شهید گمنام

وداع با پیکر ۳ شهید گمنام در مراسم شب قدر ورامین

وداع با پیکر ۳ شهید گمنام در مراسم شب قدر ورامین



همزمان با شب ضربت خوردن حضرت علی(ع) و اولین شب قدر، مراسم وداع با پیکر سه شهید گمنام دوران دفاع مقدس با حضور مردم ولایت مدار و انقلابی در ورامین برگزار شد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، پیکر پاک و مطهر سه شهید گمنام دوران ۸ سال دفاع مقدس در اولین شب‌ قدر میهمان مساجد، حسینیه ها و مردم شهید پرور شهرستان ورامین بود که حضور پیکر شهیدان به مراسم شب قدر، رنگ و بوی معنوی دیگری بخشید.

در اولین شب از لیالی قدر که شهدا میهمان مردم شهید پرور ورامین بود، پیکر مطهر این شهیدان مهمان مسجد جامع تاریخی شهرستان ورامین، مسجد مهدیه ورامین، حسینیه دو طفلان، امامزاده یحی(ع) و مسجد بقیه الاعظم بخش جوادآباد بود که جوانان این محله ها میزبان پیکر مطهر شهدای معزز در این شب معنوی بودند.

مردم ولایی و انقلابی شهرستان ورامین، همزمان با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان، ضمن برپایی آئین‌های معنوی لیالی قدر در سوگ مولای متقیان حضرت علی علیه‌السلام به عزاداری پرداختند، حضور شهدا در مراسم پرفیض لیالی قدر باعث می شود تا جوانان با شهدای تجدید میثاق کنند.

مردم مومن و انقلابی این مراسمات را با رعایت پروتکل‌های بهداشتی و با به جا آوردن اعمال خاص این شب پرفضیلت تا سحر شب نوزدهم ادامه دادند.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

وداع با پیکر ۳ شهید گمنام در مراسم شب قدر ورامین بیشتر بخوانید »

خصوصیات شهید حمید باکری به روایت همسرش/ از ساده زیستی تا مقاومت قهرمانانه در مقابل دشمن

خصوصیات شهید حمید باکری به روایت همسرش/ از ساده زیستی تا مقاومت قهرمانانه در مقابل دشمن


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس، در آذر سال ۱۳۳۴ در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود. در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل و اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علی که بدست رژیم خونخوار شاهنشاهی انجام شده بود با مسائل سیاسی و فساد دستگاه آشنا شد.

بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت موثر خود را علیه رژیم آغاز کرد و خودسازی و تزکیه نفس شهید نیز بیشتر از این دوران به بعد بوده است.

تحصیلات

در سال ۱۳۵۵ ظاهرا بعنوان تحصیل به خارج از کشور سفر می‌کند، ابتدا به ترکیه و از ترکیه جهت گذراندن دوره چریکی عازم سوریه می‌شود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نویسی کرده و فقط یک هفته در کلاس درس حاضر می‌شود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی

با هجرت امام خمینی به پاریس، عازم پاریس می‌شود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوریه می‌رود و با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مراجعت، جهت پاسداری از دستاورد‌های انقلاب اسلامی در مراکز نظامی مشغول فعالیت می‌شود و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عملیات با عناصر دست‌نشانده امپریالیسم شرق و غرب که در گروهک‌ها و احزابی که بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب شروع به فعالیت کرده بودند به مبارزه می‌پردازد.

در عملیات پاکسازی منطقه سرو و آزادسازی مهاباد، پیرانشهر و بانه نقش مهم و اساسی داشته و در آزاد سازی سنندج با همکاری فرمانده عملیاتی منطقه با استفاده از طرح‌های چریکی کمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شکسته و باعث گردید که سنندج پس از مدت‌ها آزاد گردد.

ورود به بسیج و جنگ تحمیلی

شهید با فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی مسئول تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه شد و در این مورد نقش فعالانه و موثری ایفا نمود. همیشه از بسیجی‌ها و از قدرت الهی آن‌ها سخن می‌گفت. با شروع جنگ تحمیلی جهت مبارزه با بعثیون کافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود.

