به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهادت در مکتب اسلام یک مسئله انتخابی است که انسان با تمام آگاهی خودش آن را انتخاب میکند و با شهادت خویش، شمع راه انسانهایی پاک و نورانی میشود. من با انتخاب آگاهانه، راه شهیدان را تا رسیدن به ساحل سعادت ادامه خواهم داد، نظر به اینکه لیاقت شهادت را داشته باشم. (بخشی از وصیت نامه شهید محسن دین شعاری)
…خانه پدری شأن دست کمی از یک پادگان کوچک نداشت. اما قانون حاکم بر آن، محبت بود و احترام. فرزندان خانواده مثل حلقههای زنجیر به هم پیوسته و وابسته بودند. حاج اسماعیل، پدرشان، ازمداحان به نام تبریز بود که در محضر آیت الله امینی- صاحب الغدیر- به صورت افتخاری مداحی میکرد. مرد متدینی بود و خدمت گزاری صادق برای مردم. محسن آخرین نعمت خانواده بود که ۵ مرداد ۱۳۳۸ به دنیا آمد. انگار قرار بود کوچکترین پسر خانواده، گل سرسبد خانواده باشد.
از تبریز که راهی تهران شدند، محسن سه چهار سال بیشتر نداشت. خانواده درمحله درخونگاه ساکن شدند. دوران کودکی محسن در خانوادهای علاقمند به اهل بیت طی شد و دوستان خوبی که همگی اهل مسجد بودند. روبه روی خانه یشان مسجدی بود که محسن با پیش نمازش رابطه دوستانهای داشت. در سن سیزده چهارده سالگی هیأتی به نام شهدای دشت کربلا را راه انداخت. مسئولیت ادارهی هیأت را خودش به عهده گرفت، با همان سن و سال، هیئت شهدای کربلا چند سال فعال بود و با مدیریت محسن به خوبی اداره میشد تا رسید به نزدیکیهای انقلاب. محسن با شرکت در فعالیتهای پیش از انقلاب، دیگر نتوانست کارهای هیئت را پیگیری کند. درس را هم به اجبار رها کرد و فشار کار به او اجازه نداد درس و مدرسهاش را ادامه دهد. پس از آن، به صورت جدی تر در فعالیتهای دینی و انقلابی حضور پیدا کرد.
شیخ احمد کافی و مهدیه تهران
یکی از برادرهایش او را با مهدیه و شیخ احمد کافی آشنا کرد. یک بار حضور محسن در مهدیه برای پایبند شدن او کافی بود. بعد از آن، مهدیه تهران و جلسات پربار شیخ احمد کافی کلاس درسی شد برای عمیق شدن باورهای دینی محسن. یا خودش سخنرانیهای مرحوم کافی را ضبط میکرد؛ یا نوارهای سخنرانی را از مهدیه می خرید. غیر از این محسن خدمتگزار مهدیه هم شده بود.
همزمان با نزدیک شدن روزهای پیروزی انقلاب، جلسات بحث سیاسی در مهدیه بیشتر جان گرفت. نخستین فعالیتا های سیاسی محسن در همان جا شکل گرفت. یک بار به همین دلیل دستگیر و توسط ساواک بازجویی شد. محسن و دوستان انقلابی اش در شکل گیری راه پیمایی و تظاهرات علیه رژیم پهلوی، شعار نویسی روی دیوارها و پخش اعلامیه در محلههای نزدیک مهدیه نقش مهمی داشتند. بعد از پیروزی انقلاب حرفی دهان به دهان پیچید. امام دستور داده بود متولدین سال ۱۳۳۸ خودشان را به برای انجام خدمت سربازی به پادگانها معرفی کنند. او از نخستین کسانی بود که خودش را معرفی کرد. دوره سربازی را که تمام کرد. رفت سپاه. در همین مدت، پدر و مادرش را هم از دست داد.
گردان تخریب
محسن شجاع بود. برای خدمت و تلاش، سر از پا نمیشناخت. همیشه به دنبال سختترین کارها میرفت. ترس و خطر برایش بی معنی بود. ورود محسن به گردان تخریب به روزهای عملیات مسلم بن عقیل برمیگردد. اولین حضورش در میدان رزم تا روزهای گرم تابستان ۱۳۶۶، در تمام این سالهای محسن مامنی بود برای بچههای گردان و حتی لشکر ۲۷… محسن بعد از مجروحیت جعفر جهروتی در والفجر ۱، معاون گردان تخریب شد. نقش کلیدی محسن در سازماندهی رزمندگان لشکر ۲۷ در تمام سالهای حضور در میدان جنگ قابل چشم پوشی نیست.
