شهید پاشاپور

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس



شهید حاج محمد پورهنگ - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول، دوم، سوم و چهارم این گفتگو در روزهای قبل منتشر شد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

معطلی ۶روزه پیکر مدافع حرم برای خاکسپاری! +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، پنجمین بخش از این گفتگو است و در آن با ماجرای خواستگاری شهید پورهنگ از همسرشان، همراه خواهید شد.

**: بعد از شهید پورهنگ باز هم کسی به این طریق به شهادت رسید؟

همسر شهید: بله، بعد از محمدآقا چندین پرونده مدافع حرم دیگر آمد که نشان می داد به این طریق و با مسمومیت شهید شده‌اند و ارگان اعزام کننده متوجه شد که با موضوع جدیدی روبروست.

**: احتمالا همین مظلومیت‌های حاج محمد بود که شما را مجاب کرد تا کتابی درباره‌شان بنویسید…

همسر شهید: بله، احساس کردم مظلومیت و رنج‌ها و تلاش‌های ایشان را باید بنویسم تا بماند. در کتاب «بی‌تو پریشانم» (انتشارات روایت فتح)، جمله‌ای هم خطاب به حضرت آقا نوشتم و شکر خدا از چند طریق کتاب را برای ایشان فرستادم و خبر دارم که به دست مبارکشان رسیده است.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس
کتاب زندگی شهید پورهنگ به روایت و قلم همسرشان را انتشارات روایت فتح منتشرکرد

**: حالا اگر موافقید برویم سراغ سیر و سلوک شهید پورهنگ و از اینجا شروع کنیم که شما مدت زیادی خواستگاریِ ایشان را نپذیرفتید. علت اصلی این نپذیرفتن چه بود؟

همسر شهید: من می دانستم که برادرانم احمدآقا و اصغرآقا از دوستان صمیمی ایشان بودند ولی تا به حال ایشان را ندیده بودم. تعریف هایی انجام می شد و کم کم آشنایی‌هایی هم پیدا شد.

**: پایه دوستی‌شان چه بود؟

همسر شهید: فکر می کنم ابتدا از طریق هیئتی در شهرری، احمدآقا با محمدآقا آشنا شدند. بعد هم دوستی‌شان با اصغرآقا شکل گرفت چون روحیاتشان با هم خیلی شبیه بود و باعث شد صمیمیت‌شان بیشتر شود.

**: درباره این شباهت اگر می‌شود کمی بیشتر توضیح بدهید.

همسر شهید: این دو نفر اصول مشترکی داشتند که خیلی به هم شبیه بود. مثلا اصول اولیه مذهبی مثل پرداخت خمس، رعایت حق‌الناس و موارد ابتدایی در مسائل اعتقادی. روحیاتشان هم خیلی به هم نزدیک بود. من البته قبل از ازدواج به این شباهت‌ها پی نبردم اما مثلا احمدآقا می‌آمد و تعریف می کرد که به فلان جا رفتیم و مثلا اصغر و محمد دست به یکی کردند و فلان کار را کردند. برنامه‌ها و علایقشان با هم هماهنگ بود. اصغرآقا خیلی از محمدآقا تعریف می کرد. مثلا یک روایت یا تحلیل سیاسی را شرح می‌داد و می‌گفت که این را محمدآقا تعریف کرده.

من این اسم را مدام می شنیدم. وقتی که بحث خواستگاری را مطرح کردند خیلی برایم عجیب بود. فاصله سنی‌مان هم مزید بر علت بود. نکته دیگری که وجود داشت، سیگاری بودن ایشان بود که با طلبه‌بودنشان قابل جمع نبود.

**: این که می‌فرمایید طلبه بودند، یعنی مشغول تحصیل در حوزه بودند یا درسشان تمام شده بود؟

همسر شهید: در حوزه حضرت عبدالعظیم(ع) درس می خواندند و بعدش مدتی به قم رفتند و دوباره به تهران و به حوزه حضرت امیرالمؤمنین(ع) برگشتند ولی درس‌خواندنشان مداوم نبود. چون وسط درس‌خواندنشان اتفاقاتی افتاد که مانع شد. مثلا در فتنه ۱۳۸۸ با حاج اصغر، درس و بحث را گذاشتند کنار و سراغ آن موضوع رفتند. درس را رها نمی کرد اما تمام هم نشد.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

**: حاج‌محمد چند سال سیگار می‌کشیدند؟

همسر شهید: ایشان حدود ۱۰ سال سیگار می‌کشیدند. خودشان می گفتند نخ بعدی را با نخ قبلی روشن می‌کردند! من، هم به دود سیگار آلرژی داشتم و هم فکر اشتباهی داشتم و گمان می‌کردم سیگاری‌ها از نظر اخلاقی آدم‌های درستی نیستند. فکر می‌کردم حتما سیگاری‌ها باید فلان خصوصیت اخلاقی را هم داشته باشد. بعدا فهمیدم که چند نفر از علما و بزرگان هم سیگاری بوده‌اند.

حاج محمد می‌گفت سیگار را به خاطر بد بودنش کنار نمی گذارم بلکه به خاطر شما کنار می گذارم و این دو تا از هم جداست. واقعا هم به این نتیجه رسیدند. به من قول دادند چون تنها شرط من برای ازدواج این بود که سیگار را کنار بگذارند. همه می‌گفتند این یک کار نشدنی است. مادرم خیلی ناراحت بود و گمان می‌کرد اصغرآقا هم کنار رفاقت با محمدآقا سیگاری می‌شود! ایشان سیگار را کامل گذاشتند کنار و گفتند خودم احساس می کنم این وبال گردن من شده و می‌خواستم آن را کنار بگذارم و یک انگیزه لازم بود که همین ازدواج است. نه تنها دیگر سیگار نکشیدند که بدشان هم می‌آمد و می گفتند وقتی به روزهایی که سیگار می‌کشیدم فکر می کنم، ‌از خودم هم بدم می‌آید!

**: فاصله سنی شما چقدر بود؟

همسر شهید: ایشان متولد ۱۳۵۶ بودند و من هم متولد ۱۳۶۷. ۱۱سال تفاوت سنی داشتیم.

**: آن سه سالی که جواب مثبت ندادید چطور گذشت؟

همسر شهید: ایشان بیشتر وقت‌هایش با اصغرآقا بود. ابتدا خیلی تعجب کردم که چرا این پیشنهاد را مطرح کرده‌اند. نمی دانستم چه فکری کرده بودند. می‌گفتم این آدم، از دنیای من دور است. وقتی برادرهایم از فعالیت ها و برخی اقدامات محمدآقا تعریف می کردند با خودم می گفتم من چطور می توانم با چنین فردی زندگی کنم؟! شوخی‌هایشان هم حد و مرز مشخصی نداشت و خیلی پیش می‌رفتند.

من خودم در دوران تحصیل هم خیلی آرام نبودم. خانواده پرجمعیتی داشتیم و اهل بگو و بخند اما من می‌گفتم این آدم، جدیت لازم را ندارد. من آن موقع دانشجوی دانشگاه امام صادق(ع) بودم و وارد فضای جدیدی شده بودم. حدود ۲۰ سال داشتم و شخصیتم داشت شکل می‌گرفت.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

**: در تصوراتتان از همسر آینده‌تان چه چیزی می‌ساختید؟

همسر شهید: مثلاً هم دوست داشتم که اهل شوخی و شیطنت باشد و هم کسی را می‌خواستم که پشت حرف‌هایش منطق داشته باشد و اهل تحلیل و دغدغه‌ باشد. مثلا برایش مهم باشد که در یمن و سوریه چه اتفاقی می‌افتد. و من این را در محمدآقا نمی‌دیدم چون همه‌ش از آن بُعد برایم گفته بودند. خیال می کردم این آدم رها است و این مسائل برایش مهم نیست. از زندگی با طلبه‌ها هم چیزی نمی‌دانستم و شاید قدری می‌ترسیدم. دایی‌ام روحانی بودند ولی وقعا نمی‌دانستم زندگی مشترک با این قشر، چگونه است.

**: البته دایی‌تان روحانی نسل قدیم بودند و با طلاب امروزی خیلی فرق داشتند…

همسر شهید: بله،‌ ولی تصورم این بود که روحانی‌ها زندگی تک بعدی‌ای دارند و دنبال چیزهای خاصی هستند که زندگی با آنها خیلی سخت می‌شود. خاصه این که چنین ویژگی‌هایی در چنین شخصیتی مثل محمدآقا بود که می‌شد نور علی نور. همه این‌ها باعث شد که بار اول، جواب منفی بدهم.

**: تا این که دو سه سال گذشت…

همسر شهید: اولین بار اصغرآقا به من مستقیم نگفت و به مادرم گفته بود: من، هم دوستم را می‌شناسم و هم خواهرم را. این دو نفر به درد هم می‌خورند… البته علتش را نمی گفت.

**: در این دو سه سال،‌ سن حاج محمد از سن مطلوب ازدواج فاصله می‌گرفت؛ ولی برای شما دیر نبود. واقعا در این سه سال منتظر شما ماندند یا این که مورد بهتری پیدا نکردند؟

همسر شهید: سن محمدآقا با سن مطلوب ازدواج فاصله داشت. بعد از ازدواج به من گفتند که برای ازدواجم خوابی دیدم و می‌دانستم که موعدش نرسیده. مثلا خانواده موردی را می‌دیدند و می گفتند بیا برویم با فلانی صحبت کن. من می‌گفتم شما بروید و صحبت کنید اما من می دانم که هنوز موعدش نرسیده. معتقد بودند که بالاخره موعدش می‌رسد. حتی خصوصیات همسرشان را هم در خوابشان دیده بودند. از این رؤیاهای صادقه هم خیلی داشتند.

محمدآقا احتمال می‌دادند که همسر وعده‌داده‌شده‌شان من باشم چون اصغرآقا نگفته بودند که جواب من منفی است و گفته بودند خواهرم می‌خواهد درسش را ادامه بدهد و مدرکش را بگیرد. ایشان هم قبول کرده بودند.

خوابی که دیده بودند این بود که همسرشان فاصله سنی زیادی با ایشان دارد و از نسل سادات است. می‌دانید که مادر من سید هستند و خودمان هم سید به حساب می‌آییم. محمدآقا بر اساس همین احتمالات قبول کرده بود که صبر کند، شاید آن همسری که در خواب ویژگی‌هایش را دیده بودند،‌ من باشم.

