شهید علی باباخانی

سلوک شهید «باباخانی» زیبنده نامش بود


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس – عبدالرضا خدادادی؛ نه از کودکی شهید سرتیپ پاسدار دکتر «علی باباخانی» رئیس مرکز دانشنامۀ دفاع مقدس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس و مقاومت خبر دارم، نه از نوجوانی و جوانی‌اش. میان‌سال بود که دیدمش؛ برای مصاحبه با سردار رشید به محل کارش رفتم. قامتی کمابیش متوسط و چشمانی سبزآبی داشت. لابه‌لای مو‌ها و محاسن خرمایی رنگش تار‌های سپید و خاکستری به چشم می‌آمد و نجابتش زیبایی چهره‌اش را دوچندان می‌کرد. دیدارمان کوتاه بود؛ من گفتم و او با دقت شنید و یادداشت برداشت. دست آخر هم با پرسش‌های پی‌درپی دوره‌ام کرد؛ به‌طوری‌که پاسخ هر پرسش با پرسشی دیگر از جانب او همراه می‌شد. باری به‌هرروی، از آن تنگنا گریختم و عطای این مصاحبه را به لقایش بخشیدم.

دیگر علی را ندیدم تا یک سال و نیم بعد. آن روز‌ها به‌سبب دلایلی به پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس منتقل شده بود و دبیری گروه تاریخ را به او سپردند. اتاق کارش در طبقه ششم پژوهشگاه، در قسمتی به ابعاد دو در دو و نیم متر قرار داشت که به‌سختی، میزی در انتهای آن جای می‌گرفت و البته کنار اتاق کار من بود. محل کار همسایه جدید را در بعدازظهری که من نبودم، تحویلش داده بودند. هرچند پیش‌ازاین، زمزمه‌هایی مبنی بر آمدن علی به پژوهشگاه شنیده می‌شد.

فردای آن روز، متوجه حضور کسی در همسایگی‌ام شدم. چند دقیقه بعد، آوای خواندن قرآن از اتاقش بلند شد، از طنین صدایش او را شناختم. بعدها، در خلوت‌های دو نفره‌مان به انس او با قرآن پی بردم؛ در واقع، قرآن تنها پناه او در همه فراز و فرود‌های زندگی بود. علی همچنان قرآن می‌خواند که برای صرف صبحانه از اتاق خارج شدم و به سمت آسانسور رفتم. فاصله در اتاق من تا آسانسور پنج، شش متر و اتاق علی دو متر دورتر بود. چند قدمی نرفته بودم که برگشتم و رفتم سراغ همسایه، تا با هم برویم. در زدم و وارد شدم، همان‌طور که پشت میز نشسته بود، از بالای عینک نزدیک‌بینش نگاهم کرد و سلامم را علیک گفت.

این دومین دیدارمان بود. گفتم: «وقت صبحانه هست، اگر می‌آیید با هم برویم؟». با روی خوش پذیرفت. آیه را که تمام کرد، انتظار داشتم با همان وضعیت به راه بیفتد؛ اما کتش را پوشید، مو و محاسنش را شانه زد و بعد به راه افتاد. تا رسیدن به آسانسور چنان صمیمی شده بودیم که به مزاح، از زبان نوه‌اش واژه «نامرد» را به کار برد؛ البته مثل همیشه، در چهارچوب ادب.

ادامه این ارتباط دوستانه، که هر‌ روز به عمق آن افزوده می‌شد، ابعاد شخصیتی علی را بیش‌ از پیش، برایم آشکار می‌کرد؛ به‌طوری‌که با خود می‌اندیشیدم که بین منِ من و منِ علی فرسنگ‌ها فاصله هست و این را چندین بار و به شکل‌های مختلف به او می‌گفتم؛ البته، لطف علی عام و گستره محبتش، به‌ویژه برای زیردستان و نیازمندان به فراخی آسمان بود. به همین سبب، پناه همه کسانی بود که به کمک و حمایت مادی، معنوی یا اداری نیاز داشتند.

