شهید عبدالله نوریان

خاطره شهادت فرمانده تخریب در عملیات شناسایی با یک تیر

روایتی از شهادت فرمانده تخریب در عملیات شناسایی یک پل استراتژیک


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سلیمانی آقایی» از رزمندگان تخریبچی خاطره شهادت شهید «مهدی خسرونژاد» فرمانده تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا در ماموریت شناسایی پل شلحه را روایت کرد که در ادامه آن را می‌خوانید.

بهمن ماه سال ۱۳۶۵، گردان‌های لشکر ۱۰ در حاشیه اروند و اطراف جزیره شلحه با دشمن درگیر بودند. برای ورود به جزیره شلحه باید از پلی رد می‌شدیم که برای دشمن حیاتی بود و از آن به شدت محافظت می‌شد. شهید آقا سید محمد زینال حسینی، فرمانده تخریب لشکر ۱۰ گفت: «بچه‌های اطلاعات عملیات می‌خواهند بروند سمت جزیره شلحه و از بچه‌های تخریب یک نفر باید همراه باشد، شما آماده شو و با آنها برو.» گفتم: «با کی بروم؟ گفت با یکی از بچه‌های اطلاعات به اسم خسرونژاد.»

خسرونژاد را از قدیم می‌شناختم. چهره جدی و بانمکی داشت. من یک ماسک شیمیایی به کمرم بسته بودم و یک بی سیم روی دوشم داشتم، نشستم ترک موتور خسرونژاد و راه افتادیم. تا جایی که می‌شد جلو رفتیم. سمت جزیره شلحه درگیری خیلی شدید بود.

در راه از یکی از رزمنده‌ها پرسیدم: «شلحه از کدوم طرفه؟» گفت: «همین مسیر رو برو و دور بزن تا به پل برسی.»

قرار بود پل ارتباطی جزیره شلحه را شناسایی و منهدم کنیم. آقا سید محمد گفته بود فقط ببین وضعیت پل چطور است. به جایی رسیدیم که دیگر با موتور نمی‌شد رفت. موتور را جایی گذاشتیم و با خسرونژاد رفتیم جلو تا رسیدیم به سر یک پیچ.

همین که پیچ را دور زدیم دیگر خبری از سنگر نبود. یک فضای باز بود و دوباره ۳۰ – ۴۰ متر سنگر‌ها ادامه داشت. خسرونژاد رو به من کرد و گفت برو جلو!

خسرونژاد که یکی از پاهایش مصنوعی بود بلند شد و شروع کرد به دویدن. به سرعت دوید و خودش را انداخت داخل یک چاله بعد سرش را کمی بیرون آورد و با دست علامت داد و گفت بیا بیا. گفتم: «نمیشه» گفت: «بیا» آرام گفتم: «کجا بیام ما که دوتایی تو چاله جا نمی‌شیم.» یه کم جا به جا شد و جایی رو برای من خالی کرد و از آن چاله خیز برداشت به سمت سنگر کوچکی که کنار یک پی ام پی بود.

همین که بلند شد، رو به من گفت بیا و خودش حرکت کرد که در همین لحظه از رو به رو او را با تیر زدند. من با سرعت دویدم به سمت او و خودم را داخل چاله‌ای که خسرونژاد داخلش افتاده بود انداختم. خسرونژاد را بلند کردم، نمی‌توانست حرف بزند، به سختی نفس می‌کشید. گفتم: «بگو یا زهرا (س).»

دستش را گرفتم، سرش را گذاشت روی خاک و یک نفس کشید و شهید شد. به پشت خواباندمش. سینه اش تیر خورده بود. جیبش را گشتم فقط یک قطب نما داشت. با بی سیمی که همراهم بود با عقبه تماس گرفتم. یکی از بچه‌ها پشت خط بود. پرسیدم: «آقا سید اونجاست؟»

گفت: «بله. گفتم گوشی را بده به سید.» سید گفت: «چی شده؟ گفتم سید خسرو خوابش میاد.» گفت: «حالا چه وقت خوابه؟» جواب دادم: «نمی‌دونم والا دلش هوای حاج عبدالله (شهید عبدالله نوریان) کرده.»

