شهید نوید صفری

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین(ع) را زیارت کرد! + عکس

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین(ع) را زیارت کرد! + عکس


گروه جهاد و مقاوت مشرق سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌جهارمین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت اول و دوم این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

بهت‌زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت

**: آخرین تصاویری که از آقانوید به جا مانده، در منطقه‌ای است که شباهت زیادی به رمل‌های فکه دارد…

همسر شهید: من در آن تصویر احساس می کنم آقانوید همه چیز را پشت سرش گذاشته و رفته. تصورم این بود که وقتی آقانوید در آن مسیر راه می رفته تمام آرزوهایی که به ذهنم آمده را در ذهنش داشته؛ حرف‌هایی که با من می زده و این که چقدر به داشتن بچه علاقه‌مند بوده و در زمان شهادت، تصور مادرشان چه خواهد بود را در ذهنشان مرور می کرده. چون شهدا نزدیک زمان شهادتشان متوجه برخی تغییرات می شوند. آقانوید می گفت: شهدا کم‌کم می فهمند که قرار است شهید بشوند.

**: و کل تصاویر زندگی مثل فیلم،‌ می آید جلوی چشمشان و می رود…

همسر شهید: دقیقا. من هم احساس کردم در آن کانال، قدم به قدم دارد این مسائل را پشت سر می‌گذارد.

**: زمان این فیلم تا شهادت آقانوید چقدر فاصله دارد؟

همسر شهید: دو سه روز قبل از شهادت آقانوید است.

عصر روز ۴ آذر، قرار بود از طرف سپاه بیایند اما گویا پشیمان شدند و گفتند آزمایش «دی ان ای» هم بگیرند و اطمینانشان کامل‌تر بشود. آقاسیدحسن خبردار شده بودند. ساعت ۸ شب بود که همسرشان به من زنگ زد و گفت ما داریم می آییم منزلتان. این را که گفت و قطع کرد؛ از آن حالت آشفته‌شان من همه چیز را فهمیدم و گفتم آقانوید شهید شده! آقاسید هم از طریق دوستانشان مطلع شده بودند. سه چهار روز آخر آنقدر حالم منقلب بود و از خبرهای ضد و نقیض خسته شده بودم که چله زیارت عاشورا به روش آیت‌الله حق‌شناس که خیلی طولانی است را گرفتم و روزی دو باز آن را می خواندم و خدا را قسم می دادم که اگر شهید شده،‌ من بدانم و خبر شهادتش زودتر به ما برسد و دلمان آرام بگیرد. همه‌ش می گفتم: خدا به داد خانواده‌های مفقودالاثرها برسد. گاهی دردهایی به جانم می افتاد و احساس می کردم دارند آقانوید را شکنجه می‌دهند! حس و حال خانواده‌هایی که این شرایط را تحمل می‌کنند، برایم عجیب بود…

**: البته خداوند قبل از هر چیز، ظرفیتش را می دهد…

همسر شهید: بله، بی‌شک. برای من سخت بود که آقانوید را جانباز ببینم. یکی به من گفت ممکن است موج گلوله‌ها آقانوید را گرفته و حافظه‌اش را از دست داده باشد!

**: در آن شرایط هر کسی یک داستان می سازد…

همسر شهید: من دوست نداشتم. برخی همسران شهدا می گفتند ما دوست داشتیم همسرمان از گردن قطع نخاع بشود اما شهید نشود و پیش ما باشد. اما من اصلا حاضر نبودم که دست آقانوید هم تیر بخورد. شهادت هزار برابر از این چیزها بالاتر بود. هر بار، چنین چیزهایی درباره آقانوید می گفتند و من حالم بدتر می شد. من از خدا می‌خواستم خبر شهادت بیاید و ببینم که به آرزویش رسیده. وقتی آدم خاطرات دفاع مقدس و شهدایی که خبری از آنها نبوده را می خواند، متوجه می شود که خیلی سخت است. شرایطی شده بود که بهترین خبر برای من، ‌خبر شهادت آقانوید بود. وقتی آقاسید گفت که می خواهد به منزل ما بیاید، یاد آن جمله‌اش افتادم که گفته بود:‌ «اگر آقانوید شهید شده باشند،‌ خودمان خدمتتان می رسیم.»  با خودم گفتم: حتما آقانوید شهید شده! از آن به بعد دست صبری به سرم کشیده شد و از همان شب آرامش خاصی گرفتم.

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین(ع) را زیارت کرد! + عکس

**: حاج خانم هم بعد از اعلام خبر آرام شدند؟

همسر شهید: خیر؛ حاج خانم به شدت بی‌تاب بودند. حاج آقا البته غم را توی دلشان می‌ریختند.

**: اما شما صبور بودید…

همسر شهید: خودشان کمک کردند. آقانوید همیشه خودش از من می خواست که اگر شهید شدم، دوست دارم زینبی و صبور باشی و خودش خیلی کمک کرد. من آن لحظه همه‌اش به یاد پدر و مادرم بودم. خیلی برایم مهم بود که پدر و مادرم غصه من را نخورند. حتی در آن ۱۸ روز هم همه‌ش حواسم به آن‌ها بود. می خواستم بدانند که خودم انتخاب کرده‌ام و نمی‌خواهم غصه من را بخورند.

**: این که می فرمایید ۴ آذر است و تا شناسایی در معراج شهدا،‌ باز هم ۴-۵ روز فاصله داریم…

همسر شهید: بله؛ تا پیکر به ایران بیاید طول کشید. ۸ آذر پیکر به تهران آمد. در همین چند روز هم همه فامیل آقانوید از شهر رودبار به منزل مادرشوهرم آمده بودند و در آن حال عزاداری، مهمانداری هم می‌کردند.

**: شما این ۴-۵ روز کجا بودید؟

همسر شهید: من آن شب را به خانواده نگفتم و دوباره به خانم آقاسید گفتم که اگر می شود نیایید بالا و من می آیم کنار درِ منزل. چون می دانم چه می خواهید بگویید و نمی خواهم خانواده‌ام متوجه بشوند. بعد که رفتم پایین و دیدم همسرشان مشکی پوشیده‌اند،‌ فهمیدم. در ماشین نشستیم و گفت: می خواهم چیزی به شما بگویم که دوست دارم روزی درباره آقاسید به من بگویی. گفتم: آقانوید شهید شده؟ ‌گفت: ‌بله… این‌ها به زبان آدم راحت است اما خیلی سخت گذشت. گفت: پیکرش را پیدا کرده‌اند… ناخودآگاه به زبانم آمد که سر دارد؟ گفت:‌ نه… من فقط آن لحظه لبخند آقانوید که می گفت ایشالا شهید بشوم به ذهنم آمد و گفتم خوش به حالش که به آرزویش رسید.

خیلی عجیب بود و فقط لطف خدا بود که به من صبر داد. من از آن وقت گفتم، تمام آرزوهایی که در دنیا از بودن با آقانوید بود را از دلم بردند. اصلا همه چیز برایم مهم نبود. در یک لحظه همه درخواست‌های دنیایی‌ام از بین رفت. فقط برایم مهم بود آقانوید شهید شده و باید هدفی که با هم داشتیم را پیگیری کنم. صبور و محکم باشم و چیزی نگویم که بقیه بخواهند هوایم را داشته باشند. هم آقانوید خیلی حساس بود به این که بقیه دلسوزی من را بکنند. و هم خودم خیلی برایم مهم بود که ترحم نکنند. من رانندگی‌ام خیلی خوب نبود ولی ماشین داشتم. آقانوید خیلی تلاش کرد که من را راننده کند. می‌گفت من دوست دارم خانمم مستقل باشد و از پس کارهایش بربیاید. بدش می‌آمد کسی برای من دلسوزی و ترحم کند. خیلی برایش مهم بود و این ها را به من انتقال داده بود.

می گفت: شهدا بعد از شهادت با حالات خودشان زندگی می‌کنند. شهیدی که گوشه‌گیر بوده، ‌آن سمت هم که برود گوشه‌گیر است و شهیدی که کارراه‌انداز و اهل رفاقت بوده، آن سمت هم همینطوری خواهد بود.

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین(ع) را زیارت کرد! + عکس

**: در حقیقت نسبتی دارد با زیستشان در این دنیا…

همسر شهید: بله؛ کاملا با همان خلق و خو. آقانوید الان هم همینطور هستند و خیلی کارها را راه می‌اندازد. خیلی‌ها از همکلامی با آقانوید و حضور بر سر مزارشان حاجت می‌گیرند. بارها و بارها شده که دست من را هم گرفته که موجب تعجب بقیه شده.

