شهید مدافع حرم

قاچاق انسان در کوله‌پشتی شهید مدافع حرم! +عکس

قاچاق انسان در کوله‌پشتی شهید مدافع حرم! +عکس



بارها وقتی شهید مسلم خیزاب برای دفاع از حرم راهی سوریه می‌شد، محمدمهدی خودش را در کوله‌پشتی پدرش قایم می‌کرد تا قاچاقی با پدرش به مأموریت برود!

به گزارش مجاهدت از مشرق، بعد از شهادت مسلم خیزابT سجاده‌اش که در بالکن بود، هنوز سرجایش است و گل‌هایی که روزهایی مسلم به آن‌ها رسیدگی می‌کرد، همچنان رشد می‌کنندY بدون اینکه همسر مسلم به آن‌ها کاری داشته باشد، این‌ها بخشی از صحبت‌های اعظم رنجبر همسر شهید مسلم خیزاب است که معتقد است شهیدش حواسش به همه چیز حتی گل‌ها هم هست.

قاچاق انسان در کوله‌پشتی شهید مدافع حرم! +عکس
مزاح مسلم با یک تشییع نمادی!

جناب خیزاب! سرهنگ من! إن‌شاالله از سربازان آقا امام زمان (عج) باشی

از آنجایی که شهید مسلم خیزاب به رهبر علاقه داشت، قبل از شهادتش به همسرش سفارش کرده بود: اگر من شهید شدم و از شما پرسیدند چه چیزی می‌خواهید، بگویید دیدار حضرت آقا! همین هم شد و بعد از شهادت مسلم، با درخواست محمدمهدی و مادرش، آن‌ها به دیدار رهبر انقلاب رفتند. محمدمهدی در آنجا صحبتی کوتاه با رهبر انقلاب داشت و بعد گفت: لبیک یا خامنه‌ای! جانم فدای رهبر، برای سلامتی آقا مسلم صلوات، برای سلامتی رهبر معظم بلندتر صلوات. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای هم در پاسخ به محمدمهدی فرمودند: «جناب خیزاب.. سرهنگ من.. إن‌شاالله از سربازان آقا امام زمان (عج) باشی».

قاچاق آدم در کوله‌بار شهید مدافع حرم!

قاچاق انسان در کوله‌پشتی شهید مدافع حرم! +عکس
شب‌های قبل از مأموریت، محمدمهدی به درون کوله پشتی نظامی پدرش می‌رفت تا او را از رفتن منصرف کند یا اینکه همراه او برود

به گزارش مجاهدت از فارس، شهید مدافع حرم مسلم خیزاب در ۱۰ دی‌ماه سال ۱۳۵۹ شمسی در «اصفهان» به دنیا آمد. او در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) تا فرماندهی «گردان یا زهرا (س)» پیش رفت. با آغاز نبرد ترویست‌ها در سوریه، مسلم عزم حضور در دفاع از حرم حضرت زینب (س) را کرد و سرانجام در سال ۱۳۹۴ موفق شد برای دفاع عازم شود.

او سرانجام در جریان عملیات محرم در ۲۰ مهر ماه ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. شهید مسلم خیزاب در وصیت‌نامه‌اش درباره نوشته سنگ مزارش نوشت: بر روی سنگ قبرم بنویسید تشنه نابودی صهیونیست‌ها بوده و هستم و بهترین روزم، روز نابودی صهیونیست‌هاست.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

قاچاق انسان در کوله‌پشتی شهید مدافع حرم! +عکس بیشتر بخوانید »

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!



آن موقع‌ها یک جایی برنج می دادند که کوپنی نبود. حاج آقا ده کیلو گرفته بود. بعد گفت که آقا رضا هم برود و بگیرد. آقا رضا قبول نکرد و گفت بابا ده کیلو گرفته و بس است. مگر می خواهی انبار کنی!؟

گروه جهاد و مقاومت مشرق سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال ۱۳۴۳ در تهران، یکی از مسئولان و فرماندهان اسبق لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.

شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سال‌های ۱۳۶۲، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۷ در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب می‌شد و پس از ۴۰ روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.

گفتگوی قبلی ما با همسر شهید حاج رضا فرزانه را هم اینجا بخوانید:

دختری که در مراسم عقد، ۳ بار «بله» گفت +عکس

پنهان کردن مجروح جنگی در بیمارستان لقمان‌الدوله! +عکس

انتظار عجیب مادر شهید در دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها!

