شهید مدافع حرم

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد



این گردنبند را دو سال بابام از پیشم گرفت، گفت من تو را یک هدیه دیگر، هر چی، پولی هر چه خواستی بهت می دهم ولی این را ازت می گیرم، یک چیزهای دیگر بهت می دهم. من گفتم نه.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – چند سالی می‌شود که خانم جعفری (خواهر شهید حسن جعفری) را می شناسم. دوستی مان برمی‌گردد به سال ۱۳۹۵. همان سالی که در محله زینبیه اصفهان به فاصله یک کوچه، همسایه بودیم و من بی‌خبر بودم. جالب این که وقتی برای مصاحبه جهت کتاب برادر شهیدش تماس گرفتم، بی‌خبر از همه جا به همان مصاحبه تلفنی بسنده کردم و حتی نپرسیدم آدرس‌تان کجاست. بعد از یک سال، کتاب برادر شهیدش با عنوان «گردنبند نقره» چاپ شد و یک روز خانم جعفری برای تشکر مرا به منزلش دعوت کرد و تازه متوجه شدم که فقط یک کوچه فاصله داشتیم و من فکر کرده بودم مثل بقیه شهدا، خانه­‌اش دور است. از آن روز به بعد هر موقع اصفهان بودم، معمولا حالش را می پرسیدم. تا اینکه خانه عوض کرد و من هم دانشجوی تهران شدم.

چند مدت از او بی خبر بودم و دلم برایش خیلی تنگ شده بود. قرار شد گفتگویی با او برای سایت مشرق انجام دهم. خانم جعفری جزو اولین نفرهایی بود که توی ذهنم آمد از او برای مصاحبه وقت بگیرم. همان کار را هم کردم. به محض رسیدن به اصفهان تماس گرفتم و کلی خوشحال شد. راحت بهم وقت داد و همان روز به دیدنش رفتم. با اینکه بچه‌هایش شیطنت‌های خاص خودشان را داشتند اما باز هم همان روز به سئوالاتم پاسخ داد. خودش معتقد بود که مصاحبه خوبی نشده چون آمادگی قبلی نداشته، اما مصاحبه خوبی از آب در آمد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛

بدنش را ساخت و راهی سوریه شد + عکس

می‌خواست فلسطین را هم نجات بدهد

روی زخمش خاک ریختند اما خونش بند نیامد!

برادر شهیدم گرفتار گریه‌های ما شده بود!

تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. پایگاه خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: شهید سید حسن جعفری، وصیت نامه هم دارد؟

خواهر شهید: بله؛ دارد.

**: در وصیت‌نامه‌شان توصیه عمومی هم دارند؟

خواهر شهید: نه این چیزها را ننوشته بود، بیشتر برای مامانم چیزهایی نوشته بود.

**: مادرتان را دعوت به صبر کرده بود؟

خواهر شهید: هم صبور باشد، هم چیزی که مثلا به داداشم می رسد را مشخص کرده بود. این که سهمم را بدهید به مادرم، هوای مادرم را داشته باشید و…

**: به عنوان حرف آخر، اول تشکر کنم بابت وقتی که گذاشتید و بعد عذرخواهی کنم بابت تجدید خاطرات و اینکه اشکتان را چند بار درآوردم. برای تابعیت با مشکل مواجه نشدید؟

خواهر شهید: نه.

**: کار اقامت و شناسنامه‌هایتان سریع درست شد؟

خواهر شهید: هنوز به ما چیزی نداده‌اند.

**: پدر و مادرتان چطور؟

خواهر شهید: بله، به پدر و مادرم، شناسنامه داده‌اند؛ اما خواهر و برادرها نه. گفتند می دهیم اما هنوز دنبالش نیستند. به برادر کوچکم داده‌اند که زیر سن قانونی است.

**: آنها که زیر ۱۸ سال هستند شناسنامه را بهشان داده‌اند، اما شما که ازدواج کردید را هنوز نداده‌اند.

خواهر شهید: نه، از ما نمونه خون و این طور چیزها گرفتند ولی دو سه سال می‌گذرد که گفته‌اند می دهیم اما هنوز شناسنامه را نداده‌اند.

**: این حمایت هایی که از خانواده انجام می دهند، هنوز پابرجاست یا کم رنگ شده؟ وضعیت چطور است؟

خواهر شهید: یک مقدار کم رنگ شده. دیگر زیاد سر نمی زنند.

**: مخصوصا بعد از کرونا اینطوری شده؛ درست است؟

خواهر شهید: نه، قبل از کرونا هم یک طورهایی کم‌رنگ شده بود. اول ها خوب بود، بیشتر ما را می بردند این طرف و آن طرف، اما الان نه.

**: شما را سوریه هم بردند؟

خواهر شهید: آره 

**: شما هم رفتید؟

خواهر شهید: نه، فقط پدر و مادرم را بردند.

