شهید محمد پورهنگ

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس


گروه جهاد و مقاومت مشرق – گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم و ششم این گفتگو در هفته قبل و دیروز منتشر شد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

جشن عروسی حاج‌آقا با هزاران مهمان ویژه! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، هفتمین و آخرین بخش از این گفتگو است و در آن با وضعیت فرزندان شهید پورهنگ از فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی همسر شهید همراه خواهید شد.

**: الان فاطمه‌خانم و ریحانه‌خانم شش ساله هستند؟

همسر شهید: بله،‌ اردیبهشت تولدشان است.

**: یعنی امسال به مدرسه می روند.

همسر شهید: ان شا الله…

فاطمه و ریحانه همواره دوست دارند در کنار مزار پدر باشند…

**: الان سرگرمی‌شان در خانه چیست؟ هنوز هم بهانه پدر را می گیرند یا نه؟

همسر شهید: عنایتی که گفتم به بچه‌های شهدا می شود،‌ واقعا هست. تا حالا راجع به شهادت صحبت نکرده­ایم. یادم نمی­آید  ما برای اولین بار به آنها گفته باشیم که پدرتان شهید شده. به خواهرزاده‌ام گفته بودند: پدر ما شهید شده، او را داخل یک جعبه خوشگل گذاشته‌اند و با پرچم پوشانده‌اند. ما چیزی نگفتیم و خودشان موضوع شهادت پدرشان را فهمیدند. من فکر می کردم این‌ها چه درکی از شهادت می‌توانند داشته باشند. وقتی که برادرم شهید شد، یک پسر سه ساله داشت که اسمش محمدحسین است. فاطمه و ریحانه به او می‌گفتند: بابای تو رفته بهشت پیش بابای ما و فرشته شده. حتی مادرم را آرام می کردند. به مادرم می گفتند: گریه نکن، دایی به بهشت رفته و ما باید پیشش برویم. شاید بهانه نگیرند و نگویند بابا کجاست اما یک وقت‌هایی که بی‌حوصله‌اند یا بدقلقی می کنند، وقتی به بهشت زهرا می­رویم، کمی آرام‌تر می‌شوند.

**: معمولا چه روزهایی آنجا می‌روید؟

همسر شهید: قرارمان هر هفته چهارشنبه‌ها بعدازظهر است. چون چهاشنبه‌ها روز امام رضا است و محمدآقا این روز را خیلی دوست داشت. چهارشنبه هم شهید شد. بهشت زهرا هم خلوت‌تر است.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس

**: چقدر آنجا می‌مانید؟

همسر شهید: بچه‌ها که از کنار پدرشان سیر نمی‌شوند. من هم دوست دارم فضا و خاطرات خوبی از این روزها یادشان بماند و فضای سیاه و غم و اندوه نباشد. ما هر دفعه که می‌رویم به رسم محمدآقا که همیشه با گل به خانه می‌­آمد باید حتما برایشان گل بگیریم. می‌خواهم گل که می بینند یاد پدرشان بیفتند.

**: تأکیدتان روی گل خاصی است؟

همسر شهید: نه، هر دفعه یک گل و یک رنگ انتخاب می کنیم. توی مسیر گل را می گیریم و می رویم. چهارشنبه‌ها خیلی خلوت است و ماشین‌ها کمتر می آیند و بچه ها بیشتر می‌توانند بازی کنند و خیلی بهشان خوش می‌گذرد. اصغرآقا و اخوی محمدآقا هم کنار محمدآقا هستند و از این نظر کارمان راحت است. دخترها گل‌ها را روی مزار می‌چینند و مثلا می‌گویند برای بابا قلب درست کردیم. اگر کار جدیدی کرده باشند یا کفش و لباسی خریده باشند به پدرشان می‌گویند یا برایش نقاشی می کشند.

هیچ‌وقت از بودن کنار پدرشان سیر نمی شوند و خیلی وقت‌ها با وعده و وعید که چیزی برایشان بخریم راضی‌شان می کنیم که برویم خانه. مثلا یادم هست یک سال شب قدر رفتیم آنجا و بچه‌ها خوابشان برد. از آن موقع مدام می‌گویند می­شود برویم پیش بابا و بخوابیم؟! خیلی به‌شان چسبیده بود…

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
ملاقات تعدادی از دوستان با شهید پورهنگ در اولین روز بازگشت به ایران و چند روز قبل از شهادت

**: کلا آن فضا انرژی خاصی دارد…

همسر شهید: بله؛ گلزار شهدا اصلا بوی مرگ نمی‌دهد.

**: پس می‌شود گفت تقریبا در این چند سال هر هفته چهارشنبه‌ها آنجا بوده‌اید. یعنی از ابتدا قرارتان همین روز بود؟

همسر شهید: به نظرم چهارشنبه‌ها جمعیتی که بچه‌ها را بشناسند کمترند و بچه‌ها احساس راحتی بیشتری می کنند البته به خاطر کرونا برنامه‌هایمان کمی جابجا شد اما سعی‌مان این است که هر هفته چهارشنبه‌ها برویم.

**: محمدآقا چه سن و سالی بودند که پدر و مادرشان به رحمت خدا رفتند؟

همسر شهید: مادرشان سال ۱۳۸۸ فوت کردند. اتفاقا زمانی فوت کردند که ایران نبودند و برای زیارت حج عمره به مکه رفته بودند. آنجا فهمیدند که مادرشان فوت کرده‌اند. بیشترِ کارهای تشییع و تدفین را برادرم اصغرآقا انجام دادند. یادم هست که می گفت دوستم مادرش فوت کرده و ایران نیست برای همین کارهایش را من می­کنم. این دو نفر یک روح بودند در دو بدن.

**: اصغرآقا بعد از شهادت محمدآقا چه حس و حالی داشتند؟ احیانا شما را دلداری می‌دادند؟

همسر شهید: محمدآقا که شهید شد، اصغرآقا نتوانستند برای تشییع و تدفین بیایند. به من زنگ زد تا صحبت کنیم. وقتی صدایش را شنیدم خیلی احساس دلتنگی کردم. احساس کردم دوستی که مدام با هم بودند رفته و الان اصغرآقا چه حالی دارد. برای برادرم دلم سوخت. به من گفت:‌ ناراحت نباش، او جای خوبی رفته،‌ دعا کن که من هم بروم پیشش.

این را یادم رفت بگویم؛ روز اول که محمدآقا شهید شد،‌ واقعا دلخور بودم اما وقتی پیشش رفتم و دیدمش دلم برایش سوخت و شکایت نکردم. فقط به او تبریک گفتم. آن احساس را به برادرم هم داشتم و دلم برایش سوخت. با خودم گفتم الان برادرم چه حالی دارد و چه مدلی با این فراق کنار آمده. باز هم من اینجا هستم و محمدآقا را دیده‌ام. اصغرآقا گفت من خوابی دیده‌ام و خیلی قشنگ بود: جایی شبیه سربازخانه بود که تخت‌های دو طبقه داشت. محمدآقا پیش من بود و ناگهان دیدم اینجا نیست. پر می‌زد و می‌رفت. وقتی پرسیدم تو چطوری این کار را می کنی، گفت: ‌کاری ندارد، تو هم اگر بخواهی می­‌توانی انجام بدهی.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
روزهای آخر حیات دنیایی شهید پورهنگ و روی زردشان بر اثر مسمومیت

**: این خواب را بعد از شهادت محمدآقا دیده بود؟

همسر شهید: بله. مدت کوتاهی بعد از شهادت بود. این را پشت تلفن به من گفت. می‌گفت خواب عجیب و غریبی بود. دعا کن که من هم پیش محمد بروم. برادرم فقط یک بار که به ایران آمد، سر مزار محمدآقا رفت. من هم برای کتاب با اصغرآقا صحبت می کردم و می گفتم که کتاب محمدآقا بدون تو ناقص است. می‌گفت حق نداری اسم من را بنویسی!

**: چرا؟

همسر شهید: هم از نظر امنیتی و هم اینکه دوست نداشت. از نام، فراری بود و نمی‌خواست یک سری چیزها را بگوید. من می گفتم اگر نباشی کتاب،‌ ناقص است. بیا و لحظاتی که با محمدآقا تنها بودی را تعریف کن. کلی صحبت کردم اما گفت اسم من را مستعار بنویس. «مهدی ذاکر» در کتاب من،‌ همان شخصیت برادرم اصغرآقا است. یواشکی یک عکس هم از او چاپ کردم. قرار بود بیاید کتاب را ببیند و بخواند که نشد. بعد از شهادت برادرم این اسم را هم ویرایش و در چاپ‌های بعدی اصلاح کردیم. همه می‌گفتند این مهدی کیست و چقدر شبیه اصغر است. من هم می گفتم همان اصغر است. بعد از شهادت اجازه دادند که اسم واقعی‌شان را بنویسم.

**: گویا کتابی درباره یمن نوشته‌اید؛ ارتباط شما با این کشور چه بود؟ روایتتان تاریخی است یا مستند؟

همسر شهید: وقتی داشتم «بی تو پریشانم» را می نوشتم خودم از نوشتنش خیلی لذت می بردم و وقتی خوانده شد، خیلی‌ها می گفتند ما باورمان نمی شود که این کتاب یک نویسنده کتاب‌اولی باشد. به قول آقای محمدخانی (مدیر انتشارات روایت فتح) برای یک نوقلم باشد. من فکر می کردم این را از سر لطف می گویند ولی وقتی این بازتاب، زیادتر شد احساس کردم که یک عنایت است. یک سال بعد از شهادت محمدآقا از طرف ماهنامه فکه پیشنهاد همکاری داده شد و به هیأت تحریریه رفتم. هر چیزی که می‌نوشتم و چاپ می­شد، خواننده داشت. یکی به من گفت: قلمت کشش خاصی دارد اما من می دانم که این از طرف من نیست و عنایتی است از طرف خدا.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
وداع با پیکر شهید پورهنگ در معراج شهدای تهران

**: در مجله فکه در چه حوزه‌ای می‌نوشتید؟

همسر شهید: مطالبم در حوزه پایداری بود. خودم می‌رفتم سراغ خانواده مدافعان حرم مخصوصا فاطمیون. خیلی فرهنگ افغانستان را دوست دارم و از آنها می نوشتم. در مجله، داستان‌هایی را هم نوشتم. مثلا سنگ قبری در کنار مزار همسرم دیدم که اسم نداشت. عکسش را گرفتم و درباره آن سنگ قبر،‌ داستان‌هایی نوشتم. برای شهید «نسیم افغانی» هم مطالبی نوشتم. احساس کردم وقتی عنایت شده،‌ مسئولیت بر گردن من هست. اینطور نیست که چیزی به کسی بدهند و بگویند برو کِیف کن! حتما باید با این نعمت و عنایت، کاری کرد که مفید باشد. خیلی دوست داشتم درباره محور مقاومت بنویسم. به لبنان خیلی علاقه دارم و دنبال سوژه‌هایش هستم. در همین حال و هوا سیر می کردم که سوژه‌ها را پیدا کنم که فهمیدم سوژه­ها باید نویسنده را پیدا کنند.

