سلوک شهید «باباخانی» زیبنده نامش بود
گروه حماسه و جهاد دفاعپرس – عبدالرضا خدادادی؛ نه از کودکی شهید سرتیپ پاسدار دکتر «علی باباخانی» رئیس مرکز دانشنامۀ دفاع مقدس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و مقاومت خبر دارم، نه از نوجوانی و جوانیاش. میانسال بود که دیدمش؛ برای مصاحبه با سردار رشید به محل کارش رفتم. قامتی کمابیش متوسط و چشمانی سبزآبی داشت. لابهلای موها و محاسن خرمایی رنگش تارهای سپید و خاکستری به چشم میآمد و نجابتش زیبایی چهرهاش را دوچندان میکرد. دیدارمان کوتاه بود؛ من گفتم و او با دقت شنید و یادداشت برداشت. دست آخر هم با پرسشهای پیدرپی دورهام کرد؛ بهطوریکه پاسخ هر پرسش با پرسشی دیگر از جانب او همراه میشد. باری بههرروی، از آن تنگنا گریختم و عطای این مصاحبه را به لقایش بخشیدم.
دیگر علی را ندیدم تا یک سال و نیم بعد. آن روزها بهسبب دلایلی به پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس منتقل شده بود و دبیری گروه تاریخ را به او سپردند. اتاق کارش در طبقه ششم پژوهشگاه، در قسمتی به ابعاد دو در دو و نیم متر قرار داشت که بهسختی، میزی در انتهای آن جای میگرفت و البته کنار اتاق کار من بود. محل کار همسایه جدید را در بعدازظهری که من نبودم، تحویلش داده بودند. هرچند پیشازاین، زمزمههایی مبنی بر آمدن علی به پژوهشگاه شنیده میشد.
فردای آن روز، متوجه حضور کسی در همسایگیام شدم. چند دقیقه بعد، آوای خواندن قرآن از اتاقش بلند شد، از طنین صدایش او را شناختم. بعدها، در خلوتهای دو نفرهمان به انس او با قرآن پی بردم؛ در واقع، قرآن تنها پناه او در همه فراز و فرودهای زندگی بود. علی همچنان قرآن میخواند که برای صرف صبحانه از اتاق خارج شدم و به سمت آسانسور رفتم. فاصله در اتاق من تا آسانسور پنج، شش متر و اتاق علی دو متر دورتر بود. چند قدمی نرفته بودم که برگشتم و رفتم سراغ همسایه، تا با هم برویم. در زدم و وارد شدم، همانطور که پشت میز نشسته بود، از بالای عینک نزدیکبینش نگاهم کرد و سلامم را علیک گفت.
این دومین دیدارمان بود. گفتم: «وقت صبحانه هست، اگر میآیید با هم برویم؟». با روی خوش پذیرفت. آیه را که تمام کرد، انتظار داشتم با همان وضعیت به راه بیفتد؛ اما کتش را پوشید، مو و محاسنش را شانه زد و بعد به راه افتاد. تا رسیدن به آسانسور چنان صمیمی شده بودیم که به مزاح، از زبان نوهاش واژه «نامرد» را به کار برد؛ البته مثل همیشه، در چهارچوب ادب.
ادامه این ارتباط دوستانه، که هر روز به عمق آن افزوده میشد، ابعاد شخصیتی علی را بیش از پیش، برایم آشکار میکرد؛ بهطوریکه با خود میاندیشیدم که بین منِ من و منِ علی فرسنگها فاصله هست و این را چندین بار و به شکلهای مختلف به او میگفتم؛ البته، لطف علی عام و گستره محبتش، بهویژه برای زیردستان و نیازمندان به فراخی آسمان بود. به همین سبب، پناه همه کسانی بود که به کمک و حمایت مادی، معنوی یا اداری نیاز داشتند.
تقریباً نیمی از مدت آشنایی شانزدهساله من با علی، ارتباطی دائم و هرروزه بود؛ سبب آن نیز نقلمکان او به اتاقی تودرتو در همان طبقه و مدتی بعد، پذیرفتن مسئولیت معاونت هماهنگکننده پژوهشگاه با حفظ سمت دبیری گروه تاریخ بود. انتخاب علی برای این مسئولیت به نظرم، فقط از عهده سردار احمد سوداگر، بنیادگذار و رئیس پژوهشگاه برمیآمد. حضور این دو تن کنار هم، کارایی پژوهشگاه را به اوج خود رساند، هرچند این همکاری با شهادت سردار سوداگر ناتمام ماند.