تقریباً نیمی از مدت آشنایی شانزده‌ساله من با علی، ارتباطی دائم و هرروزه بود؛ سبب آن نیز نقل‌مکان او به اتاقی تودرتو در همان طبقه و مدتی بعد، پذیرفتن مسئولیت معاونت هماهنگ‌کننده پژوهشگاه با حفظ سمت دبیری گروه تاریخ بود. انتخاب علی برای این مسئولیت به نظرم، فقط از عهده سردار احمد سوداگر، بنیادگذار و رئیس پژوهشگاه برمی‌آمد. حضور این دو تن کنار هم، کارایی پژوهشگاه را به اوج خود رساند، هرچند این همکاری با شهادت سردار سوداگر ناتمام ماند.

از آن‌ پس، علی رئیس بود و من مرئوس، هرچند هیچ‌گاه چنان برخورد نکرد که آنی بنماید که رئیس هست. در این دوره، هرازچند گاهی، اگر پس از پایان کار، فراغتی حاصل می‌شد، خلوت دو نفره خود را داشتیم که معمولاً از پیش هم تعیین نشده بود و گاهی چند ساعت به درازا می‌کشید. این علی بود که بحث را آغاز می‌کرد؛ از هر دری سخن می‌گفتیم و من بیشتر می‌شنیدم و می‌آموختم؛ موضوع گفت‌و‌گو بیشتر مباحث اخلاقی، اعتقادی و عرفانی بود که برآنم در اینجا، از همین جنبه شخصیت او سخن بگویم؛ مطالبی که شاید با کمتر کسی در میان گذاشته بود و پرداختن به جنبه‌های مدیریتی، شخصیتی و عملکردی او را به نوشتاری دیگر وا گذارم؛ اما چنان‌که لسان‌الغیب فرمود:

من این حروف نوشتم چنان‌که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

تا جایی که به یاد دارم، نخستین موضوع مطرح‌شده در این زمینه همان هست که پیش‌تر، به آن اشاره کردم؛ «انس علی با قرآن». او می‌گفت: «هر زمان، با مشکل یا انتخابی دشوار روبه‌رو می‌شوم، از قرآن یاری می‌طلبم و هیچ وقت، نشده هست که به مصحف شریف رجوع کنم و پاسخی نگرفته باشم». برای اثبات سخنش، قرآنی که در کتابخانه اتاقش بود، آورد و نشانم داد؛ جای‌جای آن، برای نشانه‌گذاری تکه‌های کاغذ گذاشته بود. او گفت که هریک از این صفحات نشانه تفألی هست؛ بعد هم چند نمونه را گشود و پس از تأملی کوتاه، چرایی تفأل‌ها و پاسخ‌های قرآن را بازگو کرد.

هنگام توضیح، چهره‌اش بشاش و برافروخته بود و نشان از رضایتمندی وافر او (راضِیة) از پاسخ قرآن می‌داد. برای علی مسجل بود که خدای عالمیان با قرآنش با او سخن گفته و پاسخش را دادهاست: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی». نمی‌دانم بعد‌ها هم آن قرآن را داشت یا نه؟

من هم گاهی، از حفظ، چند بیتی از مولانا و سعدی و حافظ یا دیگر شاعران بنام برایش می‌خواندم. به گمانم، او فقط اشعار را نمی‌شنید، بلکه با هر مصراع و بیتی پرواز می‌کرد؛ طوری که اغلب موارد هنوز شعر به پایان نرسیده بود که با سبک و سیاق خاص خود و تا‌حدی ناموزون، بدون هیچ آهنگی، این دو بیت را زمزمه می‌کرد:

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

علی اندک طبع شعری هم داشت که نشانی بود از سیلان ذهن و قلیان روانش. در شعر‌های او، از راز و رمز‌های عاشقانه و عارفانه و آرایه‌های ادبی خبری نبود، سروده‌هایش ساده و روان بودند، درست مانند خودش و بیشتر سر و شکل دعا و مناجات را داشتند؛ ستایش عظمت پروردگار و اقرار به ناچیزی و نیازمندی بنده.

