شهید

یک سرباز ارتش: فراتر از توان‌مان جنگیدیم

یک سرباز ارتش: فراتر از توان‌مان جنگیدیم



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، اکنون که سال‌ها از دفاع‌مقدس می‌گذرد، هر کدام از یادگاران آن دوران بخشی از گنجینه خاطراتشان را بر سینه دارند که وظیفه ما اهالی رسانه، نشستن پای صحبت‌های این یادگاران جنگ و ثبت خاطرات‌شان برای ماندگاری در تاریخ است. متن زیر ماحصل گفت‌وگوی ما با جانباز مهدی شکوری است که اکنون ۵۳ سال دارد و در سال ۶۴ به‌عنوان سرباز به جبهه‌های جنگ رفته است.

۴۵ روز آموزشی

سال ۶۴ وقتی تصمیم گرفتم به جبهه بروم، ۱۸ ساله بودم. آن زمان اعزام‌ها نظم و نسخ خاصی گرفته بود و هر رزمنده دوره‌ای را به‌عنوان آموزشی سپری می‌کرد. من هم پس از ۴۵روز آموزشی راهی مناطق عملیاتی شدم. اولین جایی که اعزام شدیم قصرشیرین بود. در آنجا اغلب عملیات‌ها محدود و ایذایی انجام می‌گرفت. تعداد این عملیات‌ها در طول سال نسبت به عملیات بزرگ جنوب بسیار بیشتر بود. در یکی از همین عملیات‌ها ما ساعت دو نصفه شب وارد عملیات شدیم. نمی‌دانم دشمن چطور از عملیات ما باخبر شده بود که یک دفعه شروع به تیراندازی به طرف‌مان کرد. ما در پایین بلندی قرار داشتیم و دشمن روی ارتفاعات بود. منور می‌زدند و منطقه را مثل روز روشن کرده بودند.

دو نارنجک

در اثنای درگیری فرمانده‌مان برادری به نام آقای حسینی بود. ایشان رو به من گفت شکوری اگر همین طور بمانیم تا صبح یا همه‌مان شهید می‌شویم یا اسیر، فقط همینقدر می‌دانم که کسی سالم نمی‌ماند. من گفتم اگر هوایم را داشته باشید، شاید بتوانم کاری انجام بدهم. حسینی پرسید می‌خواهی چه کار کنی. گفتم اگر قرار باشد همه ما شهید بشویم، پس بهتر است یک نفر کشته بشود و باقی نجات پیدا کنند. پیش خودم تصمیم گرفته بودم تا به قیمت جانم هم که شده کاری انجام بدهم. بلند شدم و دو نارنجک به طرف سنگر کمین دشمن که یک نفس به سمت‌مان تیراندازی می‌کرد، انداختم. تیربارچی دشمن که انگار جا خورده بود کمی مکث کرد. شاید انتظار نداشت ما تا این حد به آن‌ها نزدیک شده باشیم. بعد از پرتاب نارنجک دوباره سرجایم دراز کشیدم. بچه‌ها که از مکث تیربارچی دشمن کمی به خودشان آمده بودند، الله‌اکبر گفتند و همگی از جا بلند شدند و به طرف سنگرهای دشمن تیراندازی کردند.

نصرت الهی

خدا در قرآن می‌فرماید اگر مؤمنان برای من قدم بردارند و بجنگند، من هم آن‌ها را یاری می‌دهم. همین‌طور هم شد. ما ساعت دو به کمین دشمن خورده بودیم و تا ساعت چهار صبح یعنی دو ساعت جنگیدیم و قبل از اینکه هوا روشن بشود، خدا ترس به دل دشمن انداخت و آن‌ها سنگرهای‌شان را یا رها کردند یا اینکه همگی کشته شدند و ما توانستیم به خط دشمن نفوذ کنیم. فرمانده‌مان گفته بود اگر به همان حالت بمانیم، همگی‌مان اسیر می‌شویم، ولی با نصرت الهی ما بر دشمن پیروز شدیم و توانستیم چیزی در حدود ۲۰ الی ۲۵ اسیر بگیریم.

