شهید مدافع حرم

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!



با زمزمه می‌گفتم یا امام رضا! ولی پسرها حرف‌های من را می‌فهمیدند. می‌گفتم یا امام رضا! چی می‌شد الان پسرهای من هم بزرگ بودند و می‌رفتند مثلا خدمت می‌کردند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – قرار مصاحبه با خانواده شهید قاسمی‌دانا داشتم؛ شماره شان را از پدر شهید هریری، آنجا که صحبت از مظلومیت تشییع شهید حسن قاسمی‌دانا شد، گرفته بودم. شهید قاسمی‌دانا  اولین شهید مشهدی مدافع حرم اهل بیت در سوریه بودند. تقریبا دوهفته‌ای پیگیر قرار مصاحبه با خانواده قاسمی‌دانا بودم؛ ذهنم درگیرکشف سئوال جدیدی بود که در مصاحبه های قبلی نپرسیده باشم و چه بهتر، خاص شهید قاسمی باشد.

ساعت شش عصر قرار مصاحبه داشتم، با در نظرگرفتن امکان وقوع رویدادهای غیرمترقبه، زودتر راه افتادم. مسیر خلوت بود؛ در راه سوژه یک رهگذرِ مزاحم شدم؛ انگار در آن خلوتیِ ظهر از درون ترسیدم؛ چون ترس، خودش را با سرفه بروز داد، زودتر از همیشه به مقصد رسیدم. باد خوب و هوا آفتایی در پایین بلوک در انتظار ساعت شش نشسته بودم که پیامک مادر خانم قاسمی را دریافت کردم. نگران قطعی زنگ آیفون بودند و این که منتظرم بودند. گفتم اتفاقا در انتظار ساعت شش، بیرون مجموعه نشسته‌ام و ایشان من را زودتر از ساعت به منزلشان دعوت کردند. ورودی دربِ منزل، خانمی خوش‌رو و خوش برخورد به استقبالم آمدند. یک لحظه تصورکردم خواهرشهید باشند ولی خاطرم آمد شهید قاسمی خواهر ندارند و با مادرشان قرار مصاحبه دارم.

بعد از دعوت به نشستن، بحثمان از ازدواج زودِ خانم قاسمی شروع شد و این که با فرزند شهیدشان که در کل طول مصاحبه «حسن آقا» خطابشان می کردم رفیق بودند. در طول گفتگوی دو ساعته صمیمی و خودمانی‌مان، مادر سخنور و خوش صحبت شهید قاسمی‌دانا را انسانی باخلوص و راضی به قضای الهی دیدم؛ از آنها که بادیدنشان بسی خرسند می شوی از بودنشان. درعین مهربانی یک شیعه معتقد و مخلص انقلابی بودند که وقتی بحث رهبری و ارزشهای دینی و انقلابی پیش می آمد با شور و حرارت زاییده از اعتقاد صحبت می‌کردند. این دو بیت صائب تبریزی را تقدیم نگاه ایشان می‌کنم:

بهشت نسیه خود نقد می‌توانی کرد

ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند

ز شش جهت در روزی تُرا گشاده شود

گر ز عشق به درد و بلا شوی خرسند

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

مادر شهید: خودش هم خیلی نظم داشت. باید لباسش اتو کشیده می‌بود و نظم می‌داشت. آمد اینها را آویز کرد. پایین کمدش پوتین، گرت، یقه، آستین، چیزهایی که همه مربوط به لباس نظامی هستند، همه را چید جلوی کمد. من هم خیلی حساس بودم که همه چیز منظم باشد. گفت مامان! به این ها دست نزنی‌ها! می‌دانست شاید جمع کنم بگذارم در کمد. گفتم چرا؟ اینها را برای چی آماده می‌کنی؟ خب رزمایش که می‌خواست برود این کار را می‌کرد، چون صبح می‌خواست بپوشد؛ گفتم رزمایش داری؟ گفت نه ندارم، گفتم خب چرا آماده می‌کنی؟ گفت باید هر لحظه آماده باشم؛ اگر آقا حکم دادند، لحظه ای کوتاهی نکنم؛ لحظه ای را از دست ندهم. من می‌گفتم خب حالا در کمدت را باز می‌کنی و لباس را از کمدت برمی‌داری. می‌گفت نه، لباس را از اینجا بردارم، پوتین آن طرف است، جورابم آن طرف، زمان می‌برد. برایش اینقدر مهم بود که مثلا اگر آقا امر کردند لحظه‌ای غفلت نکند.

**: نظامی، نظامی است دیگر…

مادر شهید: البته آن موقع هنوز نظامی نبود. در نظام نبود. مربی آموزش بود، سپاهی نبود، اما مربی بود، بسیجی بود و مربی آموزش بود، اما باور کنید یک نظامی کامل بود.

**: در کتابی خوانده بودم نوشته بود در سربازخانه که خوابیده بودیم فرمانده‌مان یک آن سوت می‌زد و بیدارمان می‌کرد. باید ما با لباس می‌خوابیدیم چون هر کسی دیر می‌کرد، تنبیه می‌شد…

مادر شهید: دقیقا؛ حسن خیلی سریع بود؛ اگر می‌خواست کاری انجام بدهد، خیلی فرز بود اگر نه، طبیعی و معمولی بود؛ چیزهایی که در ذهنم می‌گذرد را می‌گویم. اگر یک کار خیلی  راحت را می‌خواست انجام  بدهد با آرامش بود، اما اگر می‌خواست کار مهمی را انجام بدهد به دو دقیقه کارش انجام می‌شد، به سه دقیقه لباس می‌پوشید. مثلا همین لباس پوشیدنش را می‌گفت بشمار ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ لباس تنش بود. عمل کردن خیلی مهم است، سریع بودن، خیلی مهم است. در بعضی حرکت‌هایش خیلی سریع بود، ولی اگر هم می‌خواست ریلکس باشد خیلی راحت و معمولی بود.

اینها همه دست به دست هم می‌دهد و اینکه من می‌گویم باز شهادت، در وجود همه پسرهایم هست، مهدی آقا هست، علی آقا هم هست، احمد آقا هم هست، نمی‌گویم فقط حسن تنها، همیشه از خدا می‌خواهند دعایشان است، دعای دستشان است، مثلا من به احمد می‌گویم بیا دامادت کنم، می‌گوید ولش کن الان ممکن است با این اتفاقات سوریه و اوکراین و اینها جنگ شروع شود. می‌گویم خب جنگ شروع شود؛ می‌گوید خب باید آماده باش باشیم و برویم؛ دامادی می‌خواهم چکار کنم.

