گروه جهاد و مقاومت مشرق – وقتی شور دفاع از حرم به سر جوانِ گفتگوی ما میافتد، همه راهها را میرود تا میرسد به مسیری که از لبنان میگذرد. سختیهای غربت و تنهایی را به جان میخرد و ناگهان خودش را در وسط کارزار سوریه پیدا میکند. «م.ب» با نام جهادی «حبیب عطوی» حدود دو ساعت در دفتر مشرق، روبرویمان نشست و به سئوالات ریز و درشت ما پاسخ داد.
نام حقیقی و عکسهایش را به درخواست خودش مخفی کردیم تا اگر باز هم نیاز شد که جانش را کف دستش بگیرد و در جبهه مقاومت اسلامی، برزمد، مانعی بر سر راهش ایجاد نشود. آنچه در ادامه میخوانید، دومین قسمت از گفتگوی صریح ما را بخوانید و منتظر قسمتهای بعدی باشید…
عطوی: چون من می دانستم اگر بیایم ایران، دیگر نمیگذارند برگردم. به من گفتند بیا و ما هماهنگ کردیم که بیایی. به آشنایمان که آنجا بود گفتم که اینطور است و اگر من بروم دیگر نمی توانم بیایم؛ به همین خاطر رفتم لبنان و با دوستهایم آنجا بودم تا کاملا مداوا شوم. روزهای باصفایی بود…
فقط اگر میشود اسم من را ذکر نکنید!
**: عکست را که می خواهیم بگذاریم…
عطوی: لطفا طوری بگذارید که قابل شناسایی نباشد. چون دوست ندارم. کتابم را هم که دارم می نویسم می خواهم با اسم مستعار چاپ کنم.
**: مگر اسم مستعار جهادی ندارید؟ همان که همه از آن استفاده می کردند… عکست را هم میتوانیم تار کنیم.
عطوی: چون جدیداً سختگیریهای بیشتری هست. قبلا گیر نمیدادند.
**: تو که در ساختار خاصی نمیگنجی…
عطوی: چرا، با حزبالله رفتیم… چون ما داشتیم دوستانی که در عراق، به عشق دفاع از حرم به سوریه میرفتند، برای کار خاصی نمیرفتند، برخی سختگیری میکردند که چرا با عراقیها رفتید؟!
**: جزو اولین گروههایی بودند که رفتند…
عطوی: بله، ایراد میگیرند. دلایل خاص خودشان را هم دارند. تا چند ماه پیش گیر نمی دادند ولی الان من سر همین قضیه کتاب پرس و جویی کردم و گفتند مواظب باش که هر چیزی را ننویسی. به خاطر همین می گویم که طوری نشود که فردا نتوانم کتاب خاطراتم را هم چاپ کنم.
**: اسم جهادی شما چیست؟
عطوی: حبیب عطوی. «عطوی» نام یک طایفه در لبنان است. اسم جهادی «شهید جواد مغنیه» هم جواد عطوی بود.
**: شما از نام شهید مغنیه این نام را برداشتید؟
عطوی: خیلی اتفاق پیش میآمد که ایشان را میدیدم، اوایل که ایشان می آمد و صحبت می کرد، نمی شناختمشان.
شهید عماد سال ۲۰۰۸ شهید شد. از پسرشان هم یک شناختی داشتم اما در این حد نمی شناختم که فرزند فرمانده بزرگ حزب الله است. می دانستم «جواد مغنیه» است و خیلی بهش احترام می کنند، ولی در این حد شناخت نداشتم. دیگر آنجا گفتند نام ایشان جواد عطوی است. من از «عطوی» خوشم آمد. گفتم معنای «عطوی» چیست؟ گفتند عطوی یک طایفه بزرگ و قوم و قبیلهای است در لبنان، که حالا در اسمهای مستعار و جهادی، بعضیها فامیلیشان را میگذارند عطوی.