فراتر از انتظار

اینکه می‌گویند دفاع‌مقدس میدان بروز استعدادها بود، واقعاً درست است. من در آن عملیات به‌عنوان تک‌تیرانداز حضور داشتم، ولی وقتی که کار به نبرد با تانک‌های دشمن رسید، خیلی از ما سربازها اسلحه‌های خودمان را کنار گذاشتیم و با آرپی‌جی به مصاف تانک‌های دشمن رفتیم. عراقی‌ها شیوه کارشان اینطور بود که اگر خطی را از دست می‌دادند، با روشنایی هوا با تانک‌های‌شان پاتک می‌زدند. آنجا هم چند تانک عراقی سعی کردند دوباره خط سقوط کرده‌شان را پس بگیرند، اما به یاری خدا و با همراهی رزمنده‌ها، آنقدر مقابل تانک‌های‌شان مقاومت کردیم و چند تایی از آن‌ها را زدیم، تا اینکه تانک‌ها هم کاری از پیش نبردند و عقب‌نشینی کردند.

در همین عملیات من مجروح شدم. می‌خواستم یک تانک دشمن را بزنم که ناگهان دیدم روی زمین ولو شده‌ام! نگو تانک زودتر از من شلیک کرده بود. از تمام سر و صورت و دست‌هایم خون می‌آمد. بچه‌ها من را به خط عقب منتقل کردند، اما، چون پاتک‌های دشمن ادامه داشت، دوباره به منطقه عملیاتی برگشتم و به همراه دیگر همرزمانم چندین روز پاتک‌های دشمن را پس زدیم. جنگ ما یک دفاع‌مقدس بود و این تقدسش هم به نفس گرم انسان‌هایی بود که سعی می‌کردند با اعتقادات‌شان بجنگند و به‌عنوان یک رزمنده مکتبی، از ارزش‌ها دفاع کنند. همین انگیزه‌های معنوی بود که باعث می‌شد هر رزمنده‌ای فراتر از قدرت جسمی‌اش بجنگد و دشمن را به تعجب و تحسین وابدارد.
*
جوان آنلاین



منبع خبر

یک سرباز ارتش: فراتر از توان‌مان جنگیدیم بیشتر بخوانید »

دیدار عامل انفجار بریجتون با امام خمینی +‌ عکس

دیدار عامل انفجار بریجتون با امام خمینی +‌ عکس


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار شهید نادر مهدوی ( حسین بسریا) در ۱۳۴۲/۳/۱۴ در خانوده‎ای مستضعف امّا متدیّن در روستای نوکار، از توابع دهستان بحیری در شهرستان دشتی واقع در استان بوشهر دیده به جهان گشود. او ششمین فرزند خانواده بود.

شهید نادر مهدوی (حسین بسریا) در ۱۳۴۲/۳/۱۴ ه- ش در خانوده‎ای مستضعف امّا متدیّن و پرهـیزکار در روستای نوکار، از توابع دهستان بحیری” در شهرستان دشتی” واقع در استان بوشهر” دیده به جهان گشود. او ششمین فرزند خانواده بود. 

در سال دوم دبستان بود که به مکتب رفت و قرآنِ کریم، این کتاب هدایتگر الهی را به مدد علاقه وافر و هوشِ سرشارِ خود، در عرض مدتِ تنها بیست و پنج روز نزد آقای علی فقیه خــتم نمود. در همین سال بود که خانواده وی از روستای نوکار، به روستای بحیری مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند. 

شهید مهدوی، با ذکاوت و تیزبینیِ توأم با حقیقت‎طلبی، ضمنِ اهتمام به تحصیل، تمامی رخدادهای نهضتِ انقلابی و فـراگـیر آحاد ملت را تیزبینانه و کنجکاوانه جویا می‎شد و درباره آنها به کنکاشِ دقیق می‎پرداخت. مشکلاتِ اقتصادی، دوریِ راه از منزل تا مدرسه و به خصوص پرداختن به فعالیت‌های پیگیر و گسترده انقلابی، سبب شد تا شهید، در پایه دوم راهنمایی به‎ناچار، ترکِ تحصیل نماید.

پس از ترک تحصیل، به جهت سامان‎بخشی به وضع معیشتی خود و کمک به والدینش، در مغازه ای که از ملکِ پدر و تنها بردارش فراهم ساخته بود، مشغول به کار شد و در کنار کار ، فعالیت‌های انقلابی خود را نیز کماکان با بصیرت و علاقمندیِ فراوان، دنبال کرد.