مراسمی بود که به خاطر محمدآقا به عنوان خانواده شهید دعوت شدم. چند خانواده شهید یمنی هم آمده بودند. آنجا خانمی حضور داشت که مترجم بود. من فکر کردم یمنی هستند. شماره تماس گرفتم تا برای یمنی­ها کمک جمع کنم. گروه خانوادگی داریم که در این امور فعالند. می‌خواستم کمک‌ها را به دستشان برسانم. وقتی به دفتر کار همسرشان در قم رفتم، عکس‌های جالبی دیدم و توضیحات عجیبی شنیدم. یکی دو بار کمک بردم و کم‌کم از زندگی و کارش پرسیدم. از این شکایت کرد که چرا بایکوت شده­اند با اینکه با ایران در یک جبهه هستند و خطشان یکی است اما به آن‌ها کمک نمی‌کنند. گفت همسرم شهر به شهر می‌رود تا توضیح بدهد و از مقاومت یمن بگوید تا مردم را روشن کند. احساس کردم فرصت و رسالتی است. پیشنهاد دادم و گفتم دوست دارید کتابتان نوشته بشود؟ گفت: زندگی من خیلی جذابیت ندارد؛ اما چرا که نه.

**: یعنی زندگی همین زوجی که گفتید؟

همسر شهید: بله؛‌ خانم ایرانی بودند و همسرشان یمنی و دبیر اولین حزب شیعه یمن. خیلی زندگی جالبی دارند. توضیح این که در واقع این کتاب، کتاب محور مقاومت است اما با محوریت یمن چون که این خانم،‌ مادرشان شیعه قطیف عربستان هستند که از آنجا فرار کردند و پدرشان هم شیعه عراقی هستند که رانده شدند.

این خانم در قم به دنیا آمده بودند و همسرشان از صنعا می‌آید همینجا و ازدواج می کنند و برای جریانی موقتا به یمن می روند که آنجا ماندگار می‌شوند و جنگ را به چشم خودشان می بینند و کم‌کم باجریان حوثی‌ها آشنا می‌شوند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
حاج محمد پورهنگ و همسر و فرزندانشان فقط دو ماه در سوریه زندگی کردند

**: الان به یمن رفت و آمد دارند؟

همسر شهید: این خانواده چند بار ترور و تهدید به مرگ شده‌اند. هم به خانم و هم به آقا، تهمت جاسوسی زده‌اند. الان ایران هستند و منتظرند که اوضاع سر و سامان بگیرد تا برگردند به یمن. زندگی خیلی جالب و قشنگی دارند. من در واقع مقاومت مردم یمن را از زاویه زندگی این زوج سعی کردم نشان بدهم و به نظرم، کتاب جذابی شده.

**: این کتاب را کدام انتشارات منتشر می کند؟

همسر شهید: ان شاالله این کتاب را هم روایت فتح منتشر می­‌کند. منتظریم تا اوضاع کاغذ سر و سامان بگیرد.

**: کتاب شهید حاج اصغر پاشاپور را کِی می­‌نویسید؟

همسر شهید: الان سه کتاب در دست نوشتن دارم. یکی از آنها برای نشر بیست و هفت درباره یک طلبه نخبه دفاع مقدسی است که مصاحبه هایش تمام شده و نگارشش را می‌خواهم شروع کنم. یک کتاب‌، همان سفرنامه است که گفتم و یکی هم کتاب اصغرآقا. کتاب اصغرآقا در مرحله جمع‌آوری اطلاعات است. مصاحبه‌ها گرفته شده و تا نگارشش چیزی نمانده.

**: با همه رفقای ایشان که خیلی زیاد هستند، گفتگو گرفتید؟

همسر شهید: همان آقای مستندسازی که مستند اصغرآقا با عنوان «آقای اصغر، اکبر من» را ساخت، در این زمینه کمک کردند. من هر فردی که می‌شناختم را به ایشان معرفی کردم و سئوالاتم را هم دادم تا وقتی برای مصاحبه می روند،‌ سئوالات من را هم بپرسند. بخشی از این گفتگوها را باید ببینم و کار را شروع کنم. هر کسی که فکر می کردیم، از ایرانی و سوری در لیست آوردیم. تعدادی از افراد در سوریه بودند و من حتی می‌خواستم به سوریه بروم که اجازه ندادند. تعدادی از مسیحیان و خانم‌ها هم هستند که درباره اصغرآقا صحبت کرده‌اند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
خنده‌رویی از ویژگی‌های بارز شهید پورهنگ بود / همراه با دوستان در نجف اشرف

**: حدودا با چند نفر گفتگو شد؟

همسر شهید: حدودا با سی چهل نفر صحبت کردیم. آن کسانی که حاضر شدند صحبت کنند این تعداد شدند وگرنه خیلی بیشتر از این بودند.

**: سراغ اقوام و آشنایان هم رفتید؟

همسر شهید: بله؛ یک بار مفصل پای صحبت پدر و مادرم نشستم. با همسر و فرزندان حاج اصغر هم مصاحبه‌هایی انجام شد.

**: گویا شما توفیق خادمی حرم حضرت رضا (علیه السلام) را هم داشته‌اید. ماجرا از کجا شروع شد؟

همسر شهید: شروع خادمی با یک دعوت از طرف آستان قدس رضوی بود و برنامه‌ای که برای خادمیاری خانواده شهدا گذاشته بودند. از هر شهر، بخشی از شهدای شاخص دعوت شدند تا در کنار کارهای فرهنگی در شهرشان، کشیک‌هایی را هم در حرم مطهر رضوی داشته باشند.

یادم است چندسال قبل این یکی از آرزوهایم بود و می‌دانستم پذیرش خادم به این راحتی‌ها نیست؛ حتی یک‌بار هم رفتم برای ثبت‌نام توی خود حرم که گفتند: هیچ‌کدام از شرایط مثل سکونت در مشهد و… را نداری… اما وقتی خود امام رضا(ع) بخواهد راهش را هم برایت پیدا می‌کند.

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس
آخرین زیارت حاج محمد پورهنگ از گلزار شهدا
و نجوا با شهید مدافع حرم، علی امرایی که از دوستانش بود…

**: فعالیت شما در حرم رضوی چیست؟

همسر شهید: من بخش پژوهش و کتاب شهدا را به عهده گرفتم و اولین کشیکم مصادف شد با روز ولادت امام‌رضا(ع) و کلی خاطره از زائرهای ایرانی و غیرایرانی که از بست شیخ‌طبرسی برای زیارت وارد حرم می‌شدند به خاطر دارم.

چند قسمتی از خاطرات خادمی را هم در صفحه مجازی خودم منتشر کرده‌ام که با بازخورد و استقبال مخاطبان تصمیم گرفتم کتابش کنم؛ البته زیرنظر خود امام‌رضا(ع)…

**: ان شا الله. از وقتی که برای شرکت در این گفتگو در اختیار مشرق قراردادید، ممنونم…

* میثم رشیدی مهرآبادی



منبع خبر

روش عجیب همسر شهید برای زیارت مزار شوهر! + عکس بیشتر بخوانید »

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس



شهید حاج محمد پورهنگ - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول، دوم، سوم و چهارم این گفتگو در روزهای قبل منتشر شد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، پنجمین بخش از این گفتگو است و در آن با ماجرای خواستگاری شهید پورهنگ از همسرشان، همراه خواهید شد.

**: بعد از شهید پورهنگ باز هم کسی به این طریق به شهادت رسید؟

همسر شهید: بله، بعد از محمدآقا چندین پرونده مدافع حرم دیگر آمد که نشان می داد به این طریق و با مسمومیت شهید شده‌اند و ارگان اعزام کننده متوجه شد که با موضوع جدیدی روبروست.

**: احتمالا همین مظلومیت‌های حاج محمد بود که شما را مجاب کرد تا کتابی درباره‌شان بنویسید…

همسر شهید: بله، احساس کردم مظلومیت و رنج‌ها و تلاش‌های ایشان را باید بنویسم تا بماند. در کتاب «بی‌تو پریشانم» (انتشارات روایت فتح)، جمله‌ای هم خطاب به حضرت آقا نوشتم و شکر خدا از چند طریق کتاب را برای ایشان فرستادم و خبر دارم که به دست مبارکشان رسیده است.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس
کتاب زندگی شهید پورهنگ به روایت و قلم همسرشان را انتشارات روایت فتح منتشرکرد

**: حالا اگر موافقید برویم سراغ سیر و سلوک شهید پورهنگ و از اینجا شروع کنیم که شما مدت زیادی خواستگاریِ ایشان را نپذیرفتید. علت اصلی این نپذیرفتن چه بود؟

همسر شهید: من می دانستم که برادرانم احمدآقا و اصغرآقا از دوستان صمیمی ایشان بودند ولی تا به حال ایشان را ندیده بودم. تعریف هایی انجام می شد و کم کم آشنایی‌هایی هم پیدا شد.

**: پایه دوستی‌شان چه بود؟

همسر شهید: فکر می کنم ابتدا از طریق هیئتی در شهرری، احمدآقا با محمدآقا آشنا شدند. بعد هم دوستی‌شان با اصغرآقا شکل گرفت چون روحیاتشان با هم خیلی شبیه بود و باعث شد صمیمیت‌شان بیشتر شود.