موضوع دیگر گفت‌وگوهایمان امام‌شناسی بود که مباحثی همچون حقیقت ولایت، جایگاه ولی نزد پروردگار و چگونگی تصرف ولی بر ملک و ملکوت را در بر می‌گرفت و بیشتر جنبه مباحثه داشت و معمولاً، هم به درازا کشیده می‌شد. علی به حضور ولی اعتقادی راسخ داشت و معصومین علیهم‌السلام را شاهد بر همه چیز می‌دانست. در این میان، هرچند تفاوتی میان ائمه علیهم‌السلام قائل نبود، به امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع) علاقه‌ای ویژه نشان می‌داد و همواره، به عدالت‌خواهی، کمک به نیازمندان و شجاعت آن حضرت اشاره می‌کرد و از گفتن و شنیدن مناقب ایشان لذت می‌برد.

علی با همه وجود به امام خمینی (ره) عشق می‌ورزید. می‌گفت: «اگر امامان معصوم علیهم‌السلام صد باشند، امام خمینی نود هست»، هرچند در ادامه همان مباحث امام‌شناسی، بدون آنکه از ارادتش به امام خمینی ذره‌ای کم شود، تجدیدنظر کرد. به‌طورکلی، این‌گونه سنجش بین امامان معصوم و غیرمعصوم را درست نمی‌دانست؛ اما به تشبه نزدیک اخلاقی و رفتاری امام خمینی به معصومین علیهم‌السلام همچنان اعتقاد داشت. درباره مقام معظم رهبری نیز چنین بود؛ ضمن اینکه به مظلومیت ایشان، به‌ویژه پس از اغتشاشات داخلی اخیر و درگیری‌های اولیه با رژیم صهیونی باور داشت.

ویژگی دیگر اعتقادی علی باورمندی به دعا، اذکار و رؤیای صادقه مؤمنان بود. دعا را سلاح مؤمن و خواندن بعضی از ذکر‌ها را نافذ می‌دانست؛ به‌طوری‌که عامل تصادف شدید چند سال پیش خود را، نخواندن آیت‌الکرسی می‌پنداشت؛ در آن شب، چند بار شروع به خواندن دعا می‌کند؛ اما به دلایلی نمی‌تواند آن را تمام کند و بعد هم آن تصادف رخ می‌دهد. یک بار نیز مشکلی بزرگ برایش رخ داد که فقط دعا را گشاینده آن می‌دانست.

به همین منظور از من خواست از شخصی که هردو می‌شناختیم، البته او دورادور و من از نزدیک، بخواهم که برایش دعا کند. من نیز چنین کردم. به لطف خدا، مدتی بعد، گشایشی در مشکلش پدید آمد. او باور داشت که دعای آن فرد گره از کارش باز کرده هست؛ البته، خوابی که آن فرد دیده بود و بعدها، رودررو برای علی تعریف کرد هم گواه همین امر هست.

علی تاحدی شوخ‌طبع بود؛ البته، هیچ‌گاه از دایره ادب فراتر نمی‌رفت. در نامیدن افراد با صفاتشان، و نه القاب زشت، چیرگی خاص داشت که نشان‌دهنده هوش سرشارش بود و همین نیز درک برخی از شوخی‌هایش را سخت می‌کرد و گاه، ناچار، به توضیح می‌شد. از طرف دیگر، از اینکه دیگران هم با او شوخی کنند، دلگیر نمی‌شد؛ موضوعی که بار‌ها هنگام حضورش در جمع همکاران دانشنامه شاهد آن بودم؛ به همین سبب نیز بودن در کنار دوستان دانشنامه برایش فرح‌بخش بود؛ به‌طوری که پس از گذشت ساعت‌ها، هنگام رفتن به‌سختی، از آنها دل می‌کند.