از آن پس، علی رئیس بود و من مرئوس، هرچند هیچگاه چنان برخورد نکرد که آنی بنماید که رئیس هست. در این دوره، هرازچند گاهی، اگر پس از پایان کار، فراغتی حاصل میشد، خلوت دو نفره خود را داشتیم که معمولاً از پیش هم تعیین نشده بود و گاهی چند ساعت به درازا میکشید. این علی بود که بحث را آغاز میکرد؛ از هر دری سخن میگفتیم و من بیشتر میشنیدم و میآموختم؛ موضوع گفتوگو بیشتر مباحث اخلاقی، اعتقادی و عرفانی بود که برآنم در اینجا، از همین جنبه شخصیت او سخن بگویم؛ مطالبی که شاید با کمتر کسی در میان گذاشته بود و پرداختن به جنبههای مدیریتی، شخصیتی و عملکردی او را به نوشتاری دیگر وا گذارم؛ اما چنانکه لسانالغیب فرمود:
من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
تا جایی که به یاد دارم، نخستین موضوع مطرحشده در این زمینه همان هست که پیشتر، به آن اشاره کردم؛ «انس علی با قرآن». او میگفت: «هر زمان، با مشکل یا انتخابی دشوار روبهرو میشوم، از قرآن یاری میطلبم و هیچ وقت، نشده هست که به مصحف شریف رجوع کنم و پاسخی نگرفته باشم». برای اثبات سخنش، قرآنی که در کتابخانه اتاقش بود، آورد و نشانم داد؛ جایجای آن، برای نشانهگذاری تکههای کاغذ گذاشته بود. او گفت که هریک از این صفحات نشانه تفألی هست؛ بعد هم چند نمونه را گشود و پس از تأملی کوتاه، چرایی تفألها و پاسخهای قرآن را بازگو کرد.
هنگام توضیح، چهرهاش بشاش و برافروخته بود و نشان از رضایتمندی وافر او (راضِیة) از پاسخ قرآن میداد. برای علی مسجل بود که خدای عالمیان با قرآنش با او سخن گفته و پاسخش را دادهاست: «یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی». نمیدانم بعدها هم آن قرآن را داشت یا نه؟
من هم گاهی، از حفظ، چند بیتی از مولانا و سعدی و حافظ یا دیگر شاعران بنام برایش میخواندم. به گمانم، او فقط اشعار را نمیشنید، بلکه با هر مصراع و بیتی پرواز میکرد؛ طوری که اغلب موارد هنوز شعر به پایان نرسیده بود که با سبک و سیاق خاص خود و تاحدی ناموزون، بدون هیچ آهنگی، این دو بیت را زمزمه میکرد:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
علی اندک طبع شعری هم داشت که نشانی بود از سیلان ذهن و قلیان روانش. در شعرهای او، از راز و رمزهای عاشقانه و عارفانه و آرایههای ادبی خبری نبود، سرودههایش ساده و روان بودند، درست مانند خودش و بیشتر سر و شکل دعا و مناجات را داشتند؛ ستایش عظمت پروردگار و اقرار به ناچیزی و نیازمندی بنده.
موضوع دیگر گفتوگوهایمان امامشناسی بود که مباحثی همچون حقیقت ولایت، جایگاه ولی نزد پروردگار و چگونگی تصرف ولی بر ملک و ملکوت را در بر میگرفت و بیشتر جنبه مباحثه داشت و معمولاً، هم به درازا کشیده میشد. علی به حضور ولی اعتقادی راسخ داشت و معصومین علیهمالسلام را شاهد بر همه چیز میدانست. در این میان، هرچند تفاوتی میان ائمه علیهمالسلام قائل نبود، به امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع) علاقهای ویژه نشان میداد و همواره، به عدالتخواهی، کمک به نیازمندان و شجاعت آن حضرت اشاره میکرد و از گفتن و شنیدن مناقب ایشان لذت میبرد.
علی با همه وجود به امام خمینی (ره) عشق میورزید. میگفت: «اگر امامان معصوم علیهمالسلام صد باشند، امام خمینی نود هست»، هرچند در ادامه همان مباحث امامشناسی، بدون آنکه از ارادتش به امام خمینی ذرهای کم شود، تجدیدنظر کرد. بهطورکلی، اینگونه سنجش بین امامان معصوم و غیرمعصوم را درست نمیدانست؛ اما به تشبه نزدیک اخلاقی و رفتاری امام خمینی به معصومین علیهمالسلام همچنان اعتقاد داشت. درباره مقام معظم رهبری نیز چنین بود؛ ضمن اینکه به مظلومیت ایشان، بهویژه پس از اغتشاشات داخلی اخیر و درگیریهای اولیه با رژیم صهیونی باور داشت.
