شهید مرتضی کریمی شالی

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس



گفتم پسرم! خوش آمدی به وطنت؛ خوشا به سعادتت که در جوار حضرت زینب بودی و آنجا به شهادت رسیدی؛ خوشا به سعادتت. رفتم نشستم و دو رکعت نماز شکر خواندم و گفتم خدا را شکر…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سه داغ و غم فرزند، حاج خانم کریمی را آنقدر قوی کرده بود که وقتی گفتند مرتضی در سوریه شهید شده و پیکرش هم نیامده، مقاومت کرد و حتی حاضر شد مادریِ چند شهید گمنام و چند شهید از شیرگاه‌های بهزیستی را قبول کند.

قسمت قبلی گفتگو را هم بخوانید؛

مادر شهید: بیست روز در کُما بودم! + عکس

مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

مادر شهید مرتضی کریمی شالی وقتی به مهمانخانه طبقه دوم خانه‌شان وارد شد، ابهت و صلابتش، رشته افکار و سئوالاتمان را به هم ریخت. چند دقیقه صبر کردیم تا فضا به حالت عادی برگردد و مصاحبه را شروع کنیم. آنچه در یک صبح زمستانی بین ما و مادر شهید کریمی و همسرِبرادر شهید گذشت را در شش قسمت برایتان آماده کرده‌ایم. در روزهایی که حدود ۶ ماه از پیدا شدن بخشی از پیکر آقامرتضی می‌گذرد و حالا آرامشی عجیب به دل مادر داغدار خانواده نشسته است…

**: یعنی هنوز سر پا بود؟

مادر شهید: بله هنوز سرپا بوده؛ همان موقع بلند می شود؛ هر چی فرمانده‌اش می گوید باشد، من می روم بچه ها را می آورم، می گوید نه، من خودم باید بروم. خودش ماشین را با یک راننده برمی‌دارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، مجروح ها را جمع می کند، شهدا را جمع می کند و می گذارد در ماشین، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد…

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس

**: یعنی به همان ماشینی که داشتند شهدا را به عقب منتقل می‌کردند، اصابت کرد؟

مادر شهید: بله، تازه می‌خواسته سوار بشود که موشک می آید و بعد آقا مرتضی شهید می شود. یکی از فرماندهانشان که گمان می‌کنم  اسمش علی بنایی بود می گفت من رفتم که بروم دنبالش ولی…

**: همان آقای بنایی که باهاشون صحبت کردید تا آقامرتضی را نفرستند به سوریه؟

مادر شهید: نه، یک فرمانده دیگرشان بود. می گوید وقتی که داشتم می رفتم ببینم آقا مرتضی کجا به شهادت رسیده، می گفت دیدم یک سَری آنجا افتاده؛ برگرداندم و دیدم آقا مرتضی است؛ سر آقا مرتضی بود؛ یک دست هم  از آقا مرتضی مانده بود. گفتم خدایا! چیزی است که خودت خواستی، این خودش از تو خواست و تو قبول کردی. خدا آقا مرتضی را خوب خرید. گفت این دو تا را آوردم و گذاشتم بغل دیوار؛ یک چفیه گذاشتم رویش که برگردیم و ببریمش که دیگر نتوانستیم؛ آتش دشمن دیگر نگذاشت ما برگردیم؛ اینها ماندند آنجا، که تا شش سال آقا مرتضی ماند آنجا پیش حضرت زینب.

**: بعد همین بنده خدا کمک کرده بود که جای پیکر را پیدا کنند؟

مادر شهید: خود ایشان هم کمک کردند ولی خیلی از بچه ها کمک کردند که ایشان را پیدا کنند.

**: پیکر بقیه هم دیگر برنگشت…

مادر شهید: همه یکی یکی برگشتند؛آخری آقا مرتضی بود.

**: شایعه شده بود که همان اوایل یک مقدار از پیکرشان را برگردانده بودند، این خبر درست است یا نه؟

مادر شهید: نه، گفتند به ما که برگرداندیم اما بعدا گفتند نه؛ بعد که آزمایش کردیم دیدیم نه، برای آقا مرتضی نیست. بعد یکی از افرادی که تفحص کرده بود همین دو سه هفته پیش سر مزار مرتضی بود و می‌گفت وقتی که داشتیم می رفتیم آنجا را تفحص کنیم که پیدایشان کنیم،‌هر چه گشتیم پیدا نکردیم. آمدم خانه. می گفت بچه هایم هم سوریه هستند؛ آنجا منزل گرفته‌ایم و زندگی می کنیم. می گفت آمدم خانه و خیلی گریه کردم و گفتم آقا مرتضی! تو را به خدا خودت یک کاری کن تو را پیدا کنیم؛ مادرت چشم انتظار است؛ دخترهایت چشم انتظارند، همسرت چشم انتظار است، تو را خدا یک کاری کن ما تو را پیدا کنیم.