انقلاب که پیروز شد او در تاریخ ۵/۹/۱۳۵۸ به عنوان بسیجیِ ویژه، به عضویت بسیج درآمد.   با شروعِ جنگِ تحمیلی، کار را رها کرد تا عملاً هیچ ‎مانعی در راه فعالیت‌های شبانه‎روزی و خستگی‎ناپذیرش در مسیر خدمت به نهالِ نوپای انقلاب شکوهمند اسلامی، وجود نداشته باشد. از همین‎رو با عزمی مصمّم به خانواده‎اش گفت: با وقوع جنگ تحمیلی عراق علیه میهن اسلامی‎مان ایران، من دیگر حاضر به ادامه فعالیت در مغازه نیستم و به هر طریقی شده باید وارد عرصه خدمت در جبهه‎های جنگ شوم.” در این هنگام، او نوجوانی هفده‎ساله بود.

۱/۲/۱۳۶۰ رسماً در نهاد مقدس سپاه، استخدام و در پادگان آموزشی شهید عبدالله مسگرِ شیراز آموزش اولیه پاسداری را گذراند. به عنوانِ اولین مأموریت، در ۲۱/۵/۱۳۶۰، به تهران اعـزام شد و تا تاریخ ۲۰/۷/۱۳۶۰، در جهت مبارزه بی‎امان با گروهک‌های ملحد و منافقینِ از خدا بی‎خـبر، خدمات شایانی را به انجام رسانید.

پس از بازگشت از تهران و قبل از انجام عملیات طریق‎القدس، شهید مهدوی مأموریت یافت تا به همکاری با سپاه اهواز بپردازد. 

حضور شهید در عملیات فتح بستان، بیش از یکروز به طول نینجامید زیرا یکی از صمیمی‎ترین دوستانش به نام شهید نعمت الله تهمتن، در این عملیات به شهادت رسید و شهید مهدوی مأموریت یافت تا پیکر مطهر این شهید را به زادگاهش برگرداند. 

شهید مهدوی پس از بازگشت به سِمَت معاون فرمانده سپاه جم منصوب شد و بعد از دو سال خدمت در سپاه جم، به سپاه بوشهر بازگشت و به سِمَت فرمانده عملیات سپاه خارک منصوب گردید.

شهید مهدوی در سال ۱۳۶۱، با دختری مؤمنه از روستای بحـیری به نام خانم سکینه جوکار ازدواج کرد. مدت این زندگی مشترک، پنج سال بود و تنها حاصل آن، دخـتری است به زهرا مهـدوی که چهل روز پس از شهادتِ پرافتخار پدرش به دنیا آمد. 

در جریان اعزام طرح لبیک یا امام” در سال ۱۳۶۳، شهید مهدوی به عنوان مسؤول، همراه با رزمندگان اسلام اعزامی از جزیره خارک، عازم دشت‎عباس گردید و در آنجا مسؤولیت فرماندهی گروهان را به عهده گرفت.

پس از آن، گروهان دریاییِ ناوتیپ امـیرالمؤمنین(ع) را بنیانگذاری کرد و خود، فرماندهی این گروهان را عهده‎دار گردید. 

با شروع عملیات بدر، شهید مهدوی با گروهان دریاییِ تحت امر خود، فعّالانه و با رشادت تمام، در این عملیات شرکت جست و حماسه‏‎های به یادماندنی را از خود به نمایش گذاشت. 

پس از پایان موفقیت‎آمـیز عملیات بدر، در سپاهِ بوشهر، تصمیم به تشکیل ناوگروه دریایی گرفت و آن را «ذوالفقار» نام نهاد. ناوگروه دریایی ذوالفقار، وابسته به منطقه دوم نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و شهید تا زمان شهادت، فرماندهی آن را به عهده داشت.

این یگان رزمی تازه تأسیس در عملیات والفجر ۸ مسؤولیت تدارک نیروهای رزمی به وسیله شناورها را داشت که آن را به نیکوترین وجه، انجام داد. پس از آن در مناطق عملیاتی والفجر ۸ در راستای ماموریت سپاه، نقش موثری در ردگـیری ناوها و ناوچه‎های دشمن، جلوگـیری از فعالیت نیروی دریایی عراق و نیز مین‎گذاری در کانال خورعبدالله داشتند.

