شهید محمدرضا سیفی

شهید «محمدرضا سیفی» دانشجویی که در جبهه به حقیقت عرفان رسید

شهید «محمدرضا سیفی» دانشجویی که در جبهه به حقیقت عرفان رسید


شهید «محمدرضا سیفی» دانشجویی که در جبهه به حقیقت عرفان رسید

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، نوزدهم خرداد ۱۳۶۵ روز طواف خونین زائری از کوی عشق بر گِرد کعبه جمال جانانه است. روزی که عاشقی بیقرار، اِحرام فنا بر تن کرد و مُحرم کوی دوست شد و با مَحرمان حرم قرب معبود، همنوا شد و پایکوبان و رقصان، از تنگنای طبیعت و تن، به فراخنای ابدیت رضوان و رضای رب، راهی به رهایی زد و با رهیافتگان وصال، به خلوت سکر و سماع باده نوشان بزم بهشت درآمد. «محمدرضا سیفی» شهیدی از شیراز است که امروز، سرآغاز جاودانگی اوست. دانشجوی برق که اوج پرواز روح بلندش در عبارات شورانگیز و عارفانه وصیتنامه‌اش نشان از بلوغ بینش و تکامل روح شیفته و شیدای او دارد. آری؛ او دانشجو بود و در دانشگاه جبهه که مکتب خودسازی و خداجویی است، شاگردیِ شهیدان کرد و خود، «استاد تمام عشق و عرفان» شد و سرانجام با شهادتش آموزگار طریق شهود و شهادت…

 

یکی از آن «یاران در گهواره»!

محمدرضا سیفی در ۱۶ تیر ۱۳۴۳ در شیراز به دنیا آمد. نام پدرش سهراب بود و مادرش فاطمه بیگم. تربیت او در دامان این پدر زحمتکش و مومن و مقید به کسب حلال و مادری که محبت اهلبیت (ع) را از کودکی با جان او عجین کرد، از او کودکی ساخت که از همان سالهای اول طفولیت، انس عجیبی با معنویت و ذکر خدا و یاد ائمه و اولیای الهی علیهم سلام الله اجمعین داشت. اهل مسجد بود و نماز. در محافل قرآنی حضور داشت و به تلاوت کتاب نور و آیات پروردگار، اشتیاقی وافر داشت. او از کودکی برای کمک به معاش خانواده همراه با درس خود، کار می کرد و سخت کوشی برای روزی حلال را از پدر آموخته بود. در درس هم کوشا بود و از بهترین شاگردان مدرسه در دوره های ابتدایی تا دبیرستان به شمار می رفت. محمدرضا از نوجوانی اهل مطالعه و انس با کتاب بود و همین او را از بسیاری از همسالانش جدا می کرد. شوق آموختن و روح پرسشگری و جستجوگری در ذات او بود. نسبت به اطرافش بی تفاوت نبود. بموازات رشد خود در دوره نوجوانی، همیشه در خودسازی و خلوص و کسب فضایل اخلاق و مراقبت بر اعمال، شاخص و زبانزد بود و همه او را از خانواده تا اطرافیان و دوستان، انسانی می شناختند مقید به دیانت، دلسوز و مهربان و گرهگشای مشکلات دیگران و خوشفکر و روشن بین که همه جا نسبت به حق، حساس بود و بی تفاوت از کنار بدیها نمی گذشت و با همه توان، یار حق و رفیق مظلوم بود و دشمن باطل و خصم ظالم. و همین نقطه پیوند او با انقلابی بود که اساس خود را بر حق و حقیقت و مبارزه با ظلم نهاده بود. آری؛ او قرار بود سرباز و فدایی همان امامی باشد که وقتی داشتند او را تبعید می کردند، در جواب این سوال که: «پس یارانت کجا هستند؟» فرمود: «یاران من در گهواره ها هستند!» و محمدرضا در آن روز که روح الله (ره) این سخن را گفت، تنها ۴ ماهش بود و در گهواره بود تا کم کم، در مکتب مبارزه، راه کمال طی کند و خود، یک شاخص و چراغ راه شود…

 