پیاده‌روی اربعین سال ۹۷ یکی از دوستانم می گفت چون مراسم عقدمان با هم در یک زمان بود، در دلم غصه می‌خوردم که من دارم با شوهرم پیاده‌روی می کنم و مریم تنهاست!… خواب دیده بود که من با آقانوید در حال پیاده‌روی هستید و خیلی هم شاد و خوشحال بودیم. حس کرده بود آقا نوید می‌خواسته به ایشان بگوید من خودم با همسرم هستم و نمی‌خواهد شما غصه بخورید!

**: شما سال بعد به پیاده‌روی اربعین رفتید؟

همسر شهید: بله؛ شکر خدا جز پارسال که به خاطر کرونا، راه‌ها بسته بود، هر سال با دعای آقانوید، قسمت شده که به این سفر بروم. یک سال با یکی از دوستانم رفتم و سال بعد هم با کاروانی که انگار آقانوید جور کرده بود همراه شدم. البته در مسیر پیاده‌روی تنها بودم و فقط تا نجف با آن کاروان رفتم.

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین(ع) را زیارت کرد! + عکس

**: اساسا شما کجا با آقانوید آشنا شدید؟

همسر شهید: آشنایی دنیایی ما با آقانوید عجیب بود؛ ما اصالتا همدانی هستیم و مادرم هم برای خانم‌ها کلاس قرآن دارند. سال ۸۰ که در آنجا کلاس قرآن داشتیم، خاله ایشان یک سال همسایه ما در همدان بودند. آشنایی و صمیمیتی بین مادر من و خاله آقانوید ایجاد شده بود. خاله،‌ سال ۸۲ به تهران آمدند؛ پدر و مادرم هم سال ۸۹ به خاطر این که همه ما در تهران درس می‌خواندیم، به تهران آمدند. سال ۹۲ خاله آقانوید از طریق همسایه‌ها متوجه می شوند که مادرم به تهران آمده‌اند و هنوز کلاس قرآن را دارند. خیلی پیگیر می‌شود که شماره تلفن مادرم را پیدا کنند که موفق نمی شوند.

سال ۹۵ روز عید غدیر بود که مادرم همدان بودند و یکی از آن همسایه‌های قدیمی را که می بینند، می گویند خانم فلانی دنبال شماره‌ات بود؛ پیدایت کرد؟ می گوید: ‌نه… شماره را می‌دهد و می گوید دوست داشت بیاید کلاس قرآن. مادرم هم خانم احدی را خیلی دوست داشت. سال ۹۵ سه‌شنبه عید غدیر بود. مادرم به خاله آقانوید زنگ زد و حال و احوال کرد و بعد از ۱۵ سال همدیگر را پیدا کردند. خاله، انسان دست به خیری است و دوست دارد دختر و پسرها را به هم معرفی کند. برای آقانوید هم چند مورد معرفی کرده بوده که جور نمی‌شد. بین صحبت‌هایش  از بچه‌ها پرسید و مادرم گفت:‌ بچه‌ها ازدواج کرده‌اند و فقط دخترم مریم ازدواج نکرده و همسر مومنی می خواهد که هنوز به دنیا نیامده!

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین(ع) را زیارت کرد! + عکس

**: خاله هم که از خدا خواسته پیگیر این موضوع می‌شود…

همسر شهید: خلاصه مشخصات من را می گیرد و می گوید که من هم یک پسرخواهر دارم که خیلی مومن است و به کربلا رفته. آقانوید خیلی اهل زیارت بود. توصیفی که خاله از آقانوید داشت و مادرم انتقال داد این بود که خیلی اهل زیارت است و همه زیارتهایش را رفته؛ به مکه و سوریه و کربلا رفته و خیلی هم مومن است؛ آقانوید سال ۹۰ به سفر عمره رفته بود؛ من هم سال ۸۸ به حج عمره رفتم. شغلشا هم پاسدار است.

مادرم که این را گفت، من چون سر کار می‌رفتم  و مهندسی خوانده بودم همیشه فکر می کردم همسرم یک مهندس خواهد بود. من متولد مهر ۶۵ هستم و آقانوید متولد تیرماه ۶۵ بود. چون دو سه تا تجربه داشتم که خواستگارهای پاسدار با کار کردن خانم‌ها مخالفند، به همین خاطر وقتی که مادرم گفت، گفتم: مطمئنید که مشکلی با کار من ندارند؟‌… گفت: من به مادرش گفتم و مشکلی نبود… آقانوید خیلی هم قد بلند بودند و ممکن بود همسری در قد و قامت من را نپسندند. قرار شد فردایش در تماس مجدد این موضوعات دوباره مطرح شود. آن لحظه به چشمم نیامد که کارها ردیف بشود.

مادر آقانوید که فردایش تماس گرفته بود، گفته بود پسرم دوست دارد خانمش شاغل باشد. آقانوید از این جهت دوست داشت همسرش در اجتماع باشد که وقتی مأموریت می رود، خسته و بی‌حوصله نشود.

**: شما در چه رشته‌ای تحصیل کرده‌اید؟

همسر شهید: من کارشناسی ارشد مهندسی برق و مخابرات را در تهران گرفتم. البته کارشناسی کامپیوتر را هم در اصفهان گذراندم. چون برادرم مخابرات خوانده بودند، دوست داشتم جایی بروم که ایشان کار می کنند. بعد از تحصیلات هم در همان شرکتی که برادرم کار می کرد، ‌مشغول شدم.

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین(ع) را زیارت کرد! + عکس

این ظاهر دنیایی ارتباط ما بود. سه‌شنبه مصادف با عید غدیر بود و ‌برای دوشنبه ساعت ۷ عصر قرار گذاشتند که به منزل ما بیایند. ما هم پذیرفتیم و آمدند. آقانوید می‌گفت که شهید خلیلی معرف اصلی‌مان بوده و یک واسطه دنیایی هم برای این ازدواج پیدا کرده. ماجرای واسطه‌گری شهید خلیلی برای ازدواج ما هم اینطور بود که…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

جوان ۳۱ساله‌ همه معصومین(ع) را زیارت کرد! + عکس بیشتر بخوانید »

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت



شهید نوید صفری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاوت مشرق سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌سومین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت اول و دوم این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

بهت‌زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت‌تیر **: سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس

**: به یک معنایی داشید به خودتان القا می‌کردید که آقانوید شهید شده است…

همسر شهید: بله؛ کمی با خدا حرف زدم و کمی هم با آقانوید. وقتی رسیدم منزل،‌ دلم نمی آمد به خانواده چیزی بگویم. با خودم می گفتم: تا فردا صبر می‌کنم که ببینم چه خبر جدیدی می‌شود.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید صفری با لباس عزای محرم در حال خدمت در کفشداری حرم حضرت زینب (س)

**: بالاخره باید این موضوع را به یک نفر می گفتید تا بار ذهنی‌تان کمی سبک‌تر شود…

همسر شهید: من چون خیلی درون‌گرا هستم، صبر کردم. فقط به خاله شهید خلیلی که خیلی پیگیر بودند، گفتم و البته ایشان قبل از من هم از مفقودی آقانوید اطلاع داشتند. توی مسیر پیاده‌آمدن هم یک خانمی به من زنگ زد که نمی‌شناختمشان. گفت:‌ شما همسر آقانوید هستید؟ یک چیزی بگویم طاقتش را داری؟ گفتم: ‌بله. گفت: شوهرت شهید شده! گفتم:‌ شما؟! گفت:‌ خداحافظ… و قطع کرد. من خیلی تعجب کردم. با خانم آقاسیدحسن تماس گرفتم و ماجرای این تماس را گفتم. شماره‌ای که زنگ زده بود هم از تلفن عمومی میدان امام حسین(ع) بود.

گفتم: تو را به خدا اگر آقانوید شهید شده به من بگویید. شما که می بینید من نه گریه می کنم و نه بی‌تابم… شوهرش گوشی را گرفت و گفت: اگر آقانوید شهید شده باشد، ما خودمان می‌رسیم خدمتتان. ما که تعارف و رودربایستی نداریم. مطمئن باشید که هنوز وضعیتشان معلوم نیست و واقعا مفقود هستند.

از شانس ما، همان شب زلزله سرپل‌ذهاب آمد و همه خبرها رفت به سمت این حادثه. در خانه تا صبح به سختی سر کردم.