**: درباره این شباهت اگر می‌شود کمی بیشتر توضیح بدهید.

همسر شهید: این دو نفر اصول مشترکی داشتند که خیلی به هم شبیه بود. مثلا اصول اولیه مذهبی مثل پرداخت خمس، رعایت حق‌الناس و موارد ابتدایی در مسائل اعتقادی. روحیاتشان هم خیلی به هم نزدیک بود. من البته قبل از ازدواج به این شباهت‌ها پی نبردم اما مثلا احمدآقا می‌آمد و تعریف می کرد که به فلان جا رفتیم و مثلا اصغر و محمد دست به یکی کردند و فلان کار را کردند. برنامه‌ها و علایقشان با هم هماهنگ بود. اصغرآقا خیلی از محمدآقا تعریف می کرد. مثلا یک روایت یا تحلیل سیاسی را شرح می‌داد و می‌گفت که این را محمدآقا تعریف کرده.

من این اسم را مدام می شنیدم. وقتی که بحث خواستگاری را مطرح کردند خیلی برایم عجیب بود. فاصله سنی‌مان هم مزید بر علت بود. نکته دیگری که وجود داشت، سیگاری بودن ایشان بود که با طلبه‌بودنشان قابل جمع نبود.

**: این که می‌فرمایید طلبه بودند، یعنی مشغول تحصیل در حوزه بودند یا درسشان تمام شده بود؟

همسر شهید: در حوزه حضرت عبدالعظیم(ع) درس می خواندند و بعدش مدتی به قم رفتند و دوباره به تهران و به حوزه حضرت امیرالمؤمنین(ع) برگشتند ولی درس‌خواندنشان مداوم نبود. چون وسط درس‌خواندنشان اتفاقاتی افتاد که مانع شد. مثلا در فتنه ۱۳۸۸ با حاج اصغر، درس و بحث را گذاشتند کنار و سراغ آن موضوع رفتند. درس را رها نمی کرد اما تمام هم نشد.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

**: حاج‌محمد چند سال سیگار می‌کشیدند؟

همسر شهید: ایشان حدود ۱۰ سال سیگار می‌کشیدند. خودشان می گفتند نخ بعدی را با نخ قبلی روشن می‌کردند! من، هم به دود سیگار آلرژی داشتم و هم فکر اشتباهی داشتم و گمان می‌کردم سیگاری‌ها از نظر اخلاقی آدم‌های درستی نیستند. فکر می‌کردم حتما سیگاری‌ها باید فلان خصوصیت اخلاقی را هم داشته باشد. بعدا فهمیدم که چند نفر از علما و بزرگان هم سیگاری بوده‌اند.

حاج محمد می‌گفت سیگار را به خاطر بد بودنش کنار نمی گذارم بلکه به خاطر شما کنار می گذارم و این دو تا از هم جداست. واقعا هم به این نتیجه رسیدند. به من قول دادند چون تنها شرط من برای ازدواج این بود که سیگار را کنار بگذارند. همه می‌گفتند این یک کار نشدنی است. مادرم خیلی ناراحت بود و گمان می‌کرد اصغرآقا هم کنار رفاقت با محمدآقا سیگاری می‌شود! ایشان سیگار را کامل گذاشتند کنار و گفتند خودم احساس می کنم این وبال گردن من شده و می‌خواستم آن را کنار بگذارم و یک انگیزه لازم بود که همین ازدواج است. نه تنها دیگر سیگار نکشیدند که بدشان هم می‌آمد و می گفتند وقتی به روزهایی که سیگار می‌کشیدم فکر می کنم، ‌از خودم هم بدم می‌آید!

**: فاصله سنی شما چقدر بود؟

همسر شهید: ایشان متولد ۱۳۵۶ بودند و من هم متولد ۱۳۶۷. ۱۱سال تفاوت سنی داشتیم.

**: آن سه سالی که جواب مثبت ندادید چطور گذشت؟

همسر شهید: ایشان بیشتر وقت‌هایش با اصغرآقا بود. ابتدا خیلی تعجب کردم که چرا این پیشنهاد را مطرح کرده‌اند. نمی دانستم چه فکری کرده بودند. می‌گفتم این آدم، از دنیای من دور است. وقتی برادرهایم از فعالیت ها و برخی اقدامات محمدآقا تعریف می کردند با خودم می گفتم من چطور می توانم با چنین فردی زندگی کنم؟! شوخی‌هایشان هم حد و مرز مشخصی نداشت و خیلی پیش می‌رفتند.

من خودم در دوران تحصیل هم خیلی آرام نبودم. خانواده پرجمعیتی داشتیم و اهل بگو و بخند اما من می‌گفتم این آدم، جدیت لازم را ندارد. من آن موقع دانشجوی دانشگاه امام صادق(ع) بودم و وارد فضای جدیدی شده بودم. حدود ۲۰ سال داشتم و شخصیتم داشت شکل می‌گرفت.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

**: در تصوراتتان از همسر آینده‌تان چه چیزی می‌ساختید؟

همسر شهید: مثلاً هم دوست داشتم که اهل شوخی و شیطنت باشد و هم کسی را می‌خواستم که پشت حرف‌هایش منطق داشته باشد و اهل تحلیل و دغدغه‌ باشد. مثلا برایش مهم باشد که در یمن و سوریه چه اتفاقی می‌افتد. و من این را در محمدآقا نمی‌دیدم چون همه‌ش از آن بُعد برایم گفته بودند. خیال می کردم این آدم رها است و این مسائل برایش مهم نیست. از زندگی با طلبه‌ها هم چیزی نمی‌دانستم و شاید قدری می‌ترسیدم. دایی‌ام روحانی بودند ولی وقعا نمی‌دانستم زندگی مشترک با این قشر، چگونه است.

**: البته دایی‌تان روحانی نسل قدیم بودند و با طلاب امروزی خیلی فرق داشتند…

همسر شهید: بله،‌ ولی تصورم این بود که روحانی‌ها زندگی تک بعدی‌ای دارند و دنبال چیزهای خاصی هستند که زندگی با آنها خیلی سخت می‌شود. خاصه این که چنین ویژگی‌هایی در چنین شخصیتی مثل محمدآقا بود که می‌شد نور علی نور. همه این‌ها باعث شد که بار اول، جواب منفی بدهم.

**: تا این که دو سه سال گذشت…

همسر شهید: اولین بار اصغرآقا به من مستقیم نگفت و به مادرم گفته بود: من، هم دوستم را می‌شناسم و هم خواهرم را. این دو نفر به درد هم می‌خورند… البته علتش را نمی گفت.

**: در این دو سه سال،‌ سن حاج محمد از سن مطلوب ازدواج فاصله می‌گرفت؛ ولی برای شما دیر نبود. واقعا در این سه سال منتظر شما ماندند یا این که مورد بهتری پیدا نکردند؟

همسر شهید: سن محمدآقا با سن مطلوب ازدواج فاصله داشت. بعد از ازدواج به من گفتند که برای ازدواجم خوابی دیدم و می‌دانستم که موعدش نرسیده. مثلا خانواده موردی را می‌دیدند و می گفتند بیا برویم با فلانی صحبت کن. من می‌گفتم شما بروید و صحبت کنید اما من می دانم که هنوز موعدش نرسیده. معتقد بودند که بالاخره موعدش می‌رسد. حتی خصوصیات همسرشان را هم در خوابشان دیده بودند. از این رؤیاهای صادقه هم خیلی داشتند.

محمدآقا احتمال می‌دادند که همسر وعده‌داده‌شده‌شان من باشم چون اصغرآقا نگفته بودند که جواب من منفی است و گفته بودند خواهرم می‌خواهد درسش را ادامه بدهد و مدرکش را بگیرد. ایشان هم قبول کرده بودند.

خوابی که دیده بودند این بود که همسرشان فاصله سنی زیادی با ایشان دارد و از نسل سادات است. می‌دانید که مادر من سید هستند و خودمان هم سید به حساب می‌آییم. محمدآقا بر اساس همین احتمالات قبول کرده بود که صبر کند، شاید آن همسری که در خواب ویژگی‌هایش را دیده بودند،‌ من باشم.

هر بار که موضوع مطرح می‌شد، و هر بار که به منزل ما برای امر خیر می‌آمدند، من خودم راضی نمی شدم و جواب منفی می دادم. وقتی مادرم می گفتند کمی فکر و بررسی بیشتری کن، اصغرآقا یک موردی از آن نفر درمی‌آوردند که مادرم را مجاب کند که آن بنده خدا مورد مناسبی نبوده.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس
حاج اصغر پاشاپور سال‌ها تلاش کرد تا وصلت دوست و همرزمش حاج محمد پورهنگ با خواهرش سر بگیرد

**: شما هم در بین افرادی که به خواستگاری‌تان می‌آمدند،‌ هیچ کدام را نپسندیدید…

همسر شهید: به نظرم آن بعدی که من می‌خواستم، در هیچکدامشان پررنگ نبود. مثلا برخی‌شان تمام تکیه‌شان روی بحث مالی و اقتصادی بود و خودشان خالی بودند. من به این نتیجه رسیدم که هیچ آدم کاملی وجود ندارد. بهتر است کسی را انتخاب کنم که آن بُعدش پر باشد که من را راضی می‌کند. همین اتفاق هم افتاد چون محمدآقا دستش از نظر مالی خالی بود ولی آنقدر از نظر اعتقادی و سواد و منطق و تحلیل پر بود که من را راضی می کرد.

**: بار آخر که قبول کردید و منجر به ازدواج شد، چه اتفاقی افتاد؟

همسر شهید: من مدرک لیسانسم را گرفته بودم و داشتم برای کارشناسی ارشد آماده می شدم و کاملا در حال و هوای درس بودم. برادرم اصغرآقا آمد و گفت تا الان هر چه جواب منفی داده‌ای را منتقل نکرده‌ام و می خواهم برای اولین بار و آخرین بار جوابی را به دوستم بدهم. بیا منطقی فکر کن و جوابی بده که من به این بنده خدا بدهم.

**: در چه فضایی اصغرآقا با شما صحبت می‌کردند؟‌ با آن هیبتی که ایشان داشتند برایمان جالب است بدانیم با خواهر کوچکترشان، این مورد را چگونه مطرح کردند.

همسر شهید: در این طور مسائل خیلی جدی می شدند و کوتاه و پرضرب حرفشان را می‌گفتند و تلنگری می زدند که مجبور بودیم به آن فکر کنیم. آن روز هم این موضوع را گفتند و من را مجبور کردند که حرفشان را گوش بدهم و به آن فکر کنم و جواب قطعی‌ام را بگویم. البته فضای احساسی هم داشت اما بیشتر در فضایی جدی بود که بالاخره تکلیف این موضوع یکسره بشود.