انقلابی که «مرد» را از «نامرد» جدا کرد

و محمدرضا در مسیر رشد، با مهمترین اتفاق قرن، مواجه شد و تقدیرش آن بود که ادامه زندگی و مرگش هم با این انقلاب و پیامدهایش گره بخورد. او همانگونه که گفته شد از نوجوانی، در صحنه های اجتماعی فعال بود و دردآشنایی طریق و آیینش بود. با دیدن ظلم و نابرابریها و بیعدالتیها، قلبش به درد می‌آمد و همواره در پی علت و ریشه نابسامانیها و ناهنجاریها بود. مثل خیلی از همسالان و همروزگاران خودش، بی‌درد و راحت طلب و رفاه طلب نبود. به سرگرمیها و لذتهای حقیر، دلخوش نکرده بود و روحش به حقارت روزمرگی و غفلت، راضی نمی‌شد. دنبال و در جستجوی چیزی بزرگتر بود. منتظر یک نبض حادثه بود و این جرقه را «انقلاب خمینی» در روح مشتعل و ملتهب او زد. با شروع حرکتهای اعتراضی و مبارزات مردمی منتهی به انقلاب، محمدرضا در شیراز، یک محور شده بود. او با روشنگری و تبیین جنایات و خیانتهای رژیم ستمشاهی برای مردم و پس از آن با فعالیتهای عملی از جمله شرکت در راهپیماییها و مشارکت در سازماندهی تجمعات و تشکلهای مردمی و تکثیر و نشر اعلامیه ها و عکسها و نوارهای سخنرانی رهبر انقلاب و… نقش موثری در اوج گیری روحیه و عمل انقلابی در شهر خود داشت. او با روحانیت مبارز و انقلابی خط امام نیز ارتباط مستمر داشت و مانع از اشاعه افکار انحرافی گروهکهای مارکسیستی و التقاطی در صفوف انقلابیون بود. او با همان بصیرت انقلابی و شناخت خود از مبانی اصیل مکتبی، از همان آغاز، صف خود را از این جریانهای منحرف جدا کرد و خط اصیل امام (ره) را شناخت و با همه وجود خود آن را به همگان شناساند.

 

عطر گل در کوچه‌های شهر، پیچیدن گرفت…

او پس از پیروزی انقلاب، همواره در صحنه های دفاع از این هدیه الهی حضور فعالانه داشت. در کنکور سراسری قبول شد و دانشجوی کارشناسی رشته برق بود. اما از وقتی که با تجاوز مهاجمان صدامی به خاک گلگون میهنمان، جنگ تحمیلی آغاز شد، او دیگر آرام و قرار نداشت. طاقت ماندن در شهر نداشت. دلش در هوای جبهه‌ها می‌طپید. او نفس در هوای خاکریز و سنگر می‌زد و: «مردان، نفس به یاد دمِ تیغ می‌زدند»… تا اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت و راهی شد. در قالب یک نیروی داوطلب مردمی و یک بسیجی ساده، و: «گفتم نرو! خندید و رفت»….

 

ای معنی حماسه‌ی جاوید، ای شهید!…

و سرانجام وقت ادای عهد و میثاقی که با خون بسته شد، فرارسید و بانگ ارجعی و آوای رحیل در سراچه روح و در سراپرده جان پیچید. ظهر نوزدهم خرداد ۱۳۶۵ او در جریان مقدمات عملیات کربلای ۱ برای آزادسازی مهران از اشغال و اسارت دژخیمان بعثی، بر اثر اصابت گلوله صدامیان، به شرف شهادت نائل شد و همسفر با آسمانیان، بند از بال بیقراری جان گشود و بر بلندای سدره المنتهای تقرب حق، منزل گزید و از خاک، به افلاک، خطی کشید به وسعت و روشنای خون سرخ…

 

ای انسان! آمده بودی «عبد» شوی و این دنیای پَست را ترک کنی…

 

واما مهمترین ویژگی در ذکر فضایل این شهید، وصیتنامه بلند و مشحون از مضامین و مفاهیم عارفانه او است که نشان از روحی عاشق و قلبی به یقین رسیده و بینشی اوج گرفته بر قله ادراک عارفانه و معنوی از فلسفه زیستن و فهمی فراگیر از معنای حیات انسان در منطق هستی‌شناسی توحیدی است. او مطامع و منافع حقیر و پَست دنیای مادیت را به هیچ می‌گیرد و در ارتفاعی دیگر که جلوه وارستگی روح و تجرد نفس او را به نمایش گذاشته است، چنین بلندایی از نگاه عارفانه به هستی را به ظهور می‌آورد: «…عمر کوتاه و غرور ما انسان‌های کودک صفت، چه اندازه بلند است. هر دم بر بازیچه جدیدی غرور بر ما مستولی می‌شود و حقارت خود را چه ساده فراموش می‌کنیم، اما مگر تو‌ای انسان آیا نمی‌دانی از کجا آمدی؟