می گوید آن شب تا صبح مدام من دعا خواندم، قرآن خواندم، گفت دیگر امروز را می روم ان‌شاالله بلکه آقا مرتضی را پیدا کنم. ما رفتیم آن حدودی که ایشان آنجا به شهادت رسیده بودند؛ خیلی آنجاها را کندیم، خیلی تقلا کردیم تا نزدیک های غروب بود که دیدم بچه ها می گویند آقا بیا؛ ما رفتیم و دیدیم که یک سَری پیدا شده با یک استخوان به اندازه دست که آوردیمش؛ با خودم گفتم این دیگر آقا مرتضی است.

**: پلاکی چیزی نبود؟

مادر شهید: نه، پلاکش را که همان ساعت خودش داده بود به همان رفیق و دوستش.

**: پس آزمایش دی ان ای انجام دادند؟

مادر شهید: می گفت آوردیم و چند ماهی کشید تا روی این آزمایش کردیم.

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس

**: بدون اینکه به شما چیزی بگویند؟

مادر شهید: به ما چیزی نگفتند، آزمایش که کردیم دوباره خودم هم دوباره رفتم آزمایشگاه و گفتم من باید خودم هم باشم، آزمایش کردیم و خدا را شکر آزمایش درست شد و از دندان‌هایش فهمیدیم آقا مرتضاست.

**: از شما نمونه دی ان ای گرفته بودند؟

مادر شهید: نه از ما نگرفتند، چون اینها که سپاهی هستند، قبل از این که بروند، ازشان نمونه خون را می گیرند و بعد می روند. من شهرستان بودم و به من خبر دادند که پیکر آقا مرتضی آمده و در معراج شهدا است که من بلند شدم و آمدم تهران. به حاج آقا گفتم حاجی! برون معراج ببین چه خبر است. حاج آقا رفتند معراج و آمدند؛ نشستم، گفتم چیه چی شده؟ گفت هیچی، آقا مرتضی آمده معراج است. گفتم خوب چه کار کنیم؟ برویم دیدن آقا مرتضی؟ چون ما باید می رفتیم فرودگاه استقبالش، حالا باید برویم معراج شهدا استقبالش.

بلند شدیم رفتیم معراج شهدا. پیکر از زمان دفاع مقدس زیاد بود. من توی این پیکرها داشتم می گشتم و می گفتم آقا مرتضی در کدام تابوت هست که من پیدایش نمی کنم. بعد یک آقایی آمد گفت حاج خانم بیا، آقا مرتضی اینجا نیست، آقا مرتضی اینجاست، که رفتم و یک دری را باز کرد و رفتم داخل. دیدم دو تا گنجشک‌هایش (به دو تا دختراش می گفت گنجشکای بابا) بالای پیکرش نشسته‌اند و دارند درد دل می کنند و با بابایشان صحبت می کنند؛ آنها و همسرش زودتر رفته بودند. بعد رفتم صورتشان را بوسیدم و بهشان تبریک گفتم؛ گفتم تبریک بهتان می گویم بابایتان برگشته. تسلیت می گویم که بابایتان برگشته. حالا دیگر بابادار شدید؛ شش سال بود بابا را ندیده بودید؛ حالا بابایتان برگشته.

آقا مرتضی را بغل کردم؛ خوش‌آمد بهش گفتم؛ گفتم پسرم! خوش آمدی به وطنت؛ خوشا به سعادتت که در جوار حضرت زینب بودی و آنجا به شهادت رسیدی؛ خوشا به سعادتت. رفتم نشستم و دو رکعت نماز شکر خواندم و گفتم خدا را شکر، به حق حضرت زهرا ان‌شاالله همه پیکرهایی که جاوید الاثر هستند برگردند و دل این مادرها شاد بشود ان‌شاالله. برگشتم و آقا مرتضی را دیدم.