**: من تا به حال فکر می کردم آن رابطی که شما را به لبنان متصل کرد، اتفاقا از طریق پدرتان این کار را انجام داده یا جزو اقوام نزدیک شماست. اما شما الان میگویی: «من اصرار داشتم برنگردم به ایران به خاطر اینکه اگر پدر و مادرم می فهمیدند، دیگر نمی گذاشتند!» چه شد که توانستی اعزام اول بیایی؟ پدر و مادرت مطلع بودند یا نبودند؟
عطوی: مادرم مطلع نبود اما پدرم مطلع بود و با هماهنگی پدرم رفتم. پدرم خیلی آدم مشتیواری است و گفت مواظب خودت باش! اگر زخمی یا شهید آمدی دیگر بچه من نیستی؛ برو و سالم برگرد؛ نیازت دارم. اگر قطعنخاع بشوی نمیتوانم از تو پرستاری کنم. سن و سالت هم بالاست… و این حرفها.
به مادرم نگفت که من دارم میروم، ولی بعد از رفتنم به ایشان هم گفته بود. بعد دیگر عادت کردند به رفت و آمد من. زخمی شدنم را تا همین پارسال به آنها نگفته بودم و پنهان کرده بودم! آن چند ماهی که آنجا بودم، به من میگفتند چرا نمیآیی؟ ما می شنویم رزمندهها می روند و سر چهل و پنج روز یا پنجاه روز می آیند، تو چرا نمی آیی؟ میگفتم ما اینجا کار داریم؛ مجردیم و سنمان پایین است، اینجا کار داریم، آنها که می آیند، متأهل هستند. واقعا هم همین بود و مجردها بیشتر می ماندند. خلاصه با این مسائل توانستیم حلش کنیم. اما اگر می آمدم مطمئن بودم دیگر پدرم راضی نمی شود برگردم. چون دست خودم نبود؛ فردی که من را اعزام می کرد و رابط ما بود، فقط از پدرم حرفشنوی داشت!
**: یعنی در این مدتی که آنجا بودی اصلا مرخصی نیامدی؟
عطوی: در مدت زخمی بودنم نیامدم. مجبور بودم سالِم برگردم و حداقل طوری برگردم که اینها متوجه نشوند که من زخمی شدهام که بگویند زخمی شدی و نمی گذاریم دیگر بروی.
**: حالا برای برگشت دوباره حاج خانم جلوگیری نمی کرد؟
عطوی: نه، چند باری پرسید و گفت می ترسم و اینها… گفتم من پشت جبهه هستم و ربطی به جلو ندارم. ما فقط آنجا برایشان بار و وسائل جابجا میکنیم. می گفت چقدر با خط مقدم و درگیریها فاصله دارید؟ می گفتم خیلی فاصله داریم. چون پدرم هم در جنگ تحمیلی بود، متوجه این فاصله میشد. گفتم بچهها را که جلوی جبهه و جلوی تیر و تفنگ که نمی برند. آنجا بزرگ بزرگها دارند می جنگند؛ آنها که پاسدار سپاه هستند میجنگند.
این تا حدودی خیالشان را راحت کرد و من هم سعی می کردم یک طورهایی جیم بزنم. تابلو نمیآمدم و بروم. یک بار یادم است آمدم گفتم قرار است سه ماه دیگر اعزام شویم، در حالی که قرار بود دو هفته دیگر با پرواز بعدی بروم. در این فاصله یکی از اقواممان قرار بود عروسی کند، گفتند برای این مراسم بمان. گفتم ما سه ماه دیگر قرار است برویم، ایرادی ندارد، حالا می مانم، اما من سر دو هفته به بهانه اینکه با دوستانم میروم تفریح، پیچاندم و رفتم به سوریه.