عروسی با کفش‌های کتانی! + عکس

پیامک حاج رضا به گوشی شهید همدانی چه بود؟

خبر شهادت «حاج رضا» را همه می‌دانستند جز ما!

شب ۲۳ بهمن بر خاندان فرزانه چگونه گذشت!؟

مزار خالیِ «حاج رضا» آرامم می‌کرد

تعبیر رهبر انقلاب درباره شهید فرزانه

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگو با مادر شهید حاج رضا فرزانه است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!

*اهل مسجد بود

رضا از بچگی به مسجد می رفت. پدرش خیلی تأثیر داشت و رضا را با خودش می برد. بعد انقلاب هم بسیجی شد. مسجدمان یک پیش‌نماز داشت به نام حاج قدرتی که خیلی خوب بود. همین رفتارهای خوب بود که پای رضا را به مسجد باز کرد.

توی بسیج با موتور به اطراف مهرآباد می رفت و نگهبانی می‌دادند. قبل از انقلاب هم در مسجد، مکبر بود. خود حاج آقا هم مؤذن مسجد بود. قبل از نماز همیشه در مسجد بود و اذان می‌داد. آقا رضا هم به خاطر پدرش همیشه در مسجد بود. بعضی وقت‌ها با بچه‌ها و دوستانش در مسجد می‌خوابید.

*درسش را رها کرد

بعد از انقلاب، خیلی زود جنگ شروع شد و هواپیماها آمدند و مهرآباد را زدند. آن موقع آقا رضا درسش را رها کرده بود. می رفت مسجد و شب‌ها هم می رفت کشیک می‌داد. کسانی که بزرگتر از آقا رضا بودند به منطقه رفته بود و شهید شده بودند. یک روز آقا رضا آمد و گفت دوستم بیک‌محمدی به عملیات رمضان رفته و نیامده. رضا گفت من می‌خواهم بروم منطقه. گفتم برای چی؟ گفت می خواهم بروم ببینم دوستم بیک‌محمدی را پیدا می‌کنم یا نه. حدودا ۱۸ ساله بود. یک دفعه دیدم یکی از دوستانش که بعدا شهید شد، در زد و گفت حاج‌خانم! آقا رضا آمد. یک هفته است آمده ولی زخمی شده… بعدا فهمیدم همه لباس‌ها و بدنش سوخته بود. لباس تنش تکه پاره شده بود. آورده بودند بیمارستان ولی ما خبر نداشتیم. دوست آقا رضا گفت یک لباس بده تا آقا رضا را از بیمارستان بیاورم. یک لباس دادم و رفت.

* دو هفته خوابید

همسایه مان گفت آقا رضا زخمی شده؟ گفتم نه… وقتی حاج اقا آمدند به ایشان گفتم می گویند آقا رضا زخمی شده. گفت کدام بیمارستان، گفتم من نپرسیدم. گفت چرا نپرسیدی؟ گفتم قرار شد آقا رضا را بیاورند. ناهار را درست کردم و دیدم که آقا رضا با دوستش آمد. یک عصا دستش گرفته بود و یک پایش هم زخمی بود و دمپایی پایش بود.

دو هفته در خانه خوابید. بعدش دیگر رفت جبهه و پایش به آنجا باز شده بود. رفت و آمد و چند بار هم آمد. تقریبا ۱۹ ساله بود که با خانواده خانمش آشنا شد و تصمیم گرفت که ازدواج کند. من گفتم نه؛ الان زود است و کوچکی. خانمش هم بسیجی بودند و در مسجد با هم آشنا شدند.

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!
مادر شهید رضا فرزانه

*اولش اجازه ندادم ازدواج کند

یک سال من ازدواج کند اجازه ندادم و گفتم حالا زود است. یک سال بعد، آقا رضا ۲۰ ساله بود که رفتیم خواستگاری. دوستان زیادی داشت که خیلی‌هایشان شهید شدند. یک روز آمد و گفت که دوستم امیر شاه‌آبادی شهید شد و مادرش خیلی دلاور بود. من هم دوست دارم شما هم اینطوری باشی. من رفتم پیکر شهید را گرفتم و آوردم، مادرش خیلی مقاوم بود. من هم دوست دارم اگر شهید شدم، ‌ تو اینطوری باشی. گفت من مادرانی که گریه می کنند را دوست ندارم.