**: سفرهایی مثل کربلا و مشهد هم می‌برند؟

خواهر شهید: مشهد بردند اما کربلا نه هنوز.

**: اگر خاطره ای، دغدغه ای، حرفی دارید می شنویم.

خواهر شهید: یک چیز جالبی که مثلا شهید بهم داده یک هدیه است که اصلا باورم نمی شود که آن را در خواب داد اما واقعیت، سر مزارش آن را ازش گرفتم.

**: آن هدیه چی بود؟

خواهر شهید: گردنبند است. در آن حالت خورشید است؛ چهار قل است.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: تعریف می کنید چطور شد این هدیه را به شما دادند؟

خواهر شهید: شب بود، یک هفته قبل از خاکسپاری‌اش بود. خواب دیدم که مثلا داداشم آمده؛ خیلی جالب بود؛ همین طوری تکیه داد به دیوار، نه که پرده هایم را نزده بودم آفتاب می زد توی صورتش؛ بعد من رفتم یک پارچه ای گرفتم که آفتاب به این نخورد. بعد برادرم همین طوری پیش خودش همین طور عکس ها را پخش کرد و گفت ببین همه این تکفیری‌ها را من مجازات کردم.

می گفت اینها همه را من اینطوری ادب کردم، بعد گفت یک دقیقه صبر کن، من ایستادم، برگشتم، گفت این گردنبند را هم برای تو هدیه آوردم، همین طور عکس ها را انداخت.

**: عکس ها را هم به شما داد؟

خواهر شهید: نه، روی زمین گذاشت. گردنبند را هم همین طور روی عکس ها گذاشت و گفت این را برای تو هدیه آوردم. گرفتم و گفت این را از سوریه برایت هدیه آوردم. گفتم دستت درد نکند، چرا زحمت کشیدی، یک دقیقه صبر کن میوه ای چایی بیاورم و پذیرایی کنم بعد بنشینیم حرف بزنیم. من رفتم آشپزخانه آمدم دیدم هیچ کس نیست. ساعت چهار و نیم صبح بود که یک دفعه انگار یکی من را بیدار کرد. بیدار شدم، رو به روی عکس همین طور چشمم خورد دیدم صدای اذان صبح می آید. همین طور دوباره شوکه ماندم، فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم بعد عقلم انگار آمد. چشمم را آن طور کردم، این طرف و آن طرف کردم که گردنبنده کو؟

**: یعنی هنوز باورتان نبود که برادرتان شهید شده؟

خواهر شهید: نه، نه، بیدار بودم. همین طور گشتم دیدم خسته شدم پیدا نکردم، بعد رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و گرفتم خوابیدم. همین طور دوباره به عکس خیره شدم، همین طور فکر می کردم چطوری است، حرف می زدم با خودم. چهارشنبه خواب دیدم. صبح پنجشنبه شد. بعد همین طور نمی دانم چی ببرم و چی نبرم سر مزار، گفتم این دفعه حلوا درست می کنم و می برم.

یکی از فامیل هایمان را صدا زدم؛ بغل خانه‌مان بود، گفتم من بلد نیستم بیا حلوا را درست کن، من این دفعه یاد بگیرم، دفعه بعد دیگر ازت نمی پرسم.  آمد درست کرد. یک سینی و یک کم برای خودش هم برد. این را گرفتم و سلفون کشیدم. بعد زنگ زدم به مامانم که اگر شما رفتید من را هم خبر کنید. گفتم شوهرم که نیست من با پسرم می آیم. بعد مامانم زنگ زد گفت بیا سر خیابان، رفتم سر خیابان سوار شدم در ماشینشان و رفتم.

ساعت سه بود، آنجا که رسیدیم سه و نیم شد، دیدیم هیچ کس نبود، بعد پسرم رفت طرف حوضی که آب هست، من گفتم من هم اینجا می نشینم پسرم را نگاه کنم کجا هست کجا نیست بعد بنشینم دعا بخوانم. اینجا که نشسته بودم مامانم نشسته بود بابام رفت آب بیاورد. مامانم اینجا نشسته بود، خودم که همین طور ایستاده بودم سینی حلوا را گذاشته بودم، مثلا مامانم یک سینی خرما گذاشته بود، بعد همین طور که ایستاده بودم آمدم بنشینم، دیدم زنجیره‌ای حالت گرد مانند، دیدید جمع می شود، همین طوری روی سینی حلوای خودم است. بعد دستم را گذاشتم رویش، مامانم اصلا متوجه نشد، گفتم خدایا این را کی بهم داده؟ این را کسی جا گذاشته؟ بعد نگاه کردم دیدم مامانم نشسته و دیگر کسی نیست، کسی هم نیامده فاتحه بخواند که این را بگذارد رویش و برود، همین طوری گرفتم در کیفم گذاشتم.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: آن واقعا همان زنجیر چهار قل بود؟

خواهر شهید: بله، الان هم دارمَش.