**: این پروازِ مستقیم از تهران به کجا بود؟
عطوی: بیروت. یعنی باید یک تهران بیروت می رفتم. از بیروت هم میرفت و سوریه پیاده می شدم. با بچههای حزب الله که آشنا بودند هماهنگ می شدیم و میآمدند دنبالم. از آنجا به بعد دیگر آنها می دانستند که کجا تحویلم بدهند. از آنجا به بعد در اختیار آنها بودم.
**: هیچ وقت از ایران مستقیم نرفتید سوریه؟
عطوی: نه، مستقیم نمیشد به سوریه بروم.
**: اگر خدا می خواست و شهید می شدی، شهید ایران می شدی یا شهید لبنان؟
عطوی: میشدم مثل شهید سیدعلی زنجانی. سید، آخوندی بود که پیارسال شهید شد، اصالتش ایرانی و زنجانی بود ولی برای حزب الله می جنگیدند و شهیدِ حزب الله محسوب شد.
ایشان در لبنان زندگی می کردند، خانمشان هم لبنانی بود، مادرخانمشان هم لبنانی بود؛ آنجایی حساب می شدند. نمیدانم من را چطور حساب می کردند، ولی در هر صورت پیکرم اگر سالم می ماند، برمی گشت به ایران.
**: در صورت جانبازی یا شهادت حزب الله لبنان به شما خدمات معمول مثل بقیه گروههایش را میداد؟
عطوی: این را نمی دانم. اصلا نپرسیدم که چه خدماتی به من می دادند یا نمی دادند. سنم اینقدر پایین بود که شاید این چیزها را اصلا آن وقتها متوجه نمی شدم. جوّ دفاع از حرم آن موقع هم خیلی داشت پر رنگ می شد، و بین بچههای ما خیلی مهم شده بود.
**: یعنی تمرکز اصلیات روی دفاع از حرم بود؟
عطوی: من تا آن موقع ذهنیتم از حرم فقط آن گنبد و آن حیاط بود. چون قبلا هم یک بار در بچگی به سوریه رفته بودم و سنم پایینتر بود. چیزی که از حرم در ذهن من بود همان گنبد و چهارگوشه حرم بود. من خودم را زیر یکی از ستونهای آن چهارگوشه تصور می کردم. دفاع از حرم را اینطور تصور می کردم. وقتی رفتیم دیدیم اصلا ما در حرم نیستیم، چند مدت یک بار اتفاق می افتد وقت کنیم و برویم به حرم حضرت رقیه یا حرم حضرت زینب سلام الله علیها.
**: تو به خاطر وضعیت کاری که داشتی و بین یگانهای مختلف در رفت و آمد بودی شاید بهتر از بقیه بتوانی جواب بدهی که در دفاع از حرم کدام یک از این کشورها و نیروهایی که بودند فعالتر بودند؟ کدامشان متمرکزتر بودند، شجاعتر بودند. تو خودت اگر قرار بود یک گروه را انتخاب کنی، به چه گروهی میرفتی؟
عطوی: واقعیتش را بخواهید همه هر چه در توانشان بود و هر چه داشتند می گذاشتند و دریغ نمیکردند. ولی یک مواقعی از پایین به بالا می شدند، من شخصا هوش بچههای حزب الله لبنان را خیلی دوست داشتم. هوش رزمی، هوش تکنیکی و هوش تاکتیکیشان در جنگ خیلی فوقالعاده است.
دلیلش این است که اینها همیشه یک طورهایی اسلحه به دست هستند، مثل ما ایرانیها نیستند که شاید سال به سال اسلحه نبینیم. شاید اگر در ایران (خدا نکرده) یک جنگ داخلی اتفاق بیفتد می توانم بگویم در عرض یک روز در یک شهر، شاید ۳۰۰ یا۴۰۰ کشته بدهیم، ولی در لبنان اگر در یک شهر یا روستایی، درگیریشود،تعداد کشتهها خیلی کم است. مثل همین اتفاق اخیر در خلّهی بیروت که فقط ۶ نفر کشته شدند، به خاطر اینکه هر دو طرف، جنگ شهری را بلدند و هوش بالایی دارند.