**: در فضای مجازی هیچ ردی از خبر آقانوید نبود؟

همسر شهید: اصلا. تا روز شهادت اجازه نداده بودند خبری منتشر بشود چون احتمال داده بودند که آقانوید اسیر شده باشند و نمی‌خواستند موضوع لو برود. از فرماندهان هم ماجرا را شنیدیم. اما در آن ۱۸ روز هیچ خبر و اسمی از آقانوید در فضای مجازی نبود.

**: چه سال‌های قبلش و چه بعدها،‌ خیلی می شنیدیم که خانواده شهدا از طریق فضای مجازی متوجه خبر شهادت عزیزشان می شدند…

همسر شهید: بله؛ برای همین هم تا صبح‌ گوشی دستم بود و گروه‌ها و کانال‌ها را بالا و پایین می کردم. مدام در گوگل، ‌اسم آقانوید را جستجو می کردم اما خبری نبود. تصورم این بود که زود پیکرش را پیدا می کنند. فردایش کم کم به مادرشوهرم خبر داده بودند. من هم به مادر خودم گفتم که برگشت آقانوید عقب افتاده.

مادرم، معلم قرآن است و همیشه صبحانه را آماده می کرد و می رفت. صبح فردا وقتی آمدم اولین لقمه را بخورم،‌ به خودم بلند بلند گفتم که آقانوید معلوم نیست کجاست؛ من بنشینم و صبحانه بخورم؟… لقمه را انداختم و به خانم آقاسید زنگ زدم و گفتم بیا برویم بیرون و کاری بکنیم. همسر آقاسید آرامم کرد و قرار شد به خانه‌شان بروم.

**: اولین تماس را چه کسی با مادر آقانوید گرفته بود؟

همسر شهید: من موضوع مفقودی را نمی‌دانم چگونه خبر داده بودند. از روز اول فقط به مادرشوهرم می گفتند که آقانوید قرار است دیر برگردد. ظهر دوشنبه که با خواهر شوهرم تماس داشتم،‌ گفت: بیا اینجا که مادرم خیلی نگران است. مادرم متوجه نشده که ممکن است برای نوید اتفاقی افتاده باشد. چو بین دوستان آقانوید خیلی اختلاف نظر بوده که خبر بدهند یا نه. قلب پدرشوهرم کمی مشکل داشت و می ترسیدند حالشان بد شود. بعد از دو سه روز، من همه‌ش به خانه آقانوید می رفتم و آنجا می ماندم.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
پدر و مادر بزرگوار شهید نوید صفری

**: همین رفتن شما، مادر آقانوید را به شک نینداخت که خبری شده؟

همسر شهید: چرا، ما در آن روزها نگران بودیم اما به روی خودمان نمی آوردیم تا حاج خانم متوجه نشوند. مادر آقانوید هم هر سه چهار ساعت، بی‌تاب می شد و سراغ پسرش را می گرفت. خودشان هم روز اربعین خواب دیده بودند که من و آقانوید در جمعیتی هستیم و روبرویشان ایستاده‌ایم و آقانوید دستانش را بالا می‌گیرد و با خوشحالی، برگه‌ای که دستش هست را بالا می برد و می گوید:‌ مامان!‌ دوم شدم…

من در ذهنم این بود که آقانوید جانباز شده. البته اصلا تصوری از جانبازی‌شان نداشتم. به نظرم محال بود. یا شهادت یا سالم برگشتن. روحیه‌اش روحیه جانبازی نبود. با خودم گفتم اگر شهید شده، دوم شدن حتما بعد از شهید حججی است چون در این مدت خیلی با شهید محسن حججی ارتباط گرفته بود و در دستنوشته‌هایش هم آورده بود که: «دوست دارم مثل محسن شهید بشوم.»

**: منظورتان دقیقا از این جمله که آقانوید روحیه جانبازی نداشتند چه بود؟

همسر شهید: آقانوید می‌گفت:‌ شهادت، مِنوی باز است! هر کسی و هر وقتی که به زمان و جایگاهش برسد،‌ به آن چیزی که دوست دارد،‌ دست پیدا می کند و خدا، شرایط را برایش مهیا می‌کند… آقانوید هیچ‌وقت دوست نداشت جانباز بشود. همیشه صحبت از شهادت می‌کرد.

مادرشوهرم هر چند ساعت یکبار گریه می کرد و می گفت من طاقت شهادت نوید را ندارم! طاقت دوری نوید را ندارم؛ نکند شهید شده باشد… همه هم دلداری‌اش می‌دادند. اما انگار الهام شده بود. کمد اتاق آقانوید، خیلی قدیمی بود و برادرشان قرار بود بیایند و با ورقه‌های ام.دی.اف کمد جدیدی درست کنند. از تصمیم ساخت کمد،‌ دو سال می‌گذشت و بطور اتفاقی روز دوم مفقودی، ناگهان کمد را آوردند و دست به کار شدند. من اولین بار بود که آنجا برادر آقانوید را دیدم. وقتی کمد را نصب کردند و گفتند «بیایید وسائل نوید را بچینید» دلم هری ریخت. به خودم گفتم:‌ آقانوید شهید شده…

**: چرا؟

همسر شهید: چون احساس کردم می خواهد اتاقش مرتب بشود چون قرار است مهمان برسد. این نشانه‌ها برای من روشن بود. اتاق آقانوید مجزا بود که یادم هست وقتی لباس‌هایش را مرتب می‌کردم فقط اشک می ریختم.

**: یعنی کسی داخل آن اتاق نمی‌رفت؟

همسر شهید: خیر؛ الان هم هنوز اتاق برای آقانوید است و وسائلشان هم سر جایشان هست.

**: پس فقط احتمالا اگر مهمانی به خانه آقانوید برود، می‌تواند تبرکا وسائل به جا مانده از آقانوید را ببیند…

همسر شهید: الان فقط من می‌توانم داخل آن اتاق بروم. مهمان‌هایی که برای آقانوید می آیند هم البته این اتاق را می بینند… من مدام گریه می کردم و خواهرشوهرم می گفت:‌ گریه نکن؛ چیزی نگو که مادرم متوجه بشود… البته من درونگرا بودم و گریه‌ام طوری نبود که بقیه متوجه بشوند. به همین خاطر هم دو بار کارم به بیمارستان کشید و زیر سِرُم رفتم. حالم بد می شد و پدر و مادرم هم نمی دانستند موضوع چیست. فکر می کردند نگران دیرآمدن آقانوید هستم. من تا آن روز سِرُم نزده بودم. خودم احساس فشار نمی کردم اما بدنم تحمل نداشت و ضعف می کردم و حالم بد می شد.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید نوید صفری از هر فرصتی برای زیارت مزار شهید رسول خلیلی استفاده می‌کرد

**: شاید لازم بود کسی گریه شما را درآورد تا کمی سبک بشوید…

همسر شهید: بله. شایدآن ۱۸ روز، بیشتر ما را آماده کرد. چون خیلی اهل نوشتن هستم، همه اتفاقات آن مدت را مو به مو نوشته‌ام. دو سه بار خبر شهادت را دادند اما کار اشتباهی بود چون به ما خیلی سخت گذشت اگر چه که شاید می خواستند ما اذیت نشویم. تماس‌هایی با ما گرفتند و گفتند آقانوید سالم است و ما صدایش را شنیده‌ایم. حتی یکی از دوستان آقانوید به خانه مادرشوهرم رفته بود و گفته بود من امروز صدای آقانوید را شنیدم ولی چون در عملیات بود و نمی توانست برگردد، گفته به خانواده‌ام خبر بدهید که من سالمم. من می دانستم این صحت ندارد و مگر می شد آقانوید که آدم مدیری بود، سادگی کند و ما را بی‌خبر بگذارد.

**: هدف این افراد چه بود؟

همسر شهید: هدفشان این بود که مقداری از فشار را از خانواده کم کنند. حتی به یکی از دوستانشان گفتم که اگر آقانوید شهید شده باشند،‌ می دانید چه ضربه‌ای به خانواده وارد می شود؟! حتی به آقاسیدحسن هم گفته بودند، ایشان باور کرده بودند و همسرشان به من زنگ زد و گفت آقاسید می گوید آقانوید سالم است! به عملیاتی خیلی سری رفته که اصلا نمی تواند ارتباطی داشته باشد اما فرمانده‌اش گفته سالم است. من یادم نمی‌رود آنوقت چقدر خوشحال شدم و در دفتر خاطراتم چقدر با خودم حرف زدم که: حواست باشد وقتی آقانوید برگشت، باید قدر زندگی‌تان را بیشتر بدانید. ببین چه روزهای سختی گذراندی؟…

ما نمی‌خواستیم عروسی بگیریم ولی خانواده آقانوید و خانواده من به این کار اصرار داشتند. آن روزهایی که مفقود بود مادرم می گفت: ‌دیگر اصلا نمی‌خواهد هیچ مراسمی بگیرید،‌ هر طوری که می خواهید عروسی‌تان را برگزار کنید و با آقانوید سر خانه و زندگی‌تان بروید.

