شهید مدافع حرم

حسرت شنیدن صدای «آسید یحیی» به دلم ماند

حسرت شنیدن صدای «آسید یحیی» به دلم ماند


گروه جهاد و مقاومت مشرق – هنوز با غم جدایی و دوری از همکار و همرزم قدیمی‌کنار نیامده اما وقتی برگه‌های تقویم بی‌وقفه و طوفان‌وار به میانه‌های آذر می‌رسند غمش رنگ و بوی دیگری به خود می‌گیرد، رنگ و بوی حسرت و جا ماندن از یک همکار.

می‌گوید هنوز چهره بشاش و خندان «آسید یحیی» از جلوی چشمانش رژه می‌رود و چشم به راه روزی است که دیدارشان تازه شود. رابطه اش با «آسید یحیی» فراتر از یک رابطه همکاری بوده، رابطه‌ای که در آن رفاقت و صمیمت موج می‌زده و حالا فقط خاطراتش برای او باقی مانده و فراقی که هضم کردنش برایش سخت است، همان فراقی که «علی قمیان» آن را بر نتابیده و بعد از شهادت سید یحیی براتی درخواست انتقالی می‌دهد.

سرهنگ علی قمیان، همکار شهید براتی

مسئول روابط عمومی‌ و تبلیغات سپاه صاحب الزمان(عج) استان اصفهان در این گفت و گو، روایتگر روزهای همنشینی با مدافع حرم حضرت زینب (س) می‌شود، مدافع حرمی‌که رفت تا عقیله بنی هاشم بار دیگر به اسارت حرامیان نرود.

دفتر نمایندگی ولی فقیه در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) جایی است که همکاری‌شان با یکدیگر از آن جا شکل می‌گیرد، همکاری که بعدها در قسمت روابط عمومی‌ و تبلیغات لشکر ادامه می‌یابد: «ابتدای آشنایی‌مان با همکار بودن در محل کار گذشت ولی روز به روز بر رفاقتمان افزوده شد. شهید براتی سال ۱۳۷۳ به استخدام سپاه درآمده بود و سن و سابقه خدمتی اش از من بیشتر بود اما از آن جایی که به عنوان نیروی بنده انجام وظیفه می‌کرد، احترام زیادی برای من قائل بود به طوری که تبعیت پذیری، ولایت پذیری و اطاعت از دستور مافوق ایشان زبانزد بود.»

تواضع و فروتنی سید یحیی در برخورد با همکاران و حسن برخورد در مراوده با دیگران از خصوصیاتی است که قمیان معتقد است در ضمیر شهید براتی نهادینه شده بود: «سید یحیی ساده بود و به تجملات علاقه‌ای نداشت. دوره‌ی تفسیر قرآن راهم گذرانده بود. گاهی اوقات که مشکلی پیش می‌آمد به‌واسطه آیات قرآن برای آن مشکل راه‌حلی پیدا می‌کرد. صبر زیادی داشت و آرامش عجیبی در کلامش بود. بهترین دوست و مشاوره‌ فرزندان و خانواده دوستان و آشنایان بود. هر وقت با مشکلی برخورد می‌کرد با سید یحیی مشورت می‌کردند و سید تا حد توانش مشکلش راحل می‌کرد. همیشه هم دیگران را در برابر مشکلات به صبر و نماز دعوت می‌کرد.»

سیدیحیی براتی در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید

خودش را سرباز امام زمان (عچ) می‌دانست: «سربازی بود که هر روز صبح باید با فرمانده‌اش تجدید میثاق کند. گوش به فرمان رهبری بود، کافی بود که آقا حرفی بزند. تمام تلاشش بر این بود که در چهاردیواری خودش و تا آن جا که توان دارد در بین دوستان و همکاران سخنان حضرت آقا را عملی کند. خودش را خادم اهل بیت(ع) می‌دانست، خادمی‌که دوست نداشت به چشم کسی بیاید مگر آنهایی که همه جوره دوست داشت برایشان خدمت کند.»