* دسته گل به دستم بگیرم؟

خلاصه رفتیم خواستگاری و خودشان با هم آشنا شده بودند. خانمش هم با دخترم دوست بودند. قبول کردند و آمدند دسته گل گرفتند که بروند پیش آقا، برای عقد، قبول نکرد که دسته گل را دستش بگیرد. می گفت من خیلی از دوستانم شهید شده‌اند، حالا دسته گل به دستم بگیرم؟ خلاصه دسته گل را داد به داماد بزرگمان که ببرد. همه مراسم‌ها در خانه خودمان برگزار شد. خانواده عروس هم آمدند خانه ما و مراسم‌ها برگزار شد. حدود هشت ماه هم نامزد بودند.

* «آقا» خطبه عقدشان را خواندند

سال ۶۳ آقا رضا و خانمش پیش حضرت آقای خامنه ای رفتند. من و خواهرم و شوهرخواهرم و شوهرم بودند که با هم رفتیم خدمت آقا که آن زمان رییس جمهور بودند و عقدشان را خواندند و آمدیم. هشت ماه هم نامزد بودند. آقا رضا سال ۶۲ محافظ رییس جمهور بودند و آشنایی‌شون با آقا از آنجا بود.

بعد از هشت ماه که آقا رضا از منطقه آمد، گفت می‌خواهم خانمم را بیاورم خانه. گفت عروسی و مهمانی هم وقت نداریم بگیریم. حتی گفت در مسجد هم برنامه‌ای برگزار نکنیم. ده روز بعد رفت منطقه. می رفت منطقه و دو ماه تا چهل روز آنجا بود. وقتی می آمد ده روز می ماند و دوباره می رفت.

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!

* نمی خواهم عروسی بگیرم!

رضا گفت من خوشم نمی اید و نمی خواهم عروسی بگیرم. این همه مردم شهید شده اند، من که نمی توانم عروسی بگیرم و دست بزنم؟ به همین خاطر عروسی نگرفت. رفتند قم و از انجا آمدند و یک هفته ماند و دوباره رفت منطقه. گاهی ۵۰ روز و گاهی دو ماه می ماند. چند روز می آمد مرخصی و دوباره می رفت. دو سال بعد از آن، خانمش باردار شد. پسر بزرگش به دنیا آمد. خانمش پیش من بودند. آن موقع دو تا دخترم ازدواج کرده بود و سه دختر در خانه داشتم. یک پسرم هم کوچک بود. خانم آقا رضا هم پیش ما زندگی می کرد.

سالی که تهران موشک‌باران می شد، حاج آقا خیلی دوست داشت برود منطقه. یک بار که آقا رضا سه ماه رفته بود برای شناسایی به داخل عراق، ما سه ماه ازش خبری نداشتیم که شهید شده یا نه. خیلی ناراحت بودیم. بعدش حاج آقا می خواست برود جبهه من هم موافقت کردم و رفتند به جبهه. آقا رضا هم که هنوز وضعیتش معلوم نبود. بعدش یک روز آقای قاسم رحمانی که الان دامادم شده، یک روز آمد و گفت حاج آقا گفته من یک جفت پوتین در فلان جا گذاشته ام، ‌بدهید تا برای حاج آقا ببرم. اگر خبری هم از آقا رضا آمده، به من بدهید تا برای حاج آقا ببرم.

* حاج آقا شب‌کار است

یک شب خوابیدم و بعد دیدم که حیاتمان خیلی بزرگ بود و درب حیات هم شیشه‌ای بود. خیلی ها هم می پرسیدند چرا حاج آقا اذان نمی گوید؟ من می گفتم حاج آقا شب‌کار است و شب‌ها دیر می آید و نمی تواند اذان بگویند. نصف شب بود که دیدم زنگ زدند. رفتم و در راهرو را باز کردم و در شیشه، سایه من را دیدند. آقا رضا من را دید و گفت مامان! در را باز کن. آقا ررضا آمد و دیدم همه کف پایش طاول زده. همه مدارکشان هم در دره افتاهد بود و پیدا نکرده بودند. گفت بابایم کو؟ گفتم شب‌کار است و نیامده. پسر کوچکم دو تا دخترم را بیدار کرد. پسر کوچکم ناگهان گفته بود که بابا هم رفته منطقه. آقا رضا هم ناراحت شد و گفت من به بابایم گفتم که یا من باید بروم یا شما. با این بچه های کوچک، صلاح نیست. بهش گفتم من خدوم گفتم برود. می ترسیدم جنگ تمام بشود و اگر جبهه نرفته باشد، خیلی ناراحت می شود. حاج آقا سه ماه در منطقه بود. دخترم به آقا رضا گفته بود من باردارم. شما برو و حاج آقا را بفرست که بیاید تا اگر بچه‌ام به دنیا آمد، مادرم بتواند بیاید پیش ما و از من نگهداری کند.

