شهید

اکرم الکعبی: آمریکا از حماقت خود پشیمان می‌شود

دبیرکل جنبش نجباء با تاکید براینکه آمریکا از حماقت خود در ترور سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس پشیمان خواهد شد، گفت: درد و حسرت ما از این واقعه به شور و خشم علیه دشمنان تبدیل می‌شود.

به گزارش «تابناک»، شیخ اکرم الکعبی دبیرکل مقاومت نجباء عراق در بیانیه‌ای شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ابومهدی المهندس نایب رییس الحشد الشعبی عراق را تسلیت گفت.

 			 				 					اکرم الکعبی: آمریکا از حماقت خود پشیمان می‌شود

در ادامه متن این بیانیه را می‌خوانید:

بسم الله الرحمن الرحیم
یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ رَاضِیَهً مَرْضِیَّهً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی. صدق الله العلی العظیم.
إنا لله وإنا الیه راجعون.

ای فرماندهان دلاور! ای صاحبان وعده صادق! (حاج قاسم سلیمانی و حاج ابومهدی المهندس) ما از گذشته تا کنون شما را مشتاق شهادت می‌دیدیم به گونه‌ای که طی سال‌های گذشته در خط مقدم هرگاه آتش جنگ برافروخته می‌شد شما آنجا حضور داشتید. با این وجود شهادت در گریز بود تا اینکه امروز مشتاقانه به شما رو کرد.

حاج قاسم سلیمانی عزیز و محبوب دل ما! آسوده بخواب. همانگونه که در نبرد با داعش در موصل و تکریت و سامرا هنگام شهادت یکی از مجاهدان می‌فرمودی: “ضروری است که برای دستیابی به اهداف مقدسی که برای آن گردهم جمع آمدیم ثابت قدم باشیم و در سخت ترین وضعیت هم در هم نشکنیم زیرا اگر این اتفاق رخ دهد شکست خواهیم خورد.” از این رو برادرانت در هم نخواهند شکست و راه را گم نمی‌کنند تا در نبرد پیروز شوند. ما بر عهد خود خواهیم ماند تا در در دل هرکداممان یک سلیمانی جوانه بزند.
خون شما انقلاب و سیلابی خواهد بود که غرور و نخوت آنها و مزدورانشان را از میان برمی‌دارد؛ به گونه ای که عراقِ مقدسات و پایتخت عدل الهی را از لوث آنها پاکسازی می‌کند.

آمریکای شرور بداند مرتکب حماقتی شد که بابت آن پشیمان می‌شود. قلب ما مملو از درد و حسرت از دست دادن این شهید صادق و همراهان او است و این حسرت به شور و خشم و انقلاب تبدیل خواهد شد که در میدان نمود پیدا می‌کند. آینده گواه این ادعاست.

شیخ اکرم الکعبی
دبیرکل جنبش نجباء عراق

اکرم الکعبی: آمریکا از حماقت خود پشیمان می‌شود بیشتر بخوانید »

انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون شهید سلیمانی و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند

بسم الله الرحمن الرحیم

ملت عزیز ایران!

سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبه‌ی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند.

سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت.

این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیه‌الله‌ارواحنافداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونه‌ی برجسته‌ای از تربیت‌شدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود،

او همه‌ی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بی‌وقفه‌ی او در همه‌ی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوه‌ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند.

شهید سلیمانی چهره‌ی بین‌المللی مقاومت است و همه‌ی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همه‌ی دوستان -‌ و نیز همه‌ی دشمنان – بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزه‌ی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ‌تر خواهد کرد.

ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت می‌گویم.

سیدعلی خامنه‌ای
۱۳دیماه ۱۳۹۸

انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون شهید سلیمانی و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند بیشتر بخوانید »

ماجرای چهار دهه چشم‌انتظاری به روایت «مادر شهید» +عکس

در این ۳۸ سال هر جا رفتم پیگیری وضعیت همسرم، گفتند ما خبر نداریم. مسئولان بنیاد شهید می گفتند اگر خودت خبری پیدا کردی به ما هم خبر بده! آنها دست به سرم می کردند.

به گزارش مشرق، جنگ که شروع شد محمد از منیره خداحافظی کرد و رفت. به او قول داد چند روز دیگر حتما برگردد و خانه اجاره ای شان را عوض کند تا زنِ جوانش از دست صاحب خانه بداخلاق که او را اذیت می کرد راحت شود. محمد به همین نام و نشان رفت و ۳۸ سال منیره را چشم انتظار گذاشت. نه خودش آمد و نه حتی بند انگشتی از جسمش که لااقل وقتی همه خانواده شهدا برای مراسمات و یادواره ها عکس شهیدشان را به دست می گیرند و می روند سر مزار عزیزانشان او نیز مزار داشته باشد تا به یاد روزهای خوشی که با هم داشتند نورِ امیدِ بی رمقِ زندگی‌اش را روشن نگه دارد. همان زندگی‌ای که ماه‌های اول سال ۵۸ شروع شده بود.

منیره عضو یک خانواده ۱۱ نفره گیلانی بود. پدرش بزرگتر محل به حساب می آمد، شاید چیزی شبیه کدخدا. همان مردی بود که اگر در روستا کسی دعوایش می شد، جوانی می خواست ازدواج کند و … اولین کسی را که خبر می کرد او بود. اما منیره ۵ سالش که می شود برای چند سالی از خانه شان می رود. «وقتی خیلی کوچک بودم خانواده عمویم به تهران مهاجرت کردند و اطراف میدان خراسان ساکن شدند. موقع رفتنشان من هم گریه کردم گفتم می خواهم با آنها بروم. علاقه زیادی به زن عمویم داشتم. آنها هم یک فرزند پسر بیشتر نداشتند. مرا با خودشان آوردند که چند وقتی بمانم و بعد برگردم خانه اما به همان نام و نشان ۵ سال با آنها زندگی کردم. در این مدت برخلاف خانواده خودم که اهمیت زیادی به درس خواند دخترها نمی دادند زن عمویم مرا فرستاد مدرسه. وقتی هم که برگشتم خانه خودمان درسم را ادامه دادم تا وقتی که سیکل گرفتم. اما دیگر بیشتر از آن را اجازه ندادند بخوانم.»

اما در ۱۶ سالگیِ منیره، پای محمد به زندگی اش باز می شود. «دایی همسرم که همسایه ما هم بود عامل آشنایی خانواده ها به هم شد. وقتی شرایط مرا به شهید صفری می گوید او خوشش می آید و اصرار می‌کند برویم خواستگاری. اما من دوست نداشتم ازدواج کنم. روز خواستگاری این طور نبود که دختر و پسر همدیگر را ببینند. او خودش به همراه دایی با پدرم صحبت کرده بود. نمی دانم چه می شنود که وقت رفتن می افتد پای پدرم را ببوسد، با خواهش می گوید التماس می کنم یک وقت جواب نه به من ندهید. آن روز که رفتند طولی نکشید به بیماری حصبه مبتلا شدم. چند روزی در بیمارستان بستری بودم و حالم خوب نبود. محمد چند باری می آید خانه‌مان اما می بیند خبری نیست. یک روز که خیلی ناراحت می‌شود به مادرم می‌گوید چرا نمی گذارید دخترتان را ببینم؟ مادرم با ناراحتی می گوید او مریض است، اصلا معلوم نیست زنده بماند.

اما خواست خدا بود که رفته رفته حالم خوب شد و آمدم خانه. به محض بهبودی مجددا شهید صفری با خانواده اش آمدند خواستگاری. همچنان مخالف ازدواج بودم. در اتاق کناری صدایشان به گوشم می رسید. یواشکی از سوراخ قفل در نگاهش کردم. چهره اش اصلا به دلم ننشست. با گریه به مادرم گفتم نمی خواهمش. پدرم اما موافق بود. می گفت از کوچک و بزرگ محل در مورد او تحقیق کردم، همه تاییدش می کنند.»