هرکس در لشکر امام حسین (ع) خدمت می‌کند، دلش بدجوری با اباعبدالله (ع) گره می‌خورد: «دل سید یحیی هم بیشتر وقت‌ها هوای کربلا می‌کرد، اشک بود که روی صورتش جا می‌انداخت و زیر چانه اش لباس‌هایش را خیس می‌کرد. آرزوی کربلا را داشت و بارها هزینه سفر به نینوا را آماده کرده بود اما لحظه آخر منصرف شده و هزینه اش را به کسانی می‌بخشید که نیاز مالی داشتند، می‌گفت: دستگیری از نیازمندان مهم‌تر است و بیشتر باعث خشنودی امام حسین (علیه‌السلام) می‌شود تا من بخواهم بروم زیارت و برگردم. از همین‌جا یک سلام می‌دهم ان شاءالله که آقا می‌شنود.»

تقدیر سید یحیی را برای جایی دیگر نوشته بودند. برای او مقدر شده بود پیش از آنکه چشمانش به ضریح مطهر سیدالشهدا (ع) بیفتد به خود چشمان اباعبدالله (ع) دوخته شود. معرکهای در دمشق یا همان شام بلا به راه افتاده بود، سید یحیی نمی‌گذاشت خط به خط اخبارشان از زیر نظرش رد شوند. مرد میدان عمل نمی‌توانست بنشیند و فقط ظلم را تماشا کند باید هر طور بود راهی می‌شد: «اصرار عجیبی به رفتن داشت، می‌گفت بچه‌های شما کوچک هستند ولی بچه‌های من از آب و گل در آمده‌اند. برای رفتن ثبت نام کرد و قرعه دفاع از حریم عقیله بنی هاشم (س)  هم به نامش در آمد تا  در لیست نفرات اعزامی ‌جای بگیرد.»

همه باید از این دنیا به جایی که محل ابدی زندگی‌شان هست بروند، اما چگونه رفتن مهم است و سید یحیی به گونه‌ای زندگی کرده بود که برایش در شب‌های قدر و شب‌های سرنوشت شهادت نوشته بودند: «یک انگشتر چند نگین که حرز داشت را به او دادم و گفتم آسید یحیی این انگشتر را به دست کن تا ان شاءالله سالم بروی و سالم برگردی اما تقدیر برای او طور دیگری رقم خورده بود، او انتخاب شد تا لباس شهادت را بر تن کند، لباسی که کاملا برازنده سید یحیی بود و سال‌های زیادی را برای رسیدن به مقام عند ربهم یرزقون به انتظار نشسته بود.»

صحبت درباره از دست دادن فرصت هم کلامی‌ در آخرین تماس، تلخ‌ترین بخش گفت وگوست. با این که پنج سال از آن روز می‌گذرد اما برایش انگار همین حالاست، زمانی که سید یحیی به او زنگ می‌زند ولی متوجه این تماس نمی‌شود و همان روز رفیق چندساله اش در جریان آزادسازی روستای خلصه در استان حلب براثر انفجار تانک و اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت می‌رسد تا حسرت شنیدن صدای سید یحیی تا ابد بر دلش بماند.

* سمیه مصور



منبع خبر

حسرت شنیدن صدای «آسید یحیی» به دلم ماند بیشتر بخوانید »

پیکر پاک شهید «ابوذر حسینی» تشییع و خاکسپاری شد


جزئیات مراسم وداع و تشییع شهید ابوذر حسینیبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مراسم وداع با پیکر شهید فاطمیون «سید ابوذر حسینی» دیروز (سه‌شنبه) پس از نماز مغرب و عشاء با حضور خادمان بارگاه ملکوتی حرم امام رضا (ع) و خانواده شهید در حرم مطهر رضوی برگزار شد.