سه سال گذشته بود و من مدرکم را گرفته بودم و تعداد زیادی کتاب خوانده بودم و از آن فضای بچگانه و رمانتیک بیرون آمده بودم. یکی از دوستان صمیمی‌ام هم با یک طلبه ازدواج کرده بود. از زندگی‌اش برایم می‌گفت و دیدم که چقدر زندگی قشنگی دارند و من در مورد زندگی با طلاب، اشتباه فکر می‌کردم.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

**: دوستتان در تهران بودند؟

همسر شهید: در کرج بودند و ما هم‌دانشگاهی بودیم. هنوز هم رفت و آمد خانوادگی داریم. بعدها همسرشان با محمدآقا هم دوست شدند.

تنها بحث‌هایی که مانده بود، موضوع سیگار و تفاوت سنی ما بود. درباره سیگار به خودم گفتم که حل می‌شود اما بحث تفاوت سنی برایم حل نشده بود. می گفتم ۱۱ سال، فاصله زیادی است و آن آدم باید در دنیای دیگری باشد. فکر می‌کردم چون سی سال را رد کرده‌اند طور دیگری فکر می کنند و به پختگی‌ای رسیده‌اند که شاید زندگی با ایشان حوصله را سر ببرد و زندگی بانشاطی نباشد!

در هیئت بودیم که اصغرآقا به من پیام داد و گفت جوابت چه شد؟ ‌همان شب سخنران هیئت، گریزی به زندگی حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها زد و گفت که بیش از ده سال با هم اختلاف سنی داشتند. من جا خوردم و تلنگری به من بود که این دو بزرگوار با این فاصله سنی چه زندگی خوبی داشته‌اند. باخودم می گفتم مگر ما ادعا نمی کنیم که پیرو این بزرگان هستیم. لذا بهانه ای پیدا نکردم برای رد کردن ایشان.

**: البته تازه قرار بود بیایند به منزل شما برای صحبت‌های اولیه…

همسر شهید: بله، من هم برنامه داشتم که از بین حرف‌های خودشان موردی را پیدا کنم و بر اساس آن، این ازدواج را نپذیرم. من کسانی که برای خواستگاری می‌آمدند را خیلی امتحان می‌کردم! پیش خودم گفتم این کار را می‌کنم و موردی را از گفته های خودشان پیدا می کنم که برادرم بهانه نداشته باشد. به برادرم گفتم بیایند تا صحبت کنیم. همین را که از من شنید به محمدآقا گفته بود: خواهرم راضی شد!

زمانی که برادرم به محمدآقا پیام داد، زمانی بود که ایشان برای اولین بار به کربلا رفته بودند و دوستشان آقای نقدیان به‌شان گفته بود که خیلی ازدواجت دیر شده و دعایی کن برای سر و سامان گرفتنت و ایشان هم دعا کرده بود و همان موقع، در حالی که روبروی حرم حضرت عباس(ع) نشسته بودند؛ پیام برادرم هم به ایشان رسیده بود.

بعدها از حضرت زهرا خواسته بودند اگر من، آن آدمی هستم که خدا برایشان در نظر گرفته، مهریه‌ام ۱۴ سکه باشد.

من این خواسته‌ام را به کسی نگفته بودم و وقتی در جلسه خواستگاری مطرح کردم،‌ دیدم که حالشان منقلب شد و گفتند: این نشانه‌ای است که من برای خودم گذاشته بودم.

آمدند و صحبت کردیم. ماه محرم بود. پدر و مادرشان که در قید حیات نبودند. با خواهر و برادر بزرگترشان آمدند منزل ما. این را بعدا از خواهرشان شنیدم که می‌گفتند برایمان عجیب بود؛ هر جایی قرار می‌گذاشتیم حاج محمد نمی‌آمد اما برای اینجا، خودش پیشقدم شده بود که برویم.

چون اصغرآقا هم بودند، فقط قرار بود خانواده‌ها صحبت اولیه داشته باشند اما اصغرآقا طوری مدیریت کرد که همان جلسه و چند جلسه دیگر با محمدآقا صحبت کردیم. لیستی از سئوالاتم نوشته بودم که همه‌اش‌ را مطرح کردم و وقتی جواب‌هایشان را شنیدم،‌ دیدم از آن تصویر ذهنی که از ایشان در ذهنم ساخته بودم، چقدر فاصله دارند. خیلی پخته بودند و منطق قشنگی داشتند. لابلای صحبتهایشان هم احساس کردم نشاط لازم را دارند.

**: شما دیگر دنبال نکته‌ای که قضیه را منتفی کنید،‌ نبودید؟

همسر شهید: من هنوز فکر می‌کردم چیزی هست و دنبال نکته منفی می‌گشتم اما پیدا نمی‌کردم. ما حتی یادمان رفت راجع به مسائل مالی حرفی بزنیم. از هر چیزی صحبت کردیم اما به این بحث نرسیدیم. البته من وضعیت مالی ایشان را می‌دانستم و مسائل مهمتری برایم وجود داشت که باید به آن‌ها می‌پرداختم. مثلا می‌دانستم شغل خاصی ندارند.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

**: چطور ممکن بود در آن سن و سال شغلی نداشته باشند؟ از نظر شما اینگونه بود یا واقعا شغلی نداشتند؟

همسر شهید: شغلی که درآمد مشخصی داشته باشد، نداشتند و الا بیکار نبودند و مدام در حال فعالیت بودند. گاهی نماز جماعت می‌خواندند یا منبر می‌رفتند ولی پس‌انداز مشخصی نداشتند. سفرهای زیادی با دوستانشان به مشهد می‌رفتند و همواره مقدار زیادی از درآمدشان صرف این سفرها می‌شد.

**: احتمالا انگیزه‌ای برای پس‌انداز نداشتند… و الا نمی‌شود گفت اصلا درآمدی نداشتند…

همسر شهید: بله، اما اولین ملزومات مادی زندگی را نداشتند… بعد از فتنه ۱۳۷۸ و ۱۳۸۸ خیلی مشکلات برای امثال برادر و همسر من پیش آمد. برادرم البته رسمی سپاه بودند و مشکلات کمتری داشتند اما همسرم می‌گفتند هر جایی که می‌رفتم، یک هفته که کار می کردم عذرم را می‌خواستند! یا این که یک نفر می‌آمد و می گفت این بنده خدا در فتنه‌ها بوده! محمدآقا همیشه می‌گفتند: ‌این هم یادگاری و سهم ما از فتنه بود. حتی در کار آخرشان در سپاه هم می‌گفتند سه چهار نفر خیلی سعی کردند گزارش‌هایی رد کنند… اما آنقدر عملکردشان خوب بود که ماندگار شدند.

البته دوستانی داشتند که خیلی بانفوذ بودند و شغل‌های خوبی پیشنهاد می‌دادند اما می گفتند دوست ندارم اینطوری پیش برود. اصطلاحا نمی‌خواستند زیر بلیط کسی بروند. ولی به محض این که صحبت کردیم و موافقت اولیه اعلام شد، شغل خوبی به ایشان پیشنهاد شد. برای خودشان هم خیلی عجیب بود. در همان کار ماندند و ارتقا هم پیدا کردند.

**: می‌شود بگویید کارشان چه بود؟

همسر شهید: شغل اولشان مسئولیت عقیدتی سیاسی مجموعه‌ای در سپاه بود و تا نمایندگی ولی فقیه هم پیش رفتند.

**: همانجا ارتباطشان با سپاه شکل گرفت و منجر به اعزامشان به سوریه شد؟

همسر شهید: خیر، اعزامشان از طریق کارشان نبود. از جای دیگری اعزام شدند. حتی محل کار آخرشان قرار بود رسمی‌شان کنند چون نسبت به افراد قبلی خیلی اثرگذارتر بودند. گفته بودند اگر به سوریه بروی و برگردی دیگر نمی‌توانیم رسمی‌تان کنیم! یعنی می‌خواستند نگه‌شان دارند و رضایت نمی‌دادند به رفتنشان. محمدآقا می گفت من به رضایت این‌ها نیازی ندارم اما می خواهم به لحاظ شرعی مافوقم از من ناراحت نباشد. آنقدر صحبت کرده بودند و یک نفر را جای خودشان گذاشته بودند تا این که موافقت آن‌ها را برای اعزام به سوریه جلب کنند.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس
شهید پورهنگ در آیین خداحافظی با همکاران قبل از اعزام به سوریه در کنار پرچم حرم حسینی

حتی کارکنان هم جمع شده بودند و نامه‌ای را امضا کرده بودند که حاج‌آقا پورهنگ نباید بروند! کلی هم برای آن‌ها صحبت کرده بودند و پرچم حرم امام حسین(ع) را برده بودند و قسمشان داده بودند که راضی بشوند. گفته بودند یک سال می روم کارم را انجام می‌دهم و برمی‌گردم.

به من هم گفتند که اگر بروم شاید کارم را برای همیشه از دست بدهم!…

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس
کتاب زندگی شهید پورهنگ به روایت و قلم همسرشان را انتشارات روایت فتح منتشرکرد



منبع خبر

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس بیشتر بخوانید »

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس



شهید حاج محمد پورهنگ - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو در روزهای قبل منتشر شد.

قسمت اول و دوم و سوم گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، چهارمین بخش از این گفتگو است و در آن با حواشی خاکسپاری شهید پورهنگ، همراه خواهید شد.

**:‌ بچه‌ها در این وضعیت کجا بودند؟ ‌کسی حواسشان به آن‌ها بود؟

همسر شهید: خواهرانم و خواهرزاده‌ها بودند و حواسشان به بچه‌ها بود.