قرار بود نزدیک منزل آقانوید خانه بگیریم اما خواهرم دوست داشت کنار آنها باشیم و حالا می‌گفت: اصلا بروید در بیابان چادر بزنید اما آقانوید برگردند. من همیشه بهشان می گفتم ببینید آدم اینطور وقت‌ها به چه چیزهایی که سرش بحث داشته‌ایم، راضی می شود. یادآوری می کردم اگر آقانوید برگشت،‌ یادتان نرود چه گفته‌اید…

این مسائل برای خودم هم درس است که در برابر تک تک این موضوعات و در شرایط بحران و اتفاقات مشابه، چقدر اصل زندگی مهم است.

خلاصه گذشت تا این که شنبه ۴ آذر متوجه شدند آقانوید شهید شده.

**: هیچکدام از این خبرهایی که به شما رسید، از سمت سپاه نبود؟

همسر شهید: آنها مدیریت می کردند که هیچ خبر قطعی به خانواده داده نشود چون خودشان مطمئن نبودند. شهادت آقانوید هم در اول عملیات بوکمال بود و درگیر ادامه عملیات بودند. البته این مطلب خیلی هم باز نشده بود اما گویا آقانوید خودش با نیروهای سوری جلو رفته و می‌توانسته بایستد و با ایرانی‌ها جلو برود. دوستان سپاه هم پیگیر بودند اما مسائل مهم دیگری هم داشتند. فقط می گفتند فعلا چیزی به خانواده نگویید چون مشخص نیست.

عملیات که تمام شد و شهدا را آوردند، پیکر آقانوید را مدتی بعد تفحص کردند. ظهر شنبه ۴ آذر بود که تماس گرفتند تا به خانه مادرشوهرم بیایند.

**: پیکر، پلاک داشت؟

همسر شهید: نه، از محتویات جیبشان پی برده بودند که آقانوید است. چون ۲۰ روز از شهادت گذشته بود، شناسایی پیکر راحت نبود. آقانوید با لباس سیاه عزاداری‌اش رفته بود و لباس نظامی نداشت. سرشان را هم جدا کرده بودند. یک روایت هم بود که تعدادی بلوک سیمانی آنجا بوده که به سر آقانوید زده بودند. خلاصه وقتی پیکر را آوردند، سر نداشت. پلاک هم گردنشان بود.

**: نداشتن سر را چه کسی به شما گفت؟

همسر شهید: وقتی معراج شهدا رفتم، بعدا از طرف یکی از خانواده شهدا که رابطی در معراج شهدا داشت، عکس اصلی پیکر را دیدم که سر نداشت. فقط خودم این عکس را دیدم و بقیه خانواده آن را ندیدند. در آن عکس، هیچ اثری از سر نبود.

آقانوید همیشه پلاکی با عکس شهید خلیلی گردنشان بود و وقتی به راهیان نور رفتیم، پلاکش را داد تا رویش بنویسند«دو همکار شهید، رسول خلیلی و نوید صفری». در عملیات هم این پلاک گردنشان بوده اما چیزی برنگشت. محتویات جیبشان هم یک جانماز و شانه و ساعت‌ کامپیوتری و یک تسبیح آبی‌رنگ بود. هیچ کس از این تسبیح خبر نداشت و یکی از آشناها خواب دیده بود که آقانوید گفته بود تسبیح آبی رنگ که همراهم بوده را به مادرم بدهید تا صلوات بفرستد و دلش آرام بشود. بعد که وسائل آقانوید برگشت،‌ دیدیم که آن تسبیح آبی‌رنگ هم در بین وسائل بود.

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید نوید صفری در کنار مزار شهید هاشمی،‌ فرمانده قرارگاه فوق سری نصرت

**: در بین تصاویر وسائل آقانوید،‌ یک کفش مردانه معمولی هم دیده می‌شد…

همسر شهید: آقانوید با لباس عزای محرم رفته بود و همان کفش معمولی هم پایش بود.

**:  یعنی آقانوید در عملیات هم نظام لباسی نداشت؟

همسر شهید: گویا شهید حججی گفته بود من نمی‌خواهم با لباسی که برای بیت‌المال است شهید بشوم. احتمالا آقانوید هم به پیروی از این نگاه، لباس‌های شخصی‌اش را پوشیده بود.

**: یعنی عکس پیکر را هم که دیدید،‌ با همان لباس شخصی بود؟

همسر شهید: بله؛ البته چون آقانوید وصیت کرده بود که من را با لباس پاسداری دفن کنید، یکی از لباس‌های پاسداری‌ آقانوید را از خانه گرفتند و در معراج شهدا تنش کردند. چون پیکر را قبل از دیدار خانواده آماده می‌کردند اما در عکس اصلی که در سوریه و موقع تفحص دیدم، ‌با همان لباس عزا و شلوار شش جیب و پیراهن و شال مشکی‌اش بود. کلاهِ سبزی هم شبیه کلاه شهید عماد مغنیه از سفر راهیان نور خریده بودیم که آن هم کنار پیکر بود و برگشت.

**: از نحوه شهادت هم چیزی به شما گفتند؟

همسر شهید: گویا بالای تپه‌ای پشت پایشان تیر می‌خورد و سُر می‌خورند و می‌روند داخل یک گودال…

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
دوستان آقانوید در معراج شهدا و در کنار پیکر

**: از این که ایشان لباس نظامی نداشت، نمی‌شود احتمال داد که قرار نبوده وارد نبرد بشوند و مثلا رفته بودند برای شناسایی یا فراهم کردن مقدمات حمله؟

همسر شهید: خیر؛ تعدادی از همرزم‌ها به آقانوید گفته بودند که نباید جلو بروی و خودش اصرار داشت که به تیم حمله برود چون ایرانی‌ها در تیم تثبیت بوده‌اند. حتی وقتی داشته می‌رفته،‌ دوستانش هم فیلمی از ایشان گرفته‌اند که در یک مسیر خاکی در حال راه رفتن است.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت
شهید صفری با لباس عزای محرم در حال خدمت در کفشداری حرم حضرت زینب (س)



منبع خبر

شهید صفری با لباس عزای حسینی به عملیات رفت بیشتر بخوانید »

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس

بهت‌زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس



شهید مدافع حرم نوید صفری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاوت مشرق – سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌دومین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

**: شما گمان می کردید منظور ایشان از کربلایی شدن یعنی این که بتوانند با شما به سفر پیاده‌روی اربعین بیایند؟

همسر شهید: بله؛ ذهنم در این بود که اگر هم از سفر پیاده‌روی جامی‌ماند، دعا کنم زیارت بامعرفت نصیبش بشود که گفتم: ان‌شاالله می‌شوی.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری در دوران خدمت سربازی

**: پس تصور شهادت از آن جمله به شما دست نداد…

همسر شهید: نه، اصلا… من تا آن جمله را گفتم، ‌تلفن قطع شد. همیشه به این فکر می‌کنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است. این آخرین مکالمه دنیایی ما شد که از من خواستند کربلایی بشوند. من چهارشنبه عصر به کربلا رسیدم. آخرین تماس ما روز یکشنبه ۱۴ آبان (چهار روز قبل از شهادت) بود.

**: یکشنبه، چه ساعتی؟

همسر شهید: ساعت ۳ بعد از ظهر بود. شب هم پرواز داشتم و رفتم به نجف. الحمدلله سفرم خیلی خوبی بود. آقانوید به من گفت که برو و کاروان مادر شهید خلیلی را پیدا کن اما هیچ آشنایی را در مسیر ندیدم اما همه چیز به خوبی گذشت. من سفرهای دیگری هم رفته‌ام، گاهی آدم متوجه می شود دست غیب کمک می کند تا همه چیز کنار هم جفت و جور بشود؛ از اسکان گرفته تا چیزهای دیگر. کلا سفر خیلی خوبی داشتم.