مراسم تشییع این شهید مدافع حرم امروز (چهارشنبه) پس از نماز ظهر و عصر همراه با ادای احترام مسئولان و خانواده شهید، بدون حضور مردم در بهشت رضا مشهد مقدس برگزار و پیکر این شهید والامقام در قطعه گلزار شهدا در جوار یاران شهیدش به خاک سپرده شد.

مادر این شهید لشکر فاطمیون ساکن کشور افغانستان و پدر این شهید به رحمت خدا رفته است، از این شهید مدافع حرم یک فرزند پسر یک ساله به یادگار مانده است.

شهید «سید ابوذر حسینی» سال ۷۵ چشم به جهان گشود و سال ۹۴ به سوریه اعزام شد و ۲۸ آبان‌ سال ۹۹ در استان ریف دمشق به مقام رفیع شهادت نائل آمد.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

پیکر پاک شهید «ابوذر حسینی» تشییع و خاکسپاری شد بیشتر بخوانید »

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!



زینبیه

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی‌نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما کردیم و آنچه در ادامه می‌خوانید، آخرین قسمت از این داستان است.

گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. 

نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید. 

دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. 

قسمت اول تا نهم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵

اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶

قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷

خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹

«مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا می‌زد. 

کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد. 

بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه ائمه (علیهم السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. 

از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. 

خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند. 

مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد. 

ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و  ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید. 

به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد. 

چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد. 

مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، اشهدش را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد. 

می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانی‌ام و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند. 

مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس می‌کردم. 

از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :« یا زینب!» 

با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. 

با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند. 

بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟» 

و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» 

به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»…

از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. 

ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. 

احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» 

صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. 

پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. 

با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. 

پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. 

احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. 

دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را وحشیانه فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. 

مسیر حمله به سمت حرم را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. 

کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. 

تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از وهابی‌های افغانستانی؟!» 

جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» 

و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» 

قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. 

از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 

رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :« یا حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. 

گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. 

 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. 

صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 

گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد… 

تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. 

اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 

گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زد و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. 

دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 

اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. 

انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 

شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. 

مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 

جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. 

مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 

در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. 

نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. 

دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. 

یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 

سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. 

تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 

گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. 

در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 

نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» 

و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 

من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» 

چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید… 

سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. 

جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 

هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. 

خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 

صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید. 

رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته می‌شد. 

می‌توانستم تصور کنم تکفیری‌هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. 

تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 

نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» 

از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 

از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» 

هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب (علیهاالسلام)!» 

محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» 

و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 

در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. 

لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 

در برابر نگاهم می‌رفت و دامن عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (علیهاالسلام) شدم. 

می‌دانستم رفتن امام حسین (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. 

مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین لبیک یا زینب در صحن حرم پیچید…

دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. 

آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب حاج قاسم اومده!» 

یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» 

بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» 

سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را می‌داد. 

از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. 

ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که داریا آزاد شد. 

در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. 

حالا دل کندن از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. 

محافظت از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم. 

فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. 

از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. 

با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» 

دیدن حرمی که به ظلم تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» 

و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای شیعه و سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» 

و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. 

بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. 

مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟» 

دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»…

پایان



منبع خبر

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»! بیشتر بخوانید »

روزی که «گل‌آقا» شهید شد

شهادت ۱۴ مدافع حرم در یک روز



مدافعان حرم - مدافع حرم

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۱۶ آذر ۱۳۹۹ هجری شمسی برابر با ۲۰ ربیع الثانی ۱۴۴۲ هجری قمری و ۶ دسامبر ۲۰۲۰ میلادی است. مروری می کنیم بر حوادت مهم دفاع مقدس در این روز.