مدتی در شهرداری بصورت افتخاری در سمت مسئول بازرسی مشغول خدمت گردید و، چون کار اداری نتوانست روح بزرگ او را آرام کند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهی خط مقدم ایستگاه ۷ آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهی نیرو‌های مردمی پرداخت. وی در زمره خاطراتش که از بسیجی‌ها صحبت می‌کرد می‌گفت که دو سه تا نوجوان بودند، هر قدر اصرار کردیم که پشت جبهه کار کنند قبول نکردند و شروع کردند به گریه کردن که باید ما در خط مقدم باشیم و می‌گفت: این‌ها به انسان نیرو می‌دهند و باعث تقویت ایمان در آدمی می‌شوند.

شرکت در عملیات‌های مختلف

بعد از بازگشت مرتب از مزایای جنگ که بقول امام این جنگ یک نعمت است که فرزندان این مملکت را الهی کرده و آن‌ها را از زندگی دنیایی به معنویت کشانده است می‌گفت.

حمید برای مدتی از سوی جهاد سازندگی مسئولیت پاکسازی مناطق آزاد شده کردنشین در منطقه سرو را عهده دار گردید که در آن شرایط کمتر کسی می‌توانست چنان مسئولیتی را بپذیرد. سپس بعنوان مسئول کمیته برنامه ریزی جهاد استان تعیین شد و، چون در هر حال جنگ را مسئله اصلی می‌دانست و می‌اندیشید که در جبهه مفیدتر است حضور دائمی‌اش را در جبهه‌های نبرد با صدام متجاوز از عملیات فتح‌المبین شروع نمود، در عملیات بیت‌المقدس فرمانده گردان تیپ نجف اشرف بود و با تلاشی که نمود نقش موثری در گشودن دژ‌های مستحکم صدامیان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا‌خره با لشکر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عملیات رمضان برای فعالیت دائمی در سپاه پاسدارن مصمم گردید.

در عملیات موفقیت‌آمیز مسلم‌بن‌عقیل بعنوان مسئول خط تیپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار یادآور صبوری و شجاعت یاران امام حسین (ع) بود و بر حسب شایستگی که کسب نمود از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابو‌الفضل (ع) منصوب گردید.

بعد از عملیات والفجر مقدماتی بعنوان معاون لشکر ۳۱ عاشورا راه مولایش حسین بن علی (ع) را ادامه داد. استقامت و تدابیرش در مقابل صدامیان همیشه برای یارانش الگو بود. شرکت در عملیات‌های والفجر ۱ و ۲ و ۴ از افتخاراتش بود که همیشه دوش بدوش برادران رزمنده بسیجی‌اش در خطوط اول حمله شرکت داشت و با خونسردی زیادی که داشت همیشه فرماندهان زیر دستش را به استقامت و تحمل شداید صحنه‌های نبرد ترغیب می‌نمود و به آن‌ها یاد می‌داد که چگونه با دست خالی از امکانات مادی در مقابل دشمن که سراپا پوشیده از زره و پیشرفته‌ترین امکانات جنگی عصر حاضر می‌باشد فقط بااتکاء به ایمان و روش حسینی باید جنگید.

عروج

در والفجر یک از ناحیه پا و پشت زخمی و بستری گشت که پایش را از ناحیه زانو عمل جراحی کردند. اطرافیانش متوجه بودند که از درد پا در رنج است، ولی هیچوقت این را به زبان نیاورد و بالا‌خره در عملیات فاتحانه خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده می‌شدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در می‌آوردند و کنترل منطقه را در دست می‌داشتند عازم گردید و در ساعت ۲۳ شب چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۶۲ شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون که به افتخارش پل حمید نامیده شد در عمق ۶۰ کیلومتری عراق را اطلاع داد.

پلی که با تصرف کردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نیروه‌های موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آن‌ها بفرستد در نتیجه تمام نیروههایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجی‌های شجاعش ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروه‌های زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش، ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همانجا به لقاء‌الله پیوسته و به آرزوی دیرینه‌اش دیدار سرور شهیدان امام حسین (ع) نایل آمد.

شهید حمید باکری در این چند سال اخیر لحظه‌ای ‎آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصیتنامه‌اش هم قید کرده معتقد به کسب روزی از راه ساده نبود، از نمونه بارز یک انسان متقی بور و صفاتیکه در اول سوره مبارکه بقره و نیز حضرت علی (ع) در خطبه همام در مورد متقین فرموده‌اند در او عینیت می‌یافت.