**: هم می توانند خوب سنگر و حفاظ بگیرند و هم می توانند خوب شلیک کنند…
عطوی: هر دو طرف کار را بلد هستند. ولی ایرانیها اینطور نیستند. افغانها هم آنها که سنشان پایین است و در ایران هستند معمولا همین طورند، پاکستانیها هم همین طور و سوریها هم همین طور؛ عراقیها هم نسبتاً بهتر هستند، چون عشیرهای هستند و همیشه اسلحه دارند. هوش رزمی حزب الله واقعا ستودنی است، شاید هوش رزمیشان از برخی نیروهای ما هم خیلی بهتر است.
**: برای این هوش رزمی، مثالی هم داری؟
عطوی: یک موضوعی بود، تاریخش دقیق یادم نیست. شاید در بحث درود اَرصال بود که اواخر جنگ، جبهة النصره از داخل لبنان عقبنشینی نمی کرد، (اگر اشتباه نکنم آن موقع بود) توی بیسیم این را می شنیدم که بچههای حزب الله از یک پایگاهی در نزدیکهای مرز خودشان که دستشان بود عقبنشینی تاکتیکی کردند و النصره آمد و آن پایگاه را گرفت. حالا قبل از اینکه آنها پایگاه را تخلیه کنند، خیلی زیبا وسائلی را چیده بودند که جلوه خیلی خوبی داشت. موز و سیب را چیده بودند روی میز، طوری که طرف فکر میکردی اینها فرار کردهاند؛ در حالی که پایگاه همهاش مینگذاری و بمبگذاری شده بود. وقتی اکثریت نیروهای النصره آمدند موز بخورند، پایگاه رفت روی هوا! به راحتی و با یک دکمه. اگر اشتباه نکنم آنجا بالای سیصد نفر تلفات دادند.
**: اینطور نبود که تلهگذاری شده باشد؟
عطوی: اتفاقا تلهگذاری شده بود.
**: اگر تلهگذاری بشود اینطور که به ذهنم می رسد با اولین انفجار، همه هوشیار می شوند.
عطوی: نه؛ فکر کنم این ساختمانی بود حوالی ابوسعید. بعدها بچهها خوشحالی می کردند و برای هم تعریف میکردند. آنجا بود که پایگاه را مینگذاری کرده بودند، سیب و موزها را روی میزها چیده بودند. جبههالنصرهایها آمدند به دید اینکه نیروهای اینجا را به اسارت بگیرند. وقتی آمدند دیدند اینها فرار کردهاند و دیدند سیب و موز روی میز هست، پس بیاییم بخوریم. خیلی راحت آمدند نشستند. چیزی که در ذهنم است این که حدود سیصد تلفات از النصره گرفتند که دیگر النصره خیلی عقب آمد. دید آنجا تلهگذاری شده، ترسید و خیلی عقب آمد.
نیروهای حزب الله هوش تاکتیکی خیلی بالایی دارند. بچههای فاطمیون هم خیلی مقاوم هستند، خیلی عقب نمینشینند. من به چشم دیدم که به راحتی عقب نمینشینند، اینکه تا دشمن یک تک زدند، ما بکشیم عقب، ندارند؛ مقاومت میکنند تا لحظهای که ببینند تلفات زیادی دارند می دهند، می کشند عقب. این سختکوشی بچههای افغانستانی خیلی خوب است.
**: در برخی روایتها یک چیزی هم ما شنیدهایم ، که بچههای لبنان یک مقدار فضای راحتگیرانه دارند. در فضای رزمیشان هم همه چیز باید فراهم باشد…
عطوی: همینطور است. مثلا قلیان و سیگار باید باشد. اینها نباشد به شدت عصبی می شود. چون من بیشتر با آنها و در سنگرشان بودم این را می دانم. مثلا یکی که رفیق خودم بود یکباره وسط جنگ در بیابان دیرالزور خرگوش گرفته بود و داشت با آن بازی می کرد! همه هم دورش جمع شده بودند. گفتم داریم می جنگیم! گفت حالا بیا با این بازی کنیم، دشمنها فرار نمی کنند؛ آنها را می زنیم!