هر بار که موضوع مطرح می‌شد، و هر بار که به منزل ما برای امر خیر می‌آمدند، من خودم راضی نمی شدم و جواب منفی می دادم. وقتی مادرم می گفتند کمی فکر و بررسی بیشتری کن، اصغرآقا یک موردی از آن نفر درمی‌آوردند که مادرم را مجاب کند که آن بنده خدا مورد مناسبی نبوده.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس
حاج اصغر پاشاپور سال‌ها تلاش کرد تا وصلت دوست و همرزمش حاج محمد پورهنگ با خواهرش سر بگیرد

**: شما هم در بین افرادی که به خواستگاری‌تان می‌آمدند،‌ هیچ کدام را نپسندیدید…

همسر شهید: به نظرم آن بعدی که من می‌خواستم، در هیچکدامشان پررنگ نبود. مثلا برخی‌شان تمام تکیه‌شان روی بحث مالی و اقتصادی بود و خودشان خالی بودند. من به این نتیجه رسیدم که هیچ آدم کاملی وجود ندارد. بهتر است کسی را انتخاب کنم که آن بُعدش پر باشد که من را راضی می‌کند. همین اتفاق هم افتاد چون محمدآقا دستش از نظر مالی خالی بود ولی آنقدر از نظر اعتقادی و سواد و منطق و تحلیل پر بود که من را راضی می کرد.

**: بار آخر که قبول کردید و منجر به ازدواج شد، چه اتفاقی افتاد؟

همسر شهید: من مدرک لیسانسم را گرفته بودم و داشتم برای کارشناسی ارشد آماده می شدم و کاملا در حال و هوای درس بودم. برادرم اصغرآقا آمد و گفت تا الان هر چه جواب منفی داده‌ای را منتقل نکرده‌ام و می خواهم برای اولین بار و آخرین بار جوابی را به دوستم بدهم. بیا منطقی فکر کن و جوابی بده که من به این بنده خدا بدهم.

**: در چه فضایی اصغرآقا با شما صحبت می‌کردند؟‌ با آن هیبتی که ایشان داشتند برایمان جالب است بدانیم با خواهر کوچکترشان، این مورد را چگونه مطرح کردند.

همسر شهید: در این طور مسائل خیلی جدی می شدند و کوتاه و پرضرب حرفشان را می‌گفتند و تلنگری می زدند که مجبور بودیم به آن فکر کنیم. آن روز هم این موضوع را گفتند و من را مجبور کردند که حرفشان را گوش بدهم و به آن فکر کنم و جواب قطعی‌ام را بگویم. البته فضای احساسی هم داشت اما بیشتر در فضایی جدی بود که بالاخره تکلیف این موضوع یکسره بشود.

سه سال گذشته بود و من مدرکم را گرفته بودم و تعداد زیادی کتاب خوانده بودم و از آن فضای بچگانه و رمانتیک بیرون آمده بودم. یکی از دوستان صمیمی‌ام هم با یک طلبه ازدواج کرده بود. از زندگی‌اش برایم می‌گفت و دیدم که چقدر زندگی قشنگی دارند و من در مورد زندگی با طلاب، اشتباه فکر می‌کردم.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

**: دوستتان در تهران بودند؟

همسر شهید: در کرج بودند و ما هم‌دانشگاهی بودیم. هنوز هم رفت و آمد خانوادگی داریم. بعدها همسرشان با محمدآقا هم دوست شدند.

تنها بحث‌هایی که مانده بود، موضوع سیگار و تفاوت سنی ما بود. درباره سیگار به خودم گفتم که حل می‌شود اما بحث تفاوت سنی برایم حل نشده بود. می گفتم ۱۱ سال، فاصله زیادی است و آن آدم باید در دنیای دیگری باشد. فکر می‌کردم چون سی سال را رد کرده‌اند طور دیگری فکر می کنند و به پختگی‌ای رسیده‌اند که شاید زندگی با ایشان حوصله را سر ببرد و زندگی بانشاطی نباشد!

در هیئت بودیم که اصغرآقا به من پیام داد و گفت جوابت چه شد؟ ‌همان شب سخنران هیئت، گریزی به زندگی حضرت علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها زد و گفت که بیش از ده سال با هم اختلاف سنی داشتند. من جا خوردم و تلنگری به من بود که این دو بزرگوار با این فاصله سنی چه زندگی خوبی داشته‌اند. باخودم می گفتم مگر ما ادعا نمی کنیم که پیرو این بزرگان هستیم. لذا بهانه ای پیدا نکردم برای رد کردن ایشان.

**: البته تازه قرار بود بیایند به منزل شما برای صحبت‌های اولیه…

همسر شهید: بله، من هم برنامه داشتم که از بین حرف‌های خودشان موردی را پیدا کنم و بر اساس آن، این ازدواج را نپذیرم. من کسانی که برای خواستگاری می‌آمدند را خیلی امتحان می‌کردم! پیش خودم گفتم این کار را می‌کنم و موردی را از گفته های خودشان پیدا می کنم که برادرم بهانه نداشته باشد. به برادرم گفتم بیایند تا صحبت کنیم. همین را که از من شنید به محمدآقا گفته بود: خواهرم راضی شد!

زمانی که برادرم به محمدآقا پیام داد، زمانی بود که ایشان برای اولین بار به کربلا رفته بودند و دوستشان آقای نقدیان به‌شان گفته بود که خیلی ازدواجت دیر شده و دعایی کن برای سر و سامان گرفتنت و ایشان هم دعا کرده بود و همان موقع، در حالی که روبروی حرم حضرت عباس(ع) نشسته بودند؛ پیام برادرم هم به ایشان رسیده بود.

بعدها از حضرت زهرا خواسته بودند اگر من، آن آدمی هستم که خدا برایشان در نظر گرفته، مهریه‌ام ۱۴ سکه باشد.

من این خواسته‌ام را به کسی نگفته بودم و وقتی در جلسه خواستگاری مطرح کردم،‌ دیدم که حالشان منقلب شد و گفتند: این نشانه‌ای است که من برای خودم گذاشته بودم.

آمدند و صحبت کردیم. ماه محرم بود. پدر و مادرشان که در قید حیات نبودند. با خواهر و برادر بزرگترشان آمدند منزل ما. این را بعدا از خواهرشان شنیدم که می‌گفتند برایمان عجیب بود؛ هر جایی قرار می‌گذاشتیم حاج محمد نمی‌آمد اما برای اینجا، خودش پیشقدم شده بود که برویم.

چون اصغرآقا هم بودند، فقط قرار بود خانواده‌ها صحبت اولیه داشته باشند اما اصغرآقا طوری مدیریت کرد که همان جلسه و چند جلسه دیگر با محمدآقا صحبت کردیم. لیستی از سئوالاتم نوشته بودم که همه‌اش‌ را مطرح کردم و وقتی جواب‌هایشان را شنیدم،‌ دیدم از آن تصویر ذهنی که از ایشان در ذهنم ساخته بودم، چقدر فاصله دارند. خیلی پخته بودند و منطق قشنگی داشتند. لابلای صحبتهایشان هم احساس کردم نشاط لازم را دارند.

**: شما دیگر دنبال نکته‌ای که قضیه را منتفی کنید،‌ نبودید؟

همسر شهید: من هنوز فکر می‌کردم چیزی هست و دنبال نکته منفی می‌گشتم اما پیدا نمی‌کردم. ما حتی یادمان رفت راجع به مسائل مالی حرفی بزنیم. از هر چیزی صحبت کردیم اما به این بحث نرسیدیم. البته من وضعیت مالی ایشان را می‌دانستم و مسائل مهمتری برایم وجود داشت که باید به آن‌ها می‌پرداختم. مثلا می‌دانستم شغل خاصی ندارند.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس

**: چطور ممکن بود در آن سن و سال شغلی نداشته باشند؟ از نظر شما اینگونه بود یا واقعا شغلی نداشتند؟

همسر شهید: شغلی که درآمد مشخصی داشته باشد، نداشتند و الا بیکار نبودند و مدام در حال فعالیت بودند. گاهی نماز جماعت می‌خواندند یا منبر می‌رفتند ولی پس‌انداز مشخصی نداشتند. سفرهای زیادی با دوستانشان به مشهد می‌رفتند و همواره مقدار زیادی از درآمدشان صرف این سفرها می‌شد.

**: احتمالا انگیزه‌ای برای پس‌انداز نداشتند… و الا نمی‌شود گفت اصلا درآمدی نداشتند…

همسر شهید: بله، اما اولین ملزومات مادی زندگی را نداشتند… بعد از فتنه ۱۳۷۸ و ۱۳۸۸ خیلی مشکلات برای امثال برادر و همسر من پیش آمد. برادرم البته رسمی سپاه بودند و مشکلات کمتری داشتند اما همسرم می‌گفتند هر جایی که می‌رفتم، یک هفته که کار می کردم عذرم را می‌خواستند! یا این که یک نفر می‌آمد و می گفت این بنده خدا در فتنه‌ها بوده! محمدآقا همیشه می‌گفتند: ‌این هم یادگاری و سهم ما از فتنه بود. حتی در کار آخرشان در سپاه هم می‌گفتند سه چهار نفر خیلی سعی کردند گزارش‌هایی رد کنند… اما آنقدر عملکردشان خوب بود که ماندگار شدند.

البته دوستانی داشتند که خیلی بانفوذ بودند و شغل‌های خوبی پیشنهاد می‌دادند اما می گفتند دوست ندارم اینطوری پیش برود. اصطلاحا نمی‌خواستند زیر بلیط کسی بروند. ولی به محض این که صحبت کردیم و موافقت اولیه اعلام شد، شغل خوبی به ایشان پیشنهاد شد. برای خودشان هم خیلی عجیب بود. در همان کار ماندند و ارتقا هم پیدا کردند.

**: می‌شود بگویید کارشان چه بود؟

همسر شهید: شغل اولشان مسئولیت عقیدتی سیاسی مجموعه‌ای در سپاه بود و تا نمایندگی ولی فقیه هم پیش رفتند.

**: همانجا ارتباطشان با سپاه شکل گرفت و منجر به اعزامشان به سوریه شد؟

همسر شهید: خیر، اعزامشان از طریق کارشان نبود. از جای دیگری اعزام شدند. حتی محل کار آخرشان قرار بود رسمی‌شان کنند چون نسبت به افراد قبلی خیلی اثرگذارتر بودند. گفته بودند اگر به سوریه بروی و برگردی دیگر نمی‌توانیم رسمی‌تان کنیم! یعنی می‌خواستند نگه‌شان دارند و رضایت نمی‌دادند به رفتنشان. محمدآقا می گفت من به رضایت این‌ها نیازی ندارم اما می خواهم به لحاظ شرعی مافوقم از من ناراحت نباشد. آنقدر صحبت کرده بودند و یک نفر را جای خودشان گذاشته بودند تا این که موافقت آن‌ها را برای اعزام به سوریه جلب کنند.

