شهید هادی طارمی

شهید هادی طارمی؛ از محافظت نوامیس مردم تا حفاظت از سردار دل‌ها

شهید هادی طارمی؛ از محافظت نوامیس مردم تا حفاظت از سردار دل‌ها


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید‌ «هادی طارمی» سال ۵۸ در محله مهرآباد جنوبی تهران متولد شد.‌ هادی پنجمین فرزند از خانواده‌ای ۱۳ نفره بود که برادر بزرگ‌ترش جواد نیز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید. شهید‌ طارمی یکی از اعضای تیم حفاظت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود که همراه او و ابومهدی المهندس و تعدادی دیگر از همرزمانش در آن شب شوم بغداد، به دست شقیترین مخلوقات خدا به شهادت رسید. 

آن‌چه می‌خوانید، برشی است از خاطرات «مهپاره طارمی» مادر این شهید عزیز که از روش‌های تربیتی فرزندانش می‌گوید: 

یادم نمی‌آید حتی یک بار نماز همسرم قضا شده باشد

هیچ‌وقت مانع رفتن‌ هادی به سوریه نشدم، با اینکه می‌دانستم خطرناک است. ما خانواده مذهبی هستم و خودم فرزندم را این‌گونه تربیت کردم که در راه اسلام باشد. بچه‌هایم که کوچک بودند، همیشه وقت انجام کارهای خانه نوحه می‌گذاشتم و حین گوش دادن به مداحی برای امام حسین (ع)، کارهایم را می‌کردم. همه سال‌هایی که با همسرم زیر یک سقف آمدیم، یادم نمی‌آید حتی یک بار نماز همسرم قضا شده باشد. در ۵۰ سالی که ازدواج کردم، یادم نمی‌آید کوچک‌ترین حرفی را خصوصاً در مورد بچه‌ها از پدرشان مخفی کرده باشم. اگر یک روز بچه‌ها از مدرسه دیر به خانه می‌رسیدند، شب به پدرش اطلاع می‌دادم. حرف هر دوی‌مان یکی بود. روی حرف پدرشان حرف نمی‌زدم. الان هم واقعا از همه بچه‌هایم راضی هستم و اگر همه آن‌ها در راه خانم زینب (س) بروند، باز هم کم است.

هادی خیلی ورجه وورجه داشت؛ ولی واقعاً اذیتم نکرد. مظلوم بود، اما زیر بار حرف زور نمی‌رفت. اگر در محل می‌دید پسری برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد می‌کند، حسابی برخورد می‌کرد. در همان نوجوانی می‌گفت من می‌روم بسیج و شب‌ها بیدار می‌مانم به خاطر ناموس دیگران که در امان باشند. 

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شهید هادی طارمی؛ از محافظت نوامیس مردم تا حفاظت از سردار دل‌ها بیشتر بخوانید »

بین‌الحرمین مادر شهیدان طارمی در بهشت‌ زهرا

بین‌الحرمین مادر شهیدان طارمی در بهشت‌ زهرا



بین‌الحرمین مادر شهیدان طارمی در بهشت‌ زهرا

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، خانواده شهید طارمی خیلی سال است که با واژه شهادت آشناست، از همان روزی که از رادیو و تلویزیون صدای مارش عملیات شنیده می‌شد و سر هر کوی و برزن حجله شهیدی برپا می‌شد و همه مردم کوچه‌ها را پر می‌کردند و به بدرقه شهدا می‌رفتند تا سال‌های بعد از جنگ که هر کس سرگرم به زندگی خودش شده بود و با تفحص شهیدی شهر پر از جمعیت می‌شد. از خیابان اصلی تا معراج شهدا…تا بهشت زهرا…

من در این گفت‌وگو پای صحبت‌های مادری نشستم که در تمام این سال‌ها پای عهدی که با خدا بسته راست قامت ایستاده است. پسرش سال‌ها محافظ حاج قاسم سلیمانی بوده و در این راه با او به وصال حق رسید.

حاج خانم صحبت‌های خود را از همین سال‌های نه چندان دور شروع می‌کند. می‌گوید جواد جزیره مجنون شهید شد، بعد مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: یازده سال مفقود بود. دوباره سری تکان می‌دهد و لبخندی می‌زند و می‌گوید: برگشتنش هم قصه خودش را دارد.

چشمان حاج خانم پر از اشک می‌شود و می‌گوید: حس من این است که هادی رزق شهادت را از خدا همان روزی که پیکر جواد برگشت، گرفت. سال ٧٣ روز شهادت حضرت زهرا بود. تعدادی شهید گمنام آورده بودند… هر وقت شهید می‌آوردند دل توی دلم نبود اما این بار حسم فرق داشت.کفش‌های مهمانی‌ام را پوشیدم و یک چادر نو هم سرم کردم. پیش خودم گفتم تشییع شهید هم مثل زیارت است. تابوتها را پشت تریلی چیده بودند. تریلی اول و دوم را فاتحه خواندم اما پشت ماشین سوم گریه به من و خواهرش امان نمی‌داد. تا معراج با هم رفتیم.

فردای همان روز بود که دخترم گفت اسم جواد را هم توی لیست شهدا خوانده. بلند شدم و دوباره تنهایی رفتم معراج. گفتم اسم شهید من جواد طارمی است. مسئول آنجا گفت حاج خانم چرا تنها آمده‌ای؟ فکر می‌کرد که حالا تاب نمی‌آورم و برای همین از جواب دادن طفره می‌رفت. گفتم: آقا! من جواد را روبروی حضرت زینب (س) گذاشته‌ام و به ایشان گفته‌ام این پسرِ من ناقابل است و از آن همه صبری که خدا به شما داده یک مقدار هم به من صبر بدید. من صبر را از حضرت زینب گرفتم. مسئول آنجا به من نگاهی کرد و گفت: حاج خانم خیلی شجاعی! حالا که شما با خدا معامله کردی، بله اسم شهید شما توی لیست هست. شهید جواد طارمی.

خدا را شکر کردم. جواد فرزند ارشدم بود. روزی که رفت جبهه به من می‌گفت: یک وجب از سنگر جبهه هم نباید خالی بماند. اگر هر کسی به یک بهانه به جبهه نرود، جبهه خالی می‌شود. ساکش را به دستش دادم، رو به من کرد و گفت: امیدوارم مثل حضرت زینب زندگی کنی و شجاع باشی. جواد وصیت کرد که راه و رسم زندگی‌اش را برای بقیه برادر و خواهرهایش هم تعریف کنم.