* من سالمم

آقا رضا رفت منطقه و من هم قبلش چند بار حنا به پایش زدم که کمی خوب شود. بعدش حاج آقا آمد. این عکس ها را هم حاج آقا در منطقه انداختند. آقا رضا هم در منطقه ماند تا وقتی که جنگ تمام شد.

جبهه که بود، برایم نامه می نوشت. بعضی وقت ها دوستان آقا رضا نامه هایش را برای می آورد. نامه را که می خواندم، آرام می شدم. سلام و احوالپرسی می کرد و می نوشت که مادر! من سالمم و ناراحت من نباشی. من هم پیش خودم می گفتم ناراحت نیستم. خدا پشت و پناهت باشد.

* رختخواب را جمع می کردم

گاهی که می دیدم جنگ شدید شده، احساس می کردم این دفعه که رفت، دفعه دیگر آقا رضا را نمی بینم. مثلا رختخواب را جمع می کردم و می گفتم الان پسرم در سنگر سرد و گرم خوابیده و من نباید روی رختخواب نرم بخوابم. در نامه‌ها برایم می نوشت که جایش خوب است و من نگرانش نباشم. مثلا اگر زودتر می آمد به مرخصی، خیلی خوشحال می شدیم. همسرش هم که پیش من بود.

* خیلی مخلص بود

آقا رضا خیلی مخلص بود. ما در خانه مان که بزرگ بود، مستأجر داشتیم. سرش را می انداخت پایین و می آمد. یک بار عکسی از خودش در منطقه فرستاده بود که خیلی می خندید. همسایه مان که این عکس را دید، پرسید حاج خانم! آقا رضا هم می خندد؟… گفتم بله که می خندد!… گفت آخر در این مدت، هیچ وقت سرش را بالا نمی آورد و ما صورتش را هم ندیده ایم.

مستأجرمان دختر بزرگ داشتند و آقا رضا خیلی احتیاط می‌کرد و احترامشان را حفظ می کرد و نگاه نمی کرد. هم خدا بیامرزد پدرش و هم خودش خیلی با اخلاص بودند. آقا رضا هر چیزی که یاد گرفته بود، از پدرش یاد گرفته بود. حاج آقا خیلی مومن بود.

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!

*بستنی‌فروشی با چرخ

تابستان ها می رفتند بستنی یخی را در چرخ می گذاشتند و می فروختند. یک روز دیدم یک چرخ آورد به خانه. گفت رفتم جایی، آشنا بود، گفتم این چند تا بستنی را بده تا من بفروشم. گفتم این ها آب می شود و ضرر می کنی. گفت نه می خواهم کار کنم تا پول در بیاروم. تقریبا یکی دو سال تابستان ها کار می کرد و با چرخ، بستنی یخی می فروخت. خیلی بچه باغیرتی بود.

*برنج زیادی نمی‌خواهیم!

آن موقع‌ها یک جایی برنج می دادند که کوپنی نبود. حاج آقا ده کیلو گرفته بود. بعد گفت که آقا رضا هم برود و بگیرد. آقا رضا قبول نکرد و گفت بابا ده کیلو گرفته و بس است. مگر می خواهی انبار کنی!؟ بذارید به یک نفر دیگر برسد. ما که دو نفر بگیریم، شاید ب یک نفر دیگر برسد. می ترسید که در احتکار شریک بشود.

