شهید مدافع حرم

فیلم/ وداع با پیکر شهید «محمد جواد رستمی» در معراج شهدا

فیلم/ وداع با پیکر شهید «محمد جواد رستمی» در معراج شهدا


این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ وداع با پیکر شهید «محمد جواد رستمی» در معراج شهدا بیشتر بخوانید »

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس



شهید در سردخانه تهران بودند و از تهران آوردند اصفهان. خود سپاهی‌ها از تهران آوردند به اصفهان. چون سر نداشتند اصلا ما را نشان ندادند. یک دستش نبود و سرش هم نبود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق شهید سردار امیری هم از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون است که خانواده‌اش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر ابو ابراهیم، خواهر فاطمه بیاتی و بروبچه‌های یک گروه فرهنگی جهادی، گفتگویی با همسرش ترتیب دادیم.

**: شهادتشان را چطور بهتان خبر دادند؟

همسر شهید: من که رفتم افغانستان خانه و اینها گرفته بودم؛‌ بعد بابایشان آمده بودند به کابل و من را دعوت کردند در مهمانی؛ البته همین طوری مهمانی رفتیم خانه بابایشان در مزارشریف. آنجا از ایران به باباش خبر دادند. من هم همانجا خبر شدم. به باباش زنگ زده بودند که سردار شهید شده؛ همانجا باباش بهم خبر داد که سردار شهید شد!

**: چند وقت بعد از این که برگشتید افغانستان این خبر را به شما دادند؟

همسر شهید: من که رفتم، یک و نیم ماه بعدش خبر شدیم.

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: بهتان گفتند نحوه شهادتش چطور بوده؟

همسر شهید: نه آنطوری نگفتند، فقط گفتند سردار شهید شده.

**: چه حسی داشتید؟

همسر شهید: حالم بد شد، اصلا نمی دانستم کجا هستم، اصلا یک طوری شده بودم… باباش گفت سردار شهید شده من اصلا کلا نمی دانم دیگر کجا بودم و چه رقمی شدم، خیلی حالم بد شد.

**: آن لحظه وقتی این خبر را به شما دادند، اولین چیزی که به ذهنتان آمد چه بود؟

همسر شهید: من که رفته بودم خانه بابایش در مزارشریف، در همان اتاقی که تازه عروسی کرده بودم، نشسته بودم. آن اتاقم بود و حس می کردم همه جا سردار هست. تازه شهید شده بودند و فکر میکردم همه جای اتاق سردار هست. نمی دانم چرا این رقمی بود. چند وقت بعدش سردار شهید شد.

**: بعد از اینکه خبر شهادتش را شنیدید اولین نگرانی‌تان چه بود؟

همسر شهید: اولین نگرانی‌ام این بود که با دو تا بچه چه کار باید بکنم؟ بچه هایم هم کوچک بودند، نمی دانستم چه کار باید بکنم. خیلی نگرانی‌ام از این بود. من و دو تا بچه، هیچ کسی را هم ندارم؛ باید چه کار کنم؟!

**: بچه هایتان چند ساله بودند؟

همسر شهید: دخترم یک سال و سه ماهش بود؛ علی ۵ سالش بود.

**: واکنش‌شان چطور بود؟

همسر شهید: علی که چیز زیادی متوجه نبود. نرگس هم همین طور. ولی خودم… یعنی واقعا وقتی خبر شدم سردار شهید شده واقعا خیلی برایم سخت بود. یعنی باور کنید از عزیزترین کسی که از دست دادم سخت‌تر بود. حتی باور کنید حتی رفتن مامانم اینقدر سخت نبود؛ وقتی سردار شهید شد، دنیا روی سرم قیامت شده بود. خیلی سرم سخت بود. اصلا هیچی نمی دانستم کجا هستم؛ اصلا روی زمین که راه می رفتم فکر می کردم من اصلا در روی زمین راه نمی روم، فکر می کردم روی هوا راه می روم؛ نه شب را می فهمیدم، نه روز را می فهمیدم، اصلا هیچی.

روز هم سر من شب و شب هم سر من شب بود. هیچی. دنیا و عالم سَرم تاریک شده بود؛ قیامت شده بود؛ هیچی من را جا نمی داد؛ حتی خانه من را جا نمی داد؛ خانه می رفتم نفسم می گرفت، بیرون می رفتم نفسم می گرفت، می گفتم خدایا من چه کار باید بکنم؟ پیش بچه ها سعی می کردم گریه و زاری نکنم. یک حیاطی بزرگ بود پشت حیاط ما که به آنجا راه داشتیم؛ همه اش می رفتم آنجا؛ صدایم را کسی نمی‌شنید. می رفتم آنجا هی جیغ می زدم هیچ کسی به دادم نمی رسید. فقط گریه می کردم و جیغ می زدم؛ اینقدر جیغ می زدم می گفتم یک وقتی کسی نباشد صدای جیغ مرا بشنود. دیگر هیچی، شهادتش این رقمی بر ما گذشت. بعد آمدیم ایران؛ سردار سه ماه در سردخانه بود.

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: آنجا در افغانستان برایش مراسم گرفتید؟

همسر شهید: نه آنجا کسی خبر نشد که سردار شهید شده، باباش به همگی گفته بود که سردار زخمی شده و در بیمارستان است، به خاطر همین مراسم نگرفتیم.

**: چطور آمدید؟

همسر شهید: پاسپورت گرفتیم و آمدیم.

**: سه ماه طول کشید که جنازه شهید را بهتان تحویل بدهند؟

همسر شهید: سه ماه در سردخانه بود تا پاسپورت های ما درست شد و آمدیم ایران.

**: اینجا برایش مراسم گرفتید؟ چطوری بود؟

همسر شهید: بله، مراسم فاتحه گرفتیم و همه مراسم ها را برگزار کردیم.

**: از لحظه ای بگویید که برای اولین بار آمدید و رفتید بیمارستان و پیکر شهید را دیدید…

همسر شهید: من خودم که نرفتم؛ شهید در سردخانه تهران بودند و از تهران آوردند اصفهان. خود سپاهی‌ها از تهران آوردند به اصفهان. چون سر نداشتند اصلا ما را نشان ندادند.