منیره مرغش یک پا داشت. از خانواده اش اصرار و از او انکار. «در جلسات خواستگاری نه چایی بردم داخل اتاق نه میوه. یادم نیست همان وقتی که همه داخل بودند برای چه کاری رفتم حیاط، باد زد و یکی از شیشه ها شکست. دو تکه هم افتاد روی دامنم. همه دویدند بیرون ببینند چه خبر است. از ترس و اضطراب شروع کردم بلند بلند خندیدن. خانواده همسرم گفتند: چیزی به او نگویید، ترسیده ترسیده. محمد هم‌زمان دوید موکت زیر پایم را کنار زد و به من پشت سر هم می گفت مواظب پایت باش. دمپایی بپوش. سریع همه شیشه ها را جمع کرد، خیلی سریع. یک لحظه نگاهمان به هم دوخته شد، همان دم انگار دهانم هم به «نه» بسته شد. شهید صفری برای اولین بار بود که مرا می دید.

وقتی مادرم فهمید نظرم مثبت است، گفتم: مامان ولی فکر کنم این شیشه شکستن نشانه «نه» بود. مادرم گفت این حرف ها خرافات است. با اصرار زیاد شهید صفری ۴ روز مانده بود محرم تمام شود عقد کردیم.»

همین وقت است که یک دفعه منیره آهی عمیق از نهادش بر می آید و بی مقدمه می گوید: «هر وقت می خواست صدایم کند می‌گفت منیرم! واقعا برایم شوهر خوبی بود. هیچ دختری نیست که اوایل ازدواج یک کمی بگو مگو و ناراحتی نداشته باشد. اما من واقعا نداشتم. از بس او با سن کمش بلد بود چطور زندگی را بگذراند.»

محمد صفری در یک کارگاه ریسندگی کار می کرد اما زمانی که انقلاب شد و ارتشی ها از ترس فرار می کردند و از ارتش جدا می‌شدند او گفت من نمی ترسم و می خواهم وارد ارتش شوم. «علاقه زیادی به امام خمینی داشت. نمی دانم از کجا اینقدر مرید ایشان شده بود. سال ۵۶ سربازی اش تمام شده بود اما تا جنگ شد از طرف ارتش اعزام شد. عاشق گروه فداییان اسلام بود، در همان جبهه با هم آشنا شده بودند.

وقتی گفت می خواهم بروم جنگ خیلی ناراحت شدم و ترسیدم. صاحب خانه بدی داشتیم به او گفتم بمان تکلیف خانه را مشخص کنیم گفت نگران نباش من زود بر می گردم. اما موقع رفتن گفت: منیرم! شاید شهید شوم اما اگر خبر شهادتم را آوردند تو قبول نکنی ها. صبر کن. با شناختی که ازش داشتم حس کردم منظورش این بود که اگر خواستی ازدواج کنی مدتی صبر کن.»

وقتی شهید صفری رفت، منیره ماند و ۱۴ ماه خاطرات شیرین یک خوشبختی که نمی دانست چقدر زود برایش رویا می شود. «محمد بسیار آدم مذهبی بود و حواسش به من هم بود اما چیزی را مستقیم و با لحن تند نمی گفت. مثلا گاهی که نمازم دیر می شد و می ترسید نکند یادم برود بخوانم با لحن خیلی مهربانانه می گفت: وقت نماز نمی گذره منیرم؟ می گفتم چرا چرا الان می خوانم.»

منیره چند ساعتی را به کار کردن بیرون از خانه می گذراند. حتی پیش از ازدواجش با شهید صفری کار می کرد. «مخالف سر کار رفتنم نبود اما دوست داشت بمانم خانه استراحت کنم. وقتی دید دلم می خواهد بروم مخالفتی نداشت. هیچ وقت دعوا نکردیم. گاهی که من بغض می کردم هر کاری می کرد تا حالم خوب شود. یکبار یکی از اقوامش آمده بود خانه ما و نمی رفت. یک اتاق هم بیشتر نداشتیم و برای من که سر کار می رفتم پذیرایی در چند روز سخت بود. به محمد شکایت کردم که چرا فلانی نمی رود؟ گفت: عزیزم قربونت برم می ترسم حرفی به او بزنم روی مان به هم باز شود. وقتی هم حرفی می زد همان یکبار برایم کافی بود نه اینکه بداخلاق باشد اما حرفش همان یکبار برایم حجت بود.»

مرور خاطرات زندگی چند ماهه هنوزم بعد از ۳۸ سال برای منیره دلچسب و جان سوز است. از آن ایام که می گوید برقی در چشمانش می افتد و قطره اشکی می شود سرازیر بر صورتش که حالا پس از محمد دیگر آن طراوت را ندارد. «وقتی می خواست برود سرکار اینقدر آرام می رفت که من بیدار نشوم. سنم کم بود و تجربه نداشتم فکر می کردم شوهر یعنی اینکه یک مرد همینقدر مهربان باشد با زنش و طبیعی است اما وقتی شهید شد فهمیدم به یکباره همه خوشبختی من را با خودش برد. اگر به خاطر نبودش نمی سوختم و نسوزم واقعا انسان نیستم، شخصیت ندارم اگر به خاطر نبودش نسوزم.

تازه که ازدواج کرده بودیم شهید صفری دراز می‌کشید، سرش را روی قالی می گذاشت و می‌گفت کیف می‌کنم از زندگی‌مان. از زندگی با من لذت می برد. اوایل عروسی اقوامش گفته بودند زن شاغل گرفتی چشم و گوشش باز است حرفت را گوش نمی کند اما او گوشش بدهکار نبود.

وقتی می خواستم قربان صدقه اش بروم می گفتم قربان دماغ قشنگت شوم. من از ته دل می گفتم اما او می خندید. گاهی حرص مرا در می آورد چون وقتی حرص می خوردم موقع صحبت خیلی دستم را تکان می دادم . بعد که می دیدم خوشش می آید می گفتم آخه اینم چیزی است که تو خوشت بیاید. می گفت اینجوری می کنی دلم ضعف می رود. برای همه کارهای من می مرد.»

انتظار و بی خبری بهای سنگینی بود برای ۱۴ ماه چشیدن طعم خوشبختی. «مدتی که از رفتن همسرم به جبهه گذشت نامه ای دادم برایش. اما نگو محمد چند روزی است به شهادت رسیده. هم سنگری ها که نامه را خوانده بودند دلشان سوخته بود و گفته بودند درست نیست این زن را بیش از این چشم انتظار بگذاریم. یک روز یکی از همسایه که دوست همسرم هم بود آمده بود خبر را بدهد اما وقتی آمد خانه ما مرا دید گفته بود دلم نیامد خبر را برسانم.

خلاصه مدتی بعد بالاخره وصیت نامه اش را رساندند دستم. یادم نیست چه کسی برایم آورد اما همینکه باز کردم تمام بدنم لرزید و از حال رفتم. تنها بودم. وقتی حالم جا آمد رفتم پیش پسرعمویش که کمکم کند ردی از محمد بگیرم. پیگیر شدیم خلاصه هر کسی یک چیزی گفت. یکی گفت اینقدر جسد از بین رفته که قابل برگرداندن نیست. یکی گفت پودر شده. هر کسی حرفی زد.»