خصوصیات شهید حمید باکری به روایت همسر:

یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیرعادی نبود که آمده. فقط وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خنده‌ام گرفت، فکر کردم لابد شوخی می‌کند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا! مطمئن بودم که خانواده‌ام هم زیاد راضی نیستند. خندیدم، گفتم: «باید فکر کنم، باید خیلی فکر کنم.» گفت: «اگر غیر از این بود سراغت نمی‌آمدم.

دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هرکسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پرمی‌شد. حمید می‌گفت: «تو چرا این‌قدر به من بی‌توجهى! چرا هیچی از من نمی‌نویسى؟» چه داشتم که بنویسم؟… آن روز‌ها هر بار که می‌خواست برود، بدجوری بی‌طاقتی نشان می‌دادم و گریه می‌کردم. تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که می‌روم، به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! این‌طوری هم خودت آرام می‌گیرى، هم من با دل قرص می‌روم.

خانه ساده و کوچک، آن خانه قشنگمان را که به یاد می‌آورم، دلم از غرور و شادی پر می‌شود. ما برای شروع زندگی‌مان، از هیچ‌کس هدیه‌ای نگرفتیم؛ چون فکر می‌کردیم اگر هدیه بگیریم، بعضی چیز‌ها تحمیلی وارد زندگی‌مان می‌شوند، حتی اسباب و اثاثیه‌ای را که به نظر ضروری می‌آیند، نگرفتیم. تمام وسایل زندگی ما همین‌ها بود: یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط و چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله کوچک هم خریدم، که تا همین اواخر داشتم.

زندگی‌مان خیلی ساده بود. هیچ وقت از دنیا حرف نمی‌زدیم. اگر هم خریدن وسیله‌ای ضرورت پیدا می‌کرد، به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچه‌ها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیازم به آن وسیله می‌گفتم و او هم سریع می‌رفت می‌خرید و می‌آورد. همیشه به من می‌گفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل مانده باشی

همه می‌دانستند وقتی حمید از جبهه برگردد، امکان ندارد جای دیگری برود و فقط می‌توانند در خانه پیدایش کنند. تمام وقتش را می‌گذاشت برای من و بچه‌ها. سعی می‌کرد همان وقت کم را هم با ما باشد.

برادر حمید [شهید مهدی باکرى]، از تبریز زنگ زد و پرسید: «بچه چیه؟» گفتم: «دختر». به شوخی گفت: «برای جبهه فرمانده گردان می‌خواهیم. دختر می‌خواهیم برای چه؟». من هم به شوخی گفتم: «می‌روم پس می‌دهم.» به حمید گفتم که مهدی چه گفته، گفت: «[تو هم]می‌گفتی اگر پاسدار نشود، زن پاسدار می‌شود… می‌گفتی زن پاسدار شدن، خیلی سخت‌تر از پاسدار شدن است».

یک بار گفت: «می‌آیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم: «بله.» او ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد، من خسته شدم، خوابم گرفت، گفتم: «تو هم با این نماز شب خواندنت… چقدر طولش می‌دهى؟ من که خوابم گرفت، مؤمن خدا….» گفت: «سعی کن خودت را عادت بدهى. مستحبات، انسان را به خدا نزدیک ترمی‌کند.

به من خیلی محبت داشت اصلاً یادم نمی‌اید با من بلند حرف زده باشد… وقتی اعتراض مرا می‌شنید، می‌گفت: «من آدم ضعیفی هستم، فاطمه! تو از آدم ضعیف چه انتظاری دارى؟

حرفِ تربیت بچه‌ها که می‌شد، اصلاً از خودش حرف نمی‌زد و تمام فعل‌ها را مفرد ادا می‌کرد. یک بار عصبانی شدم و حتی کارمان به دعوا کشید، گفتم: «چرا همه‌اش می‌گویی تو؟ بگو باهم بزرگشان می‌کنیم!» گفت: «من یقین دارم که تنها بزرگشان می‌کنی.

من از حمید، فقط چشم‌هایش را یادم می‌آید که همیشه قرمز بود… من سفیدی چشم‌های حمید را ندیده بودم. احساس می‌کردم این چشم‌ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود که: «بهتر.» گفتم: «الحمدلله… حالا دیگر می‌خوابد، خستگی‌اش درمی‌اید.