حاج خانم رو به من می‌کند و ادامه می‌دهد: من و پدر بچه‌ها روی لقمه حلال خیلی مراقبت می‌کردیم.توی خانه صدای حاج آقا کافی و روضه امام حسین را می‌گذاشتم و کار خانه را انجام می‌دادم. الان هم هر وقت می‌خواهم برای جواد و هادی گریه کنم، روضه امام حسین را گوش می‌دهم. می‌گویم این اشک‌ها برای امام حسین است و شما دو جوان من هم مهمان امام حسین باشید. من از همان روز اول با خدای خودم عهد بستم. زمان جنگ بود. بچه‌ها کوچک بودند. توی محله شهید آورده بودند. همیشه برای تشییع شهدای محل می‌رفتم. این بار دیدم که زنی بین جمعیت می‌گوید: این گل پرپر من هدیه به اسلامِ من / این گل پرپر من هدیه به رهبر من.

پرسیدم که این خانم چرا اینقدر بی‌تابی می‌کند؟!بهم گفتند که مادر شهید است دارد با این اشعار شهیدش را بدرقه می‌کند.همانجا دلم لرزید.پیش خودم گفتم چند سال است که از جنگ می‌گذرد، خیلی‌ها شهید و اسیر شده‌اند. این شهیدها هم خانواده داشته‌اند، زندگی داشته‌اند، بعضی‌هایشان بچه کوچک دارند اما این راه را انتخاب کردند. گفتم پس سهم من از این جنگ چه می‌شود؟! اینها را می‌گفتم و گریه می‌کردم.به خدا گفتم خدایا من هم می‌خواهم از این جنگ سهمی داشته باشم! پیش خودم گفتم اگر شوهرم شهید بشود من می‌توانم بچه‌هایم را درست تربیت کنم؟!گفتم نه خدایا نمی‌توانم! از عهده این مسئولیت برنمی آیم. دوباره گفتم خدایا اگر برادرم شهید بشود می‌توانم؟ دوباره گفتم نه خدایا من نمی‌توانم بی سرپرستی بچه‌های برادرم را ببینم. همین طور با خودم حرف میزدم و گریه می‌کردم، رسیدم جلوی یک مسجد انگار که دیگر توان حرکت نداشتم، رو به گنبد مسجد کردم و گفتم خدایا من یک علی اصغر دارم و می‌توانم طاقت بیاورم. اینجا برای جواد و بقیه پسرهایم دعا کردم. گفتم خدایا بچه‌هایم فدای علی اصغر امام حسین (ع) این را گفتم و گریه‌کنان به خانه برگشتم. سبک شده بودم. خیالم از همه چیز راحت بود. این عهد من با خدا بود. یک سال بعد از این عهد جواد شهید شد و سی و شش سال بعد هادی.

از حاج خانم از روز معراج می پرسم، جواب می‌دهد همان استخوان‌ها را بغل کردم و گفتم جواد جان شهادتت مبارک. به آرزویت رسیدی. اما من خاکِ پای حضرت زینب (س) هم نمی‌شوم اما سعی می‌کنم که شما را راضی نگه دارم.

از حاج خانم محل دفن شهید جواد طارمی را می پرسم، انگار که همان روز خاص برایش زنده شده باشد، جواب می‌دهد: جواد قطعه ٥٠ دفن است. همین جایی که هادی را هم به خاک سپردیم.بین جواد و هادی فقط پنج قبر شهید فاصله است. اینجا برای من بین‌الحرمین شده است. حاج خانم یاد پارسال می‌افتد. می‌گوید: دو سه ماه مانده بود هادی شهید شود. آمد سراغم و گفت: مامان میای بریم سر قبر جواد؟ ناهار درست کردم و با هانیه و مهیا دخترهای هادی رفتیم. هادی همین جایی که الان قبرش است را جارو کرد و یک زیرانداز انداخت و با هم در قطعه شهدا ناهار خوردیم. هادی برای محرم و صفر یک پرچم مشکی بالای قبر جواد زده بود. گفتم هادی جان عزای امام حسین تمام شده این پرچم را باز کن، گفت نه مامان بزار بمونه. هادی خیلی تودار بود اما دلِ من می‌گوید هادی از جواد شهادتش را خواست. اصلاً از همان روز که پیکر جواد را تشییع کردیم، هادی خیلی تغییر کرد. همان سال ١٣٧٣. توی بسیج مسجد محل رفت و آمد داشت و شاید از همان موقع تصمیم گرفت وارد سپاه بشود. هادی از سال ١٣٨٩ تا شهادتش با سرادر بود. هادی زیاد از کارش صحبتی نمی‌کرد. خیلی تودار بود. هر جا به اندازه خودش صحبت و رفتار می‌کرد.

مادر شهیدان طارمی انگار که این روزها بیشتر دلتنگ هادی باشد، بیشتر از خصوصیات اخلاقی هادی تعریف می‌کند. می‌گوید: هادی یوسف خانواده ما بود. همه بچه‌هایم هادی را طور دیگری دوست داشتند. یک بار شنیدم که حاج آقا بهش می‌گفت: اگر مطمئن بودم بقیه بچه‌هایم ناراحت نمی‌شوند جلوی پایت بلند می‌شدم. هادی پای پدرش را می‌بوسید. دست من را می‌بوسید. همیشه می‌گفت به هر جایی رسیدم از دعای شماست.

حاج خانم می‌گوید: هادی هر وقت هم از سردار صحبت می‌کرد مثل پدر حاج قاسم را دوست داشت من از لبخندهای هادی می‌فهمیدم که چقدر حاج قاسم را دوست دارد. کنار سردار خیلی آرامش داشت. رفتار هادی هر روز بیشتر عوض می‌شد. حالا متوجه می‌شوم که خودش را هر روز بیشتر شبیه سردار می‌کرد.

به بخش پایانی مصاحبه می رسیم از صبح روز جمعه می پرسم. مادر شهیدان جواب می‌دهد: هفته قبل از شهادت بود که هادی را دیدم. اول همان هفته بود که نیت کردم هر روز هزار بار تسبیحات اربعه را بگویم. شب جمعه بود که تسبیح به دست خوابم برده بود، از خواب بلند شدم دیدم ساعت ٢ نصف شب بود. صبح حاج آقا به من گفت که سردار را شهید کردند. من گفتم هادی پس چی؟ حاج آقا گفت: اگر شهید شده باشد که مبارکش باشد. من همانجا فهمیدم و مطمئن شدم هادی شهید شده است. قرآن را باز کردم. دو صفحه قرآن خواندم.