در تمام ۳۸ سال پاشنه کفش منیره ورکشیده بود تا شاید خبری از مرد زیبایش به دست آورد: «در این ۳۸ سال هر جا رفتم پیگیری گفتند ما خبر نداریم. مسئولان بنیاد شهید می گفتند اگر خودت خبری پیدا کردی به ما هم خبر بده! آنها دست به سرم می کردند. بارها از بنیاد شهید خواستم لااقل یک مزار برایش درست کنند من هم مثل بقیه خانواده ها دلتنگ که می شوم بروم گلزار شهدا و دلم را خوش کنم اما قبول نکردند هیچ وقت.

بعضی روزها بود که به خانواده شهدا می گفتند با عکس شهداتون بیایید گلزار، من هیچ وقت نمی رفتم. حتی نمی رفتم فاتحه بفرستم. با خودم می گفتم من هم عزیزم را از دست دادم چرا برای آنها اهمیت ندارد؟ همدمم در همه این سالها عکس روی دیوارش بود. شب ها نمی خوابیدم و با او صحبت می کردم. یا با حضرت زهرا(س) که قبرشان نامعلوم است درد دل می کردم.»

و اما رسید روز وصال: «آقای صادقی ۲۹ آبان زنگ زد خانه مان گفت: منزل شهید صفری؟ گفتم نه. گفت شما خانواده شهید هستین؟ گفتم نه آقا ول کن. او باز با اصرار شروع کرد مشخصات شوهرم را دادن. باز گفتم ولم کن آقا برزخم نکن. دوباره ادامه داد، دیگر طاقت نیاوردم گفتم درست می گویید. آقا تو را به خدا اذیتم نکنید. همه این سالها بسیار مرا بازی دادند. گفت به خدا ما دوست و همسنگر بودیم. من از مزارش خبر دارم.

بعد از تماس او رفتم بنیاد شهید ماجرا را گفتم. گفتند مگر می شود؟! گفتم بله مشخصات کاملا درست است. الان هم از شما می خواهم کمکم کنید. اما هی می گفتند صبر کن صبر کن، مرا معطل می کردند. باز خودم به آقای صادقی گفتم تو را خدا خودت مرا ببر سر مزار همسرم. مثل اسیری بودم که پایش را با طناب بستند و او می خواهد طناب را پاره کند. به آقای صادقی گفتم یک وقت دیدی کار دست خودم دادم از بی صبری. خلاصه بنیاد شهید برایمان بلیط گرفتند ما را فرستادند تهران.»

منیره خانم را ابتدای ورودی گلزار شهدا دیدم. داخل یک ماشین پراید نشسته بود تا گروه فیلمبرداری برسد. جلو رفتم تا با او سلام کنم. نفسش سنگین بالا می آمد. هر کسی را می دید بی ربط و با ربط تشکر می کرد. پالتو خز داری به تن و چادر مهمانی را به سر کرده بود. قاب عکس شوهر جوان در دستش بود و مدام روسری را درست می کرد. به نظرم آمد زیادی شیک و مرتب آمده. قرار است سنگ مزار شوهر را ببیند نه خود او را. ماشین حرکت کرد و بالاخره منیره رسید به قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت زهرا. جمعیت ۲۰ نفره ای او را همراهی می کردند. مردی که از طرف قاسم صادقی (همان که گمشده منیره را پیدا کرده بود) انگشت اشاره را دراز کرد و گفت این هم مزار محمد صفری.

سست شدن پای زن کاملا پیدا بود. همین که نشست با حسرتی که امید در آن کم رنگ شده بود گفت: «وقتی در راه بودم فکر می کردم محمد زنده است و می خواهند مرا یواش یواش با او رو به رو کنند تا از هیجان سکته نکنم. اما الان دیدم صفری سالها در بهشت زهرا غریب و تنها خوابیده بوده. و من چراغ در دست به دنبال اثری از او می گشتم. چرا قبرت اینقدر غریب است جانِ من؟ چرا سنگ مزارت کوچک است؟»

منیره همانطور که برای شوهرش زبان گرفته بود با دل پر شکوه کرد: «که آقایان! چطور می شود بنیاد شهید در تمام این سالها نتوانسته باشد مزار شوهرم را پیدا کند در حالی که او با نام و نشان مشخص اینجا دفن شده بود؟ صفری جان من بمیرم برایت که تنها بودی. اما خیال نکن همه سالها که جایت خالی بود زندگی خوبی داشتم. تا پیش از این چشمم از اشک می ترکید اما نمی ریخت. الان هم دیگر چشمی برایم باقی نمانده.»

کم کم دور مزار خلوت می شود: «محمد جان دوست داشتم وقتی مزارت را دیدم در آغوش بگیرم خجالت کشیدم از کسانی که اینجا بودند. اما حالا هستم کنارت. می خواهم عکست را بچسبانم بالای مزارت. می خواهم سنگ مزارت را بدهم بزرگ کنند. چقدر غریبی عزیز دلم. می خواهم دور مزارت را زیبا کنم. باید اینجا قشنگ شود.»

منیره دقایقی که می گذرد دست به زانو می زند و بلند می شود. سراغ زنی را می گیرد که می گفتند همه این سالها برای محمد مادری کرده. خانم میانسالی می گوید: «آن زن مادرم بود. برادر شهید من هم کنار شهید صفری دفن شده بود. همه این سالها که به مزار او می آمدیم مادرم می گفت چرا کسی به این بچه سر نمی زند؟ بارها به بنیاد شهید مراجعه کرد شاید ردی نشانی بیابد اما موفق نشد. تا وقتی که از دنیا رفت آرزو داشت خانواده او را پیدا کند. می گفت حتما این پسر هم مادری دارد که چشم انتظار جگرگوشه اش است. بالاخره توانستیم آقای صادقی را پیدا کنیم که از رزمنده های قدیمی گروه فداییان اسلام بود و اتفاقی به خواست خدا شما را پیدا کردیم.»

منبع: فارس

ماجرای چهار دهه چشم‌انتظاری به روایت «مادر شهید» +عکس بیشتر بخوانید »

۲۰ روز با هم بودیم؛ یک عمر دنبالش گشتم + عکس

یکسری از اسرا که به کشور بازگشتند، عکس آقامهدی را در دستم گرفته و در مسیر بازگشت اسرا سراغ همسرم را از آن‌ها گرفتم. باز هم ناامید نشدم و برای گرفتن خبری از آقامهدی، به منزل ۵۰ نفر از آزاده‌ها رفتم،

به گزارش مشرق، در یکی از روزهایی که شهدای گمنام را در خیابان‌های تهران تشییع می‌کردند، بانویی را دیدم که از دو پهنای صورتش اشک جاری بود؛ از گریه‌اش پیدا بود که دل شکسته‌ای دارد. چند قدمی با او همراهی کردم. با سلام و جوابی صمیمی باب صحبت باز شد. وقتی از او پرسیدم همیشه در مراسم تشییع شهدای گمنام شرکت می‌کنید؟ نگاهی به تابوت شهدا کرد و گفت من سال‌هاست برای تشییع شهدای گمنام می‌آیم. مکثی کرد و زیر لب گفت شاید مهدی من هم در یکی از همین تابوت‌ها باشد و من بی‌خبر باشم. پای صحبت‌های این همسر شهید نشستم. خاطرات جالبی از مراسم ازدواج و صاحب فرزند شدنشان داشت؛ بانویی که بعد از شنیدن خبر شهادت همسرش، دخترش رضوانه به دنیا آمد. سال‌ها گذشت، اما او هرگز از بازگشت همسرش ناامید نشد. سال‌ها انتظار آمدن آقا مهدی را کشید و حتی زمانی که شنید اسرا به کشور بازگشته‌اند، قاب عکس همسرش را در دست گرفت و به خانه اسرا رفت تا بلکه خبری از پدر رضوانه بگیرد. گفت‌وگوی ما با معصومه ترابی، همسر شهید جاویدالاثر مهدی نوروزی را پیش‌رو دارید.