**: یعنی همان چیزی که در خوابتان دیدید در بیداری بهتان دادند؟ عیناً همان بود؟

خواهر شهید: عین همان بود، همان نقره ای، من در خوابم هم نگاه کردم دیدم نقره ای است. چقدر گلوبندش قشنگ است. وقتی روی سینی حلوا هم بود سریع گرفتم، دستم را رویش گذاشتم گفتم مامانم نبیند، گرفتم گذاشتم داخل کیفم.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: شما آخرین دختر هستی؟

خواهر شهید: آره. بعد آن را گرفتم آوردم خانه، به یک روحانی نشان دادم، او به من توضیح داد گفت که او را شهید بهتان داده. گفتم می دانم داده، این چه تاثیراتی در زندگی‌ام دارد؟ گفت زندگی‌ات چطوری است؟ گفتم زندگی‌ام یک چیزی است که سادگی دارد، خیلی ساده است، حالا مثلا موکت دارم، فرش ندارم، مثلا یک طوری است که نمی توانم اینها را فراهم کنم، وضع مالی‌مان زیاد خوب نیست. گفت یعنی چنان وضعت خوب می شود که یک طوری می شود که باید به مردم بدهی.

**: ممنون بابت وقتی که گذاشتید، باز عذرخواهی می کنم که باز من تجدید خاطرات کردم وخاطراتتان زنده شد.

خواهرشهید: خواهش می کنم. من ممنونم که یاد برادرم را زنده کردید.

*معصومه حلیمی

پایان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد بیشتر بخوانید »

فیلم/ بدرقه شهید مدافع حرم تاش موسی در رامسر

فیلم/ بدرقه شهید مدافع حرم تاش موسی در رامسر

کد ویدیو

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ بدرقه شهید مدافع حرم تاش موسی در رامسر بیشتر بخوانید »

شهید «محمدرضا فخیمی»؛ ذاکری که به دفاع از حرم اهل بیت (ع) برخاست

شهید «محمدرضا فخیمی»؛ ذاکری که به دفاع از حرم اهل بیت (ع) برخاست


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از تبریز، عشق و ارادت ایرانیان به اهل بیت عصمت و طهارت (ع)، موضوعی است که همه به آن اذعان دارند. در این میان، شهدا را می‌توان رهروان راستین این مکتب الهی دانست که با تأسی از حضرت سیدالشهداء (ع) و با لبیک گفتن به ولی امر زمان خود جان شریف خود را فدای اسلام و میهن اسلامی کردند.

ایام سوگواری حضرت اباعبدالله (ع)، بهانه‌ایست برای مروری بر زندگانی شهدای مداح؛ همانانی که تا زنده بودند ذکر سرور و سالار شهیدان را گفتند و سرانجام نیز به قافله شهدا پیوستند. شهید «محمدرضا فخیمی هریس» یکی از همین ذاکران اهل بیت رسول خداست که نه در سال‌های دور، بلکه در روزهای نزدیک در هنگام دفاع از حرم آل‌الله به شهادت رسید.

روز 5 دی ماه سال ۱۳۷۰ خداوند پسری به «آقارسول» عنایت فرمود که به عشق امام رضا (ع) نامش را «محمدرضا» نامیدند. پدرش می‌گوید: از کودکی و نوجوانی بچه‌ی آرام و متدینی بود، هیچ‌یک از همسایه‌ها و آشنایان از ایشان بدی ندیده‌اند. در تربیت بچه‌هایم سعی کرده‌ام و نان حلال به خانه آورده‌ام. محمدرضا از پنج سالگی در جلسات قرآن شرکت می‌کرد و پس از بازگشت به منزل کتاب نوحه را باز می‌کرد و از مصائب حضرت رقیه (س) می‌خواند. از نوجوانی در هیئت حسینی ثارالله مجتمع فجر و هیئت جوانان شهرک نور نوحه‌خوانی می‌کرد و در مصیبت اهل بیت (ع) اشک می‌ریخت.

انتخاب صحیح

پدر این شهید والامقام درباره ورودش به سپاه پاسداران می‌گوید: با رتبه‌ی خوبی در رشته‌ی پزشکی پذیرفته شده بود؛ ولی به من گفت: پدرجان! حرفی دارم و خواهش می‌کنم پس از شنیدن آن ناراحت نشوید، نمی‌خواهم به دانشگاه بروم؛ می‌خواهم راه شهدا را ادامه دهم و بین پزشک و سپاهی ، لباس سبز پاسداری را انتخاب کردم. خیلی اصرار کردم که می‌توانید پس از پزشک شدن در بیمارستان شهید محلاتی سپاه مشغول خدمت شوی؛ ولی پسرم نپذیرفت و گفت: پدرجان! آن کار خیلی سخت است و من از عهده‌ی نفس خود برنمی آیم.