سید مکث کرد و پرسید: «تو چیکار می‌کنی برمی‌گردی؟» گفتم نه راه را بلدم. گفت: «تنها میری؟» گفتم: «بله فقط می‌خواستم اطلاع بدم که خسرو خوابیده.» خسرونژاد را زیر پی ام پی خواباندم و بلند شدم و رفتم سمت مسیری که قرار بود بروم.

نزدیکی‌های پل داخل یک سنگر نشستم و اطراف پل را بررسی کردم. اول پل یک کیوسک نگهبانی بود. با خودم گفتم در قدم اول می‌روم پشت این کیوسک و در قدم دوم می‌روم روی پل. داشتم به این نقشه فکر می‌کردم که یک گلوله توپ خورد به کیوسک و همه نقشه‌های من دود شد. گفتم این که هیچی.

قرار شده بود پل را کامل شناسایی کنم و سید گفته بود بررسی کنم که پل زیرش لوله هست یا سازه دیگری دارد. یک نگاه دقیق انداختم و دیدم آب اطراف پل خزه سبز بسته و انگار گردشی ندارد. معلوم بود که با خاک پرش کردند و روی خاک پل را نصب کردند. مسیر را به سرعت دویدم به سمت شانه پل.

ساعت ۱۰ صبح بود، آستین‌ها را بالا زدم و به سرعت رفتم توی گل‌ها تا جایی که دست و پایم می‌رسید. دیدم هیچ لوله‌ای زیر پل نیست و زدن این پل راحت است. خیالم که راحت شد برگشتم. موقع برگشتن دو تا بی سیم کرم رنگ عراقی روی زمین افتاده بود. آن‌ها را هم برداشتم، سه تا بی سیم را با یک بند پوتین بستم پشت موتور، اما هرچی هندل زدم موتور روشن نشد. یک جیپ از بچه‌های خودمان سر رسید خواهش کردم موتور را هل بدهند شاید روشن شود، هل دادند و موتور روشن نشد. پرسیدند چکار می‌کنی؟ چاره‌ای نداشتم، موتور را گذاشتم، سوار ماشین آن‌ها شدم و خودم را عقبه رساندم.

آقا سید محمد گفت چه خبر؟ ماجرا را شرح دادم. گفت: «اینا چیه؟ خسرونژاد چی شد؟ گفتم: بی سیم‌های عراقی است. خسرونژادم همونجا گذاشتم، ولی جاشو بلدم.» شب برگشتیم منطقه. همه چیز فرق کرده بود. تا چشم کار می‌کرد بولدوزر و لودر کار می‌کرد. پیکر شهید خسرونژاد را به عقب منتقل کردیم، اما از موتور خبری نبود.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از شهادت فرمانده تخریب در عملیات شناسایی یک پل استراتژیک بیشتر بخوانید »

خاطره شهادت فرمانده تخریب در عملیات شناسایی با یک تیر

خاطره شهادت فرمانده تخریب در عملیات شناسایی با یک تیر


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سلیمانی آقایی» از رزمندگان تخریبچی خاطره شهادت شهید «مهدی خسرونژاد» فرمانده تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا در ماموریت شناسایی پل شلحه را روایت کرد که در ادامه آن را می‌خوانید.

بهمن ماه سال ۱۳۶۵، گردان‌های لشکر ۱۰ در حاشیه اروند و اطراف جزیره شلحه با دشمن درگیر بودند. برای ورد به جزیره شلحه باید از پلی رد می‌شدیم که برای دشمن حیاتی بود و از اون به شدت محافظت می‌کرد. شهید آقا سید محمد زینال حسینی، فرمانده تخریب لشکر ۱۰ گفت: «بچه‌های اطلاعات عملیات می‌خواهند بروند سمت جزیره شلحه و از بچه‌های تخریب یک نفر باید همراه باشه، شما آماده شو و باهاشون برو.» گفتم: «با کی برم؟ گفت با یکی از بچه‌های اطلاعات به اسم خسرو نژاد.»

