به گزارش مجاهدت از گروه دفاعی امنیتی دفاعپرس، امیر سرتیپ «کیومرث حیدری» فرمانده نیروی زمینی ارتش در دوره تئوری هیأت معارف جنگ شهید صیاد شیرازی در دانشگاه علوم و فنون هوایی شهید ستاری، با بیان اینکه ولی فقیه موجب میشود مسیر را به درستی تشخیص دهیم، اظهار داشت: در غیاب امام عصر (عج) صراط مستقیم، ولی فقیه است.
وی با بیان اینکه شهید صیاد شیرازی یک الگوی همیشه جاودان است، افزود: شهید صیاد شیرازی ولایتمداری را با گوشت، پوست و خون خود لمس کرده بود و سرباز واقعی ولایت فقیه بود.
فرمانده نیروی زمینی ارتش در ادامه با اشاره به حضور پرشور ملت ایران در راهپیمایی ۲۲ بهمن گفت: ملت قهرمان ایران، بار دیگر حماسه آفریدند و ولایتمحوری و ولایتمدار بودن خود را به منصه ظهور رساندند.
امیر حیدری با بیان اینکه باید یاد و نام شهدا را زنده نگه داریم، تصریح کرد: دستاندرکاران برگزاری دورههای هیأت معارف جنگ اهتمام دارند تا خط سرخ شهادت نسل به نسل الگو شده و هرگز به فراموشی سپرده نشود.
وی خاطرنشان کرد: دوران دفاع مقدس گنجینه بزرگی است که هرچقدر برداشت کنیم به آن گنجینه افزوده میشود و هرگز فراموش نخواهد شد.
فرمانده نزاجا با بیان اینکه ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران دفاع مقدس جانانه در مقابل دشمن افسارگسیخته جانانه ایستادگی کرد، گفت: ارتش در دوران دفاع مقدس دشمن بعثی را متوقف کرد و با کاستیهای موجود تمام نیروهای مردمی شناسایی شده در کشور توسط کادر نظامی نیروی زمینی و هوایی ارتش آموزش داده شده و مسلح شدند.
امیر حیدری خطاب به دانشجویان حاضر در دوره هیأت معارف جنگ عنوان کرد: جنگ امروز تنها با سلاح به پیروزی نمیرسد. جنگ یک علم است که انسانهای عالم بهرهمند از هنر فرماندهی با در اختیار داشتن علم جنگ و تجهیزات به روز شده میتوانند جنگ را به پیروزی برسانند.
فرمانده نیروی زمینی ارتش یادآور شد: نیروی هوایی قهرمان ما در دوران دفاع مقدس به دشمن فهماند که یک نیروی الهی است و دشمن را سر جای خود نشاند و در دریا نیروی دریایی ارتش ایران، نیروی دریایی صدام ملعون را از رده خارج کرد.
وی با تأکید بر اینکه ارتش نقش بسیار پررنگی در دوران دفاع مقدس ایفا کرد، افزود: در دوران دفاع مقدس نیروی زمینی ارتش در تمامی عملیاتها با قدرت حضور داشت و پس از جنگ تحمیلی، نیروی زمینی در پاکسازی اراضی مینگذاری شده نیز به یاری ملت شتافت.
امیر حیدری عنوان کرد: نیروی زمینی ارتش از سال ۷۵ تا ۸۱ یک نبرد نفسگیر مظلومانه با منافقین و ضدانقلاب در مرزهای جنوب غرب و غرب کشور داشت و همچون دفاع مقدس در مرز مستقر شدیم و به مبارزه با منافقین پرداختیم که در هیچ کتابی آورده نشده است.
فرمانده نیروی زمینی ارتش با اشاره به تجهیزات و تسلیحات نیروی زمینی ارتش گفت: چهار ویژگی برای تجهیزات نیروی زمینی ارتش تعریف کردیم و امروز سرمایهگذاری ما بر روی سلاحهای دورزن، نقطهزن، دارای قابلیت اتوماسیون و هوشمند بودن است.