ازدواج با یک پاسدار آن هم در دهه ۶۰ و اوج جنگ کار سختی بود؟
اتفاقاً زمانی که آقا مهدی به خواستگاری‌ام آمد، به من گفت: «من پاسدار هستم و معلوم نیست شش ماه با شما زندگی کنم یا شاید هم یک روز کنار هم نباشیم. به همین خاطر باید خودمان را برای هر اتفاقی آماده کنیم.» خرداد سال ۶۴ بود. آن زمان دختری ۱۶ ساله بودم و مدرسه می‌رفتم. بعد از خواستگاری خانواده آقامهدی، پدرم گفت: «من موافقم. تو نظر خودت را بگو.» من هم با توجه به شناختی که از ایشان داشتم، راضی بودم. مادر شهید نوروزی، دخترعموی پدر من بود؛ یعنی من و آقامهدی عموزاده بودیم به دلیل همین نسبت خانوادگی، در مهمانی‌ها آقا مهدی را می‌دیدم. ایشان در جمع فامیل و دوستان بسیار محبوب بود و همیشه ذکر خیر او را می‌گفتند. ظاهراً آقا مهدی یکی دو بار من را در جمع خانواده دیده و رفتارهایم مورد توجه‌اش قرار گرفته بود. بعد هم برای ازدواج با من با مادرش صحبت کرده بود و مادرشان گفته بودند: «معصومه مدرسه می‌رود گزینه دیگری را انتخاب کن»، اما آقا مهدی در پاسخ گفته بود: «یا به خواستگاری او می‌روید یا اینکه من دیگر ازدواج نمی‌کنم.»

با اینکه شهید گفته بود شاید حتی یک روز هم کنار هم زندگی نکنیم، چطور شد به خواستگاری‌اش پاسخ مثبت دادید؟
آن زمان انگار خداوند همه ما را آماده این اتفاق‌ها کرده بود. ما به این فکر می‌کردیم که بخشی از خاک ما دست دشمن افتاده است و باید دفاع کنیم. قبل از ازدواجمان آقامهدی در دانشگاه تهران رشته پزشکی پذیرفته شده بود که یک ترم درس خواند و با توجه به شرایط جنگ، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و به جبهه رفت. وقتی می‌دیدم ایشان از شرایط خوب تحصیلی اش برای دفاع از کشور گذشت، من هم باید خودم را کنار ایشان می‌دیدم و از خواسته‌هایم می‌گذشتم.

ازدواج‌های دهه ۶۰ سادگی خاصی داشت. از مراسم ازدواجتان برایمان بگویید.
من و آقامهدی یک سال عقد بودیم و سال ۶۵ ازدواج کردیم. تجملات جامعه امروز آن زمان نبود. اصلاً مهریه اهمیت چندانی نداشت؛ مهریه من ۲۰۰ هزار تومان بود که آن را هم خانواده داماد با رضایت خانواده ما تعیین کردند.
مراسمی با عنوان نامزدی، بله برون و عقدکنان نبود. یک سالن عروسی مختصر با یک نوع غذا گرفتیم. همسرم حتی مخالف تزئین ماشین عروس بود و می‌گفت: «وقتی به ماشین گل بزنیم موجب جلب توجه در خیابان می‌شود و من دوست ندارم مردم عروسم را در داخل ماشین گل زده ببینند.» در واقع از نظر او این کار نوعی به نمایش گذاشتن عروس بود.

چند روز در کنار آقا مهدی زندگی کردید؟
در دوران یکساله عقدمان آقا مهدی دائم در جبهه بود و سه بار به مرخصی آمد که دو روز در کنارمان بود. دو هفته بعد از ازدواج به جبهه رفت. یک‌بار به مرخصی آمد و سه روز ماند و دوباره به جبهه رفت و دیگر حتی پیکرش بازنگشت. روی هم رفته شاید ۲۰ روز کنار شهید بودم، اما بعد از شهادت سال‌ها دنبالش گشتم.

از روحیات شهید نوروزی برایمان بگویید.
بسیار صبور بود. طوری که پدر و مادرشان هم می‌گفتند او از همه فرزندان صبورتر و مظلوم‌تر است. ما در منزل پدر و مادر شهید زندگی می‌کردیم. در آن خانه پدربزرگ و مادربزرگ، سه خواهر و یک برادر مجرد و خانواده برادر بزرگ‌تر آقامهدی زندگی می‌کردند. به هر حال جمعیت خانواده زیاد بود و اتفاقات مختلفی پیش می‌آمد. هر وقت مسئله‌ای پیش می‌آمد، آقا مهدی می‌گفت: «اشکال ندارد لبخند بزن و عبور کن.» در مجموع خیلی گذشت می‌کرد.
آن موقع حقوق ماهانه همسرم در سپاه یکهزار و ۷۵۰ تومان بود. گاهی وقت‌ها بر من سخت می‌گذشت، اما شهید می‌گفت: «شاکر باش! همین که یک لقمه نان حلال در سفره‌مان است باید شکرگزار باشیم.» آقا مهدی آنقدر به من دلگرمی می‌داد که پیش خودم می‌گفتم همین هزار و ۷۵۰ تومان حقوق بسیار خوبی است.

خبر پدر شدن را خودتان به آقامهدی دادید؟
بله، وقتی شنید بسیار خوشحال شد. هرچند قبل از به دنیا آمدن فرزندمان، آقا مهدی به شهادت رسید. بعد از تولد رضوانه خیلی حسرت خوردم که کاش همسرم زنده بود و دخترمان را می‌دید.
ایشان در نامه‌ها می‌نوشت به خاطر سلامتی‌ات و فرزندمان به تغذیه‌ات برس و مراقب خودت باش. او در وصیتنامه‌اش اسم فرزندمان را انتخاب کرده و نوشته بود: «اگر فرزندمان دختر بود اسم او را بگذارید رضوانه و اگر پسر بود اسم او را مصطفی بگذارید.»

آقامهدی از آرزوی شهادتشان برای شما حرفی می‌زدند؟
شهید نوروزی مداح بود و در تمام مناسبت‌ها که مداحی می‌کرد، برای خانم فاطمه زهرا (س) روضه می‌خواند. یادم است یک‌بار که از هیئت خارج شدیم، دوستانش از او پرسیدند: «این چه رازی است که همیشه در مداحی‌هایت روضه حضرت زهرا (س) را می‌خوانی!» آقا مهدی هم گفت: «نمی‌دانم لیاقت شهادت را دارم یا نه، اما آرزو دارم اگر روزی مرگ سراغم آمد، مانند بانوی دوعالم بی‌نشان باشم.»

خبر شهادت را چگونه به شما دادند؟
آقامهدی ۳۰ دی ماه ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلا ۵ به شهادت رسید. همرزمان ایشان برای ما اینگونه روایت کردند: «آقامهدی همراه رزمنده‌ها در سنگر بود که تعدادی مجروح به سنگر آوردند. بعثی‌ها جلوی سنگر خمپاره زدند و نوروزی به زمین افتاد. در این پاتک، منطقه دست دشمن افتاد و نتوانستیم پیکر آقامهدی را به عقب بازگردانیم.»
از آقامهدی فقط برای ما یک ساک دستی آوردند که در آن وصیتنامه و تعدادی از وسایل شخصی‌اش وجود داشت. او در وصیتنامه‌اش تأکید کرده بود: «پیرو ولایت باشید.» به من هم سفارش کرده بود: «دلم می‌خواهد فرزندمان را خیلی خوب تربیت کنید.»