** تاریخ شهادت برخی شهدای دفاع مقدس در آذر ماه **

• کشتار دانشجویان معترض به حضور آمریکائیان در دانشگاه تهران (۱۳۳۲ ه.ش)

• شهادت شهید احمد قندچی (۱۳۳۲ ه.ش)

• شهادت شهید مصطفی بزرگ‌نیا (۱۳۳۲ ه.ش)

• شهادت شهید مهدی شریعت رضوی (۱۳۳۲ ه.ش)

• ولادت شهید محمد شکوری گرکانی (استان مرکزی، شهرستان آشتیان) (۱۳۴۴ ه.ش)

• شهادت شهید علی ولی‌پور (استان مازندران، شهرستان قائمشهر) (۱۳۵۹ ه.ش)

• شهادت شهید علمدار جوکار (استان فارس) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید سیدابوالفضل میر کریمی (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید بهمن موروثی (استان گیلان، شهرستان آستانه اشرفیه، روستای درگاه) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید عبدالله کاتبی (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید جلال انتظاری (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید رضا احمدی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید عباسعلی قلی‌پور (استان گیلان، شهرستان رشت، روستای دهنه‌سر شیجان) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید عبدالله نوری (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید محسن زحمتکش حسینی (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید محمد محمودی سنگدهی (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید یحیی سرپرست (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید عبدالله قربانی (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۶ ه.ش)

• ولادت شهید حسین صبوحی (استان اصفهان، شهرستان گلپایگان) (۱۳۷۱ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم سیداحمد حسینی‌ (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۳ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم عبدالرحیم فیروزآبادی (استان مازندران، شهرستان نکا) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم روح‌الله صحرایی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم محرمعلی مرادخانی (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم مصطفی شیخ‌الاسلامی (استان مازندران، شهرستان چالوس) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم مهدی قاضی‌خانی (استان همدان، روستای حیدره قاضی خان) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم سجاد مرادی (استان چهارمحال و بختیاری، شهرستان بروجن، روستای آورگان) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم حبیب روحی چوکامی (استان گیلان، شهرستان رشت، شهر خمام) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم احمد قاسمی کرانی (استان چهارمحال و بختیاری، شهرستان فارسان) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم سیدمجتبی ابوالقاسمی (استان خوزستان، شهرستان دزفول) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم مرتضی زارع (استان اصفهان، روستای اسلام آباد) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم احسان فتحی چم‌خانی (استان خوزستان، شهرستان بهبهان) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم سیداصغر فاطمی تبار (استان خوزستان، شهرستان امیدیه، روستای قلعه حمود) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم مهدی احمدی (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید بهزاد اصغری (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۹۷ ه.ش)

• شهادت شهید سیدمحمدباقر حسینی (استان فارس، شهرستان داراب) (۱۳۹۸ ه.ش)

• شهادت شهید احمد کندابی (استان گلستان، شهرستان گرگان) (۱۳۹۸ ه.ش)

• شهادت شهید سیدمحسن طاهری ششکی (استان مازندران، شهرستان ساری) (۱۳۹۸ ه.ش)

• روز دانشجو



منبع خبر

شهادت ۱۴ مدافع حرم در یک روز بیشتر بخوانید »

ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس

ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس



ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش روی شماست روایت دیدار فرزند شهید مرادخانی است با سردار حاج قاسم سلیمانی که اینگونه روایت می‌کند:

*درخواست همراه حاج قاسم از من

وقتی قرار شد حاج قاسم بیاید دیدن خانواده شهدای مدافع حرم، ما اطلاع نداشتیم. فقط مراسمی گرفتند و خانواده‌ها را سمت حسینیه‌ای راهنمایی کردند. وقتی خواستیم وارد شویم حس کردم گارد امنیتی شدیدی محوطه را مراقبت می‌کنند. کارت‌های ورودمان را نشان دادیم و وارد شدیم. من انتظار داشتم حداقل با آن حجم از جمعیت حداقل ۲۰ نفر همراه حاج قاسم داخل شوند، اما او همه را بیرون در گذاشته بود و تنها چند نفری که کارهای دفتری و امور مربوط به خانواده شهدا را پیگیری می‌کردند، همراهش بودند. یک به یک سر میزها می‌نشست و وقت می‌گذاشت. با آن همه مشغله و بیماری‌هایی که حتما داشت. چون کسی که دائم در جنگ است، حتما نه معده خوبی دارد و نه وقت زیادی. از نماز مغرب دیدارها شروع شد تا وقتی رسیدیم خانه ۱۲ شب بود. 