وی با اشاره به تشکیل یگان موشکی در نیروی زمینی خاطرنشان کرد: منابعی را به وجود آوردیم تا بتوانیم تجهیزات نیروی زمینی را تغییر دهیم و تجهیزات متناسب با نیروی واکنش سریع را جایگزین کنیم.
امیر حیدری با بیان اینکه در ۴۵ نقطه کشور در حال احداث منازل سازمانی و پادگانهای جدید هستیم، یادآور شد: در دیداری که با فرمانده معظم کل قوا داشتم، ایشان از اقدامات نیروی زمینی ارتش بهطور کامل رضایت داشتند و این بهعنوان برگ زرین ولایتمداری برای نیروهای ما در ارتش است.
انتهای پیام/ 200
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش مجاهدت از گروه دفاعی امنیتی دفاعپرس، امیر سرتیپ خلبان «حمید واحدی» فرمانده نیروی هوایی ارتش در مراسم افتتاحیه بیستمین دوره تئوری معارف جنگ شهید صیاد شیرازی در دانشگاه علوم و فنون هوایی شهید ستاری، ضمن گرامیداشت ایامالله دهه فجر با تأکید بر اینکه باید از دوران دفاع مقدس درس بگیریم، اظهار داشت: همه نسلها در کشورمان باید دوران دفاع مقدس را به خوبی درک کنند؛ چرا که اگر این دوران نبود، اینچنین در همه حوزهها پیشرفت نمیکردیم و قطعاً ایران بدون دوران دفاع مقدس از جایگاهی که هماکنون از آن برخوردار است، بیبهره میماند.
وی با تأکید بر لزوم ارتقای توان رزم خاطرنشان کرد: ما باید همواره در تلاش باشیم تا به یاری خداوند بتوانیم توان رزم خود را ارتقا ببخشیم و بتوانیم در مقابل هر نوع تهدید در هر سطحی بایستیم و این را در نظر بگیریم که در کجا قرار داشتیم و به کجا باید برسیم.
فرمانده نیروی هوایی ارتش با تأکید بر اینکه نیروی هوایی ارتش افسری نیاز دارد که دارای ایمان و تخصص قوی باشد، خطاب به دانشجویان گفت: شما عزیزان شغل مقدسی را انتخاب کردید و مسئولیت سنگینی دارید؛ لیکن خدمت در نیروی هوایی ارتش علاوه بر تخصص نیاز به باوری انقلابی و روحی ولایی دارد که بیشک این موارد در شما عزیزان یافت میشود.
امیر واحدی با اشاره به اینکه در این دورهها با دل و جان شرکت کنید، افزود: شما دانشجویان باید تمام وجودتان در این کلاسها باشد و به تمامی نکات توجه کنید و از تجربیات پیشکسوتان به خوبی استفاده کنید و هیچگاه در زندگی خود فرصتهای طلایی را از دست ندهید.
وی تأکید کرد: باید تک تک شما عزیزان، استاد معارف جنگ شوید تا به همه مردم یادآوری کنید که در دوران دفاع مقدس چه گذشت و چه شجاعتهایی صورت گرفت که اینچنین در آرامش به سر میبریم.
فرمانده نهاجا با اشاره به منویات مقام معظم رهبری بر اهمیت به جوانان و خودباوری گفت: در تمامی سخنان گوهر بار مقام معظم رهبری (مدظلهالعالی) جمله خودباوری و اعتماد به جوانان مشهود است و این نشان از باور ایشان نسبت به جوانان است؛ ازاینرو وظیفه ما در مقابل چنین بینشی سعی و تلاش مضاعف در ساخت ایرانی قدرتمندتر بر پایه مفاهیم انقلاب اسلامی ایران است.
امیر واحدی در پایان خطاب به جوانان گفت: شما عزیزان باید بدانید قهرمانان ما در دوران دفاع مقدس چه کارهایی انجام دادند که اینچنین نورانیت این دوران در دلها ماندگار شده است و قدر خود را بدانید و در جهت ارتقای توان خود در تمامی حوزههای تخصصی و تقویت باورهای دینی خود بکوشید.