خسرو نژاد را از قدیم می‌شناختم چهره جدی و بانمکی داشت. من یک ماسک شیمیایی به کمرم بسته بودم و یک بی سیم روی دوشم داشتم، نشستم ترک موتور خسرو نژاد و راه افتادیم. تا جایی که می‌شد جلو رفتیم. سمت جزیره شلحه درگیری خیلی شدید بود.

توی راه از یکی از رزمنده‌ها پرسیدم: «شلحه از کدوم طرفه؟» گفت: «همین مسیر رو برو و دور بزن تا به پل برسی.»
قرار بود پل ارتباطی جزیره شلحه را شناسایی و منهدم کنیم. آقا سید محمد گفته بود فقط ببین وضعیت پل چطور است. به جایی رسیدیم که دیگر با موتور نمی‌شد رفت. موتور را جایی گذاشتیم و با خسرو نژاد رفتیم جلو تا رسیدیم به سر یک پیچ.

همین که پیچ را دور زدیم دیگر خبری از سنگر نبود. یک فضای باز بود و دوباره سی چهل متر سنگر‌ها ادامه داشت. خسرونژاد رو به من کرد و گفت برو جلو!

خسرونژاد که یکی از پاهایش مصنوعی بود بلند شد و شروع کرد به دویدن. به سرعت دوید و خودش را انداخت داخل یک چاله بعد سرش را کمی بیرون آورد و با دست علامت داد و گفت بیا بیا. گفتم: «نمیشه» گفت: «بیا» آرام گفتم: «کجا بیام ما که دوتایی تو چاله جا نمی‌شیم.» یه کم جا به جا شد و جایی رو برای من خالی کرد و از اون چاله خیز برداشت به سمت سنگر کوچکی که کنار یه پی ام پی بود.

همین که بلند شد، رو به من گفت بیا و خودش حرکت کرد که در همین لحظه از رو به رو او را با تیر زدند. من با سرعت دویدم به سمت او و خودم را داخل چاله‌ای که خسرونژاد داخلش افتاده بود انداختم. خسرونژاد را بلند کردم، نمی‌توانست حرف بزند، به سختی نفس می‌کشید. گفتم: «بگو یا زهرا (س).»

دستش را گرفتم، سرش را گذاشت روی خاک و یک نفس کشید و شهید شد. به پشت خواباندمش. سینه اش تیر خورده بود. جیبش را گشتم فقط یک قطب نما داشت. با بی سیمی که همراهم بود با عقبه تماس گرفتم. یکی از بچه‌ها پشت خط بود. پرسیدم: «آقا سید اونجاست؟»

گفت: «بله. گفتم گوشی را بده به سید.» سید گفت: «چی شده؟ گفتم سید خسرو خوابش میاد.» گفت: «حالا چه وقت خوابه؟» جواب دادک: «نمی‌دونم والا دلش هوای حاج عبدالله (شهید عبدالله نوریان) کرده.»

سید مکث کرد و پرسید: «تو چیکار می‌کنی برمی‌گردی؟» گفتم نه راه را بلدم. گفت: «تن‌ها میری؟» گفتم: «بله فقط می‌خواستم اطلاع بدم که خسرو خوابیده.» خسرونژاد را زیر پی ام پی خواباندم و بلند شدم و رفتم سمت مسیری که قرار بود بروم.

نزدیکی‌های پل داخل یک سنگرنشستم و اطراف پل را بررسی کردم. اول پل یک کیوسک نگهبانی بود. با خودم گفتم در قدم اول می‌روم پشت این کیوسک و در قدم دوم می‌روم روی پل. داشتم به این نقشه فکر می‌کردم که یک گلوله توپ خورد به کیوسک و همه نقشه‌های من دود شد. گفتم این که هیچی.

قرار شده بود پل را کامل شناسایی کنم و سید گفته بود وارسی کنم که پل زیرش لوله است یا سازه دیگری دارد. یک نگاه دقیق انداختم و دیدم آب اطراف پل خزه سبز بسته و انگار گردشی ندارد. معلوم بود که با خاک پرش کردند و روی خاک پل را نصب کردند. مسیر را به سرعت دویدم به سمت شانه پل.