من عصر چهارشنبه رسیدم کربلا، چون می دانستم که به حرم هم نمی‌شود رفت،‌ روبروی حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدم و از روی پلی که به آنجا دید دارد، ‌پایین رفتم، متوجه شدم عنایتی شد و حالم عوض شد. آنجا خیلی اشک ریختم. چون آقانوید خیلی پسر دوست داشت و خواب هم دیده بود که خدا پسری نورانی به ما می‌دهد که اسمش را قرار بود «رسول» بگذاریم، ‌خیلی دعا کردم که هم آقانوید و هم پسرمان عزیز دل امام زمان (عج) بشوند و همان چیزهایی که آقانوید خواسته بود را تکرار کردم اما هیچوقت به ذهنم نبود آقانوید قرار است شهید بشود. من تا چهل روز قبل از شهادت، همه‌ش حواسم به شهادتشان بود اما خواست خدا بود که این موضوع از فضای ذهنی‌ام دور شود.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری بر سر مزار شهید رسول خلیلی

**: چرا چهل روز یادتان است؟

همسر شهید: چون چهل و پنج روز قبل از شهادت، من به سوریه رفتم و برگشتم و افتاده بودم در فاز خرید جهیزیه. آقانوید هم آنقدر ذوق داشت که برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می‌فرستاد…

**: احتمالا خیالتان از امنیت آنجا هم تا حدودی راحت شده بود.

همسر شهید: بله؛ برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می فرستاد که مثلا می گویند اینجا روتختی‌هایش خوب است… وقتی سوریه بودیم هم رفت و یک لباس نظامی پسرانه کوچک خرید و به ضریح حضرت رقیه سلام‌الله علیها تبرک کرد و داد به من و گفت این را ببر برای آقارسول‌مان.

من همیشه می گویم آقانوید مصداق این حدیث از معصوم بود که «چنان باش که همیشه زنده‌ای و چنان باش که فردا می‌میری». هم شوق شهادت داشت و هم شوق زندگی.

در آن چهل و پنج روزه کاملا در فضای ذهنی‌ام، شهادت آقانوید به حاشیه رفته بود. من و مادرشوهرم می رفتیم و خانه‌ها را می دیدیم و برایش فیلم می گرفتیم و می فرستادیم؛ اما نمی پسندید! آخرش هم گفتیم: آقانوید خودت باید بیایی انتخاب کنی!… خودش آنطرف داشت برنامه‌ریزی‌های عملیات را می‌کرد و حتی شنیدم که چله زیارت عاشورا گرفته بود اما حواسش به دو طرف ماجرا بود.

من در کربلا دعایش کردم و برگشتم و آقانوید فردایش شهید شد.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس

**: کِی برگشتید؟

همسر شهید: من همان چهارشنبه در حد دو ساعت کربلا بودم و زمینی برگشتم و پنجشنبه ظهر به ایران رسیدم. با ون‌ها به سمت شهر مهران آمدم. جمعه بود که به خانه رسیدم. پیگیر بودم که از آقانوید خبری هست یا نه. در آن تلفنی که با هم داشتیم، ‌همه فکر می کردند آقانوید می خواهد بیاید کربلا و با هم برگردیم. هیچ کسی هم باور نمی کرد و می گفتند مگر می شود خانمش را بگذارد تنهایی به کربلا برود؟! حتی در تماس آخر هم گفت: همه فکر کردند من می خواهم بیایم کربلا تا با هم برگردیم اما از این خبرها نبود. منتظر من نشوی…

باز هم در گوشه ذهنم باور نکردم و با خودم می گفتم چون آقانوید خیلی اهل شگفتانه‌ است، ‌می خواهد بی‌خبر بیاید آنجا تا من را شگفت‌زده کند؛ اما آقانوید اصلا قرار نبود کربلا بیاید. حتی به دوستانش گفته بود قرار ما عمود ۱۴۱۴ اما نیامد. منم منتظر نشدم و به خودم گفتم یا شگفت‌زده‌ام می‌کند یا نه. حدود نیم ساعت کنار ستون ۱۴۱۴ منتظر ماندم اما خیلی بعید دانستم بیاید و همین ساعت و همین لحظه بخواهم آنجا ببینمش و برگشتم. اما آقانوید هم قرار نبود بیاید و وقتی من برگشتم،‌ تصورم این بود که شاسد آقانوید به کربلا رفته و به زودی خبری ازش می‌آید؛ اما باز هم خبری نشد.

با دو سه نفر تماس گرفتم و تا یکشنبه هیچ خبری نداشتیم. مادر شوهرم هم از شنبه نگران شده بودند و پیگیری می‌کردند.

**: یعنی ۱۸ آبان ۹۶ که شهید شدند،‌ کسی خبر نداشت؟

همسر شهید: تعدادی از دوستان و همرزمانشان روز جمعه خبردار شده بودند. بعضی از دوستان هم فقط می دانستند اتفاقی افتاده اما خبر دقیقی نداشتند. آنقدر خبرها متفاوت بود،‌ من هنوز هم دقیق نمی دانم در آن روزها چه خبرهایی منتشر شد؛ اما فرماندهان می‌دانستند که اتفاقی برای آقانوید افتاده است.

اما در خانواده هیچ کسی خبر نداشت و تا همان روزی که خبر شهادتشان را دادند و به معراج شهدا رفتیم، کسی نمی دانست آقانوید شهید شده. خبر اولیه مفقودی را به ما ۲۱ آبان (یک روز بعد از اربعین) دادند. عصر یکشنبه بود و من در محل کار بودم. سالروز شهادت شهید محمدرضا دهقان‌امیری هم بود و می خواستم بعد از کار به گلزار شهدای چیذر بروم برای زیارت. خیلی نگران آقانوید بودم. گفتم بروم آنجا و به شهدا متوسل بشوم شاید از طریق چند تا از دوستان که می‌دانستم همسرانشان پیگیر هستند، خبری به دست بیاورم. البته روز یکشنبه گویا خبرهایی آمده بود اما به ما نمی گفتند. عصر یکشنبه ساعت ۶ بود که یکی از دوستان آقانوید به نام آقا سیدحسن که به منزلشان رفت و آمد داشتیم و از روحیات من خبر داشتند که علاقمند راه شهدا هستم و اهل این نیستم که تا خبر شهادت را بشنوم، بی‌قراری کنم،‌ تصمیم گرفتند خبر را به من بدهند. با این که دوستان دیگر گفته بودند نمی خواهد تا پیکر آقانوید پیدا نشده، به خانواده چیزی بگوییم.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری عاشق اهل بیت بود….

خانواده آقا سیدحسن زنگ زدند و به من گفتند که ما می خواهیم یک خبری بدهیم که باید خیلی سعه صدر و تحمل داشته باشی؛ آقانوید رفته عملیات و وضعیتش مشخص نیست و مفقود شده.

**: یعنی صراحتا همین خبر را گفتند؟!…

همسر شهید: بله؛ من توی اتاق جلسات بودم. برادرم هم در محل کار خودم مشغول بود. آنقدر برایم سنگین بود که حالم را فهمید و به او هم گفتم. او هم به خاطر آرامش من باور نکرد و خیلی جدی نگرفت و گفت: ‌ایشالا خیر است و چیزی نیست.

وقتی از محل کار آمدم بیرون تازه فهمیدم چه شده! می گفتند آقانوید مفقود شده در حالی که قرار بود آن روز برگردد. آن روز خیلی به من سخت گذشت تا روزی که خبر شهادتشان را دادند. از این جهت که انتظار عوض شدن ورقه زندگی‌ام را نداشتم. من در فاز و ذوق و شوق برگشت آقانوید و عروسی‌ام بودم. قرار بود ۲۰ روز دیگر مراسم بگیریم و حالا همه چیز عوض شده بود.

**: خب مفقود شدن به معنای تمام شدن همه چیز نبود که…

همسر شهید: من خیلی احتمال شهادت می‌دادم. چون گفتند که شهید حبیب بدوی هم که با ایشان بوده رفته عملیات. آنقدر خاطرات شهدا را خوانده بودم که با خودم گفتم می خواهند ما را آماده کنند برای خبر شهادت. گفتند الان مشخص نیست چه اتفاقی افتاده. آقانوید آنقدر نوربالا می زد که من متوجه بودم به شهادت می‌رسد. آن روز من از محل کارم در خیابان سهروردی تا میدان هفتم تیر پیاده آمدم. بهت‌زده بودم و به کسی هم زنگ نزدم. مردم را نگاه می کردم و همین که راه می رفتم به همه چیزهایی که گذشته بود فکر می کردم.

با خودم می گفتم من که می‌دانستم شهید می شود اما قرار نبود الان شهید بشود. قرار بود هر وقت می خواهد شهید بشود، به من بگوید! ناگهان یاد مادرشوهرم و وابستگی‌اش به آقانوید و آرزوهایش و ذوق و شوق مراسمش افتادم. یاد مادر خودم می افتادم که خیلی آقانوید را دوست داشت. بیشتر از خودم نگران حال این دو نفر بودم. وقتی که می‌خواستم به آقانوید بله بگویم، خانواده می گفتند خودت داری این شرایط را می‌پذیری. سوریه رفتن، جانبازی و مفقودی و شهادت دارد اما من همه چیز را کاملا پذیرفته بودم و همه مسئولیت روی دوش من بود. باخودم می‌گفتم الان آنها چه کار می خواهند بکنند؟!…

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
همراه با مادر در سفر حج

**: قرار بود شما به مادر آقانوید و خودتان خبر بدهید؟

همسر شهید: من اصلا جرأت نمی کردم به مادر آقانوید این خبر را بدهم، ‌آنقدر که دلم برایشان می سوخت. اما قاعدتا من باید خبر را به مادر خودم می دادم. رسیدم به یک فروشگاه لوازم خانگی در میدان هفت تیر. من خیلی برای جهیزیه حساس بودم و آنجا یک ظرف میوه‌خوری داشت که من چندین بار آن را دیده بودم و می خواستم آن را بخرم ولی مردد بودم که اگر مهمان بیاید منزلمان، پذیرایی با این ظرف‌ها چطوری می شود. با همه این حساسیت‌ها، خبری به من داده بودند و با بهت‌زدگی رسیدم به همان ظرف‌ها. نگاه کردم و انگار یک نفر با پُتک به سرم زد و با خودم گفتم: این‌ها چه ارزشی داشت و دارد؟! من اصلا در ظرف کاغذی آب بخورم ولی همسر عزیزم کنارم باشد؛ این‌ها چه فایده‌ای دارد؟! سختگیری‌هایی که داشتم از ذهنم گذشت و از چشمم افتاد.

**: به افکار و روحیات و گفته‌های شما نمی‌آید چنین سختگیری‌هایی داشته باشید…

همسر شهید: برای خودم این سختگیری‌ها را داشتم. برای مراسم‌ها خیلی ساده می‌گرفتیم اما به قول آقانوید ما خیلی سخت‌پسند و خوب‌پسند بودیم. برای چیزی که می‌خواستم بگیرم خیلی وسواس به خرج می دادم که شیک باشد و الا بر سر خرید و مراسم خیلی ساده‌گیر بودم. الان هم کلا ساده زندگی می‌کنم اما آن وقت وسواس‌های خاصی داشتم که در آن حال و هوای جوانی، طبیعی بود.

آن روز دنیا خیلی برایم بی‌ارزش شد. خانواده‌ام اصلا دلشان نمی آمد به انباری بیایند و جهیزیه من را ببینند. مقداری از وسایل در منزل مادرشوهرم بود و بقیه وسائل در انباری منزل خودمان بود چون هنوز خانه مستقل نگرفته بودیم. جهیزیه دیگر برایم ارزشی نداشت و دادیم به دیگران. همه می‌گفتند: جهیزیه‌ات یادگاری است و نگه‌دار. من می‌گفتم: اینها در صورتی برای من قشنگ بود که آقانوید باشد.

همیشه با خودم می گویم برخی می گویند به مدافعان حرم پول زیاد داده‌اند اما واقعا وقتی «عزیز»ی برود، همه چیز از چشم آدم می‌افتد. ما شکر خدا از وضعمان راضی‌ایم و خدا را شکر می کنیم اما نشاطی که داشتیم از وجودمان رفته که تمام دنیا را هم به ما بدهند، ‌به حالت اول برنمی‌گردیم و چیزی جایگزین نمی‌شود. خیلی از جذابیت‌ها و شوق و ذوق‌هایی که داشتیم، هیچ وقت برنمی‌گرد و هیچ اشکالی هم ندارد چون راهی است که خودمان انتخاب کرده ایم. اما هنوز هم برخی طعنه می زنند که شما را فرستادند مشهد، یا سهمیه دانشگاه دارید یا خیلی از حرف هایی که نشان می‌دهد حال ما را درک نمی کنند.  من می گویم طرف مقابل باید بچشد تا بفهمد همه این داستان‌ها در برابر خلأی که ایجاد می‌شود ناچیز است. از طرفی هم فدا شدن عزیزان ما در برابر مسئولیتی که در برابر اسلام داریم، چیزی نیست. به هر حال این مقایسه‌ها درست نیست.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
کتابی با نام «شهیدنوید» درباره زندگی شهید صفری توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است

من هر جایی بروم می گویم ما خیلی وقت‌ها سر یک سری بالا پایین‌های زندگی‌مان  غصه و حسرت می خوریم غافل از این که بهترین نعمتی که کنارمان داریم، ‌سلامتی و بودن عزیزانمان است. تازه تلنگر می خوریم و می فهمیم که چه سرمایه‌هایی داریم.

**: آن روز بعد از میدان هفت‌تیر چه کردید؟

همسر شهید: من اصلا نمی‌دانستم کجا هستم و خیلی پیاده رفتم.

**: منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: ما سمت میدان شهدا زندگی می‌کنیم. راهم خیلی دور نبود. مسیر را تا جایی که می شد پیاده رفتم. من همیشه برای آقانوید یا می نوشتم و یا صدایم را ضبط می کردم و خاطراتم را می‌گفتم. سوریه هم که بودم بخشی از این خاطرات را دادم تا بخواند چون پشت تلفن نمی‌خواستم دلتنگی‌ام را بگویم تا اذیت بشود؛ برای همین حرف‌هایم را می نوشتم. با همین عادت که در پیاده‌روی کربلا همه حرف‌هایم را برایش ضبط می کردم، شروع کردم به حرف زدن با آقانوید و حرف‌هایم را ضبط کردم. آخرش هم گفتم: آقانوید! احتمالا شهید شده‌ای و الان صدای من را می‌شنوی. همیشه بهش می گفتم که اگر شهید شدی مدیونی که من را جا بگذاری. ببین من با تمام وجودم برای رسیدن تو دعا کردم تو هم باید برای من دعا کنی و کمک کنی. آنجا بود که در حد یک دقیقه به تصور این که شهید شده، حرف‌هایم را گفتم و ضبط کردم. قسمتی از آن را خانم اعتمادی در کتاب «شهیدنوید» آوردند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری در دوران خدمت سربازی



منبع خبر

بهت‌زدگی همسر شهید از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه + عکس بیشتر بخوانید »

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس



شهید مدافع حرم نوید صفری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاوت مشرق – سال ۱۳۹۶، در بحبوحه نبرد سوریه و قولی که سردار حاج قاسم سلیمانی مبنی بر پایان حکومت داعش داده بود، عملیات بوکمال با حساسیت بالایی انجام شد و نتایج بسیار موفقی برای جبهه مقاومت در پی‌داشت. همان روزها، در بین اخبار شهادت مستشاران ایرانی، خبر شهادت نوید صفری که جوانی زیبارو و در آستانه ازدواج بود، بیشتر از بقیه به چشم می‌آمد. 

حالا که بیشتر از سه سال از آن روزها می‌گذرد و همزمان با انتشار سومین چاپ از کتاب «شهید نوید» که روایتی از پدر، مادر، همسر و همرزمان شهید صفری است، فرصت مغتنمی بود برای همکلامی با سرکار خانم مریم کشوری، همسر شهید که اگر چه مدت کوتاهی در حیات دنیایی با شهید نوید زندگی کرد اما به اندازه ده‌ها سال، از او آموخت و با او همراهی کرد. ایشان همچنان شبانه روز به یاد و برای زنده ماندن سیره و روش شهید صفری و همرزمانش تلاش می‌کنند و برای آینده خود نیز همین مسیر را انتخاب کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، ‌دومین قسمت از این گفتگوی مفصل و طولانی است که ۱۸ اردیبهشت ماه در کتابفروشی آستان قدس رضوی در تهران انجام شد.

قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید:

اصرار شهید بر مسافرت تک‌نفره همسر به خارج! + عکس

**: شما گمان می کردید منظور ایشان از کربلایی شدن یعنی این که بتوانند با شما به سفر پیاده‌روی اربعین بیایند؟

همسر شهید: بله؛ ذهنم در این بود که اگر هم از سفر پیاده‌روی جامی‌ماند، دعا کنم زیارت بامعرفت نصیبش بشود که گفتم: ان‌شاالله می‌شوی.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری در دوران خدمت سربازی

**: پس تصور شهادت از آن جمله به شما دست نداد…

همسر شهید: نه، اصلا… من تا آن جمله را گفتم، ‌تلفن قطع شد. همیشه به این فکر می‌کنم که چرا باید تلفن دقیقا همان لحظه قطع بشود و نه چند دقیقه و ثانیه قبل و بعدش. این برایم خیلی عجیب است. این آخرین مکالمه دنیایی ما شد که از من خواستند کربلایی بشوند. من چهارشنبه عصر به کربلا رسیدم. آخرین تماس ما روز یکشنبه ۱۴ آبان (چهار روز قبل از شهادت) بود.

**: یکشنبه، چه ساعتی؟

همسر شهید: ساعت ۳ بعد از ظهر بود. شب هم پرواز داشتم و رفتم به نجف. الحمدلله سفرم خیلی خوبی بود. آقانوید به من گفت که برو و کاروان مادر شهید خلیلی را پیدا کن اما هیچ آشنایی را در مسیر ندیدم اما همه چیز به خوبی گذشت. من سفرهای دیگری هم رفته‌ام، گاهی آدم متوجه می شود دست غیب کمک می کند تا همه چیز کنار هم جفت و جور بشود؛ از اسکان گرفته تا چیزهای دیگر. کلا سفر خیلی خوبی داشتم.

من عصر چهارشنبه رسیدم کربلا، چون می دانستم که به حرم هم نمی‌شود رفت،‌ روبروی حرم حضرت عباس علیه السلام که رسیدم و از روی پلی که به آنجا دید دارد، ‌پایین رفتم، متوجه شدم عنایتی شد و حالم عوض شد. آنجا خیلی اشک ریختم. چون آقانوید خیلی پسر دوست داشت و خواب هم دیده بود که خدا پسری نورانی به ما می‌دهد که اسمش را قرار بود «رسول» بگذاریم، ‌خیلی دعا کردم که هم آقانوید و هم پسرمان عزیز دل امام زمان (عج) بشوند و همان چیزهایی که آقانوید خواسته بود را تکرار کردم اما هیچوقت به ذهنم نبود آقانوید قرار است شهید بشود. من تا چهل روز قبل از شهادت، همه‌ش حواسم به شهادتشان بود اما خواست خدا بود که این موضوع از فضای ذهنی‌ام دور شود.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری بر سر مزار شهید رسول خلیلی

**: چرا چهل روز یادتان است؟

همسر شهید: چون چهل و پنج روز قبل از شهادت، من به سوریه رفتم و برگشتم و افتاده بودم در فاز خرید جهیزیه. آقانوید هم آنقدر ذوق داشت که برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می‌فرستاد…

**: احتمالا خیالتان از امنیت آنجا هم تا حدودی راحت شده بود.

همسر شهید: بله؛ برای من آدرس فروشگاه لوازم خانگی می فرستاد که مثلا می گویند اینجا روتختی‌هایش خوب است… وقتی سوریه بودیم هم رفت و یک لباس نظامی پسرانه کوچک خرید و به ضریح حضرت رقیه سلام‌الله علیها تبرک کرد و داد به من و گفت این را ببر برای آقارسول‌مان.

من همیشه می گویم آقانوید مصداق این حدیث از معصوم بود که «چنان باش که همیشه زنده‌ای و چنان باش که فردا می‌میری». هم شوق شهادت داشت و هم شوق زندگی.

در آن چهل و پنج روزه کاملا در فضای ذهنی‌ام، شهادت آقانوید به حاشیه رفته بود. من و مادرشوهرم می رفتیم و خانه‌ها را می دیدیم و برایش فیلم می گرفتیم و می فرستادیم؛ اما نمی پسندید! آخرش هم گفتیم: آقانوید خودت باید بیایی انتخاب کنی!… خودش آنطرف داشت برنامه‌ریزی‌های عملیات را می‌کرد و حتی شنیدم که چله زیارت عاشورا گرفته بود اما حواسش به دو طرف ماجرا بود.

من در کربلا دعایش کردم و برگشتم و آقانوید فردایش شهید شد.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس

**: کِی برگشتید؟

همسر شهید: من همان چهارشنبه در حد دو ساعت کربلا بودم و زمینی برگشتم و پنجشنبه ظهر به ایران رسیدم. با ون‌ها به سمت شهر مهران آمدم. جمعه بود که به خانه رسیدم. پیگیر بودم که از آقانوید خبری هست یا نه. در آن تلفنی که با هم داشتیم، ‌همه فکر می کردند آقانوید می خواهد بیاید کربلا و با هم برگردیم. هیچ کسی هم باور نمی کرد و می گفتند مگر می شود خانمش را بگذارد تنهایی به کربلا برود؟! حتی در تماس آخر هم گفت: همه فکر کردند من می خواهم بیایم کربلا تا با هم برگردیم اما از این خبرها نبود. منتظر من نشوی…

باز هم در گوشه ذهنم باور نکردم و با خودم می گفتم چون آقانوید خیلی اهل شگفتانه‌ است، ‌می خواهد بی‌خبر بیاید آنجا تا من را شگفت‌زده کند؛ اما آقانوید اصلا قرار نبود کربلا بیاید. حتی به دوستانش گفته بود قرار ما عمود ۱۴۱۴ اما نیامد. منم منتظر نشدم و به خودم گفتم یا شگفت‌زده‌ام می‌کند یا نه. حدود نیم ساعت کنار ستون ۱۴۱۴ منتظر ماندم اما خیلی بعید دانستم بیاید و همین ساعت و همین لحظه بخواهم آنجا ببینمش و برگشتم. اما آقانوید هم قرار نبود بیاید و وقتی من برگشتم،‌ تصورم این بود که شاسد آقانوید به کربلا رفته و به زودی خبری ازش می‌آید؛ اما باز هم خبری نشد.

با دو سه نفر تماس گرفتم و تا یکشنبه هیچ خبری نداشتیم. مادر شوهرم هم از شنبه نگران شده بودند و پیگیری می‌کردند.

**: یعنی ۱۸ آبان ۹۶ که شهید شدند،‌ کسی خبر نداشت؟

همسر شهید: تعدادی از دوستان و همرزمانشان روز جمعه خبردار شده بودند. بعضی از دوستان هم فقط می دانستند اتفاقی افتاده اما خبر دقیقی نداشتند. آنقدر خبرها متفاوت بود،‌ من هنوز هم دقیق نمی دانم در آن روزها چه خبرهایی منتشر شد؛ اما فرماندهان می‌دانستند که اتفاقی برای آقانوید افتاده است.

اما در خانواده هیچ کسی خبر نداشت و تا همان روزی که خبر شهادتشان را دادند و به معراج شهدا رفتیم، کسی نمی دانست آقانوید شهید شده. خبر اولیه مفقودی را به ما ۲۱ آبان (یک روز بعد از اربعین) دادند. عصر یکشنبه بود و من در محل کار بودم. سالروز شهادت شهید محمدرضا دهقان‌امیری هم بود و می خواستم بعد از کار به گلزار شهدای چیذر بروم برای زیارت. خیلی نگران آقانوید بودم. گفتم بروم آنجا و به شهدا متوسل بشوم شاید از طریق چند تا از دوستان که می‌دانستم همسرانشان پیگیر هستند، خبری به دست بیاورم. البته روز یکشنبه گویا خبرهایی آمده بود اما به ما نمی گفتند. عصر یکشنبه ساعت ۶ بود که یکی از دوستان آقانوید به نام آقا سیدحسن که به منزلشان رفت و آمد داشتیم و از روحیات من خبر داشتند که علاقمند راه شهدا هستم و اهل این نیستم که تا خبر شهادت را بشنوم، بی‌قراری کنم،‌ تصمیم گرفتند خبر را به من بدهند. با این که دوستان دیگر گفته بودند نمی خواهد تا پیکر آقانوید پیدا نشده، به خانواده چیزی بگوییم.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری عاشق اهل بیت بود….

خانواده آقا سیدحسن زنگ زدند و به من گفتند که ما می خواهیم یک خبری بدهیم که باید خیلی سعه صدر و تحمل داشته باشی؛ آقانوید رفته عملیات و وضعیتش مشخص نیست و مفقود شده.