**: در قضیه اوکراین که قرار نیست ما درگیر شویم.

مادر شهید: ما درگیر نمی‌شویم، می‌گوید باید آماده‌باش باشیم، شاید یک زمانی کشور ما هم نیاز به آمادگی بیشتر داشت؛ این را می‌گوید، نه اینکه ما بخواهیم با آنها وارد جنگ بشوم… نه، این منظورش نیست. این است که می‌گویم شهادت در وجود همه‌شان هست. این برمی‌گردد به زمان کوچکی‌شان، خردسالی مهدی آقا و حسن آقا در زمان جنگ و دفاع مقدس بود. حس بود دیگر، حسم هم کم بود، یک حس درونی داشتم، دوست داشتم و علاقه داشتم به این حرکت، به این رفتن‌ها، چون در خانواده، مادرم انقلاب که شد تمام تظاهرات شرکت کرده بود، دو سه بار هم اتفاقات بدی برایش افتاده بود. من هم با مادر می‌رفتم. جنگ که شروع شد یکشنبه‌ها پیکرها را می‌آوردند و تشییع بود…

حسن آقا هم در آن دوران، سپاهی نبود، نظامی نبود اما بسیجی بود، مربی آموزش سلاح بود؛ از مربی‌های نمونه سپاه بود، اما وارد نظام هم نشد؛ خیلی جالب که می‌گفت می‌خواهم آزاد باشم. می‌گفتم تو که علاقه داری برو وارد نظام شو؛ می‌گفت نه، وارد نظام که بشوم هر جا نمی‌توانم بروم، باید محل کارم باشم و ساعت‌های مشخصی به آنجا بروم. دوست داشت آزاد باشد، همه جا باشد و هیچ جا نباشد.

من همیشه برای خنده اش یک مثالی می‌زنم؛ یک فیلمی بود برنامه کودک می‌گذاشت به نام زبل‌خان اینجا، زبل‌خان آنجا، زبل‌خان همه جا؛ سر به سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم حسن تو زبل‌خانی. زنگ می‌زد مامان من تهرانم. می‌گفتم صبح از خانه رفتی. می گفت تهران کار داشتم و آمدم. یک روز و دو روز بود و برمی‌گشت. همه جا بود، خیلی فعال بود.

**: این خصوصیت اخلاقی‌مان مثل هم است؛ من هم اینطوری هستم، یک مدتی که رها باشی دیگه حاضر نیستی مثلا در یک قالبی محدودت کنند.

مادر شهید: خیلی روحیه آزادی داشت؛ سال ۸۹، ۹۰ بود که دو سه تا کار بهش پیشنهاد شد؛ دقیقا  ۲۷ ساله بود؛ دو تا کار خیلی خوب نظامی و دولتی بود که با حقوق‌های خیلی بالا بهش پیشنهاد شد؛ کار خاصی بود. مشورت می‌کرد با آقای قاسمی می‌گفت بابا! نظر شما چی هست؟ جالب بود که می‌گفتم خوب است تو که علاقه داری برو. می‌گفت نه، هر چه فکر می‌کنم فایده ندارد، من می‌شوم بنده شان دیگر؛ دیگر آزاد نیستم؛ هر جا دلم می‌خواهد نمی‌توانم بروم. اهل سفر بود؛ سفر زیاد می‌رفت، از یک طرف رزمایش‌ها را شرکت می‌کرد. هر جا رزمایش بود حاضر بود. می‌گفت اگر بروم یک محدودیت‌هایی دارم مثلا، با یک حقوق خیلی بالا که آن موقع داشت، حاضر نشد برود. کارهای کناره داشت. آن موقع باباش گفت خوب حالا که نمی‌خواهی وارد کار دولتی بشوی، چه کار می‌خواهی بکنی؟ حاضری من برایت نانوایی بزنم؟ گفت آره. دقیقا همین بلوار حجاب، حجاب ۷۷، آقای قاسمی یک زمین خرید و از صفر تا صدش، خودش کارهایش را کرد.

**: خود حسن آقا؟

مادر شهید: بله، تمام بنایی‌هایش را انجام داد. فقط آقای قاسمی در حدی که می‌رفت سر می‌زد بهش، دخیل بود … صفر تا صد ساخت، دو طبقه خانه بالا ساخته شد، نانوایی، همه چیز عالی، عالیِ عالی. و حقوق خیلی خوبی هم داشت. اینکه می‌گویند برای پول رفتند و اینها، اصلا درست نیست… حقوق خیلی خوبی داشت، خوب نانوایی از خودش بود دیگر، صاحب ملک و مغازه بود، شاگرد نبود که، چون شاگرد که می‌رود کار می‌کند ممکن است اینقدر درآمد نداشته باشد… البته این را هم بگویم که شاگردهای نانوایی بهترین حقوق را دارند.

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

**: بنده‌های خدا همه‌اش جلوی حرارت هستند؛ یعنی واقعا سختی کار دارند.

مادر شهید: بله؛ آن هست واقعا، سختی هست. من در کار آقایان حتی همسرم اصلا وارد نمی‌شوم اما از زمانی که من یک مقدار وارد شدم می‌بینم حقوق خوبی دارند؛ درست است اذیت می‌شوند ولی ماهی ۵، ۶ میلیون دارند، بیمه هم دارند، خب اینها خیلی مزایای بالایی است. خلاصه ماشین خرید، موتور داشت؛ قبل از این موتورهای تریل بلند داشت. اهل شکار بود، دو تا سلاح دارد، یکی‌اش را فروخته بود. یکی‌اش هست الان، به اسم باباش است.

همچین روحیه‌ای داشت، روحیه آزادی داشت و همه امکانات را داشت، و آمادگی برای ازدواج هم داشت. دقیقا سال ۹۱ بود که گفت مامان دیگه برو برایم خواستگاری؛ تصمیم به ازدواج دارم. سال ۹۰  رفت کربلا، اولین کربلا و آخرین بار. یک بار کلا رفته به کربلا. اول رفت سوریه از سوریه رفت کربلا، دوست داشت اینطوری وارد کربلا شود، و مصادف شد با اربعین امام حسین علیه السلام و سفرش ۱۵، ۱۶ روز طول کشید. رفت و برگشت و خیلی از سفرش راضی بود.

نکته خیلی مهمی که برایش خیلی اهمیت داشت، این که می‌گفت من کربلا رفتم و شهادتم را گرفتم. مامان! من رفتم کربلا و شهادتم را گرفتم، نمی‌گویم کی و چه زمانی ولی گرفتم.

**: از این حرفش نترسیدید؟

مادر شهید:  نه. سفر که می‌رفت برمی‌گشت کلا خیلی می‌نشست تعریف می‌کرد؛ از کوچکترین جزئیات سفرش برای من می‌گفت. مثلا یکشنبه این کار را کردیم، دوشنبه این کار را کردیم، چی خوردیم، کجا خوابیدیم. خیلی ریز تعریف می‌کرد؛ در مسائل خیلی ریزبین بود.

سفر کربلا و سوریه که رفت و برگشت دیگر خیلی برای من تعریف نمی‌کرد؛ فقط از حرم حضرت رقیه خیلی غمگین بود. با گریه حرف می‌زد. چون برای خودش تداعی می‌کرده، حرم را نمی‌دیده، آن خرابه را برای خودش تداعی می‌کرده، اتفاقات را.