حاج خانم ادامه می‌دهد: هادی بنده خدا بود و یک امانتی بود دست من. پیکر هادی و بقیه شهدا را برده بودند مشهد. توی فرودگاه بود که بالای تابوت هادی رسیدم و گفتم هادی جان شهادتت مبارک. این هدیه امام حسین (ع) به شما بود. من این صبر را از حضرت زینب (س) همان روز تشییع شهدا خواستم و خداوند یک شهید در جوانی و یک شهید در دوران پیری به من هدیه کرد و خدا را برای این لطف شکر می‌کنم. همیشه همدرد حضرت زینب (س) بوده‌ام و خدا را شکر می‌کنم که هادی را هم حضرت زینب (س) راهی میدان جبهه کرد. من از حضرت زینب (س) ممنونم که هادی را از حرم خودش راهی شهادت کرد. من خوشحالم که رهبر انقلاب نماز هادی را خواند. هادی همیشه می‌گفت که ما باید کاری کنیم که رهبر به ما افتخار کند…

*
زهرا زمانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، خانواده شهید طارمی خیلی سال است که با واژه شهادت آشناست، از همان روزی که از رادیو و تلویزیون صدای مارش عملیات شنیده می‌شد و سر هر کوی و برزن حجله شهیدی برپا می‌شد و همه مردم کوچه‌ها را پر می‌کردند و به بدرقه شهدا می‌رفتند تا سال‌های بعد از جنگ که هر کس سرگرم به زندگی خودش شده بود و با تفحص شهیدی شهر پر از جمعیت می‌شد. از خیابان اصلی تا معراج شهدا…تا بهشت زهرا…

من در این گفت‌وگو پای صحبت‌های مادری نشستم که در تمام این سال‌ها پای عهدی که با خدا بسته راست قامت ایستاده است. پسرش سال‌ها محافظ حاج قاسم سلیمانی بوده و در این راه با او به وصال حق رسید.

حاج خانم صحبت‌های خود را از همین سال‌های نه چندان دور شروع می‌کند. می‌گوید جواد جزیره مجنون شهید شد، بعد مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: یازده سال مفقود بود. دوباره سری تکان می‌دهد و لبخندی می‌زند و می‌گوید: برگشتنش هم قصه خودش را دارد.

چشمان حاج خانم پر از اشک می‌شود و می‌گوید: حس من این است که هادی رزق شهادت را از خدا همان روزی که پیکر جواد برگشت، گرفت. سال ٧٣ روز شهادت حضرت زهرا بود. تعدادی شهید گمنام آورده بودند… هر وقت شهید می‌آوردند دل توی دلم نبود اما این بار حسم فرق داشت.کفش‌های مهمانی‌ام را پوشیدم و یک چادر نو هم سرم کردم. پیش خودم گفتم تشییع شهید هم مثل زیارت است. تابوتها را پشت تریلی چیده بودند. تریلی اول و دوم را فاتحه خواندم اما پشت ماشین سوم گریه به من و خواهرش امان نمی‌داد. تا معراج با هم رفتیم.

فردای همان روز بود که دخترم گفت اسم جواد را هم توی لیست شهدا خوانده. بلند شدم و دوباره تنهایی رفتم معراج. گفتم اسم شهید من جواد طارمی است. مسئول آنجا گفت حاج خانم چرا تنها آمده‌ای؟ فکر می‌کرد که حالا تاب نمی‌آورم و برای همین از جواب دادن طفره می‌رفت. گفتم: آقا! من جواد را روبروی حضرت زینب (س) گذاشته‌ام و به ایشان گفته‌ام این پسرِ من ناقابل است و از آن همه صبری که خدا به شما داده یک مقدار هم به من صبر بدید. من صبر را از حضرت زینب گرفتم. مسئول آنجا به من نگاهی کرد و گفت: حاج خانم خیلی شجاعی! حالا که شما با خدا معامله کردی، بله اسم شهید شما توی لیست هست. شهید جواد طارمی.

خدا را شکر کردم. جواد فرزند ارشدم بود. روزی که رفت جبهه به من می‌گفت: یک وجب از سنگر جبهه هم نباید خالی بماند. اگر هر کسی به یک بهانه به جبهه نرود، جبهه خالی می‌شود. ساکش را به دستش دادم، رو به من کرد و گفت: امیدوارم مثل حضرت زینب زندگی کنی و شجاع باشی. جواد وصیت کرد که راه و رسم زندگی‌اش را برای بقیه برادر و خواهرهایش هم تعریف کنم.

حاج خانم رو به من می‌کند و ادامه می‌دهد: من و پدر بچه‌ها روی لقمه حلال خیلی مراقبت می‌کردیم.توی خانه صدای حاج آقا کافی و روضه امام حسین را می‌گذاشتم و کار خانه را انجام می‌دادم. الان هم هر وقت می‌خواهم برای جواد و هادی گریه کنم، روضه امام حسین را گوش می‌دهم. می‌گویم این اشک‌ها برای امام حسین است و شما دو جوان من هم مهمان امام حسین باشید. من از همان روز اول با خدای خودم عهد بستم. زمان جنگ بود. بچه‌ها کوچک بودند. توی محله شهید آورده بودند. همیشه برای تشییع شهدای محل می‌رفتم. این بار دیدم که زنی بین جمعیت می‌گوید: این گل پرپر من هدیه به اسلامِ من / این گل پرپر من هدیه به رهبر من.

پرسیدم که این خانم چرا اینقدر بی‌تابی می‌کند؟!بهم گفتند که مادر شهید است دارد با این اشعار شهیدش را بدرقه می‌کند.همانجا دلم لرزید.پیش خودم گفتم چند سال است که از جنگ می‌گذرد، خیلی‌ها شهید و اسیر شده‌اند. این شهیدها هم خانواده داشته‌اند، زندگی داشته‌اند، بعضی‌هایشان بچه کوچک دارند اما این راه را انتخاب کردند. گفتم پس سهم من از این جنگ چه می‌شود؟! اینها را می‌گفتم و گریه می‌کردم.به خدا گفتم خدایا من هم می‌خواهم از این جنگ سهمی داشته باشم! پیش خودم گفتم اگر شوهرم شهید بشود من می‌توانم بچه‌هایم را درست تربیت کنم؟!گفتم نه خدایا نمی‌توانم! از عهده این مسئولیت برنمی آیم. دوباره گفتم خدایا اگر برادرم شهید بشود می‌توانم؟ دوباره گفتم نه خدایا من نمی‌توانم بی سرپرستی بچه‌های برادرم را ببینم. همین طور با خودم حرف میزدم و گریه می‌کردم، رسیدم جلوی یک مسجد انگار که دیگر توان حرکت نداشتم، رو به گنبد مسجد کردم و گفتم خدایا من یک علی اصغر دارم و می‌توانم طاقت بیاورم. اینجا برای جواد و بقیه پسرهایم دعا کردم. گفتم خدایا بچه‌هایم فدای علی اصغر امام حسین (ع) این را گفتم و گریه‌کنان به خانه برگشتم. سبک شده بودم. خیالم از همه چیز راحت بود. این عهد من با خدا بود. یک سال بعد از این عهد جواد شهید شد و سی و شش سال بعد هادی.