برگشتند گفتند پیکر آقا مرتضی را باز کنید؛ گفتم نه؛ پیکر آقا مرتضی نباید باز بشود. چون همانطور که آقا مرتضی را من بدرقه کردم با آن قد و قواره‌اش، با آن شکلی که او رفته، می خواهم همان در ذهنم بماند و جلوی چشمانم باشد.  یکی هم من جلوی دشمن نمی خواهم پیکر آقا مرتضی را باز کنم که دشمن خوشحال شود و بگوید مادر بچه اش را می فرستد و صحیح و سالم می رود، بعد برمی‌گردد با دو تا استخوان؛ نمی خواهم دشمن را شاد کنم. بگذار ما شاد باشیم که در ایران چنین جوان هایی داریم که می روند به خاطر کشورشان، اسلام، دینشان، برای ناموسشان می روند و جانشان را فدا می کنند که دینشان بماند، اسلام بماند. که پشتیبان حضرت آقا باشند که ان‌شاالله جوان‌هایمان همیشه پشتیبان حضرت آقا باشند. حضرت آقا سالم باشد، سلامت باشند، خدا آن روز را نیاورد که ما اشک در چشمان حضرت آقا ببینیم که حضرت آقا گریه کند؛ اما برای سردار سلیمانی خیلی گریه کردند؛ ما هم گریه کردیم؛ گفتیم آقا ما گریه‌های تو را نمی خواستیم ببینیم ولی چون اینجا باید می دیدیم، دیدیمش. خوشا به سعادت شهدایمان، خوشا به حال جوان هایمان که همه چیز را رها می کنند؛ فرزند، همسر، پدر، مادر، دنیایشان را رها  می کنند به خاطر دینشان می روند و جانشان را هم فدا می کنند. واقعا ما شرمنده این شهدا هستیم باید راه این شهدا را ادامه بدهیم، باید پشتیبانی حضرت آقا باشیم که اگر حضرت آقا صحیح و سالم باشند، ما خوشحالیم. که آقا مصطفی می گوید هر وقت آقا دستور بدهد من آماده باشم.

ان‌شاالله که اسلاممان پیروز باشد که پیروز هست؛ ان‌شاالله زودتر صاحب اصلیمان برسد، آقا امام زمانمان برسد ان‌شاالله.

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس
لباسی که آقا مرتضی علاقه زیادی به آن داشت

**: حاج خانم این شش سال به شما چطور گذشت؟ خواب آقا مرتضی را هم می دیدید؟

مادر شهید: خواب نمی دیدم، اما شب و روز چشم به راه بودم. هیچ موقع نمی گفتم که حتما باید بیاید. چون چیزی را که من هدیه داده بودم نمی خواستم برگردد؛ یعنی واقعا نمی خواستم برگردد؛ نه اینکه دوست نداشتم برگردد؛ واقعا هدیه داده بودم؛ چون مادر وهب را دیده بودم که دشمن سَرِ فرزندش را آنطوری پرت کرد جلویش و خودش برگشت و سر فرزندش را گرفت و چند قدم آمد جلوی دشمن ایستاد؛ یک مادر بود؛ سر را پرت کرد جلوی دشمن، گفت من چیزی که هدیه دادم پس نمی گیرم. من هم این هدیه را واقعا نمی خواستم پس بگیرم، اما خودشان دیگر صلاح دیدند که ایشان را برای من فرستادند.

**: حاج آقا هم همین طور فکر می‌کردند؟ موافق بودند؟

مادر شهید: بله حاج آقا هم موافق بودند. ولی مثلا یک موقع صدای زنگ در که می‌آمد، می گفتند آقا مرتضاست. صدای زنگ هایش برای من همیشه فرق می کرد.

**: دو تا مدل داریم در این چشم انتظاری، بعضی خانواده های شهدا هنوز مطمئن نیستند که فرزندشان شهید شده و به خاطر همین با هر تماس یا زنگی احساس می کنند که فرزندشان برگشته، شما ولی مطمئن بودید که آقا مرتضی شهید شده…

مادر شهید: به شهادت مرتضی مطمئن بودم، چون روزی که آقا مرتضی داشت می رفت، من می دانستم آقا مرتضی بر نمی گردد. چون آقا مرتضی چهار پنج ساله بود که حاج آقا داشتند می رفتند جبهه، آن موقع اعزام در دانشگاه تهران بود، در جایگاهی که نماز جمعه است، می رفتند آنجا، ایشان گفتند ما امروز اعزامیم و می رویم. من هم می خواستم بروم ایشان را بدرقه کنم؛ آقا مرتضی ۴ ، ۵ ساله بود؛ گفت مامان من هم می آیم؛ گفتم بیا برویم؛ یک سربند یا زهرا برایش بستم و رفتیم.