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس
شهید پورهنگ در آیین خداحافظی با همکاران قبل از اعزام به سوریه در کنار پرچم حرم حسینی

حتی کارکنان هم جمع شده بودند و نامه‌ای را امضا کرده بودند که حاج‌آقا پورهنگ نباید بروند! کلی هم برای آن‌ها صحبت کرده بودند و پرچم حرم امام حسین(ع) را برده بودند و قسمشان داده بودند که راضی بشوند. گفته بودند یک سال می روم کارم را انجام می‌دهم و برمی‌گردم.

به من هم گفتند که اگر بروم شاید کارم را برای همیشه از دست بدهم!…

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس
کتاب زندگی شهید پورهنگ به روایت و قلم همسرشان را انتشارات روایت فتح منتشرکرد



منبع خبر

ماجرای ترک سیگار یک طلبه به عشق همسر! + ‌عکس بیشتر بخوانید »

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس



شهید محمد پورهنگ

گروه جهاد و مقاومت مشرق گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول و دوم این گفتگو در روزهای قبل منتشر شد.

قسمت اول و دوم گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، سومین بخش از این گفتگو است و در آن با لحظه شهادت حاج محمد پورهنگ در بیمارستان، همراه خواهید شد.

همسر شهید:‌ وقتی که رسیدم، داشتند ایشان را احیا می کردند و همین آقای نقدیان، حواسشان نبود که من هستم و از پشت شیشه بلند بلند داشتند به یک نفر دیگر می گفتند که تمام کرد!

من آن لحظه را دیدم و می‌دانستم دارند راجع به محمدآقا صحبت می کنند اما نمی‌خواستم باور کنم. با خودم می‌گفتم دارند راجع به کس دیگری حرف می زنند. صحنه‌ای که یادم است این بود که پرستارها دستگاه احیا را می بردند و پرده‌ها را می‌کشیدند و بوق ممتد دستگاهی که به حاج محمد وصل بود به گوشم می‌خورد و من این صحنه‌ها را خیلی درهم و برهم به یاد دارم. مثلا تماس گرفتند با یکی از نیروهای حراست خواهران که بیاید بالا و مراقب من باشد. من پشت در نشسته بودم و گوشم را به در چسبانده بودم و می‌گفتم الان صدای بوق ممتد قطع می شود و ضربان قلب حاج محمد می‌آید! مثل فیلم‌ها که نشان می‌دهند ناگهان طپش قلب بیمار برمی گردد.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

**: شما بی‌تابی می‌کردید یا شوکه شده بودید؟

همسر شهید: من بی‌تابی نمی‌کردم و منتظر بودم که عکس‌العمل بقیه را ببینم. مثلا به بقیه که گریه می کردند می گفتم چرا گریه می کنید؟‌ الان همه چیز برمی‌گردد…

**: منظورتان از بقیه چه کسانی است؟

همسر شهید: تماس گرفته بودند و تعدادی از دوستانشان در محوطه بیمارستان بودند. حاج محمد خیلی دوست و رفیق داشتند. آن‌ها هم به همدیگر خبر داده بودند…

**: پس تنها نبودید…

همسر شهید: چرا، آنجا من یک خانم تنها بودم. بعدا خانواده‌ محمدآقا و خواهرشان و خانمِ برادرشان یکی یکی آمدند. آن ساعت من تنها بودم و خانم حراست کنارم بود. منتظر بود که من یک کار عجیب و غریب یا بی‌تابی شدیدی بکنم اما من هنوز منتظر بودم که آن صدای ضربان قلب برگردد.

یادم هست که مریضی آنجا بود که حالش خیلی بد بود و روزهای قبل که به ملاقات محمدآقا می‌رفتیم، به آن خانم که پدرشان بستری بود و مدام گریه می کرد، دلداری می دادم.  ساعت ملاقات که دوستان حاج محمد می‌آمدند،‌ ما از اتاق بیرون می آمدیم که اتاق خیلی شلوغ نباشد. یکی دو روز من پیش آن خانم که مدام گریه می‌کرد می رفتم تا آرامَش کنم. می گفتم که همه چیز را به خدا بسپار و برایش دعا کن. خیلی جالب بود که آن خانم آن روز آمده بود پیش من و گریه نمی کرد و می خواست من را آرام کند. برای من عجیب بود و با خودم می گفتم این خانم همیشه گریه می کرد و حالا بالای سر من چه کار می کند؟!

آن صدای بوق ممتد قطع نشد و ضربان قلب برنگشت؛ دستگاه احیا را هم از اتاق آوردند بیرون…

**: یعنی دیگر ناامید شدند…

همسر شهید: فکر می‌کنم زمان و تایم طلایی دارد که اگر احیا جواب ندهد دیگر بی‌فایده است.

**: حالا شما بیرون اتاقید و فقط صدا را می‌شنوید…

همسر شهید: در که باز شد به آن پرستار گفتم دستگاه را کجا می برید؟‌ ببرید در اتاق و دوباره تلاش کنید؛ دوباره برمی‌گردد. مدام به خودم امید می دادم که اینها اشتباه می کنند و حاج محمد دوباره برمی گردد… بعد رفتم توی اتاق و همسرم را دیدم.

توی روضه‌های امام حسن و امام رضا علیهم السلام از بچگی شنیده بودیم که می‌گفتند پاره‌های جگرشان توی تشت می آمد و عزیزانشان می دیدند. من وقتی وارد اتاق شدم،‌ این صحنه را دیدم. تخت همسرم پر بود از تکه‌هایی از جگر. حالشان بد شده بود. داشتم با چشمم می‌دیدم که ایشان روی تخت افتاده اما باز هم ذهنم اجازه نمی‌داد قبول کنم که زندگی‌شان تمام شده.

مدام می‌گفتم حاج محمد که به من زنگ زد گفت ظهر نیا، شب تماس می‌گیرم که بچه‌ها را بیاوری در حیاط بیمارستان تا ببینمشان… به حاج محمد می‌گفتم: بلندشو؛ چشمهایت را باز کن. مگر قرار نبود شب بچه‌ها را بیاورم؟ من می روم بچه‌ها را می آورم و برمی گردم… من این را می گفتم و همه کسانی که آن اطراف بودند، گریه می کردند. خیلی برایم عجیب بود. با خودم می گفتم چرا گریه می کنند؟!

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
پاره‌های جگر حاج محمد پورهنگ فقط چند روز بعد از این عکس، باعث شهادتش شد…

خواستند پیکر همسرم را ببرند. برایم جالب بود که برای رسیدگی به همسرم اینقدر سرعت عمل نداشتند اما برای بردن پیکرشان خیلی سریع عمل کردند! سریع کارها را انجام دادند تا بروند به سردخانه که من هم راهی شدم. آنجا بود که خواهران آمدند و شروع کردند به صحبت کردن با من و می‌گفتند گریه کنم. من هم می گفتم برای چه گریه کنم؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟

می خواستم با آسانسور همراه پیکر همسرم بروم که دیدم همه دوستانش دورشان هستند. فکر کنم بیست نفر می شدند که داخل آسانسور رفته بوند. طبقه ششم بودیم و گفتم از راه‌پله پایین می روم. خانمی که از حراست همراهم بودم، ‌من را گرفت و نگذاشت بروم. گفتم می‌خواهم دنبال همسرم بروم اما گفت نه،‌ من اجازه نمی‌دهم با این حالت بروی!

یک لحظه در این گیر و دار چادر من را گرفت. خواهر همسرم ناراحت شد و گفت چادر زن‌داداشم را رها کن! این که رها کرد، ‌من از فرصت استفاده کردم و از پله‌ها پایین رفتم. این خانم هم دنبال من می‌دوید که ببیند من کجا می خواهم بروم و اتفاقی نیفتد. من رفتم و دیدم همسرم را سردخانه بردند.

**: می‌دانستید کدام طبقه می رفتند؟

همسر شهید: دیدم که کلید طبقه منفی یک را زدند. گفتم می خواهم بروم. خانم انتظامات مدام داد می‌زد. من یک پاگرد جلوتر بودم. مدام داد می زد که نرو، صبر کن تا با هم برویم. گفتم نه،‌ تو می خواهی جلوی من را بگیری؛ ‌همسرم را ببرند و نگذاری من ببینمش. گفت: ‌نه،‌ من می خواهم کمکت کنم… وقتی رسیدیم پایین واقعا من نمی دانستم کجا باید برویم. گفت دستت را به من بده، ‌من می دانم کجا بردندش، ‌با هم می رویم. نمی خواستم به او اعتماد کنم اما چاره‌ای نداشتم. گفتم قول بده که من را پیش همسرم ببری. گفت:‌ مطمئن باش می‌برمت.

روز عید غدیر چون مادرم سید است‌ هر سال عیدی و تبرکی به همه می‌دهد. آن سال مقداری تربت امام حسین را هم روی عیدی‌هایش گذاشته بود. من این تربت را به این نیت برداشتم که به محمدآقا بدهم تا روی زبانشان بگذارد و حالشان بهتر بشود.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
پوستری که در روزهای شهادت حاج محمد پورهنگ با تصویر او در بیمارستان منتشر شد

به خانم حراست گفتم من برای همسرم تربت آورده ام و باید بروم و به او بدهم. گفت بیا با هم برویم و تربت را بدهیم. رفتیم به سردخانه بیمارستان و صحنه‌ای که یادم هست این که عده‌ای مردان قدبلند و هیکلی داشتند گریه می کردند که خیلی برای من عجیب بود و با خودم می گفتم چرا این‌ها گریه می‌کنند؟! من را می دیدند و گریه می‌کردند.

من به مسئول سردخانه گفتم می خواهم همسرم را بببینم. محمدآقا را آورد بیرون. گفت تربت را هم نگه‌دار و بعدا بده. گفتم نه، ‌الان باید بدهم. در گوش محمدآقا گفتم: من این را برایت عیدی آوردم. می‌روم بچه‌ها را هم می‌آورم که بیایند و ببینندت.

دیگر ایشان را داخل سردخانه گذاشتند و وقتی آمدم بیرون دیدم حیاط بیمارستان پر از جمعیت شده. هم فامیل آمده بودند و هم دوستان. همه حالت گریان داشتند. همه به همدیگر گفته بودند. مادرم گریه می کرد و خیلی برایم عجیب بود.

**: پس حاج خانم و حاج آقای پاشاپور هم خودشان را رسانده بودند…

همسر شهید: بله، برادرم آن‌ها را آورده بودند. همه داشتند گریه می‌کردند و من مدام با خودم می‌گفتم که چرا گریه می کنند؟ مگر نمی دانند که محمدآقا حالش خوب است؟ آن شوکی که شما می گویید باعث شد که من نخواهم رفتن محمدآقا را قبول کنم.