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس
شهید پورهنگ در کنار دختران دوقلویش

**:‌ البته سنشان آنقدر بالا نبود که متوجه موضوع شهادت پدرشان بشوند…

همسر شهید: بچه‌ها یک سال و چهارماهشان بود. شلوغی شاید اذیتشان می کرد اما دخترهای من خیلی طعم پدر داشتن را نچشیدند چون دو ماهشان بود که پدرشان رفت و محمدآقا دو ماه سوریه بود و یک هفته برمی‌گشت. در این یک هفته تا می‌خواستند با هم خودمانی بشوند دوباره باید می رفت. در این دو ماهی که در سوریه بودیم شاید یک مقدار نزدیک شده بودند مخصوصا فاطمه. حتی حرف می زدند و اسم محمدآقا را می گفتند اما باز خاطره شان آنقدر پررنگ نبود که بچه ها را اذیت کند. حالا نمی دانم این لطف خدا بود یا…

من دوشت داشتم بزرگتر می بودند و خاطرات مشترکی با پدرشان می داشتند و خودشان تجربه می‌کردند و به شناختی می رسیدند. البته بعدا به این نتیجه رسیدم که انگار اینطوری راحت‌تر کنار آمدند. البته من به چشم دیده‌ام که به فرزندان شهدا یک عنایات ویژه‌ای می شود. بعدا فهمیدم این هم لطف خدا بود که دخترانم در این بازه زمانی پدرشان را از دست دادند.

**:‌ بقیه کارهای بعد از شهادت حاج محمد را چه کسی مدیریت کرد؟

همسر شهید: در آن حال و هوا این بحث پیش آمد که ایشان در ایران از دنیا رفته و با تیر مستقیم هم نیست و شک و شبهه‌ها شروع شد. برخی می گفتند ایشان نباید به عنوان شهید محسوب بشود!

**:‌ پایه اصلی این شک ها از چه کسی و کجا بود؟ اولین واکنش‌هایی که رسید چه بود؟

همسر شهید: نمی دانم این اولینش بود یا نه اما اولین مواجهه من این بود که برای خاکسپاری همسرم گفتند ما اجازه نداریم ایشان را در قطعه شهدا دفن کنیم!

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس
پیکر شهید پورهنگ شش روز در معراج شهدا باقی‌ماند!

**:‌ چه کسی گفت دقیقا؟

همسر شهید: یادم هست صحبت‌هایی می شد و وقتی آقایان با هم صحبت می کردند این بحث‌ها مطرح بود. مثلا به من گفتند شما اجازه بده که ایشان را در فلان جا دفن کنیم. برایم عجیب بود. می گفتم چرا؟ ‌ایشان هم مثل بقیه شهدا باید در گلزار شهدا خاکسپاری بشوند.

**:‌ کجاها مطرح بود؟

همسر شهید: مثلا امامزاده عبدالله شهرری مطرح بود. یک قطعه دیگری در بهشت زهرا غیر از شهدا مثل قطعه صالحین. یادم هست یک بنده خدایی می‌گفت: همسرت را در قطعه صالحین خاکسپاری کن و بعد که شهادتش احراز شد، نبش قبر می کنیم و به قطعه شهدا می‌بریم! این برای من خیلی عجیب بود. می گفتم این حق حاج محمد است. کمترین حق یک شهید این است که در قطعه شهدا و پیش بقیه شهدا باشد.

من ایستادگی کردم و گفتم ایشان را دفن نمی کنم تا وقتی که بروند قطعه شهدا.

**:‌ حاج آقای پاشاپور و اخوی‌ها هم در این بحث بودند؟

همسر شهید: بله،‌ کاملا حمایت می کردند. حتی مطرح کردند که از نظر شرعی درست نیست که یک نفر پیکرش روی زمین بماند اما برای من هم مهم بود که از نظر شرعی روح همسرم در عذاب نباشد. من می دانستم اگر کسی حقی داشته باشد و گرفتن آن حق منوط به این باشد که پیکرش روی زمین باشد، باید حق، گرفته بشود. یعنی حتی از نظر شرعی هم من روی کارم پافشاری کردم.

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس
شهید پورهنگ در آیین خداحافظی با همکاران قبل از اعزام به سوریه

**:‌ این را بر اساس روایت‌ها می گفتید؟

همسر شهید: این موضوع را از مرجع تقلیدم پرسیدم. تماس گرفتم و پیگیری کردم. سعی می کردم بعد از حاج محمد هم همه چیز را رعایت کنم. حتی برای مراسم‌هایشان هم وقتی می خواستم یک ریال خرج کنم، مسائل شرعی‌اش را در همان حال و هوای جاماندن و نگرانی وضعیت ایشان، می‌پرسیدم. همه‌ش به خاطر این بود که خود محمدآقا این مسائل را خیلی مراعات می کردند.

**:‌ پیگیری وضع خاکسپاری حاج محمد چند روز طول کشید؟

همسر شهید: حدود شش روز طول کشید. من بعدا فهمیدم که این پروسه برای شهدای دیگر  و حتی شهدایی که در معرکه به شهادت رسیده‌اند هم اتفاق افتاده. چون باید پرونده‌ها تشکیل می‌شد و کارهای مقدماتی برای تعیین قطعه به انجام می‌رسید؛ ولی برای همسر من با حاشیه همراه بود. ایشان اولین شهید نبودند که اینقدر خاکسپاری‌شان طول می‌کشید اما حاشیه داشت. در این فاصله هم در معراج بودند.

**:‌ همین انتقالشان به معراج شهدا دلیل خوبی بود برای این که ایشان شهید محسوب شود…

همسر شهید: بله. هنوز جواب آزمایش مغز استخوان نیامده بود که ایشان شهید شدند. دوشنبه بعد، جوابش آمد و پیکر ایشان را دوباره به کالبدشکافی بردند و گفتند باید سم را شناسایی کنیم. این کار هم انجام شد و من دنبال جوابش هم بودم اما گفتند محرمانه است و به من ندادند! گفتم: من حق دارم بدانم؛ اما به من ارائه نشد.

برخی سَم‌ها شناخته شده است ولی یک سری سَم‌ها شناخته شده نیست و حتی اگر دید بشود هم قابل تشخیص نیست. و قطعا سمی که آقامحمد با آن مسموم شدند از دسته دوم بودند.

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس
دوقلوها در کنار مزار پدر در قطعه ۴۰ بهشت زهرای تهران

**:‌ در این شش روز پس کالبد شکافی مجدد هم شد…

همسر شهید: بله، ما در این میانه به بنیاد شهید هم اطلاع دادیم که این اتفاق افتاده. کوچکترین حق همه خانواده شهدا این است که قطعه مورد نظرشان را برای خاکسپاری شهیدشان انتخاب کنند، ولی این حق به ما داده نشد و با پیگیری توانستیم این حق را بگیریم. خودشان دوست داشتند پایین پای برادر شهیدشان احمدآقا که سال ۱۳۶۷ شهید شده بودند و در قطعه ۴۰ دفن بشوند. اتفاقا پایین پای برادرشان یک سنگ بود که هر وقت می‌رفتیم فکر می کردم سنگ مزار است. بعدا فهمیدم که یادبود و خالی است. ایشان را آنجا به خاک سپردیم.

شکی نیست که خود محمدآقا اراده کرد که این موضوع حل شد اما من وظیفه داشتم و دارم که حق دخترانم را هم بگیرم. این که پیکر محمدآقا در قطعه شهدا به خاک سپرده شد، ‌بهترین سند برای شهادت همسرم بود و هست. اگر محمدآقا را به قطعه عادی می بردند من بعدها باید به دخترانم پاسخگو می‌بودم. این بزرگترین سند است برای کسانی که در شهادت محمدآقا شک و شبهه داشتند. در همین شش روز هم به خود من حرف‌هایی زده شد یا از سایرین شنیدم که عجیب و غریب بود.

**:‌ جزئیات تشییع را هم شما مشخص کردید؟

همسر شهید: جزئیاتش را هم خانوادگی مشخص کردیم و من هم بودم. در نهایت پرونده حاج محمد در سپاه تشکیل شد و به عنوان شهید،‌ شناخته شدند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس
شهید پورهنگ در کنار دختران دوقلویش



منبع خبر

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس



شهید محمد پورهنگ

گروه جهاد و مقاومت مشرق گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول و دوم این گفتگو در روزهای قبل منتشر شد.

قسمت اول و دوم گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، سومین بخش از این گفتگو است و در آن با لحظه شهادت حاج محمد پورهنگ در بیمارستان، همراه خواهید شد.

همسر شهید:‌ وقتی که رسیدم، داشتند ایشان را احیا می کردند و همین آقای نقدیان، حواسشان نبود که من هستم و از پشت شیشه بلند بلند داشتند به یک نفر دیگر می گفتند که تمام کرد!

من آن لحظه را دیدم و می‌دانستم دارند راجع به محمدآقا صحبت می کنند اما نمی‌خواستم باور کنم. با خودم می‌گفتم دارند راجع به کس دیگری حرف می زنند. صحنه‌ای که یادم است این بود که پرستارها دستگاه احیا را می بردند و پرده‌ها را می‌کشیدند و بوق ممتد دستگاهی که به حاج محمد وصل بود به گوشم می‌خورد و من این صحنه‌ها را خیلی درهم و برهم به یاد دارم. مثلا تماس گرفتند با یکی از نیروهای حراست خواهران که بیاید بالا و مراقب من باشد. من پشت در نشسته بودم و گوشم را به در چسبانده بودم و می‌گفتم الان صدای بوق ممتد قطع می شود و ضربان قلب حاج محمد می‌آید! مثل فیلم‌ها که نشان می‌دهند ناگهان طپش قلب بیمار برمی گردد.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

**: شما بی‌تابی می‌کردید یا شوکه شده بودید؟

همسر شهید: من بی‌تابی نمی‌کردم و منتظر بودم که عکس‌العمل بقیه را ببینم. مثلا به بقیه که گریه می کردند می گفتم چرا گریه می کنید؟‌ الان همه چیز برمی‌گردد…

**: منظورتان از بقیه چه کسانی است؟

همسر شهید: تماس گرفته بودند و تعدادی از دوستانشان در محوطه بیمارستان بودند. حاج محمد خیلی دوست و رفیق داشتند. آن‌ها هم به همدیگر خبر داده بودند…

**: پس تنها نبودید…

همسر شهید: چرا، آنجا من یک خانم تنها بودم. بعدا خانواده‌ محمدآقا و خواهرشان و خانمِ برادرشان یکی یکی آمدند. آن ساعت من تنها بودم و خانم حراست کنارم بود. منتظر بود که من یک کار عجیب و غریب یا بی‌تابی شدیدی بکنم اما من هنوز منتظر بودم که آن صدای ضربان قلب برگردد.