از حاج خانم از روز معراج می پرسم، جواب می‌دهد همان استخوان‌ها را بغل کردم و گفتم جواد جان شهادتت مبارک. به آرزویت رسیدی. اما من خاکِ پای حضرت زینب (س) هم نمی‌شوم اما سعی می‌کنم که شما را راضی نگه دارم.

از حاج خانم محل دفن شهید جواد طارمی را می پرسم، انگار که همان روز خاص برایش زنده شده باشد، جواب می‌دهد: جواد قطعه ٥٠ دفن است. همین جایی که هادی را هم به خاک سپردیم.بین جواد و هادی فقط پنج قبر شهید فاصله است. اینجا برای من بین‌الحرمین شده است. حاج خانم یاد پارسال می‌افتد. می‌گوید: دو سه ماه مانده بود هادی شهید شود. آمد سراغم و گفت: مامان میای بریم سر قبر جواد؟ ناهار درست کردم و با هانیه و مهیا دخترهای هادی رفتیم. هادی همین جایی که الان قبرش است را جارو کرد و یک زیرانداز انداخت و با هم در قطعه شهدا ناهار خوردیم. هادی برای محرم و صفر یک پرچم مشکی بالای قبر جواد زده بود. گفتم هادی جان عزای امام حسین تمام شده این پرچم را باز کن، گفت نه مامان بزار بمونه. هادی خیلی تودار بود اما دلِ من می‌گوید هادی از جواد شهادتش را خواست. اصلاً از همان روز که پیکر جواد را تشییع کردیم، هادی خیلی تغییر کرد. همان سال ١٣٧٣. توی بسیج مسجد محل رفت و آمد داشت و شاید از همان موقع تصمیم گرفت وارد سپاه بشود. هادی از سال ١٣٨٩ تا شهادتش با سرادر بود. هادی زیاد از کارش صحبتی نمی‌کرد. خیلی تودار بود. هر جا به اندازه خودش صحبت و رفتار می‌کرد.

مادر شهیدان طارمی انگار که این روزها بیشتر دلتنگ هادی باشد، بیشتر از خصوصیات اخلاقی هادی تعریف می‌کند. می‌گوید: هادی یوسف خانواده ما بود. همه بچه‌هایم هادی را طور دیگری دوست داشتند. یک بار شنیدم که حاج آقا بهش می‌گفت: اگر مطمئن بودم بقیه بچه‌هایم ناراحت نمی‌شوند جلوی پایت بلند می‌شدم. هادی پای پدرش را می‌بوسید. دست من را می‌بوسید. همیشه می‌گفت به هر جایی رسیدم از دعای شماست.

حاج خانم می‌گوید: هادی هر وقت هم از سردار صحبت می‌کرد مثل پدر حاج قاسم را دوست داشت من از لبخندهای هادی می‌فهمیدم که چقدر حاج قاسم را دوست دارد. کنار سردار خیلی آرامش داشت. رفتار هادی هر روز بیشتر عوض می‌شد. حالا متوجه می‌شوم که خودش را هر روز بیشتر شبیه سردار می‌کرد.

به بخش پایانی مصاحبه می رسیم از صبح روز جمعه می پرسم. مادر شهیدان جواب می‌دهد: هفته قبل از شهادت بود که هادی را دیدم. اول همان هفته بود که نیت کردم هر روز هزار بار تسبیحات اربعه را بگویم. شب جمعه بود که تسبیح به دست خوابم برده بود، از خواب بلند شدم دیدم ساعت ٢ نصف شب بود. صبح حاج آقا به من گفت که سردار را شهید کردند. من گفتم هادی پس چی؟ حاج آقا گفت: اگر شهید شده باشد که مبارکش باشد. من همانجا فهمیدم و مطمئن شدم هادی شهید شده است. قرآن را باز کردم. دو صفحه قرآن خواندم.

حاج خانم ادامه می‌دهد: هادی بنده خدا بود و یک امانتی بود دست من. پیکر هادی و بقیه شهدا را برده بودند مشهد. توی فرودگاه بود که بالای تابوت هادی رسیدم و گفتم هادی جان شهادتت مبارک. این هدیه امام حسین (ع) به شما بود. من این صبر را از حضرت زینب (س) همان روز تشییع شهدا خواستم و خداوند یک شهید در جوانی و یک شهید در دوران پیری به من هدیه کرد و خدا را برای این لطف شکر می‌کنم. همیشه همدرد حضرت زینب (س) بوده‌ام و خدا را شکر می‌کنم که هادی را هم حضرت زینب (س) راهی میدان جبهه کرد. من از حضرت زینب (س) ممنونم که هادی را از حرم خودش راهی شهادت کرد. من خوشحالم که رهبر انقلاب نماز هادی را خواند. هادی همیشه می‌گفت که ما باید کاری کنیم که رهبر به ما افتخار کند…

*
زهرا زمانی



منبع خبر

بین‌الحرمین مادر شهیدان طارمی در بهشت‌ زهرا بیشتر بخوانید »

شهیدی که خیلی‌ها دوست داشتند جای او بودند

شهیدی که خیلی‌ها دوست داشتند جای او بودند


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: شهید‌ هادی طارمی متولد سال ۵۸ بود که در محله مهرآباد جنوبی تهران متولد شد.‌ هادی پنجمین فرزند از خانواده‌ای ۱۳ نفره بود که برادر بزرگ‌ترش جواد نیز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید. خدا چنین برای‌ هادی تقدیر کرده بود که ۱۳ دی سال ۹۸ درست در ۴۰ سالگی همای سعادت روی شانه‌هایش بنشیند و در کنار تعدادی از بهترین مجاهدان خدا خون پاکشان به زمین ریخته شود. بخت یارش بود که تا ابد زنده در درگاه حضرت حق روزی‌خور آستانش باشد. 