برای من تعریف می‌کرد، مثلا بازار شام را برای من تعریف کرد که بعد از شهادت حسن من رفتم سوریه، چون حرف‌های او در ذهنم بود، خیلی برای خودم سنگین آمده بود. بازار شام که اهل بیت را آوردند. همه چیز را تعریف نمی‌کرد، این دو تا سه تا؛ و کربلا را فقط روی تل زینبیه می‌رفته سه ساعت سه ساعت می‌نشسته و گریه می‌کرده و سکوت بوده. چون من قبل شهادت حسن کربلا رفتم، بعد برای من که تعریف می‌کرد می‌گفت مامان! شما کربلا که رفتید چه کار کردی؟ گفتم هیچی مامان؛ رفتم زیارت و… گفت نه، روی تل زینبیه چه کار کردی؟ و این را وقتی برای من می‌گفت نه طبیعی‌ها، من همیشه می‌گویم خون گریه می‌کرد. وقتی برای من این کلمات را به کار می‌برد، چشمانش کاسه خون بود.

نمی‌دانم شما برایتان موقعیت بوده رفته اید یا نه؟ ان شا الله که قسمت و روزی شما باشد به حق محمد و آل محمد. گفتم رفتم روی تل زینبیه نماز خواندم، زیارت کردم. می‌گفت نه، دیگر چه کار کردی؟ می‌گفت مامان! من نماز خواندم ولی ساعت‌ها نشستم از آن بالا و فقط فکر می‌کردم که روز عاشورا چه اتفاقی افتاده؟ ‌ برای خودش در ذهنش تداعی می‌کرده و گریه می‌کرده که چی گذشت به حضرت زینب. همین دو سه تا کلمه از ۱۵  روزش برای من تعریف کرد. هیچی دیگر تعریف نمی‌کرد.

دوستانش که بعد آمدند تعریف می‌کردند که اربعین که پیاده‌روی می‌رفتیم کربلا، خیلی می‌گفته و می‌خندیده که خسته راه نباشند. دوستانش تعریف می‌کردند پیاده‌روی کربلا یک طوری می‌شود که شما شب می‌رسی، اکثرا اینطوری است، من خودم هم رفته‌ام؛ شب می‌رسی به کربلا. حالتش اینطور است از نجف که راه می‌افتی سه روز چهار روز راه است. گفت شب رسیدیم، وقتی رسیدیم نزدیک به کربلا گفت همه‌تان بایستید، کفش‌هایتان را در بیاورید. همه کفش‌هایمان را درآوردیم. داد دستمان یا در پلاستیک، پیاده راه افتادیم. در یک قسمتی، شن مانند است و سنگلاخ است تا برسی به آسفالت، می‌گفت کلا فاز حسن تغییر کرد و شروع کرد به روضه‌خوانی از حضرت رقیه که حالا ما مَردیم، ۷، ۸ تا مَردیم و استقامت داریم، اگر پای برهنه هستیم استقامت داریم، ولی شما فکر کنید اهل بیت را و حضرت رقیه سه ساله را با پای برهنه، بردند… می‌گفت کلا رفتیم در فاز روضه که همه‌مان داد می‌زدیم. وارد کربلا که شدیم، اصلا داد می‌زدیم و گریه می‌کردیم و می‌رفتیم. خب اهل مداحی هم ایشان بود و بلد بود و می‌خواند و خیلی هم علاقه داشت.

این از سفر کربلا و سوریه اش…

برای خودش جمله قشنگی داشت. برای من خیلی چیزها می‌گذشت و طبیعی رد می‌کردم، اما بعد از شهادتش که می‌نشستم فکر می‌کردم می‌دیدم چه جمله‌های قشنگ و نابی و به موقع می‌گفت اما من رد می‌شدم. جالب بود که می‌گفت مامان! گل کاشتی… می‌خندیدم و می‌گفتم یعنی چی؟ می‌گفت خوب پسرهایی بزرگ کردی مامان، خوب پسری بزرگ کردی!

**: خودش را می‌گفت؟

مادر شهید: بله، خودش را می‌گفت. می‌گفت خوب پسری بزرگ کردی! گل کاشتی مامان! خوب پسری بزرگ کردی.

این را هم باز برگردم عقب، این را داشتم برایتان می‌گفتم یک پرانتز به قول قدیمی‌ها فلش بک به عقب برگردیم. زمانی که جنگ بود من با بچه‌ها می‌رفتم معراج شهدا، شهدا را می‌دیدم، بعد می‌رفتم بچه‌ها را می‌گذاشتم خانه مادر و گاهی هم بچه‌ها را هم می‌بردم. مادر می‌گفت بچه‌ها را نبر، می‌رفتم می‌گذاشتم خانه مادر، بچه‌ها را می‌گذاشتم پهلوی خواهرها و با مادر می‌رفتیم. هیچکس را نداشتیم از خودمان که شهید باشد، دوست داشتم که شهدا را ببینم. می‌رفتم شهدا را می‌دیدم، خب با چهره‌های خیلی متفاوت؛ هر شهید یک وضعیتی داشت…

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

مادرها را می‌دیدم، خواهرها را می‌دیدم، اینقدر خجالت می‌کشیدم ازشان، حس خودم را دارم می‌گویم. باز پنجشنبه که می‌رفتیم تشییع بود، خیابان تهران مهدیه یا مسجد بناها چهارراه خسروی، کلا تشییع شهدا همیشه از دو مکان بود. تشییع شهدا می‌رفتم، دست پسرها را می‌گرفتم و می رفتم. چندین بار این اتفاق افتاده بود که می‌رفتیم، حرم که می‌رسیدیم با زمزمه می‌گفتم یا امام رضا! ولی پسرها حرف‌های من را می‌فهمیدند. می‌گفتم یا امام رضا! چی می‌شد الان پسرهای من هم بزرگ بودند و می‌رفتند مثلا خدمت می‌کردند. با اینکه آقای قاسمی چند دفعه رفت، سه ماه سه ماه هم می‌رفتند، دور بودیم، نه تلفنی نه هیچی، نامه نگاری داشتیم با هم، ولی دوست داشتم پسرهایم به جنگ بروند. زمانی که جنگ تمام شده، پسرهایم کوچک بودند. حسن متولد ۶۳ است، ۶۷ جنگ تمام شد.

*شقایق تقوی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند! بیشتر بخوانید »

فیلم/ آخرین صحبت‌های شهید مدافع حرم سیدحسن حسینی

فیلم/ آخرین صحبت‌های شهید مدافع حرم سیدحسن حسینی

کد ویدیو

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ آخرین صحبت‌های شهید مدافع حرم سیدحسن حسینی بیشتر بخوانید »

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم!

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم!



خیلی التماس کردم به سپاه که یک لحظه ثانیه ای فیلم بگیرید در خاک گذاشتید فقط چهره اش را ببینیم. بعضی گفتند فیلم را نمی‌دهیم، بعضی گفت نمی‌دانیم دست کیست…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین اشغالی همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

قسمت قبلی را اینجا بخوانید؛

یکی از پسرانم آمد پسر دیگرم رفت سوریه

پسرم ۴۵ روز در سردخانه بود! +‌ عکس

اذان صبح که تمام شد، برادرم به شهادت رسید!