یادم هست که مریضی آنجا بود که حالش خیلی بد بود و روزهای قبل که به ملاقات محمدآقا می‌رفتیم، به آن خانم که پدرشان بستری بود و مدام گریه می کرد، دلداری می دادم.  ساعت ملاقات که دوستان حاج محمد می‌آمدند،‌ ما از اتاق بیرون می آمدیم که اتاق خیلی شلوغ نباشد. یکی دو روز من پیش آن خانم که مدام گریه می‌کرد می رفتم تا آرامَش کنم. می گفتم که همه چیز را به خدا بسپار و برایش دعا کن. خیلی جالب بود که آن خانم آن روز آمده بود پیش من و گریه نمی کرد و می خواست من را آرام کند. برای من عجیب بود و با خودم می گفتم این خانم همیشه گریه می کرد و حالا بالای سر من چه کار می کند؟!

آن صدای بوق ممتد قطع نشد و ضربان قلب برنگشت؛ دستگاه احیا را هم از اتاق آوردند بیرون…

**: یعنی دیگر ناامید شدند…

همسر شهید: فکر می‌کنم زمان و تایم طلایی دارد که اگر احیا جواب ندهد دیگر بی‌فایده است.

**: حالا شما بیرون اتاقید و فقط صدا را می‌شنوید…

همسر شهید: در که باز شد به آن پرستار گفتم دستگاه را کجا می برید؟‌ ببرید در اتاق و دوباره تلاش کنید؛ دوباره برمی‌گردد. مدام به خودم امید می دادم که اینها اشتباه می کنند و حاج محمد دوباره برمی گردد… بعد رفتم توی اتاق و همسرم را دیدم.

توی روضه‌های امام حسن و امام رضا علیهم السلام از بچگی شنیده بودیم که می‌گفتند پاره‌های جگرشان توی تشت می آمد و عزیزانشان می دیدند. من وقتی وارد اتاق شدم،‌ این صحنه را دیدم. تخت همسرم پر بود از تکه‌هایی از جگر. حالشان بد شده بود. داشتم با چشمم می‌دیدم که ایشان روی تخت افتاده اما باز هم ذهنم اجازه نمی‌داد قبول کنم که زندگی‌شان تمام شده.

مدام می‌گفتم حاج محمد که به من زنگ زد گفت ظهر نیا، شب تماس می‌گیرم که بچه‌ها را بیاوری در حیاط بیمارستان تا ببینمشان… به حاج محمد می‌گفتم: بلندشو؛ چشمهایت را باز کن. مگر قرار نبود شب بچه‌ها را بیاورم؟ من می روم بچه‌ها را می آورم و برمی گردم… من این را می گفتم و همه کسانی که آن اطراف بودند، گریه می کردند. خیلی برایم عجیب بود. با خودم می گفتم چرا گریه می کنند؟!

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
پاره‌های جگر حاج محمد پورهنگ فقط چند روز بعد از این عکس، باعث شهادتش شد…

خواستند پیکر همسرم را ببرند. برایم جالب بود که برای رسیدگی به همسرم اینقدر سرعت عمل نداشتند اما برای بردن پیکرشان خیلی سریع عمل کردند! سریع کارها را انجام دادند تا بروند به سردخانه که من هم راهی شدم. آنجا بود که خواهران آمدند و شروع کردند به صحبت کردن با من و می‌گفتند گریه کنم. من هم می گفتم برای چه گریه کنم؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟

می خواستم با آسانسور همراه پیکر همسرم بروم که دیدم همه دوستانش دورشان هستند. فکر کنم بیست نفر می شدند که داخل آسانسور رفته بوند. طبقه ششم بودیم و گفتم از راه‌پله پایین می روم. خانمی که از حراست همراهم بودم، ‌من را گرفت و نگذاشت بروم. گفتم می‌خواهم دنبال همسرم بروم اما گفت نه،‌ من اجازه نمی‌دهم با این حالت بروی!

یک لحظه در این گیر و دار چادر من را گرفت. خواهر همسرم ناراحت شد و گفت چادر زن‌داداشم را رها کن! این که رها کرد، ‌من از فرصت استفاده کردم و از پله‌ها پایین رفتم. این خانم هم دنبال من می‌دوید که ببیند من کجا می خواهم بروم و اتفاقی نیفتد. من رفتم و دیدم همسرم را سردخانه بردند.

**: می‌دانستید کدام طبقه می رفتند؟

همسر شهید: دیدم که کلید طبقه منفی یک را زدند. گفتم می خواهم بروم. خانم انتظامات مدام داد می‌زد. من یک پاگرد جلوتر بودم. مدام داد می زد که نرو، صبر کن تا با هم برویم. گفتم نه،‌ تو می خواهی جلوی من را بگیری؛ ‌همسرم را ببرند و نگذاری من ببینمش. گفت: ‌نه،‌ من می خواهم کمکت کنم… وقتی رسیدیم پایین واقعا من نمی دانستم کجا باید برویم. گفت دستت را به من بده، ‌من می دانم کجا بردندش، ‌با هم می رویم. نمی خواستم به او اعتماد کنم اما چاره‌ای نداشتم. گفتم قول بده که من را پیش همسرم ببری. گفت:‌ مطمئن باش می‌برمت.

روز عید غدیر چون مادرم سید است‌ هر سال عیدی و تبرکی به همه می‌دهد. آن سال مقداری تربت امام حسین را هم روی عیدی‌هایش گذاشته بود. من این تربت را به این نیت برداشتم که به محمدآقا بدهم تا روی زبانشان بگذارد و حالشان بهتر بشود.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
پوستری که در روزهای شهادت حاج محمد پورهنگ با تصویر او در بیمارستان منتشر شد

به خانم حراست گفتم من برای همسرم تربت آورده ام و باید بروم و به او بدهم. گفت بیا با هم برویم و تربت را بدهیم. رفتیم به سردخانه بیمارستان و صحنه‌ای که یادم هست این که عده‌ای مردان قدبلند و هیکلی داشتند گریه می کردند که خیلی برای من عجیب بود و با خودم می گفتم چرا این‌ها گریه می‌کنند؟! من را می دیدند و گریه می‌کردند.

من به مسئول سردخانه گفتم می خواهم همسرم را بببینم. محمدآقا را آورد بیرون. گفت تربت را هم نگه‌دار و بعدا بده. گفتم نه، ‌الان باید بدهم. در گوش محمدآقا گفتم: من این را برایت عیدی آوردم. می‌روم بچه‌ها را هم می‌آورم که بیایند و ببینندت.

دیگر ایشان را داخل سردخانه گذاشتند و وقتی آمدم بیرون دیدم حیاط بیمارستان پر از جمعیت شده. هم فامیل آمده بودند و هم دوستان. همه حالت گریان داشتند. همه به همدیگر گفته بودند. مادرم گریه می کرد و خیلی برایم عجیب بود.

**: پس حاج خانم و حاج آقای پاشاپور هم خودشان را رسانده بودند…

همسر شهید: بله، برادرم آن‌ها را آورده بودند. همه داشتند گریه می‌کردند و من مدام با خودم می‌گفتم که چرا گریه می کنند؟ مگر نمی دانند که محمدآقا حالش خوب است؟ آن شوکی که شما می گویید باعث شد که من نخواهم رفتن محمدآقا را قبول کنم.

**: حاج اصغرآقای پاشاپور هم بودند؟

همسر شهید: ایشان اصلا برای مراسم تشییع و تدفین هم نتوانستند بیایند.

**: فاصله آمدن شما به ایران تا شهادت چقدر بود؟

همسر شهید: یک هفته هم نشد. ما پنجشنبه ۲۵ شهریور آمدیم و حاج محمدآقا چهارشنبه هفته بعد یعنی ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ به شهادت رسیدند. ۳۱ شهریور روز تولد اصغرآقا هم بود. یعنی این دو شهید همه چیزشان را به هم گره زده بودند.

بعد از آن آمدیم منزل ودیدم در خانه پر از جمعیت است و همه گریه می‌کردند.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
سلفی شهید پورهنگ که از شبکه الجزیره سردرآورد!

**: شما در این فاصله اصلا گریه نکردید؟

همسر شهید: گریه نمی کردم چون نمی خواستم قبول کنم حاج محمد رفته است. برخی از فامیل ها را چند ماه تا یک سال بود که ندیده بودم و برایم عجیب بود که حالا آمده‌اند و دارند گریه می‌کنند! حتی می‌خواستم بروم و بگویم اینقدر گریه نکنید. چنین وضعیتی داشتم.

**: کسی تلاش نمی کرد شما را از این وضعیت خارج کند؟ چون حالت خطرناکی است اگر در آن شوک بمانید.

همسر شهید: چرا؛ همه تلاش می کردند و می گفتند که محمدآقا شهید شده. و من هم برای همه توضیح می دادم که هیچ چیزی نشده. من خودم محمدآقا را دیده‌ام که سالم سالم بود. قرار است شب بچه ها را به بیمارستان ببرم تا همدیگر را ببینند. می گفتم خودش به من زنگ زد و من با او حرف زدم. مگر می شود شهید شده باشد؟! نمی خواستم از فاصله ظهر تا بعد از ظهر و این واقعیت را باور کنم.

تا این که آدم‌ها دور و برم می آمدند و صحبت می کردند. برادرزاده‌ام گفت اصلا بیا به گوشی محمدآقا زنگ بزن و ببین چه کسی جواب می دهد. من زنگ زدم و دیدم برادرشان جواب دادند و گفتند این اتفاق افتاده. از محمدآقا راضی باش، ایشان از شما خیلی راضی بود. یک مقدار آنجا می خواستم باور کنم اما مقاومت می کردم. می‌گفتم خودت را محکم نگه‌دار؛ اتفاقی نیفتاده. تا این که شب شد و همه می گفتند اما من انکار می کردم. شب که شد،‌ برادر کوچکم محمد، در گوشی‌اش یک فیلم به من نشان داد. کلیپ تصویر همسرم در شبکه الجزیره بود که می‌گفتند این مستشار ایرانی کشته شده! آنجا ناگهان انگار که تلنگری به من بخورد، همه مقاومتم فروریخت. آن کلیپ تیر خلاص بود و یک لحظه گفتم اگر همه این آدم‌ها بخواهند دروغ بگویند و دست به یکی کرده باشند، ‌این شبکه که دروغ نمی‌گوید. این دارد خبری را می گوید. همان عکسی را که خود محمدآقا گرفته بود را در کلیپ گذاشته بودند و به فاصله چند ساعت پخش کردند و خود این، ‌دلیل بزرگی بود که مسمومیت اتفاق افتاده. منتظر بودند این سم اثر کند و خبرش را به عنوان یک نشانه پیروزی منتشر کنند.