شهید‌ هادی طارمی یکی از اعضای تیم حفاظت سردار حاج قاسم سلیمانی بود که همراه او و شهید ابومهدی المهندس و تعدادی دیگر از همرزمانش در آن شب شوم بغداد به دست شقیترین مخلوقات خدا به شهادت رسید. 

آنچه می‌خوانید، گفت‌وگویی است با مهپاره طارمی مادر این شهید عزیز.

*خدا دو بار اسم مرا در قرعه کشی در آورد

اول از همه باید بگویم خدا را شکر می‌کنم که در یک قرعه کشی دو بار نام گل‌های مرا درآورد. یکی وقتی جوان بودم، یکی هم وقتی سنم بالاتر رفت. من ۱۱ فرزند داشتم که بعد از شهدایم الان ۶ پسر دارم و سه دختر. یک فرزندم یعنی آقا جواد در دفاع مقدس، عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید و یکی دیگر که آقا‌ هادی مدافع حرم بود و همراه فرمانده و مرادش حاج قاسم شهید شد. جواد ۱۵ سال و ۶ ماهش بود که شهید شد و‌ هادی ۴۰ ساله بود. اگر بخواهم مقایسه کنم شاید شهادت‌ هادی بر من سخت‌تر از برادر دیگرش بود. چون‌ هادی زن و بچه داشت و دیدن ناراحتی یادگارهایش برای من سخت‌تر است، اما جواد مجرد بود. حس می‌کنم یک طرف بدنم با رفتن‌ هادی خالی شده است. حس می‌کنم همه چیزم رفته است. 


پدر شهید طارمی

*گفتند فرزندت شهید شده اما پیکرش ۱۱ سال بعد آمد

زمان دفاع مقدس وقتی خبر شهادت جواد پسرم را آورند، گفتند: مفقودالاثر است و نمی‌دانیم چه بر او گذشته. همین شد که پدرش رفت منطقه تا خودش خبرهای دیگری از فرزندمان پیدا کند. همسرم حتی تصمیم می‌گیرد جلو برود تا پیکر فرزندم را پیدا کند و برگرداند، اما همرزمانش اجازه نمی‌دهند و می‌گویند شما هم بروی داغ دیگری برای خانواده‌ات می‌گذاری. اجازه بدهید آتش دشمن که آرام شود خودمان پیکرها را بر خواهیم گرداند. پدرش برگشت و نزدیک‌های نوروز ما مراسم‌های شهیدمان را برگزار کردیم اما پیکرش ۱۱ سال بعد آمد.


تصویر شهید جواد طارمی

*اگر پیکر فرزندم همان موقع می‌آمد سکته می‌کردم

چشم انتظاری برای برگشتن پیکر جواد، خیلی سخت بود. همیشه به فکرش بودم. هر وقت خبر آوردن پیکر شهیدی را می‌دادند، منتظر بودم خبری هم از بچه من بدهند. همیشه قبلش فکر می‌کردم اگر روزی مادر شهید شوم، چه می‌کنم؟

همان ماه‌های اول، پدرش هم چنان پیگیر خبری از جواد بود تا اینکه مسئولان معراج اعلام کرده بودند پنجشنبه سری بزنید تعدادی از پیکر شهدا در تفحص پیدا شده. آن روز همسرم چون خودش باید به شهرستان می‌رفت به من گفت شما برو خبری بگیر. رفتم معراج و گفتم آمدم خبری از پیکر شهید جواد طارمی فرزند محمدرضا بگیرم. یکی آنجا بود، لیست را نگاه کرد و گفت: حاج خانم! لطفا بروید و دو آقا مثل عمو یا دایی شهید بفرستید. ما با آنها بررسی کنیم ببینیم پیکر شهیدتان هست یا خیر. 

آمدم خانه. برادر و پسر دایی همسرم را که منزل ما بودند، راهی کردم بروند معراج. پشت سرشان بدون اینکه بدانند ماشین گرفتم رفتم. وقتی رفتند داخل من هم رویم را گرفتم رفتم، کسی متوجه حضورم نشد. به عموی جواد گفتند: شهادت جواد تایید شده و اطلاعات دیگری دادند. البته مشخص شد که فعلا قرار نیست پیکر او را بیاورند. بعد از رفتن آنها به آن آقا گفتم به من هم همین‌ها را می‌گفتید، مشکلی نبود. گفت: ‌ای وای شما مادر شهید هستید؟ شروع کرد شجاعت مرا تحسین کردن و گفت: وقتی تنها آمدید، من دلم لرزید. گفتم: وقتی کسی فرزندش را در راه خدا می‌دهد همه جوانب را می‌داند. من آمده بودم ببینم فرزندم چطور شهید شده است. 

پدرش وقتی با خبر شد، آمد و دوباره مراسماتی گرفتیم. آن زمان با خودم فکر می‌کردم اگر همان موقع که جواد شهید شده بود، پیکرش را می‌آوردند، قلبم حتما می‌ایستاد، اما چند سال که گذشت انگار دلم قرص‌تر شده بود و تحملم بالاتر رفته بود.  

*از خدا خواستم مادر شهید شوم

آن روزها ما ساکن محله مهرآباد جنوبی در تهران بودیم و فرزندانم همانجا به دنیا آمده بودند. زمان جنگ یک روز خانم همسایه به خانه ما آمد و گفت: بیا برویم تشییع جنازه، شهید آورده‌اند. وقتی رفتیم دیدم خانمی جلوتر از بقیه دارد بلندبلند گریه می‌کند. به همسایه‌مان گفتم: چرا این خانم جلوی نامحرم اینقدر بلند گریه می‌کند؟ همسایه‌مان گفت او مادر شهید است. خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا من اشتباه کردم. خدا به دادش برسد، کسی از دل او خبر ندارد. برگشتم جلوی مسجد مهرآباد گریه کردم. ایستادم و گفتم: خدایا حالا که این سفره پهن است و جوانان مردم دارند، خونشان را می‌دهند ما هیچ سهمی از این ایثارگری‌ها نداریم. همان لحظه از ذهنم گذشت که خدایا اگر همسرم برود و شهید شود، من می‌توانم فرزندانم را به تنهایی درست به جامعه تحویل بدهم؟ دیدم نه، گفتم: خدایا نمی‌توانم. با خودم فکر کردم برادرم اگر شهید شود، می‌توانم بچه‌هایش را ببینم؟ دیدم نه طاقت آن را هم ندارم. بعد گفتم: خدایا مثل علی اصغر امام حسین (ع) حاضرم من هم جوادم شهید شود اگر از من قبول کنی. این‌ها همه از فکرم می‌گذشت. یک سال نشد که جوادم شهید شد؛ در حالی که خودم از خدایم خواسته بودم. الهی شکر که خدا صدایم را شنید.

*کف کفش‌های‌ هادی را می‌بوسیدم

هادی از کودکی خصوصا بعد از شهادت برادرش عاشق شهادت بود. ۱۲ ـ ۱۰ سال پیش، شب اولی که می‌خواست برود سوریه وقت خداحافظی گفت: مامان! می‌خواهم بروم سوریه دعا کن در این مسیر ثابت‌قدم بمانم. گفتم: مادر جان ان‌شاءالله همیشه نوکر حضرت زینب (س) و حضرت زهرا (س) بمانی. خودت و مالت در این راه فدا شوید. گفت: ۴۵ روزه می‌روم و برمی‌گردم. دست پدرش را بوسید و رفت. البته بعد از آن همیشه می‌دانستم به سوریه و عراق می‌رود و همراه حاج قاسم است، اما اینکه دقیقا کارش چیست، نمی‌دانستم. وقتی از ماموریت می‌آمد به ما سر می‌زد. در را می‌بستم و زیر کفش‌هایش را می‌بوسیدم. می‌گفتم این کفش‌ها مکان‌های مقدسی رفته. دعایش می‌کردم می‌گفتم مادر ان‌شاءالله هیچ وقت دست دشمن نیفتی و دشمن‌شاد نشوی. الهی هیچ وقت در رختخواب نیفتی. 

*با صحبت پدرش،‌ هادی غذایش را نیمه کاره گذاشت

هادی بسیار مقید به حلال و حرام بود. سال‌ها قبل، وقتی نوجوان بود، یک بار با پدرش و‌ هادی سر سفره غذا نشسته بودیم. پدرش داشت برایم از یکی از اقوام می‌گفت که جایی رفته، یعنی بدی کسی را نمی‌گفت. اما دیدم‌ هادی غذایش را نصفه گذاشت و بلند شد. پرسیدم مادر تو که هنوز غذایت را نخوردی! گفت: مامان شما دارید غیبت می‌کنید. من سیر شدم. می‌روم. پدرش خیلی خوشش آمد و گفت: ‌ای دل غافل! این بچه از دنیا بریده. من چیز بدی نمی‌گفتم، ولی او حواسش بود.‌ هادی هیچ وقت زیاد صحبت نمی‌کرد. با اینکه پنجمین فرزندم بود، اما وقتی در بین بچه‌ها حضور داشت، انگار بزرگ فامیل بود. 


دختر شهید طارمی

*روش‌های تربیتی یک مادر شهید

هیچ وقت مانع رفتن‌ هادی به سوریه نشدم، با اینکه می‌دانستم خطرناک است. ما خانواده مذهبی بودیم و خودم فرزندم را اینگونه تربیت کرده بودم که در راه اسلام باشد. بچه‌هایم که کوچک بودند، همیشه وقت انجام کارهای خانه نوحه می‌گذاشتم و حین گوش دادن به مداحی برای امام حسین (ع) کارهایم را می‌کردم. همه سال‌هایی که با همسرم زیر یک سقف آمدیم، یادم نمی‌آید حتی یک بار نماز همسرم قضا شده باشد. در ۵۰ سالی که ازدواج کردم، یادم نمی‌آید کوچک‌ترین حرفی را خصوصا در مورد بچه‌ها از پدرشان مخفی کرده باشم. اگر یک روز بچه‌ها از مدرسه دیر به خانه می‌رسیدند، شب به پدرش اطلاع می‌دادم. حرف هر دویمان یکی بود. روی حرف پدرشان حرف نمی‌زدم. الان هم واقعا از همه بچه‌هایم راضی هستم و اگر همه آنها در راه خانم زینب (س) بروند باز هم کم است. 

*‌ هادی زیر بار زور نمی‌رفت

هادی خیلی ورجه وورجه داشت، ولی واقعا اذیتم نکرد. مظلوم بود، اما زیر بار حرف زور نمی‌رفت. اگر در محل می‌دید پسری برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد می‌کند، حسابی برخورد می‌کرد. در همان نوجوانی می‌گفت من می‌روم بسیج و شب‌ها بیدار می‌مانم به خاطر ناموس دیگران که در امان باشند. 

*شهید ابومهدی از دیدن ما تعجب کرده بود

یک بار من و سه تا از فرزندانم رفتیم کربلا.‌ هادی نجف بود. وقتی رسیدیم کربلا‌ هادی تماس گرفت و قرار گذاشت در نجف داخل حرم حضرت علی (ع) هم را ببینیم. چشمم که به‌ هادی افتاد، یک حالی شدم. بچه‌ام خیلی به چشمم آمد. سرم را گذاشتم روی سینه‌اش گریه کردم. گفت: مامان برای من گریه می‌کنی؟ گفتم: نه مادر برای حضرت علی (ع) گریه می‌کنم و می‌گویم هر کسی برای اسلام زحمت می‌کشد، پشت و پناهش باش. مواظب‌ هادی من هم باش. پسرم مدافع حرم دخترتان است و نوکر شما. این شد که گریه کردم. گفت: مادر خوب کاری کردی. هیچ وقت برای من گریه نکن.

گفتم: نه مادر برای تو چرا؟ در راه خوبی هستی و گرد و غبار حرم‌های مقدس را به خانه‌ام می‌آوری. چند لحظه بعد سردار سلیمانی و شهید ابومهدی و چند نفر دیگر از داخل حرم آمدند سمت ایوان طلا.‌ هادی ما را به آنها معرفی کرد. سردار خیلی گرم و صمیمی برخورد کرد. ابومهدی تعجب کرده بود که این‌ها کی هستند هادی با آنها صحبت می‌کند!بعد که شناخت او هم خیلی صمیمی برخورد کرد. سردار به‌ هادی گفت: حالا که خانوادهات آمده اند بمان کنارشان اما‌ هادی گفت: نه برادرم هست نیازی به من نیست. سردار مجدد گفت: باشه تو هم بمان.‌ هادی چند دقیقه‌ای ماند. زیارت نرفته بود. با دوستانش زیارت کردند و کمی هم کنار ما ماند. سردار گفت: حاج خانم خیلی برای ما دعا کنید. گفتم: حاجی شما همیشه داخل حرم‌های مبارک هستید، شما ما را دعا کن. دیدارمان کوتاه بود و آنها رفتند. 