محمدرضا عضو سپاه شد و دوره‌های مخصوص مکانیزه و زرهی را گذراند. قبل از اعزام به سوریه پیشنهاد دادم: اگر دوست داری محل کارت را عوض کنی، در سپاه آشنا دارم می‌توانم سفارشت کنم! با ناراحتی گفت: پدرجان! از بیت‌المال برای آموزش‌های تخصصی من هزینه شده، خود شما که رزمنده‌ی دوران دفاع مقدس هستید، چرا این پیشنهاد را می‌کنید؟ قبل از اعزام به سوریه به زیارت امام رضا (ع) مشرف شد که یقین دارم امضای شهادتش را از آن حضرت گرفت.

امانت خدا

مادرش می‌گوید: چند سالی بچه‌دار نشدیم. محمدرضا را حضرت زهرا (س) عنایت فرمود. شبی در خواب دیدم که حضرت زهرا (س) کودکی را به من دادند و فرمودند: از این امانت خوب نگهداری کن! پس از تولدش در حد توان مراقب بودم بدون وضو شیر ندهم. با خودم به مجالس عزاداری امام حسین (علیهم السلام) بردم. به کلاس‌های آموزش قرآن و احکام راهنمایی کردم. با پسرم خیلی صمیمی بودیم هر حرفی داشتیم به همدیگر می‌گفتیم.

با هم دوست صمیمی شده بودیم. محمدرضا انسان فهمیده و با ادبی بود. برای کوچک‌ترین کاری که برایش انجام می‌دادم، تشکر و قدردانی می‌کرد. غذا می‌خورد تشکر می‌کرد. قبل از اذان صبح برای راز و نیاز بیدار می‌شد. تأکید کرده بود که اگر خواب سنگینی کرد، خودم بیدارش کنم. معمولا هر روز صبح دعای عهد و زیارت عاشورا را زمزمه می‌کرد. دست‌هایم را بوسه می‌زد و می‌گفت: حلالم کن در بچگی اذیتت کرده‌ام.

محمدرضا را راضی کردیم به خواستگاری برویم. به من گفت: به آن دختر خانم بگو که من قصد دارم به سوریه اعزام شوم، شما دختران امروز را با امثال خودتان مقایسه نکنید که در دوران دفاع مقدس حضور پدرم را در جبهه پذیرفته بودی! الان باید این‌ها بدانند که من خواهم رفت. خیلی فکر کردم و گفتم: این مطلب را نمی‌توانم بگویم! با اصرار ما به خواستگاری رفتیم و کارها خوب پیش رفت و قرار شد محمدرضا با دختر خانم صحبت‌هایشان را بکنند تا پس از نتیجه عقد خوانده شود.

محمدرضا با صداقت به آن‌ها توضیح داده بود که دشمنان اسلام هجوم آورده‌اند تا حرم اهل بیت (ع) را نابود کنند و من بر حسب وظیفه عازم سوریه خواهم شد. اگر شما راضی هستی بقیه‌ی کارها را انجام دهم که آن دختر خانم با شرط فرزندم مخالفت کرده بود.

محمدرضا هنگام رفتن به جبهه سوریه بشارت داد: مادرجان! من به حرم حضرت زینب (س) خواهم رفت و برای تو از پروردگار صبر خواهم خواست! یقین دارم که دعایش مستجاب شده است؛ چون اگر قبلا 10 دقیقه دیر به خانه می‌آمد، چند بار به موبایلش زنگ می‌زدم و از آیفون تصویری بیرون را به نظاره می‌نشستم تا محمدرضا بیاید. تا چهره‌اش را پشت آیفون می‌دیدم، سریع در را باز می‌کردم. راضی نبودم که با دست زنگ آیفون را بزند.

وقتی داخل خانه می‌شد، با تعجب سئوال می‌کرد: مامان! از کجا می‌دانی که من می‌آیم سریع در را باز می‌کنی؟ جواب می دادم: دقایقی پشت آیفون منتظرت می‌ایستم، وقتی از سرویس (خودرو) پیاده می‌شوی با مشاهده‌ی تو شاد می‌شوم.

25 روز از خداحافظی ما گذشته بود که در آذرماه سال ۱۳۹۴ در سوریه به مقام شهادت نایل گشت. یقین داشتم که پسرم به شهادت خواهد رسید؛ چون خواب قبل از تولدش را فراموش نکرده بودم که به من فرمودند: از این امانت خوب مراقبت کن.