در کتابی که برای آقا مرتضی چاپ کردند، عکسش هست. ما رفتیم آنجا؛ وقتی که حاج آقا از در آمدند که بروند سوار ماشین بشوند؛ آقا مرتضی برگشت و گفت که بابا کجا می روی؟ گفت می روم جبهه پسرم؛ می روم جنگ. گفت که پس نوبت ما کی می شود؟ حاج آقا برگشت و گفت که این راه هنوز ادامه دارد؛ حالا به نوبت شما هم می رسد. و حالا آقا مرتضی آمد و رسید به آن جایگاهی که رفت، ما هنوز اینجا هستیم. چون آقا مرتضی از همان اول از بچگی‌اش در همین مسیر بود. مسیرش همیشه مسجد بود، هیئت بود؛ کوچک بود ولی می رفت مسجد مکبّری می کرد، اذان می گفت، وقتی باباش می رفت مسجد باهاش می رفت، باباش چون مداح بود، می رفت هیئت باهاش می رفت؛ مداحی را از بابایش یاد گرفته بود.

**: یعنی حاج آقا هم اهل روضه و مداحی بودند؟

مادر شهید: بله، آقا مرتضی از همان اول علاقه داشت به این راه؛ عشقش این راه بود؛ خیلی مستضعفین را پرستاری می کرد؛ پایین‌دست را حمایت می کرد؛ مثلا یک بچه کوچک را می آورد تا بهش کمک کند؛ مثلا یک روز که جشن یا مراسم وفاتی بود، می خواست مثلا چیزی پخش کند، بچه ها را می آورد و می گفت مامان چیزهایی که بسته‌بندی کردی را بده؛ می گفتم مادر شما ماشاالله دو تا بچه داری، این بچه ها دیگر که هستند؟ می گفت مامان! اینها را باید الان درست تحویل این جامعه بدهیم، برای آینده این جامعه، اینها هستند که باید به این جامعه خدمت کنند، باید اینها را درست به راه بیاوریم. نمونه‌اش مجید قربانخانی که نمی دانم ماجرایش را شنیدید یا نه…

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس

**: بله، آقا مجید در کنار آقا مرتضی متحول شدند و…

مادر شهید: بله، او که آنطوری متحول شد. یک جوانی است که در محله مان بود، پدرش نانوایی داشت؛ تک‌فرزند بود، نه خواهر داشت نه برادر، تنها خودش بود. ولی خانواده‌اش را خیلی اذیت می کرد، چون بچه های ناباب آمده بودند دورش را گرفته بودند؛ چون تک فرزند بود یک مقدار وضعش خوب بود، دورش را گرفتند و بنده خدا را معتاد کردند؛ مادرش همیشه ناراحت بود و گریه می کرد و می آمد دست به دامن مرتضی می شد؛ می گفت آقا مرتضی جان! فقط تو می توانی پسر من را برگردانی. تا یک روز آمد خانه ما گفت تو را خدا شماره آقا مرتضی را به من بده، من شماره اش را دادم که باهاشون تماس گرفته بود…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مادر شهید: نمی‌خواستم پسرم برگردد! + عکس بیشتر بخوانید »

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!



خودش ماشین را با یک راننده برمی‌دارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سه داغ و غم فرزند، حاج خانم کریمی را آنقدر قوی کرده بود که وقتی گفتند مرتضی در سوریه شهید شده و پیکرش هم نیامده، مقاومت کرد و حتی حاضر شد مادریِ چند شهید گمنام و چند شهید از شیرگاه‌های بهزیستی را قبول کند.

قسمت قبلی گفتگو را هم بخوانید؛

مادر شهید: بیست روز در کُما بودم! + عکس

مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس

مادر شهید مرتضی کریمی شالی وقتی به مهمانخانه طبقه دوم خانه‌شان وارد شد، ابهت و صلابتش، رشته افکار و سئوالاتمان را به هم ریخت. چند دقیقه صبر کردیم تا فضا به حالت عادی برگردد و مصاحبه را شروع کنیم. آنچه در یک صبح زمستانی بین ما و مادر شهید کریمی و همسرِبرادر شهید گذشت را در شش قسمت برایتان آماده کرده‌ایم. در روزهایی که حدود ۶ ماه از پیدا شدن بخشی از پیکر آقامرتضی می‌گذرد و حالا آرامشی عجیب به دل مادر داغدار خانواده نشسته است…