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
همیشه یک پارچه سیاه کوچک بالای جیب سبز پاسداریش دوخته بود. دقیقاً روی قلبش. روی پارچه نوشته شده بود: السلام علیک یا فاطمه الزهرا. همه میدانستند که محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد. هر وقت پارچه سیاه کم رنگ میشد، از تدارکات پارچه نو میگرفت و میدوخت به لباسش. کل محرم را در اوج گرمای جنوب با پیراهن مشکی میگذراند. گردان تخریب همیشه توی عزاداریها و خواندن دعا پیش قدم بود. محسن، بین عزاداریها بارها و بارها و بارها دم یا زهرا میگرفت و همیشه عزاداریها را با ذکر حضرت زهرا به پایان میبرد.
اواسط سال ۶۶ محسن آن محسن همیشگی نبود. بیشتر در خودش فرو رفته بود. تازه از عملیات برون مرزی آمده بودند. یک روز غروب، محوطه گردان تخریب خیلی خلوت بود. بچهها نبودند. فقط تعداد کمی مانده بودند. احمد بیگدلی محسن را دید. سرش پایین بود و دستانش را پشت کمرش قلاب کرده بود و میرفت. توی حال و هوای خودش بود. محسن راه میرفت و سرش را تکان میداد، احمد جلو رفت و دید چشمهای محسن قرمز و اشک آلود است. بالاخره محسن به حرف آمد و روبه احمد گفت: «احمد جای خالی بچهها را میبینی؟ شهدا چرا ما را صدا نمیزنن احمد؟ چرا؟» این را میگفت و اشک میریخت. دنیا برای محسن تنگ شده بود.
عملیات نصر ۷
در عملیات نصر ۷ باید ارتفاعات دوپازا را میگرفتند که مشرف بود به شهر قلعه دیزه دی کردستان عراق. بچههای تخریب راه را برای نفرات باز کرده بودند. باید میدانها تعریض میشد تا بچههای مهندسی جاده بزنند. منطقه سردشت زمستانهای پربرفی داشت. گاهی برف تا ارتفاع سه متر میرسید. میدانهای مین آنجا مربوط به اوایل جنگ بود. مینها به مرور زمان با بارش برف و باران زنگ زده بود و کار با مین پیر و زنگ زده، سخت و خطرناک بود. از طرف دیگر، مینها لا به لای بوتههای و علفها پنهان شده بودند. بچهها که بالای سر محسن رسیدند، ریشهای بلند محسن را غرق در خون دیدند….
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهادت در مکتب اسلام یک مسئله انتخابی است که انسان با تمام آگاهی خودش آن را انتخاب میکند و با شهادت خویش، شمع راه انسانهایی پاک و نورانی میشود. من با انتخاب آگاهانه، راه شهیدان را تا رسیدن به ساحل سعادت ادامه خواهم داد، نظر به اینکه لیاقت شهادت را داشته باشم. (بخشی از وصیت نامه شهید محسن دین شعاری)
…خانه پدری شأن دست کمی از یک پادگان کوچک نداشت. اما قانون حاکم بر آن، محبت بود و احترام. فرزندان خانواده مثل حلقههای زنجیر به هم پیوسته و وابسته بودند. حاج اسماعیل، پدرشان، ازمداحان به نام تبریز بود که در محضر آیت الله امینی- صاحب الغدیر- به صورت افتخاری مداحی میکرد. مرد متدینی بود و خدمت گزاری صادق برای مردم. محسن آخرین نعمت خانواده بود که ۵ مرداد ۱۳۳۸ به دنیا آمد. انگار قرار بود کوچکترین پسر خانواده، گل سرسبد خانواده باشد.
از تبریز که راهی تهران شدند، محسن سه چهار سال بیشتر نداشت. خانواده درمحله درخونگاه ساکن شدند. دوران کودکی محسن در خانوادهای علاقمند به اهل بیت طی شد و دوستان خوبی که همگی اهل مسجد بودند. روبه روی خانه یشان مسجدی بود که محسن با پیش نمازش رابطه دوستانهای داشت. در سن سیزده چهارده سالگی هیأتی به نام شهدای دشت کربلا را راه انداخت. مسئولیت ادارهی هیأت را خودش به عهده گرفت، با همان سن و سال، هیئت شهدای کربلا چند سال فعال بود و با مدیریت محسن به خوبی اداره میشد تا رسید به نزدیکیهای انقلاب. محسن با شرکت در فعالیتهای پیش از انقلاب، دیگر نتوانست کارهای هیئت را پیگیری کند. درس را هم به اجبار رها کرد و فشار کار به او اجازه نداد درس و مدرسهاش را ادامه دهد. پس از آن، به صورت جدی تر در فعالیتهای دینی و انقلابی حضور پیدا کرد.
شیخ احمد کافی و مهدیه تهران
یکی از برادرهایش او را با مهدیه و شیخ احمد کافی آشنا کرد. یک بار حضور محسن در مهدیه برای پایبند شدن او کافی بود. بعد از آن، مهدیه تهران و جلسات پربار شیخ احمد کافی کلاس درسی شد برای عمیق شدن باورهای دینی محسن. یا خودش سخنرانیهای مرحوم کافی را ضبط میکرد؛ یا نوارهای سخنرانی را از مهدیه می خرید. غیر از این محسن خدمتگزار مهدیه هم شده بود.
همزمان با نزدیک شدن روزهای پیروزی انقلاب، جلسات بحث سیاسی در مهدیه بیشتر جان گرفت. نخستین فعالیتا های سیاسی محسن در همان جا شکل گرفت. یک بار به همین دلیل دستگیر و توسط ساواک بازجویی شد. محسن و دوستان انقلابی اش در شکل گیری راه پیمایی و تظاهرات علیه رژیم پهلوی، شعار نویسی روی دیوارها و پخش اعلامیه در محلههای نزدیک مهدیه نقش مهمی داشتند. بعد از پیروزی انقلاب حرفی دهان به دهان پیچید. امام دستور داده بود متولدین سال ۱۳۳۸ خودشان را به برای انجام خدمت سربازی به پادگانها معرفی کنند. او از نخستین کسانی بود که خودش را معرفی کرد. دوره سربازی را که تمام کرد. رفت سپاه. در همین مدت، پدر و مادرش را هم از دست داد.
گردان تخریب
محسن شجاع بود. برای خدمت و تلاش، سر از پا نمیشناخت. همیشه به دنبال سختترین کارها میرفت. ترس و خطر برایش بی معنی بود. ورود محسن به گردان تخریب به روزهای عملیات مسلم بن عقیل برمیگردد. اولین حضورش در میدان رزم تا روزهای گرم تابستان ۱۳۶۶، در تمام این سالهای محسن مامنی بود برای بچههای گردان و حتی لشکر ۲۷… محسن بعد از مجروحیت جعفر جهروتی در والفجر ۱، معاون گردان تخریب شد. نقش کلیدی محسن در سازماندهی رزمندگان لشکر ۲۷ در تمام سالهای حضور در میدان جنگ قابل چشم پوشی نیست.
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
همیشه یک پارچه سیاه کوچک بالای جیب سبز پاسداریش دوخته بود. دقیقاً روی قلبش. روی پارچه نوشته شده بود: السلام علیک یا فاطمه الزهرا. همه میدانستند که محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد. هر وقت پارچه سیاه کم رنگ میشد، از تدارکات پارچه نو میگرفت و میدوخت به لباسش. کل محرم را در اوج گرمای جنوب با پیراهن مشکی میگذراند. گردان تخریب همیشه توی عزاداریها و خواندن دعا پیش قدم بود. محسن، بین عزاداریها بارها و بارها و بارها دم یا زهرا میگرفت و همیشه عزاداریها را با ذکر حضرت زهرا به پایان میبرد.
اواسط سال ۶۶ محسن آن محسن همیشگی نبود. بیشتر در خودش فرو رفته بود. تازه از عملیات برون مرزی آمده بودند. یک روز غروب، محوطه گردان تخریب خیلی خلوت بود. بچهها نبودند. فقط تعداد کمی مانده بودند. احمد بیگدلی محسن را دید. سرش پایین بود و دستانش را پشت کمرش قلاب کرده بود و میرفت. توی حال و هوای خودش بود. محسن راه میرفت و سرش را تکان میداد، احمد جلو رفت و دید چشمهای محسن قرمز و اشک آلود است. بالاخره محسن به حرف آمد و روبه احمد گفت: «احمد جای خالی بچهها را میبینی؟ شهدا چرا ما را صدا نمیزنن احمد؟ چرا؟» این را میگفت و اشک میریخت. دنیا برای محسن تنگ شده بود.
عملیات نصر ۷
در عملیات نصر ۷ باید ارتفاعات دوپازا را میگرفتند که مشرف بود به شهر قلعه دیزه دی کردستان عراق. بچههای تخریب راه را برای نفرات باز کرده بودند. باید میدانها تعریض میشد تا بچههای مهندسی جاده بزنند. منطقه سردشت زمستانهای پربرفی داشت. گاهی برف تا ارتفاع سه متر میرسید. میدانهای مین آنجا مربوط به اوایل جنگ بود. مینها به مرور زمان با بارش برف و باران زنگ زده بود و کار با مین پیر و زنگ زده، سخت و خطرناک بود. از طرف دیگر، مینها لا به لای بوتههای و علفها پنهان شده بودند. بچهها که بالای سر محسن رسیدند، ریشهای بلند محسن را غرق در خون دیدند….