*سید احمد معصومی‌نژاد

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم! بیشتر بخوانید »

فیلم/ یار دیرین حاج قاسم

فیلم/ یار دیرین حاج قاسم

کد ویدیو

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ یار دیرین حاج قاسم بیشتر بخوانید »

مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران

تصاویر/ مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران


مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تصاویر/ مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافع حرم «داود جعفری» در معراج شهدای تهران بیشتر بخوانید »

از نوزادی همه عاشقش بودند

از نوزادی همه عاشقش بودند



همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – «محمدتقی» خردادماه ۱۳۹۴ هنگام رفتن به سوریه از منزل به بهانه کارکردن در شهر دیگر خارج شد. تا بیست روز که در پادگان بود با گوشی خودش زنگ می زد و من اصلا شک نکردم که می خواهد سوریه برود…

تواضع، مظلومیت و غربت سه خصیصه مشترک رزمندگان مهاجری است که با عشق دفاع از حرم حضرت زینب(س) به مهاجرت دیگری دست زدند و چه زیبا مصداق واژه قرآنی مهاجران به سمت خدا را معنا کردند. لشکر فاطمیون در سال ۱۳۹۰ شمسی با استعداد یک گروهان اعلام موجودیت کرد و امروز با نام تیپ یا لشکر فاطمیون با نام عربی (لواء فاطمیون) شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه شهید علیرضا توسلی (متولد ۱۳۴۱) ملقب به ابوحامد بود که در سال ۱۳۹۳ در جبهه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل گشت. در دوران هشت سال دفاع مقدس نیز بیش از ۲ هزار نفر افغانستانی در راه آرمان‌های انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.

جوان است و در سرش هزاران آرزو می پروراند و برای رسیدن به این آرزوها تمام تلاش خود را می کند. حال چگونه می شود که همین جوان همه آرزوهایش را زیر پا می گذارد و با تمام خواسته ها و تمایلات درونی خود مبارزه می کند و راه رفتن را بر می گزیند؟

شهید محمدتقی باقری با وجود اینکه از خطرات و مشکلات سوریه به خوبی آگاه بود درسال ۹۴ وارد میدان نبرد با تکفیری‌ها شد. او با وجود اینکه خوب می دانست در غربت چه خطرها و مشکلاتی همسر و دختر دوساله اش را تهدید می کند باز هم آن ها را به خدای خویش سپرد تا کربلایی دیگر برپا نشود. در ادامه و در چند قسمت، گفتگوی مشرق با مادر این شهید بزرگوار را می‌خوانیم.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: با عرض سلام و خدا قوت، لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.

مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم؛ سلام به همه دوستان؛ باقری مادر شهید محمدتقی باقری هستم.

**: شما الان چند سالتان است؟

مادر شهید: ۴۷ ساله هستم.

**: افغانستان به دنیا آمدید؟

مادر شهید: بله.

**: کدام ولایت؟

مادر شهید: غزنی.

**: چند سال است به ایران آمده‌اید؟

مادر شهید: ۳۶ سال است.

**: الان ۳۶ سال است شما به ایران آمده‌اید، مثلا ده یازده سالتان بوده به ایران آمدید.

مادر شهید: موقع جنگ ایران و عراق بود.

**: موقع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آمدید. پس آن روزها یادتان هست دیگر. تقریبا فکر می کنم سال ۶۴ **: ۶۵ می شود.

مادر شهید: بله.

**: از آن موقعی که آمدید سمت ایران چیزی یادتان هست؟

مادر شهید: زیاد یادم نیست، کوچک بودم آن موقع. بعد با ماشین از مرز آمدیم، سختیِ زیادی ندیدیم، آمدیم داخل اصفهان.

**: از خود افغانستان، همان ولایت غزنی که شما گفتید چیزی یادتان هست؟ خاطره ای که پررنگ باشد؟

مادر شهید: پدر و مادرم کشاورز بودند، خیلی یادم نیست، کوچک بودم که آمدیم ایران.

**: شما در خود ولایت غزنی بودید یا یکی از روستاهای آنجا؟ یادتان است چه روستایی بود؟

مادر شهید: روستایش یادم نیست.

**: ولی گفتید پدر و مادرتان مثل سایر مردم کشاورزی می کردند، شغل های دیگری هم در کنار کشاورزی داشتند؟

مادر شهید: آره دیگه، کار دولتی هم می کردند.

**: یعنی کارمند دولت بودند؟

مادر شهید: در ایران می گویند فرمانده، آنجا می گویند در افغانستان قوماندان.

**: از جنگ شوروی، فکر می کنم چیزی یادتان نمی آید؟

مادر شهید: نه، من نبودم.