یک بار به حمید گفتم: «خوش به حال احسان که پدری مثل تو دارد.» گفت: «حسودی می‌کنى؟» گفتم: «برای اولین بار می‌خواهم اعتراف کنم، آره حسودی می‌کنم.» گفت: «منظور؟» گفتم: «حیف نیست همچین پسرى… بی‌پدر، بزرگ بشود؟» گفت: «من فقط برای احسان خودم جبهه نمی‌روم. من برای تمام احسان‌ها می‌روم.» این‌طوری نبود که به بچه‌اش بی‌علاقه باشد، او در اوج محبت و علاقه‌اش به آن‌ها و من رفت.

هجدهم بهمن رفت و آخر‌های بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس‌شدنی که می‌گذشت، به ثانیه‌شماری می‌افتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: «اگر بدانی چه بوی گندی می‌دهم، فاطمه!» این روز‌ها به خودم می‌گویم: «دیگر لیاقت شستن لباس‌هایش را هم ندارم.

احساسم این بود که حمید را برده‌اند ارومیه و من دارم پشت سرش می‌روم آنجا. در راه مرتب گریه می‌کردم. می‌گفتم: «باز تو دوان دوان رفتی و من دارم پشت سرت می‌آیم، چرا باز زودتر از من رفتى؟…» تازه آنجا [ارومیه]بود که خبر دادند حمید مفقود شده و جنازه ندارد. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که ممکن است حمید جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که حمید می‌دانسته برای من سخت است جنازه‌اش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده مفقودالاثر باشد.

اگر قرار بود یک بار دیگر زندگی کنم… باز با حمید باکری ازدواج می‌کردم…. باز بعد از شهادتش می‌رفتم قم… و باز افتخار می‌کردم که فقط چهار سال با حمید زندگی کرده‌ام و همه چیز را از او یاد گرفته‌ام. من حاضر نیستم این چند سال زندگی با حمید را با هیچ چیز گران‌بهایی عوض کنم. به آسیه هم همین را گفتم. حتی به او گفته ام هروقت یک حمید پیدا کردی با او ازدواج کن، ولی برو یک حمید پیدا کن.

انتهای پیام/361

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

خصوصیات شهید حمید باکری به روایت همسرش/ از ساده زیستی تا مقاومت قهرمانانه در مقابل دشمن بیشتر بخوانید »

فیلم/ کشف پیکر مطهر شهید در مهران

فیلم/ کشف پیکر مطهر شهید در مهران



به توفیق الهی گروه‌های تفحص شهدا موفق شدند پیکر مطهر یک شهید دروان دفاع مقدس را در تاریخ ۲۴ فروردین ۱۴۰۱ در منطقه کله قندی مهران تفحص نمایند.


دریافت
6 MB

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ کشف پیکر مطهر شهید در مهران بیشتر بخوانید »

راهیان‌نور چه تأثیراتی بر روی نسل جوان دارد؟

راهیان‌نور چه تأثیراتی بر روی نسل جوان دارد؟


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: راهیان‌نور به تعبیر رهبر معظم انقلاب اسلامی، یک رزمایش بزرگ فرهنگی و فنّاوری استفاده از ثروت عظیم و معدن طلای دوران دفاع مقدس است؛ بنابراین می‌توان با بهره‌گیری از ظرفیت بزرگ راهیان‌نور، این ثروت عظیم را برای ملت ایران حفظ و به نسل‌های آینده منتقل کند.

نوجوانان و جوانان هرساله پای ثابت حضور در اردو‌های راهیان‌نور هستند؛ همان‌هایی که نه نهضت انقلاب اسلامی و نه جنگ تحمیلی را دیده‌اند؛ اما با اشتیاق فراوان به مناطق عملیاتی دفاع مقدس پای می‌گذارند، آن‌هم نه فقط یک‌بار؛ بلکه وقتی برای اولین‌بار حضور در مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس را تجربه می‌کنند، ترجیح می‌دهند که باز هم به راهیان‌نور بیایند و دیگران را هم به حضور در این اردوی معنوی دعوت کنند.