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. سایت خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان سید ابراهیم در اصفهان، با پدر و مادر شهید مدافع حرم فاطمیون، حاجی‌حسین معصومی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در چهار قسمت، ‌ تقدیم می‌کنیم.

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم!

**: وقتی به ایران آمدید، رفتید سر مزارش؟

خواهر شهید: آره سر مزارش رفتیم؛ اصلا باور نمی‌کردم؛ سر خاکش نشستم؛ باورم نمی‌شد؛ هنوز هم باور نمی‌کنم شهید شده؛ هنوز می‌گویم یک روزی می‌آید، چون واقعا خیلی سخت است؛ برادرت در سن جوانی باشد و بعد از شش سال بیایی سر مزارش بنشینی و گریه کنی؛ خیلی سخت است.

بعضی اتفاق‌ها برای برادر شهیدم یک طوری افتاد، که مثلا یک نفری نمی‌گوید فلانی مُرد، فلانی اینطوری شد؛ چون قبل از این، ده روز پیش، همین امسال مادربزرگم فوت کرد. وقتی خبر رسید که مادربزرگم فوت کرد، به نظرم هیچ گپی نشد. اصلا هیچ تصوری وجود نداشت. اصلا می‌گویم وقتی داداشم در سن جوانی شهید شد، فهمیدیم مرگ اینها که مرگ نیست، اصلا هیچ تصوری از رفتن داداشم نداشتم. هر مرگی که می‌شنوم که فلانی مرده یا فلانی به رحمت خدا رفته، اصلا هیچ تاثیری بر من نمی‌گذارد و می‌گویم رفت که رفت.

**: فکر نمی‌کنید به خاطر صبری است که حضرت زینب بهتان داده؟

خواهر شهید: شاید هم همینطور است. ما واقعا اول سعی می‌کردیم خودمان را جای حضرت زینب قرار بدهیم چون صبر زیادی که حضرت زینب داشت را ما نداریم، اما باز هم بعضی وقت‌ها فکر می‌کنیم حتما لیاقتش بوده چون لیاقت داشته چون واقعا آدمی بود که در شهادت خودش ساخته شده بود؛ چون بعضی وقت‌ها مادر صحبت می‌کند و خاطراتش را و گپ‌هایش را که مرور می کنیم، می‌گوییم که همه‌اش ببین این چه رقمی بود؛ هیچ وقت قانع نبود، همیشه از بچگی که ما باهاش آشنا بودیم و از سن ۱۷ **: ۱۸ سالگی که ما خیلی باهاش صمیمی بودیم اصلا به هیچی قانع نبود؛ وقتی یک چیزی را به دست می‌آورد می‌گفت ما باید از این زیادتر به دست بیاورم. مثلا وقتی می‌گفت فلان چیز است، فلان چیز است یعنی از این زیادتر ان‌شاالله می‌گیرم. همه‌ش می‌گفت یک چیز در رویای خودم ساخته‌ام؛ ببین یک روز من به جایی می‌رسم که هیچ کس تصورش را نمی‌کند، یک روز همگی شما را غافل‌گیر می کنم…

جوان هدفمندی بود، خیلی آرزو داشت، هدف داشت، همه‌اش به مامانم می‌گفت مامان برای تو یک خانه می‌گیرم، خانه ای بگیرم برای تو شش طبقه باشد از بالا همگی را نگاه کنی. همیشه همین بود. چند روز پیش که از سپاه زنگ زدند که قرار است به شما خانه بدهیم، یادم آمد گفتم ببین حاجی‌حسین همیشه می‌گفت یک خانه شش طبقه برایت می‌گیرم… همیشه هر چی بگوییم باز هم کم است، تاریخ و روزها و ساعت‌ها و ثانیه‌ها گذشت ولی باز هم هیچ وقت حرف اصلی‌اش را متوجه نشدیم… با اینکه شش سال از شهادتش گذشته با اینکه رویش را ندیدیم اما یک طوری تصورم می‌کنم زنده است، امیدوارم شاید روزی بیاید.

**: گفتید تماس می‌گرفت و طولانی صحبت می‌کرد؛ با شما درباره چی صحبت می‌کرد؟

خواهر شهید: بیشتر یک روز، همین روز جمعه بود فکر کنم؛ سر ظهر بود؛ ما بُرانی پخته کرده بودیم؛ زنگ زد از آنجا، چون خانه برادرم یک پسر شده بود و پسرش سه شنبه به دنیا آمده بود؛ سال ۹۴ بود؛ سه شنبه برج ۳ بود؛ چون تماسش قطع شده بود جمعه به ما زنگ زد، یعنی تک‌تک ما را گپ می‌زد می‌گفت در جایی هستیم یک نفر آمده، همه اش همین را می‌گفت در جایی هستم یک پسر دیگر آمده، گفت ببین اسم این را محمد مصطفی بگذارید، یا الیاس بگذارید یا مصطفی که در جای من بیاید. گفتیم حتما چون دور است این حرف‌ها را می‌زند… اصلا فکری نداشتیم، چون احساس می‌کنیم خودش از شهادت خبر داشته می‌گوید یک نفری از عضو خانواده کم شود یک نفر دیگر به جای من آمده.

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم!

همان روزی که خبر شد خانه برادرم پسر شده، همان روز سوریه یک گوسفند کشته بود، عکس‌هایش را برای ما راهی کرده بود؛ گفته بود من این را نذر کردم، خیلی آدم مرتبی بود. بعضی از دوستانش می‌گفتند همه اش لبش به خنده بود، می‌گفتیم حاج حسین این کارها را که می‌گفته همه اش یعنی در ماه روزه می‌گرفت با اینکه خودش روزه می‌گرفت؛ می‌گفت همیشه ماه روزه را برای بچه‌ها فقط او افطاری آماده می‌کرد. افطاری را فقط او آماده می‌کرد. می‌گفت یعنی ما یک روز ندیدیم که حاج حسین بیکار بنشید. یک دایی‌ام اینجا است. دایی‌ام خیلی او را اذیت می‌کرد؛ دایی‌ام می‌گفت من همه چیز را می‌زدم و اذیت می‌کردم، فقط اندازه دو ثانیه قهر می‌کرد بعد می‌گفت دایی جان بیا آشتی.

وقتی خبر شهادتش به من رسید در ماشین بودم؛ طرف خانه می‌رفتم در کابل، گفتم بروم ببینم واقعا راست است؟ چه خبر است؟ به پسرخاله ام زنگ زدم، پسرخاله ام گفت خبر خاصی ما نشنیدیم؛ می‌گویند که زخمی شده؛ زخمش خیلی عمیق نیست.