**: شما تلفنشان را داشتید؟ چطور به دست آوردید؟

مادر شهید: از حاجی آقا گرفتم. بعد گفتم که چرا می گذارید آقا مرتضی برود. گفت مگر شما رضایت نمی دهید؟ گفتم نه؛ گفت شما رضایت ندهید من از خدایم است؛ چون ایشان هم خیلی می آید؛ چون می گفت آقا مرتضی دست راست من است؛ آقای بنایی خیلی به آقا مرتضی علاقه داشت، چون فرمانده‌اش می گفت هر جایی که ما بگوییم آقا مرتضی آنجا آماده‌باش است، اگر سخت‌ترین جایی باشد که برایش خیلی سخت باشد، واقعا مرگ جلوی چشمش باشد، آماده باش است، نمی گوید نه، به بچه های دیگر می گوییم، می گویند نه، ولی آقا مرتضی آماده باش است.

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

گفتم من نمی خواهم آقا مرتضی برود. گفت شما نخواهید من نمی گذارم. که شب دیدم آقا مرتضی آمد خانه ما. دیدم خیلی ناراحت است، قیافه‌اش خیلی گرفته بود. داخل نمی آمد؛ گفتم حاج آقا چرا آقا مرتضی داخل نمی آید؟ گفت ناراحت است از دست شما! آمدم بیرون گفتم چیه؟ گفت کار خودت را کردی؟ گفتم چه کار کردم؟ گفت مثلا به آقای بنایی زنگ زدی که چی؟ گفتم خب دیگر چه کار کنم؟ دیگر دستم از همه جا بریده بود. گفت که من از بالا نامه آوردم مادر، من فقط اگر شما اجازه بدهید همین الان می روم، من اصلا از بنایی نامه نگرفتم، از بالا نامه گرفتم. باز هم همین طوری آمد، به زور آوردمش داخل خانه و نشست. گفت من صبح می آیم اینجا، گفتم بیا، همین طور جلوی پاهام زانو زد و نشست. دستش را زد روی پاهام و گفت مادر! من یک خواهشی از شما دارم. گفتم بگو پسرم. گفت من یک چیزی می خواهم به شما بگویم اگر قبول کردی می روم، اگر قبول نکردی نمی روم. گفتم بگو. گفت مادر! فردای قیامت شما می توانی به حضرت زهرا جواب بدهی؟ می توانی به حضرت زینب جواب بدهی و بگویی من مرتضی را از شما بیشتر خواستم و نگذاشتم مرتضی بیاید دفاع از حرم حضرت زینب؟ این را که گفت من خیلی ناراحت شدم؛ بدنم داغ شد، اصلا واقعا خجالت کشیدم که پسرم بیاید جلوی پایم زانو بزند و بگوید که فردای قیامت می توانی جواب حضرت زهرا را بدهی؟ اینها را که گفت، گفتم پسرم برو فدای حضرت زینبت کردم؛ برو، همه زندگی‌ام فدای حضرت زهرا. بچه هایم فدای حضرت زهرا، برو پسرم  برو سپردمت به همان حضرت زینب، برو.

مرتضی هم بلند شد و جیغ کشید و داد کشید و می‌گفت بچه ها! مادر راضی شد. همه آمدند گفتند چی شد مامان، چرا راضی شدی؟ چی شد؟ گفتم چیزی را گفت که فهمیدم آقا مرتضی مال من نیست. حالا آقا مرتضی پیش من یک امانتی است؛ من هم این امانت را به صاحبش می سپارم، حالا صاحبش می داند و خود آقا مرتضی، من سپردم به صاحبش. که آقا مرتضی رفت؛ روز بعدش، شب دیدم بچه ها و خانمش را آورد گذاشت اینجا، گفت مامان من پادگان انارکی آموزشی دارم باید به بچه‌ها آموزش بدهم. چون در این محله‌مان فرمانده بسیج بودند، بعد از ظهرها می آمدند در این پادگان و اینجا هم فرمانده بسیج بودند؛ بعد در پادگان انارکی هم بچه ها را آموزش می داد.

**: پارگان انارکی کجاست؟ حاشیه تهران است؟

مادر شهید: من خودم درست نمی دانم، بله حاشیه تهران است؛ شاید سمت پاکدشت و آن طرف‌ها باشد.