وقتی از نوجوانان و جوانان درباره حال و هوای راهیان‌نور سوال می‌شود، خصوصاً آن‌هایی که برای بار اول به مناطق عملیاتی دفاع مقدس سفر کرده‌اند، از کسب معنویت سخن می‌گویند، از حس و حال خاص مشهد شهیدان، از روایت‌گری‌هایی که تا به حال نشنیده‌اند، از شناخت شهدا و راه و سیره آن‌ها و ده‌ها تجربه دیگر؛ بنابراین در معراج‌الشهدای اهواز به سراغ چند نفر از این نوجوانان و جوانان که به راهیان‌نور آمده‌اند، می‌روم تا از تجربه آن‌ها درباره حضور در راهیان‌نور سوال کنم.

«علیرضا» نوجوان اهل «زنجان» می‌گوید که برای اولین‌بار به راهیان‌نور آمده است و تاکنون یادمان شهدای فتح‌المبین زیارت کرده و قرار است در روز‌های آینده دیگر یادمان‌ها را هم زیارت کند. وقتی از او درباره حس و حال حضور در یادمان شهدای فتح‌المبین سوال می‌کنم، پاسخ می‌دهد: زیارت یادمان شهدای فتح‌المبین حس و حالی خاصی داشت؛ من تا به حال این منظره‌ها را از نزدیک ندیده بودم، برای من با زیارت‌گاه‌های دیگری که می‌رفتم، تفاوت زیادی داشت.

«علیرضا» در ادامه، از حس و حال معراج‌الشهداء اهواز نیز سخن به میان می‌آورد و ادامه می‌دهد: این‌جا هم وقتی ۷۲ شهید تازه تفحص‌شده را زیارت کردم، انگار خودم را گم کرده بودم و احساس کردم که هرچه در دلم هست را می‌توانم به شهدا بگویم.

در میان زائران راهیان‌نور، جوانی دیگر را می‌بینم؛ وقتی با او همکلام می‌شوم، خود را «احمدرضا» معرفی می‌کند که ۱۹ سال دارد و برای اولین‌بار به راهیان‌نور آمده است. این جوان اهل کاشان، تجربه حضور خود در مناطق عملیاتی دفاع مقدس را این‌گونه توصیف می‌کند: وقتی که به یادمان‌های شهدا می‌رسیدم، یک حس غریبانه‌ای به من دست می‌داد، خصوصاً در یادمان علقمه در کنار اروندرود، وقتی روایت شهدای غواص را شنیدم که با لباس غواصی در اروندرود به شهادت رسیدند یا در شلمچه وقتی که شنیدم در خاک آن‌جا وجب‌به‌وجب شهید دادیم، از شجاعت ایثار آن‌ها برای وطن‌شان درس گرفتم.

وی ادامه می‌دهد: الان به معراج‌الشهداء آمده‌ایم تا شهدای تازه تفحص‌شده را زیارت کنیم؛ من می‌خواهم از آن‌ها حاجت‌هایم را بخواهم و از این شهدای والامقام مدد بگیرم تا به مسیر درست هدایتم کرده و نزد خدا شفاعتم کنند و من هم ان‌شاءالله عاقبت به فیض شهادت نائل شوم.

«احمدرضا» تأکید می‌کند: وقتی این همه درس و فکر معنوی و فضای خوب را دیدم، باز هم در راهیان‌نور شرکت خواهم کرد و سعی می‌کنم دیگران را هم به شرکت در راهیان‌نور ترغیب کنم.

«محمدامین» نیز یکی دیگر از زائران شهداست که می‌گوید ۱۸ سال دارد؛ این جوان اهوازی که او هم برای اولین‌بار در راهیان‌نور حضور یافته است، پس از این‌که با من همکلام می‌شد، تجربه این سفر معنوی را این‌گونه بیان می‌کند: تاکنون از یادمان شهدای هویزه بازدید کرده و به زیارت شهدای شلمچه رفته‌ام که حس و حال خوبی برای من داشت. وقتی از مناطق عملیاتی دفاع مقدس بازدید می‌کردم، حس و حال این مناطق نسبت به آن‌چه که در رسانه‌ها می‌دیدم، برای من ملموس‌تر بود و حال و هوای شهدا را بیشتر توانستم درک کنم؛ خصوصاً با روایت‌گری‌ها، این حال و هوا بسیار ملموس‌تر می‌شد.

وی تأکید می‌کند: قطعا اگر شهدا من را بطلبند، باز هم در راهیان‌نور شرکت خواهم کرد و واقعاً به کسانی که به راهیان‌نور نرفته‌اند نیز توصیه می‌کنم که از مناطق عملیاتی دفاع مقدس بازدید کنند.