از همان روز که ما را از مولا جدا کردند و در این خاک آوردند. شروعش پست بودن این دنیای خاکی را اعلام می‌کرد و پایانش توسل جستن به او را جاهلانه و پست نوید می‌داد. چرا که با یک لجن می‌آمدی و با یک بدن متعفن می‌رفتی. اما نه آنکه بی جا به این دنیا آمده بودی. بلکه آمده بودی عبد شوی و با فهم واقعیت و حقیقت این دنیای پست آن را ترک ابد گوئی و به راه مستقیم بروی…»

و این وصیتنامه شهید «محمدرضا سیفی» است که پایان نامه او در دانشگاه عشق و شرف و شهامت است. او نتوانست فارغ التحصیل رشته برق شود و درس دانشگاه را برای پیوستن به جبهه ناتمتم گذاشت اما خود، آموزگار مکتب جهاد و شهادت شد:

 

«بسم الله الرحمن الرحیم

توفیقات الهی شامل حال اینجانب محمد رضا سیفی فرزند سهراب شده به وحدانیت الهی و نبوت جمیع انبیاء و خاتمیت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) و به ولایت آل عصمت و ائمه اثنی عشر و حضرت فاطمه زهرا (صلوات الله علیهم اجمعین) و به کلیه عقاید اسلام اصولاً و فروعاً اقرار نمایم و وصیتی از خود بر جای گذارم.

عمر کوتاه و غرور ما انسان‌های کودک صفت، چه اندازه بلند است. هر دم بر بازیچه جدیدی غرور بر ما مستولی می‌شود و حقارت خود را چه ساده فراموش می‌کنیم، اما مگر تو‌ای انسان آیا نمی‌دانی از کجا آمدی؟

از همان روز که ما را از مولا جدا کردند و در این خاک آوردند. شروعش پست بودن این دنیای خاکی را اعلام می‌کرد و پایانش توسل جستن به او را جاهلانه و پست نوید می‌داد. چرا که با یک لجن می‌آمدی و با یک بدن متعفن می‌رفتی. اما نه آنکه بی جا به این دنیا آمده بودی. بلکه آمده بودی عبد شوی و با فهم واقعیت و حقیقت این دنیای پست آن را ترک ابد گوئی و به راه مستقیم بروی که همان مولا در گوش تو هر لحظه گفت: (الدنیا مزرعه الاخره). آری می‌گفت: اگر با حق باشی با من ملاقات خواهی کرد. البته با اسماء حسنای من ملاقات خواهی کرد. چون خودت را (به توفیق من) حسن کردی، اما این را هم بدان اگر کج روی باز هم با من ملاقات خواهی کرد ولیکن، چون در حق خودت بد کردی با اسماء غضب من ملاقات خواهی کرد.

خلاصه آنکه دنیا بازیچه‌ای است و با این وجود، من و ما را بسیار زیرکانه فریب می‌دهد. خدایا مرا به رحمت و کرمت ببخش، خدایا در روز محشر من را در صف دشمنان خود قرار مده.

خدایا! من را بر جهالتم ببخش.‌ ای بازماندگان در حقم لطف کنید و تمام بدی‌های مرا چشم بپوشید و از من راضی باشید و رضایت هرکس را که با من ارتباطی داشته بطلبید.

من را در بهشت زهرا به خاک بسپارید. اموالی که از بنده بازمانده در راه خدا خرج کنید. البته قسمتی از آن را خرج کفن و دفن و مابقی مخارج را در این رابطه خرج کنید.

باز هم لازم به تذکر است، چون پول دست خودم نبوده موفق نشدم خمس پول را بدهم به این جهت تقاضا می‌کنم قبل از هر کاری خمس پول را بدهید.»