**: عکسی که در کلیپ نشان دادند برای چه مقطعی بود؟

همسر شهید: عکسی بود که خود محمدآقا به حرم حضرت زینب رفته بودند و سلفی گرفته بودند. یعنی درگوشی خودشان بود.

**: چطوری این عکس به دست آن‌ها رسیده بود؟

همسر شهید: احتمالا نیروهای نفوذی سوری این عکس را به آن‌ها رسانده بودند. وقتی آدمی معتمد که مدت‌هاست دارد این کار را می کند، آب آلوده و مسموم را به همسرم داده و مسمومش کرده قطعا بقیه کار را هم برنامه‌ریزی کرده بودند. آن آدم هم بعد از این که آب را به همسر من دادند، گم شد! حتی یادم هست که حاج اصغرآقا دنبال آن آدم بودند که پیدایش کنند. غیبش زده بود. یادم هست یکی از سوری‌ها گفته‌بود من خانواده‌اش را می‌شناسم،‌ اگر آب بشود و برود زیرزمین باز هم پیدایش می‌کنم. این‌ها در حد فرضیه نیست و وقتی این شواهد را کنار هم می‌گذاریم به خوبی می شود تحلیل کرد.

**: آن آدم دیگر پیدا نشد؟

همسر شهید: من پیگیری کردم که پیدا شد یا نه اما راستش کسی که برنامه ریخته، ‌برای فرار بعد از عملیاتش هم برنامه داشته. من سفر دومی که برای آوردن وسائل همسرم به سوریه رفتم، یک احساس دیگری به مردم آنجا داشتم. احساس می‌کردم الان تک تک آن آدم‌ها می‌توانند آن آدم نفوذی باشند.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
وداع خانواده با شهید حاج محمد پورهنگ در معراج شهدای تهران

**: بله،‌ ترس فراگیری هست که به جان آدم می‌افتد.

همسر شهید: یعنی قبلش اگر احساس محبت بود، الان این احساس هم آمده بود.

**: این همان سفری است که با برادرتان احمدآقا به سوریه رفتید؟

همسر شهید: بله، احمدآقا هم بودند.

**: مگر وقتی به ایران آمدید، ‌همه وسائلتان را نیاوردید؟

همسر شهید: خیر،‌ ما در آن سفر برای درمان به ایران آمدیم که همسرم خوب شود و دوباره به سوریه برگردیم. خیلی سفر ناگهانی بود و یک سری از وسائل ما جامانده بود. برادرم اصغرآقا گفت که حتما خودت بیا و وسائل را تحویل بگیر. دفترچه یادداشت‌ها و وصیت‌نامه محمدآقا هم در همان وسائل بود. برای دخترها یک صفحه نوشته بودند، برای من چند صفحه نوشته بودند و انتهایش هم حساب و کتاب‌های مالی‌شان را نوشته بودند. حتی وصیت‌نامه‌شان هم کامل نبود؛ انگار داشتند می‌نوشتند که نصفه مانده بود.

**: آن شبی که آن حالت را داشتید، ‌نگفتید که بعد از آن کلیپ شروع به گریه کردید؟ و از آن حالت شوک در آمدید؟

همسر شهید: از آن شوک در آمدم اما یک احساس خاص داشتم که چیزی از دست من در آمده و رفته و رسیده به مقصدی که من نتوانسته‌ام به آن برسم. یک جورهایی دلخوری از این که محمدآقا چرا تنها رفت؟ ما با هم کلی نقشه و برنامه داشتیم و حتی برای سوریه قرار بود ما از ابتدا برویم که من آنجا تدریس کنم.

ایشان شرط گذاشته بودند که همسرم هم می‌آید و قرار بود من هم در کار فرهنگی‌شان سهیم بشوم و با خانم‌ها ارتباط بگیرم.

**: این اتفاق افتاد؟

همسر شهید: در آن بازه زمانی اتفاق افتاد و خدا را شکر نتایج خوبی هم داشت. ولی من به محمدآقا گفتم چرا همه برنامه‌ها را گذاشتی و رفتی؟ همه‌ش به خودم می‌گفتم این بار که ببینمش،‌ این گله‌ها و شکایت‌ها را به‌ش می‌کنم که قرار نبود این شکلی به تنهایی برود و مسیرمان اینطوری باشد.

**: بچه‌ها در این وضعیت کجا بودند؟ ‌کسی حواسشان به آن‌ها بود؟

همسر شهید: خواهرانم و خواهرزاده‌ها بودند و حواسشان به بچه‌ها بود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
پاره‌های جگر حاج محمد پورهنگ فقط چند روز بعد از این عکس، باعث شهادتش شد…



منبع خبر

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس بیشتر بخوانید »

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس



شهید حاج محمد پورهنگ - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول این گفتگو روز گذشته منتشر شد.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، دومین بخش از این گفتگو است و در آن با اتفاقی که در انتقال حاج محمد پورهنگ به ایران و بیمارستان افتاد، همراه خواهید شد.

همسر شهید: سرم را می‌زدند و اگر روز اول، یک ساعت اثر داشت، روز دوم چهل و پنج دقیقه اثر داشت و روز سوم،‌ نیم ساعت… به طوری که روزهای آخر حضور ما آنجا دیگر سِرُم هم اثر نداشت. یعنی فقط چیزی بود که دلمان را خوش می کرد که دارد مسکنی دریافت می کند. رنگ صورتشان هم زرد شده بود و برای همه قابل دیدن بود.

ایشان یک عارضه چشمی داشتند که در پاییز و زمستان چشم‌شان ملتهب و قرمز می‌شد. در تهران که بودیم، به بیمارستان نور می رفتیم، یک لنز می‌گذاشتند و مشکل حل می شد. التهاب در حد یک نقطه کوچک بود اما چشمشان را اذیت می‌کرد. در دوران مسمومیت، این نقطه کوچک، بزرگ شد و نصف چشمشان را گرفت. سفیدی داخل چشم‌شان قرمز شده بود. بیشترِ نگرانی من برای چشمشان بود چون می گفتم مسمومیت حل می شود اما این چشم را چه کنیم؟ اینجا که متخصص چشم نیست و لنزش چشمش در تهران هم پیدا نمی شود، چه برسد به سوریه!

برادرم حاج اصغر گفت وسائلتان را جمع کنید و آماده باشید تا هفته دیگر به تهران برگردید. من پرسیدم: همسرم چه می شود؟ گفت: ایشان باید مسئولیت و پستشان را تحویل بدهد و یک سری کارها را انجام بدهد و بعدا پیش شما می‌آید…

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
شهید حاج محمد پورهنگ در جمع کودکان جنگ‌زده سوریه

**: آن شب که ایشان را با آمبولانس بردند، چه اتفاقی افتاد؟ فردایش آمدند؟ حالشان چطور بود؟

همسر شهید: بله آمدند. من بعدا در پرونده‌شان خواندم و از برادرم هم شنیدم و متوجه شدم که همسرم مسموم شده‌اند. حتی خون ایشان را در همان بیمارستان شهر لاذقیه عوض کرده بودند. یک متخصص آنکولوژی به امید این که سم از خونشان خارج بشود، خونشان را تعویض کرده‌ بود. حتی برادرم گفت: ما به شوخی گفتیم خونی که برایش تزریق کرده‌اند برای قبرس بوده! ما گفتیم مسمویتش خوب می شود اما ممکن است به خاطر این خون،‌ بیماری دیگری بگیرد!…

وقتی برادرم گفتند وسائلتان را جمع کنید و به ایران برگردید، ‌هم جا خوردم و هم مخالفت کردم. من گفتم برنمی‌گردم؛ مخالفت اصلی‌ام به خاطر چشم حاج محمد بود. باز هم نگرانی اصلی‌ام برای چشم‌شان بود.

**: می خواستید با هم به ایران برگردید…

همسر شهید: بله؛ ما چهار نفری آمده بودیم و باید با هم برمی‌گشتیم. برادرم گفت همین که من می گویم؛ شما باید برگردید. ایشان کار دارند…

بعد از این که از بیمارستان آمدند شاید نصف روز حالشان بهتر شد. یک لحظه حالشان خوب بود و دوباره دگرگون می‌شدند.

**: مجبور بودند درازکش باشند به خاطر سرگیجه‌شان؟…

همسر شهید: هر حالتی که فکر کنید ایشان داشتند. حتی یک بار یادم هست حالشان داشت به هم می‌خورد و به زور خودشان را به سرویس بهداشتی رساندند. حتی نمی‌توانستند راه بروند.

**: و ضعف عمومی که در حالت مسمومیت هست…

همسر شهید: بله،‌ آن ضعف عمومی خیلی مشهود بود.

**: به هر حال به دستور اصغرآقا شما قبول کردید که برگردید؟

همسر شهید: گفتند من بلیط‌هایتان را گرفته ام و باید برگردید. راستش من مانده بودم سر دوراهی که با بچه ها برگردم یا نه و نمی خواستم باری بر دوش محمدآقا باشیم؛ نمی‌دانستم باید بمانم یا این که بمانم و مواظب ایشان باشم. در این کشمکش که می‌خواستیم وسائل را جمع کنیم برای رفتن، ‌روز آخر یادم هست محمدآقا آنقدر حالشان بد بود و ضعف داشتند که وزنشان به شدت کم شده بود به خاطر این که چیزی نمی‌توانستند بخورند. برادرم آمد جلوی درِ خانه و بلیط‌ها را داد و گفت که محمد را هم با خودتان ببرید.

نامه‌ای هم داده بود به همسایه‌مان که ایرانی بود و مسئول بود که ما را تا فرودگاه ببرد. این نامه البته بعدها به دست من رسید. حال محمدآقا به حدی بد بود که حتی نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند. حتما یک نفر باید رانندگی می‌کرد.