چند سال دنبال همسرتان گشتید؟
بعد از شنیدن خبر شهادت آقامهدی این مسئله را پذیرفتیم، اما بعد مسائلی پیش آمد که سعی می‌کردیم خبری از شهید بگیریم. چون آن زمان می‌گفتند بسیاری از رزمنده‌ها بعد از مجروحیت بیهوش می‌شدند و بعد آن‌ها را به بیمارستان‌های دیگر استان‌ها منتقل می‌کردند؛ بنابراین، این احتمال را می‌دادیم که شاید آقا مهدی هم بیهوش شده باشد یا می‌گفتند که شاید اسیر دشمن باشد.

یکسری از اسرا که به کشور بازگشتند، عکس آقامهدی را در دستم گرفته و در مسیر بازگشت اسرا سراغ همسرم را از آن‌ها گرفتم. باز هم ناامید نشدم و برای گرفتن خبری از آقامهدی، به منزل ۵۰ نفر از آزاده‌ها رفتم، اما آن‌ها آقامهدی را در اسارتگاه‌هایشان ندیده بودند.

هیچ خبری از آقامهدی نبود و در همین رابطه برای شناسایی ما را به معراج شهدا می‌بردند. خیلی به معراج شهدا رفتم طوری که شمارش آن از دستم خارج شده است. اگر پیکر شهیدی قابل شناسایی نبود، ما به معراج شهدا می‌رفتیم تا شاید نشانی از آقامهدی پیدا کنیم. وقتی به معراج شهدا می‌رفتم حدود ۱۰، ۱۵ پیکر شهید را به من نشان می‌دادند؛ من پیکر شهدایی را می‌دیدم که سر نداشتند و بدنشان قطعه قطعه شده بود. وقتی به خانه بر می‌گشتم تا سه، چهار روز اوضاع روحی بدی داشتم.

چند سال گذشته بود و دیگر متوجه شده بودم او شهید شده است و باید دنبال جنازه می‌گشتیم. از همان ابتدا که پیکر شهدا را به تهران می‌آوردند، پیگیر بودیم تا نشانی از شهید پیدا کنیم. خیلی پرس‌وجو کردیم، اما بی‌نشانی خواست شهید نوروزی بود که می‌گفت: «دوست دارم مثل خانم فاطمه زهرا (س) نشانی از من نباشد.»

الان هم تشییع شهدای گمنام می‌روم و پیش خود می‌گویم شاید یکی از همین شهدای گمنام آقامهدی من باشد. اوایل که می‌رفتم خیلی حالم منقلب می‌شد، اما یکی دو سال است صبورتر شدم.

روزی که دخترتان به دنیا آمد، چه مدت از شهادت پدرش می‌گذشت؟
هنگام شهادت آقا مهدی هشت ماهه باردار بودم و خواهران ایشان خیلی به من دلداری می‌دادند که به خاطر بچه، بی‌قراری نکنم. بعد از شهادت آقامهدی به احترام خانواده‌اش حدود هفت سال در منزل پدرشوهرم زندگی کردم.
در جریان عملیات کربلای ۷ بود که تعداد زیادی مجروح به بیمارستان‌های تهران آوردند. من یک شب درد عجیبی داشتم. موضوع را به خواهرشوهرم گفتم. بعد هم پدر و مادر آقامهدی مرا به بیمارستان نجمیه بردند. تعداد مجروحان به قدری زیاد بود که پشت سر هم هلیکوپترها در حیاط بیمارستان می‌نشستند و مجروحان را تخلیه می‌کردند. آسانسور بیمارستان هم فقط به حمل مجروحان اختصاص داشت. من وقتی از پله‌ها طبقه بالا می‌رفتم، حتی در پله‌ها هم مجروحان نشسته بودند.

در یک اتاق بخش زایمان هفت خانم باردار حضور داشتیم که همسران هر هفت نفرمان شهید شده بودند. آن روز به قدری تعداد مجروحان زیاد بود که بعد از زایمان ما را مرخص کردند تا فضای بیشتری برای رسیدگی به زخمی‌ها در بیمارستان باشد.

ما معتقدیم با توسل به شهدا می‌توان گره‌های زیادی را باز کرد؛ این مسئله برای شما هم پیش آمده است؟
بله، بارها پیش آمده است از شهید کمک خواسته‌ام و ایشان هم کمکم کرده‌است. من یک دختر دارم که یادگار شهید است به همراه دو فرزند پسر که ثمره ازدواج مجددم هستند. همیشه به شهید گفته‌ام این فرزندان سرمایه‌های زندگی من هستند همیشه کمکشان کن تا راه خطایی نروند. اکنون هم موفقیت فرزندانم را از شهید دارم.
به یاد دارم رضوانه شب کنکور خیلی اضطراب داشت. از شهید خواستم روز کنکور کنار دخترمان باشد. روزی که رضوانه را برای آزمون به دانشگاه شهید بهشتی می‌بردم، احساس می‌کردم شهید کنار رضوانه است. بعد از آزمون رضوانه گفت: «مادر من خیلی با آرامش به سؤالات جواب دادم و عالی آزمون دادم.» او در رشته ریاضی رتبه ۸۰ را کسب کرد.

منبع: روزنامه جوان

۲۰ روز با هم بودیم؛ یک عمر دنبالش گشتم + عکس بیشتر بخوانید »

دستگیری آیت الله در شب عروسی دخترش

عصر بود که ما به منزل شهید مفتح رسیدیم که ناگهان مأموران رژیم ریختند و هر سه طبقه ساختمان را اشغال کردند و گفتند تا آقای مفتح را دستگیر نکنیم، نمی‌رویم!

به گزارش مشرق، راوی خاطراتی که پیش روی شماست، داماد شهید آیت‌ا… دکتر محمد مفتح، خواهرزاده شهید آیت‌ا… دکتر بهشتی و از فعالان انقلاب اسلامی در شهر اصفهان است. با مهندس محمد پیشگاهی‌فرد به مناسبت سالروز شهادت پدر همسرش سخن گفته‌ایم، اما دامنه گفت وگو منحصر به آن بزرگ نیست و برخی سرفصل‌های تاریخ نهضت اسلامی از جمله مبارزات در شهر اصفهان را نیز در بر گرفته. محمد پیشگاهی با توجه به نسبت خویشاوندی با آیت‌ا… شهید بهشتی از سال ۱۳۴۲ و بعد از دریافت مدرک دیپلم به همراه عده‌ای از دوستان و با راهنمایی آنها وارد فعالیت‌های مبارزاتی شد و به‌خصوص در زمینه تایپ و تکثیر اعلامیه‌های امام و دیگر اعلامیه‌های انقلابی فعالیت می‌کرد که در نهایت به دستگیری او توسط ساواک در سال ۱۳۴۳ منجر شد.

وقتی ساواک شما را دستگیر کرد چه اتفاقی برایتان رخ داد؟
چند ماهی در زندان بودیم، تا به دادگاه نظامی اصفهان و سپس دادگاه تجدید نظر شیراز معرفی شدیم. ابتدا مجازات سنگینی برایمان در نظر گرفتند، ولی رژیم که می‌خواست عادی‌سازی و وانمود کند در کشور اتفاق خاصی نیفتاده است و رژیم، مخالفی ندارد، ما را آزاد کرد! از آن به بعد مبارزات را به صورت مخفی ادامه دادیم. پس از تبعید حضرت امام به ترکیه، شهید بهشتی فعالیت بسیار فشرده و مخفیانه‌ای را شروع کردند و در سطح کشور نیروهای انقلابی را شناسایی و با آنها ارتباط برقرار نمودند.