      

 



منبع خبر

شهید «محمدرضا سیفی» دانشجویی که در جبهه به حقیقت عرفان رسید بیشتر بخوانید »

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس



یک شب آش درست کردیم که همین روح الله و مصطفی از در درآمدند. گفتم چی شده؟ دخترم دوید گفت بابام آمد، بعد دید روح الله و مصطفی و عارف است. گفت بابام کجاست؟ گفت زخمی است داخل ماشین، ما زودتر آمدیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق زندگی خانواده‌های افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بی‌حرمتی به حرم آل‌الله را ببینند و کاری نکنند، پر از داستان‌های عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «مینا رضوانی» همسر شهید محمدرضا سیفی و فرزندانش که زحمت هماهنگی‌اش با برادر محرم‌حسین نوری و بروبچه‌های گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را با خودش همراه می‌کند.

قسمت‌ قبلی گفتگو را اینجا بخوانید

۹ مدافع‌حرم زیر یک سقف!

پیش ازاین در گفتگو با مادر و پدر شهیدان محمدرضا و صفرعلی سیفی، این شهید را از منظر والدینش بررسی کرده بودیم و حالا زندگی متأهلی‌اش را به بررسی خواهیم نشست. شادی روح همه شهدای مدافع حرم، صلوات…

**: این هفت نفر مدافع حرمی که مادر گفتند خانه شما بودند، یادتان هست؟

دختر شهید: بله.

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس

**: پدرتان آن‌ها را برای چه آورده بودند به خانه‌تان؟

دختر شهید: همرزمانش بودند؛ یکی‌شان زخمی بود؛ خانواده‌هایشان اینجا نبودند؛ کسی که زخمی بود انگار چند ماهی یا یک سالی است که شهید شده؛ شهید مهدی خشنودی. یکی هم که رفت خارج،‌ اسمش سلمان بود؛ عارف هم همین جا هست، از حبیب و روح الله هم خبری نداریم.

**: این هفت نفر، همه‌شان کسی نداشتند یا فقط آقای خشنودی تنها بود؟

دختر شهید: خانواده همه‌شان افغانستان بودند.

**: یعنی همه‌شان هیچ کس را اینجا نداشتند؟

دختر شهید: نه.

**: مسئولیت آقای سیفی آنجا چه بود؟

دختر شهید: به ما که گفتند فرمانده بوده.

**: فرمانده چی؟

همسر شهید: جای عمار بود.

**: از نحوه شهادتشان کسی چیزی به شما نگفته؟ همرزمانشان که آنجا شاهد صحنه بودند چی برایتان تعریف کردند؟

همسر شهید: فقط گفتند خمپاره خورده.

**: این نحوه اطلاع از شهادتشان را یک مقدار مختصر برایمان گفتید، چطور متوجه شدید که شهید شده؟

همسر شهید: خودش زنگ زد به من همین حرف را زد که من فردا می‌روم، اگر تا فردا زنگ نزدم به شهادت رسیده‌ام. تا فردایش که زنگ نزد من فردا و پس فردایش به دوست‌هایش زنگ زدم. اول به گوشیش زنگ زدم که خاموش بود؛ بعد به دوست‌هایش زنگ زدم؛ دوست‌هایش گفتند در هجوم (حمله و عملیات) است، تا یک هفته رد شد. بعد از یک هفته به دوستش روح الله زنگ زدم و گفتم روح الله! آقای سیفی کجاست؟ گفت هجوم است. ما دروغی گفتیم چرا دروغ می‌گویی؟ عارف گفته به شهادت رسیده… بعد آن دوستش خیلی گریه کرد که خانم سیفی چرا خبر را به شما دادند، آره به شهادت رسیده. بعدش مطمئن شدم. بعد دروغی به عارف زنگ زدم و گفتم آقای سیفی که به شهادت رسیده را کِی می‌آورند؟ گفت کی چنین چیزی گفته؟ من گفتم روح الل گفته. به دو تایشا با هم دروغ گفته بودم.

عارف هم گریه کرد و گفت نه مامان جان! (به من می‌گوید مامان جان) اصلا هیچ‌ چیزی از او نمانده! خمپاره بهش خورده!

ما از آنها خبردار شدیم. هنوز هم پیکر آقای سیفی تا به امروز نیامده، خیلی منتظر شدیم؛ مشهد رفتم؛ ۱۰۸ شهید در مشهد بودند که همه گمنام بودند، گفتند در مشهد هستند. ما رفتیم پیکرهمه شهدای مشهد را نگاه کردیم، آقای سیفی نبود. بعد من آمدم به اصفهان به خواهرشوهرم گفتم آقای سیفی آنجا نیست. دوباره بعد چند وقت برادر دوستم زنگ زده بود که پیکر آقای سیفی آمده تهران، دوباره بلند شدم رفتم تهران ولی نبود. هفت ماه طول کشید که حقوقشان برقرار شود و دیگر هیچ خبری ازشان نشد. بعد از ۷ ماه اینقدر تهران و مشهد و همه جا را گشتم، بعد خبرش آمد که به شهادت رسیده. تا ۷ ماه هیچ خبری نبود.

**: یعنی تا ۷ ماه دنبالش می‌گشتید و سراغش را می‌گرفتید؟

همسر شهید: بله.

**: از چه کسانی سراغش را می‌گرفتید؟

همسر شهید: از آقای اکبری، از آقای جوادی، از آقای سلطانی، از آقای درخشنده مشهد و…

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس
دفترچه مداحی شهید محمدرضا سیفی

**: جواب آنها چه بود؟

همسر شهید: فقط می‌گفتند هستش، می‌آورندش؛ فقط می‌گفتند شهید شده و می‌آورندش. اما تا امروز پیکرش را نیاورده‌اند. یک شب خیلی بیقراری می‌کردم؛ خواب دیدم خواهرشوهرم جلوی خانه مان است و داخل جوب راه می‌رود، بعد سه نفر از مردم هم هستند، مردهای ایرانی بودند، آن طرف ۵، ۶ تا از فاطمیون هم بودند، می‌گویند خانه آقای سیفی کجاست؟ من گفتم خانه آقای سیفی اینجاست. مادرش داخل جوب راه می‌رفت، بیقرار بود. به مادر سیفی گفتند بیا بالا پیکر بچه‌ات آمده. به خواهرشوهرم گفتم بیا با شما کار دارند. این خواهرشوهرم از داخل جوب بلند شد آمد بالا گفت چی شده؟ گفتند حاج خانم بچه‌ات شهید شده حالا پیکرش می‌آید، درِ خانه‌تان را باز کنید. ما درِ خانه را باز کردیم، رفتیم داخل خانه، دیدیم سه تا بچه و ۵، ۶ تا بچه فاطمیون که پشت سرش آمدند، پیکر آقای سیفی را روی شانه آوردند خانه؛ انگار خواب نبود؛ واقعی بود که آقای سیفی را اینطور گذاشتند. بعشد ما خیلی گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم؛ دیدیم یک عکس ابوالفضل قاب کرده روی پاهایش هست، اینطور علامت کرد، خود آقای سیفی علامت کرد اینطوری، ما گریه کردیم و گفتیم آقای سیفی چرا ما را تنها گذاشتی؟ من بچه‌ها را چه کار کنم؛ علامت داد و زیپ را خودش بست. بعد از خواب پریدم، دیدم در خانه همچین خوابی دیدم. دیگر کلا دیدم صبر کردم از گریه کردن، بر همه چیز صبر کردم.

**: نحوه خبر دادن اینکه شهید سیفی شهید شده به فرزندانتان چطور بود؟

همسر شهید: تا ۷ ماه اصلا به اینها نگفتم، می‌گفتند مامان! بابا کجاست؟ می‌گفتم الان زنگ زده، یا صبح زنگ زده، یا مدرسه بودید زنگ زده، بهشان خبر ندادم تا ۷ ماه طول کشید؛ دیگر خیلی بیقراری می‌کردند که مامان چرا بابا نمی‌آید؟ چرا زنگ نمی‌زند؟ بعد به پسرم گفتم مامان جان! بابات زخمی شده. گفت خوب که هست؟ گفتم زخمی شده و پایش تیر خورده. دخترها خیلی گریه می‌کردند که مامان! چرا بابا زخمی شده، چرا نمی‌آید؟

یک شب آش درست کردیم که همین روح الله و مصطفی از در درآمدند. گفتم چی شده؟ دخترم دوید گفت بابام آمد، بعد دید روح الله و مصطفی و عارف است. گفت بابام کجاست؟ گفت زخمی است داخل ماشین، بعد می‌آید، ما زودتر آمدیم. این دختر خیز کرد از داخل سفره بروید از داخل خانه، وقتی بابایم را نیاوردید بروید از خانه ما! چرا بابام را زخمی کردید؟ خیلی گریه کرد.

زهرا گفت چرا بابام را نیاوردید؟ چرا بابام را زخمی کردید؟! بعد روح الله و عارف گفتند بابات بعداً می‌آید چون زخمی است داخل ماشین است، یواش یواش می‌آید. گفت نه، شما بروید از خانه، بابام را نیاوردید چرا کیفش را آوردید؟ دوست‌هایش کیفش را آوردند، لباس‌هایش را، عینک و ساعتش و همه چیزش را، ولی خودش را نیاوردند. بعد دیگر نشستند، خیلی گریه کردند و ساکش را تحویل دادند و رفتند. دیگه بچه‌ها خبردار شدند، تا امروز انتظار می‌کشند که پیکرش بیاید.

**: مزار ایشان در قطعه مفقود الاثرها در اصفهان است. در مورد آن قطعه هم توضیح می‌دهید…

علی: یک سنگ یادبود گذاشته‌اند؛ دو سال است می‌رویم سر خاکش و گریه می‌کنیم که داخلش جنازه نیست. هر کسی که می‌رود فاتحه می‌خواند به یک امیدی است، می‌رود فاتحه می‌خواند از آن شهید کمک می‌خواهد، اما ما دو سال رفتیم؛ دو سال است سنگ یادبود هست، دو سال رفتیم سر قبری گریه کردیم و در سرمان زدیم که هیچی داخلش نیست!

همسر شهید: آقای سیفی خیلی حاجت می‌دهد، ما خودمان وقتی برای بچه‌مان زن گرفتیم خیلی به بن‌بست رسیده بودیم، هر وقت حاجت از آقای سیفی بخواهیم به ما می‌دهد.

**: وقتی آقای سیفی رفتند بچه‌هایتان همه مجرد بودند؟ خودتان تنهایی برای بچه‌هایتان همسر انتخاب کردید؟

همسر شهید: بله.

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس
پدر و مادر شهیدان سیفی

**: می‌شود کمی توضیح بدهید.

همسر شهید: هر چه خواستگار آمد خودم یک مقدار تحقیق کردم که آدم‌های خوب هستند یا نه؛ اگر خوب بودند با بچه‌ها مشورت می‌کردیم و می‌گفتم مامان این آدم خوبی است، قبول می‌کنی؟ اختیارشان دست خودشان بود، اما من تحقیق می‌کردم. بچه‌ها هم هر چه ما می‌گفتیم قبول می‌کردند. آمدند خواستگاری، هر که خوب بود، تحقیق کردیم، خودم بهش اجازه دادم حرف‌هایشان را بزنند، حرف‌هایشان را زدند و دیگر به توافق رسیدند و دختر بزرگم را شوهر دادیم.

بعدش پسرم گفت مامان نوبت من است برایم زن بگیری؛ گفتم تا خواهرهایت را شوهر نداده‌ام تو را زن نمی‌دهم. بگذار اول خواهرهایت را شوهر بدهیم بعد برای تو انتخاب می‌کنیم. برای دختر کوچکم خیلی رفتند و آمدند؛ خیلی از هر جا می‌آمدند، دوباره یکی دیدیم خانواده‌اش خوب است، درباره خودِ پسر تحقیق کردیم، خانواده‌ااش خوب بودند، دختر کوچکم را شوهر دادیم. بعد نوبت خودش آمد. تولد خواهرم بود، فامیل‌ها بودند، آن دختر هم بود، آنجا رفتیم جشن تولد و همه جمع شده پسرم گفت مامان این دختر انگار خوب است، به درد من و شما می‌خورد. بیاید با شما زندگی کند. رفتیم خواستگاری‌اش، دختر جواب بله را داد و فوری برایش مراسم گرفتیم و عروسی کردند.

**: سخت نبود بدون آقای سیفی؟

همسر شهید: چرا؛ هر لحظه خواستگاری بچه‌هام بدون او سخت بود. پسرم آمد که کمر دخترها را ببندد، خیلی گریه کردیم، هم دخترم گریه کرد، هم پسرم، که چرا بابام نباشد کمرم را ببندد. وقتی برای عروسم رفتم چادر انداختم گفت مامان چرا بابایم نباشد چادر بیندازد؟! همه بچه‌هایم خیلی آرزو داشتند که پدرشان بالای سرشان باشند، اما قسمت نبود.

**: کدام خاطره ای ازشان برایتان بیشتر در ذهنتان متجلی می‌شود؟

همسر شهید: درباره آقای سیفی هر چه بگویم کم است. یک خواهر دارم بچه ندارد. آقای سیفی می‌آمد به خانه‌ام و می‌گفت آن خواهرت بچه ندارد، وقتی خواهرت آمد به خانه، امیرعلی را، فاطمه و زهرا را صدا نکن، پسرم پسرم نکن، چون خواهرت بچه ندارد؛ خیلی جگرش نازک است، خیلی قلبش کوچک است، جلوی خواهرت نگو پسرم و دخترم، چون تو کوچک خانه‌ای. از داداش‌هایم و خواهرهایم زودتر مثلا برای بچه‌هایم سرنوشت درست کردم، می‌گفت جلوی او نگویی پسرم و اینها. شوهرم خیلی حواسش بود به این چیزهای کوچک. اگر خواهرم دو روز خانه ما نمی‌آمد زنگ می‌زد می‌گفت کجایی فاطمه؟ می‌گفت خانه ام، می‌گفت پاشو بیا خانه ما، می‌گفت مینا چیزی گفته؟ می‌گفت نه پاشو بیا تاکسی دم در است، تاکسی از در خانه خواهرم تا در خانه می‌آورد، کرایه اش را می‌داد، خیلی مهربان بود، هر چه از مهربانی شوهرم بگویم کم است.

مثلا اول محرم می‌شد تا آخر محرم مداحی‌خوانی می‌کرد، کار می‌کرد، چایی می‌داد، خودش نذری می‌داد، گوسفند تحویل می‌داد، خیلی کارهایش خوب بود، همیشه کار خیر انجام می‌داد.

یک خانمی شوهر نداشت، سه تا بچه داشت، خرج خانه را که برای ما می‌آورد، ۱۵۰ تومان به او تقدیم می‌کرد، می‌گفت میناجان! این زن، شوهر ندارد، سه تا بچه دارد، فکرهای بد نکنی، گناه دارد، دور از جان، بچه ما فردا یتیم نشود. ۱۵۰  تومان خرج خانه آن زن را می‌داد. می‌گفت فکر بد نکنی بنده خدا شوهر ندارد. خیلی در کار خیر بود.

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس

**: چند تا نوه دارید؟

همسر شهید: دو تا نوه دارم؛ سومی در راه است.

**: بچه‌هایتان الان چند ساله هستند؟

همسر شهید: امیرعلی ۲۳، فاطمه ۲۰ ساله و زهرا ۱۶ ساله است.

**: ۱۶ ساله است و یک بچه هم دارد؟

همسر شهید: بله. بچه زهرا در راه است. در همین هفته ان‌شاالله می‌آید. این دخترم [فاطمه] یک بچه دارد، دختر کوچکم ۱۶ ساله است و یک بچه دارد.

**: دارید مادربزرگ می‌شوید…

همسر شهید: بله؛ پیر شدیم

**: از کارهای فرهنگی که انجام می‌دادید هم برایمان بگویید.

همسر شهید: کارهای فرهنگی خیلی انجام دادم، خیلی با نفرات سپاه کار انجام دادم، کار کردم، دو بار هم ملاقات ویژه با سردار سلیمانی داشتم، با آقای رئیسی سه بار ملاقات داشتم. در مشهد و در هتل رضوی با زن آقای رئیسی ملاقات داشتیم. برای کار فرهنگی می‌خواستندمجوز بدهند ولی هنوز قسمت نشده مجوز بدهند.

**: کار فرهنگی در چه حوزه ای می‌خواهید انجام دهید؟

همسر شهید: گروه‌بندی کارهای فرهنگی ما زیاد است. خیلی گروهمان زیاد و بزرگ است.

**: قبل از شهادت آقای سیفی هم کار فرهنگی انجام می‌دادید؟

همسر شهید: نه، آن موقع در قسمت دکترها کار می‌کردم.

**: در بیمارستان کار می‌کردید؟

همسر شهید: در قسمت دکترها در قسمت آشپزی کار می‌کردم.

**: ایشان مخالفتی نداشتند با اینکه بیرون کار می‌کنید؟

همسر شهید: نه؛ شوهرم نمی‌گذاشت، خودم می‌رفتم، چون آن دکتر دوستم بود، دکتر کتی، دکتر جعفری و دکتر وسیع دوست‌هایم هستند، آنها خیلی اصرار کردند، که مثلا خانمت ناراحتی قلبی دارد (من ناراحتی قلبی داشتم) گفتند باید خانمت بیاید بیرون. خود دکتر به من گفت باید بیرون کار کنی. دیگه من پیش دکترها کار می‌کردم.

