگویند. اینها که همان روز اول آمدند گفتند قبول میکنیم و شما آدمهای خوبی هستید. بعدا که تا نیامدم خانه، سید را ندیدم. مثل الان نبود که با هم حرف بزنیم و همدیگر را ببینیم. من اصلا قیافه او را ندیدم. نمیدانستم اصلا شوهر چیست و زندگی چیست. بچه بازیگوشی بودم که الان خودم یادم میآید خندهام میگیرد.
**: پس شما را آوردند در منطقه تنکمان. یادتان هست مهریه و این مسائل حاشیهای چقدر بود؟
همسر شهید: مهریه را کی داده کی گرفته؟ ماند و سید هم نداد و گذاشت و رفت. آن موقع ۱۰۰ هزار تومان مهریه من بود و۷۰تومان هم شیربها. شیربها را پدرم گرفت ولی من مهریه را بخشیدم به سید.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت + عکس بیشتر بخوانید »