*سوغاتی که حاج قاسم نذر هیأت کرد

یک بار‌ هادی آمد و گفت: مامان! حاج قاسم به بچه‌ها گفته هر کسی برای هر شهری هست، سوغات شهرش را بیاورد ببینم شهرش چه سوغاتی‌هایی دارد. ما اصالتا برای ابهر زنجان هستیم. به پدرش گفتم او هم رفت دو چاقوی زنجان از ابهر خرید و روغن حیوانی. کشمش و گردو هم گذاشتم. کمی هم کیک محلی درست کردم.‌ هادی آمد برد. دختر بزرگم خندید و گفت: مامان نکنه شربت شهادت ریختی توی کیک‌ها. ناراحت شدم و گفتم: برایشان دعای جوشن کبیر می‌خوانم که سلامت باشند، ولی فرصت نشد.‌ هادی که برگشت، گفت: حاجی خیلی تشکر کرد و چاقوی بزرگ را داد به حسینه‌شان در کرمان برای آشپزخانه هیأت. الان هم خیلی دوست دارم برای خانم حاج قاسم سوغاتی ببرم.


شهیدان مظفرنیا و طارمی (دو نفر سمت چپ)

*شبی که‌ هادی شهید شد

هادی هر بار که می‌رفت مأموریت دل مرا هم می‌برد. شب‌ها خوابم نمی‌برد. با خودم قرار گذاشته بودم شب‌ها ذکر بگویم. در یکی از جلسات مذهبی شنیدم ذکری هست که اگر بگویی گناهانت پاک می‌شود. قرار گذاشتم ۴۰ روز شبی ۱۰۰۰ مرتبه این ذکر را بگویم. شب شهادتش ذکر را گفته بودم و ساعت را که دیدم ۲ نیمه شب بود. صبح برای نماز که بیدار شدم، دوباره خوابیدم. پسرم که مجرد است با خبر شده بود حاج قاسم و برادرش شهید شده‌اند، اما به من نگفته بود. پدرش که شهرستان بود ساعت ۹  زنگ زد گفت: سردار سلیمانی را شهید کردند، سه روز عزای عمومی است، من می‌مانم همین جا بعدا می‌آیم. سراغ‌ هادی را گرفتم، پدرش گفت: انا لله و انا الیه راجعون. پسرم گفت: مامان بلند شو قرآن بخوان. باید‌ هادی را سرافراز کنیم و دشمن‌شادش نکنیم. 

* آخرین دیدار با‌ هادی

همیشه‌ هادی را دعا می‌کنم و می‌گویم امیدوارم در قیامت سرافراز باشی مادر. آخرین باری که دیدمش یکشنبه هفته شهادتش بود. منزل برادرش که باجناق هم هستند، مهمان بودیم. پرسیدم‌ هادی جان کجا بودی؟ گفت: مادر هفته پیش حرم امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) را زیارت کردم و دیشب که برگشتم از زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) آمده بودم. بوسیدمش و گفتم ان‌شاءلله همیشه در همین راه باشی. من برایت دعا می‌کنم خدا پشت و پناه تو و همرزمانت باشد. 

*کمک به دیگران را از کودکی به فرزندانم آموخته بودم

هادی کمک به هم نوعانش را از کودکی آموخته بود. ما همیشه حواسمان به نیازمندان اطرافمان هست به قدر وسعمان. در همشهری‌هایمان چند نیازمند هست که هم خودمان هم بچه‌هایم کمکشان می‌کنیم. الان هم هر فقیری دم در خانه ما بیاید، امکان ندارد ردش کنیم. الان هم سفره را که باز می‌کنم، نیت می‌کنم خیرات یکی از امواتمان. برای همین فرزندان من هم که شهید شد چنان قدردانی‌ای توسط هموطنانش شد. او همراه حاج قاسم و دوستان شهیدش سرافراز شد. 


شهید‌ هادی طارمی در حال حفاظت از سردار سلیمانی

خانه ابدی شهید هادی طارمی در قطعه ۵۰ بهشت زهرا واقع است؛ همانجایی که برادرش شهید جواد طارمی آرمیده است. 

انتهای پیام/





منبع خبر

شهیدی که خیلی‌ها دوست داشتند جای او بودند بیشتر بخوانید »

روایت محافظت از شخصی که همیشه جلوتر از محافظانش حرکت می‌کرد/ حاج قاسم چه قانونی برای تیم حفاظت خود تعیین کرده بود؟

روایت محافظت از شخصی که همیشه جلوتر از محافظانش حرکت می‌کرد/ حاج قاسم چه قانونی برای تیم حفاظت خود تعیین کرده بود؟



محافظ حاج قاسم

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، محمد طه امیری، فعال رسانه‌ای و عکاس جبهه مقاومت، با انتشار عکسی از محافظان حاج قاسم سلیمانی برای اولین بار در صفحه شخصی اینستاگرام خود نوشت: در بوکمال کار گره خورده بود، همه چیز به هم دیگر قفل شده بود. مشکلاتی در پشتیبانی، کمی کلافگی نیروهایی که نمی‌توانستند راه ورود به شهر را پیدا کنند و ترس اینکه نکند با کار حساب نشده‌ای همه چیز بهم بریزد.

چند متر عقب‌تر از خط اما هلیکوپتری بر خلاف اصرار که «پرواز در این منطقه اصلا به صلاحش نیست» از زمین کنده می‌شود و به پرواز در می‌آید.

کمی جلوتر از خط و نزدیکی شهر در میان دود و خاک به هوا بلند شده، آرام به زمین می‌نشیند. کمک خلبان بیرون می‌پرد، در هلیکوپتر را باز می‌کند و بعد از آن حاجی پیاده می‌شود و روی خاک ناامن بوکمال که هنوز نیروهای اصلی به آن نرسیده‌اند قدم می‌گذارد.

چند لحظه بعد سه نفر دیگر هم از پرواز پیاده می‌شوند. لباس رزم به تن دارند با اسلحه‌ای در دست. تیم حفاظت حاجی هستند.

حاجی بیسیم می‌زند که ما نزدیکی ورودی بوکمال هستیم، بگویید نیروها بیایند.