این یارگیری‌ها بیشتر در کجا و چگونه انجام می‌شدند؟
اغلب این یارگیری‌ها، در جلسات مذهبی انجام می‌شدند. حتی عده‌ای از دوستان به خاطر مخفی‌کاری‌، به انجمن‌های ضد مسیحیت و ضد بهائیت هم می‌رفتند.
فرمودید که شهید مفتح با جوانان به‌خصوص آنهایی که به مسجد قبا می‌رفتند رابطه خوبی داشتند. ایشان در مسجد قبا چه فعالیت‌هایی انجام می‌دادند؟
مسجد قبا، مخصوصاً بعد از تعطیل شدن مسجد جاوید، مسجد هدایت و حسینیه ارشاد، مهم‌ترین پایگاه انقلاب بود. شهید مفتح در رونق گرفتن مسجد قبا و به‌خصوص تعطیل نشدن آن نقش اصلی را داشتند. یادم هست در موقع سخنرانی‌ها مخصوصاً در ماه‌های رمضان و محرم و مناسبت‌های مذهبی، تمام خیابان‌های اطراف مسجد هم پر از جمعیت می‌شد.

شما چه فعالیت‌هایی داشتید؟
من هم در کنار این بزرگان، هر کاری که از دستم برمی‌آمد، انجام می‌دادم. از جمله در سال ۱۳۵۲ به توصیه شهید بهشتی و شهید مفتح تحت پوشش شرکتی به نام ایران فوکو و با همکاری عده‌ای از دانشجویان، سعی می‌کردیم برای تبعیدی‌ها وسایل مورد نیازشان را تهیه کنیم و به آنها برسانیم. از جمله این افراد، آقای پسندیده، آقای خلخالی، آقای خسروشاهی و… در استان‌ها و شهرهای دورافتاده بودند که کمک‌ها را به آنها می‌رساندیم. از دیگر فعالیت‌هایی که تحت پوشش شرکت ایران فوکو انجام می‌دادیم، برگزاری نمایشگاه کتاب در شهرهای مختلف بود که در آگاهی‌بخشی به نسل جوان تأثیر فوق‌العاده‌ای داشت. شهید بهشتی مخصوصا روی کردستان تأکید بیشتری داشتند و می‌گفتند به آنها بیشتر برسید!

از تشکیل جامعه روحانیت مبارز و نقش شهید مفتح در آن چه خاطره‌ای دارید؟
بزرگانی چون شهید مطهری، شهید باهنر، شهید مفتح، مرحوم ‌هاشمی رفسنجانی، مرحوم مهدوی کنی و مرحوم موسوی اردبیلی با همفکری و همراهی یکدیگر، جامعه روحانیت مبارز را بنا نهادند که در سازماندهی تظاهرات و حرکت‌های مردمی، گردآوری اطلاعات و ایجاد ارتباط با بخش‌هایی از بدنه رژیم و به‌خصوص ارتش، نقش به‌سزایی را ایفا کرد.

با ارتش؟
بله، یک روز به منزل شهید مفتح رفتم و در آنجا سرگرد اقارب‌پرست را دیدم. ایشان را از اصفهان می‌شناختم و وقتی رفت، قضیه را از شهید مفتح پرسیدم. ایشان گفتند آقای اقارب‌پرست رابط بین جامعه روحانیت و ارتش است و اطلاعات و اخبار آنجا را به ما می‌رساند. جامعه روحانیت از هر فرصتی برای آگاهی‌بخشی به جوانان استفاده و تلاش می‌کرد جلوی انحرافات را بگیرد و مردم را با معارف حقیقی اسلام آشنا کند. از جمله فرصت‌هایی که جامعه روحانیت مبارز از آن نهایت استفاده را کرد، شهادت حاج‌آقا مصطفی خمینی بود. پس از تغییر ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق و ضربات سنگین رژیم بر بدنه انقلابی جامعه، یأس فلج‌کننده‌ای بر جوانان مبارز مستولی شد. رژیم هم از این یأس نهایت استفاده را کرد و به اختلافات بین دو جریان روحانیت در سال ۱۳۵۶ دامن می‌زد. شهادت حاج‌آقا مصطفی در این فضا، همچون شعله‌ای بود که به خرمن افسرده جامعه خورد و چنان آتشی را برافروخت که رژیم را در خود سوزاند و خاکستر کرد! ناگهان جامعه در اثر این شهادت به حرکت در آمد و از آن مقطع به بعد، دیگر جریان تظاهرات، تحصن‌ها و اعتصابات متوقف نشد. جامعه روحانیت مبارز در انسجام و تشکل این حرکت‌ها، نقش تعیین‌کننده‌ای داشت و با هوشیاری از این رویداد بهره‌برداری و در سراسر کشور مراسم‌های چهلم حاج‌آقا مصطفی را برگزار کرد.

فضای اصفهان، خاص و متفاوت است. از قدیم جریان مذهبی اصفهان دو گونه بوده، یکی جریان هوشیار مذهبی ـ سیاسی و یک جریان صرفا مذهبی و بی‌توجه به فعالیتهای سیاسی که هر کدام نمادهایی داشتند. نظر شما در این مورد چیست؟
در حوزه جریان‌های دینی معتقد به مبارزه ممکن بود بعضی از حرکتها، حرکتهای خاصِ فردی بوده باشد. شهید بهشتی این حرکت‌ها را جمع و بین آنها ارتباط برقرار و خودشان کار را هدایت می‌کردند و پیش می‌بردند. این امر مسبوق به سابقه بود. در جریان نهضت ملی و حمایت عمومی از دکتر مصدق و آیت‌ا… کاشانی، شهید بهشتی طلبه جوانی بودند و در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ در خیابان چهارباغ اصفهان، جمعیتی جمع شد و ایشان سخنرانی مفصلی کردند. شخصیت‌های دیگری نیز بودند که حامی مبارزه محسوب می‌شدند؛ مثل مرحوم آیت‌ا… خادمی که از یاران امام و تقریبا هم‌دوره ایشان و مجتهد بزرگ اصفهان بودند. ایشان هم در آن سالها، بخشی از فعالیت‌ها، از جمله مبارزات بازاری‌ها و متدینان اصفهان را شکل می‌دادند. در خرداد سال ۱۳۴۲، اصفهان واقعا متحول شده و فضای گسترده‌ای در زمینه حمایت از انقلاب شکل گرفته بود. منتها موضوع مهم این است که شهید بهشتی فعالیت‌های فردی افراد و جریان‌های گوناگون را که دیگر نمی‌توانست به آن شکل ادامه پیدا کند، جمع و برای آنها برنامه‌ریزی می‌کردند. طبیعتا این وضعیت در شهرستان‌های دیگر هم بود.