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

**: همسایه‌تان آمد تا شما را ببرد به دمشق و فرودگاه؟

همسر شهید: این خانواده ایرانی که کنار ما بودند، گفتند ما می‌رسانیمتان. یک نامه هم برادرم دست ایشان داده بود که محرمانه بود. شرح اتفاقی بود که برای محمدآقا افتاده بود…

**: یعنی شرح پزشکی برای بیمارستان بود؟

همسر شهید: در حقیقت شرح آن منطقه عملیاتی و اتفاقاتی بود که برای محمدآقا رخ داده بود. یک شاهد هم که کنار ایشان بود، ماوقع را نوشته بود. این نامه برای حفاظت و نظامی بود. محرمانه بود و گفته بودند که این نامه را پای پرواز به من بدهند.

ما به حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و خیلی برای من عجیب بود که همسرم هم دنبال ما بود. در دلم خیلی خوشحال بودم که آن همه نگرانی برای تنها رفتن ما تمام شد. بعدا اصغرآقا علتش را به من گفت. گفت:‌ پزشک به من گفته که کبدشان دارد از کار می‌افتد. طحال و کلیه‌شان هم درگیر شده و خیلی زمان ندارند. بفرستیدشان بروند به ایران. یعنی خود پزشک دستور داده بود و مافوقشان هم دستور داده بود که ایشان بیاید به ایران برای ادامه درمان تا اگر قرار است اتفاقی بیفتد در ایران باشد.

من هیچ کدام از این مسائل را نمی‌دانستم ولی احتمالا همسرم می دانسته و در جریان بوده. ما با هم برگشتیم و آن نامه را هم به من دادند. حالشان مدام خوب و بد می شد. وقتی به حرم حضرت زینب رفتیم، ‌دوباره حالشان بد شد و به بیمارستان بردندشان. از آن طرف موتور هواپیما روشن بود که ایشان را با آمبولانس آوردند کنار هواپیما که خیلی منتظر نمانند. ما روی صندلی‌هایمان نشسته بودیم و منتظر بودیم که بیایند که با آمبولانس آمدند. در پرواز هم دوباره حالشان دگرگون شد و حتی مهماندارها هم آمدند و از من سئوال کردند که همسرتان چه بیماری‌ای دارد؟ می‌ترسیدند در آسمان برایشان اتفاقی بیفتد. من هم گفتم که همسرم مسموم شده.

من، هم خوشحال بودم که همسرم همراه ما آمده و هم وقتی این حال بدشان را می‌دیدم ناراحت می‌شدم و همه‌ش امید داشتم و به خودشان هم می گفتم که وقتی برسیم ایران،‌ حالت خوب می‌شود. اینجا منطقه نظامی بود و نشد که به تو رسیدگی کافی بشود. ایران که دیگر بهشت است و توریست درمانی می‌کنند. آنجا حتما حالت خوب می شود. این امید وقتی که به ایران رسیدیم و درمان شروع شد و آن رسیدگی‌ها انجام نشد، همه از بین رفت.

**: یعنی در بیمارستان رسیدگی لازم انجام نشد؟

همسر شهید: خیر، ‌نشد…

**: تا جایی که من خاطرم هست ایشان در بیمارستان بقیه‌الله بستری بودند…

همسر شهید: من پرونده پزشکی را آوردم و دادم به آن‌ها. کسی که آزمایش دارد و پزشک نوشته، باید مورد تایید پزشک بعدی هم باشد ولی دوباره از نو آزمایش‌های پزشکی را شروع کردند و حتی گفتند که ایشان سرطان دارد. نوار مغز استخوان هم گرفتند. ایشان خودش ضعف داشت و حالش بد بود و آزمایشی به این سختی را هم از ایشان گرفتند! رسیدگی آنطور که من فکر می کردم،‌ نبود. حتی آن مسکنی که در سوریه دریافت می کردند هم اینجا دریافت نمی کردند. یعنی ایشان درد زیادی می کشیدند.

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
آخرین تصاویر شهید حاج محمد پورهنگ در بیمارستان

**: البته بلافاصله بستری شدند…

همسر شهید: اصلا از فرودگاه مستقیم به بیمارستان رفتند و به منزل نیامدند.

**: پذیرش ایشان چطور انجام شد؟‌ نیروی نظامی که نبودند…

همسر شهید: رسمی سپاه نبودند اما چون با دستور آمده بودیم، پذیرش ایشان هماهنگ شده بود تا از فرودگاه مستقیم به بیمارستان بروند. چون در منطقه جنگی بودند، معطلی نداشتیم و همه کارها انجام شد.

**: در چه بخشی بستری شدند؟

همسر شهید: بخش داخلی.

**: وضع  کبدشان به چه صورت بود؟ یعنی کبد نیاز به پیوند نداشت؟

همسر شهید: از ایشان آزمایش مغز استخوان گرفتند و گفتند هر کسی که به ملاقات ایشان می آید، ‌حتما ماسک بزند. مقاومت بدنشان آنقدر پایین آمده بود که کوچکترین میکروب‌ها و ویروس‌ها را جذب می کرد. خواهرشان دو ماه بود که ایشان را ندیده بود. تا آمدند برای ملاقات، ‌رنگ زرد چهره حاج محمد به چشمش آمد. خیلی معلوم بود که ایشان مشکلی دارد اما این که چه مشکلی دارد را نمی توانستند تشخیص بدهند؛ و چون نمی توانستند تشخیص بدهند، درمان موثر هم شروع نشد. احساس می کردم همسرم هم حالا که ما را به ایران رسانده، خیالش راحت شده. اگر در سوریه مقاومت می کرد که از پا نیفتد، ‌اینجا دیگر خودش را رها کرد.

خیلی سخت است کسی که مدام در حال بدو بدو بوده و نمی توانسته یکجا بنشیند بخواهد روی تخت بماند. مدام زمان می گذشت و من می دانستم که حالشان دارد بدتر می شود. ایشان می گفت که حالم دارد بهتر می شود اما معلوم بود و رنگ صورتشان همه چیز را نشان می داد.

**: تصاویری هم از ایشان روی تخت بیمارستان منتشر شد که رنگ و روی زرد و نحیف ایشان را نشان می داد…

همسر شهید: هر کسی که بعد از مدتی ایشان را می دید، ‌متوجه این موضوع می شد. همسر دوستم رفته بودند ملاقات و بعدا به من گفتند که همسرشان گفته: محمدآقا نزدیک شهادت است… این را همه می توانستند تشخیص بدهند.

روز عید غدیر بود که محمدآقا به من گفتند که من فقط از این می‌ترسم که اینجا خوب بشوم و از روی تخت بلند بشوم؛ یا دیگر نگذارند به سوریه بروم یا بروم و اتفاقی برایم نیفتد. فقط یک آرزو داشت و آن هم این بود که این مدلی شهید نشود. یا تیر بخورد و یا حتی اسیر بشود تا شهیدش کنند. می گفت دوست دارم خونم در راه حضرت زینب جاری بشود. فکر می کنم روزهای آخر به این مدل شهادت و رفتن راضی شد و به من گفت برایم دعا کن که حضرت علی یک نگاه به من بکند. من خسته شده‌ام. دعا کرده‌ام که یا مأموریتم تمام بشود یا شهادتم برسد؛ ‌که هر دوتایش با هم اتفاق افتاد.

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
جلسه تقدیر وزیر آموزش سوریه از شهید حاج محمد پورهنگ

**: منظورشان از این که مأموریتشان تمام شود چه بود؟

همسر شهید: در سوریه که بودیم منظورشان این بود که من دیگر نمی توانم این مدلی و در اینجا بمانم. دوست دارم یک عالمه کار انجام بدهم اما دستم بسته است. دوست دارم به داد این مردم برسم…

**: یعنی روزهایی که مریض بودند و نمی توانستند کاری بکنند؟

همسر شهید: خیر، ‌حتی قبل از آن هم این را می گفتند. می گفتند آنقدر اینجا در سوریه ظلم‌ها و آدم‌های مظلوم را می‌بینم که واقعا نمی توانم تحمل کنم… محمدآقا خیلی رؤوف بودند.

حوالی روز عید غدیر بود و هنوز از آن حال و هوا خارج نشده بودیم که حاج محمد با منزل از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند که امروز نیا! چون من هر روز به ملاقاتشان می رفتم. برای اولین بار بود که چنین درخواستی داشتند. من هر وقت زنگ می زدم،‌ یا گوشی دستشان نبود یا آن کسی که همراهشان بود،‌ می گفت که خواب است. خود حاج محمد گفته بود هر وقت همسرم تماس گرفت بگویید خواب است. حالش بد می شد یا برای آزمایش به بخش های دیگر می رفت. اینطوری می گفتند که ما نگران نباشیم.

**: شما فقط در ساعت ملاقات آنجا بودید؟

همسر شهید: بله، ما فقط در ساعت ملاقات پیش ایشان بودیم. همراه داشتند اما من هر وقت تماس می گرفتم حرف نمی زدند چون ساعتی بود که درد می کشیدند و نمی خواستند در آن حالت صحبت کنند.

**: چه کسی همراه ایشان می ماند؟

همسر شهید: دوستانشان بودند یا برادر کوچکترشان که یکی دو روزی همراهشان بودند. یک دوست خانوادگی هم داشتیم به نام آقای نقدیان که پیش‌شان بودند و تا ساعت آخر عمرشان هم ایشان کنارشان بودند. بعد از تماس‌شان دلهره‌ای به جان من افتاد. دو ساعت تا ساعت ملاقات مانده بود که آماده شدم و سمت بیمارستان رفتم. انگار حس می کردم یک چیزی نمی گذارد بروم و به اتاق ایشان برسم. مدام فکر می کردم موانعی ایجاد می شود. مثلا آسانسور نمی‌آمد. مدام درها بسته می شد. اتفاقاتی می افتاد که نمی گذاشت من آن لحظه به اتاقشان برسم. ولی وقتی که رسیدم، داشتند ایشان را احیا می کردند و همین آقای نقدیان، حواسشان نبود که من هستم و از پشت شیشه بلند بلند داشتند به یک نفر دیگر می گفتند که تمام کرد!

من آن لحظه را دیدم و می‌دانستم دارند راجع به محمدآقا صحبت می کنند اما نمی‌خواستم باور کنم. با خودم می گفتم دارند راجع به کس دیگری حرف می زنند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
شهید حاج محمد پورهنگ در جمع کودکان جنگ‌زده سوریه



منبع خبر

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس بیشتر بخوانید »