سردار سرلشکر شهید «حاج یونس زنگی آبادی»؛ شیرمردی که «حاج قاسم» او را یک لشکر خواند

سردار سرلشکر شهید «حاج یونس زنگی آبادی»؛ شیرمردی که «حاج قاسم» او را یک لشکر خواند


سردار سرلشکر شهید «حاج یونس زنگی آبادی»؛ شیرمردی که «حاج قاسم» او را یک لشکر خواند

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست و پنجم دی 1365 در جریان عملیات کربلای پنج، دلیرمردی از قافله نور به ندای ارجعی پاسخ گفت و سر بر قدوم جانان نثار کرد که تاریخ و تقدیر، او را در جایگاه جانشینی سیدالشهدای مقاومت، «شهید حاج قاسم سلیمانی» در دوران دفاع مقدس نشاند. او آنچنان مورد اعتماد و محور امید حاج قاسم بود که تا پایان عمر، یاد او را در دل داشت و همیشه از او می‌گفت و در هر بهانه اشک از دیده در فراق و فقدان او می‌فشاند. حاج یونس، مثل حاج قاسم، یکی از معجزات این جنگ بود و یکی از نمادهای معنویت و فضیلت مردان جبهه و جهاد. فرمانده تیپ امام حسین (ع) و جانشین فرمانده لشکر 41 ثارالله کرمان، عید قربان به دنیا آمد. همه عمر، حاجی صدایش زدند تا عاقبت، شلمچه، میقات و منای عشقش شد و بی سر، زائر کوی دوست شد و حجش چون حج حسینیان، از کعبه به کربلا پیوست. عاشقان را حجی چنین باید…   

 

معاف از خدمتی که جانشین «حاج قاسم» شد!

 

  در سال ۱۳۴۰، یونس زنگی آبادی‌ در خانواده‌ای متدین در روستای زنگی‌آباد کرمان دیده به جهان گشود. تولد او در روز عید قربان بود و این شد که از کودکی، «حاجی» صدایش می‌زدند. پدرش ملا حسین، مردی مؤمن و عاشق اهل بیت بود. وقتی از دنیا رفت، یونس دوازده سال بیشتر نداشت. پس از فوت پدر، مادرش با سختی ‌برای تأمین زندگی زندگی تلاش کرد اما از آن پس بود که یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن به کارگری روی آورد. با شروع زمزمه‌های انقلاب، در حالی که دانش‌آموز دبیرستانی بود، در تظاهرات و حرکت‌های انقلابی کرمان نقش جدی داشت. از آنجایی که حاج یونس به خاطر سرپرستی مادر، از خدمت سربازی معاف شده بود و در هیچ دوره نظامی شرکت نکرده بود، بسیار مشتاق بود تا فنون نظامی را آموزش ببیند و غائله کردستان بهانه و فرصتی شد تا به پادگان قدس کرمان رفته و با یادگیری فنون نظامی برای پایان دادن به این غائله به مرزهای غربی کشور در کردستان اعزام شود.

حاج یونس، در سال ۱۳۶۰ به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در‌آمد. او در پادگان قدس کرمان به تربیت نظامی نیروها پرداخت و در عملیات‌های بسیاری مانند بدر، فتح المبین، رمضان، خیبر، والفجر مقدماتی، والفجر1 ، والفجر3، والفجر4، والفجر8، کربلای 1، کربلای 4، کربلای 5 حضور داشت. تدبیر، اخلاص و شجاعت او در عملیات‌‌‌هایی چون فتح‌المبین، بیت‌المقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، خیبر و بدر باعث شد تا سردار قاسم سلیمانی، فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان، حاج یونس ۲۳ ساله را‌ به فرماندهی تیپ امام حسین (ع) لشکر ۴۱ ثارالله کرمان برگزیند‌.

 

«حاج قاسم» وصیت کرده بود اگر شهید شد، «حاج یونس» فرمانده لشکر شود

 

حاج یونس که در لشکر 41 ثارالله از جانشینی فرمانده گردان شروع کرده بود آنقدر از خود شایستگی نشان داد که تا جانشینی فرمانده لشکر هم پیش رفت و حاج قاسم سفارش کرده بود تا او را بعد از شهادتش به عنوان فرمانده لشکر بگذارند.

 

سرش را روی پای حاج قاسم گذاشت و خوابید!

 

حاج یونس هم مانند بسیاری دیگر از فرماندهان و رزمندگان، مرد مجاهدت و خستگی نشناختن‌ها بود و گاه مدت‌ها بی‌خوابی می‌کشید و فرصتی برای استراحت نداشت. در یکی از عملیات‌ها پس از خستگی بسیار، وارد سنگر حاج قاسم شد و چند دقیقه ای سرش را روی پای حاجی گذاشت و خوابش برد.