بعد گفتش که من می روم آنجا و فردا صبح می آیم. ایشان رفتند و بچه هایش هم اینجا بودند؛ صبح ساعت ده یازده بود دیدم زنگ زدند؛ بلند شدم در را باز کردم؛ دیدم آقا مرتضی است؛ آمد و گفت مامان من امروز اعزامم، باید بروم؛ پرواز دارم؛ گفتم کجا؟ گفت سوریه. گفتم شما گفتی یک هفته دیگر می روم؟ گفت نه دیگر همه چیز آماده است، امروز من دارم می روم. من بلند شدم بچه ها و خانمش را صدا کردم، خانمش واقعا ناراحت بود؛ حتی بری خداحافظی هم بلند نشد گفت که …

**: ایشان هنوز هم راضی نبودند؟

مادر شهید: نه راضی نبود. بلند نشد از فرط ناراحتی‌اش، آقا مرتضی دولا شد و دست داد و گفت حلالم کن؛ همسرش اما هیچی نگفت. گفتم آقا مرتضی! خانومت ناراحت است، چون دوست ندارد شما بروید، دلش نمی خواهد شما بروید. گفت مامان! دیگر من می روم. گفتم این بچه هایت را چه کار می کنی؟ گفت بچه هایم خدا دارند. حنانه خانم و ملیکا خانم خدا دارند. بعد برگشت گفت مادر! به خدا اگر ما نرویم فردا باید در همین کشورمان با دشمن بجنگیم، ناموسمان دست دشمن بیفتد، به قول حضرت آقا ما در همدان و اصفهان باید با این دشمن و با این داعش بجنگیم؛ مادر! نمی شود ما نرویم، باید برویم. دیگر بلند شدم قرآن را برداشتیم با پدرش و بچه ها رفتیم دم در؛ از زیر قرآن ردش کردم؛ بدرقه اش کردم و رفت.

**: وسایلشان را همراهشان آورده بودند؟

مادر شهید: همه وسایلش را در ماشین پیش دوستانش گذاشته بود؛ نیاورده بود. کاملاآماده بود. فقط منتظر رضایت ما بود.

**: حاج آقا و آقا مصطفی چطور؟ راضی بودند؟

مادر شهید: بله راضی بودند، چون آقا مصطفی همیشه بهش می گفت آقا مرتضی! اسم من را هم بنویس، من را هم با خودت ببر. پیش من نمی گفت، ولی همیشه می گفت من را هم ببر. چون گفته بود نه، ما دو تا نمی توانیم برویم؛ دو تایی برویم مادر خیلی دلتنگ می شود.

**: آقا مصطفی چند سال بزرگتر از آقا مرتضی هستند؟

مادر شهید: یک سال فرق دارند. وقتی من این را بدرقه کردم پشتش داشتم دعا می خواندم، گفتم ما هم بیاییم فرودگاه؟ گفت نه مادر، بچه ها هستند، من با بچه ها می روم. وسط کوچه بود برگشت، برگشت خندید، گفتم چیه؟ چیزی جا گذاشتی آقا مرتضی؟ گفت نه مادر، یک چیز خوب را جا گذاشتم، گفتم چیه؟ گفت آن دعایی که باید برای من بکنی؛ آن دعا را بکن. توی دلم گفتم دعای شهادت را می خواهی مرتضی جان؟ برو سپردمت به حضرت زینب، هر چی صلاح حضرت زینب است همان باشد. که آقا مرتضی رفت.

**: شما آقا مرتضی را دعا کردید یا نه؟

مادر شهید: بله آن دعا را کردم.

**: یعنی واقعا دل بریدید از آقا مرتضی؟

مادر شهید: گفتم چون خودش می‌خواهد، چون چیزی است که در دلش خودش است، آرزویش را دارد، بگذار به آرزویش برسد؛ چون هر چیزی را که آرزو  می‌کرد به دست می آورد. گفتم بگذار این را هم به دست بیاورد؛ این آرزویش را هم به دست بیاورد. ولی من سپردمش به حضرت زینب. که رفت. شب به من زنگ زد و گفت مادر! من جلوی حرم حضرت رقیه هستم، سلام بده. سلام دادم به حضرت رقیه؛ گفتم حضرت رقیه! مرتضی را سپردم به شما… که دیگر رفت و تا ده دوازده روز، هر شب به من زنگ می زد. دیگر آن شب به من زنگ زد و گفت من می‌روم جایی، دو سه روزی به شما زنگ نمی زنم؛ بعدا که می آیم خودم برایتان زنگ می زنم؛ ناراحت نباشید. خودم که می دانستم اینها آماده‌باش هستند برای حمله، چون همه چیز را مادر می داند که بچه‌اش چه کار می کند. دیگر آقا مرتضی رفت. همان روز صبح بود، اصلا آن روز من حالم یک طوری بود، برگشتم به همسر آقا مرتضی گفتم که پاشو برویم دخترم.