ما یک چند روز چون دلم خیلی گواهی بد می‌داد؛ حالم خیلی بد بود، به دلم شک افتاده بود چرا اینطور شده؛ اگر اینطور بود باید خبرش زودتر می‌آمد، در اتوبوس بودم که پسرخاله ام زنگ زدم گفتم تو را خدا راستش را بگو چه خبر است؟ گفت حاج حسین شهید شده؛ در اتوبوس افتادم؛ گوشیم را خبر نداشتم، یک وقتی به حال آمدم که مامانم بالای سرم بود؛ اصلا آن صدا از گوشم نمی‌رود، اصلا آن صدای پسرخاله ام در گوش من هست که داداشت شهید شده.

وقتی خبر شهادتش را شنیدم دیگه گفتم حتما خدا خواسته باید هر رقمی شده باید من خودم را باید دلداری بدهم خواهرهای خودم را برادرهای خودم را دلداری بدهم. کارهای مادرم جور نمی‌شد، از صبح می‌گشتم تا ظهر، افغانستان هم می‌دانید کارهای اداری‌اش چه رقمی است؛ شعبه به شعبه می‌گشتیم تا کارهای اداری‌اش جور شد، تا ویزایش جور شد، پشت ویزایش دنبالش گشتیم، تا مادرم اینها آمدند تقریبا ۱۷ برج ۷ خاکسپاری‌اش بود، دو ماه قشنگ داداشم در سردخانه ماند تا کارهایش ردیف شد تا آمدند، با اینکه دنبال کارهایش می‌گشتیم از صبح می‌گشتیم تا ظهر، می‌گفتیم تا زودتر جور شود که عزیزان اذیت نشوند، اما خودمان که ۹۷ آمدیم، باز هم وسایلش را که آوردند، احساس می‌کنیم وسایلش که اینطوری است خودش چه رقمی است.

مادر شهید: کلاه نظامی‌اش هست. ساکش هست، انگشترش که در جیبش بود، هست.

خواهر شهید: ساکش را پر از خون آورده بودند؛ انگشترش پر خون بود؛ انگشترش را شستیم به خاطر مادرم که دست می‌گرفت گریه می‌کرد، ساعتش را هم شستیم، لکش روی انگشترش قشنگ مانده که داداشم در افغانستان گفت مثل نشانه برای من بفرستید. ساعتش را تقریبا شش سال است همین طوری کار میکند؛ باطری‌اش خلاص نمی‌شود. همین طوری خودش می‌چرخد.

مادر شهید: ساعت به ساعت زنگ می‌زند. مثل آن گوشی‌اش است.

خواهر شهید: زنگ گوشی‌اش می‌خورد.

مادر شهید: روزی چند دفعه زنگ می‌خورد. پیش تعمیرکار بردیم اما باز هم زنگ می‌خورد!

خواهر شهید: مثل پشت خطی صدای لرزه دارد.

**: یعنی کسی با شما تماس می‌گیرد؟

خواهر شهید: آره، یک صدای لرزه دارد، گاهی اوقات که خانه تنها باشیم آرامش باشد، سکوت باشد، قشنگ پیداست که گوشی‌اش دارد زنگ می‌خورد با صدای لرزه؛ اما تصویرش نه، وقتی فضای آرام باشی، فقط گوشی‌اش زنگ می‌خورد و لرزه می‌خورد.

**: جایی بردید که ببینید علتش چیست؟

مادر شهید: بله.

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم!
وسائل به جا مانده از شهید معصومی

خواهر شهید: سه چهار جا بردیم چون گوشی‌اش خیلی ضربه خورده، عکس‌هایش همه داخلش بود، ما ازش عکس خیلی زیادی نداریم، چند تا عکسی که دوره ۱۵ روزه شهید بود هست و دیگر عکسی نداریم. خودم سه سال است که طراحی می‌روم، یک روزی چون خیلی سفارش‌هایم زیاد بود، یک روز تصمیم گرفتم اولین سالگردش عکس از داداشم بکشم. وقتی عکس را از کار گرفتیم، دیگه عکس‌ها را ما حدودا یک ساعت دو ساعت سه ساعت شاید یک روز ما رفتیم، می‌گفتیم عکس داداشم را چرا هر دفعه که می‌کشیدم دو سه جاییش هم لکه شده، یعنی ما تنها در کلاس گریه نمی‌کردم، با اینکه عکس داداشم تمیز نبود، قشنگ پیدا نبود صورتش، اما یک طوری عکس از این طراحی شد که همان استادمان همان کسانی که دیده اند می‌گفتند شهید دارد عکس خودش را خودش با دست خودش می‌کشد. یعنی حدودا ۴۵ تا عکس از او تمام کردیم، ما خودمان هم نفهمیدیم چه رقمی تمام شد.

**: الان که یاد حاج حسین می‌افتید بیشتر کدام خاطره در ذهنتان هست؟

خواهر شهید: اینکه همیشه با هم بودیم. صحنه‌هایی که با هم بودیم، سر سفره می‌نشستیم، صحنه‌های دعوا، صحنه‌های سخنرانی‌اش، لحظه به لحظه اش در یادم هست.

**: وقت‌هایی که دلتنگ می‌شوید چه کار می‌کنید؟

خواهر شهید: فقط سر خاکش گریه می‌کنیم. سر مزارش می‌رویم همین طور اشکم می‌آید. هر مشکلی پیش می‌آید، هر دلتنگی که دارم فقط سر مزارش گریه می‌کنم و با او حرف می زنم.

**: تا حالا شده بهشان توسل کنید و جواب هم بگیرید؟

خواهر شهید: آره؛ خیلی زیاد. خیلی هم مامانم که مریض بود عمل شد، در اتاق عمل بود خیلی بی‌تابی کردم، چون دکترها گفتند عملش خیلی سخت است، کیسه صفرایش خیلی سنگش عمیق است؛ چون مامانم به مشکلات زیادی برخورده بود. فقط همه اش می‌گفتیم که مامانم را از ما نگیر و… وقتی شب‌ها می‌خوابیم یعنی عکسش مثل یک نوری می‌افتاد، عکسش که من طراحی کردم، لامپ‌ها همه خاموش باشند قشنگ خودش یک نوری می‌دهد، خیلی جالب است عکسش. با اینکه من خیلی طراحی کردم، تقریبا ده بیست تا سفارش داشتیم که فیلم‌ها و عکس‌هایش همه بودند حتی در یک حیاط هست که ایرانی‌ها هستند حیاط صاحب الزمان است؛ خیابان کمال؛ چهار دانه عکس امام علی است که آوردیم طراحی کردیم که یک دانه اش را خودم طراحی کردم؛ یک طوری است که عکسش نورانی‌تر است. مثلا همه در کلاس می‌گفتند چرا همه تابلوها که می‌کشی اینقدر خوب است. همه کارهایی که می‌کنی متفاوت است؟ چون من خیلی در کار خود دقت می‌کنم که می‌گویم باید دقت شود، مثل عکس داداشم هیچ عکسی که تابلوها و عکس‌هاش را دارم که به شما نشان بدهم فیلم‌هایش را دارم به شما نشان بدهم، اما هیچ عکسی مثل این نورانی و سریعتر که تمام شده باشد من هنوز هیج تابلویی ندارم؛ در این مدت سه سالی که من طراحی می‌کنم اولین تابلویی است که برایم جذاب است و سریعتر تمام شده است.