اما هنوز ده دقیقه نگذشته بود که بیدار شد و رفت و هر چه بقیه بچه‌ها به او اصرار کردند که ما جایت می‌رویم، تو یک کم بیشتر بخواب تا خستگی‌ات در برود، فایده‌ای نداشت و در پاسخ آنها گفت: همین اندازه برایم کافی بود و حالا سرحال به خط مقدم می روم تا بچه هایم تنها نباشند.

 سردار سرلشکر شهید «حاج یونس زنگی آبادی»؛ شیرمردی که «حاج قاسم» او را یک لشکر خواند

«حاج قاسم سلیمانی»: «حاج یونس به تنهایی یک لشکر بود!»

 

سردار سپهبد شهید «قاسم سلیمانی» در وصف عظمت معاون و قائم مقام خود «حاج یونس» چنین تعبیر بلندی دارد: «حاج یونس به تنهایی، یک لشکر بود» رواتیتی از این شهید بزرگ را بشنوید:

«من صبح روز عملیات والفجر ۸ رفتم پیش بچه‌هایمان. در والفجر ۸ ما در این آخر اروند عمل می‌کردیم. در واقع، در مقابل دریاچه نمک اولیه، دریاچه نمک کوچکی بود، بعد بالاتریکی بود که دریاچه نمک اصلی بود. ما توی این جا عمل می‌کردیم. هنوز بین ما و دشمن معلوم نبود. این برادرهای لشکر ٣٣ المهدی سمت چپ ما عمل می‌کردند؛ به سمت دریا، به سمت آن رأسِ رأس البیشه.
من رفتم توی خط سوال کردم:«حاج یونس زنگی آبادی کجاست؟» گفتند: «با بچه ها رفتند به سمت رأس البیشه.» من همین کنار دریا، همین منطقه خور عبدالله، در واقع تورفتگی دریا به سمت خور عبدالله، همین را گرفتم رفتم سمت بچه‌ها. خیلی فاصله گرفتم؛ حدود سه چهار متر از خودمان. دیدم بالای یک تپه‌ای این‌ها ده پانزده نفری نشسته‌اند. حاج یونس و همه فرمانده گردان هایمان که عملیات کردند، بودند. بالای این تپه نشسته بودند. تپه‌ای که رویش یک توپ ۳۷ میلی متری بود. همه آن جا نشسته بودند. خیلی هم فضا آرام بود. هیچ گلوله و تیری هم شلیک نمی‌شد؛ چون این جا پشت خط بود.
یعنی در واقع می افتاد جناح سمت چپ خط که خط از آن عبور کرده بود. به آن‌ها گفتم: چه خبر؟ گفتند که یک تعدادی آدم اینجا هستند جمعیتی نمی دانیم این‌ها کی هستند من دوربین را گرفتم و نگاه کردم دیدم این ها لباس خاکی دارند، شبیه لباس بسیجی‌های ما. عراقی‌ها لباس‌هایشان زیتونی بود. گفتم: این‌ها بچه‌های المهدی هستند. شروع کردیم صدازدن: «المهدى – ثارالله –  المهدى – ثارالله.» این‌ها آمدند به سمت ما و به این تپه نزدیک شدند. در حد تقریباً صد و پنجاه شصت نفر بودند. وقتی که نزدیک شدند به تپه، یک مرتبه روی این تپه آتش باز کردند. این تپه هم یک تپه توپ ۳۷ میلی متری بود. توی آن بیابان تک بود. البته با فاصله صد و پنجاه متر، دویست متر یک خاکریز بود. از این خاکریزهایی که برای مانورها می‌زدند؛ مُقَطّعی در آن جا وجود داشت. خب فهمیدیم که این‌ها عراقی هستند و ما اشتباه کردیم. یک ترتیبی چیدیم و دوتا برادرها رفتند و هر دوشان شهید شدند. نتوانستند دفاع کنند تا رسیدند آن جا زدندندشان و شهید شدند. ما همه‌مان فرمانده بالای این تپه گیر کردیم. آن برادرهای فرمانده ما که بعدها همه‌شان شهید شدند، نگران من بودند. یک بسیجی بود شاید کمتر از نوزده سال سنش بود. این بسیجی بلند شد. پیک گردان بود. گفت: من ایستاده جلوی این‌ها راه می‌روم، شما خمیده جلوی من بدوید به سمت خاکریز این‌ها من را می‌زنند تا من را می‌زنند، شما می‌رسید. می‌خواهم بگویم جنگ مملو بود از چنین صحنه های فداکاری…»

 

ای سر جدا در عشق! قربانت مبارک!…

 

و سرانجام، شلمچه، مقتل و منای حاجی شد. روز عید قربان به دنیا آمد و از بچگی حاجی بود. یکسال قبل از این هم بالاخره به زیارت بیت الله الحرام مشرف شده بود اما عاشقی را حجی دیگر به خون باید چون حج حسین که در سفر کربلایی او ناتمام ماند اما تمام حقیقت حج شد. حاج یونس، روز بیست و پنج دی 1365 در شلمچه، بی سر، به زیارت خود خدا رفت. حاجی، کربلایی شد و سر جدا از پیکرش، بر دامن حسین فاطمه (ع) آرام گرفت. عید قربان به دنیا آمد و روز تولد دوباره و بزرگترش، روز عروج خونینش به جوار دوست، عید قربانی دیگر بود.