**: بقیه بدنش سالم بود؟

همسر شهید: یک دستش نبود و سرش هم نبود.

**: مزار ایشان الان کجاست؟

همسر شهید: در گلزار شهدای امامزاده سیدمحمد.

**: امامزاده سیدمحمدِ خمینی‌شهر؟

همسر شهید: بله.

**: بچه‌ها الان چقدر بی تابی میکنند برای پدرشان؟

همسر شهید: پسرم علی که می فهمد باباش چی شده، اما دخترم سه ساله که بود خیلی بی تابی می کرد؛ دو ساله هم که بود، چیزی متوجه نمی‌شد ولی وقتی سه ساله بود خیلی بی‌تابی می کرد. می گفت چرا بابا نمی آید؟ کجا هست؟ یک دفعه بگو صدای بابام چطوری بود؟ عکس هایش را که در گوشی‌ام بود، نشان می دادم و می گفت صدایش چطور بود؟ به خودم می گفتم حالا چطور به این بگویم صدای باباش چطور بود؛ می گفتم صداش اینطوری بود و مثل صدای فلانی بود. گفتم بابات رفته سوریه. بعد ما رفتیم سوریه، می گفت بابام کجا هست؟ الان که آمدیم سوریه برویم بابایم را ببینیم کجا هست. الان که آمدیم سوریه برویم بابای من را ببریم به ایران؛ برویم دنبالش. دخترم خیلی بی‌تابی می کرد.

**: شده شما یا بچه ها خواب شهید را هم ببینید؟

همسر شهید: بله؛ من چند وقت پیش خواب شهید را دیدم که با سردار حاج قاسم سلیمانی جایی بودند. سرسبز بود؛ همه‌شان کنار دریا بودند… یک برگه بهم دادند، در آن چیزی نوشته بودند؛ نخواندم چی بود؛ یک برگه دادند؛ لباس نظامی هم پوشیده بودند؛ با سردار سلیمانی بودند، یک جای سرسبز بود کنار رودخانه بود؛ فقط یک برگه بهم داد؛ علی بود؛ آن برگه را دست علی داد و خودش هم رفت.

**: در مشکلات زندگی چقدر به شهید توسل می کنید؟

همسر شهید: هر وقت که مشکلاتم زیاد باشد، عکسش را دستم می گیرم و گریه می کنم. وقتی من خیلی ناراحت باشم، می آید به خوابم؛ می گوید چرا ناراحتی؟ من که هستم؛ من زنده هستم؛ فقط نمی بینی من زنده هستم. وقتی ناراحت باشم گریه می کنم و می آید به خوابم. وقتی مشکل هم داشته باشم همیشه یادش می کنم و مشکلم حل می شود.

**: آن زمانی که گفتید بعد از شهادت شهید، حالتان خوب نبود و هیچ جا آرام نداشتید، چه کار می کردید برای تسکین دلتان؟

همسر شهید: هیچی، عکس‌هایش هم که همراهم نبود چون در خانه باباش بودم؛ در گوشی خود عکس نداشتم، فقط گریه می کردم؛ هیچ کاری نمی کردم؛ همه‌اش در فکرم می آمد، هیچ کاری نمی کردم؛ فقط گریه می کردم. در دل خودم می گفتم شاید مثلا این نباشد، کاشکی شهید نشده باشد، یک دستش قطع شده باشد؛ یک پایش قطع شده باشد؛ فقط زنده باشد؛ یک دفعه دیگر باهام گپ بزند؛ اگر دیگه ندیدمش یا مثلا شهید شد هم دیگر اشکال ندارد؛ فقط یک دفعه دیگر باهام گپ بزند؛ همیشه یک زنگ ناشناس که می آمد، می گفتم شاید سردار باشد. یعنی شاید باورتان نشود تا الان هم که اگر در گوشی‌ام یک شماره ناشناس زنگ بزند می گویم شاید سردار باشد!

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: هنوز هم باور نکردید شهید شده؟

همسر شهید: هنوز هم باورم نشده، می گویم شاید یک روزی باز هم بهم زنگ بزند، منتظر هستم. با وجودی که خودم رفتم و دفن کردیم، تشییع جنازه کردیم، باز هم منتظر زنگش هستم.

**: اگر یک بار دیگر ببینیدش بهشان چه می گویید؟

 همسر شهید: نمی دانم.

**: شما گفتید با بچه‌هایتان یک بار رفتید سوریه، از این رفتن سوریه یک مقدار تعریف کنید؛ چطور رفتید؟

همسر شهید: خانواده های شهید را که سپاه می برد، ما را هم بردند. ما از طریق سپاه رفتیم سوریه، رفتیم زیارت، یک هفته آنجا ماندیم و آمدیم ایران.

**: کشور سوریه را وقتی دیدید، شهرها را دیدید، آوار و خرابی را دیدید چه حسی داشتید؟

همسر شهید: در سوریه خیلی دل آدم غریب می شود، دل آدم شکسته می‌شود، وقتی آدم می رود خصوصا وقتی می رود حرم بی بی زینب جلوی خود را نمی تواند بگیرد؛ خیلی غریب است، آنجا که رفته بودیم گفتم واقعا خدا را شکر که رفتیم؛ خوب است که شما رفتید و شهید شدید؛ یعنی افتخار کردم که همسرم رفت و شهید شد؛ ما آمدیم زیارت، یعنی به خاطر شما شهیدان ما هم آمدیم زیارت بی بی زینب، الان هم من افتخار می کنم که همسرِ شهید هستم و آنها رفتند شهید شدند. افتخار می‌کنم اینها بچه های شهید هستند و من همسر شهید هستم. به خاطر شهید ما می رویم زیارت بی بی زینب.

**: از برادر شهید یک مقدار بگویید، گفتید ایشان هم مدافع حرم بودند؟

همسر شهید: بله.

**: ایشان قبل از سردار رفتند سوریه یا بعد از ایشان؟

همسر شهید: فکر می کنم با هم رفته بودند، چون دقیق یادم نمانده. برادرش از سردار کوچکتر است، خود شهید دوست نداشتند برادرش بروند چون گفته بود کوچیک است و نباید برود.