**: تابلویتان عشق بین خواهر و برادری را قشنگ نشان می‌دهد.

خواهر شهید: آره؛ چون من خیلی آرزویش را داشتم؛ برادر شهیدم را خیلی دوست داشتم چون خودش هم خیلی خواهردوست بود؛ خیلی با هم حرف می‌زدیم؛ صحبت می‌کردیم. هر چه بگویم هر ثانیه و هر لحظه‌اش کم است.

در نانوایی کار می‌کرد؛ شبانه ده تا نان می‌آورد، دو تا یا سه تایش را برای خودمان می‌گذاشت بعد همه اش را پخش می‌کرد، بین مردم. فقط محرم که می‌شد یک ماه محرم خود را از کار می‌گرفت و فقط چایخانه می‌زد، یعنی همه هزینه‌هایش را از جیب خودش می‌داد؛ همه کارهایش را می‌کرد، در ماه محرم که می‌شد اینقدر عزاداری محکم می‌گرفت، می‌گفتم شاید هم آن عزاداری‌اش برای امام حسین بود که راه شهادت رفته؛ خدا شهادتش را انتخاب کرده.

واقعا خیلی سخت است آدم داغ عزیز خود را به خصوص برادر را ببیند. داغ همه چی می‌شود تحمل کرد؛ داغ برادر نمی‌شود، داغ برادر یک داغی است که تا زنده ای در وجودت هست. اگر مردی هم در وجودت می ماند. بعضی وقت‌ها می‌گویم کاش می‌آمدیم فقط یک دفعه می‌دیدیمش. خیلی التماس کردم به سپاه که یک لحظه ثانیه ای فیلم بگیرید در خاک گذاشتید فقط چهره اش را ببینیم. بعضی گفتند فیلم را نمی‌دهیم، بعضی گفت نمی‌دانیم دست کیست؛ خیلی این سو آن سو رفتیم خواستم فیلمش را ببینم آن ثانیه ای که در خاک گذاشتند…

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم! بیشتر بخوانید »

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!



وقتی یک سرپناه داری، دیگر در فکر این نیست که جابجا بشویم. من الان عذاب گرفته ام که چطور کارتن ها را بلند کنم و چگونه اسباب‌کشی کنم؟… تا ببینیم خدا چه می خواهد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – برایمان عجیب بود اما واقعیت داشت. پدر شهیدی که بارها نامش را شنیده بودیم و ارادت خاصی به او داشتیم، در حاشیه شهر پاکدشت، در آستانه بی‌خانمانی بود! بروبچه‌های سپاه برایش پولی جور کرده بودند تا خانه کوچکی بخرد اما جهش قیمت‌ها، دستش را کوتاه کرده بود. حالا حتی با آن پول نمی‌توانست همین خانه‌ای که در آن زندگی می کند را اجاره کند!

وقتی تلفنش را گرفتیم، غم از صدایش می بارید. مردی که از بچگی در خیابان‌های تهران کار کرده بود،  با سختی روزگارش را گذرانده بود و لقمه‌های حلالش، پسرش محمدهادی را جانفدای اهل بیت(ع) ‌ کرده بود، حالا گرفتار تأمین سرپناهی برای خودش و دخترانش بود. کاری که از دست ما برمی‌آمد این که قبل از ظهر پانزدهمین روز از خرداد، زیر تیغ تیز آفتاب، خودمان را به خانه‌های مسکن مهر پاکدشت برسانیم و بنشینیم پای صحبت مردی که از چهره‌اش می‌شد سال‌ها سختی و مرارت را فهمید.

قسمت های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛

وقتی پدر شهید از گرسنگی از حال رفت +عکس

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

کارتن‌خوابیِ شهید ذوالفقاری در نجف! +‌ عکس

سرنوشت «هادی فلافلی» در مقبره خانوادگی نجف! +‌ عکس

حدود سه ساعت یک جفت گوش دیگر هم قرض کردیم برای شنیدن درددل‌های بابا رجبعلی که محمدهادی‌اش در سامرا شهید شد و حتی نتوانست پیکر جوانش را ببیند و به دل خاک بسپارد. حرف‌هایش را شنیدیم به امید این که شاید گره‌های زندگی‌اش به دست کسی باز شود. ما امیدوار بودیم و او، امیدوارتر. محمدهادی که کنار مزارش در قبرستان وادی‌السلام نجف، حاجت می‌دهد، مگر می‌شود هوای پدرش را نداشته باشد؟…

آنچه در این چند قسمت می‌خوانید، متن کامل این گفتگوی سه ساعته است. برای حل مشکلات این پدر دردمند، یا کمک کنید، یا دعا…

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

پدر شهید: یکی هست که هر هفته پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها می‌آید کنار سنگ مزار یادبود آقا هادی و عکس‌های هادی را می گذارد و تا شب هم می ایستد. هر هفته می آید. من خودم می گویم این جوان کار و زندگی ندارد؟ دیروز گفتم یکی از عکس های هادی را بیاورد. آمده بود تا دم درِ خانه ما تا عکس را بدهد. گفتم بیا اینجا پیشم بنشین. با هم یک چای خوردیم. گفتم تو بیکاری؟ گفت چرا حاج آقا؟ گفتم بیکاری که پنجشنبه و جمعه وقتت را می گذاری کنار یادبود پسر من؟ مگر تو زن و بچه نداری؟ باید بروی کار کنی… گفت حاج ‌آقا! اگر یک چیزی بگویم ناراحت نمی شوی؟ گفتم نه. گفت من هر چیزی از هادی خواسته ام به من داده. هر وقت اراده کنم، هر چیزی بخواهم بهم می دهد. گفتم خب وقتت را چرا اینقدر می گذاری؟ برو به سینما و پارک و تفریح آخر هفته. گفت من از پسرت چیزهایی گرفته ام و نذرم هم این است که پنجشنبه و جمعه کنار یادبودش باشم. عکس ها را می گذارد روی مزار و همان دو و بر می گردد. سنگ مزار را تمیز می کند و مثل یک خادم، مراقب است.

می گفت کسانی که می آیند آنجا و می گویند ما هر چه گفتیم، شهید حاجت ما را نداد؛ دروغ می گویند. من همین که به آقا هادی بگویم این را می خواهم،‌ فردایش هم که نباشد، ‌پس فردایش به من می دهد.

**: آن جوان اهل کجاست؟

پدر شهید: اهل تبریز است و از شهر قدس سمت کرج هر هفته پنجشنبه ها و جمعه ها می آید آنجا. شب جمعه می رود خانه و دوباره صبح جمعه برمی‌گردد. می‌گوید: آنطور که شهید می گوید عمل کنید، اگر نداد، هر چیزی خواستید به من بگویید… آنطور که پسر تو گفته، من عمل کردم و غیر ممکن است خارج از آن عمل کنم. همه چیز هم به من داده. سلامتی بخواهم، ‌داده؛ مال و منال بخواهم، داده.

