مادرانه هایی از مادر شهید «مصطفی علیدادی» و آخرین آرزویی که برآورده نشد
به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛ به همراه مادرم به بهشت زهرا (س) رفتیم. سراغ قطعه 231 را که می گیریم همه می دانند کجا می خواهیم برویم! رهگذر می پرسد: «همون مادر شهیده که هر روز اینجاست؟» سرم را به نشان مثبت تکان می دهم و به مسیرمان ادامه می دهیم. وارد خیمه ای که به کمک پدر شهید بر مزار تک پسر شهیدش ساخته است، می شویم.
خودش هم تازه از راه رسیده است؛ دارد با هول و ولای مادرانه دور و بر را آب و جارو می کند. کمکش می کنم تا در دکه را باز کند؛ دبه آب را در سماور شر می دهد. در عین حال هنوز هم از اینکه میهمان برای خانه پسرش آمده است و همه چیز آماده نیست؛ کمی دستپاچه است.
مادرم از او خواهش می کند تا کمی بنشیند و خودش را برای پذیرایی از ما اذیت نکند؛ «مامان مصطفی» در حالی که گوشه چادرش را با لبه دندانش گاز می گیرد؛ در جواب مادرم می گوید: «شما میهمان مصطفای شهیدم هستید؛ قدم بر سر چشمانم گذاشتید».
با گوشه نگاهی که به چشمان مادرم می اندازم صدای دل شکسته ولی قرص و محکم مادر مصطفی را که اتفاقا مادرم هم آن را شنیده است از نگاهش می خوانم.
حالا کمی کارها را جلو انداخته و خیالش راحت تر شده است و در استکانهای کمر باریک منقش به ذکر؛ که فقط در روضه ها مثالش را دیده ام برایمان چای خوش طعمی میریزد که اتفاقا طعم خوش چای روضه را هم می دهد.
حالا که من و مادرم کمی خود را در آن فضا یافته ایم؛ نگاهی به چهره اش می اندازیم و گویی که از چشمان مادرم می خواند که می خواهد از او چه سوالی بپرسد؛ می گوید: «درست 4 سال و دو ماه و شش روز است که مصطفی را کنارم ندارم و خانه ام اینجاست»
در قطعه ای غیر از قطعه شهدا؛ پیکر یکدانه پسرش دفن است. از خوش و بشی که همه زائران قبرهای چهار طرف با او دارند متوجه می شوم خوشحالند که در این قطعه مامنی مانند قبر شهید «مصطفی علیدادی» و مادری چون او را دارند.
گرم صحبت شده ایم؛ کنار مادرم حس بهتری پیدا می کند و می گوید: «مصطفای من پلیس بود اما شهید مدافع سلامت شد. همیشه در کارهای خیر پیش قدم بود و زمانی که بیماری کرونا فراگیر شد هر کاری که از دستش برمی آمد از پاکسازی معابر تا توزیع ماسک و مواد ضدعفونی کننده و حتی شستن مرده های کرونایی غافل نمی شد.»
با شنیدن این جمله چشمانم بُراق می شود و از او می پرسم چرا او مرده ها را می شست؟ جواب می دهد: «زمانی که کرونا شد، ترس و واهمه آنقدر زیاد شد که حتی اعضای خانواده ها از یکدیگر دوری می کردند به همین دلیل شستن مرده های کرونایی هم به معضلی بزرگ تبدیل شد که کمتر کسی حاضر می شد این کار را انجام دهد. و مصطفی و چند نفر دیگر این مسئولیت را پذیرفتند.»
می پرسم: «نمیترسیدید؟» میگوید: «نه؛ چون مصطفی مطمئن بود که باید حالا، الان و در این لحظه کنار مردم باشد؛ حتی همسرش که در آن زمان روزهای آخر بارداری را طی میکرد جزو کسانی بود که مصطفی را در راهی که داشت تشویق می کرد. جالب است بدانید پسرش محمد هادی هم تنها چند روز بعد از شهادت مصطفی به دنیا آمد.»
برایم این موضوع غم انگیز است و ترجیح می دهم دل او را بیشتر نلرزانم. سرم را گرم یادداشت برداری می کنم. رو به مادرم ادامه می دهد: «در زمانی که مصطفی زنده بود سعی می کردم برایش رفیق باشم تا مادر. کنار و همراهش بودم و حالا هم می خواهم با تمام وجودم همین کار را ادامه دهم. راه مصطفی راه من است. قدم ها و حضورش را کنارم حس میکنم و حالا در کنار مزار او این خیمه را برپا کردم و با تمام سختی هایی که دارد هر روز راس ساعتی که مصطفی از سر کار برمیگشت اینجا کنارش هستم.»
از او می پرسم چرا این ساعت می آیید، گردی اشک در چشمانش حلقه زده و پاسخ می دهد: « مصطفی و من جانی از هم سوا داشتیم. او همین ساعت از سر کار بر می گشت. همیشه تلاش کردم برایش همه آنچه در توانم بود انجام دهم اما نتوانستم آخرین آرزوی بچه ام را برآورده کنم.»
در حالی که اشکش سرازیر شده می گوید: «مصطفای شهیدم روزهای آخر عمرش فقط یک درخواست داشت. به دلیل مراقبت از بیماران کرونایی خودش نیز به کرونا مبتلا شد. زمانی که روی تخت بیمارستان نفس هایش به شماره افتاده بود و به سختی می توانست حرف بزند؛ فقط یک جمله گفت که آن جمله بیشتر از همه چیز قلب مرا آتش می زند. او رو به من گفت مادر خواهش می کنم مرا به خانه برگردان! و من نتوانستم هرگز او را به خانه برگردانم.»
کمی آرامتر می شود؛ مادرم از او می خواهد تا دعاگویش باشد و از صبری که دارد برای همه مادران ایران بخواهد؛ در ادامه می گوید: «حالا درست است مصطفی را کنارم ندارم اما هر روز تعداد زیادی زائر بر سر مزار او حاضر می شوند و به من می گویند که از مصطفی حاجتی خواسته اند و حاجت روا شده اند. خوشحالم می توانم اینجا باشم و راه مصطفی را ادامه دهم. هر هفته به یکی از مدارس می روم و راه و رسم مصطفی و امثال او را برای بچه هایی که حالا بچه های خودم می دانم؛ توضیح می دهم. مزار مصطفی حالا از همه کشور زائر دارد. تعداد زیادی نیز از طریق آشنایی در دنیای مجازی به راه مصطفی متوسل می شوند و همین ها برایم بس است. خوشحالم ایران مانند مصطفی هزاران فرزند دیگر دارد.»
حرفهایش هنوز تمام نشده که صدای قدم ها و همهمه های پسران نوجوانی را می شنوم که از دور پیدایشان می شود. روپوشهای طوسی یکرنگشان نشان می دهد از مدرسه آمده اند. پسر بچه های پر سر و صدایی که با دیدن خیمه شهید مصطفی علیدادی معلمشان را صدا می کنند آقا معلم بیایید همینجاست که عکساشو دیدیم.
مادر شهید دوباره برای پذیرایی از بچه هایش مهیا می شود. خوشحالی اش وصف نشدنی است و رو به مصطفی می گوید ببین مصطفی جان دوباره مهمان داریم؛ دوستانت آمده اند!
انتهای گزارش/
منبع خبر
مادرانه هایی از مادر شهید «مصطفی علیدادی» و آخرین آرزویی که برآورده نشد بیشتر بخوانید »