**: اسمشان چیست؟

همسر شهید: احسان‌الله امیری.

**: ایشان هم دفعه اول با خود شهید اعزام می شوند و با هم می روند؟

همسر شهید: ایشان رفتند، بعد شهید سردار رفت.

**: خود آقا احسان از نحوه شهادت شهید سردار آگاه بودند و ایشان را دیده بودند؟

همسر شهید: بله، بعد او زخمی شد و بردندش به بیمارستان. بابای علی هم که شهید شد بردند در سردخانه.

**: عکس العمل مردم به اینکه شما همسر شهید هستید چیست؟ به شما چه می گویند؟

همسر شهید: افغان‌ها؟

**: کلا؛ هر کسی با شما برخورد می کند…

همسر شهید: خوب است؛ افغان‌ها که نه، ولی ایرانی ها مثلا می گویند به خاطر پول رفتند! البته بحث پول نبود؛ خود شهید در افغانستان ماهی سی هزار افغانی حقوق داشت؛ آن وظیفه خود را ول کردند و آمدند و رفتند سوریه. به خاطر پول نبود؛ اصلا به خاطر پول نرفته بود سوریه؛ یعنی اگر پول افغانستان را اینجا چنج کنی بیشتر از ۵ میلیون و ۸ میلیون ایران هست؛ حقوقش بیشتر از حقوق ایران بود، به خاطر حقوق و مدرک نرفته بود. شخصی و به خاطر دفاع بی بی زینب رفته بود.

**: شما در جواب آنها چه می گویید؟ چیزی می گویید یا سکوت می کنید؟

همسر شهید: بعضی وقت ها اگر حرف خاصی باشد، چیزی می گویم، اگر نباشد سکوت می کنم.

**: از شهید وصیت‌نامه‌ای هم دارید؟

همسر شهید: نه، نداریم.

**: لباسی، پلاکی؟

همسر شهید: فقط یک پلاک داریم.

**: الان هست؟

همسر شهید: بله.

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس

**: وصیت که نداشتند ولی سفارشی که خیلی می کردند چی بود؟

همسر شهید: سفارش اصلی‌اش نسبت به بچه‌هایش بود؛ ‌می‌گفت مواظب خودت باش؛ مواظب بچه‌ها باش، فقط همین ها، همیشه وقت‌ها همین بود، مواظب خودت باش، مواظب بچه ها باش…

**: قشنگ‌ترین اخلاقی که ازش دیدید و فکر می کنید همان باعث شهادتش بود، چه بود؟

همسر شهید: یعنی خیلی دست خیر داشت؛ خودش گرسنه می ماند، اما به دیگران کمک می کرد؛ مثلا ده تومان پول که در جیبش بود، هزار تومانش را خودش می گرفت، ۹ تومانش را می داد یکی دیگر؛ خودش پیاده می آمد و کرایه ماشینش را می داد به یکی دیگر. من در افغانستان خودم شاهد بودم یک روز دیر کرد؛ گفتم چرا اینقدر دیر کردی؟ گفت هیچی، همینطوری دیر شد دیگر؛ خواستم پیاده بیایم، بعد بچه آبجی‌ام گفت می دانی سردار چه کار کرده؟ گفت امروز کرایه ماشین خود را به یکی داده و خودش پیاده آمده از کجا تا کجا. گفتم عجب آدمی! گفتم تو دیگر چه رقم آدمی هستی؟ گفت خب دلم سوخته بود، خودم پیاده آمدم و کرایه ماشینم را دادم به او؛ گفتم نمی دانم تو چه رقم آدمی هستی. همچین آدمی بود…

**: اگر شهید زنده شوند و بیایند اینجا، به نظر شما چه حرفی برای ما می توانند داشته باشند؟ برای همه ما. پیغامی که برای همه‌مان دارند چیست؟

همسر شهید: نمی‌دانم…

**: یک نصیحت که داشته باشند، با شناختی که ازش داشتید، چی می گفتند؛ مثلا راجع به جوان‌ها…

همسر شهید: مثلا از حجاب خوشش می آمد، از بی حجابی خوشش نمی‌آمد، می گفت دوست دارم دخترم با حجاب باشد.

**: تا حالا شما را مجبور کرده بود که حجاب داشته باشید؟

همسر شهید: مجبور نکرده بود، اما همیشه می گفت من دوست دارم حجاب داشته باشی.

**: خاطره ای ندارید ازشان که همیشه در ذهنتان باشد…

همسر شهید: خاطره خاصی که نیست، شش ماه در اردوی ملی بودند که نرگس به دنیا نیامده بود، خیلی وقت بود بهم زنگ نزده بود، من ازش خبر نداشتم، اینها را برده بودند جنگ؛ نمی دانم اینجا چه می‌گویند، من به دوست‌هایش که زنگ می زدم می گفتند ما از سردار خبر نداریم. اصلا من دیگر انتظار نداشتم سردار را ببینم. خیلی جنگ با طالبان شدید بود؛ من اصلا انتظار نداشتم سردار دیگر از آن جنگ شدید برگردد. من بیمارستان بودم که دخترش به دنیا آمد؛ نرگس دو روزه بود که دیدم سردار با یک دسته گل آمده بیمارستان. این خاطره خوشی هم برای من و هم برای شهید بود. یعنی خود شهید هم باور نمی کرد، می گفت اینقدر جنگ شدید بود که من خودم باور نمی کردم که از جنگ، زنده برگردم. جنگ در قندهار بود. بیایم خانواده خودم را ببینم؛ دختر خودم را ببینم؛ با یک دسته گل آمد به بیمارستان، بعد مرخص شدیم و آمدیم خانه. خاطره خوش من از شهید همین بود.

**: اسم‌های بچه هایتان را، نرگس و علی را کی انتخاب کرده؟

همسر شهید: خود سردار انتخاب کرد. یادگاری از شهید مانده.

**: توصیه خودتان به جوان‌ها چیست؟

همسر شهید: چی بگم. توصیه خاصی ندارم؛ ان‌شاالله همه‌شان عاقبت به خیر بشوند، موفق بشوند در زندگی‌شان. دیگر توصیه خاصی ندارم.