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!
همرزمانی که با مرتضی کریمی شالی به شهادت رسیدند

**: یعنی فردای آن شب و آخرین تماس، شما از صبح دلشوره داشتید؟

مادر شهید: بله، دلشوره داشتم؛ حالت خوبی نداشتم. دخترم چون چشمش را عمل کرده بود آمده بود خانه بستری بود، به همسر آقا مرتضی گفتم پاشو برویم، حال دخترم را بپرسیم بیاییم؛ بلند شدیم رفتیم، قبل از آن دیدم آقا مصطفی آمد؛ خیلی حالش خراب است؛ ناراحت است؛ چهره‌اش سیاه شده بود؛ گفتم چیه؟ گفت مریض بودم مرخصی گرفتم آمدم. دیدم نمی تواند بخوابد؛ نمی تواند بنشیند؛‌ رفت بیرون، دوباره برگشت، گفت مامان! علیرضا مرادی شهید شده، حسین امیدواری شهید شده…

**: اینها دوست‌های آقا مرتضی هستند که در همین محله زندگی می‌کنند؟

مادر شهید: بله، اینها در همین محله بودند که نیروهای آقا مرتضی بودند و آقا مرتضی اینها را برده بود، از زمان بسیج با هم بودند… گفتم پس آقا مرتضی چی؟ گفت نه، خبری از مرتضی نیست. ایشان رفتند خانه آقا علیرضا امیدواری و  من با عروسم رفتم خانه دخترم. دیدم پدر آقا مصطفی هم آمد خانه دخترم، گفت شما اینجایید؟ گفتم بله، ما نشسته بودیم دیدیم آقا مصطفی هم آمد، گفت بابا بلند شو برویم خانه آقا علیرضا (امیدواری).

**: منظورتان شهید علیرضا امیدواری است؟

مادر شهید: بله، اینها رفتند به خانه شهید امیدواری و من آرام و قرار نداشتم؛ آمدیم خانه. تازه در خانه نشسته بودم که دیدم مصطفی آمد؛ ‌دیدم مصطفی اصلا در یک حالتی هست که اصلا نمی تواند سر پا بایستد، گفتم چی شده آقا مصطفی؟ گفت هیچی؛ دوستان آقا مرتضی دارند می آیند. دوست هایشان آمدند به خانه ما و گفتد که حاج خانم! ناراحت نشو، کاری است که شده؛ مرتضی خواسته ای که خواست، آرزویی که داشت به آن آرزویش رسید، آقا مرتضی به شهادت رسید. نشسته بودم، بلند شدم و گفتم یا حضرت زینب! همانطوری که مرتضی را سپردم به شما، شما خودتان به من آن صبری که شما خودتان داشتید را به من هم بدهید که من هم بتوانم سر پا بایستم؛ بتوانم جلوی دشمن قد خم نکنم؛ بایستم و مهمان‌های آقا مرتضی را پذیرایی کنم، در مراسم آقا مرتضی بایستم و مقاوم باشم؛ بچه‌های آقا مرتضی را نگهداری کنم. بلند شدم که دیگر همان روز شبش فرمانده های آقا مرتضی آمدند منزلمان، چند تا عکس آوردند، ۱۳ تا عکس بودند که ۱۲تا از نیروهای آقا مرتضی بودند که به شهادت رسیده بودند، آقا مرتضی خودش هم که سیزدهمین نفر بودند.

**: در همان خانطومان؟

مادر شهید: بله.

**: حال حاج آقا چطور بود؟ حاج آقا هم آمادگی این خبر را داشتند؟

مادر شهید: بله، حاج آقا چون خودشان خیلی به منطقه رفته بودند، در دوران جنگ به جبهه رفته بودند، چون اینها را خودش می دانست که هر کسی برود بالاخره این چیزها را دارد یا شهادت است، یا جراحت، یا اسارت. گفت من می دانستم وقتی آقا مرتضی رفت گفتم بالاخره این راهی دارد یا شهید است یا مجروح است یا اسیر است، فقط ان‌شاالله پسرم اسیر نشود. دست دشمن نیفتد. بعد دیگر اینها آمدند و خبر را دادند.