هرچند ریاست مرکز دانشنامه را بر عهده داشت، هنگام حضورش چنان ساده و صمیمی رفتار می‌کرد که همه از بودنش لذت می‌بردند و به‌راحتی، مشکلاتشان را با او در میان می‌گذاشتند. علی همه را گوش می‌کرد و باوجود مشغله فراوان، درصدد رفع مشکل برمی‌آمد. آخرین‌بار، پیش از آمدن به دانشنامه، خواست که همه حضور داشته باشند. 

علی بسیار صبور بود و به‌سختی عصبانی می‌شد. آنچه او را به‌سرعت، خشمگین می‌کرد، بی‌عدالتی و ظلم بود. به‌محض دیدن ظلمی یا حتی شنیدن آن، چهره‌اش برافروخته می‌شد. اگر نشسته بود، ناخودآگاه می‌ایستاد و حتماً، به دنبال کمک به احقاق حق و جبران آن از هر راه ممکن برمی‌آمد. چنانچه نمی‌توانست کاری از پیش ببرد، آهی می‌کشید و خشمش را فرو می‌خورد. به‌درستی، می‌توان او را مصداق «کونا للظّالم خصماً و للمظلوم عوناً» دانست. مهربان بود و گشاده‌دست، ازخودگذشته و سخت‌کوش.

هوشی سرشار و ذهنی خلاق داشت. یک موضوع را چنان می‌پروراند که از دل آن، چندین موضوع دیگر نمایان می‌شد. ایده تدوین دانشنامه دفاع مقدس استان‌ها فقط از او بود. هم‌اکنون از این موضوع بیش از شصت عنوان دانشنامه تخصصی استخراج شده هست. او پرسشگری چیره‌دست بود و به‌سادگی، قانع نمی‌شد؛ به‌طوری که به او می‌گفتم: «تشکیک کردن و پرسش را فخر رازی (امام المشککین) باید بیاید و از شما بیاموزد».

در پایان باید اشاره کنم هیچ‌گاه، سردار علی باباخانی را نه در خلوت و جلوت و نه در نهان و آشکار علی نخواندم؛ اما در این نوشتار، علی خطابش کردم. سبب آن نیز شباهت نام او، به مولایش علی علیه‌السلام هست و اینکه می‌کوشید در رفتار و گفتار نیز از امامش پیروی کند.‌ نمی‌خواهم چنان‌که رسم اهل دنیا پس از رفتن عزیری هست، علی را قدیس یا اسطوره اخلاق و ایمان جلوه دهم، فقط در پی آن بودم که علی را چنان‌که دیدم، بنمایم؛ چنان‌که شاید کمتر کسی دیده باشد.

نه از کودکی علی خبر دارم، نه از نوجوانی و جوانی‌اش؛ اما بی‌گمان، گذشته او در مسیر میان‌سالی‌اش بوده هست؛ مسیری که هر لحظه او را کامل و کامل‌تر کرد. زندگی خاکی علی سرانجام در ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ و هنگامی که دیگر کالبدش تاب حضور روحش را نداشت، به پایان رسید. خدایش او را از مرگ رهانید و زنده به نزد خویشش فراخواند و حیات جاودان عطایش فرمود: «بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ». 

انتهای پیام/ ۱۱۲

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

سلوک شهید «باباخانی» زیبنده نامش بود بیشتر بخوانید »

دو ویژگی خاص شهید «باباخانی» برای خدمت به انقلاب اسلامی


حجت‌الاسلام والمسلمین «علی‌اکبر باباخانی» فرزند سردار سرلشکر شهید «علی باباخانی» که در حملات رژیم صهیونیستی به کشورمان به شهادت رسید، در گفت‌و‌گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس اظهار داشت: اگرچه این احساس قابل بیان نیست، حس می‌کنم توانستیم سهمی، هرچند ناچیز، در خدمت به این انقلاب مقدس داشته باشیم و به این مساله افتخار می‌کنم. ان‌شاءالله این انقلاب زمینه‌ساز ظهور حضرت ولی‌عصر (عج) خواهد بود. از خدای متعال خواستار ادامه این مسیر هستیم و امیدواریم ما نیز بتوانیم در موقعیت مناسب، سهم خود را ایفا کنیم و در نهایت به قافله شهدا ملحق شویم.