**: چه روزهایی می روید سر مزار شهید؟

همسر شهید: جمعه‌ها می‌رویم. چون دور است زود زود نمی توانم بروم؛ ماهی یک بار، سه ماه یکبار…

**: می‌خواستم از بچه‌های شهید یک سئوالی بپرسم، اگر باباتون بود و خواستید روز پدر را بهش تبریک بگویید چی بهش می گفتید؟

علی: بهشان می گفتم که روزتان مبارک، بوسشان می کردم، همین…

**: چقدر دلتان برایش تنگ می شود؟

علی: خیلی…

**: سر مزارش که می‌روید باهاش صحبت می کنید، چه می گویید؟

علی: می گویم ای کاش زنده بودید و با هم بازی می کردیم و همین چیزها…

**: ممنون که وقتتان را در اختیار ما گذاشتید. واقعا برکتی بود که در خدمت شما خانواده شهید سرافراز بودیم.

همسر شهید: از شما هم ممنونیم.

پایان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«سردار» سر و دست نداشت! + عکس بیشتر بخوانید »

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس



یک شب آش درست کردیم که همین روح الله و مصطفی از در درآمدند. گفتم چی شده؟ دخترم دوید گفت بابام آمد، بعد دید روح الله و مصطفی و عارف است. گفت بابام کجاست؟ گفت زخمی است داخل ماشین، ما زودتر آمدیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق زندگی خانواده‌های افغان که فرزندانشان در نبرد سوریه، ساکت ننشستند و نتوانستند بی‌حرمتی به حرم آل‌الله را ببینند و کاری نکنند، پر از داستان‌های عجیب و غریب است. گفتگو با خانم «مینا رضوانی» همسر شهید محمدرضا سیفی و فرزندانش که زحمت هماهنگی‌اش با برادر محرم‌حسین نوری و بروبچه‌های گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان بود، از همان اول شما را با خودش همراه می‌کند.

قسمت‌ قبلی گفتگو را اینجا بخوانید

۹ مدافع‌حرم زیر یک سقف!

پیش ازاین در گفتگو با مادر و پدر شهیدان محمدرضا و صفرعلی سیفی، این شهید را از منظر والدینش بررسی کرده بودیم و حالا زندگی متأهلی‌اش را به بررسی خواهیم نشست. شادی روح همه شهدای مدافع حرم، صلوات…

**: این هفت نفر مدافع حرمی که مادر گفتند خانه شما بودند، یادتان هست؟

دختر شهید: بله.

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس

**: پدرتان آن‌ها را برای چه آورده بودند به خانه‌تان؟

دختر شهید: همرزمانش بودند؛ یکی‌شان زخمی بود؛ خانواده‌هایشان اینجا نبودند؛ کسی که زخمی بود انگار چند ماهی یا یک سالی است که شهید شده؛ شهید مهدی خشنودی. یکی هم که رفت خارج،‌ اسمش سلمان بود؛ عارف هم همین جا هست، از حبیب و روح الله هم خبری نداریم.

**: این هفت نفر، همه‌شان کسی نداشتند یا فقط آقای خشنودی تنها بود؟

دختر شهید: خانواده همه‌شان افغانستان بودند.

**: یعنی همه‌شان هیچ کس را اینجا نداشتند؟

دختر شهید: نه.

**: مسئولیت آقای سیفی آنجا چه بود؟

دختر شهید: به ما که گفتند فرمانده بوده.

**: فرمانده چی؟

همسر شهید: جای عمار بود.

**: از نحوه شهادتشان کسی چیزی به شما نگفته؟ همرزمانشان که آنجا شاهد صحنه بودند چی برایتان تعریف کردند؟

همسر شهید: فقط گفتند خمپاره خورده.

**: این نحوه اطلاع از شهادتشان را یک مقدار مختصر برایمان گفتید، چطور متوجه شدید که شهید شده؟

همسر شهید: خودش زنگ زد به من همین حرف را زد که من فردا می‌روم، اگر تا فردا زنگ نزدم به شهادت رسیده‌ام. تا فردایش که زنگ نزد من فردا و پس فردایش به دوست‌هایش زنگ زدم. اول به گوشیش زنگ زدم که خاموش بود؛ بعد به دوست‌هایش زنگ زدم؛ دوست‌هایش گفتند در هجوم (حمله و عملیات) است، تا یک هفته رد شد. بعد از یک هفته به دوستش روح الله زنگ زدم و گفتم روح الله! آقای سیفی کجاست؟ گفت هجوم است. ما دروغی گفتیم چرا دروغ می‌گویی؟ عارف گفته به شهادت رسیده… بعد آن دوستش خیلی گریه کرد که خانم سیفی چرا خبر را به شما دادند، آره به شهادت رسیده. بعدش مطمئن شدم. بعد دروغی به عارف زنگ زدم و گفتم آقای سیفی که به شهادت رسیده را کِی می‌آورند؟ گفت کی چنین چیزی گفته؟ من گفتم روح الل گفته. به دو تایشا با هم دروغ گفته بودم.

عارف هم گریه کرد و گفت نه مامان جان! (به من می‌گوید مامان جان) اصلا هیچ‌ چیزی از او نمانده! خمپاره بهش خورده!

ما از آنها خبردار شدیم. هنوز هم پیکر آقای سیفی تا به امروز نیامده، خیلی منتظر شدیم؛ مشهد رفتم؛ ۱۰۸ شهید در مشهد بودند که همه گمنام بودند، گفتند در مشهد هستند. ما رفتیم پیکرهمه شهدای مشهد را نگاه کردیم، آقای سیفی نبود. بعد من آمدم به اصفهان به خواهرشوهرم گفتم آقای سیفی آنجا نیست. دوباره بعد چند وقت برادر دوستم زنگ زده بود که پیکر آقای سیفی آمده تهران، دوباره بلند شدم رفتم تهران ولی نبود. هفت ماه طول کشید که حقوقشان برقرار شود و دیگر هیچ خبری ازشان نشد. بعد از ۷ ماه اینقدر تهران و مشهد و همه جا را گشتم، بعد خبرش آمد که به شهادت رسیده. تا ۷ ماه هیچ خبری نبود.