**: حاج اصغرآقای پاشاپور هم بودند؟

همسر شهید: ایشان اصلا برای مراسم تشییع و تدفین هم نتوانستند بیایند.

**: فاصله آمدن شما به ایران تا شهادت چقدر بود؟

همسر شهید: یک هفته هم نشد. ما پنجشنبه ۲۵ شهریور آمدیم و حاج محمدآقا چهارشنبه هفته بعد یعنی ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ به شهادت رسیدند. ۳۱ شهریور روز تولد اصغرآقا هم بود. یعنی این دو شهید همه چیزشان را به هم گره زده بودند.

بعد از آن آمدیم منزل ودیدم در خانه پر از جمعیت است و همه گریه می‌کردند.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
سلفی شهید پورهنگ که از شبکه الجزیره سردرآورد!

**: شما در این فاصله اصلا گریه نکردید؟

همسر شهید: گریه نمی کردم چون نمی خواستم قبول کنم حاج محمد رفته است. برخی از فامیل ها را چند ماه تا یک سال بود که ندیده بودم و برایم عجیب بود که حالا آمده‌اند و دارند گریه می‌کنند! حتی می‌خواستم بروم و بگویم اینقدر گریه نکنید. چنین وضعیتی داشتم.

**: کسی تلاش نمی کرد شما را از این وضعیت خارج کند؟ چون حالت خطرناکی است اگر در آن شوک بمانید.

همسر شهید: چرا؛ همه تلاش می کردند و می گفتند که محمدآقا شهید شده. و من هم برای همه توضیح می دادم که هیچ چیزی نشده. من خودم محمدآقا را دیده‌ام که سالم سالم بود. قرار است شب بچه ها را به بیمارستان ببرم تا همدیگر را ببینند. می گفتم خودش به من زنگ زد و من با او حرف زدم. مگر می شود شهید شده باشد؟! نمی خواستم از فاصله ظهر تا بعد از ظهر و این واقعیت را باور کنم.

تا این که آدم‌ها دور و برم می آمدند و صحبت می کردند. برادرزاده‌ام گفت اصلا بیا به گوشی محمدآقا زنگ بزن و ببین چه کسی جواب می دهد. من زنگ زدم و دیدم برادرشان جواب دادند و گفتند این اتفاق افتاده. از محمدآقا راضی باش، ایشان از شما خیلی راضی بود. یک مقدار آنجا می خواستم باور کنم اما مقاومت می کردم. می‌گفتم خودت را محکم نگه‌دار؛ اتفاقی نیفتاده. تا این که شب شد و همه می گفتند اما من انکار می کردم. شب که شد،‌ برادر کوچکم محمد، در گوشی‌اش یک فیلم به من نشان داد. کلیپ تصویر همسرم در شبکه الجزیره بود که می‌گفتند این مستشار ایرانی کشته شده! آنجا ناگهان انگار که تلنگری به من بخورد، همه مقاومتم فروریخت. آن کلیپ تیر خلاص بود و یک لحظه گفتم اگر همه این آدم‌ها بخواهند دروغ بگویند و دست به یکی کرده باشند، ‌این شبکه که دروغ نمی‌گوید. این دارد خبری را می گوید. همان عکسی را که خود محمدآقا گرفته بود را در کلیپ گذاشته بودند و به فاصله چند ساعت پخش کردند و خود این، ‌دلیل بزرگی بود که مسمومیت اتفاق افتاده. منتظر بودند این سم اثر کند و خبرش را به عنوان یک نشانه پیروزی منتشر کنند.

**: عکسی که در کلیپ نشان دادند برای چه مقطعی بود؟

همسر شهید: عکسی بود که خود محمدآقا به حرم حضرت زینب رفته بودند و سلفی گرفته بودند. یعنی درگوشی خودشان بود.

**: چطوری این عکس به دست آن‌ها رسیده بود؟

همسر شهید: احتمالا نیروهای نفوذی سوری این عکس را به آن‌ها رسانده بودند. وقتی آدمی معتمد که مدت‌هاست دارد این کار را می کند، آب آلوده و مسموم را به همسرم داده و مسمومش کرده قطعا بقیه کار را هم برنامه‌ریزی کرده بودند. آن آدم هم بعد از این که آب را به همسر من دادند، گم شد! حتی یادم هست که حاج اصغرآقا دنبال آن آدم بودند که پیدایش کنند. غیبش زده بود. یادم هست یکی از سوری‌ها گفته‌بود من خانواده‌اش را می‌شناسم،‌ اگر آب بشود و برود زیرزمین باز هم پیدایش می‌کنم. این‌ها در حد فرضیه نیست و وقتی این شواهد را کنار هم می‌گذاریم به خوبی می شود تحلیل کرد.

**: آن آدم دیگر پیدا نشد؟

همسر شهید: من پیگیری کردم که پیدا شد یا نه اما راستش کسی که برنامه ریخته، ‌برای فرار بعد از عملیاتش هم برنامه داشته. من سفر دومی که برای آوردن وسائل همسرم به سوریه رفتم، یک احساس دیگری به مردم آنجا داشتم. احساس می‌کردم الان تک تک آن آدم‌ها می‌توانند آن آدم نفوذی باشند.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
وداع خانواده با شهید حاج محمد پورهنگ در معراج شهدای تهران

**: بله،‌ ترس فراگیری هست که به جان آدم می‌افتد.

همسر شهید: یعنی قبلش اگر احساس محبت بود، الان این احساس هم آمده بود.

**: این همان سفری است که با برادرتان احمدآقا به سوریه رفتید؟

همسر شهید: بله، احمدآقا هم بودند.

**: مگر وقتی به ایران آمدید، ‌همه وسائلتان را نیاوردید؟

همسر شهید: خیر،‌ ما در آن سفر برای درمان به ایران آمدیم که همسرم خوب شود و دوباره به سوریه برگردیم. خیلی سفر ناگهانی بود و یک سری از وسائل ما جامانده بود. برادرم اصغرآقا گفت که حتما خودت بیا و وسائل را تحویل بگیر. دفترچه یادداشت‌ها و وصیت‌نامه محمدآقا هم در همان وسائل بود. برای دخترها یک صفحه نوشته بودند، برای من چند صفحه نوشته بودند و انتهایش هم حساب و کتاب‌های مالی‌شان را نوشته بودند. حتی وصیت‌نامه‌شان هم کامل نبود؛ انگار داشتند می‌نوشتند که نصفه مانده بود.

**: آن شبی که آن حالت را داشتید، ‌نگفتید که بعد از آن کلیپ شروع به گریه کردید؟ و از آن حالت شوک در آمدید؟

همسر شهید: از آن شوک در آمدم اما یک احساس خاص داشتم که چیزی از دست من در آمده و رفته و رسیده به مقصدی که من نتوانسته‌ام به آن برسم. یک جورهایی دلخوری از این که محمدآقا چرا تنها رفت؟ ما با هم کلی نقشه و برنامه داشتیم و حتی برای سوریه قرار بود ما از ابتدا برویم که من آنجا تدریس کنم.

ایشان شرط گذاشته بودند که همسرم هم می‌آید و قرار بود من هم در کار فرهنگی‌شان سهیم بشوم و با خانم‌ها ارتباط بگیرم.

**: این اتفاق افتاد؟

همسر شهید: در آن بازه زمانی اتفاق افتاد و خدا را شکر نتایج خوبی هم داشت. ولی من به محمدآقا گفتم چرا همه برنامه‌ها را گذاشتی و رفتی؟ همه‌ش به خودم می‌گفتم این بار که ببینمش،‌ این گله‌ها و شکایت‌ها را به‌ش می‌کنم که قرار نبود این شکلی به تنهایی برود و مسیرمان اینطوری باشد.

**: بچه‌ها در این وضعیت کجا بودند؟ ‌کسی حواسشان به آن‌ها بود؟

همسر شهید: خواهرانم و خواهرزاده‌ها بودند و حواسشان به بچه‌ها بود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
پاره‌های جگر حاج محمد پورهنگ فقط چند روز بعد از این عکس، باعث شهادتش شد…



منبع خبر

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس بیشتر بخوانید »

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس



شهید حاج محمد پورهنگ - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول این گفتگو روز گذشته منتشر شد.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، دومین بخش از این گفتگو است و در آن با اتفاقی که در انتقال حاج محمد پورهنگ به ایران و بیمارستان افتاد، همراه خواهید شد.

همسر شهید: سرم را می‌زدند و اگر روز اول، یک ساعت اثر داشت، روز دوم چهل و پنج دقیقه اثر داشت و روز سوم،‌ نیم ساعت… به طوری که روزهای آخر حضور ما آنجا دیگر سِرُم هم اثر نداشت. یعنی فقط چیزی بود که دلمان را خوش می کرد که دارد مسکنی دریافت می کند. رنگ صورتشان هم زرد شده بود و برای همه قابل دیدن بود.

ایشان یک عارضه چشمی داشتند که در پاییز و زمستان چشم‌شان ملتهب و قرمز می‌شد. در تهران که بودیم، به بیمارستان نور می رفتیم، یک لنز می‌گذاشتند و مشکل حل می شد. التهاب در حد یک نقطه کوچک بود اما چشمشان را اذیت می‌کرد. در دوران مسمومیت، این نقطه کوچک، بزرگ شد و نصف چشمشان را گرفت. سفیدی داخل چشم‌شان قرمز شده بود. بیشترِ نگرانی من برای چشمشان بود چون می گفتم مسمومیت حل می شود اما این چشم را چه کنیم؟ اینجا که متخصص چشم نیست و لنزش چشمش در تهران هم پیدا نمی شود، چه برسد به سوریه!

برادرم حاج اصغر گفت وسائلتان را جمع کنید و آماده باشید تا هفته دیگر به تهران برگردید. من پرسیدم: همسرم چه می شود؟ گفت: ایشان باید مسئولیت و پستشان را تحویل بدهد و یک سری کارها را انجام بدهد و بعدا پیش شما می‌آید…

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
شهید حاج محمد پورهنگ در جمع کودکان جنگ‌زده سوریه

**: آن شب که ایشان را با آمبولانس بردند، چه اتفاقی افتاد؟ فردایش آمدند؟ حالشان چطور بود؟

همسر شهید: بله آمدند. من بعدا در پرونده‌شان خواندم و از برادرم هم شنیدم و متوجه شدم که همسرم مسموم شده‌اند. حتی خون ایشان را در همان بیمارستان شهر لاذقیه عوض کرده بودند. یک متخصص آنکولوژی به امید این که سم از خونشان خارج بشود، خونشان را تعویض کرده‌ بود. حتی برادرم گفت: ما به شوخی گفتیم خونی که برایش تزریق کرده‌اند برای قبرس بوده! ما گفتیم مسمویتش خوب می شود اما ممکن است به خاطر این خون،‌ بیماری دیگری بگیرد!…

وقتی برادرم گفتند وسائلتان را جمع کنید و به ایران برگردید، ‌هم جا خوردم و هم مخالفت کردم. من گفتم برنمی‌گردم؛ مخالفت اصلی‌ام به خاطر چشم حاج محمد بود. باز هم نگرانی اصلی‌ام برای چشم‌شان بود.