عطر خوش

مادرش ادامه می‌دهد: محمدرضا عطر زیبایی داشت که الان هم آن عطر خوش را استشمام می‌کنم. شبی پس از شهادت فرزندم برای نماز از خواب بیدار شدم. صدای آب از آشپزخانه به گوشم رسید. یک لحظه محمدرضا را در حال وضو و نماز دیدم و بعد غیب شد. احتمال دادم من دچار خطای دید شده‌ام؛ اما شاید پدرش بود. به اتاق آمدم و دیدم پدرش در خواب هستند. از ایشان سوال کردم: شما نماز خواندی؟ گفت: من الان بیدار شدم. فهمیدم که محمدرضا آمده بود؛ چون آن بوی خوش اتاق را معطر کرده بود.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شهید «محمدرضا فخیمی»؛ ذاکری که به دفاع از حرم اهل بیت (ع) برخاست بیشتر بخوانید »

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد



شکی نداشته باشید از شهدا هرچه بخواهید سریع جوابتان را می‌دهند؛ خیلی سریع. فقط باید قلبا و روحا و وجوداً بهشان وصل شوید. سر مزار حسن که می‌آیند، می‌گویند: حاج خانم! من این را خواستم و پسرتان جواب داده.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – قرار مصاحبه با خانواده شهید قاسمی‌دانا داشتم؛ شماره شان را از پدر شهید هریری، آنجا که صحبت از مظلومیت تشییع شهید حسن قاسمی‌دانا شد، گرفته بودم. شهید قاسمی‌دانا  اولین شهید مشهدی مدافع حرم اهل بیت در سوریه بودند. تقریبا دوهفته‌ای پیگیر قرار مصاحبه با خانواده قاسمی‌دانا بودم؛ ذهنم درگیرکشف سئوال جدیدی بود که در مصاحبه های قبلی نپرسیده باشم و چه بهتر، خاص شهید قاسمی باشد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید؛

حال و هوای یک پسر نانوا در مشهد +‌ عکس

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

شیرینی‌خوران در محرم و صفر؛ ممنوع!

برای اعزام به سوریه چهره‌اش را تغییر داد!

«حسن» فرمانده ۱۶ تک‌تیرانداز بود + عکس

موتور و سلاحش را که فروخت فهمیدم شهید می‌شود!

«حسن» از همه حادثه‌ها جان سالم به‌در می‌برد!

مادر شهید:‌ دین را از زن‌ها بگیرند، کار تمام است

ساعت شش عصر قرار مصاحبه داشتم، با در نظرگرفتن امکان وقوع رویدادهای غیرمترقبه، زودتر راه افتادم. مسیر خلوت بود؛ در راه سوژه یک رهگذرِ مزاحم شدم؛ انگار در آن خلوتیِ ظهر از درون ترسیدم؛ چون ترس، خودش را با سرفه بروز داد، زودتر از همیشه به مقصد رسیدم. باد خوب و هوا آفتایی در پایین بلوک در انتظار ساعت شش نشسته بودم که پیامک مادر خانم قاسمی را دریافت کردم. نگران قطعی زنگ آیفون بودند و این که منتظرم بودند. گفتم اتفاقا در انتظار ساعت شش، بیرون مجموعه نشسته‌ام و ایشان من را زودتر از ساعت به منزلشان دعوت کردند. ورودی دربِ منزل، خانمی خوش‌رو و خوش برخورد به استقبالم آمدند. یک لحظه تصورکردم خواهرشهید باشند ولی خاطرم آمد شهید قاسمی خواهر ندارند و با مادرشان قرار مصاحبه دارم.

بعد از دعوت به نشستن، بحثمان از ازدواج زودِ خانم قاسمی شروع شد و این که با فرزند شهیدشان که در کل طول مصاحبه «حسن آقا» خطابشان می کردم رفیق بودند. در طول گفتگوی دو ساعته صمیمی و خودمانی‌مان، مادر سخنور و خوش صحبت شهید قاسمی‌دانا را انسانی باخلوص و راضی به قضای الهی دیدم؛ از آنها که بادیدنشان بسی خرسند می شوی از بودنشان. درعین مهربانی یک شیعه معتقد و مخلص انقلابی بودند که وقتی بحث رهبری و ارزشهای دینی و انقلابی پیش می آمد با شور و حرارت زاییده از اعتقاد صحبت می‌کردند. این دو بیت صائب تبریزی را تقدیم نگاه ایشان می‌کنم:

بهشت نسیه خود نقد می‌توانی کرد

ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند

ز شش جهت در روزی تُرا گشاده شود

گر ز عشق به درد و بلا شوی خرسند

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

**: روی نسل بعدی برنامه ریزی کرده‌اند. به نظر شما مادرهای جدید می‌توانند چنین بچه‌هایی برای دفاع از اسلام تربیت کنند؟

مادر شهید: نه دیگر؛ همه چیز دنیایی شده؛ یعنی فقط شما عشق و کِیفت را بکن و فقط دنبال لذت دنیای خودت باش؛ دروغ است اینکه می‌گویند آن دنیا عذابت می‌دهند! دروغ است! هویت و آزادی را دارند از دخترهایمان و خانم‌هایمان می‌گیرند؛ اصلا کی گفته شما بخندی؟ کی گفته زن باید در جامعه اینطور باشد!؟… بعد شما یک مقدار که آزاد باشی، آزادی‌ات می‌شود اینطور که در جامعه می‌بینیم…

من پریروز جایی بودم و داشتم می‌آمدم، با فاصله چندتا خانه که می‌خواستم بروم جلوتر، این سمت خیابان یک خانمی آمد سوار ماشین شود؛ باور کنید یک لحظه خشک شدم، فکر کردم پایش بدون پوشش است؛ لباسی رنگ بدن پوشیده بود. چند باری برایم پیش آمده و این مدل پوشش را دیده‌ام.

آقای رحیم‌پور ازغدی حرف خیلی قشنگی می‌زند. صحبت می‌کرد و می‌گفت شما اگر لخت بیایی در خیابان کسی نگاهت نمی‌کند، اصلا انسان چندشش می‌شود… بعد حجاب آن هم چه حجابی، می‌گفت وقتی ساپورت جذاب را می‌پوشد، آرایش هم می‌کند، این جذابش می‌کند، و می تواند امنیت فکری را به خطر بیاندازد…گفتم کار به کجا رسیده؟ دیدم نه ساپورت است، ولی اینقدر رنگ بدن است که فکر می‌کنی هیچ لباسی نپوشیده است! یک لباس واقعا نامناسب تنش بود و آرایش هم کرده بود. شالی هم الکی روی سرش بود. یک وجب شال؛ من می‌گویم این نماد است؛ این را هم می‌ترسند و اگر نه بر می‌داشتند؛ دارند کم کم گاهی همین شال را هم از سرشان می‌اندازند. من غصه می‌خورم واقعا، نه که بی‌تفاوت باشم، غصه می‌خورم که چرا یک مرتبه اینطوری شده.

خدا الهی به حق محمد و آل محمد کسانی که مسبب این کار بودند ازشان نگذرد؛ خدا لعنتشان کند؛ راحت بگویم بعضی مسئولین قبلی کشور، باعث شدند، با گفتن بی‌جای آزادی و آزادی و آزادی، این وضعیت پیش بیاید. جالب است می‌گویند ما آزادی می‌خواهیم، بابا آزادی یعنی چی دیگر؟ شما چی می‌خواهید؟ آزادی دارید دیگر؛ می‌گویند ما آزادی نداریم. گفتم شما آزادی چی می‌خواهید، الان ملاک آزادی برای شما چیست؟ برای من توضیح دهید آزادی یعنی چی؟ آزادی این است که شما یازده شب از خانه‌ات می‌روی بیرون کسی کاری‌ت ندارد، این آزادی است، این امنیت است، این را باید قدر بدانید. نه که آزادی به این است که تو بی حجاب باشی، آرایش کنی، هر کار می‌خواهی بکنی… نه، قانون کشور ما این نیست، ما کشور مسلمانیم؛ نباید این باشد.

خب حالا که آن خواهر شهید سیلی خورده باید از یک جایی جلوی بعضی‌ها گرفته شود. حالا می‌گویم یک کمپین هم گذاشتند که همه اعتراض کنیم، من هم یک اعتراضی زدم که من هم اعتراض دارم، این اعتراض برسد به گوش مسئولین که آن‌ها شروع کنند؛ چون من نه اصلا سوار مترو می‌شوم نه اتوبوس، چون اتفاق‌هایی افتاده و نمی‌توانم تحمل کنم، تذکر می‌دهم و نمی‌خواهم مشکلی به وجود بیاید… نه که بترسم‌ها، نمی‌خواهم واکنشی پیش بیاید، گفتم نه سوار اتوبوس می‌شوم نه مترو؛ از همین تاکسی تلفنی و اینترنتی استفاده می کنم. چون در خیابان خیلی می‌بینیم، کافیه برایمان؛ گفتم خب الان این اتفاق برای خواهر شهید کاوه افتاد، چه اتفاقی افتاده در مترو؟ در مترو تنها کاری که کردند روی تابلوها مطلبی نوشتند که خانم! حجابت را حفظ کن؛ روی مانیتوری هم که می‌آید و می‌رود: «خانم حجابت را حفظ کن!» من که سوار نشده‌ام و ندیده‌ام؛ اما کسانی هم هستند که تذکر می‌دهند و اقدامی هم نمی‌شود.