شاید برای برخی باورپذیر نباشد، اما از آغاز، آرزوی همه ما شهادت بود. همه برای رسیدن به آن دعا می‌کردیم. در مقطعی برای خود من، فکر کردن به از دست دادن پدر، سخت‌ترین مساله بود، اما جلوتر که رفتیم، کار به جایی رسید که دعا می‌کردیم برای شهادت. پدرم هر کسی را که می‌دید، می‌گفت این آرزو را برای من داشته باشید و ما هم همین دعا را برایش داشتیم. اما بعد از شهادت، وقتی انسان مرور می‌کند، درمی‌یابد که این توفیق، مانند مدالی هست که خداوند به گردن فردی آویزان می‌کند. آن‌گاه به فکر فرو می‌رود که چه شد این سعادت نصیب او شد. ایشان خصوصیات زیادی داشتند.

دو ویژگی پدر شهیدم برای من به‌صورت خاص برجسته هست و فکر می‌کنم سعادت ایشان از این دو ویژگی نشأت گرفته هست، اول اخلاص ایشان بود. همواره به ما توصیه می‌کردند که فقط برای خدا کار کنید. نه برای پول، نه برای مقام، نه برای رضایت دیگران. خودشان نیز دقیقاً همین‌گونه بودند. زمانی که با ساختار‌های اداری آشنا نبودم، می‌دیدم پدر ساعت ۱۰ شب به خانه می‌آید. از او می‌پرسیدم که آیا اضافه‌کار به شما می‌دهند؟ پاسخ می‌داد: «اضافه‌کار من را خدا می‌دهد. من برای خدا کار می‌کنم. اصلاً دنبال ساعت زدن و این چیز‌ها نیستم. کارم را انجام می‌دهم، چون کارگر خدا هستم و خودش هم مزدم را لحاظ می‌کند».

شهید باباخانی اصلا در پی مقام و لباس و منصب نبود. سال‌ها لباس سپاه را بدون درجه می‌پوشید. زمانی که کودک بودم، به او می‌گفتم چرا دیگران درجه دارند ولی شما ندارید؟ با لبخند پاسخ می‌داد: «درجه من را هم روزی خواهند داد». به یاد دارم حتی یکی از همکارانش در این‌باره گفت: «درجه پدرت را خدا به او خواهد داد». همان همکار یک فهرستی را به من نشان داد که توسط پدرم برای اعطای درجه به نظامیان تنظیم شده بود، اما نام خودش در آخر آن فهرست بود یعنی پیگیر هیچ امتیازی نبود.

کد ویدیو

پدرم در کل مسائل کاری خود را با ما درمیان نمی‌گذاشت، حتی زمانی که اولین درجه را دریافت کرد تا مدت‌ها ما خبر نداشتیم. همکار پدر تعریف می‌کرد وقتی نامه آمد برای معرفی ایشان برای دریافت درجه، کسی دیگر را برای دریافت درجه معرفی کرد و باز خود را در اولویت قرار نداد. این عدم تعلق و عدم دلبستگی از اخلاص ناب او بود و خداوند نیز در این‌باره فرموده هست که “هرکس برای من کار کند، من هم مزد او را می‌دهم» و تجارت با خدا هرگز ضرر ندارد.  

دومین ویژگی شهید باباخانی، خستگی‌ناپذیری بود. من گاهی به شوخی می‌گفتم، شما سرباز‌های امام خمینی (ره) کی خسته می‌شوید؟، ما جوان‌تر‌ها زود خسته می‌شویم، فرسوده می‌شویم و به استراحت نیاز داریم، اما شما با اینکه سنتان بالاتر هست، همچنان فعال هستید. گویی خستگی را خسته می‌کرد. ایشان تا آخرین رمق تلاش می‌کرد تا وظیفه‌اش را نسبت به شهدا و انقلاب ادا کنند. خدا را شاکریم و از او بسیار سپاس‌گزاریم. گرچه دلمان برایشان تنگ می‌شود، اما خوشحالیم که به آرزوی دیرینه‌شان رسیدند و این سعادت نصیبشان شد.