**: پدرتان که گفتید قوماندان (فرمانده) بودند یادتان هست برای مردم مظلوم افغانستان چه کارهایی انجام می دادند؟

مادر شهید: پدرم با یک کسی عهد و همکاری کرده بود که مظلوم ها را خیلی حمایت می کردند، می آمدند مثلا آنجاهایی که مردهای خانواده ها را در خود ماه رمضان می بردند و قبرش را خودشان می کندند و زنده به گورش می کردند، پدرم از اینها و از این مظلوم ها حمایت می کرد.

**: که صدایشان را برساند به دولت ها و حقشان را بگیرد.

مادر شهید: بله؛ با آقای سید جنرال همکاری می کرد.

**: شما گفتید که با پدر و مادر مستقیم آمدید ایران یا جای دیگری هم رفتید؟

مادر شهید: اول رفتیم پناهنده شدیم به پاکستان.

**: به خاطر جنگ و مشکلاتی که داشتید؟

مادر شهید: همان جنرال به پدرم دستور داد که آدم هایی که دنبال پدرم می گشتند و حسین داد صفری را باید دستگیرش کنید و با نفت آتشش بزنید.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: به خاطر اینکه از مردم مظلوم دفاع می کرد دولتی ها به خونش تشنه بودند؟

مادر شهید: دولتی نبودند، مثل طالبان یک گروهی بودند.

**: کمونیست بودند؟

مادر شهید: آره، کمونیستی بودند که با لباس طالب ها آمده بودند، اما به عنوان تروریسم حساب می شدند چون مردهای خانواده ها را در ماه رمضان اینطوری می کشتند و قبرشان را می کندند؛ بعد می گفتند بخواب، بعد دوباره رویشان خاک می‌ریختند و زنده به گور می کردند…

**: مخالف دین و تشیع بودند؟ می خواستند که کلا مردم شیعه بساطشان برچیده شود، هدفشان همین بود. چون پدر شما مدافع حقوق شیعه بوده اولویت بوده که حتما پدر شما را بتوانند یک طورهایی سر به نیست کنند.

مادر شهید: آره؛ می گفت با نفت آتشش بزنیم. به خاطر اینکه جانش خیلی در خطر بود آقای جنرال دستور داد که با خانواده ات باید از افغانستان بروی.

**: از طرف فرمانده کل‌شان دستور دادند که از افغانستان خارج شوی؟

مادر شهید: آره، گفت چند سال زحمت کشیدی دستور می دهم که با خانواده ات بروی که دستگیر نشوی. نه نفر فرستاده بودند که ما با قرآن می آییم پیش شما، برای عذرخواهی، خود جنرال این را فهمید که با قرآن می خواهند پدرن را گولش بزنند و می خواهند دستگیرش کنند.

**: اینها یک حزبی بودند که مثلا ظاهرنمایی می کردند.

مادر شهید: ظاهرنمایی مثل افرادی که می گویند حضرت محمد رسول الله است و باید به دین اسلام باشیم اما دستورات دین را اجرا نمی کنند.

**: شما نمی دانید چه گروهی بودند؟

مادر شهید: گروهش از طائفه نصری بودند، ما شورایی بودیم.

**: یعنی آن حزب هایی که بعد از جنگ شوروی در افغانستان شکل گرفت؟ چون بعد از این اتفاق، گروه ها و حزب های مختلفی شکل گرفت، گروه ها و حزب هایی که مخالف هم می جنگیدند یکی نصری با لباس های مبدل می رفتند که جبهه مخالفشان را از بین ببرند.

مادر شهید: می خواستند نفرات مهم و کشور افغانستان را نابود کنند.

**: شما گفتید که فرزند چندم خانواده هستید؟

مادر شهید: فکر کنم چهارمین فرزند هستم.

**: پس ده یازده سالتان بود و با خانواده تصمیم گرفتید از افغانستان بروید؛ چون فرمانده کلشان آقای جنرال به پدرتان دستور دادند که شما باید از افغانستان خارج شوید وگرنه جانتان در خطر است و هر اتفاقی که بیفتد به گردن خودتان است، حتما باید از اینجا خارج شوید.

مادر شهید: آره، چون خیلی پدرم را دوست داشتند برای همین گفتند تو نباید کشته شوی.

**: به خاطر آن خدمات ارزشمندی که انجام داده بودند برای ایشان.

مادر شهید: بله. به خانه بابام حمله کرده بودند، شبی که قرار بود ما فردایش برویم طرف پاکستان، شبش حمله کردند.

**: شما از آن حمله چیزی یادتان می آید؟

مادر شهید: کم کمش آره. حمله کردند بعد دوباره از زیر درخت ها بابام و نفراتشان رفتند، می خواستند بابام را دستگیر کنند و همانجا آتشش بزنند، با نفراتش فرار کردند، بعد از طرف پاکستان به صورت پیاده آمدیم.

**: شما مثلا در خانه ماندید، از یک راه مخفی خودشان را سعی کردند نجات بدهند.

مادر شهید: ما زن ها ماندیم.

**: بعد از اتفاقی که آن شب افتاد، چند روز بعدش شما مهاجرت کردید؟

مادر شهید: آنها رفتند یک جای دیگر و در منطقه کوهستانی منتظر ما بودند، بعدش من با مادرم و داداش هایم رفتیم.

**: شب بود؟

مادر شهید: روز بود، به ما کاری نداشتند.

**: پس هدفشان فقط پدرتان بود.

مادر شهید: آره، فقط می خواستند پدرم را دستگیر کنند.

**: شما خودتان را رساندید و پناهنده پاکستان شدید، چند سال پاکستان بودید؟

مادر شهید: حدودا سه سال انجا بودیم. خانه‌ای در آنجا خریدیم، خانه داشتیم، خانه را دوباره فروختیم. آمدیم ایران.

**: پدرتان به این فکر نیفتاد که از پاکستان برگردد به افغانستان؟

مادر شهید: به خاطر نبودن امنیت نتوانست برود. همان دشمن هایش آنجا و دنبالش بودند.

**: یادتان هست چرا پدرتان تصمیم گرفتند بیایند ایران؟ چرا ایران را انتخاب کردند؟

مادر شهید: ایران بهترین جا بود، شیعه بود، افغانستان که شیعه و سنی زیاد دارد.

**: به خاطر اینکه ایران یک حکومت شیعی بود پدرتان اولویتش ایران بود. و فکر می کنم سال ۶۷ وارد ایران شدید، درست است؟

مادر شهید: نه، شاید هم زودتر، شاید سال ۶۶  بود. نمی دانم. شهیدم سال ۶۸  به دنیا آمد. فکر کنم همان ۶۷ آمدیم به ایران.

**: بعد گفتید آمدید وارد ایران شدید، فکر می کنم گفتید وارد ایران که شدید ۱۱ سال داشتید؟

مادر شهید: از پاکستان که آمدم ایران ۱۱ ساله بودم.

**: پس شما تقریبا هشت ساله بودید که وارد پاکستان شدید، ۸ سالگی از افغانستان مهاجرت کردید بعد رفتید پاکستان، سه سال پاکستان بودید با خانواده بعد که ۱۱ ساله بودید آمدید ایران.

مادر شهید: بله.

**: ایران که آمدید اصفهان ساکن شدید؟

مادر شهید: بله؛ ما را فرستادند اصفهان.

**: چرا اصفهان؟ می دانید برای چی شما را به اصفهان فرستادند؟ در اصفهان فامیل  و اقوام داشتید؟

مادر شهید: نه، در اردوگاهی که ما بودیم، آنها خودشان تصمیم گرفتند بفرستند مشهد، قم یا اصفهان. ما را اصفهان فرستادند.

**: شما پناهنده شدید، یک طورهایی خودتان را به اردوگاه تسلیم کردید و گفتید می خواهید پناهنده شوید؟

مادر شهید: ما معرفی کردیم.

**: در راه هم عملاً اذیت نشدید؟

مادر شهید: نه دیگر، با ماشین آمدیم.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: آمدید دم مرز ایران و گفتید که ما می خواهیم پناهنده ایران شویم؟

مادر شهید: با ماشین آمدیم.

**: یک مدت باید در اردوگاه مانده باشید.

مادر شهید: حدود ده روز در آنجا بودیم.

**: از مشهد وارد ایران شدید؟

مادر شهید: کرمان بودیم، زاهدان بودیم بعدش به سمت اصفهان آمدیم.

**: از مرز پاکستان وارد شدید، پس شما یک مدت در کرمان بودید؟

مادر شهید: کرمان بودیم اما مشهد نبودیم.

**: بعد دیگر از آنجا شما را فرستادند اصفهان. حمایتی هم از شما کردند مثلا بخواهند فرضا وسایل اولیه زندگی را به شما بدهند؟

مادر شهید: آن زمان که آمدیم ایران، امام خمینی خیلی به ما کمک کردند.

**: زمان رهبری امام خمینی بود؟

مادر شهید: کمک زیاد کردند، مدارک ها را زود به ما دادند.

**: پس برای مدارک اصلا اذیت نشدید.

مادر شهید: زود ثبت نام کردیم، بعدش کوپن دادند، کارت آمایش به ما دادند.

**: کارت آبی که اوایل می دادند، به شما کارت دادند و اذیت نشدید.

مادر شهید: مستقیم ثبت نام کردیم.

**: وقتی آمدید ایران، شما درس خواندید؟

مادر شهید: چهار کلاس نهضت خواندم.

**: بعدش دیگر ازدواج کردید؟

مادر شهید: آره، بعدش ازدواج کردیم.

**: چند ساله بودید؟

مادر شهید: ۱۶، ۱۵ ساله بودم.

**: با پدر شهید نسبت فامیلی دارید؟

مادر شهید: پسرعمویم است.

**: می رسیم به تولد شهید. فرزند اولتان بود؟

مادر شهید: بله.

**: چند سال بعد از ازدواجتان به دنیا آمد؟

مادر شهید: سه ماه بعد از ازدواجم باردار شدم.

**: یک سال بعد پسرتان به دنیا آمد. از تولد پسرتان بگویید و اینکه مثلا تفاوتی داشت با سایر فرزندانتان.

مادر شهید: خیلی تفاوت داشت، اصلا تعجبی، وقتی به دنیا آمد، یکی از دوستانم، دختری که زمان دختری دست خواهری داده بودیم، بعد این آمد دید شهید ما، لباس سفید تنش کرده بودم، اینقدر سفید و خوشگل بود، آمد فقط این را بغل کرد، می گفت خدایا نمی توانم از این دل بکنم.

**: چهره اش هم انگار متفاوت است با دیگر فرزندانتان.

مادر شهید: اینقدر سفید و خوشگل بود، اصلا نمی توانست از بغلش بگذارد و برود خانه اش، هر روز می آمد دیدنش. بعد در خانواده، ما چهار جاری بودیم در یک خانه، با هم زندگی می کردیم. اول ها که آمده بودیم سه تا بچه جاری بزرگم داشتم، دو تا جاری دومم داشتم که خواهرم می شود، یکی هم جاری از من بزرگتر که یک دختر داشت، بین کل خانواده، آن همه بچه، همه خانواده عموها و پدربزرگ و مادربزرگ، همه شهید ما را دوست داشتند.

**: یک طوری خودش را در دل همه جا کرده بود…

مادر شهید: همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت، عمویش، اینقدر او را دوست داشتند که نگو…

**: بیمارستان به دنیا آمدند؟

مادر شهید: نه.

**: اصفهان در منطقه زینبیه.

مادر شهید: اصفهان در منطقه بیسیم، یک فروشگاه هست، بالای سر آن خانه مان بود.

**: گفتید در خانه به دنیا آمدند و خیلی زود زبان باز کردند؟

مادر شهید: خیلی شیرین‌زبان بود، به خاطر اینکه شیرین‌زبان بود همه دوستش داشتند.

**: گفتید با آن جمعیت بچه ها که زیاد بودند، سه تا جاری داشتید که هر کدام بچه داشتند، ولی باز پسر شما مثلا خیلی سریع خودش را در دل همه جا کرد. چرا اسمش را محمدتقی گذاشتید؟ دلیل خاصی دارد؟

مادر شهید: نمی دانم، من خودم به اسم محمدتقی علاقه داشتم. می‌خواستم اولش اسم محمد باشد؛ می‌گفتم اسم «محمد» باید باشد.

**: معمولا افغانستانی ها اول اسم پسرهایشان را محمد می گذارند، دلیل خاصی دارد به نظرتان؟

مادر شهید: خودم علاقه داشتم به حضرت محمد، این پسر کوچکم هم، دومی، این را هم اسمش را گذاشتم «محمدباقر».

**: در همین منطقه زینبیه پسرتان بزرگ شد تا اینکه به سن مدرسه رسیدند و شما ثبت نام کردید در همین محله زینبیه…

مادر شهید: اول مهدکودک می رفت. ثبت نامش کردیم.

* معصومه حلیمی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

از نوزادی همه عاشقش بودند بیشتر بخوانید »