ماجرای مخالفت طیفی از روحانیون با شهید مطهری و شهید مفتح در آن مقطع چه بود؟
طیفی از روحانیون به‌خصوص وعاظ تهران، از موضعگیری‌های شهید مطهری در مورد حجاب و از طرفداری شهید مفتح از دکتر شریعتی دلخور بودند و می‌گفتند: اگر اینها زیر اعلامیه سراسری برای ختم حاج‌آقا مصطفی را امضا کنند، آنها امضا نخواهند کرد! شهید بهشتی قاطعانه در برابر این قضیه ایستادند و در نتیجه دو مجلس جداگانه ختم، یکی توسط وعاظ تهران در مسجد عزیزا… و یکی توسط جامعه روحانیت مبارز در مسجد ارک برگزار شد. حقیقتا مجلس تاریخی و باشکوهی شد. ابتدا قرار بود آقای معادیخواه در آن مجلس صحبت کند، ولی من به شهید مفتح گفتم: عده‌ای از جوانان، به‌خصوص کسانی که با ایشان در زندان بودند، نسبت به عملکرد ایشان انتقاد دارند. از آنجا که قرار است متن این سخنرانی چاپ و در سراسر کشور توزیع شود، به نظر من ایشان گزینه مناسبی نیست. ایشان گفتند من که خودم ممنوع‌المنبر هستم، کسی را نداریم که بتواند این کار را انجام بدهد. من آقای حسن روحانی را پیشنهاد کردم و گفتم خودم ده شب در اصفهان پای منبر ایشان بودم. شهید مفتح با شهید بهشتی تماس گرفتند و قضیه را برای ایشان تعریف کردند. شهید بهشتی گفتند آقای روحانی شاگرد آقای مطهری و طلبه بااستعدادی است. بعد هم با آقای مطهری مشورت کردند و ایشان گفتند: آقای روحانی گزینه بسیار مناسبی است. سرانجام آقای روحانی آمدند و سخنرانی تاریخی و بسیار عجیبی شد. در آنجا آقای روحانی برای اولین بار برای آیت‌ا… خمینی، لفظ امام را به کار بردند که به‌سرعت فراگیر شد.
آیا هنگام برگزاری مراسم تاریخی نماز عید فطر سال ۱۳۵۷ در تهران بودید؟ از آن روز چه خاطره‌ای دارید؟
من آن روز در تهران نبودم، ولی شرح مفصل آن روز را از شهید بهشتی و شهید مفتح شنیدم. شهید مفتح در آخرین شب ماه رمضان سال ۱۳۵۷، مردم را برای اقامه نماز عید فطر در تپه‌های قیطریه دعوت می‌کنند. ساواک بلافاصله اعلامیه‌ای را پخش می‌کند که در غیبت امام زمان(عج) اقامه نماز جماعت عید فطر جایز نیست، اما شهید مفتح با هوشیاری این توطئه را خنثی و اعلام می‌کنند ما مقلد امام خمینی (ره) هستیم و فتوای ایشان را می‌دانیم و این حرف ابداً صحیح نیست و نماز جماعت با شکوه هر چه تمام‌تر برگزار خواهد شد. همین‌طور هم می‌شود. در آن مراسم شهید باهنر سخنرانی مفصلی درباره اوضاع کشور و عزم روحانیت برای تغییر اوضاع ایراد می‌کنند و در پایان سخنرانی هم اعلام می‌کنند: برای بزرگداشت شهدای تهران و ایران، روز پنجشنبه عزای عمومی و تعطیل است! پس از برگزاری باشکوه نماز عید فطر، راهپیمایی عظیمی در میان تدابیر امنیتی رژیم انجام می‌شود. در این مراسم شهید مفتح در دوراهی قلهک، توسط مأموران رژیم مجروح و روانه بیمارستان می‌شوند. اداره بقیه راهپیمایی را شهید بهشتی به عهده می‌گیرند و در میدان آزادی سخنرانی پرشوری را ایراد و نماز ظهر را
اقامه می‌کنند.

قضیه دستگیری شهید مفتح چه بود؟
ایشان در اثر جراحات وارده، در روز راهپیمایی در بیمارستان بستری بودند. در روز ۱۶ شهریور قرار بود مراسم عروسی دختر دوم ایشان برگزار شود و ما از اصفهان برای شرکت در مراسم آمدیم. اعضای خانواده صلاح نمی‌دانستند شهید مفتح از بیمارستان بیایند، ولی ایشان گفته بودند باید در مراسم عروسی دخترشان شرکت کنند! عصر بود که ما به منزل شهید مفتح رسیدیم که ناگهان مأموران رژیم ریختند و هر سه طبقه ساختمان را اشغال کردند و گفتند تا آقای مفتح را دستگیر نکنیم، نمی‌رویم! من و برادر شهید مفتح، خودمان را به سر خیابان رساندیم که نگذاریم ایشان وارد خانه بشوند، اما دیدیم مأموران ماشین ایشان را محاصره کرده‌اند. من و عده دیگری سعی کردیم مانع شویم و نگذاریم ایشان را ببرند. اما سخت تحت ضرب و شتم مأموران قرار گرفتیم و ایشان را بردند! شهید مفتح فرمودند: همین امشب مراسم را برگزاری کنید و نگذارید عروسی به هم بخورد. ما هم طبق دستور ایشان همین کار را کردیم. شهید مفتح دو ماه بعد و در دولت شریف امامی که دولت خود را دولت آشتی ملی نامیده بود، آزاد شدند.

یکی از فرازهای مهم دوران انقلاب راه‌پیمایی‌های مهم روزهای تاسوعا و عاشورای سال ۵۷ بود. درباره چند و چون برگزاری این راه‌پیمایی‌ها، حرف و حدیث‌های زیادی وجود دارد. شما از آن ایام چه خاطره‌ای به یاد دارید و تحلیل شما چیست؟
یک هفته قبل از تاسوعای سال ۱۳۵۷، اعضای جامعه روحانیت مبارز از جمله شهید مطهری، شهید بهشتی، شهید باهنر، آیت‌ا… مهدوی کنی، آیت‌ا… خامنه‌ای، آیت‌ا…‌هاشمی رفسنجانی و در طبقه دوم منزل شهید مفتح تشکیل جلسه دادند و در پایان جلسه قرار شد همراه شهید مفتح، پسرشان آقا مهدی و برادرشان حسین آقا به منزل مرحوم آیت ا… طالقانی برویم و از ایشان بخواهیم پایین اعلامیه راه‌پیمایی تاسوعا را که همه اعضای جامعه روحانیت آن را امضا کرده بودند، امضا کنند. آیت‌ا… طالقانی به شهید مفتح بسیار اکرام و احترام کردند، ولی با وجود اصرار ایشان، حاضر نشدند پای اعلامیه را امضا کنند و لذا آن اعلامیه با امضای اعضای جامعه روحانیت چاپ و منتشر شد. البته اطرافیان آقای طالقانی اعلامیه جداگانه‌ای را از ایشان چاپ و منتشر کردند.

از شهادت آیت ا… مفتح چگونه باخبر شدید؟
در آن ایام، مدیر صدا و سیمای اصفهان بودم و آن روز اتفاقاً به خاطر مشغله کاری زیاد، نرسیده بودم به اخبار گوش بدهم. ساعت حدود نه و نیم صبح بود که منشی آمد و از من پرسید: آیا اخبار را شنیده‌ام. من گفتم: نه و او رفت. چند دقیقه بعد مدیران و معاونین آمدند و سعی کردند آرام آرام به من بفهمانند که به جان دکتر مفتح سوء قصد شده است و در حال حاضر در بیمارستان هستند. هنوز خبر شهادت ایشان از طریق صدا و سیما پخش نشده بود. به خانه رفتم و سعی کردم خبر را آرام آرام به همسرم بدهم. با هواپیما به تهران آمدیم و وقتی سیل جمعیت سیاه‌پوش را جلوی منزل شهید مفتح دیدیم، متوجه شدیم چه اتفاقی افتاده است.

فعالیت سیاسی ممنوع!
محمد پیشگامی‌فرد اشاره می‌کند که عده‌ای از جوانان انقلابی به انجمن ضد بهائیت و حجتیه پیوستند. او درباره این جریان و علت مخالفت انجمن با فعالیت‌های سیاسی توضیح می‌دهد: انجمن به خاطر مرکزیت مرحوم آقای حلبی مخالف یا ضد امام نبود، اما به اعضا اجازه کوچک‌ترین فعالیت سیاسی را نمی‌داد و حتی از اعضا تعهد کتبی می‌گرفت که وارد سیاست نشوند! ساواک هم این قضیه را مستمسک قرار داده بود و افرادی را که اهل مبارزه بودند، تشویق می‌کرد برای مبارزه با بهائیت به این انجمن بپیوندند. حتی در سال ۱۳۴۴ که مرا دستگیر و دادگاهی کردند، به من گفتند: تو که این‌قدر با استعداد هستی، چرا نمی‌روی در انجمن حجتیه فعالیت کنی؟ اینها هم که دارند برای اسلام و امام زمان(عج) فعالیت می‌کنند. همین فضا باعث شد که بچه‌ها دچار دلزدگی شوند و در انجمن حجتیه نمانند.