ساعت ۱۰ صبح بود، آستین‌ها را بالا زدم و به سرعت رفتم توی گل‌ها تا جایی که دست و پایم می‌رسید. دیدم هیچ لوله‌ای زیر پل نیست و زدن این پل راحت است. خیالم که راحت شد برگشتم. موقع برگشتن دو تا بی سیم کرم رنگ عراقی روی زمین افتاده بود. آن‌ها را هم برداشتم، سه تا بی سیم را با یک بند پوتین بستم پشت موتور، اما هرچی هندل زدم موتور روشن نشد. یک جیپ از بچه‌های خودمان سر رسید خواهش کردم موتور را هل بدهند شاید روشن شود، هل دادند و موتور روشن نشد. پرسیدند چکار می‌کنی؟ چاره‌ای نداشتم، موتور را گذاشتم، سوار ماشین آن‌ها شدم و خودم را عقبه رساندم.

آقا سید محمد گفت چه خبر؟ ماجرا را شرح دادم. گفت: «اینا چیه؟ خسرونژاد چی شد؟ گفتم: بی سیم‌های عراقی. خسرونژادم همونجا گذاشتم، ولی جاشو بلدم.» شب برگشتیم منطقه. همه چیز فرق کرده بود. تا چشم کار می‌کرد بولدوزر و لودر کار می‌کرد. پیکر شهید خسرونژآد را به عقب منتقل کردیم، اما از موتور خبری نبود.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خاطره شهادت فرمانده تخریب در عملیات شناسایی با یک تیر بیشتر بخوانید »

شهیدی که زاکانی سر مزار او رفت +عکس

شهیدی که زاکانی سر مزار او رفت +عکس



image.png

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق علیرضا زاکانی نامزد انتخابات ریاست جمهوری با حضور بر سر مزار شهید عبدالله نوریان و دانشمندان هسته‌ای شهیدان علیمحمدی و احمدی‌روشن در گلزار شهدای امامزاده علی‌اکبر(ع) چیذر ضمن اعلام انصراف، از مردم ایران دعوت کرد با توجه به اقبال بیشتر، به کاندیدای اصلح  آیت‌الله رئیسی رای بدهند.

شهیدی که زاکانی سر مزار او رفت +عکس

شهید عبدالله نوریان کیست؟

او را به دونام صدا می کردند؛ عبدالله و محمود؛ از همان ابتدا در خانواده ای مؤمن و دوستدار ولایت با احساسات پاک و بی آلایش مذهبی آشنا شد. کودکی اش را صرف یادگیری قرآن در مسجد محل کرد. علاقه خاصی به مباحث دینی داشت و در کنار تحصیل به مطالعه کتب مذهبی نظیر نهج البلاغه می پرداخت.

کتاب «حکومت اسلامی» حضرت امام (ره) تأثیر عمیقی در اندیشه های سیاسی و دینی اش گذاشت به طوری که از آن پس تصمیم گرفت افکار و عقاید ایشان را در میان مردم ترویج دهد.

شهید نوریان، با مبارزان شهیدی چون شهید شاه آبادی و شهید اندرزگو مأنوس بود؛ او در راهپیمایی های میلیونی بر ضد استبداد به انتظام امور می پرداخت و در سال ۱۳۵۸ همزمان با اخذ دیپلم به منظور یاری دین خدا به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد.

شهیدی که زاکانی سر مزار او رفت +عکس

وی در اسفندماه سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و سه سال زندگی مشترک داشت.

از آنجا که در شناسایی و مبارزه با عناصر ضد انقلاب تجربه های مفید و موفق داشت، در واحد تحقیقات پذیرش ستاد مرکزی سپاه مشغول خدمت شد. وی در عملیات بازی دراز شرکت فعال داشت.

با آغاز عملیات فتح المبین به جبهه های نور علیه ظلمت شتافت و در سال ۶۱ با تأسیس تیپ سیدالشهدا (ع) به عنوان فرمانده گردان تخریب لشکر سیدالشهدا (ع) مشغول به کار شد.