ویژگی دیگر اعتقادی علی باورمندی به دعا، اذکار و رؤیای صادقه مؤمنان بود. دعا را سلاح مؤمن و خواندن بعضی از ذکرها را نافذ میدانست؛ بهطوریکه عامل تصادف شدید چند سال پیش خود را، نخواندن آیتالکرسی میپنداشت؛ در آن شب، چند بار شروع به خواندن دعا میکند؛ اما به دلایلی نمیتواند آن را تمام کند و بعد هم آن تصادف رخ میدهد. یک بار نیز مشکلی بزرگ برایش رخ داد که فقط دعا را گشاینده آن میدانست.
به همین منظور از من خواست از شخصی که هردو میشناختیم، البته او دورادور و من از نزدیک، بخواهم که برایش دعا کند. من نیز چنین کردم. به لطف خدا، مدتی بعد، گشایشی در مشکلش پدید آمد. او باور داشت که دعای آن فرد گره از کارش باز کرده هست؛ البته، خوابی که آن فرد دیده بود و بعدها، رودررو برای علی تعریف کرد هم گواه همین امر هست.
علی تاحدی شوخطبع بود؛ البته، هیچگاه از دایره ادب فراتر نمیرفت. در نامیدن افراد با صفاتشان، و نه القاب زشت، چیرگی خاص داشت که نشاندهنده هوش سرشارش بود و همین نیز درک برخی از شوخیهایش را سخت میکرد و گاه، ناچار، به توضیح میشد. از طرف دیگر، از اینکه دیگران هم با او شوخی کنند، دلگیر نمیشد؛ موضوعی که بارها هنگام حضورش در جمع همکاران دانشنامه شاهد آن بودم؛ به همین سبب نیز بودن در کنار دوستان دانشنامه برایش فرحبخش بود؛ بهطوری که پس از گذشت ساعتها، هنگام رفتن بهسختی، از آنها دل میکند.
هرچند ریاست مرکز دانشنامه را بر عهده داشت، هنگام حضورش چنان ساده و صمیمی رفتار میکرد که همه از بودنش لذت میبردند و بهراحتی، مشکلاتشان را با او در میان میگذاشتند. علی همه را گوش میکرد و باوجود مشغله فراوان، درصدد رفع مشکل برمیآمد. آخرینبار، پیش از آمدن به دانشنامه، خواست که همه حضور داشته باشند.
علی بسیار صبور بود و بهسختی عصبانی میشد. آنچه او را بهسرعت، خشمگین میکرد، بیعدالتی و ظلم بود. بهمحض دیدن ظلمی یا حتی شنیدن آن، چهرهاش برافروخته میشد. اگر نشسته بود، ناخودآگاه میایستاد و حتماً، به دنبال کمک به احقاق حق و جبران آن از هر راه ممکن برمیآمد. چنانچه نمیتوانست کاری از پیش ببرد، آهی میکشید و خشمش را فرو میخورد. بهدرستی، میتوان او را مصداق «کونا للظّالم خصماً و للمظلوم عوناً» دانست. مهربان بود و گشادهدست، ازخودگذشته و سختکوش.
هوشی سرشار و ذهنی خلاق داشت. یک موضوع را چنان میپروراند که از دل آن، چندین موضوع دیگر نمایان میشد. ایده تدوین دانشنامه دفاع مقدس استانها فقط از او بود. هماکنون از این موضوع بیش از شصت عنوان دانشنامه تخصصی استخراج شده هست. او پرسشگری چیرهدست بود و بهسادگی، قانع نمیشد؛ بهطوری که به او میگفتم: «تشکیک کردن و پرسش را فخر رازی (امام المشککین) باید بیاید و از شما بیاموزد».
در پایان باید اشاره کنم هیچگاه، سردار علی باباخانی را نه در خلوت و جلوت و نه در نهان و آشکار علی نخواندم؛ اما در این نوشتار، علی خطابش کردم. سبب آن نیز شباهت نام او، به مولایش علی علیهالسلام هست و اینکه میکوشید در رفتار و گفتار نیز از امامش پیروی کند. نمیخواهم چنانکه رسم اهل دنیا پس از رفتن عزیری هست، علی را قدیس یا اسطوره اخلاق و ایمان جلوه دهم، فقط در پی آن بودم که علی را چنانکه دیدم، بنمایم؛ چنانکه شاید کمتر کسی دیده باشد.
نه از کودکی علی خبر دارم، نه از نوجوانی و جوانیاش؛ اما بیگمان، گذشته او در مسیر میانسالیاش بوده هست؛ مسیری که هر لحظه او را کامل و کاملتر کرد. زندگی خاکی علی سرانجام در ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ و هنگامی که دیگر کالبدش تاب حضور روحش را نداشت، به پایان رسید. خدایش او را از مرگ رهانید و زنده به نزد خویشش فراخواند و حیات جاودان عطایش فرمود: «بَلْ أَحْیَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ».
انتهای پیام/ ۱۱۲
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

سلوک شهید «باباخانی» زیبنده نامش بود بیشتر بخوانید »