هنگام اقامه نماز مغرب و عشاء فرا رسیده و نماز جماعت در حسینیه معراج‌الشهداء اهواز که عطر حضور شهدای تازه تفحص‌شده در آن پیچده است، برگزار می‌شود. پس از اقامه نماز، دوباره زائران به زیارت شهدا می‌روند؛ شهدایی که پیکرهای مطهر تعدادی از آن‌ها در ضریح و تعدادی دیگر نیز در تابوت‌های مزین به پرچم سه‌رنگ جمهوری اسلامی ایران، در میان حسینیه قرار دارد.

راهیان‌نور چه تأثیراتی بر روی نسل جوان دارد؟

گفت‌وگو با زائران جوان و نوجوان حاضر در معراج‌الشهداء اهواز را ادامه می‌دهم و با نوجوانی دیگر همکلام می‌شوم. خود را «سید امیرعلی» معرفی می‌کند و می‌گوید که ۱۶ سال دارد و از مشهدالرضا به مشهدالشهداء آمده است. وی ادامه می‌دهد: در راهیان‌نور دیدم که شهدا چگونه و در چه سرزمین‌هایی جنگیدند، خصوصاً وقتی راویان از شهدا و دفاع مقدس روایت‌گری می‌کردند، برای من خیلی تأثیرگذار بود و تجربه‌ای بود تا بببنم جنگ چگونه است.

«سید امیرعلی» که برای اولین‌بار به راهیان‌نور آمده است، تأکید می‌کند: ما از جنگ در همین حد می‌دانیم که «CALL OF DUTY» [1] بازی می‌کنیم؛ اما حالا شکل واقعی از جنگ فهمیدیم و جنگ اصلا چی هست؟ مثلا وقتی بازی‌های کامیپوتری را انجام می‌دهیم، آن‌جا ۱۰ تا جان داریم؛ اما این‌جا دیدم که نه این‌گونه هم نیست، رزمنده‌ای تیری خورد و شهید شد و یا صحنه‌های آتش‌باران در شلمچه و طلائیه واقعا برای من تأثیرگذار بود.

کنار «سید امیرعلی» یکی از دوستانش ایستاده است، وقتی با او نیز همکلام می‌شوم، خود را «علیرضا» معرفی می‌کند که ۱۷ سال دارد. «علیرضا» در ادامه صحبت‌های «سید امیرعلی»، درباره تجربه‌اش از حضور در راهیان‌نور می‌گوید: به نظر من راهیان‌نور ما را به واقعه عاشورا نزدیک‌تر می‌کند و دفاع مقدس را نیز بهتر درک می‌کنیم و نسبت به شناختن شهدا و این‌که بفهمیم شهید شدن یک آرمان است، ما را نزدیک‌تر می‌کند.

وی که برای دومین‌بار است به راهیان‌نور آمده است، ادامه می‌دهد: من در راهیان‌نور فهمیدم که طلائیه، شلمچه، هویزه و… شهدای بزرگی داشتند که می‌توانند به‌عنوان یک قهرمان برای نوجوانان و جوانان شناخته شوند.

«سید محمدحسین» آخرین نفری است که درباره تجربه‌اش از حضور در راهیان‌نور و حس و حالی که برای او در مناطق عملیاتی دفاع مقدس به‌وجود آمده است، می‌پرسم. او می‌گوید که  ۱۶ سال دارد و برای اولین‌بار است که حضور در راهیان‌نور را تجربه می‌کند. 

وی ادامه می‌دهد: حس می‌کنم که خود شهدا من را طلبیده‌اند؛ چون من تا به حال به راهیان‌نور نیامده بودم و قرار هم نبود که بیایم.

«سید محمدحسین» ادامه می‌دهد: به قول راویان؛ اگر حس و حالی که از زیارت شهدا در راهیان‌نور به دست می‌آید، موجب حرکت در انسان نشود، فایده‌ای ندارد.