**: می خواستید با هم به ایران برگردید…

همسر شهید: بله؛ ما چهار نفری آمده بودیم و باید با هم برمی‌گشتیم. برادرم گفت همین که من می گویم؛ شما باید برگردید. ایشان کار دارند…

بعد از این که از بیمارستان آمدند شاید نصف روز حالشان بهتر شد. یک لحظه حالشان خوب بود و دوباره دگرگون می‌شدند.

**: مجبور بودند درازکش باشند به خاطر سرگیجه‌شان؟…

همسر شهید: هر حالتی که فکر کنید ایشان داشتند. حتی یک بار یادم هست حالشان داشت به هم می‌خورد و به زور خودشان را به سرویس بهداشتی رساندند. حتی نمی‌توانستند راه بروند.

**: و ضعف عمومی که در حالت مسمومیت هست…

همسر شهید: بله،‌ آن ضعف عمومی خیلی مشهود بود.

**: به هر حال به دستور اصغرآقا شما قبول کردید که برگردید؟

همسر شهید: گفتند من بلیط‌هایتان را گرفته ام و باید برگردید. راستش من مانده بودم سر دوراهی که با بچه ها برگردم یا نه و نمی خواستم باری بر دوش محمدآقا باشیم؛ نمی‌دانستم باید بمانم یا این که بمانم و مواظب ایشان باشم. در این کشمکش که می‌خواستیم وسائل را جمع کنیم برای رفتن، ‌روز آخر یادم هست محمدآقا آنقدر حالشان بد بود و ضعف داشتند که وزنشان به شدت کم شده بود به خاطر این که چیزی نمی‌توانستند بخورند. برادرم آمد جلوی درِ خانه و بلیط‌ها را داد و گفت که محمد را هم با خودتان ببرید.

نامه‌ای هم داده بود به همسایه‌مان که ایرانی بود و مسئول بود که ما را تا فرودگاه ببرد. این نامه البته بعدها به دست من رسید. حال محمدآقا به حدی بد بود که حتی نمی‌توانست پشت فرمان بنشیند. حتما یک نفر باید رانندگی می‌کرد.

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

**: همسایه‌تان آمد تا شما را ببرد به دمشق و فرودگاه؟

همسر شهید: این خانواده ایرانی که کنار ما بودند، گفتند ما می‌رسانیمتان. یک نامه هم برادرم دست ایشان داده بود که محرمانه بود. شرح اتفاقی بود که برای محمدآقا افتاده بود…

**: یعنی شرح پزشکی برای بیمارستان بود؟

همسر شهید: در حقیقت شرح آن منطقه عملیاتی و اتفاقاتی بود که برای محمدآقا رخ داده بود. یک شاهد هم که کنار ایشان بود، ماوقع را نوشته بود. این نامه برای حفاظت و نظامی بود. محرمانه بود و گفته بودند که این نامه را پای پرواز به من بدهند.

ما به حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و خیلی برای من عجیب بود که همسرم هم دنبال ما بود. در دلم خیلی خوشحال بودم که آن همه نگرانی برای تنها رفتن ما تمام شد. بعدا اصغرآقا علتش را به من گفت. گفت:‌ پزشک به من گفته که کبدشان دارد از کار می‌افتد. طحال و کلیه‌شان هم درگیر شده و خیلی زمان ندارند. بفرستیدشان بروند به ایران. یعنی خود پزشک دستور داده بود و مافوقشان هم دستور داده بود که ایشان بیاید به ایران برای ادامه درمان تا اگر قرار است اتفاقی بیفتد در ایران باشد.

من هیچ کدام از این مسائل را نمی‌دانستم ولی احتمالا همسرم می دانسته و در جریان بوده. ما با هم برگشتیم و آن نامه را هم به من دادند. حالشان مدام خوب و بد می شد. وقتی به حرم حضرت زینب رفتیم، ‌دوباره حالشان بد شد و به بیمارستان بردندشان. از آن طرف موتور هواپیما روشن بود که ایشان را با آمبولانس آوردند کنار هواپیما که خیلی منتظر نمانند. ما روی صندلی‌هایمان نشسته بودیم و منتظر بودیم که بیایند که با آمبولانس آمدند. در پرواز هم دوباره حالشان دگرگون شد و حتی مهماندارها هم آمدند و از من سئوال کردند که همسرتان چه بیماری‌ای دارد؟ می‌ترسیدند در آسمان برایشان اتفاقی بیفتد. من هم گفتم که همسرم مسموم شده.

من، هم خوشحال بودم که همسرم همراه ما آمده و هم وقتی این حال بدشان را می‌دیدم ناراحت می‌شدم و همه‌ش امید داشتم و به خودشان هم می گفتم که وقتی برسیم ایران،‌ حالت خوب می‌شود. اینجا منطقه نظامی بود و نشد که به تو رسیدگی کافی بشود. ایران که دیگر بهشت است و توریست درمانی می‌کنند. آنجا حتما حالت خوب می شود. این امید وقتی که به ایران رسیدیم و درمان شروع شد و آن رسیدگی‌ها انجام نشد، همه از بین رفت.

**: یعنی در بیمارستان رسیدگی لازم انجام نشد؟

همسر شهید: خیر، ‌نشد…

**: تا جایی که من خاطرم هست ایشان در بیمارستان بقیه‌الله بستری بودند…

همسر شهید: من پرونده پزشکی را آوردم و دادم به آن‌ها. کسی که آزمایش دارد و پزشک نوشته، باید مورد تایید پزشک بعدی هم باشد ولی دوباره از نو آزمایش‌های پزشکی را شروع کردند و حتی گفتند که ایشان سرطان دارد. نوار مغز استخوان هم گرفتند. ایشان خودش ضعف داشت و حالش بد بود و آزمایشی به این سختی را هم از ایشان گرفتند! رسیدگی آنطور که من فکر می کردم،‌ نبود. حتی آن مسکنی که در سوریه دریافت می کردند هم اینجا دریافت نمی کردند. یعنی ایشان درد زیادی می کشیدند.

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
آخرین تصاویر شهید حاج محمد پورهنگ در بیمارستان

**: البته بلافاصله بستری شدند…

همسر شهید: اصلا از فرودگاه مستقیم به بیمارستان رفتند و به منزل نیامدند.

**: پذیرش ایشان چطور انجام شد؟‌ نیروی نظامی که نبودند…

همسر شهید: رسمی سپاه نبودند اما چون با دستور آمده بودیم، پذیرش ایشان هماهنگ شده بود تا از فرودگاه مستقیم به بیمارستان بروند. چون در منطقه جنگی بودند، معطلی نداشتیم و همه کارها انجام شد.

**: در چه بخشی بستری شدند؟

همسر شهید: بخش داخلی.

**: وضع  کبدشان به چه صورت بود؟ یعنی کبد نیاز به پیوند نداشت؟

همسر شهید: از ایشان آزمایش مغز استخوان گرفتند و گفتند هر کسی که به ملاقات ایشان می آید، ‌حتما ماسک بزند. مقاومت بدنشان آنقدر پایین آمده بود که کوچکترین میکروب‌ها و ویروس‌ها را جذب می کرد. خواهرشان دو ماه بود که ایشان را ندیده بود. تا آمدند برای ملاقات، ‌رنگ زرد چهره حاج محمد به چشمش آمد. خیلی معلوم بود که ایشان مشکلی دارد اما این که چه مشکلی دارد را نمی توانستند تشخیص بدهند؛ و چون نمی توانستند تشخیص بدهند، درمان موثر هم شروع نشد. احساس می کردم همسرم هم حالا که ما را به ایران رسانده، خیالش راحت شده. اگر در سوریه مقاومت می کرد که از پا نیفتد، ‌اینجا دیگر خودش را رها کرد.

خیلی سخت است کسی که مدام در حال بدو بدو بوده و نمی توانسته یکجا بنشیند بخواهد روی تخت بماند. مدام زمان می گذشت و من می دانستم که حالشان دارد بدتر می شود. ایشان می گفت که حالم دارد بهتر می شود اما معلوم بود و رنگ صورتشان همه چیز را نشان می داد.

**: تصاویری هم از ایشان روی تخت بیمارستان منتشر شد که رنگ و روی زرد و نحیف ایشان را نشان می داد…

همسر شهید: هر کسی که بعد از مدتی ایشان را می دید، ‌متوجه این موضوع می شد. همسر دوستم رفته بودند ملاقات و بعدا به من گفتند که همسرشان گفته: محمدآقا نزدیک شهادت است… این را همه می توانستند تشخیص بدهند.

روز عید غدیر بود که محمدآقا به من گفتند که من فقط از این می‌ترسم که اینجا خوب بشوم و از روی تخت بلند بشوم؛ یا دیگر نگذارند به سوریه بروم یا بروم و اتفاقی برایم نیفتد. فقط یک آرزو داشت و آن هم این بود که این مدلی شهید نشود. یا تیر بخورد و یا حتی اسیر بشود تا شهیدش کنند. می گفت دوست دارم خونم در راه حضرت زینب جاری بشود. فکر می کنم روزهای آخر به این مدل شهادت و رفتن راضی شد و به من گفت برایم دعا کن که حضرت علی یک نگاه به من بکند. من خسته شده‌ام. دعا کرده‌ام که یا مأموریتم تمام بشود یا شهادتم برسد؛ ‌که هر دوتایش با هم اتفاق افتاد.

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
جلسه تقدیر وزیر آموزش سوریه از شهید حاج محمد پورهنگ

**: منظورشان از این که مأموریتشان تمام شود چه بود؟

همسر شهید: در سوریه که بودیم منظورشان این بود که من دیگر نمی توانم این مدلی و در اینجا بمانم. دوست دارم یک عالمه کار انجام بدهم اما دستم بسته است. دوست دارم به داد این مردم برسم…

**: یعنی روزهایی که مریض بودند و نمی توانستند کاری بکنند؟

همسر شهید: خیر، ‌حتی قبل از آن هم این را می گفتند. می گفتند آنقدر اینجا در سوریه ظلم‌ها و آدم‌های مظلوم را می‌بینم که واقعا نمی توانم تحمل کنم… محمدآقا خیلی رؤوف بودند.