آقای سیفی راضی نبود بروم، چون دکتر خودش گفت ناراحتی قلبی دارم باید بیرون باشم، بهش زنگ زد، بعد اجازه داد. بعد دکتر که رفتم، کار فرهنگی را شروع کردم.

**: بچه‌هایتان را هم درگیر کار فرهنگی کردید یا نه؟

همسر شهید: این پسرم دیگه گروه داشتند خودشان با حاج آقا حضرتی گروه بندی داشتند شب‌های جمعه به خانه هر کسی می‌رفتند، سینه زنی می‌کردند، تقریبا یک سال می‌شود آقای حضرتی رفته نجف آباد دیگه کار را ول کردند، درگیر زن و بچه شد.

**: دخترهایتان چطور؟

همسر شهید: نه، اینها خانه‌دار هستند، اختیارشان دست شوهرهایشان است. البتهدر گروه‌بندی فاطمیون هستند.

**: وضعیت شناسنامه‌تان چطور است؟

همسر شهید: من و زهرا شناسنامه ایرانی‌مان را گرفتیم، پسرم ودختر بزرگم مانده‌اند.

**: چرا؟

همسر شهید: چون گفتند تا حالا آماده نشده؛ به خاطر کرونا دفترها جابه جا شده، قاطی شده.

**: کسی به خانه شما سر می‌زند؟

همسر شهید: از وقتی کرونا آمده نه، ما خودمان می‌رویم سر می‌زنیم، آنها به ما سر نمی‌زنند!

**: اگر الان شهید از در بیایند داخل، شما حرفتان به ایشان چیست؟

دختر شهید: هیچی، بغلش می‌کنیم، غش می‌کنیم، گریه می‌کنیم، می‌خندیم.

**: شده به این لحظه فکر کنید؟ حسش می‌کنید؟

دختر شهید: بله.

**: اگر عرصه بهتان تنگ ‌شود یا برایتان یا مشکلی پیش بیاید جه می‌کنید؟

دختر شهید: یک خاطره می‌نویسم برایش، گریه می‌کنم، و روزی می‌شود که خاطره‌ها را می‌کَنم و می‌اندازم دور؛ نگهشان نمی‌دارم.

**: آن لحظه ای که مشکل برایتان پیش آمده وجود بابا را حس می‌کنید؟

دختر شهید: بله، حتی وقتی بچه ام را به دنیا آوردم خیلی بابایم را حس کردم.

**: شما چطور؟

دختر شهید: خب هر دختری آرزو دارد که پدرش باشد، چه در مراسم خواستگاری، چه مراسم عروسی، حتی لحظه شیرینی که مادر می‌شود دوست دارد پدرش کنارش باشد، اما این اتفاق نیفتاد.

**: وقتی ناراحتی یامشکلی برایتان پیش می‌آید که نمی‌توانید حتی به مامان بگویید، باهاشان حرف می‌زنید؟

دختر شهید: اول با باب الحوائج در میان می‌گذارم، ولی از بابایم هم می‌خواهم؛ از بابام چیزی نشده که بخواهم و بهم ندهد.

**: شهدا زنده هستند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس بیشتر بخوانید »

با استخاره فهمید شهید می‌شود! + عکس


شهید مدافع حرم صفرعلی سیفی اصفهان - کراپ‌شده

گفت من رفتم پیش سیدی که استخاره می گرفتم، استخاره کردم، گفتم تو یک استخاره کن من شهید می شوم یا نمی شوم، او استخاره گرفت گفت حواست را جمع کن که شهید می شوی.



منبع

با استخاره فهمید شهید می‌شود! + عکس بیشتر بخوانید »

اعزام دو مینی‌بوس به بیمارستان برای شناسایی شهید! +عکس


مدافع حرم فاطمیون شهید صفرعلی سیفی

کسانی می گفتند نمی گذارند بروید داخل بیمارستان. با این حال دو مینی بوس آدم بودیم که رفتیم، همه هم رفتیم داخل بیمارستان و پیکر صفرعلی را دیدیم.

اعزام دو مینی‌بوس به بیمارستان برای شناسایی شهید! + عکس
در جمع خانواده شهیدان سیفی



منبع

اعزام دو مینی‌بوس به بیمارستان برای شناسایی شهید! +عکس بیشتر بخوانید »