در پایان، از خداوند متعال خواستاریم که درجات همه شهدا را متعالی گرداند و در این ایام عزای حضرت امام حسین (ع)، آنان را مهمان اهل بیت علیهم‌السلام قرار دهد و عاقبت ما را نیز ختم به خیر فرماید.

انتهای پیام/ ۱۱۲

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

دو ویژگی خاص شهید «باباخانی» برای خدمت به انقلاب اسلامی بیشتر بخوانید »

آرزوی شهید باباخانی برای تدفین کنار دو شهید دفاع مقدس


«نادر پورحسینی» همرزم و دوست قدیمی سردار سرلشکر شهید «علی باباخانی» که در حملات رژیم صهیونیستی به کشورمان به شهادت رسید، در گفت‌و‌گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس اظهار داشت: من با شهید باباخانی نسبت از سببی و نسبی دارم. از حدود سال ۱۳۴۹، که به خاطر دارم، خانواده‌های ما، نسبی و سببی بسیار به هم نزدیک بودند و از نظر سنی نیز اختلاف چندانی نداشتیم. از همان سال‌ها تا چند روز پیش از شهادت ایشان، همواره در خدمت و همراهی با ایشان بودم.

در سال ۱۳۴۹، در محلی که زندگی می‌کردیم، تنها یک مدرسه داشت آن هم در مقطع ابتدایی بود. شهید حاج علی از همان دوران از بهترین دانش‌آموزان مدرسه بود؛ از نظر هوش، استعداد و تربیت، شخصیتی ممتاز بود به گونه‌ای که معلم‌ها او را به‌عنوان الگویی نمونه به سایر دانش‌آموزان معرفی می‌کردند. حتی پس از سال‌ها، معلمان همچنان با او ارتباط داشتند، زیرا وی را نمونه‌ای شایسته به عنوان یک انسان مؤمن، متعهد و مسئولیت‌پذیر می‌دانستند.

دوران خدمت سربازی‌شان هم مصادف شد با سال‌های آغازین دفاع مقدس. پس از پیروزی انقلاب، در همان محل سکونتمان، با همت ایشان یک صندوق قرض‌الحسنه برای کمک به نیازمندان تأسیس کرد و خود نیز مسئولیت آن را بر عهده گرفت و با جدیت پیگیر امور آن بود. همچنین در کمیته‌های انقلاب که بعد‌ها با سازمان‌های انتظامی ادغام شدند نیز فعالیت‌های مؤثری داشت. در آن ایام، از شب تا صبح در کوچه‌ها و خیابان‌ها گشت‌زنی می‌کردیم تا از آرمان‌های انقلاب نوپا پاسداری کنیم. با آغاز جنگ تحمیلی، در کنار چند نفر دیگر از اهالی محل، از نخستین کسانی بودند که برای اعزام به جبهه اعلام آمادگی کردند. پس از طی دوره آموزشی در تهران، به محل بازگشتند و پیش از اعزام، در مسجد محل سرود وحدت را، که آن زمان قبل از اخبار پخش می‌شد، با حفظ و تمرین برای اهالی اجرا کردند و سپس راهی جبهه شدند.

شهید حاج علی از نخستین نیرو‌های اعزامی از محله ما به جبهه بودند. خانواده ایشان، به‌ویژه پدر بزرگوارشان، نیز در خدمت به دفاع مقدس حضوری فعال داشتند. سال ۱۳۶۰، دوره خدمت سربازی ایشان در نیروی دریایی ارتش، در جزیره مینو، آغاز شد. بخشی از این دوره را نیز در پادگان منجی گذراندند. اعلام شد هرکس مایل به حضور داوطلبانه در جبهه هست، می‌تواند اقدام کند. ایشان نیز، با چند تن از هم‌رزمان خود، به مناطق عملیاتی پیوستند.