حوالی روز عید غدیر بود و هنوز از آن حال و هوا خارج نشده بودیم که حاج محمد با منزل از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند که امروز نیا! چون من هر روز به ملاقاتشان می رفتم. برای اولین بار بود که چنین درخواستی داشتند. من هر وقت زنگ می زدم،‌ یا گوشی دستشان نبود یا آن کسی که همراهشان بود،‌ می گفت که خواب است. خود حاج محمد گفته بود هر وقت همسرم تماس گرفت بگویید خواب است. حالش بد می شد یا برای آزمایش به بخش های دیگر می رفت. اینطوری می گفتند که ما نگران نباشیم.

**: شما فقط در ساعت ملاقات آنجا بودید؟

همسر شهید: بله، ما فقط در ساعت ملاقات پیش ایشان بودیم. همراه داشتند اما من هر وقت تماس می گرفتم حرف نمی زدند چون ساعتی بود که درد می کشیدند و نمی خواستند در آن حالت صحبت کنند.

**: چه کسی همراه ایشان می ماند؟

همسر شهید: دوستانشان بودند یا برادر کوچکترشان که یکی دو روزی همراهشان بودند. یک دوست خانوادگی هم داشتیم به نام آقای نقدیان که پیش‌شان بودند و تا ساعت آخر عمرشان هم ایشان کنارشان بودند. بعد از تماس‌شان دلهره‌ای به جان من افتاد. دو ساعت تا ساعت ملاقات مانده بود که آماده شدم و سمت بیمارستان رفتم. انگار حس می کردم یک چیزی نمی گذارد بروم و به اتاق ایشان برسم. مدام فکر می کردم موانعی ایجاد می شود. مثلا آسانسور نمی‌آمد. مدام درها بسته می شد. اتفاقاتی می افتاد که نمی گذاشت من آن لحظه به اتاقشان برسم. ولی وقتی که رسیدم، داشتند ایشان را احیا می کردند و همین آقای نقدیان، حواسشان نبود که من هستم و از پشت شیشه بلند بلند داشتند به یک نفر دیگر می گفتند که تمام کرد!

من آن لحظه را دیدم و می‌دانستم دارند راجع به محمدآقا صحبت می کنند اما نمی‌خواستم باور کنم. با خودم می گفتم دارند راجع به کس دیگری حرف می زنند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس
شهید حاج محمد پورهنگ در جمع کودکان جنگ‌زده سوریه



منبع خبر

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس بیشتر بخوانید »

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس



شهید حاج اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. بخش پنجم و پایانی این گفتگو، پیش روی شماست. جا دارد از سرکار خانم زینب پاشاپور، همسر شهید حاج محمد پورهنگ و خواهر شهید حاج اصغر پاشاپور که متن گفتگوها را قبل از انتشار می خواندند و نظرات اصلاحی‌شان را ارائه می‌دادند تشکر کنیم. ان شا الله به زودی در گفتگویی با ایشان، به بررسی ابعاد زندگی شهید حجت الاسلام حاج محمد پورهنگ خواهیم پرداخت.

قسمت اول، دوم، سوم و چهارم این گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

پیکر حاج اصغر مبادله شده بود؟

پدر شهید: دقیقش را نمی دانم اما گویا دو تا از فرماندهان جبهه‌النصره را پس داده بودند و پیکر حاج اصغر را گرفته بودند. نه «سر» داشت و نه «دست».

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

مادر شهید: به نظرم لو داده بودند و برنامه داشتند که حاج اصغر را حذف کنند. شهیدِ خودشان و راننده اصغر را می‌آورد عقب ولی حاج اصغر را جا می گذارند!

پدر شهید: من خودم منطقه جنگی بوده‌ام. مگر می شود فرمانده شهید بشود و پیکرش را عقب نیاورند؟! چطور شد که خمپاره فقط به اصغر خورد؟

ماجرای ماشین چیست؟

مادر شهید: یکی از نفربرهای جنگی می آید و پیکر را می گذارند داخل آن تا بیاورند عقب و اشتباهی می‌برند به سمت دشمن. سریع هم اعلام می‌کنند و سرش را می بُرند و جشن می‌گیرند!

پدر شهید: مستندی هم درباره حاج اصغر ساخته شد که آنجا هم گفته می شود. چند تا از فرماندهان ارتش سوریه و روسیه هم صحبت می کنند. شبکه مستند سه بار پخشش کرد و قرار است باز هم پخش کنند.

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
مادر حاج اصغر با اشاره به بخشی از مستند می‌گوید: این پسر، اسمش اشرف بود، حاج اصغر برایش زن گرفت و اثاث زندگی درست کرد…

مادر شهید: یکی از همین فرماندهان عرب گفته بود من اگر زندگی‌ام را هم از دست می دادم نمی گذاشتم پیکر حاج اصغر به دست تکفیری‌ها بیفتد. می‌گفت: برای ایرانی‌ها سخت نیست، برای ما سخت است.

اسم مستند چه بود؟

پدر شهید: «آقای اصغر، اکبر من». اتفاقا با حضور مسئولان تلویزیون رونمایی هم گرفتند و بعدش هم چند بار پخش شد.

مادر شهید: حاج قاسم سلیمانی در یکی از دیدارها به حاج اصغر گفته بود تو «حاج اصغر» نیستی، «حاج اکبر»ی.

مدتی که خبر شهادت حاج اصغر آمد ولی پیکری در کار نبود، چطوری بر شما گذشت؟

مادر شهید: برای یک مادر سخت است اما چیزی که برای خدا دادیم و به یاد حضرت زینب می افتیم، که در یک روز چند شهید داد، همه سختی ها را برایمان آسان می‌کند. من با دادن یک شهید که کاری نکرده‌ام. من وقتی شنیدم پسرم سر و دست ندارد، یاد مادر وهب افتادم؛ چطور قبول کرد سر بچه‌اش را طرف دشمن پرت کند؟ چیزی که برای خدا بدهی، هم سختی دارد و هم شیرینی. اصغر باید این پاداش را می گرفت چون واقعا برای اسلام زحمت می کشید. چه اینجا و چه آنجا. اگر شهید نمی شد، کارهایش بدون پاداش می ماند.

این اتفاق هایی که در زندگی شما افتاد و بعد هم اخیرا شهادت حاج محمد پورهنگ، شما را آماده اتفاق شهادت حاج اصغر کرده بود؟

پدر شهید: من سال‌ها در جنگ بودم و همه این اتفاقات را دیده‌ام. پسرم پرویز از بین رفت، خانه نبودم، دخترم و اصغر به دنیا ‌آمدند، خانه نبودم. همه زحمت‌های من به دوش حاج‌خانم بود. اگر ایشان نبود من نمی توانستم این فعالیت ها را داشته باشم. اگر خانواده قبول نکند و همراهی نداشته باشد، این کارها مشکل است. در حالی که بعضی وقت ها که به خانه می آمدم،‌ حاج خانم می گفت الان وقت عملیات است چرا تو آمده‌ای خانه؟! ما همه این ها را دیده‌ایم. بچه‌هایی را دیده‌ایم که پرپر شدند. پیکرهایی را از زیر آوار درآوردیم. اگر از طریق اسلام نگاه کنیم، هر کسی اسلام را خواسته، همین مشکلات را داشته. محال است که پیروی از اسلام بدون سختی باشد. از خلقت حضرت آدم، دشمن هست، دوست هم هست. از خلقت حضرت آدم، کافر هست، مسلمان هم هست… از همان موقع هیچ فرقی نکرده. یزید بوده، امام حسین هم بوده اما امام حسین کم بوده و یزیدی‌ها تا دلت بخواهد فراوان هستند.

الان حضرت آقا به دولت می گوید همه کارها با توست اما دولت می گوید من کاره ای نیستم. مگر می شود؟ جنگ تمام شد و این هم یک جنگ است. مثل الان که مردم از اسلام بدبین شده‌اند باید کاری کنیم که نظام، سربلند شود.

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

مادر شهید: ما الان حاضریم تمام زندگی‌مان را بدهیم، یک لحظه آقا ناراحتی نداشته باشد.

پدر شهید: امام حسین برای چه قیام کرد؟ چون اسلام در خطر بود. الان مسلمانان از دین خارج می شوند. الان هم با داعش با پرچم لا اله الا الله مردم را می کشد مثل همان قرآنی که در زمان امام علی سر نیزه کردند. خیلی ها تا کسی تحویلشان می گیرد، خودشان را گم می کنند. امروز اسلام از دست خودی لطمه می‌خورد. و الا دشمن کاری نمی تواند بکند. خودمان در خودمان ریشه می‌دوانیم. من ۵ سال بیمارستان خوابیدم، کسی احوالم را هم نپرسید. تازه من خانواده خوبی داشتم و همسر خوبی داشتم که بچه هایم را سرپرستی می کرد و خانه را می چرخاند اما خیلی ها هستند که هنوز هم درگیر مشکلات جنگند.

من الان بگویم دو پسرم شهید شده؛ باید خودم را بگیرم؟ من همانی هستم که از شهرستان آمدم میدان غار تهران. من باید مواظب خودم باشم تا مغرور نشوم. خانه ما آنقدر کوچک بود که بچه را پشت متکا می‌گذاشتیم که زیر دست و پا نرود!

الان شکر خدا حالتان خوب است؟

پدر شهید: شکر خدا حالم خوب است.

مادر شهید: گاهی که کسی خانه‌مان نیاید، حاج آقا خیلی دلگیر می شود.

پدر شهید: خب، بچه ها باید بیایند سر بزنند دیگر. هر وقت بچه ها بیایند خوشحالم…

مادر شهید: خانواده محمد آقا شکر خدا خیلی باروحیه هستند. بچه‌هایش تازگی‌ها خیلی دلتنگی می کنند و می گویند بابا چرا به ما سر نمی زند و چرا نمی آید ما را بیرون ببرد. مادرشان یک طوری آنها را قانع می کند. مدام می گویند کِی می خواهیم برویم پیش خدا.

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

پدر شهید: می گویند بابابزرگ چرا تو رفته‌ای جبهه شهید نشدی؛ بابای ما شهید شد؟ (با خنده) چرا دایی اصغر شهید شده؟ سئوالات جالبی می کنند.

مادر شهید: وقتی بهشت زهرا می رویم، سنگ حاج محمد را عوض کرده‌اند که شیشه‌ای شده و خیلی خوششان نمی آید. هر وقت می رفتند می گفتند بابا سلام؛ ما این را خریده ایم، این را گرفته ایم… مدام با پدرشان صحبت می کردند. می گویند چرا عکس بابایمان را اینطوری کرده اید؟ ما همان عکس قدی را دوست داشتیم. عمویشان هم در جنگ شهید شده و مزارش همان پشت است. یکی از برادرانش هم آزاده است و هفت سال اسیر بوده. سر قبر عمو می‌گویند عمو جان سلام، خوبی؟ چرا نمی آیی به ما سر بزنی؟ بهانه‌گیری دخترهای دوقلوی حاج محمد می‌کردند، قبل از وصل کردن حجله بود، الان با عکس توی حجله ارتباط گرفته‌اند و مادرشان برایشان از پدرشان می‌گوید.

خانم اصغرآقا هم همینطور است. اما بچه هایشان برگ است. دخترش سال آخر دیپلم است. یک پسر بزرگ هم دارد. یک پسر ۵ ساله هم دارد.

پدر شهید: بطور کلی تا مادر خانواده هست، خانواده شکل می گیرد. به پدر هم خیلی ربطی ندارد.(با خنده) الان که بچه ها می آیند، همه احوال مادر را می پرسند و به من کاری ندارند. (با خنده)

خبر شهادت حاج محمد و حاج اصغر تقریبا با فاصله دو سه سال، نزدیک به هم شد. کدامش برای شما سخت‌تر بود؟

مادر شهید: برای ما حاج محمد سخت‌تر بود. چون دو تا بچه کوچک داشت. پدر و مادر هم نداشت. اگر پدر و مادر داشت، کمک حال نوه‌هایشان می شدند. اصغر بچه هایش بزرگ بودند و خانه سازمانی هم داشتند. خانم اصغرآقا هر جایی بخواهد برود، پسر بزرگش همراهی می کند اما خانم محمدآقا هیچ کس را جز خدا ندارد. خودش است و دو تا بچه. خانه نداشتند و صاحب خانه گفته بود باید خانه را خالی کنید. حقوق هم نداشت.

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
پدر و مادر حاج اصغر پاشاپور در کنار شهید حاج محمد پورهنگ

اما شکر خدا همسر حاج محمد هم روحیه قوی‌ای دارند.

پدر شهید: بله، اما این باعث شد شهادت حاج محمد برایمان سخت‌تر باشد.

مادر شهید: بنده خدا حاج محمود مهربانی هم هیچ کس را نداشت. نه پدر و مادری و نه برادری.

روزی که اصغر خداحافظی کرد،‌ من فهمیدم این خداحافظی نهایی است. چون به یک مملکت غریب می‌رفت.

پدر شهید: من وقتی حاج قاسم شهید شد، بیشتر اذیت شدم. تمام ساختمان چرخید دور سرم و حال عجیبی پیدا کرد. در حالی که حاج قاسم را فقط یک بار دیده بودم. وقتی حاج قاسم شهید شد من گفتم همه چیز را از دست دادیم.

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
تصویری از حاج عزیزالله پاشاپور در میانسالی

همه خانواده شهدا همین را می‌گویند…

مادر شهید: با شهادت حاج قاسم، حال من آنقدر به هم ریخت که زمان عمل قلبم را هم عقب انداختند.

وقتی حاج اصغر شهید شد کی خانواده‌شان آمدند؟

پدر شهید: پسرم احمد را فرستادم تا خانواده اصغرآقا را به ایران بیاورد… نمی شود حرف زد. ما انقلاب کردیم و باید پایش بایستیم. اگر ضبط نشود، من حرف های زیادی برای گفتن دارم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس
مادر حاج اصغر با اشاره به بخشی از مستند می‌گوید: این پسر، اسمش اشرف بود، حاج اصغر برایش زن گرفت و اثاث زندگی درست کرد…



منبع خبر

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس بیشتر بخوانید »

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس



شهیداصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. بخش چهارم این گفتگو، پیش روی شماست.

قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

شما پنج بار به سوریه رفتید؟

مادر شهید: یک بار با دخترم رفتیم و وسائل حاج محمد پورهنگ را آوردیم. آن بار را هتل بودیم.

یعنی دو بار هتل بودید و سه بار هم در خانه حاج اصغر در سوریه…

پدر شهید: یک بار هم مهمان حاج قاسم سلیمانی بودیم.

بعد از شهادت حاج محمد؟

مادر شهید: دخترم زینب خانم (همسر شهید حاج محمد پورهنگ) را به مراسمی دعوت کرده بودند. گفت می‌شود بیایی و من را کمک کنی؟ قبول کردم و رفتیم. حاج قاسم سلیمانی هم آمده بودند. بعد از مراسم، اتاق کوچکی بود که حاج قاسم نشسته بود و با خانواده های شهدا دیدار می کرد. نوبت به من که رسید، رفتم و گفتم حاجی جان! می‌شود پسر من را از سوریه برگردانی؟… چهار سال بود اصغر به سوریه می رفت و همسر و بچه‌هایش را تازه برده بود آنجا.

حاج قاسم گفت اسمش چیست؟ گفتم اصغر. گفت: نمی شناسم؛ اسم دیگری ندارد؟ گفتم: ذاکر… شناخت. گفت: شما ناراضی بوده اید بیاید سوریه؟ گفتم نه. گفت: پس چرا می گویید برگردد؟ گفتم: آخر چهار سال است آنجاست. بس است دیگر. گفت: ‌گفته چه‌کاره‌ام؟ گفتم: اصغر گفته آنجا مسئول لباس‌ها هستم.

پدر شهید: گفته بود در چادر هستم و به بچه‌ها لباس می دهم.

مادر شهید: گفتم حاجی! لباس دادن کار همه است. یک‌نفر دیگر هم می تواند این کار را بکند. گفت: ‌لباس‌ها کوچک و بزرگ دارد… گفتم عوض می کنند، کاری ندارد که. گفت:‌ ذاکر را نمی‌توانم بفرستم.

پدر شهید: گفت آن لباس‌ها را هیچ کس دیگری نمی تواند بدهد.

مادر شهید: گفتم من دوست دارم ببینمش. پس مرخصی بده تا بیاید. گفت: شما بیایید بروید پیشش. گفتم: باشه اما وقتی آنجا می رویم هم نمی توانیم درست و حسابی ببینیمش. گفت‌ آخر کسی نمی‌تواند مثل او لباس‌ها را بدهد. این بود که یک بار یک هفته بعدش به دعوت حاج قاسم راهی شدیم. گفتم حاج قاسم را می شناسی؟ گفت: نه! گفتم:‌خودش گفته بیایید بروید پیش اصغر. گفت:‌ من اصلا حاج قاسم را نمی شناسم. عکسش با حاج قاسم در موبایل پسرش بود. گفت:‌ مهدی مگر نگفتم این عکس را پاک کن. چرا به مامانی نشان دادی؟ الان فکر می کند من پیش حاج قاسمم. مگر من حاج قاسم را می شناسم؟

گفتم حالا که نمی خواهی لو بدهی، حرفی نیست.

آنجا که بودیم من را بوسید و گفت:‌ مادر! خوش به سعادتت. داری می‌روی زیارت حضرت زینب. گفتم تو هم بیا. گفت فرمانده‌مان به من مرخصی نمی دهد که بیایم حرم. نه می آمد در حرم و نه آنجا عکسی می گرفت.

گفتم خب شما هم بیا برویم. زنگ بزن به فرمانده‌تان و بگو پدر و مادرم آمده‌اند و امشب نمی‌توانم بیایم. زنگ می زدند و مدام با بی‌سیم عربی حرف می زد. گفتم: اصغر! تو را به خدا یک شب با ما باش. بگذار حالا که آمده‌ایم، به ما خوش بگذرد. گفت مگر همسرم به شما بی‌احترامی می‌کنم؟ گفتم نه والله.

پدر شهید: ما فقط همین عکس را دیدیم تا بعد از شهادتش که آقای رضوانی خبرنگار تلویزیون آمد اینجا و عکس اصغر با حاج قاسم را نشان ما داد.

مادر شهید: چون آنجا را بمباران می کردند من خیلی ناراحت زن و بچه اش بودم. می گفتم اصغر که جایش در چادر، امن و خوب است؛ می آیند و دمشق را می زنند.

کجا ساکن شده بودند؟

پدر شهید: در دمشق، خانه‌های جدا از هم داشتند.

مادر شهید: نزدیکی‌های سفارت و مدرسه ایرانی‌ها بودند. چند خانواده در آپارتمان های جدا جدا. مثلا در آن مجتمع، سه چهار تا خانواده ایرانی بودند.

می توانستند بیاید بیرون برای خرید مایحتاج؟

پدر شهید: اگر راننده همراهشان بود می توانستند بیایند بیرون. اصغر نبود و راننده می آمد و با پسرش مهدی می رفتند و خریدهایشان را می کردند.

حاج اصغر وقتی به سوریه رفتند چند فرزند داشتند؟

پدر شهید: دو فرزند داشتند. محمدحسین هم بعدها در اینجا به دنیا آمد. خود اصغر که نیامده بود. فقط خانم اصغر آقا آمدند و من و مادرش پیگیر کارهای بیمارستانشان بودیم. شناسنامه هم گرفتیم اما اصغر، سوریه بود. دو سه ماه هم همسرشان ایران ماندند.

بالاخره مشخص شد که کار اصغرآقا چه بود؟

پدر شهید: اخرین باری که رفتیم سوریه، یک سال قبل از شهادتش بود. خانه خرابه‌ها را دوباره دیدیم و این بار پسرم و همسرِ شهید مهربانی هم همراهمان بودند. حاج خانم دوباره هوس کرد و گفت می شود راننده ات ما را ببرد و دوری بزنیم؟ رفتیم طرف حرم حضرت زینب که خیلی خراب شده بود. دیدیم حاج خانم حالش عوض شده. گفتم نمی دانم اصغر چه کار می‌خواهد بکند. من دارم دیوانه می‌شوم. کاش نمی آمدم سوریه. گفتم اشکالی ندارد بیا برویم حرم.