این گوشه‌ای از روایت سخت محافظت از شخصی است که همیشه جلوتر از محافظانش حرکت می‌کند.

برای توصیف عکس باید بگویم از سمت راست، شهید «هادی‌طارمی» ایستاده وسط شهید «رضاخرمی» و در گوشه سمت چپ هم شهید شهروزمظفری‌نیا».

اما ای کاش اینجا این امکان را داشتم که عکس را از سی متر عقب‌تر برایتان توصیف کنم.

حاجی و چند نفر دیگر در حال بازدید از میدان جنگی در عراق هستند.

قانون سی متر را خود حاجی وضع کرده بود، اینکه هر جایی که من هستم شما باید حداقل سی متر عقب‌تر باشید. در تعریف عرفی محافظ آمده، که او باید نفس به نفس با شخصیت برود. اما هادی و شهروز و رضا موتوری هیچ چیزشان مثل محافظ‌های عرفی نبود. همیشه باید همه چیز را از سی متر عقب‌تر هدایت می‌کردند.

یک بار حاجی گفته بود، من اصلا دیگر تیم حفاظت نمی‌خواهم! هادی و رضا و شهروز مثل دیوانه‌ها آتش کردند، رفتند دم خانه حاجی. داخل خانه حاجی سینی چای را که گذاشت، شیرینی کلمپه کرمان را که تعارف کرد، هادی با بغض گفته بود: حاجی دیگه ما رو دوست نداری؟ خودت گفتی هرکی رو از تیم حفاظت بذارم کنار یعنی دوستش ندارم! حاجی هم گفته بود که نه همه شما را دوست دارم منتها بار بودن شما کنار من سنگین است، نمی‌خواهم برای وظیفه سازمانی ور دل من بمانید.

آن شب بچه‌ها بار دیگر مجوز حضورشان را این بار با اشک از حاجی گرفته بودند. رابطه‌شان با حاجی یک جور دیگری شده بود. انگار که حاجی محافظ آن‌ها بود. انگار قرار بود حاجی خیلی چیزها را برایشان تضمین کند.

شهر بوکمال سال ۹۶ آزاد شد اما شهید رضا خرمی سال ۹۵ به شهادت رسید.

آدمیزاد وقتی راه درست را پیدا می‌کند، رهایش نمی‌کند. آدمیزاد عاشق پایان درست است و انگار هر سه آن‌ها خوب فهمیده بودند که به یمن حاجی قرار است تمام این راه صحیح و سالم بروند.

وقتی خبر رضا را که در حلب شهید شده بود به حاجی دادند، حاجی خدا را شکر کرده بود که «الحمدلله در میدان شهید شد، پیش من از دنیا می‌رفت نمی‌توانستم جواب خونش را بدهم».

تمام تعاریف عرفی محافظ را بار دیگر مرور می‌کنم. یادم می‌آید یک بار یکی از مسئولین سابق بعد از اتمام کارش گفته بود همه پول محافظان را خودم میدهم فقط بگذارید بمانند، من بدون اینها نمیتوانم زندگی کنم!

هادی و شهروز هیچ‌گاه قرار فاصله‌ی سی متر را نشکستند البته به جز یک بار فرودگاه بغداد و آن شب کذایی وقتی که دیگر حاجی اجازه داد بود در نزدیک‌ترین حالت پیش او بمانند. حالتی که حتی دیگر نتوان گوشت و پوست و استخوانشان را هم از یکدیگر جدا کرد. حاجی انگار تیم محافظت از عاقبت بچه‌ها بود. حفاظتی که تا شهادت شخصیت ادامه پیدا کرد. هادی، رضا و شهروز خوب می‌دانستند که در این قصه این حاجی است که محافظ است نه آن‌ها…



منبع خبر

روایت محافظت از شخصی که همیشه جلوتر از محافظانش حرکت می‌کرد/ حاج قاسم چه قانونی برای تیم حفاظت خود تعیین کرده بود؟ بیشتر بخوانید »

وداع جانسوز دختر خردسال شهید طارمی با پدر

به نقل از تسنیم، شهید طارمی دو دختر ۹ ساله و ۴ ساله دارد. دختر ۹ ساله شهید طارمی، محیا نام دارد که بیش از سایرین از فراق پدر رنج می‌کشد. او شاید به خوبی معنای خوب رفتن پدر را درک نکند، اما کم کم باید به جای خالی او عادت کرده و رسم مقاومت و بردباری را یاد بگیرد. او امروز پدر را تا داخل قبر در قطعه ۵۰ مشایعت کرد و برای آخرین بار با پدر وداع کرد.

خواهر کوچکتر محیا که چهار ساله است، هانیه نام دارد. هانیه هنوز مفهوم شهادت و رفتن پدر را نمی‌داند. او هنوز اطلاعی از نیامدن پدر ندارد. شاید بی تابی‌های هانیه از شب‌های بدون پدر آغاز شود. اما قطعا این فرزندان شهدای ترور در فرا گرفتن صبر از سایر فرزندان شهدای مدافع حرم پیشی خواهند گرفت.

مراسم تشییع و خاکسپاری پیکر مطهر شهید هادی طارمی، از اعضای تیم حفاظت سپهبد شهید قاسم سلیمانی که همزمان با او در عملیات تروریستی آمریکایی‌ها به شهادت رسیده است، امروز؛ سه‌شنبه ۱۷ دی‌ماه ۱۳۹۸ در تهران برگزار شد.

سرگرد هادی طارمی در آستانه ۴۰ سالگی بود که با فرمانده محبوبش، قاسم سلیمانی راهی سران شهیدان شد. شهید طارمی به همراه ۹ نفر دیگر از جمله شهید قاسم سلیمانی در حمله تروریستی آمریکا به کاروان حشد الشعبی در بغداد در بامداد ۱۳ دی‌ماه ۱۳۹۸ به شهادت رسید. او که سال‌ها به برادر شهید بودن خود افتخار می‌کرد، حالا به دیدار برادرش شتافته است. هادی طارمی برادر شهید جواد طارمی از شهدای هشت سال دفاع مقدس است. آن‌ها اصالتاً زنجانی، اما ساکن تهران هستند. هادی حدود ۱۶ سال در لباس سبز سپاه به خدمت مشغول بود. او سال‌ها در تیم حفاظتی شهید سپهبد قاسم سلیمانی حضور داشت. از این شهید ۲ دو دختر ۹ و چهار ساله به یادگار مانده است.

وداع جانسوز دختر خردسال شهید طارمی با پدر بیشتر بخوانید »