وی از نخستین روزهای مسئولیت خود تمام توانش را صرف تربیت نیروهای کارآزموده تخریبچی کرد که تا آخرین روز جنگ موفقیت گردان تخریب مرهون و مدیون کادرسازی آن شهید بزرگوار است.

شهیدی که زاکانی سر مزار او رفت +عکس

شهید نوریان در ایامی که در تهران و مرخصی بود، جزء حلقه شاگردان معنوی عارف واصل حضرت آیت الله حق شناس بود و این عالم ربانی نیز علاقه خاصی به این شهید داشت.

قبل از عملیات والفجر ۸ به علت توانمندی بالای مدیریتی، سکاندار دو واحد رزمی حیاتی جنگ یعنی تخریب و مهندسی شد. حضور غواصان گردان تخریب در ایجاد معبر در جزیره ام الرصاص و شکستن خط، توأمان در کارنامه مدیریتی این شهید والامقام می درخشد.

۴ اسفند ۶۴ سردار شهید نوریان، در سن ۲۴ سالگی در عملیات والفجر ۸ در حالیکه مسئولیت مهندسی و تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام را بر عهده داشت، در حین هدایت بلدوزرها به منظور ایجاد خاکریز بر اثر اصابت خمپاره در منطقه فاو به شهادت رسید و به ندای ملکوتی آسمانیان که او را بر سر خوان شهادت دعوت می کردند، لبیک گفت و امروز مزارش در امام زاده علی اکبر شمیران قبله گاه فرشتگان است.
 
وصیت نامه شهید حاج عبدالله نوریان

خدایا! تو خود می‌دانی که خواسته‌ای جز رضا و خشنودی تو ندارم، از سویی به سراسر عمری که به غفلت گذرانده‌ام نگاه می‌کنم، تنم می‌لرزد و می‌گریم و از سوی دیگر به فضلت نگاه می‌کنم و امیدم به رحمتت زیادتر می‌شود.

بسم الله الرحمن الرحیم

پس از حمد و ستایش خداوند تبارک و تعالی و درود بیکران بر خاتم‌الانبیاء (ص) و سلام بر امامان معصوم (ع) و سلام بر امام مهدی (عج) منجی عالم بشریت و برپاکننده‌ قسط و عدل و بر نایب برحقش امام خمینی که خداوند سایه‌ پر برکتش را بر سر همه‌ ملل مظلوم جهان تا ظهور آقا امام زمان (عج) مستدام بدارد.

 انالله و انا الیه راجعون؛ ما از خدائیم و بازگشتمان به سوی خداست.

وای و صد وای بر آنان که قدر خودشان را در این چند روزه دنیای فانی نمی‌دانند؛ یعنی دستشان را پر نمی‌نمایند و به اخلاق حسنه و اعمال نیک آراسته نمی‌شوند. افسوس که دل می‌بندند و دوست می‌دارند چند روزه‌ دنیای فانی را، همچنان دل می‌بندند که انگار چند صد سال عمر می‌نمایند، غرور می‌ورزند، غفلت زده‌اند و سرکشی می‌کنند و در نهایت از درگه‌ خداوند رانده می‌شوند.

شکر خدای را که باز چند صباح از عمرمان در کنار برادران عزیز و بزرگوار و «مخلص له‌الدین» بسیج و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جبهه‌های نور علیه ظلمت گذشت؛ در کنار شهدای بزرگوار و گرانقدر گردان، در کنار معلولین و مجروحین و مفقودین گذشت. خدایا! تو خود می‌دانی که خواسته‌ای جز رضا و خشنودی تو ندارم؛ از سوئی به گناهانم و سراسر عمری که به بیهودگی و غفلت گذرانده‌ام نگاه می‌کنم، تنم می‌لرزد، می‌گریم، نکند مرا نبخشی و از سوی دیگر به رحمت و فضل و بخششت نگاه می‌کنم، امیدم به رحمت و بخشودگیت زیادتر می‌شود.