این یک بحث تاریخی است. چون لبنان مستعمره فرانسه بوده، شکل زندگی لبنانیها شکل زندگی فرانسوی هاست. فرانسویها می گویند اگر هزار تومان داری آن را با لذت خرج کن؛ زندگیات را بکن؛ حال کن؛ دیدشان به زندگی اینگونه است. لبنانیها هم اینطور هستند. می گویند کاری که می خواهیم بکنیم باید با لذت انجام بدهیم، حالا ما در سنگر هستیم، باید قلیان باشد، باید آن چیزی که میخواهیم باشد، سیگارمان باید باشد.
از جنبه منفی هم لبنانیها یک مقدار تجملاتی هستند؛ چون اروپایی زندگی می کنند. چه شیعهها و چه مذاهب دیگر آن، همه اینطوری هستند. خاص یک مذهب و یک طایفه و یک دین نیست. شاید جلوی درِ خانهشان دو تا ماشین پارک شده باشد، ولی صاحب خانه شاید حتی غذایی برای شام نداشته باشد! مثلا در عروسیهایشان فلان قدر خرج میکنند ولی شاید بعد از عروسی به زحمت زیادی بیفتند.
**: در صحنه نبرد هم دقیقا همین طور است؟
عطوی: بالاخره این رفتارها بروز می دهد دیگر. مثلا میگویند هنر نزد ایرانیان است و بس. جاهایی یک ایرانی از هیچی گاهی یک چیزی درست می کند که طرف مقابل مات و مبهوت میشود. اگر اشتباه نکنم در «خانشیخون» بود که بچههای حزب الله یک تک زدند و آنجا را گرفتند؛ بعد یک طورهایی تثبیت کرده، نکرده، منطقه را دادند به بچههای ایران. شب، بچه های حزب الله آنجا گرفتند. فردا شب دوباره آنها تک زدند به ما و آمدند اینجا را بگیرند. یکی از بچههای ما یک حقهای زد که اینها اصلا دیگر جلو نیامدند و وارد «خانشیخون» نشدند. حقهاش اینطور بود دو طرف روستا یک دوشکا بسته بود. این دوشکاها را طوری می زد که آتش دوشکاها از کنار هم رد می شد و پیاده نظام اینها فقط باید سینهخیز میآمدند طرف روستا. برای این هم دو نفر گذاشته بود جلوی روستا. کلا با چهار نفر یک لشکر آنها را متوقف کرده بود. چون در شب واقعا نمیشود تکتیر زد. با چهار نفر یک روستا را نگه داشت و دیگر صبح، آنحا تثبیت کامل شد و به جایی رسیدیم که نتوانستند بیایند.
دو طرف روستا یک حالت نیمدایره و گِرد مانند داشت. دو طرف را دوشکا گذاشته بود. ورودی روستا از وسط بود و بقیهاش راهی نداشت که مثلا آنها با انتحاری بیایند. راه ماشینرو هم نداشت. مجبور بودند پیاده بیایند. دو طرف مسیر را با یک حالت خیلی تر و تمیز دوشکا گذاشته بود. سر این قضیه خیلی هوش به خرج داده بود. وسط این راه ورودی روستا دو نفر را گذاشته بود که اگر کسی سینهخیز میآمد او را می زدند. یعنی اگر کسی از دوشکا رد می شد، اینها با سلاح انفرادی، او را می زدند. دشمنان یک مقدار جلو آمدند و دیدند نمی شود بیایند؛ کنسلش کردند. چون بعد از نماز صبح بود، داشتند به ما پاتک می زدند که نگرفت!
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…