آن‌چه خواندید، تنها گوشه‌ای از اظهارات نسل‌های جدید از تجربه حضور در راهیان‌نور است و طبیعتاً اگر بخواهیم از تک‌تک زائران راهیان‌نور، درباره حس و حال حضورشان در مناطق عملیاتی دوران دفاع مقدس و این‌که این حضور چه تأثیراتی را هم از لحاظ معنوی و هم از لحاظ شناخت حماسه‌های رادمردان و شیرزنان این سرزمین در دوران دفاع مقدس بر روی آن‌ها داشته است، سوال کنیم، باید مطالب طولانی را در این‌باره بنویسیم؛ اما بزرگ‌ترین نکته‌ای که در این میان مطرح است، این است که تمام نوجوانان و جوانانی که برای اولین‌بار به راهیان‌نور آمده‌اند، از شناخت بیش از پیش حماسه‌های دفاع مقدس و حماسه رزمندگان سخن می‌گویند، موضوعی که می‌توان آن را پادزهری مؤثر مقابل جنگ شناختی دشمن و عاملی برای مقابله با تحریف دفاع مقدس دانست.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

راهیان‌نور چه تأثیراتی بر روی نسل جوان دارد؟ بیشتر بخوانید »

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «راز نقاشی پسرم»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم محدثه اکبرپور است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

راز نقاشی پسرم
زن وقتی نقاشی پسرش را دید دلش لرزید. با تعجب چشم به چشمش دوخت. پسر خندید وگفت: «میآیم تمامش می‌کنم.» و بی‌هوا پای بر آسفالت سوزان کوچه گذاشت. باد تنوره کشید و از پشت سرش در را کوفت و آرزوهای بلند زن را کوتاه کرد و سُرید به‌سمت جزیره‌ای که نمایی از ستون‌های دودوآتش داشت و رو به اروند بود و نامش مجنون.
نور شنگرف غروب ولوله بر نقاشی‌ها انداخته بود. پسرش شاگرد مانی نقاش بود و می‌توانست نقش‌های خوبی بر دیوارهای کنار در بزند. سال‌ها می‌توانست همچنان نقش بزند و نقش بزند. اول از دیواری شروع کرد که درش رو به طلوع خورشید بود. نمی‌دانست چه نقشی از آب در خواهد آمد، اما به‌هرحال دوست داشت تا ابدیت نقاشی کند.

پسرش، بعدازظهرها که خورشید داشت فرو می‌رفت، به دیواری نقش می‌زد که درش رو به طلوع خورشید بود و با اشاره انگشتش به دیوار از مادرش می‌پرسید: «انگار این سمت دیوار را بیشتر دوست داری؟»

زن قصه نقاشی درودیوار را از بر بود. بانویی، شب‌ها که ماه زیر فشار ابرها داشت کبود می‌شد، از شعله‌هایی می‌گفت که هر غروب درودیوار را دربر می‌گرفت. از میان دردورنج و شعله‌های درِ سوخته، به سینه سیاه آسمان ‌نگاه می‌کرد و اشک از چشم ماه می‌زدود.

زن آه می‌کشید و سال‌ها را ورق می‌زد. نقاشی پسرش چشم‌درچشم زن می‌دوخت؛ به یک جفت تیله شیشه‌ای عسلی‌رنگ غوطه‌ور در اشک. سکوت، بین نقاشی‌ و زن پرواز می‌کرد و گِرد بانوی تابلو و قبرِ بی‌نام می‌گشت پروانه‌پروانه. و نقش‌ها داشتند جان می‌گرفتند. کنار پنجره‌ای که تن به غروب داده بود می‌نشست و دلتنگ می‌شد و اروند او را می‌طلبید می‌خواست در را باز کند و به‌سوی اروند بدود و بنشیند وسط جزیره و مجنون‌وار کِل بزند.

زن، هر صبح بعد از نماز، کنار دریاچه ارومی می‌رفت و آنجا باران می‌بارید. ساعت‌ها درنگ می‌کرد تا باز ببارد که می‌بارید تا او گریه کند. طوری گریه می‌کرد که شانه‌هایش تکان می‌خورد. آن‌قدر گریه می‌کرد تا باران بند می‌آمد. دریا با موج‌ها موهای سیاه پسرش را نوازش می‌کرد و او را سُر می‌داد به‌سمت نقش‌های تازه‌جان‌گرفته؛ نقش پسری با چشمانی سیاه و موهای خیسِ روی پیشانی ریخته که معصومانه به او نگاه می‌کرد. گاه خسته می‌شد و در فاصله انتظار، موج‌ها را می‌دید که از دیوارهای سوخته خانه سرازیر می‌شدند روی قبر بی‌نام.