**: یعنی تا ۷ ماه دنبالش می‌گشتید و سراغش را می‌گرفتید؟

همسر شهید: بله.

**: از چه کسانی سراغش را می‌گرفتید؟

همسر شهید: از آقای اکبری، از آقای جوادی، از آقای سلطانی، از آقای درخشنده مشهد و…

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس
دفترچه مداحی شهید محمدرضا سیفی

**: جواب آنها چه بود؟

همسر شهید: فقط می‌گفتند هستش، می‌آورندش؛ فقط می‌گفتند شهید شده و می‌آورندش. اما تا امروز پیکرش را نیاورده‌اند. یک شب خیلی بیقراری می‌کردم؛ خواب دیدم خواهرشوهرم جلوی خانه مان است و داخل جوب راه می‌رود، بعد سه نفر از مردم هم هستند، مردهای ایرانی بودند، آن طرف ۵، ۶ تا از فاطمیون هم بودند، می‌گویند خانه آقای سیفی کجاست؟ من گفتم خانه آقای سیفی اینجاست. مادرش داخل جوب راه می‌رفت، بیقرار بود. به مادر سیفی گفتند بیا بالا پیکر بچه‌ات آمده. به خواهرشوهرم گفتم بیا با شما کار دارند. این خواهرشوهرم از داخل جوب بلند شد آمد بالا گفت چی شده؟ گفتند حاج خانم بچه‌ات شهید شده حالا پیکرش می‌آید، درِ خانه‌تان را باز کنید. ما درِ خانه را باز کردیم، رفتیم داخل خانه، دیدیم سه تا بچه و ۵، ۶ تا بچه فاطمیون که پشت سرش آمدند، پیکر آقای سیفی را روی شانه آوردند خانه؛ انگار خواب نبود؛ واقعی بود که آقای سیفی را اینطور گذاشتند. بعشد ما خیلی گریه می‌کردیم، جیغ می‌زدیم؛ دیدیم یک عکس ابوالفضل قاب کرده روی پاهایش هست، اینطور علامت کرد، خود آقای سیفی علامت کرد اینطوری، ما گریه کردیم و گفتیم آقای سیفی چرا ما را تنها گذاشتی؟ من بچه‌ها را چه کار کنم؛ علامت داد و زیپ را خودش بست. بعد از خواب پریدم، دیدم در خانه همچین خوابی دیدم. دیگر کلا دیدم صبر کردم از گریه کردن، بر همه چیز صبر کردم.

**: نحوه خبر دادن اینکه شهید سیفی شهید شده به فرزندانتان چطور بود؟

همسر شهید: تا ۷ ماه اصلا به اینها نگفتم، می‌گفتند مامان! بابا کجاست؟ می‌گفتم الان زنگ زده، یا صبح زنگ زده، یا مدرسه بودید زنگ زده، بهشان خبر ندادم تا ۷ ماه طول کشید؛ دیگر خیلی بیقراری می‌کردند که مامان چرا بابا نمی‌آید؟ چرا زنگ نمی‌زند؟ بعد به پسرم گفتم مامان جان! بابات زخمی شده. گفت خوب که هست؟ گفتم زخمی شده و پایش تیر خورده. دخترها خیلی گریه می‌کردند که مامان! چرا بابا زخمی شده، چرا نمی‌آید؟

یک شب آش درست کردیم که همین روح الله و مصطفی از در درآمدند. گفتم چی شده؟ دخترم دوید گفت بابام آمد، بعد دید روح الله و مصطفی و عارف است. گفت بابام کجاست؟ گفت زخمی است داخل ماشین، بعد می‌آید، ما زودتر آمدیم. این دختر خیز کرد از داخل سفره بروید از داخل خانه، وقتی بابایم را نیاوردید بروید از خانه ما! چرا بابام را زخمی کردید؟ خیلی گریه کرد.

زهرا گفت چرا بابام را نیاوردید؟ چرا بابام را زخمی کردید؟! بعد روح الله و عارف گفتند بابات بعداً می‌آید چون زخمی است داخل ماشین است، یواش یواش می‌آید. گفت نه، شما بروید از خانه، بابام را نیاوردید چرا کیفش را آوردید؟ دوست‌هایش کیفش را آوردند، لباس‌هایش را، عینک و ساعتش و همه چیزش را، ولی خودش را نیاوردند. بعد دیگر نشستند، خیلی گریه کردند و ساکش را تحویل دادند و رفتند. دیگه بچه‌ها خبردار شدند، تا امروز انتظار می‌کشند که پیکرش بیاید.

**: مزار ایشان در قطعه مفقود الاثرها در اصفهان است. در مورد آن قطعه هم توضیح می‌دهید…

علی: یک سنگ یادبود گذاشته‌اند؛ دو سال است می‌رویم سر خاکش و گریه می‌کنیم که داخلش جنازه نیست. هر کسی که می‌رود فاتحه می‌خواند به یک امیدی است، می‌رود فاتحه می‌خواند از آن شهید کمک می‌خواهد، اما ما دو سال رفتیم؛ دو سال است سنگ یادبود هست، دو سال رفتیم سر قبری گریه کردیم و در سرمان زدیم که هیچی داخلش نیست!

همسر شهید: آقای سیفی خیلی حاجت می‌دهد، ما خودمان وقتی برای بچه‌مان زن گرفتیم خیلی به بن‌بست رسیده بودیم، هر وقت حاجت از آقای سیفی بخواهیم به ما می‌دهد.

**: وقتی آقای سیفی رفتند بچه‌هایتان همه مجرد بودند؟ خودتان تنهایی برای بچه‌هایتان همسر انتخاب کردید؟

همسر شهید: بله.

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس
پدر و مادر شهیدان سیفی

**: می‌شود کمی توضیح بدهید.

همسر شهید: هر چه خواستگار آمد خودم یک مقدار تحقیق کردم که آدم‌های خوب هستند یا نه؛ اگر خوب بودند با بچه‌ها مشورت می‌کردیم و می‌گفتم مامان این آدم خوبی است، قبول می‌کنی؟ اختیارشان دست خودشان بود، اما من تحقیق می‌کردم. بچه‌ها هم هر چه ما می‌گفتیم قبول می‌کردند. آمدند خواستگاری، هر که خوب بود، تحقیق کردیم، خودم بهش اجازه دادم حرف‌هایشان را بزنند، حرف‌هایشان را زدند و دیگر به توافق رسیدند و دختر بزرگم را شوهر دادیم.

بعدش پسرم گفت مامان نوبت من است برایم زن بگیری؛ گفتم تا خواهرهایت را شوهر نداده‌ام تو را زن نمی‌دهم. بگذار اول خواهرهایت را شوهر بدهیم بعد برای تو انتخاب می‌کنیم. برای دختر کوچکم خیلی رفتند و آمدند؛ خیلی از هر جا می‌آمدند، دوباره یکی دیدیم خانواده‌اش خوب است، درباره خودِ پسر تحقیق کردیم، خانواده‌ااش خوب بودند، دختر کوچکم را شوهر دادیم. بعد نوبت خودش آمد. تولد خواهرم بود، فامیل‌ها بودند، آن دختر هم بود، آنجا رفتیم جشن تولد و همه جمع شده پسرم گفت مامان این دختر انگار خوب است، به درد من و شما می‌خورد. بیاید با شما زندگی کند. رفتیم خواستگاری‌اش، دختر جواب بله را داد و فوری برایش مراسم گرفتیم و عروسی کردند.

**: سخت نبود بدون آقای سیفی؟

همسر شهید: چرا؛ هر لحظه خواستگاری بچه‌هام بدون او سخت بود. پسرم آمد که کمر دخترها را ببندد، خیلی گریه کردیم، هم دخترم گریه کرد، هم پسرم، که چرا بابام نباشد کمرم را ببندد. وقتی برای عروسم رفتم چادر انداختم گفت مامان چرا بابایم نباشد چادر بیندازد؟! همه بچه‌هایم خیلی آرزو داشتند که پدرشان بالای سرشان باشند، اما قسمت نبود.

**: کدام خاطره ای ازشان برایتان بیشتر در ذهنتان متجلی می‌شود؟

همسر شهید: درباره آقای سیفی هر چه بگویم کم است. یک خواهر دارم بچه ندارد. آقای سیفی می‌آمد به خانه‌ام و می‌گفت آن خواهرت بچه ندارد، وقتی خواهرت آمد به خانه، امیرعلی را، فاطمه و زهرا را صدا نکن، پسرم پسرم نکن، چون خواهرت بچه ندارد؛ خیلی جگرش نازک است، خیلی قلبش کوچک است، جلوی خواهرت نگو پسرم و دخترم، چون تو کوچک خانه‌ای. از داداش‌هایم و خواهرهایم زودتر مثلا برای بچه‌هایم سرنوشت درست کردم، می‌گفت جلوی او نگویی پسرم و اینها. شوهرم خیلی حواسش بود به این چیزهای کوچک. اگر خواهرم دو روز خانه ما نمی‌آمد زنگ می‌زد می‌گفت کجایی فاطمه؟ می‌گفت خانه ام، می‌گفت پاشو بیا خانه ما، می‌گفت مینا چیزی گفته؟ می‌گفت نه پاشو بیا تاکسی دم در است، تاکسی از در خانه خواهرم تا در خانه می‌آورد، کرایه اش را می‌داد، خیلی مهربان بود، هر چه از مهربانی شوهرم بگویم کم است.

مثلا اول محرم می‌شد تا آخر محرم مداحی‌خوانی می‌کرد، کار می‌کرد، چایی می‌داد، خودش نذری می‌داد، گوسفند تحویل می‌داد، خیلی کارهایش خوب بود، همیشه کار خیر انجام می‌داد.

یک خانمی شوهر نداشت، سه تا بچه داشت، خرج خانه را که برای ما می‌آورد، ۱۵۰ تومان به او تقدیم می‌کرد، می‌گفت میناجان! این زن، شوهر ندارد، سه تا بچه دارد، فکرهای بد نکنی، گناه دارد، دور از جان، بچه ما فردا یتیم نشود. ۱۵۰  تومان خرج خانه آن زن را می‌داد. می‌گفت فکر بد نکنی بنده خدا شوهر ندارد. خیلی در کار خیر بود.

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! + عکس

**: چند تا نوه دارید؟

همسر شهید: دو تا نوه دارم؛ سومی در راه است.

**: بچه‌هایتان الان چند ساله هستند؟

همسر شهید: امیرعلی ۲۳، فاطمه ۲۰ ساله و زهرا ۱۶ ساله است.

**: ۱۶ ساله است و یک بچه هم دارد؟

همسر شهید: بله. بچه زهرا در راه است. در همین هفته ان‌شاالله می‌آید. این دخترم [فاطمه] یک بچه دارد، دختر کوچکم ۱۶ ساله است و یک بچه دارد.

**: دارید مادربزرگ می‌شوید…

همسر شهید: بله؛ پیر شدیم

**: از کارهای فرهنگی که انجام می‌دادید هم برایمان بگویید.

همسر شهید: کارهای فرهنگی خیلی انجام دادم، خیلی با نفرات سپاه کار انجام دادم، کار کردم، دو بار هم ملاقات ویژه با سردار سلیمانی داشتم، با آقای رئیسی سه بار ملاقات داشتم. در مشهد و در هتل رضوی با زن آقای رئیسی ملاقات داشتیم. برای کار فرهنگی می‌خواستندمجوز بدهند ولی هنوز قسمت نشده مجوز بدهند.

**: کار فرهنگی در چه حوزه ای می‌خواهید انجام دهید؟

همسر شهید: گروه‌بندی کارهای فرهنگی ما زیاد است. خیلی گروهمان زیاد و بزرگ است.

**: قبل از شهادت آقای سیفی هم کار فرهنگی انجام می‌دادید؟

همسر شهید: نه، آن موقع در قسمت دکترها کار می‌کردم.

**: در بیمارستان کار می‌کردید؟

همسر شهید: در قسمت دکترها در قسمت آشپزی کار می‌کردم.

**: ایشان مخالفتی نداشتند با اینکه بیرون کار می‌کنید؟

همسر شهید: نه؛ شوهرم نمی‌گذاشت، خودم می‌رفتم، چون آن دکتر دوستم بود، دکتر کتی، دکتر جعفری و دکتر وسیع دوست‌هایم هستند، آنها خیلی اصرار کردند، که مثلا خانمت ناراحتی قلبی دارد (من ناراحتی قلبی داشتم) گفتند باید خانمت بیاید بیرون. خود دکتر به من گفت باید بیرون کار کنی. دیگه من پیش دکترها کار می‌کردم.

آقای سیفی راضی نبود بروم، چون دکتر خودش گفت ناراحتی قلبی دارم باید بیرون باشم، بهش زنگ زد، بعد اجازه داد. بعد دکتر که رفتم، کار فرهنگی را شروع کردم.

**: بچه‌هایتان را هم درگیر کار فرهنگی کردید یا نه؟

همسر شهید: این پسرم دیگه گروه داشتند خودشان با حاج آقا حضرتی گروه بندی داشتند شب‌های جمعه به خانه هر کسی می‌رفتند، سینه زنی می‌کردند، تقریبا یک سال می‌شود آقای حضرتی رفته نجف آباد دیگه کار را ول کردند، درگیر زن و بچه شد.

**: دخترهایتان چطور؟

همسر شهید: نه، اینها خانه‌دار هستند، اختیارشان دست شوهرهایشان است. البتهدر گروه‌بندی فاطمیون هستند.

**: وضعیت شناسنامه‌تان چطور است؟

همسر شهید: من و زهرا شناسنامه ایرانی‌مان را گرفتیم، پسرم ودختر بزرگم مانده‌اند.

**: چرا؟

همسر شهید: چون گفتند تا حالا آماده نشده؛ به خاطر کرونا دفترها جابه جا شده، قاطی شده.

**: کسی به خانه شما سر می‌زند؟

همسر شهید: از وقتی کرونا آمده نه، ما خودمان می‌رویم سر می‌زنیم، آنها به ما سر نمی‌زنند!

**: اگر الان شهید از در بیایند داخل، شما حرفتان به ایشان چیست؟

دختر شهید: هیچی، بغلش می‌کنیم، غش می‌کنیم، گریه می‌کنیم، می‌خندیم.

**: شده به این لحظه فکر کنید؟ حسش می‌کنید؟

دختر شهید: بله.

**: اگر عرصه بهتان تنگ ‌شود یا برایتان یا مشکلی پیش بیاید جه می‌کنید؟

دختر شهید: یک خاطره می‌نویسم برایش، گریه می‌کنم، و روزی می‌شود که خاطره‌ها را می‌کَنم و می‌اندازم دور؛ نگهشان نمی‌دارم.

**: آن لحظه ای که مشکل برایتان پیش آمده وجود بابا را حس می‌کنید؟

دختر شهید: بله، حتی وقتی بچه ام را به دنیا آوردم خیلی بابایم را حس کردم.

**: شما چطور؟

دختر شهید: خب هر دختری آرزو دارد که پدرش باشد، چه در مراسم خواستگاری، چه مراسم عروسی، حتی لحظه شیرینی که مادر می‌شود دوست دارد پدرش کنارش باشد، اما این اتفاق نیفتاد.

**: وقتی ناراحتی یامشکلی برایتان پیش می‌آید که نمی‌توانید حتی به مامان بگویید، باهاشان حرف می‌زنید؟

دختر شهید: اول با باب الحوائج در میان می‌گذارم، ولی از بابایم هم می‌خواهم؛ از بابام چیزی نشده که بخواهم و بهم ندهد.

**: شهدا زنده هستند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

۷ماه شهادت شوهرم را مخفی کردم! +عکس بیشتر بخوانید »

حجت‌الاسلام محمدحسنی

حضرت زهرا (س) نخستین جهادگر مکتب «جهاد تبیین» است


به گزارش مجاهدت از گروه دفاعی امنیتی دفاع‌پرس، حجت‌الاسلام «عباس محمدحسنی» رئیس سازمان عقیدتی سیاسی ارتش صبح امروز (دوشنبه) در آیین اختتامیه جشنواره زوج‌های جوان نیروی پدافند هوایی ارتش که به میزبانی منطقه پدافند هوایی شمال شرق برگزار شد با اشاره به ایام ولادت حضرت زهرا (س)، اظهار داشت: سوره کوثر در شأن حضرت فاطمه (س) است؛ کوثر یعنی کسی که وجودش خیر پرشمار است.

وی افزود: حضرت فاطمه (س) حلقه اتصال بین نبوت و امامت است؛ چرا که همه امامان معصوم (ع) بعد از حضرت علی (ع) از نسل حضرت زهرا (س) هستند.

رئیس سازمان عقیدتی سیاسی ارتش ادامه داد: طبق آمار، ۱۵۰ میلیون نفر در دنیا افتخار سیادت و انتساب به خاندان امامت را دارند که همه از برکت وجود حضرت زهرا (س) است و از این تعداد شش میلیون نفر در ایران هستند.

حجت‌الاسلام محمدحسنی اضافه کرد: برخی از این افراد هرکدامشان یک دنیا هستند، از جمله امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری در ایران، آیت الله سیستانی در عراق، سیدحسن نصرالله در لبنان و بدرالدین حوثی در یمن.

وی با بیان اینکه مدافعان حرم تربیت شدگان مکتب فاطمی هستند، خاطرنشان کرد: نخستین بنیانگذار و مدافع حرم، حضرت زهرا (س) و نخستین شهید مدافع حرم نیز خود آن حضرت است.

رئیس سازمان عقیدتی سیاسی ارتش گفت: در مکتب «جهاد تبیین» هم حضرت زهرا (س) نخستین جهادگر است. اگر جهاد تبیین حضرت فاطمه (س) نبود، شاید امروز یک داعشی بودیم که از قتل عام لذت می‌بردیم.

حجت‌الاسلام محمدحسنی ادامه داد: امروز یکی از رسالت‌های زنان که در انقلاب و در دفاع مقدس هم پیشتاز بودند، این است که در جهاد تبیین هم پیشتاز باشند و روز زن وقتی مبارک است که «فاطمی» شویم.

وی در بخش دیگری از سخنان خود با اشاره به اینکه تشکیل زندگی مشترک و حفظ بقا و دوام آن راحت نیست، افزود: رعایت احترام، اظهار محبت و وظیفه‌شناسی متقابل محکم‌کننده پایه‌های زندگی مشترک است.

رئیس سازمان عقیدتی سیاسی ارتش اضافه کرد: رازداری، وفاداری و صبوری متقابل از دیگر مواردی است که در استحکام و دوام زندگی نقش دارد.

چهارمین جشنواره زوج‌های جوان پدافند هوایی ارتش از روز شنبه هفته جاری با حضور ۵۰ زوج به میزبانی منطقه پدافند هوایی شمال شرق امام رضا (ع) در مشهد آغاز شد و صبح امروز پایان یافت.

انتهای پیام/ 200

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

حضرت زهرا (س) نخستین جهادگر مکتب «جهاد تبیین» است بیشتر بخوانید »

تأسی شهید آقاعبداللهی به حضرت زهرا (س)/ درس‌هایی که از شهید صیاد شیرازی گرفته شد

تأسی شهید آقاعبداللهی به حضرت زهرا (س)/ درس‌هایی که از شهید صیاد شیرازی گرفته شد


تأسی شهید آقاعبداللهی به حضرت زهرا (س)/ درس‌هایی که از شهید صیاد شیرازی گرفته شدبه گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «علی آقاعبداللهی» از شهدای مدافع حرم تهرانی است که ۱۰ مهر سال ۱۳۶۹ به دنیا آمد. او فرزند چهارم خانواده پس از سه دختر بود. در سال‌های جنگ سوریه با وجودی که در یگان انصارالمهدی (حفاظت از شخصیت‌ها) خدمت می‌کرد و مشتاق حضور در جبهه سوریه شد و توانست با کسب موافقت خانواده و فرماندهان به سوریه اعزام شود تا اینکه ۲۳ دی همان سال به شهادت رسید و پیکرش در منطقه ماند تا مفقودالاثر باقی بماند.

پدر شهید آقاعبداللهی در گفت‌وگویی با گروه دوستان شهدایی اظهار داشت: علی، چون در یک خانواده مذهبی بدنیا آمدند اهل مسجد و مکبر مسجد بود. کمی بزرگتر که شد هیات عزاداری با کمک دوستانش منزل برپا کرد. خیلی کنجکاو بود و از روز‌های قبل و بعد از انقلاب سوال می‌کرد. چون من و برادرم در کمیته انقلاب بودیم برایش از درگیری‌ها با منافقین و جنگ با صدام تعریف می‌کردیم. خیلی خوشش می‌آمد که بداند دوران انقلاب چه گذشته برای همین کار‌های نظامی را دوست داشت. در سن ۱۲ سالگی وارد بسیج مسجد حضرت ولیعصر (عج) شد. به کار‌های رزمی مانند راپل، پرواز با پاراگلایدر و پریدن از هلی کوپتر خیلی علاقه داشت.

وی بیان داشت: به عنوان بسیجی در جریان مبارزه با فتنه گران درسال ۸۸ بسیار فعال بود و در درگیری‌ها مجروح شد، حتی فتنه گران موتورش را آتش زدند.

آقاعبداللهی درباره توسلات شهید به ائمه معصومین (ع) گفت: ایشان به حضرت زهرا سلام الله علیها بسیار علاقه‌مند بود و شهید صیاد شیرازی را بسیار دوست داشت. همسرش در بخشی از صحبت‌های خود که در کتاب شهید آمده ذکر کرده است که یک روز با علی صحبت می‌کردیم و او گفت دوست دارم بی نشان باشم و پیکرم برنگردد.

وی در ادامه بیان کرد: سال ۹۱ ازدواج کرد و حاصل این ازدواج یک پسر بنام امیرحسین است که در زمان رفتن علی به سوریه ۱۶ ماهش بود. پس از تحصیل در رشته الکترونیک دانشگاه آزاد اسلامی سال ۹۰ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و به یگان انصارالمهدی که مسولیت حفاظت شخصیت‌ها را برعهده دارند رفت. از آنجایی که بر خودش تکلیف می‌دید از حرم حضرت زینب سلام الله علیها و مردم مسلمان دفاع کند با اصراری که دو سال طول کشید توانست موافقت فرمانده‌اش را بگیرد. من باتوجه به اینکه همسر و فرزند داشت موافق نبودم، ولی چون مادر و همسرش موافقت کردند بنده هم رضایت دادم.

پدر شهید آقاعبداللهی تصریح کرد: ۱۹ آذر سال ۹۴ به سوریه اعزام شد. کارش در اتاق بیسم بود، ولی با اصرار خودش موافقت فرمانده را برای شرکت در عملیات کسب کرد تا اینکه ۲۳ دی در خالدیه خان‌طومان در محاصره جبهه النصره قرار گرفت و به شهادت رسید.

وی ادامه داد: یک روز در میان با ما و یا همسرشان تماس می‌گرفت، ولی هشت روز قبل شهادت در آخرین تماس گفت ما جایی می‌رویم که دسترسی به تلفن نداریم، نگران نباشید اگر تماس نگرفتم، پس از هشت روز از محل کارش آمدند منزل ما و خبر شهادت را دادند. اما متاسفانه نحوه شهادت را هیچکس حتی همرزم وفرمانده اش ندید والان چهار سال و نیم است که جاوید الاثر شده.

پدر شهید مدافع حرم گفت: داغ فرزند خیلی سخت است، مخصوصا برای مادر، همسر و فرزند، ولی دل خوشی ما به عاقبت بخیری فرزندمان و شهادت اوست، که امیدواریم مورد شفاعتش قرار بگیریم و مورد قبول خداوند متعال و اهل بیت علیهم السلام باشد.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تأسی شهید آقاعبداللهی به حضرت زهرا (س)/ درس‌هایی که از شهید صیاد شیرازی گرفته شد بیشتر بخوانید »