اصغر تماس گرفت با خانه و خانمش گفت که مادرت ناراحتی دارد. گفت برای چه؟ گفت: نمی دانم. خرابه‌ها را دیده و ناراحت شده… اصغر گفت: من فردا می آیم و می‌برمتان یک جای باصفا تا مادرم حالش خوب شود. با مادرش هم تلفنی صحبت کرد. روز بعدش اصغر حدود ظهر آمد. گفت حاضر شوید می‌خواهیم برویم یک جای باصفا. حتی شوخی هم کرد و گفت: می خواهم ببرمت جایی که «یزید» زندگی می‌کرده! (با خنده) مادرش هم شروع کرد به بد و بیراه گفتن…

ما را برداشت و برد نردیک‌های لاذقیه. سوار شدیم و چها تا ماشین شدیم. حددو ۱۰۰ کیلومتر رفتیم. دیدیم دره‌ای هست و دو تا ماشین آن سوی دره ایستاده. اصغر، ماشین‌ها را نگه داشت و خودش پیاده شد و رفت. ما هم بدون اصغر راهی شدیم. رسیدیم به مقصد، که کاخ قشنگی بود. هر چه صبر کردیم اصغر نیامد. مادر اصغر هم ناراحت بود که ما را آورده در این بیابانی و رها کرده. ساعت ۱۰ شب اصغر آمد! دیدم چهارتا ماشین هم با اصغرآمد. چند خانواده سوری هم آمده بودند.

مادر شهید: نه ما زبان آنها را می دانستیم و نه آنها می فهمیدند ما چه می گوییم.

برای ناهار و شام هم چیزی همراهتان برده بودید؟

مادر شهید: همه چیز آنجا فراهم بود. آنجا مقر فرماندهان بود. اما نفهمیدیم چه کاری تویش انجام می دهند. جایش خوب بود اما اصلا نفهمیدیم کجاست. محیط بزرگی بود که دور تا دورش بسته بود. هر میوه ای هم می‌خواستی روی درخت‌ها بود. به پسرم اکبر گفتم دست به میوه‌ها نزنی! بگذار اصغر بیاید…

پدر شهید: شب ساعت ۱۰ بود که اصغر آمد و چند خانواده هم همراهش بودند. حاج خانم باز هم اعتراض کرد که چرا ایرانی‌ها را نیاوردی؟

مادر شهید: گفت این‌ها هیچ چیزی ندارند. ایرانی‌ها فقط زیرآب ما را می زنند! چرا اینقدر برای ایرانی‌ها حساب باز می‌کنی؟ در مستندی که درباره اصغر بود هم گفت که خیلی‌ها به من حسادت می کنند.

پدر شهید: تا شام را درست کردند و کمی صحبت کردیم، شام را خوردیم و شد ساعت ۱۲ نیمه شب. هفت صبح همه را بیدارباش داد. گفتم: ما تا ساعت ۱۲ نشسته‌ایم و می‌خواهیم بخوابیم. گفت: نه؛ یاالله؛ معطل نکنید، برگردیم و برویم. گفت: برویم دریای مدیترانه. البته من همراهتان نیستم…

از مقر که راه افتادیم، بی‌سیم اعلام کرد که اصغر کجاست؟ گفتند: از مقر آمده بیرون. گفت جایی که شما بودید را با هشت موشک زده اند. آنجا بود که گفتم حتما اصغر مسئولیت مهمی دارد و کاره‌ای هست. یعنی اگر ۵ دقیقه دیرتر می‌آمدیم، همه‌مان کشته می شدیم.

مادر شهید: یک جا هم من را بردند سر یک کوه که آن‌ور، النصره بودند و سمت ما هم سوریه‌ای ها بودند. اصغر گفت ما یک هفته در اینجا محاصره بودیم و فقط یک شیشه نوشابه داشتیم. با درِ نوشابه جیره‌بندی کردیم تا زنده بمانیم. رزمنده زخمی سوری، داد و  بیداد می‌کرد. گفتم:‌ آنها نکشتندت، من با یک گلوله می‌کشمت! سر و صدا نکن!

دیگر چیزی متوجه نشدید تا بعد از شهادت… خبرنگار صدا و سیما چه گفت؟

پدر شهید: گفت اصغر فرمانده بوده؛ شما می دانستید؟ فیلمش با حاج قاسم را هم نشان داد، ما متوجه شدیم. فیلم را نشان ما داد و گفت پیکرش را برده اند و پرسید: برنامه چیست؟ راضی هستید که چیزی بدهند برای گرفتن پیکر؟ گفتم: نه،‌ من راضی نیستم.

مادر شهید: گفته بودند آنجایی که گرفته‌اید را باید پس بدهید تا پیکر اصغر را بدهیم. من هم گفتیم راضی نیستیم. آن‌ها با خون، آن زمین‌ها را گرفته اند.

نظر همسر اصغرآقا هم همین بود؟

پدر شهید: بله.

مادر شهید: پیکرش را که آوردند سر نداشت. سرش را بریده بودند و جشن گرفته بودند. دستش را هم جدا کرده بودند.

شما کِی مطلع شدید که پیکر، سر و دست ندارد؟

پدر شهید: خانمش خبر آورد. پیکرش را که آوردند، رفتیم مشهد و قرار بر این شد که پس فردایش حاج اصغر را تشییع کنیم. حاج قاسم کارگر با تعدادی از پاسدارها آمدند و قرار شد برویم خانه پسرم محمد تا برنامه تشییع را بریزیم. دیدم همه نشسته‌اند و منتظر من هستند. حاج قاسم کارگر برادر بهمن کارگر که سپاهی است؛ گفت: یک چیزی می‌خواهم بگویم. آقای اشتری (فرمانده ناجا) تلفن کرده و گفته از فردا به طور کلی مراسم ها به خاطر کرونا قدغن است. این بود که برنامه پس فردا لغو شد. گفت می شود همین طور بدون مراسم دفن شود. می خواستند حتی خانواده هم در مراسم تشییع و خاک‌سپاری نباشند.

من هم گفتم اگر دو سال هم پیکر اصغر بماند، نمی‌گذارم دفن شود. گفتم باید تشییع بشود و محال است؛ اگر ده سال هم بشود باید بماند در معراج. باید مشخص بشود که پسر من شهید شده است. نمی شود مخفیانه دفنش کنیم. آمدم خانه که تلفن کردند و گفتند شما بیایید پیکر حاج اصغر را به مشهد ببرید. کمی هم حال و هوایتان عوض بشود… من ناراحت شدم. شهادت اصغر را از مردم شنیدیم و یک نفر از مسئولین نیامد خبر شهادت حاج اصغر را بدهد. یک هفته بعد از اعلام خبر شهادت هم می خواستیم مراسم بگیریم که گفتند مراسم نگیرید؛ پیکرش می‌آید؛ اما خبری نشد. هجده روز هم پیکر در سوریه ماند و بعدش آمد. ما البته مراسممان را گرفتیم.

مادر شهید: قرار بود از میدان شهدا پیکر را تشییع کنیم تا بهشت زهرا.

پدر شهید: بعد از اعلام شهادت حاج اصغر که همه با خبر شدند، پیکر نبود. گفتیم حالا که اینطور شد و مردم از شهرستان و محل می آمدند، گفتند اگر می شود یک مراسم در مسجد بگیرید تا کسانی که می‌خواهند بیایند برای سر سلامتی، خدمت برسند. مردم هم در مضیقه بودند. اما سپاه موافق نبود و می گفت روز مراسم را عوض کنید.

مادر شهید: می گفتند چیزی نگویید. اگر بفهمند اصغر فرد مهمی بوده، جنازه را پس نمی دهند.

پدر شهید: هر طور بود روز بعدش مراسم را گرفتیم. این مراسم برای زمانی بود که هنوز پیکر به ایران نرسیده بود. البته سپاه هم مطمئن شد که پیکری در کار نیست. بعد از 18 روز که پیکر آمد، قرار شد مراسم بگیریم که شب قبلش، مراسم‌ها ممنوع شد! ابوباقر و چند تا از بچه‌ها آمدند و گفتند مراسم مختصری در مسجد بگیرید و بعدش ببرید بهشت زهرا اما من قبول نکردم. گفتم باید تشییع باشکوه انجام بشود. این بود که تصمیم گرفتند پیکر را به مشهد بفرستند و در حرم طوافی بدهند.

در مشهد قرار بود ساعت ۴ بعد از ظهر مراسم باشد اما انداختند ساعت ۲. گفتم چرا؟ یکی از بچه‌های سپاه آمد و گفت: این ها می‌گویند فقط یک پارچه ترمه روی پیکر بکشید و ببرید به زیارت حضرت. گفتم: قبول نمی کنم. یکی از پاسدارها گفت من این لباس‌هایم را در می آورم اما حاج اصغر را تشییع می کنم. من هم گفتم هر چه می‌شود بشود.

چرا می خواستند اینطوری بشود؟

پدر شهید: بهانه کرونا را داشتند. پرچم را زدند و بلندگو را روشن کردند. به خانواده اصغر هم گفتم که من باید تصمیم بگیرم. در مشهد تشییعی کردیم که خیلی باشکوه و جالب شد. از انجا هم رفتیم و خوشبختانه آقای مروی، تولیت آستان قدس رضوی را هم دیدیم.

بعد که برگشتیم حاج اصغر را بردند معراج. دو روز بعدش از سپاه آمدند. گفتند برویم حاج اصغر را خاکسپاری کنیم. زن و بچه‌اش را راضی کرده بودند که بی سر و صدا دفنش کنند. گفتم نه، بگذارید بماند. حاج اصغر باید تشییع بشود. به نتیجه ای نرسیدند و رفتند. بعد از سه ماه در ماه رمضان آمدند و گفتن چه می کنید؟ گفتم باید تشییع شود. هیچ کسی چیزی‌ش نمی شود. قرار شد شهادت امیرالمومنین دفنش کنند. خواست اصغر این بود که در روز شهادت مولا علی دفن شود. من هم قبول کردم اما گفتم روز قدس دفن کنیم که مردم هم بیایند. گفتم امیرالمومنین هم برای قدس شهید شده. بالاخره قرار شد بیست و سوم ماه رمضان تشییع بشود. از سر شهرک بروجردی تا مسجد و تا خانه و از آنجا تا شهرری و محله‌مان و از آنجا تا حرم حضرت عبدالعظیم رفتیم و بعدش به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم… فشار آورده بودند و نمی‌شد صبر کرد. خانواده حاج اصغر خیلی مصر بودند که زودتر پیکر پدرشان دفن بشود.

البته تا پیکر دفن نشود، التهابی در وجود بازماندگان هست… آن ها هم می خواستند زودتر به آرامش برسند.

پدر شهید: شکر خدا مراسم خوب شد. شهرک شهید بروجردی خیلی غوغا شد. در شهرری هم استقبال باشکوهی شد.

مادر شهید: ولی ما اصلا پیکر را ندیدیم. نگذاشتند ببینیم.

پدر شهید: در مشهد آقای واعظی شعری خواند و آنجا ما فهمیدیم اصغر، سر ندارد…

*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…



منبع خبر

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس بیشتر بخوانید »