زن مواظب بود که نقاشی پسرش آسیب نبیند چون می‌خواست پسرش برگشتنی تمامش کند.
گاه صبح‌ها بین دو طلوع فجر، دل ‌به‌ دریا می‌زد و از آب دریا می‌آورد و می‌پاشید به شعله‌های زبانه‌کش دیوار. با هر تماس دست زن، بوی یاس از پوست سوخته دیوار بلند می‌شد و فضای خانه را رد می‌کرد و از پنجره می‌زد به بیرون و دریا را پر می‌کرد.

با هر وزش باد، غم از رگ‌های سبزش روان می‌شد تا ته دلش. گلویش به خشکی می‌زد و چشم‌هایش منتظر سبزشدن دست‌های پای دیوار بودند تا لبخند آمیخته‌ به ‌باد بریزد به آرزوهای جوگندمی‌ بلندش. تصمیم گرفت نقاشی پسرش را تمام کند. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش را سُراند لای آرزوهای بلندش. قلم‌موی پسرش گم شده بود. یکی از غروب‌های اواخر بهمن‌ماه، وقتی که همه درها چفت شده بودند و مردم داشتند به فتیله چراغ‌ها کبریت می‌زدند، از خانه بیرون آمد و راه دریا را پیش گرفت. چشم‌های دیوار درخشید. زن کنار دریا لای ماسه‌های سرد، قلم‌موی پسرش را پیدا کرد و روی بوم چرخاند. باید سیزده شب دیگر می‌آمد. زن هربار که از خانه دور می‌شد به قصد برگشت نبود. نقش نصفه روی دیوار پر چادرش را می‌گرفت و می‌کشید به‌سمت خانه. گاه دریا سر زن را به زانو می‌گرفت تا او نقاشی را تمام کند. نقاشی پسرش که تمام شد، زن فهمید که یک دست بیشتر ندارد؛ آن‌هم با زگیلش. خیلی غمگین بود. هرچه نقش می‌زد معیوب بود. نمی‌دانست چه‌اش شده است که نمی‌تواند درست نقش دست بزند. دریا گفت باید دل بکاری پای دیوار و با خون جانت آبیاریش کنی.

غروب ۲۱ام اسفندماه، صدای پسرش پیچید به جانش و رفت از میان شعله‌های در و دیوار نگاه کرد. سینه زن بالاو‌پایین می‌رفت. آن طرف دیوار، نگاهش به نگاه مردی با دو چشم گرگی‌ تلاقی کرد. صدای رعد به درودیوار سوخته تکانی داد. زن دستانش را دور تن دیواری که تصویر بانو و قبرِ بدون نام رویش بود حلقه کرد و صورتش را چسباند به دیوار. باد به جانش پیچید و موج‌ها از بالای دیوار سرریز شدند. آرزوهای بلند زن چسبیده بود به موج‌ها. دیوار داشت فرو می‌ریخت. چشم دواند به پای دیوار. چهارده دست از زیر خاک زد‌ه بودند بیرون. انگشت‌های نصفه‌نیمه‌اش کرخت شده بودند. دست‌ زگیل دار، زن را و درودیوار را تنگ گرفته بودند به خود، بندبند تنشان داشت تنیده می‌شد به‌هم.

شب بر شانه‌های زن نشست، خاطرات را به خنکای آب‌ها سپرد. خیال پسرش چون شهابی از تابلوهایش پر کشید و بر بلندای ماهِ پناه‌گرفته در پس درخت‌ها فرود آمد. دل‌خسته و دل‌بسته، همراهی کرد تا آن سوی رود شهر چایی، تا محله مهدالقدم، تا جزیره مجنون، عملیات خیبر، نقاشی نصفه‌نیمه، باغ‌های پرچراغ انگور، استخوان‌های سوخته، تک‌دست زگیل‌دار، بی‌بی زهرا، چهارده سال انتظار، قبر شهید گمنام و … دور زد. طواف کرد، نم چشمش را گرفت و نگاهی به تصاویر روی دیوار انداخت. صدای شادی از خانه زن خیز برداشت سمت آسمان و ابرهای کیپِ هم را آب کرد و باران را باراند به دریا. دریا موج برداشت و دوباره از دیوارها سرریز شد به داخل خانه. زن دید که بعد رفتن موج ها، امضای پسرش پای اثر برق می‌زد «علیرضا وفائیان».

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«راز نقاشی پسرم» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »