به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، صدای کشیده شدن واگنها روی ریل به گوش میرسد. چمدان را از زیر صندلی بیرون میکشم و با دو خواهری که چهار پنج ساعت شب گذشته را مفصل صحبت کرده بودیم خداحافظی گرمی میکنم. دوباره حرف شب قبلم را تکرار میکند «چقدر خوب که با شما همسفر شدیم و چه صحبتهای خوبی داشتیم»، دیشب بعد از اینکه کوپه را با یک زن و شوهر عوض کردیم کنار این دو خواهر اهل یکی از شهرهای کوچک جنوبی افتادیم، برخلاف تصورمان اهل کتاب و خواندن بودند، به خوبی اتفاقا اخیر کشور را دنبال میکردند و تحلیلهایشان دقیق بود، نخ را گرفته بودند و به سرنخ رسیده بودند، دلشان برای جوانهای هیجان زدهای که بازی خورده خارج نشینهای دلاربگیر بودند میسوخت، حرفها از سیاست به مرگ و تجربههای پس از مرگ و چند کتابی که در اینباره نوشته شده بود کشید و کلی اطلاعات مفید رد و بدل شد.
به شهر حاج قاسم خوش آمدید
پایم را روی سکویهای خیس باران خرده ایستگاه کرمان که میگذارم هوای سرد مخملی صورتم را نوازش میدهد. اینجا کرمان است، دیار کریمان، ایستگاه قطارش آنقدر وسعت ندارد که بیرون آمدن از آن وقتی بگیرد، سرجمع ۳، ۴ دقیقه بیشتر طول نمیکشد که به محوطه بیرونی ایستگاه کوچک، اما تر و تمیز راه آهن کرمان رسیدهام، صدای مداحی فضا را پر کرده و موکبی کوچک کیک و چای دست مسافران میهد. کور چه میخواهد، دو چشم بینا، چای در این هوا حکم دو چشم بینا را دارد، لیوان داغ را توی دستم میگیرم و سعی میکنم نگاهی به اطراف کنم، عکس بزرگ حاج قاسم را بنر کردهاند مقابل ایستگاه، یک بنر دیگر که مربوط به اسکان رایگان زائران هست هم گوشه موکب پخش چای نصب است، ایستگاه راه آهن کرمان مزین به نام سردار حاج قاسم سلیمانی است، باید هم همین باشد، اینجا شهر حاج قاسم است و شهر آماده پذیرایی از مهمانها.
مقصد همه گلزار شهداست
اتوبوس صدا میزند گلزار شهدا، لیوان را که بعد از یک قلپ سر کشیدن میفهمم چای نیست و بابونه است را سر میکشم و میپرم توی اتوبوس، چند نفر آشنا از بچههای فعال جهادی تهران را میبینم، اصلا چهرهها همه آشناست، اتفاق عجیبی هم نیست، در اربعین و آن جمعیت میلیونی بارها آدمهای آشنا در طریق نجف به کربلا دیدهام، دیگر پذیرفتهام که در چنین مناسبتهایی وقتی فضا برای حضور مردم فراهم باشد مردم میآیند، آنجا که کشور غریب است و اینجا کشور خودمان. اتوبوس چند لحظه بعد پر میشود. بیشتر مسافران قطار انگار یک مقصد مشترک دارند، گلزار شهدا.
محله پر شهید
نرسیده به گلزار پیاده میشویم، هوا سرد و استخوان سوز، اما قابل تحمل است. برای منی که از بین دود تهران به اینجا آمدهام این هوا یعنی بهشت، چندبار نفس عمیق میکشم که ریههایم را از هوای پاک پر کنم، برای این تمیزی ارزش دارد سرما را به جان خرید. از میدان، خیابان شهید «عبدالمهدی مغفوری» پیداست. شهیدی که حاج قاسم ارادت خاصی به او داشت و گویا متعلق به اینجا، یعنی منطقه سرآسیاب فرسنگی بوده است، خواندهام این محله نسبت به مناطق دیگر شهر کرمان بیشترین شهید را در دفاع مقدس داشته. کمی آنطرفتر از نام شهید، تصویر شهید سرلشکر «علیرضا اشرف گنجویی» نصب شده. برای آمدن به کرمان با همسرش ملیحه خانم هماهنگ کردیم و چقدر زحمتش دادیم. خیابان را کمی پیاده میروم، سوز سرما و باران قانعم میکند که بقیه راه را سوار ماشین شوم.
چمدان خیس را میگذارم جلوی در و خودم وارد خانه میشوم، هال و پذیرایی قدیمی، اما دلباز پر است از کیف و چمدان و وسیله، این یعنی خانه چند ده نفر مهمان دارد که فعلا نیستند. به علاوه چمدانها، هرجای خانه را نگاه میکنم عکس حاج قاسم است و شهدا.
_صبحونه خوردید؟
یه چیزایی تو قطار دادن
_پس نخوردید، اینجا خونه خودتونه، راحت باشید، هرچی میخواید از تو یخچال بردارید، سماور چایی روی بخاری هست، مربا هم از توی سطل اتاق تدارکات بریزید.
همه چیز خانه مهیا برای پذیرایی مهمانان بسیار است. چند خانم مدام از این اتاق به آن اتاق میروند. دو نفر سر دیگ قیمه توی حیاط ایستادهاند و چند نفر دیگر مشغول کشیدن برنج هستند، هنوز ساعت ۱۱ نشده که نزدیک ۱۰۰ پرس غذا کشیده و بسته بندی شده. روی غذاهای بسته بندی نوشتهاند، شادی روح شهدا و حاج قاسم صلوات. کار فرهنگی را همراه کار تدارکات ادغام کردهاند که قشنگ است. قرار است غذاها را به دیگر مهمانان حاج قاسم که در مکانهای دیگری اسکان دارند بفرستند. اتاق به قول خودشان تدارکات جای سوزن انداختن نیست، کلی ظرف پر و خالی یکبار مصرف، چای و قند و نان و خلاصه هر چیزی که برای یک پذیرایی عالی نیاز باشد میبینم، یک عکس شهید هم پشت وسایل پنهان شده، با دقت نگاه میکنم، شبیه عکسی است که توی پذیرایی هم بود. مربای به را از سطل میریزم داخل کاسه و برمیگردم توی پذیرایی.
اینجا متعلق به مهمانهای حاج قاسم است
دوباره به قاب عکس توی تصویر نگاه میکنم، نوشته شهید «علیرضا غضنفرنژاد». از فاطمه خانم که هماهنگی آمدنمان را همسر شهید گنجویی با او انجام داده میپرسم شهید چه نسبتی با شما دارد؟ میگوید، برادرم هست. این اتاق تدارکات هم اتاق پدرم بود. اینجا خونه پدری ماست، اصالتا اهل کرمان و ساکن تهران هستیم، پدر و مادر که از دنیا رفتن اینجارو کردم حسینیه. الانم که خدمت شماییم.
آنقدر صمیمی و با احساس حرف میزند و کار میکند که همین اول کاری مهرش به دلم مینشیند. خانمها همه صدایش میزنند خانم غضنفرنژاد. بعد میفهمم هر کدام خانمها از جایی و به نیتی آمدهاند در این خانه، یا همان حسینیه، تا خادم مهمانهای حاج قاسم شوند. «مهمان حاج قاسم» بهترین نامی است که این روزها به مسافران گلزار شهدای کرمان و مسافران کرمان داده شده. یقین دارم هرکسی که در ایام شهادت سردار راهش به کرمان خورده مهمان حاجی است.
گزارش از سیده فاطمه سادات کیایی
انتهای پیام/ ۱۴۱