انشاالله همه‌ مسلمین سربلند و سرافراز باشند و با دست پر به پیشگاه خداوند منان حاضر شوند. خانواده گرامی و عالیقدرم و همسرم. عزیز و صابر، به خدا توکل کنید که «و من یتوکل علی‌الله فهو حسبه»؛

مرا ببخشید که حق خود را ادا نکردم. خداوند یاورتان، مرا حلال کنید و ببخشید؛

به همه‌ دوستان و آشنایان سلام برسانید و حلالیت بطلبید.

به همه بگوئید بیائید در جبهه‌ها که رزمندگانش با مناجاتشان فضای آنجا را عطرآگین نموده‌اند تا از غفلت‌های گذشته به دامن اسلام بازگردید.

 انشاء‌الله
 



منبع خبر

شهیدی که زاکانی سر مزار او رفت +عکس بیشتر بخوانید »

دروغ نگویید، حتی یک کلمه!

درس اخلاق عملی شهید نوریان برای رزمندگان در بحبوحه عملیات


دروغ نگویید، حتی یک کلمه!به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «جعفر طهماسبی» از رزمندگان تخریبچی لشکر ۱۰ سیدالشهدا و از یادگاران دوران دفاع مقدس در مطلبی از آن دوران نوشت:

«فرمانده ما به نیروهایش یاد می‌داد که دروغ شوخی‌اش هم دروغ است. در یگان تخریب تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) این موضوع جا افتاده بود، چه فرمانده حضور داشت و چه نداشت بچه‌های تخریب مراقب بودند.

تابستان سال ۱۳۶۳ اسم تعدادی از بچه‌ها برای مامور شدن به گردان‌ها برای شرکت در عملیات هور خوانده شد. بچه‌هایی که اسمشان برای عملیات خوانده نشده بود تجسس می‌کردند که قرار است به کدام گردان مامور می‌شوند و قرار است کجا عملیات کنند.

وانت‌ها آمده بودند تا بچه‌ها را به گردان‌های عملیاتی ببرند. بچه‌ها مشغول وداع بودند و فضای معنوی خاص عملیات در اردوگاه تخریب در موقعیت شهید موحد حاکم شده بود. آن‌هایی که در حال رفتن به عملیات بودند در پاسخ به دوستانی که می‌پرسیدند کجا دارید می‌روید، می‌گفتند: «گفتن نگید.»

شهید حاج عبدالله نوریان در چند قدمی بود و این جمله را شنید، جمع بچه‌ها را مورد خطاب قرار داد، در حالیکه صورتش برافروخته شده بود و صدایش می‌لرزید گفـت: «برادرها، چرا دارید دروغ می‌گویید.»

این نهیب حاج عبدالله توجه همه را جلب کرد. آخر بچه‌ها فکر نمی‌کردند حرف نامربوطی زده باشند. اما حاج عبدالله از این فرصت برای نهی از منکر عالی استفاده کرد تا تذکرش اثرگذار باشد و نیروهایش تربیت شوند. بعد گفت: «برادرها، من به عنوان فرمانده نگفتم به کسی نگویید که کجا می‌روید، اینکه می‌گویید گفتن نگید، دروغ است، شاید هم شوخی می‌کنید، اما برای اینکه هم رعایت مسائل حفاظتی عملیات بشود و هم معصیتی صورت نگیرد در جواب دوستانتون نگویید «نگفتن بگید».

از این نکات تربیتی، الی ماشاءالله در سال‌های فرماندهی شهید نوریان بر گردان تخریب در خاطر بچه‌های تخریب لشکر ۱۰ مانده است. در حقیقت همه عبدالله نوریان را الگوی خود می‌دانند و به این افتخار می‌کنند که بچه‌های حاج عبدالله هستند.»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

درس اخلاق عملی شهید نوریان برای رزمندگان در بحبوحه عملیات بیشتر بخوانید »

روایتی از حال خوب بچه‌های تخریب در شب احیا

روایتی از حال خوب بچه‌های تخریب در شب احیا


روایتی از حال خوب بچه‌های تخریب در شب احیابه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، جعفر طهماسبی رزمنده تخریبچی لشکر ۱۰ سیدالشهدا در دوران دفاع مقدس خاطره‌ای از شب‌های احیای جبهه روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