 

 

نامه «حاج قاسم» به یادگار «حاج یونس»: جز شهادت برای من نخواه!… جا مانده‌ام!…

 

دختر سردار شهید زنگی آبادی از نامه سیدالشهدای مقاومت به خود، یکسال پیش از شهادتش می‌گوید. زمانی که یادگار این همرزم و دوست قدیمی عازم حج خانه خدا بود: «ترس داشتم نامه را باز کنم، از آقای پورجعفری خداحافظی کردیم و روبروی حجرالاسود جایی پیدا کردیم و نشستیم و نامه را باز کردم و با تمام وجود با خواندن نامه اشک ریختم که اینجا سردار سلیمانی از من می‌خواهد که برای شهادتش دعا کنم. متن نامه سردار این گونه بود: « فاطمه‌ام! دختر خوبم! سلام، حجت قبول و سعی‌ات مشکور و تمام اعمالت مقبول. دخترم من به مصیبتی دچار شده‌ام که کلیدش در دست آبروی تو است. دخترم خواهش می‌کنم خواهش می‌کنم، جزشهادت برای من چیزی نخواه وگرنه ظلم به من است. لطف نیست. عزیز دخترم! یادت نرود. دخترم! خیلی گرفتارم. فاطمه ام! من در شب تاریک، در صحرایی حیران و گرفتارم. جامانده‌ام… جامانده‌ام… جامانده‌ام.»
 

اسلحه‌ام را پس از شهادت، تحویل «برادر حاج قاسم سلیمانی» بدهید!

 

بسم الله الرحمن الرحیم

علی(ع): بالاترین مرگ‌ها شهادت است.

این راهی است رفتنی و همگی باید از این گذرگاه و این کاروان که دنیاست عبور کنند، با توشه هایی که خودشان برداشته اند و کِشتی که روی این مزرعه انجام داده اند.

باید رفت و هیچ تردیدی در آن نیست. حالا که باید برویم چه بهتر از اینکه در راهی خوب قدم بگذاریم و در آن برویم. ما که در این راه قدم گذاشته ایم امیدوارم که خداوند ما را ثابت قدم بدارد و به برکت خون شهداء ما را نیز ببخشد. من از خدا می خواهم که مرگ مرا شهادت و در راهش از من قبول بفرماید و ما را در جوار رحمتش با شهدای مخلص همراه بفرماید. این مسیر، مورد تأیید انبیاء و اولیاء خدا بوده و امیدوارم که بتوانم خودم را در این مسیر حفظ کنم و نلغزم و از خدا میخواهم مرا ثابت قدم بمیراند.

مسئله ای که هست این است که این بدن برای روح انسان قفس است و روح ملکوتی انسان در آن زندانی است و با مرگ است که قفل این قفس، شکسته شده و روح انسان پرواز می کند به سوی رب…
می‌خواستم سخنی هم با ملت داشته باشم اما می بینم که فهم ملت بالاتر از سخنان من است و بالاتر از صحبتهایی که من می کنم ولی بخاطر یادآوری چند کلمه ای می‌گویم همانطور که دیگر شهدای عزیز ما در وصیتنامه‌های خود ذکر کرده‌اند و همانگونه که شما به آن عمل می‌کنید، این است که مواظب منافقان داخلی باشید و نگذارید آنها پا روی خون شهدای ما بگذارند و ثمره خون شهدای ما را پایمال کنند و همانگونه که تا به حال ثابت قدم بوده اید از این به بعد نیز پا در رکاب باشید.
در حقوقی که برایم می گیرند وامهای مرا بپردازید و بدهکاریهای من به شرح زیر می باشد:

1- هفتصد تومان نذر مادر سید مهدی کردم که مادر شفا پیدا کنند آن را بپردازید.

2- (1200) هزار و دویست تومان پول بیت المال از من می خواهد آن را بپردازید.

3- یک عدد اسلحه کلاشینکف و یک عدد اسلحه کمری دارم در صورت شهادت تحویل برادر آقای حاج قاسم سلیمانی بدهید.

4- اگر پول یا بودجه ای پیدا کردید به اندازه 3 ماه نماز قضا به اندازه 15 روز روزه قضا برایم بخرید. دیگر بدهکاریها را که خودتان بهتر می شناسید.

والسلام

 برادر حقیر شما یونس زنگی آبادی شب عملیات – ساعت 9 شب

 

انتهای گزارش/



منبع خبر

سردار سرلشکر شهید «حاج یونس زنگی آبادی»؛ شیرمردی که «حاج قاسم» او را یک لشکر خواند بیشتر بخوانید »