انتهای پیام/ 221
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «غلامحسین افشردی»، مشهور به حسن باقری، در نخستین روز مهر ۱۳۵۹، با آغاز جنگ، وارد خوزستان شد؛ همان روزی که محسن رضایی تلفنی او را به علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان معرفی کرد، او تا روزی که علی شمخانی خبر شهادتش را به محسن رضایی داد، ۲۸ ماه از عمر خود را در میدانهای جنگ گذراند.
در این مدت نه چندان طولانی، حسن باقری به مرتبهای از تاثیرگذاری رسید که اطلاعات، طراحی و نیز اجرای عملیاتهای کوچک و بزرگ به او متکی شد و فرمانده کل سپاه تنها او را به عنوان موید تصمیم گیری هایش میشناخت. او در این مدت کوتاه به یک استراتژیست جنگ تبدیل شد.
فرمانده شهید ارتش علی صیاد شیرازی هوش سرشار، نبوغ، استعداد، تحرک، قدرت تجزیه و تحلیل آمیخته با تعهد و روحیه انقلابی او را میستود و وی را در جایگاهی میدید که تنها شایستگان جبهه آن هم پس از سالها نبرد میتوانستند بدان دست یابند.
«حسن باقری» در اسفند ۱۳۳۴ در تهران متولد شد. یک ماه پس از پیرزی انقلاب مدت کوتاهی در کمیته محلی گذراند و سپس به روزنامه نگاری روی آورد؛ فعالیتی که تا شروع جنگ ادامه یافت. افشردی هم زمان با کار، شش ماه در رشته حقوق دانشگاه تهران تحصیل کرد که با وقوع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها، ناتمام ماند. او همچنین از شهریور ۱۳۵۸ تا آغاز جنگ نیز در اطلاعات سپاه به فعالیت پرداخت. تا اینکه پیش از عملیات والفجر مقدماتی در حالی که برای انجام عملیات شناسایی به همراه تعدادی از همرزمانش به منطقه فکه رفته بود، در سنگر دیده بانی مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و به شهادت رسید.
در ایام شهادت حسن باقری کلیپی از سخنان رهبر انقلاب در جمع مسوولان نظام تهیه و تدوین شده است که رهبر انقلاب از او به عنوان طراح جنگی یاد میکند که از یک سرباز صفر در ظرف ۲ سال به یک استراتژیست تبدیل شد.
کد ویدیو
دانلود
فیلم اصلی
انتهای پیام/ ۱۴۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، پنجم مرداد سالروز عملیات افتخارآفرین مرصاد است که جهت تقابل با تهاجم منافقین به ایران در عملیاتی با نام «فروغ جاویدان» صورت گرفت. این عملیات از سوی نیروهای مجاهدین خلق (منافقین) و با حمایت صدام از استان کرمانشاه و شهر اسلامآباد آغاز شد اما با دفاع محکم نیروهای رزمندگان اسلام و به خصوص فرمانده شهید علی صیاد شیرازی با پیروزی رزمندگان اسلام به پایان رسید.
متن زیر از کتاب «در کمین گل سرخ»، روایتی از زندگی شهید صیاد شیرازی نوشته محسن مؤمنی است، که در آن اشارهای نیز به عملیات مرصاد شده است.
«سه روز پس از قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط امام خمینی (ره)، عراق بر حملاتش به ایران افزود و در یک حمله گسترده به سوی خرمشهر هجوم برد اما با اشاره امام خمینی (ره) دوباره نیروهای مردمی به جبههها آمدند و در یک جنگ تن به تن دشمن را تا مرزهای بینالمللی عقب راندند اما غافل از آنکه کاروانی از سمت غرب کشور در سودای حکومت بر مردم ایران پیش میآمد.
آن روز تیمسار صیاد در جنوب بود که خبر حمله سنگین دشمن از سمت غرب را شنید. او آن روز از طرف شورای عالی دفاع به مأموریت آمده بود تا فعل و انفعالات اخیر جبهههای جنوب را از نزدیک بررسی کند. چون حمله عراق به جنوب بعد از پذیرش قطعنامه از سوی ایران باعث شده بود که تمام نیروهای مؤثر به آنجا کشیده شوند و جبهههای غرب خالی بمانند.
در چنین اوضاعی رهبران سازمان مجاهدین خلق که در رکاب حاکم عراق بودند، زمان را برای حمله به ایران مناسب دیدند و در کمتر از ۲۴ ساعت موفق شدند کاروانی با حدود ۱۵ هزار نفر زن و مرد را مهیای جنگ با ایران کنند. مسعود رجوی به سربازان خود گفته بود که نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران به علت حملات اخیر ارتش عراق از هم پاشیده است و در داخل نیز دولت به علت پذیرش قطعنامه ۵۹۸ اقتدارش را از دست داده؛ بنابراین ما که به کرمانشاه برسیم، از همه جای ایران مردم به نفع ما وارد میدان میشوند.
رجوی چنان در عالم تخیل خود کار ایران را تمام شده میپنداشت که نخواست وقت را به پاسخگویی به اشکالات یارانش از دست دهد و سرمست از پیروزی که خیال میکرد، به آنان گفت: «جمعبندی نهایی در میدان آزادی.»
کاروان منافقین عصر روز سوم مرداد به راه افتاد، از تنگه پاتاق وارد خاک ایران شد و به کمک ارتش عراق موفق شد که خط اول را بشکند و با حمایت نیروهای هوایی صدام پیش بیاید. آنها از سر پل ذهاب نیز گذشتند و موفق شدند شهر کِرِند را هم تصرف کنند. مسعود رجوی هم با خودروی ضدگلوله همراه آنان میآمد.
بر خلاف تصور مجاهدین خلق، مردم اسلامآباد با گاو و گوسفند به استقبالشان نیامدند بلکه با داس و تبر از خانه و کاشانهشان دفاع کردند. هرچند شهر سقوط کرد اما مجاهدان خلق چنان زهر چشمی از خلق خدا گرفتند که صدام در تمام جنایات هشت سالهاش انجام نداده بود. مردم اسلامآباد اولین و آخرین محکومان حکومت منافقین بودند.
سازمان مجاهدین خلق ایران که روزی برای برای نجات مردم ایران از استثمار آمریکا پا به میدان مبارزه گذاشته بود، بر اثر نفوذ ایدئولوژیهای التقاطی چنان به انحراف افتاد که درتاریخیترین لحظات ایران بر سر سفره صدام نشست و به سوی مردم ایران آتش گشود. اینچنین بود که مردم ایران آنها را «منافق» نامیدند.
آن شب در حالیکه آنان در بیمارستان امام خمینی (ره) اسلامآباد مجروحان را قتل عام میکردند، رادیوشان به مردم کرمانشاه نوید میداد که فردا به سوی آنان میآید. خبر سقوط اسلامآباد غرب در تهران مردان شورای عالی دفاع را سردرگم کرده بود. آنها هنوز گمان میکردند که با ارتش عراق طرف هستند؛ لذا آغاز این حمله با دانستههای آنان از توانایی ارتش عراق نمیخواند. همان شب تیمسار صیاد (مرد روزهای سرنوشتساز) عازم منطقه شد.
بخش زیر سخنان شهید صیاد است
«شبانه خودم را با یک فروند هواپیمای فالکون به کرمانشاه رساندم و صحنه پیشروی دشمن را از نزدیک مشاهده کردم و متوجه اوضاع شدم. چنان جو پریشان و اضطراب در مردم ایجاد شده بود که سراسیمه از خانه بیرون آمده بودند. از طرفی جاده کرمانشاه به بیستون از خودروهایی که در انتظار جابجایی بودند، پر شده و ترافیک سنگینی ایجاد شده بود. بر این اساس با یک فروند هلی کوپتر از فرودگاه به سمت یکی از قرارگاههای تاکتیکی سپاه پاسداران مستقر در طاق بستان حرکت کردیم. نیمه شب چهارم تیر ماه بود و تا ساعت یک و نیم نتوانستیم ماهیت دشمن را به دست بیاوریم که چه کسی است که همین طور در حال پیشروی است.»