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

**: بعضی‌ها هم شل حجاب هستند.

مادر شهید: شل حجاب هم بدتر، باید بگوییم واقعا بدحجابند؛ چون اصلا حجاب ندارند. مثلا می‌گفتند خانمی چادر ندارد بی حجاب است، گفتم نگاه کنید طرف چادر ندارد اما مانتوی بلند دارد، شلوار دارد، مقنعه هم دارد، این خودش حجاب است؛ چادر حجاب کامل است، ولی این هم حجاب دارد و بی‌حجاب نیست؛ اینها اصلا حجاب ندارد، نباید بهشان بگویی شل‌حجاب، اصلا حجاب ندارد، بدحجاب است، خب این بد حجاب باید از یک جایی جلویش گرفته شود، نباید گرفته شود؟ یک جایی باید کم کم شروع شود دیگر؛ نباید بگویی این را ولش کن؛ آن را هم ولش کن، آن را هم ولش کن… اینطور که نمی‌شود.

ان‌شاالله می‌شود و این هم باز من خودم دارم می‌گویم، نه بگویم الان که من مادر حسن هستم، نه؛ شهدای دفاع مقدسمان، شهدای انقلابمان، ما شهید خیلی دادیم، در هر محله ای سر کنی اسم یک شهید است، و این شهدا هستند که انقلاب ما را پیش می برند. من همیشه می‌گویم در خانه که صحبت می‌کنم با بچه‌ها، خب اهل حرف هستیم و اینها، می‌گویم انقلاب ما روی خون شهداست که دارد می‌رود جلو، روی خون شهدا، دعای شهدا، نگاه شهدا است و سایه امام زمان روی سرمان است، وگرنه کشور ما تا الان متلاشی شده بود. با این همه که دشمن دارد چکار می‌کند دیگر واویلا، که همه مان می‌دانیم و نیاز به گفتن نیست.

یک شعر سلام فرمانده را خواندند، ببینید در بین دشمنان چه ولوله‌ای افتاد. یعنی می‌گویم اینقدر این اثر کرده رویشان دارند می‌سوزند و می‌جزند؛ یک شعر فرمانده که جالب است؛ فرمانده امام زمان است ولی آنها فرمانده را حضرت آقا می‌دانند. خب بله که ما قدم روی خون شهدا می‌گذاریم، بله که ما هر کاری می‌کنیم داریم اهانت می‌کنیم به خون شهید، بی احترامی می‌کنیم به خون شهید، بله، چون امنیت ما از شهداست، نگاه شهداست، دعای شهداست. من این را با تمام وجودم می‌گویم که دعای شهدا همیشه دنبال همه مان هست، حتی منی که شهید ندارم، شمایی که شهید ندارید، اینطور می‌خواهم بگویم، حالا حسن شهید شده، یعنی من خودم زندگیم را مدیون شهدا می‌دانم، چون هر چی خواستم از آنها گرفتم.

من بهشت رضا کم می‌روم اما خواجه ربیع چون مزار مادرم آنجاست زیاد می‌رفتم، قطعه شهدا نمی‌دانم رفتید یا نه، وسط محوطه است. هر وقت می‌رفتم سر مزار شهدا بعد می‌رفتم سر مزار مادرم؛ از پیش مادرم می‌رفتم پیش شهدا بعد می‌آمدم، قسمشان می‌دادم… م.

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

**: در گلزار شهدا پرچم‌ها تکان می‌خورد و چه حس خوبی دارد.

مادر شهید: اصلا دلت یک حسی پیدا می کند… اصلا آن نقطه که می‌روم چون با حسن خیلی می‌رفتم، اصلا حس آرامش به من داده می‌شود. آن نقطه که می‌رسم انگار از همه‌شان انرژی می‌گیرم. خیلی از اینها هم نیستم که برایشان فاتحه بخوانم، نه، من طلب دارم ازشان، می‌گویم رفتید جنگیدید الان هم باید برایمان دعا کنید، آن موقع رفتید جانتان را دادید، می‌گویند ایثار مال راحت است، ایثار جان خیلی سخت است، شهدای ما ایثار مال داشتند، ایثار جان کردند، از جان شیرینشان گذاشتند، همین طور که از جان شیرینتان گذشتید باید برایمان دعا کنید، یکسره برایمان دعا کنید، من همه‌اش می‌خواهم ازشان. من بعضی وقت‌ها به حسن می‌گویم تو که هستی کنارم دیگر، اینطور نیست که حواسم از بقیه شهدا پرت بشود. نه اصلا.