**: یعنی صراحتا همین خبر را گفتند؟!…

همسر شهید: بله؛ من توی اتاق جلسات بودم. برادرم هم در محل کار خودم مشغول بود. آنقدر برایم سنگین بود که حالم را فهمید و به او هم گفتم. او هم به خاطر آرامش من باور نکرد و خیلی جدی نگرفت و گفت: ‌ایشالا خیر است و چیزی نیست.

وقتی از محل کار آمدم بیرون تازه فهمیدم چه شده! می گفتند آقانوید مفقود شده در حالی که قرار بود آن روز برگردد. آن روز خیلی به من سخت گذشت تا روزی که خبر شهادتشان را دادند. از این جهت که انتظار عوض شدن ورقه زندگی‌ام را نداشتم. من در فاز و ذوق و شوق برگشت آقانوید و عروسی‌ام بودم. قرار بود ۲۰ روز دیگر مراسم بگیریم و حالا همه چیز عوض شده بود.

**: خب مفقود شدن به معنای تمام شدن همه چیز نبود که…

همسر شهید: من خیلی احتمال شهادت می‌دادم. چون گفتند که شهید حبیب بدوی هم که با ایشان بوده رفته عملیات. آنقدر خاطرات شهدا را خوانده بودم که با خودم گفتم می خواهند ما را آماده کنند برای خبر شهادت. گفتند الان مشخص نیست چه اتفاقی افتاده. آقانوید آنقدر نوربالا می زد که من متوجه بودم به شهادت می‌رسد. آن روز من از محل کارم در خیابان سهروردی تا میدان هفتم تیر پیاده آمدم. بهت‌زده بودم و به کسی هم زنگ نزدم. مردم را نگاه می کردم و همین که راه می رفتم به همه چیزهایی که گذشته بود فکر می کردم.

با خودم می گفتم من که می‌دانستم شهید می شود اما قرار نبود الان شهید بشود. قرار بود هر وقت می خواهد شهید بشود، به من بگوید! ناگهان یاد مادرشوهرم و وابستگی‌اش به آقانوید و آرزوهایش و ذوق و شوق مراسمش افتادم. یاد مادر خودم می افتادم که خیلی آقانوید را دوست داشت. بیشتر از خودم نگران حال این دو نفر بودم. وقتی که می‌خواستم به آقانوید بله بگویم، خانواده می گفتند خودت داری این شرایط را می‌پذیری. سوریه رفتن، جانبازی و مفقودی و شهادت دارد اما من همه چیز را کاملا پذیرفته بودم و همه مسئولیت روی دوش من بود. باخودم می‌گفتم الان آنها چه کار می خواهند بکنند؟!…

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
همراه با مادر در سفر حج

**: قرار بود شما به مادر آقانوید و خودتان خبر بدهید؟

همسر شهید: من اصلا جرأت نمی کردم به مادر آقانوید این خبر را بدهم، ‌آنقدر که دلم برایشان می سوخت. اما قاعدتا من باید خبر را به مادر خودم می دادم. رسیدم به یک فروشگاه لوازم خانگی در میدان هفت تیر. من خیلی برای جهیزیه حساس بودم و آنجا یک ظرف میوه‌خوری داشت که من چندین بار آن را دیده بودم و می خواستم آن را بخرم ولی مردد بودم که اگر مهمان بیاید منزلمان، پذیرایی با این ظرف‌ها چطوری می شود. با همه این حساسیت‌ها، خبری به من داده بودند و با بهت‌زدگی رسیدم به همان ظرف‌ها. نگاه کردم و انگار یک نفر با پُتک به سرم زد و با خودم گفتم: این‌ها چه ارزشی داشت و دارد؟! من اصلا در ظرف کاغذی آب بخورم ولی همسر عزیزم کنارم باشد؛ این‌ها چه فایده‌ای دارد؟! سختگیری‌هایی که داشتم از ذهنم گذشت و از چشمم افتاد.

**: به افکار و روحیات و گفته‌های شما نمی‌آید چنین سختگیری‌هایی داشته باشید…

همسر شهید: برای خودم این سختگیری‌ها را داشتم. برای مراسم‌ها خیلی ساده می‌گرفتیم اما به قول آقانوید ما خیلی سخت‌پسند و خوب‌پسند بودیم. برای چیزی که می‌خواستم بگیرم خیلی وسواس به خرج می دادم که شیک باشد و الا بر سر خرید و مراسم خیلی ساده‌گیر بودم. الان هم کلا ساده زندگی می‌کنم اما آن وقت وسواس‌های خاصی داشتم که در آن حال و هوای جوانی، طبیعی بود.

آن روز دنیا خیلی برایم بی‌ارزش شد. خانواده‌ام اصلا دلشان نمی آمد به انباری بیایند و جهیزیه من را ببینند. مقداری از وسایل در منزل مادرشوهرم بود و بقیه وسائل در انباری منزل خودمان بود چون هنوز خانه مستقل نگرفته بودیم. جهیزیه دیگر برایم ارزشی نداشت و دادیم به دیگران. همه می‌گفتند: جهیزیه‌ات یادگاری است و نگه‌دار. من می‌گفتم: اینها در صورتی برای من قشنگ بود که آقانوید باشد.

همیشه با خودم می گویم برخی می گویند به مدافعان حرم پول زیاد داده‌اند اما واقعا وقتی «عزیز»ی برود، همه چیز از چشم آدم می‌افتد. ما شکر خدا از وضعمان راضی‌ایم و خدا را شکر می کنیم اما نشاطی که داشتیم از وجودمان رفته که تمام دنیا را هم به ما بدهند، ‌به حالت اول برنمی‌گردیم و چیزی جایگزین نمی‌شود. خیلی از جذابیت‌ها و شوق و ذوق‌هایی که داشتیم، هیچ وقت برنمی‌گرد و هیچ اشکالی هم ندارد چون راهی است که خودمان انتخاب کرده ایم. اما هنوز هم برخی طعنه می زنند که شما را فرستادند مشهد، یا سهمیه دانشگاه دارید یا خیلی از حرف هایی که نشان می‌دهد حال ما را درک نمی کنند.  من می گویم طرف مقابل باید بچشد تا بفهمد همه این داستان‌ها در برابر خلأی که ایجاد می‌شود ناچیز است. از طرفی هم فدا شدن عزیزان ما در برابر مسئولیتی که در برابر اسلام داریم، چیزی نیست. به هر حال این مقایسه‌ها درست نیست.

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
کتابی با نام «شهیدنوید» درباره زندگی شهید صفری توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است

من هر جایی بروم می گویم ما خیلی وقت‌ها سر یک سری بالا پایین‌های زندگی‌مان  غصه و حسرت می خوریم غافل از این که بهترین نعمتی که کنارمان داریم، ‌سلامتی و بودن عزیزانمان است. تازه تلنگر می خوریم و می فهمیم که چه سرمایه‌هایی داریم.

**: آن روز بعد از میدان هفت‌تیر چه کردید؟

همسر شهید: من اصلا نمی‌دانستم کجا هستم و خیلی پیاده رفتم.

**: منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: ما سمت میدان شهدا زندگی می‌کنیم. راهم خیلی دور نبود. مسیر را تا جایی که می شد پیاده رفتم. من همیشه برای آقانوید یا می نوشتم و یا صدایم را ضبط می کردم و خاطراتم را می‌گفتم. سوریه هم که بودم بخشی از این خاطرات را دادم تا بخواند چون پشت تلفن نمی‌خواستم دلتنگی‌ام را بگویم تا اذیت بشود؛ برای همین حرف‌هایم را می نوشتم. با همین عادت که در پیاده‌روی کربلا همه حرف‌هایم را برایش ضبط می کردم، شروع کردم به حرف زدن با آقانوید و حرف‌هایم را ضبط کردم. آخرش هم گفتم: آقانوید! احتمالا شهید شده‌ای و الان صدای من را می‌شنوی. همیشه بهش می گفتم که اگر شهید شدی مدیونی که من را جا بگذاری. ببین من با تمام وجودم برای رسیدن تو دعا کردم تو هم باید برای من دعا کنی و کمک کنی. آنجا بود که در حد یک دقیقه به تصور این که شهید شده، حرف‌هایم را گفتم و ضبط کردم. قسمتی از آن را خانم اعتمادی در کتاب «شهیدنوید» آوردند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس
شهید نوید صفری در دوران خدمت سربازی



منبع خبر

افشای آخرین مکالمه «نوید» و «مریم» / بهت‌زدگی خانم «کشوری» از سهروردی تا هفت‌تیر / سرنوشت عجیب جهیزیه همسر شهید + عکس بیشتر بخوانید »