**: به همسرشان چه کسی خبر داد؟

مادر شهید: همسرشان هم منزل ما بودند، همان وقتی که رفیق‌هایش آمدند همسر و فرزندانش هم در منزل ما بودند و خبردار شدند.

**: یعنی در این فاصله ده، دوازده روز که آقا مرتضی رفته بودند، بچه ها ماندند اینجا پیش شما؟

مادر شهید: بله پیش من بودند.

**: آقا مصطفی کلا پیش شما زندگی می کرد؟

مادر شهید: بله، طبقه سوم زندگی می کند. بعد دیگر آن شبی که اینها صبحش عملیات داشتند، شبش آقا مرتضی می رود غسل شهادت می کند، بعد می آید می گوید بچه ها! بیایید یک روضه حضرت رقیه را برایتان بخوانم. چون آقا مرتضی مداح و روضه‌خوان بود. خیلی اهل بیتی بودند. ولی واقعا جانش فدای اهل بیت شد؛ خوشا به سعادتش. چون همیشه وقتی می آمد در خانه فقط سینه می زد و در دهانش «یا زینب» و «یا زهرا» بود. می گفتم پسرم تو می روی مداحی و در این روضه ها این همه می خوانی سیر نمی شوی، می آیی در خانه و باز هم می‌خوانی؟… می گفت مادر! عاشقم، عاشق حضرت زهرا هستم؛ ان‌شاالله روزی بشود که مثل حضرت زهرا گمنام بمانم. می گفتم پسرم، این دعاها لیاقت می خواهد. می گفت شاید یک لیاقتی داشته باشیم.

وقتی آن شب که می خواهد برود، روضه حضرت رقیه را می خواند. آن راوی ای که آنجا بود برایمان صحبت می کرد و می گفت روضه حضرت رقیه را که خواند، همه بچه ها جمع شدند، افغانی‌ها، ایرانی‌ها، سوری‌ها، همه جمع شدند برای شنیدن این روضه؛ دیگر آن شب غوغا شد. واقعا آن شب یک محشری بود آنجا. می گفت نشستیم روضه را گوش کردیم و دیگر بلند شدند.

وقتی روی لباس‌ها، اسم‌ها را می نوشتند، یکی از دوستانش گفت من روی لباس‌هایش اسمش را می نوشتم، آمد لباس‌ها را از دست من گرفت و خط زد و گفت من می خواهم گمنام بمانم چرا این کار را می کنی؟ بعدش گفت بچه‌ها! چه خوب است فردا مثل آقاییم اباعبدالله الحسین به شهادت برسم؛ سر در بدن نداشته باشم، مثل ابوالفضل العباس دست نداشته باشم؛ مثل علی اکبر حسین اِربا اربا بشوم. بچه ها خندیدند و گفتند مگر با یک تیر می شود این نحو به شهادت برسی؟ برگشت خندید و گفت خدا را چه دیدی؟ خدا بخواهد می شود. بعد همان روز که بچه ها یکی یکی به شهادت می رسند، اولین مجید قربانخانی شهید می شود، علیرضا مرادی شهید می شود، بعد حسین امیدواری شهید می شود، بعد یکی یکی این بچه هایی که اسم هایشان را فعلا نمی دانم و مال جاهای مختلفی هستند، یکی یکی شهید می شوند و آقامرتضی می نشیند و گریه می کند. خودش هم تیر خورده بوده؛ بچه ها می گفتند به پهلویش و بازویش تیر خورده بوده؛ می گفت نشسته بود و گریه می کرد. می گفت زخمش را ما بستیم و گفتیم بیا برویم بیمارستان، گفت نه، من نیروهایم همه شهید شده‌اند، من بروم بیمارستان که چی؟ من باید بروم پیکر نیروهایم را جمع کنم.

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت!

**: یعنی هنوز سر پا بود؟

مادر شهید: بله هنوز سرپا بوده؛ همان موقع بلند می شود؛ هر چی فرمانده‌اش می گوید باشد، من می روم بچه ها را می آورم، می گوید نه، من خودم باید بروم. خودش ماشین را با یک راننده برمی‌دارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، مجروح ها را جمع می کند، شهدا را جمع می کند و می گذارد در ماشین، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«مرتضی» با تن مجروح به دنبال دوستان شهیدش رفت! بیشتر بخوانید »