وصلت با خانواده دکتر مفتح

محمد پیشگاهی فرد، همسر دختر آیت‌ا… مفتح است. داستان این وصلت به همان سال‌های مبارزه برمی‌گردد و روحیه انقلابی پیشگاهی‌فرد که خواهرزاده آیت‌ا… بهشتی است در این زمینه بی‌تاثیر نبود. او درباره چگونگی این وصلت می‌گوید:
من شهید آیت‌ا… مفتح را از سال‌های قبل از طریق کتاب‌هایشان می‌شناختم. سال ۴۸ پدرم فوت شدند و شهید بهشتی که در آن موقع در آلمان بودند، برایم نامه تسلیتی فرستادند و گفتند: نگران چیزی نباش، من هر کاری که از دستم بربیاید برای تو انجام می‌دهم. ایشان وقتی از آلمان برگشتند در منزلی اقامت کردند که به منزل شهید مفتح بسیار نزدیک بود و در نتیجه مراوده بین این دو خانواده برقرار شد. سال ۵۰ قضیه ازدواجم مطرح شد و شهید بهشتی که می‌دانستند شهید مفتح دخترِ دم بختی دارند، از ایشان پرسیدند: آیا اجازه دارند مرا معرفی کنند؟ شهید مفتح خیلی صریح و بی‌رو در بایستی پرسیدند: اگر دختر خودشان دم بخت بودند مرا به عنوان داماد انتخاب می‌کردند؟ و شهید بهشتی پاسخ دادند: بی‌تردید این کار را می‌کردند. شهید مفتح که چنین پاسخ قاطعی را از شهید بهشتی دریافت کردند، گفتند: پس جای سؤال و تردیدی نیست. خانواده شهید مفتح در قم بودند. شهید بهشتی مرا خواستند و گفتند: مادرم را برای خواستگاری به قم بفرستم و اگر طرفین موافقت خود را اعلام کردند، باقی کارها را به ایشان بسپارند. واقعا هم همین کار را کردند و مثل یک پدر واقعی هر کاری را که لازم بود انجام دادند.

مهریه دختر شهید مفتح
داماد آیت‌ا… مفتح این طور روایت می‌کند: شهید مفتح تعیین مهریه و سایر موضوعات را به خود شهید بهشتی واگذار کردند. ایشان هم مهریه را یک جلد قرآن، ۱۵ هزار تومان
و یک و نیم دانگ از منزل ما در اصفهان قرار دادند و من، شهید مفتح و شهید بهشتی پای ورقه را امضا کردیم. خطبه عقد را هم آیت‌ا… آملی، از بستگان دکتر بهشتی از طرف ما و آیت‌ا… زنجانی از طرف خانواده خانم خواندند. شهید بهشتی حتی برای خرید وسایل منزل هم با من همراهی کردند.

شروط پدر عروس
داماد روایت می‌کند که آیت‌ا… مفتح برای ازدواج با دخترش هیچ شرط خاصی تعیین نکرده بود و فقط از کار و تحصیل داماد پرسیده بود و از او خواسته بود که از دخترش خوب مراقبت کند. داماد دکتر مفتح اما بعید می‌داند در حدی که ایشان توقع داشته از عهده این کار برآمده باشد.

آیت‌ا… مفتح از نگاه دامادش
فروتنی، مهربانی و محبت شهید مفتح، اولین چیزی بود که هر فردی متوجه و جذب آن می‌شد. چهره گشاده و لبخند پرمحبت‌شان، بسیار دلگرم‌کننده بود. برای همه از کوچک و بزرگ احترام قائل می‌شدند و ذره‌ای تکبر در ذات ایشان نبود. به همین دلیل هم جوان‌ها خیلی زود جذب ایشان می‌شدند. مرحوم آقای پرورش همیشه می‌گفتند: من در تهران با افراد زیادی آشنا هستم و وقتی از اصفهان می‌آیم، خیلی جاها هست که می‌توانم بروم، ولی تنها جایی که می‌دانم با روی گشاده مرا می‌پذیرند و بدون رودربایستی و معذب بودن می‌توانم بروم و بمانم، خانه آقای مفتح است! انسان از هر طبقه و صنفی که بود، خیلی زود با ایشان مأنوس می‌شد و در کنارشان می‌نشست و ساعت‌ها درددل می‌کرد. ایشان مخصوصا جوان‌ها را خیلی دوست داشتند و می‌فرمودند: «وقتی به مسجد قبا می‌روم و شور و شوق جوان‌های انقلابی را برای درک معارف دینی و مسائل انقلابی می‌بینم، دلم گرم و خیالم راحت می‌شود که این کشور با داشتن چنین جوانانی آسیب نخواهد دید».

شهید مطهری در نگاه شهید مفتح

داماد شهید مفتح درباره نگاه و احساس او به شهید مطهری می‌گوید: فوق‌العاده به شهید مطهری اعتقاد داشتند و حرف ایشان برای شهید مفتح حجت بود. خبر شهادت ایشان ضربه بسیار سنگینی برای شهید مفتح بود و دائما می‌گفتند: نفر بعدی من هستم! موقعی که شهید مطهری از پاریس و دیدار امام برگشتند، شهید مفتح با ایشان تماس گرفتند و خواستند به ملاقات‌شان بروند. شهید مطهری گفتند: بیایید با هم به عیادت آیت‌ا… موسوی زنجانی برویم، ایشان بیمارند. شهید مفتح از من خواستند همراهی‌شان کنم. در بین راه صحبت از اطرافیان امام شد و شهید مطهری فرمودند: نگرانم، چون اینها کمترین اعتقادی به فقه ندارند، اما امام فرمودند: نگران نباشید، همه چیز ان‌شاءا… درست می‌شود، چون شما هستید. از این گفته امام کاملا مشخص است که با وجود یارانی چون شهید مطهری، چقدر آینده را روشن و مسائل را قابل حل می‌دانستند.

اعتقاد شهید بهشتی به فعالیت تشکیلاتی
پیشگامی‌فرد در ادامه به این نکته اشاره می‌کند که چرا برخی معتقدند افرادی چون شهیدان آیت‌ا… مطهری و آیت‌ا… بهشتی به دلیل این‌که به زندان نرفتند یا زندان‌های طولانی مدتی را تحمل نکردند، انقلابی و اهل مبارزه محسوب نمی‌شوند.
او در این باره می‌گوید: شهید بهشتی ویژگی خاصی داشت که قائل به ایجاد تشکیلات مخفی و حساب شده بود. ایشان می‌خواست افراد متدین و انقلابی را در سراسر کشور رصد کند. اعتقاد به کار تشکیلاتی، جزو ذات ایشان بود و بعد از انقلاب هم جلوه‌های این ویژگی را، در اداره مجلس خبرگان و تأسیس و اداره حزب جمهوری اسلامی مشاهده کردیم. ایشان از همان ابتدا و از سال‌های ۱۳۴۱ و ۱۳۴۲ این ویژگی را داشت و هر وقت به اصفهان می‌آمد، در منزل پدربزرگ ما با نیروهای مبارز اصفهان جلساتی را برگزار می‌کرد. از جمله افرادی که در این جلسات شرکت می‌کردند، مهندس محمد غرضی بود که در آن زمان دانشجوی دانشگاه تهران و از جمله کسانی بود که با شهید بهشتی تماس زیادی داشت و بخشی از فعالیت‌های دانشگاهی شهید بهشتی توسط ایشان انجام می‌شدند.

*روزنامه جام جم

دستگیری آیت الله در شب عروسی دخترش بیشتر بخوانید »