نزدیک میز ما که شد یکی از همراهانش که مرا می‌شناخت گفت: ممکنه چند تا میوه برای حاج قاسم پوست بکنی؟ می‌ترسم فشارش بیفتد. هر چه گفتیم غذا بخور قبول نکرد. می‌گوید اول باید با خانواده‌ها دیدار کنم، اگر وقت شد می‌خوریم. 

*ماجرای مدافعی که یک روز قبل از شهادت انگشتر «حاج قاسم» را گرفت

روی میز، عکس پدرم بود. حاج قاسم که نشست، میوه‌ها را تعارف کردم و شروع کرد به خوردن که نگاهش افتاد به عکس پدرم. گفت: این شهید یک روز قبل از شهادتش از من یک انگشتر گرفته بود. من او را می‌شناختم. نشانی انگشتر را هم داد. گفت: این شهید، طرح و برنامه‌ای برای یک عملیات داد که من خوشم آمد. برای همین انگشتر خودم را به او هدیه دادم. مادرم گفت اتفاقا وقتی وسایل همسرم را آوردند، یک انگشتر اضافه در بین آنها بود. حاج قاسم گفت: بله همانی هست که من دادم. گفتم به دستتان برسانیم؟ حاج قاسم گفت: نه آن را هدیه دادم که بعدا مرا شفاعت کند. 

صحبت‌هایی مطرح شد و سردار سلیمانی با کمال میل گوش می‌کرد. به همسر بنده گفت: شما دخترش هستید یا عروسش؟ خانمم گفت: عروسش هستم. حاجی گفت: می‌دانستی عروس از دختر بری پدرشوهرش عزیزتر است؟ قدر خودت را بدان. سپس انگشتری به خانمم هدیه داد و گفت: با همسرت استفاده کنید. این هدیه از طرف پدر شوهر شماست. بعد گفت حالا نمی‌خواهید عکسی با ما بگیرید؟ گفتیم باعث افتخار است. 

*اصرار حاج قاسم برای آروزی مخصوصش

بعد گفتند یک کاغذی بده برایت چیزی بنویسم. وقتی نوشت، روبوسی کردیم و سرش را گذاشت روی شانه من. گفت شما دعا کنید من شهید بشوم، هر چه بخواهید به شما می‌دهم. گفتم نه حاجی شما هم بروید دیگر کسی نیست. گفت: ما اینقدر سرباز برای امام زمان (عج) گذاشته‌ایم که ناراحت نباشید. بگذار ما هم به آرزویمان برسیم مثل پدرانتان. ما هم مرگ زیرکانه داشته باشیم و دعا نکنید در بستر بمیریم. گفتم: ان‌شاءالله هر چه خیر است همان می‌شود. باز اصرار کرد که بعد از نمازهایت برای من دعا کن. شما فرزندان شهدا هر چه دعا کنید، پدرانتان نه نمی‌توانند بیاورند. این جمله آخرش بود و از پیش ما رفت.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش روی شماست روایت دیدار فرزند شهید مرادخانی است با سردار حاج قاسم سلیمانی که اینگونه روایت می‌کند:

*درخواست همراه حاج قاسم از من

وقتی قرار شد حاج قاسم بیاید دیدن خانواده شهدای مدافع حرم، ما اطلاع نداشتیم. فقط مراسمی گرفتند و خانواده‌ها را سمت حسینیه‌ای راهنمایی کردند. وقتی خواستیم وارد شویم حس کردم گارد امنیتی شدیدی محوطه را مراقبت می‌کنند. کارت‌های ورودمان را نشان دادیم و وارد شدیم. من انتظار داشتم حداقل با آن حجم از جمعیت حداقل ۲۰ نفر همراه حاج قاسم داخل شوند، اما او همه را بیرون در گذاشته بود و تنها چند نفری که کارهای دفتری و امور مربوط به خانواده شهدا را پیگیری می‌کردند، همراهش بودند. یک به یک سر میزها می‌نشست و وقت می‌گذاشت. با آن همه مشغله و بیماری‌هایی که حتما داشت. چون کسی که دائم در جنگ است، حتما نه معده خوبی دارد و نه وقت زیادی. از نماز مغرب دیدارها شروع شد تا وقتی رسیدیم خانه ۱۲ شب بود. 

نزدیک میز ما که شد یکی از همراهانش که مرا می‌شناخت گفت: ممکنه چند تا میوه برای حاج قاسم پوست بکنی؟ می‌ترسم فشارش بیفتد. هر چه گفتیم غذا بخور قبول نکرد. می‌گوید اول باید با خانواده‌ها دیدار کنم، اگر وقت شد می‌خوریم. 

*ماجرای مدافعی که یک روز قبل از شهادت انگشتر «حاج قاسم» را گرفت

روی میز، عکس پدرم بود. حاج قاسم که نشست، میوه‌ها را تعارف کردم و شروع کرد به خوردن که نگاهش افتاد به عکس پدرم. گفت: این شهید یک روز قبل از شهادتش از من یک انگشتر گرفته بود. من او را می‌شناختم. نشانی انگشتر را هم داد. گفت: این شهید، طرح و برنامه‌ای برای یک عملیات داد که من خوشم آمد. برای همین انگشتر خودم را به او هدیه دادم. مادرم گفت اتفاقا وقتی وسایل همسرم را آوردند، یک انگشتر اضافه در بین آنها بود. حاج قاسم گفت: بله همانی هست که من دادم. گفتم به دستتان برسانیم؟ حاج قاسم گفت: نه آن را هدیه دادم که بعدا مرا شفاعت کند. 

صحبت‌هایی مطرح شد و سردار سلیمانی با کمال میل گوش می‌کرد. به همسر بنده گفت: شما دخترش هستید یا عروسش؟ خانمم گفت: عروسش هستم. حاجی گفت: می‌دانستی عروس از دختر بری پدرشوهرش عزیزتر است؟ قدر خودت را بدان. سپس انگشتری به خانمم هدیه داد و گفت: با همسرت استفاده کنید. این هدیه از طرف پدر شوهر شماست. بعد گفت حالا نمی‌خواهید عکسی با ما بگیرید؟ گفتیم باعث افتخار است. 

*اصرار حاج قاسم برای آروزی مخصوصش

بعد گفتند یک کاغذی بده برایت چیزی بنویسم. وقتی نوشت، روبوسی کردیم و سرش را گذاشت روی شانه من. گفت شما دعا کنید من شهید بشوم، هر چه بخواهید به شما می‌دهم. گفتم نه حاجی شما هم بروید دیگر کسی نیست. گفت: ما اینقدر سرباز برای امام زمان (عج) گذاشته‌ایم که ناراحت نباشید. بگذار ما هم به آرزویمان برسیم مثل پدرانتان. ما هم مرگ زیرکانه داشته باشیم و دعا نکنید در بستر بمیریم. گفتم: ان‌شاءالله هر چه خیر است همان می‌شود. باز اصرار کرد که بعد از نمازهایت برای من دعا کن. شما فرزندان شهدا هر چه دعا کنید، پدرانتان نه نمی‌توانند بیاورند. این جمله آخرش بود و از پیش ما رفت.



منبع خبر

ماجرای انگشتر حاج قاسم در وسایل یک شهید +عکس بیشتر بخوانید »