شب نوزدهم ماه رمضان قرار شد برای احیا برویم دزفول. شهید نوریان علاقه خاصی به مردم دزفول داشت و صفای در مردم دزفول تکه کلامش بود. آن شب بعد از نماز مغرب و عشا زود شام خوردیم و با چند تا وانتی که داشتیم همه رفتیم دزفول. به یکی از مسجد‌های قدیمی رفتیم که چند تا پله می‌خورد و شبستان مسجد توی گودی قرار داشت
آنجا مراسم احیا و به سر گرفتن قران با حال خوبی برگزار شد.

ساعت ۱۲ شب بود که مراسم تمام شد و ما به مقر الصابرین در کنار کرخه برگشتیم. به مقر که آمدیم ساعت یک نیمه شب بود و تا اذان صبح سه ساعتی وقت بود. شهید نوریان اصرار داشت بچه‌ها تاسحر بیدار باشند تا شب قدر را درک کنند. پیشنهاد داد که دعای جوش کبیر بخوانیم.به من نگاه کرد و گفت: مرشد حالش رو داری؟ من هم قدری مکث کردم و گفتم برادر عبدالله یه کاریش می‌کنیم. با بلندگوی تبلیغات اعلام شد که برادر‌ها برای مراسم به حسینیه بیایید. اون مقطع گردان تخریب لشکر سیدالشهدا علیه السلام حدود صد تا نیرو بیشتر نداشت. عمده بچه‌ها آمدند و برادر عبدالله خودش رحل و مفاتیح را جلوی من گذاشت و گفت بسم الله و خودش هم پشت سر من نشست.

شروع کردم به خواندن، سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یارب، اللهم انی اسئلک بسمک یا الله یا رحمان و یا رحیم، بچه‌ها با گریه و اشک؛ فقرات دعا را با من همراهی می‌کردند و شهید نوریان هم با گویش مخصوص خودش ذکر سبحانک یا لا اله الا انت را می‌گفت.

هرچه در دعا جلو‌تر می‌رفتیم احساس میکردم تعداد همراهان دعا داره کمتر میشه. از سی امین فراز دعا که گذشتیم کمتر از ۱۰ نفر با من سبحانک یا لا اله الا انت می‌گفتند، اما برادر عبدااله هنوز سفت وسخت جواب می‌داد. دعای جوشن کبیر را ادامه دادم، فکر میکنم دعا هنوز به نیمه نرسیده بود که دیدم در جواب دادن ذکر دعا انگار صدای شهید نوریان هم نمیاد، آب دهنم را قورت دام تا یک لحظه استراحتی به حنجره خسته داده باشم که شنیدم صدای خور خور میاد، اما رویم نمی‌شد برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، باز هم دعا را ادامه دادم و در موقع جواب دادن ذکر دعای جوشن برایم یقین شد که هیچکس غیر خودم بیدار نیست و همه خوابند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم و دیدم اکثر بچه‌ها دراز به دراز توی حسینیه خوابیده‌اند و بعضی‌ها هم توی سجده صدای خورخورشان میاد. شهید نوریان هم در سجده بود. با خودم گفتم حتما برادر عبدالله توی حال خودش و در سجده با خدا مناجات می‌کند، اما صورتم را که نزدیکش بردم دیدم نه، اصلا مثل اینکه توی این دنیا نیست، من هم مفاتیح را بستم و کنار بچه‌ها خوابید.

آن شب یکی از شب‌هایی بود که خواب به من خیلی مزه کرد. زمانی از خواب بیدار شدم که شهید نوریان داشت در گوشم می‌گفت برادر الصلاه، الصلاه، چشمانم را باز کردم. شهید نوریان گفت: مرشد دعا رو تا کجاش خوندی من وسطش خوابم برد. من هم به خنده گفتم برادر عبدالله خواب بودیم و مقدراتمون رو نوشتند، خدا بدادمون برسه.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

روایتی از حال خوب بچه‌های تخریب در شب احیا بیشتر بخوانید »