سال ۱۳۶۱، که خدمتشان تقریبا به پایان رسیده بود، من مجروح شده و در بیمارستان شرکت نفت تهران واقع در خیابان حافظ بستری بودم. ایشان به عیادت من آمد و به جای گل و شیرینی، یک جلد نهج‌البلاغه برایم آورد چراکه خودش هم اهل مطالعه و انس با کتب دینی خصوصا نهج‌البلاغه بود. مطالعات گسترده‌ای در حوزه معارف اسلامی مثل کتب شهید مطهری، شهید دستغیب داشت و نهج‌البلاغه را داد و گفت در ایامی که بستری هستی از فرصت استفاده کن. همان ایام به من که در سپاه بودم و همان‌جا هم مجروح شده بودم گفت که می‌خواهم بعد از خدمت سربازی برای ادامه حضور در جبهه به شما در سپاه ملحق شوم.

به همراه دوستانش تشکیل پرونده داد و وارد سپاه شدند و از همان زمان، در عملیات‌های مختلف حضور یافتند و گاهی همراه پدر بزرگوارشان نیز در جبهه‌ها شرکت می‌کردند. به همین منوال تا آخر دفاع مقدس بود. شهید حاج علی شخصیتی جامع‌الاطراف داشت. الگویی بود برای ما، برای دوستان، همرزمان، بستگان و اهالی محل. تمامی وقت و توان خود را با اخلاص کامل صرف خدمت به اسلام، انقلاب و آرمان‌های آن کرد و این میان خودش را نمی‌دید؛ بی‌هیچ چشم‌داشتی نسبت به مسائل مادی. حتی با گذشت سال‌ها از شهادتش، هنوز منزل ایشان اجاره‌ای هست و در همان خانه قدیمی سکونت دارند؛ زیرا هرگز فرصتی برای رسیدگی به امور شخصی نداشت.

کد ویدیو

شهید باباخانی استاد دانشگاه و دکترای رشته فقه و حقوق داشتند، ولی هرگز این موضوع را عنوان نمی‌کردند. نه از درجه علمی خود می‌گفتند و نه محل کارشان را به رخ می‌کشیدند. چندی پیش یکی از دختران شهدا به من گفت که سردار باباخانی را در خواب دیده، در کنار پدرش بوده. من نیز احساس کرده بودم که وقت رفتن ایشان نزدیک هست. خودشان هم آگاه بودند و گفته بودند که محل دفن خود را بین دو شهید دیگر در نظر گرفته‌اند.

به‌راستی همان‌طور که شهید حاج قاسم سلیمانی فرموده‌اند: «شهدا، پیش از شهادت، شهیدانه زندگی می‌کردند.» و شهید حاج علی نیز شهیدانه زندگی کرد. به جرأت می‌گویم که من هیچ‌گاه از ایشان گناه یا مکروهی ندیدم. چنان در رعایت بیت‌المال، در اجرای واجبات و در حفظ دوستی‌ها کوشا و دقیق بودند که برای همه ما الگو شد؛ الگویی بی‌بدیل برای فرماندهان، رزمندگان، خانواده‌ها و جامعه ما. افرادی مانند او، امروز نیز در صفوف نیرو‌های مسلح، دانشگاه‌ها و جامعه حضور دارند و کشور را نگه داشته‌اند لذا با وجود این افراد هرگز مقابل دشمن سر خم نمی‌کنیم و امروز هم دست‌پروردگان این شهدا هستند. چنان‌که شهید مطهری فرموده‌اند: «خون شهدا در رگ‌های جامعه تزریق می‌شود.»

ان‌شاءالله در پرتو این خون‌های پاک، سدی مستحکم در برابر دشمنان اسلام، انقلاب، نظام و رهبری شکل می‌دهیم. شهید حاج علی همواره مقید به ولایت‌مداری و تبعیت از مقام معظم رهبری بودند. امید هست خداوند متعال، ما را نیز به جمع این شهیدان بپیوندد.

انتهای پیام/ ۱۱۲

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

آرزوی شهید باباخانی برای تدفین کنار دو شهید دفاع مقدس بیشتر بخوانید »