من یک خاطره هم بگویم و تمام کنم؛

شش ماه قبل از شهادت حسن، ‌با هم رفتیم به کوه سنگی. من دیگر نرفتم و قسمتم نشده؛ یعنی الان هشت سال از شهادت حسن گذشته و دیگر آنجا نرفتیم. خلاصه با هم رفتیم کوه سنگی؛ دست من را می‌گرفت که پله‌ها را برویم بالا؛ آن بالا مزار شهدا بود. شب چهارشنبه بود. یک گروهی آمده بودند موکت پهن کرده بودند و زیارت عاشورا می خواندند و بعد همه راهی شدند و رفتند. مزار هشت تا شهید آن بالا هست دیگر؛ سن‌های شهدا را نوشته است. من حالا همه شان در ذهنم نیست، ولی من از آن یکی که ۲۴ سال داشت برای آن پسرم، آن که ۲۸ سال داشت برای حسن، آن که ۳۰  سال داشت برای مهدی، طبق سن شهدا برای بچه‌ها چیزی خواستم؛ مثلا آن که ۳۱ ساله بود برای مهدی‌ام چیزی خواستم. گمنام هستند اما سنشان هست؛ از آن که ۲۹ ساله بود برای حسنم خواستم، مثلا برای حسن دعا می‌کردم، ۲۹ ساله همسن حسن است؛ آن که ۲۴ ساله بود برای علی‌ام ازش خواستم، آن که ۱۹ ساله بود برای احمدم خواستم. حالا خواستن آن سه تا جدا برای حسن هم جدا. حسن نشسته بود رو به رویم آن طرف سنگ. این طرف سنگ من نشسته بودم، خب دعایم را خواندم و با خنده و شوخی گفتم می‌دانی می‌خواهم چی دعایی کنم؟ گفت چی می‌خواهی بگویی؟ خطاب به شهید بلند گفتم: نگاه کن! من که می‌دانم تو الان حرف‌های من را می‌شنوی، صدای من را می‌شنوی، متوجه حرف و نیتم هستی، آرزو دارم تا روز ولادت حضرت علی علیه السلام حسن داماد شود. این جمله ای بود که من گفتم، اما اینکه چه مدلی و چطور و کجا را نگفتم.

حسن جلوی من نشسته بود و گفت: یعنی از من سیر شدی؟ گفتم نه، سیر نشدم، آرزو دارم در لباس دامادی ببینمت دیگر. یک وقت‌هایی به من می‌گفت خانم جان یا حاج خانم. گفت خانم جان! حالا شما این دعا را کردی من هم می‌گویم به زودی شهادت روزیم کن، شهادت را برایم بخواه… من هم گفتم شهادت خبری نیست، در ذهن من هم نه جنگی بود و نه حادثه‌ای. گفتم خیلی خب؛ شهادت به موقعش، اول دامادی. دقیقا شب ولادت حضرت علی علیه السلام بود که حسن آقا به شهادت رسید.

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

**: پس دعای حسن آقا مستجاب شد.

مادر شهید: دعای من و دعای خودش، با هم مستجاب شد. من خواستم روز ولادت حضرت علی علیه السلام داماد شود و شد دیگر. دامادی از نظر او شهادت است و او همان زمان شهادت خواست. هم خواسته او و هم خواسته من دوتایی با همدیگر مستجاب شد… من انگار به آرزویم رسیدم ولادت حضرت علی او داماد شد و او هم به آرزویش رسید و شهید شد.

شکی نداشته باشید از شهدا هر چه بخواهید سریع جوابتان را می‌دهند؛ خیلی سریع. فقط باید قلبا و روحا و وجوداً بهشان وصل شوید. سر مزار حسن که می‌آیند، می‌گویند: حاج خانم! من این را خواستم جواب داده، حاج خانم من آن را خواستم جواب داده… گفتم می‌دانم، شهید تا زنده است مال ما است، حالا که شهید شده مال همه است، جواب می‌دهد. خیلی از حسن جواب می‌گیرند، خیلی حاجت می‌گیرند. سیم‌ها وصل می‌شوند؛ سیم که وصل شود خیلی خوب است.

**: شما برای ما دعا کنید.

مادر شهید: ان‌شاالله عاقبت به خیر باشید، ان‌شاالله بهترین‌ها در این دنیا و آن دنیا روزی‌تان باشد.

*فاطمه تقوی رمضانی

پایان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد بیشتر بخوانید »

مادر شهید مدافع حرم «علی قلی‌زاده» دار فانی را وداع گفت

مادر شهید مدافع حرم «علی قلی‌زاده» دار فانی را وداع گفت


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از شهرکرد، «مهتاب حیدرپور» مادر شهید مدافع حرم «علی قلی‌زاده» دار فانی را وداع گفت و به فرزند شهیدش پیوست.

مراسم تشییع پیکر این مادر شهید، امروز (یک‌شنبه) ساعت ۱۸ در آستان مقدس امامزاده میرحیدرشاه و گلستان شهر نقنه برگزار می‌شود.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مادر شهید مدافع حرم «علی قلی‌زاده» دار فانی را وداع گفت بیشتر بخوانید »