گروه جهاد و مقاومت مشرق –این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانهای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بیوقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سالهای دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.
چندین روز مشرق را با قسمتهای مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…
خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سالهاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت میکند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت پنجم این گفتگو، پیش روی شماست.
**: الگوی آقامحمدرضا برای ازدواج، چه کسانی بودند؟
مادر شهید: الگوی محمدرضا داییهایش بودند. محمدرضا پنج دایی دارد که دوتایشان در دفاع مقدس شهید شده اند. داییهای محمدرضا در سنین ۱۹ و ۲۰ و ۲۲ سالگی ازدواج کرده اند و این مدام در ذهنش بود و می گفت که داییها چطور ازدواج کردهاند؟! ببینید چه خوب زندگی می کنند؟
ما هم وقتی این اصرار محمدرضا را دیدیم، راضی شدیم.
**: برادران شما در این سن و سال، وضع مالیشان خوب بود؟
مادر شهید: برادرانم طلبه و روحانی بودند و در قم درس می خواندند. پدرمان هم حمایتشان می کرد. استدلال محمدرضا هم همین بود و می گفت من را حمایت کنید.
**: البته طلاب، شهریه می گرفتند و با قناعت، زندگی می کردند.
مادر شهید: بله، اما پدرم هم خیلی به برادرانم کمک می کرد… ما هم می گشتیم تا دختر خوبی را برایشان پیدا کنیم.
**: شما در کمک مالی به آقا محمدرضا زیادهروی می کردید؟ با توجه به روحیات و خصوصیات شخصی ایشان، چرا زودتر از این ها مشغول کاری نشدند تا به آن استقلال مالی برسند.
مادر شهید: محمدرضا خیلی دوست داشت به سر کار برود اما بیشتر ساعات روزش را صرف درس می کرد. دانشگاه شهید مطهری از دانشگاههایی است که ساعتهای طولانی درس حضوری دارد و تکالیف زیادی هم به دانشجوها می دهد. گاهی از هفت صبح تا هشت شب سر کلاس بود برای همین وقت دیگری برایش نمی ماند که برود و مشغول کار بشود.
برخی از دوستانش بودند که با همدیگر از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودند و در دانشگاه دیگری درس میخواندند؛ انتخاب واحد هایشان طوری بود که در هفته سه روز در دانشگاه مشغول بودند اما محمدرضا در تمام ایام هفته در دانشگاه مشغول بود. یکی از دلایلش هم این بود که دنبال شغل نمی رفت. البته برخی کارها را دوست داشت.
دوست دامادمان در برقکشی ساختمان کار می کرد و محمدرضا می گفت دلم می خواهد بروم پیش ایشان و کمکش کنم. یا در نمایشگاه کتاب، به یکی از غرفههای کتاب رفته بود و ده روز کار کرد. این که بخواهد جایی از صبح تا شب به سر کار برود، اینطوری نبود…. تازه سال دوم دانشگاه بود و سنش آنقدر نبود که شغل دائمی داشته باشد.
**: پس پذیرفتند دلایل شما را مبنی بر این که باید صبر کند تا وضعیت کاریاش مشخص شود… شما در این حال و فضا کسی را در نظر داشتید؟
مادر شهید: من دو سه نفر را به محمدرضا معرفی کردم. حتی یکی از دوستان صمیمیاش آقا صادق به من می گفت: حاج خانم! شما یک بار به محمدرضا گفته بودید که دختر یکی از همکاران هستند که دانشجو معلم است و سال اول است که به دانشگاه فرهنگیان رفته. او را برای محمدرضا کاندیدا کرده اید. محمدرضا هم به شوخی و خنده آمده و این را برای ما تعریف کرد… (با خنده)
**: چرا شوخی و خنده؟
مادر شهید: مثلا برای دوستانش تعریف کرده بود که مادرم کسی را برای من زیر نظر دارد و همین که من چهار سال دانشگاهم تمام بشود، من شغل ندارم اما همسرم معلم است!…
یا وقتی که به خانه می آمد و به ما می گفت، من مسخره می کردم و جدی نمی گرفتم.
نکته مهم و اساسی که هست و من حتی وقتی که محمدرضا در سوریه بود از او پرسیدیم. از طرفی به دخترم پشت تلفن یا حضوری می گفت که «دعا کن من شهید بشوم.» به دخترم می گفت که برو بابا و مامان را راضی کن تا برای من زن بگیرند.
این دو تا ضد و نقیض بود و ۱۸۰ درجه اختلاف داشت…
**: این حالت تجافی است که هم حواسش به دنیا باشد و هم به فکر آخرت باشد…
مادر شهید: یکبار نشستم باهاش صحبت کردم و گفتم: تو هم دنیا را می خواهی و هم آخرت را و جمع کردن این دو تا کنار همدیگر خیلی سخت است. این که ما برویم با یک دختر صحبت کنیم و همه کارها را نجام بدهیم اما تو پس فرا بروی سوریه و شهید بشوی! ما باید چه کار کنیم؟
حتی آخرین باری که از سوریه زنگ زد و به دخترم می گفت که بابا و مامان را راضی کن و دخترم گفته بود که بابا قول داده از سوریه که برگردی می رویم برایت خواستگاری. البته کسی را در نظر نداشتیم اما میخواستیم انگیزه داشته باشد برای برگشت. ما با دو تا گوشی با محمدرضا حرف میزدیم. من بهش گفتم محمدرضا تکلیف خودت را معلوم کن. تو یا آنجا در سوریه داری میجنگی یا این که مدام زن می خواهی. تو هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست.
گفت: مامان! من باید برای شما روایت بخوانم؟ مگر حضرت علی نمیگوید برای دنیایت طوری زندگی کن که انگار تا ابد زندهای و برای آخرتت هم طوری زندگی کن انگار که لحظهای دیگر، نیستی.
واقعا دید یک جوان بیست ساله که می خواهد اینطوی فکر کند، خیلی جالب است. الان که در اطرافم نگاه می کنم میبینم که جوان با این تفکرات حیلی کم پیدا می شود. در این سن بیست سالگی و در عصر مجازی که پر از بیاعتقادی است.
**: دو تا از برادران شما به شهادت رسیده اند… اتفاقا همان اول هم گفتم می خواهم به این برسم که آقا محمدرضا با این ویژگیها، محصول دو خاندان دهقان امیری و طوسی است. اگه ممکن است درباره اخویها هم کمی برایمان بگویید و این که ماجرا شهادتشان چطور بود؟ کمی هم درباره حاج آقا پدرتان برفرمایید و بعدش هم برویم سراغ روایتی از حاج آقا دهقان امیری تا ببینیم چنین فرزند متفاوت و شاخصی در چه بستر خانوادگی رشد کرده و بالنده شده است.
مادر شهید: پدر من در دوران پهلوی، نظامی و استوار شهربانی بود. سال ۱۳۵۲ پدرم از شهر خودمان یعنی دامغان به کردستان تبعید شد. گفته بودند ما تو را به جایی تبعید میکنیم که عرب نی بیندازد. یعنی جایی خشک و بیآب و علف با سختیهای فراوان. چون مبارزه می کرد و از آن آدم هایی بود که نوارهای حضرت امام را گوش می داد و کتابهایشان را می خواند. پای سخنرانیهای مراجع می رفت و… یک سال به تنهایی به کردستان و سنندج رفتند و استدلالشان هم این بود که من اول باید وضعیت را ببینم که جایی برای زندگی زن و بچههایم هست یا نه تا این که بعدا ببرمشان. ما ۴ بچه بودیم و بردن ما برایشان سخت بود.
**: یعنی هنوز تعدادی از فرزندان خانواده شما به دنیا نیامده بودند…
مادر شهید: ما چهار بچه بودیم و برادرم محمدحسن هم آنجا به دنیا آمد. بعد از یک سال، به دایی و عمویمان پیغام داد که همسر و فرزندانم را بیاورید. اثاثیه زندگی را هم جمع کردیم و با کمک داییمان، از دامغان رفتیم به سنندج. من هم آنجا درس خواندم. ما شش سال در سنندج بودیم و تا کلاس پنجم ابتدایی آنجا درس خواندم.
آنجا یک روحانی به نام آقای نصرالله موحد بود که امام جماعت حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) در سنندج را به عهده داشت. فعال سیاسی بود و جلسات زیاد بصیرتی برگزار میکرد و من خودم با این که سن بالایی نداشتم و خواهرم که ۲ سال بزرگتر است و آقا محمدعلی که اولین شهید خانواده است، همه سر کلاس درس آقای موحد می رفتیم. حسینیه حضرت ابوالفضل فقط برای شیعیان است. آن روزها برخی اهل تسنن افراطی عقیده داشتند که اگر ۷ شیعه را بکشید، به بهشت میروید! و خانواده ما هم دقیقا هفت نفره بود!
**: آماده برای به بهشت فرستادن یکی از آن افراطیها…
مادر شهید: شبها با ترس و لرز میخوابیدیم. من بچه بودم و زیاد آن ترس را متوجه نمی شدم اما پدر و مادر و بچههای بزرگتر خیلی خوف داشتند. این در بحبوحه قبل از انقلاب بود و خورد به سال ۵۶ و ۵۷.
یادم هست شهریور سال ۵۷ بود که پدرم ما را به تهران آورد و تحویل پدربزرگ مادریمان داد و خودش تنهایی به سنندج برگشت و تا عید سال بعد، آنجا بود.
**: در آن سالها چقدر به بازنشستگی حاج آقا مانده بود؟
مادر شهید: فکر می کنم با ۲۲ سال سابقه بازنشسته شدند و سابقه کمی داشتند. حدود سال ۵۹ یا ۶۰ بود که بازنشسته شدند.
**: یعنی دو سال از پیروزی انقلاب گذشته بود…
مادر شهید: بله؛ دوران خیلی سختی را گذراند. آنقدر در آنجا نداری کشیدیم که حساب ندارد. حقوق پدرم کم بود. فقط مادرم بالای سر ما بود و پدرم خیلی وقتها در زندان بود. کردها زیرابش را می زدند که مثلا پدرم را در جلسات آقای موحد دیده اند یا این که به نماز جماعت رفته و…
**: پس آنجا هم تحت فشار بودید…
مادر شهید: خیلی وقتها در زندان بود. خصوصا در سال ۵۶ که آقامصطفی فرزند بزرگ امام شهید شدند؛ سنندج خیلی به هم ریخت و خیلی از شیعهها را کشتند. حوالی تیرماه ۵۷ بود که حسینیه حضرت ابوالفضل را آتش زدند! خیلی از شیعیان آنجا کشته شدند. سالهای آخر، ما امنیت جانی نداشتیم و به همین خاطر ما را به تهران آوردند.
**: می خواستند که تا حدودی خیالشان از شما راحت باشد.
مادر شهید: بله؛ آقامحمدعلی آن موقع سال اول یا دوم دبیرستان بود. ایشان پسر ارشد خانواده و جزو مبارزان انقلابی بود. محمدعلی همیشه در جلسات شرکت می کرد و در توزیع اعلامیههای حضرت امام و کتابهایشان فعالیت می کرد. کمکم گذشت و سال ۵۹ بود که جذب دانشگاه افسری تهران شد و ۴ سال دوران دانشگاهش را گذراند و دو سال هم در لشکر نیروی مخصوص بود و دوره چتربازی را تمام کرد. سال ۶۳ بود که در یازدهم بهمن، شهید شد. در محور سردشت بانه به عنوان فرمانده و یکی از نیروهای شهید صیاد شیرازی حاضر شده بود که به شهادت رسید.
نیروی رسمی ارتش بود و شهید صیاد شیرازی علاقه زیادی به ایشان داشت و همیشه از او به نیکی یاد می کردند و حتی بعد از شهادتش چند باری به خانه ما آمدند.
وقتی آقامحمدعلی شهید شدند خیلی ها از دانشگاه افسری برای تشییعش آمدند. البته ما آن موقع در دامغان بودیم. ما اردیبهشت یا خرداد ۵۹ به دامغان رفته بودیم.
جنگ که شروع شد، آقاجان من مدت طولانی در جبهه بود و فکر کنم حدود ۵ و نیم سال سابقه جبهه داشت.
**: ایشان که بازنشسته بود به صورت بسیجی به جبهه می رفت؟
مادر شهید: بله؛ در یگان حبیب بن مظاهر خدمت می کرد. یگان پیرمردها بود…
**: سنشان در آن مقطع چقدر بود؟
مادر شهید: زیاد نبود. فکر کنم حوالی پنجاه سال داشتند. جالب این است که آقامحمدعلی به آقاجان همیشه می گفت شما نرو، من دارم به جای شما می روم. من نظامیام و جای شما را پر می کنم… محمدعلی آنقدر مردم کردستان را دوست داشت که همیشه می گفت مردم آنجا از نظر معیشتی و عقیدتی و فرهنگی و … محرومند. با این حال حاجآقا کار خودش را میکرد و می رفت.
برادرم «محمدرضا» ۱۲ سالش بود که برای اولین بار به جبهه رفت. آخرهای سال ۶۳ و بعد از شهادت برادرمان محمدعلی بود. اصلا نمی شد نگهش داشت. سنی هم نداشت. ما سه مرد در خانه داشتیم که هر سه نفر به جبهه می رفتند. محمدرضا را آقاجان نمی گذاشتند برود. مثلا بیست روز می رفت و دوباره با واسطه حاج آقا مجبور به برگشت می شد. آقاجان می گفت سنش کم است. دوم آذر ۶۶ در عملیات نصر ۸ در ماووت عراق شهید شد. ولی آقا محمد علی در محور سردشت بانه در عملیات با کومله و دموکرات شهید شد. آن قدر علاقه داشت به کوهستان که همانجا هم جانش را تقدیم کرد.
**: آقا محمدعلی ازدواج کرده بود؟
مادر شهید: نامزد داشت و قرار بود عید نوروز عروسی کند. اتفاقا یکی از برادران خانمش، تیمسار محمدرضا فریدونیان، آن زمان در ارتش فرمانده لشکر بود. چند برادرزن داشت که همه نظامی بودند. راحت می توانستند او را از سردشت به تهران بیاورند ولی محمدعلی می گفت من نمی توانم و غیرتم اجازه نمی دهد در تهران زندگی کنم و بخواهم بجنگم. من باید پشت گلوله توپ باشم.
**: عقد هم کرده بودند؟
مادر شهید: صیغه محرمیت خوانده بودند و قرار بود عید، عقد و عروسی برگزار بشود. همه چیز تمام شده بود و انگشتر نشانه هم داده شده بود. صحبتها هم انجام شده بود. چهل روز قبل از عید شهید شد و دقیقا چهلمش قرار بود روز عروسیاش باشد.
**: همسرشان بعدا ازدواج کردند؟
مادر شهید: همسرشان تا ۱۰ سال ازدواج نکردند. از اثرات روحی شهادت آقامحمدعلی راضی نبود با کسی ازدواج کند و می گفت من مردی مثل محمدعلی نمیتوانم پیدا کنم. پدر من رفت و خواهش کرد. بعد از آن خانواده ما خیلی اصرار کردند. حتی هدایایی که محمدعلی برایش برده بود را هم گفتند که جدا کنید تا بلکه دل بکند و بتواند ازدواج کند. ۱۹ ساله بود و محمدعلی ۲۲ ساله. تا ۲۹ سالگی ازدواج نکرد و در سی سالگی بود که ازدواج کرد و به تبریز رفت. اسم پسر اولش را هم محمدعلی گذاشت.
**: پس همچنان با ایشان ارتباط دارید؟
مادر شهید: بله؛ فامیل ما بودند. مادرشان با پدر من دختر دایی و پسر عمه بودند…