یک مریض دیگر هم بود که سرطان خون داشت. میدان صادقیه و بلوار فردوس می نشستند. در آن محدوده ما را به مسجد فاطمه زهرا(س) دعوت کرده بودند. یادواره ای برای آقا هادی گرفته بودند. آخر یادواره هم نفری یک کتاب «پسرک فلافل فروش» هدیه می دادند. بعد از شش ماه، همانجا یک یادواره هم برای شهید رسول خلیلی گرفتند. ما را هم دعوت کردند و رفتیم. مراسم که تمام شد یکی گفت چیزی بگویم باورت می شود؟ پسر شما یک بیمار سرطان خونی را شفا داده. گفتم این هم می خواهد هندوانه زیر بغل ما بگذارد! من هم چیزی نگفتم و جوابش را ندادم. بعدا کمی فکر کردم و گفتم به او بگویم خانه اش را هم بلدی کجاست؟ می شناسیش؟ اگر بلد بود می خواهم که من را ببرد آنجا. رفتم و بهش گفتم شما نشانی آن نفر را بلدی؟ گفت آره. گفتم من را هم می بری؟‌ گفت بله حاج آقا می‌برمت. گفتم پس برویم.

بعد از مراسم یک جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خانه‌شان. وقتی ما را دیدند خیلی ذوق کردند. گفت این پسر من که سرطان خون داشت، پسرت به من برگردانده و الان خوب شده و شفا گرفته. گفت من پسر شما را واسطه قرار دادم تا برای من دعا کند. دو ماه با این کتاب «پسرک فلافل فروش» اشک ریخته ام و با پسرت صحبت کرده ام. گفتم که آقا من چنین مشکلی دارم و شفای پسرم را از خدا می خواهم. تو واسطه شو. تو که عاشق حضرت زهرا هستی و می خواهی انتقام سیلی اش را بگیری به همان حضرت قسمت می دهم که از آن بزرگوار بخواهی پسر من را دعا کند.

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

**: پسرش چند ساله بود؟

پدر شهید: چهارده پانزده ساله بود… شما می توانی بروی و از آن بچه سئوال کنی… یکی آمده بود که بعد از بیست سال بچه‌دار شده بود. کنار مزار می نشینیم و با این آدم ها صحبت می کنیم و حالمان خوب می شود.

**: با حاج قاسم سلیمانی هم دیدار داشتید؟

پدر شهید: بله،‌ دیدار داشتیم و یک نامه هم بهشان دادیم و گفتیم که ما پیر شده ایم و خسته شده ایم از اسباب‌کشی و جابجایی. هر وقت می خواهم از این خانه جابجا بشوم، پول پیش خانه‌مان کم می آید. یک بار چند سال پیش آقای عبدالرضا هلالی نزدیک به بیست میلیون کمک کرد. حاج قاسم دستور داد که آبرومندانه مشکل مسکن من را حل کنند. قرار شد که این کار را انجام بدهند.

بعدش حاج قاسم به شهادت رسید. ما هم رفتیم و دستور حاج قاسم را یادآوری کردیم. چهار تا نامه نوشتند. گفتند بروید از بنیاد شهید، نامه ای بیاورید که از امتیاز منزل استفاده کرده اید یا نه. از بنیاد شهید نامه آوردیم و نوشتند که تا الان از هیچ امتیازی استفاده نکرده‌ایم. گفتند شاید زمینی از سازمان شهرسازی گرفته باشید؛ ‌بروید تاییدیه از مسکن بگیرید. رفتم و تاییدیه بنیاد مسکن را هم گرفتم و نوشتند فاقد هر گونه خانه و زمین هستیم. گفت نامه‌نگاری هایی کرده ایم و در آخر هم سر کار ماندیم و دنبالش را نگرفتیم. این نامه ها هم هیچ حاصلی برای ما نداشت.

بعدش یک بنده خدایی گروه جهادی داشت و گفت اگر بتوانی چند متر زمین بگیری، ‌ما برایت رایگان، خانه ای می سازیم. نگران نباش. اما برای خرید زمین بودجه نداریم. به فرماندار پاکدشت گفتیم که زمینی به ما بدهد که گفت برو به زمین شهری بگو. آنها هم گفتند که در مزایده باید شرکت کنی. ما برای شرکت در مزایده بودجه نداریم.

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!
نامه چهار امضا

**: اینجا در نامه نوشته می‌توانید حسینیه ای به نام شهدای مدافع حرم بسازید.

پدر شهید: مثلا قرار بود حسینیه ای به نام شهدای مدافع حرم بسازیم که طبقه همکفش مراسمات برگزار بشود و طبقه بالا هم سکونت داشته باشیم. به این طریق بتوانیم از مستاجری راحت بشویم.

**: این نامه را فرماندار پاکدشت به اداره شهرسازی داده بود؟

پدر شهید: بله؛ این هم نشد چون باید در مزایده شرکت می کردیم و امکانش نبود و فعلا اتفاقی نیفتاده. الان هم ۱۲ تیرماه باید این خانه را خالی کنیم و نمی دانیم باید چه کاری بکنیم.

پارسال آمدیم و در همین مسکن مهر، تصمیمی گرفتیم خانه ای بخریم و قولنامه کردیم. گفتند که شما یک جا را بخرید ما ۱۱۵ میلیون می دهیم. با پول خودمان می شد ۲۰۰میلیون. خانه ای دیده بودیم که ۵۰۰ میلیون بود. قرار بود برای بقیه مبلغ هم بانی پیدا بشود. ما خانه‌ای را با ۴۵۰ میلیون تومان قولنامه کردیم. آقای زارع مسئول ایثارگران هم ۱۱۵ میلیون تومان داد. هنوز ۲۵۰ میلیون کم داشتیم. هر چه تلاش کردیم بقیه اش جور نشد. حتی به مسئولان هم نامه زدیم و خواستیم کمکمان کنند اما نتیجه ای نگرفتیم. یکی آمد و گفت چرا در صفحه مجازی مسئولان چنین نامه ای نوشته ای؟ ‌ضد انقلاب ها سوء استفاده می کنند. گفتم من به ضد انقلاب چه کار دارم؟! مشکلی داشته‌ام که مطرح کرده‌ام.

خلاصه همینطوری ماندیم و آن قولنامه را هم فسخ کردیم چون نمی توانستیم بقیه پول را بدهیم. به آقای زارع هم گفتیم که نشد و گفتند ۱۱۵ میلیون را بریزید به حساب ایثارگران.

**: الان دیگر با این مبلغ ها نمی شود خانه خرید.

پدر شهید: الان جایی هست که ۶۰۰ تا ۷۰۰ میلیون قیمت دارد. همین خانه ما را فروخته اند ۵۵۰ میلیون تومان. ۱۰۰ متر هم بیشتر ندارد.

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

**: محلیت اینجا خوب است؟

پدر شهید: خوب نیست اما بهتر از مستاجری است. وقتی یک سرپناه داری، دیگر در فکر این نیست که جابجا بشویم. من الان عذاب گرفته ام که چطور کارتن ها را بلند کنم و چگونه اسباب‌کشی کنم؟… تا ببینیم خدا چه می خواهد.

نامه ای هم برای مقامات بالا نوشتیم و بنیاد شهید گفت طبق ضوابط، ‌وام مسکن می دهیم. گفت باید سند داشته باشید و سند آزاد باشد؛ ‌اوقافی نباشد؛ خانه‌ای که می خواهید بخرید، اگر ۳۰۰ میلیون وام می دهیم، باید یک میلیارد ارزش داشته باشد. گفتم من اگر ۷۰۰ میلیون داشته باشم، یک خانه می خرم و نیازی نیست بروم و وام بگیرم.

**: الان شما کار هم می کنید؟

پدر شهید: نه، از وقتی که هادی شهید شده خیلی کم کار می کنم. نمی توانم از خانه بیرون بیایم. حال خوشی ندارم. حدود یک میلیون و ششصد هزار تومان بنیاد شهید حقوق می دهد که البته قرار است اضافه بشود. یارانه را هم که می گیریم.

**: از آن۱۱ سال بیمه ای که داشتید،‌ مستمری نمی گیرید؟

پدر شهید: نه،‌ سوابقم کم بود. البته قرار شد از مستمری تامین اجتماعی بگذریم تا حقوق بنیاد شهید برقرار بشود. من برای همین حقوق بنیاد،‌ نامه چهار امضا گرفتم که از هیچ جایی حقوق نمی‌گیرم و کار نمی کنم تا حقوق بنیاد شهید برایمان برقرار شد. امضای بیمه اجتماعی،‌ بازنشستگی و نیروهای مسلح و … را گرفتم که ثابت کنم جایی کار نمی کنم. تا این نامه را نبریم، حقوق را نمی دهند.

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

**: ان شا الله ما این مشکلات را منعکس می کنیم تا اگر کسی دستش می رسد،‌ کاری بکند. موردی داشتیم که بنیاد شهید منزلی را با هزینه خودش اجاره کرده بود و در اختیار خانواده شهید گذاشته بود که تا چند سال راحت باشند. این امکان هم وجود دارد. چون الان با این مبالغ نمی شود خانه خرید.

پدر شهید: آنقدر آمده اند و رفته اند ولی اتفاقی نیفتاده… دلم می سوزد برای مستاجران. ما حقوق بخور و نمیری داریم اما هستد خانواده‌هایی که درآمد هم ندارند و مستاجرند. واقعا سخت است. خدا بزرگ است. بالاخره ما امیدمان را از دست نمی دهیم. ما راضی هستیم به رضای خدا.

**: یک سری مادران شهدا هم در این شهرک هستند؟

پدر شهید: در پاکدشت هستند در حصار امیر اما اینجا نیستند.

ما هم چند روز دیگر وقت داریم. اگر اتفاقی افتاد که چه بهتر و اگر هم نشد، بالاخره اینجا پارک ‌هایی هست که می شود چادر بزنیم. چند سال پیش هم اثاثیه‌مان بیرون بود تا این که آقای هلالی آمد و مشکلمان را حل کرد. در یک مصاحبه ای گفته بود که به سر مزار آقا هادی رفته بود و گفته بود حاجت من را بده من هم کاری برایت انجام می دهم. به ما گفت حاجتم را گرفتم و حالا هم فرصتی شده که به شما کمک کنم.

یکی دیگر هم از قم آمد و گفت من خواب دیده ام و وقتی به دفتر آیت الله بهجت رفتم، به من گفتند تعبیر خوابت این است که پدر شهید،‌ مشکلاتی دارد؛ بروید و مشکلش را حل کنید. من هم گفتم ما مشکلی نداریم. گفت راستش را بگویید. من باز هم حرفم را تکرار کردم. گفتم هیچ مشکلی ندارم؛ فقط صاحب‌خانه گفته یا بیست میلیون بدهید و خانه را تمدید کنید یا خانه را خالی کنید. همانجا بود که بیست میلیون کمکمان کردند و اجاره نامه را تمدید کردیم. این حرف برای دو سال پیش است که همین جا را تمدید کردیم.

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم!

**: ان شا الله شهید هادی هم برای شما دعا می کند و امیدواریم به زودی مشکلتان حل شود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

پدر شهید: شاید مجبور شوم در پارک چادر بزنم! بیشتر بخوانید »

بصیرت و نماز اول وقت، درس شهید «جوانی» برای نسل امروز است

بصیرت و نماز اول وقت، درس شهید «جوانی» برای نسل امروز است


«جعفر جوانی» پدر شهید مدافع حرم «حامد جوانی» در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس در تبریز، درباره خصوصیات اخلاقی این شهید والامقام اظهار داشت: حامد به حق‌الناس بسیار حساسیت داشت؛ ما در مجتمعی در شهر سهند زندگی می‌کردیم و حامد که نظامی بود دیروقت به خانه برمی‌گشت. نگهبان مجتمع به من می‌گفت آقاحامد شب که می‌آید همیشه ماشینش را بیرون مجتمع پارک می‌کند و می‌گوید اگر این وقت شب ماشین را داخل بیاورم و بخواهم پارک کنم، ممکن است سر و صدای من باعث آزار بقیه شود و این ظلم به دیگران است.

وی افزود: ما در طبقه چهارم ساکن بودیم و حامد وقتی شب‌ها به خانه می‌آمد از آسانسور استفاده نمی‌کرد؛ می‌گفت آن وقت شب سر و صدای آسانسور باعث مزاحمت به دیگران می‌شود. حتی یک بار در پادگان پایش مجروح شده بود اما بازهم با آسانسور بالا نمی‌آمد.

پدر شهید «جوانی» در پاسخ به این سوال که درس این شهید والامقام برای نسل جوان چیست، گفت: اول اینکه باید بصیرت داشته باشند و دوست و دشمن را بشناسند؛ به قول شهید «همت» توپخانه دشمن به هر سمت بود، بدانید طرف خودی همان طرف است.

وی افزود: جوانان نباید رهبر معظم انقلاب را تنها بگذارند؛ باید با بصیرت، راه ایشان را دنبال کنند. برای این نظام، خون‌های زیادی داده شده است، نباید آن را به سادگی از دست بدهند. امروز دشمن درحال تخریب مسئولین خدوم نظام و انقلاب است و جوانان نباید فریب تبلیغات دشمن را بخورند.

پدر شهید «جوانی» تاکید کرد: همچنین جوانان باید به نماز اول وقت بها بدهند. حامد همیشه به نماز اول وقت حساس بود. در قرآن کریم هم نماز عامل بازدارنده از زشتی‌ها و منکر بیان شده است.  

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

بصیرت و نماز اول وقت، درس شهید «جوانی» برای نسل امروز است بیشتر بخوانید »