شهید در عملیات کربلای۳ که در ۱۱/۰۶/۱۳۶۵ آغاز شد حضوری موثر و مبتکرانه داشت که منجر به فتح اسکله و پایانه نفتی الامیه عراق گـردید. 

شهید مهدوی به عنوان فرمانده ناوگروه دریایی ذوالفقار، از زمان ورود آمریکایی ها به خلیج‌فارس تا زمان شهادت، لحظه‌ای از نبرد بی‌امان با این جنایتکاران نیاسود و تمام توان و استعداد خود را در این‌راه به کار بست. او طی این مدت، عملیات‌ بسیاری را علیه آمریکایی‌های متجاوز ترتیب داد.

در تیرماه سال ۱۳۶۶ که اولین کاروان از نفتکشهای کویتی با پرچم آمریکا (نفتکش کویتی اَلرَّخاء با نام مبدّل بریجتون) و اسکورت کامل نظامی توسّط ناوگان جنگی این کشور با تبلیغات رسانه ای گسترده به راه افتاد، در فاصله ۱۳ مایلی غرب جزیره فارسی، در اثر برخورد با مین های کار گذاشته شده توسّط سردار شهید مهدوی و یارانش، منفجر شد به طوریکه حفره ای به بزرگی ۴۳ متر مربّع در بدنه آن ایجاد گردید. پس از اقدام دلیرانه سردار شهید مهدوی و همرزمانش در انفجار کشتی بریجتون، به پاس قدردانی از این عزیزان، به دیدار با حضرت امام نائل شدند.

در عصر روز ۱۶/۰۷/۱۳۶۶ سردار شهید نادر مهدوی همراه با تنی چند از همرزمانش، جهت انجام گشت زنی و حفاظت از آبهای نیلگون خلیج فارس، با استفاده از دو فروند قایق تندرو توپدار و یک فروند ناوچه به سمت جزیره فارسی حرکت می کنند. پس از اقامه نماز مغرب در جزیره فارسی، مورد تهاجم نیروهای آمریکایی قرار می گیرند. نیروهای آمریکایی با چند فروند بالگرد بزرگ کبری به نام MS۶ به ناوگروه حمله کرده و رادار پایگاه فرماندهی را منهدم می کنند که ارتباط ناوگروه با مرکز به کلّی قطع می شود.

پس از پانزده دقیقه درگیری شدید، با استفاده از یک فروند موشک استینگر، یکی از این بالگردها را منفجر می سازد. با این وجود تنها ناوچه طارق که سردار شهید مهدوی بر آن سوار بود، سالم مانده بود و دو قایق دیگر هدف قرار گرفته و در آتش می سوختند. نادر می توانست به سلامت از میدان بگریزد اما با رشادت و مردانگی تمام در پی گرفتن زخمی ها و پیکرهای مطهّر شهدا از آب برمی آید. آنها با همه توان سعی می کردند که اجازه ندهند تا بالگردهای آمریکایی به طرف آنها نزدیک شوند اما کار سختی بود زیرا این بالگردها بسیار کم صدا بودند و موقعیت یابی آنها در آسمان بسیار مشکل بود. نادر مهدوی و بیژن گرد و چهار نفر دیگر پس از بیست دقیقه رزم جانانه و مردانه، زنده به چنگال دشمن می‌افتند. 

بالأخره پس از گذشت شش روز، پیکرهای مطهر شهدا و اسرا از مسقط پایتخت کشور سلطان‌نشین عمان تحویل گرفته شد و از مرز هوایی وارد فرودگاه مهرآباد تهران گردید. 

هنگامی که جنازه مطهرش به خاک پاک میهن رسید، دست ها و پاهایش به صورت خیلی محکم بسته شده بود و نشان می داد که دشمن، حتّی از جسم بی جان این سردار شهید نیز می ترسید. نادر بر عرشه ناو جنگی یو. اس. اس. چندلر آماج شکنجه‌های وحشیانه دشمن قرار می‌گیرد و سینه‌اش با میخ های بلند آهنین سوراخ می‌شود و بدین ترتیب مظلومانه به شهادت می‌رسد.

جنازه مطهر شهید با شکوه خاصی بر دوش هزاران تن از امت حزب‌الله در مقابل لانه جاسوسی آمریکا تشییع و سپس به بوشهر انتقال یافت. در آنجا نیز پیکر پاک شهید مجدداً بر دوش جمعیت انبوه مردم شهیدپرور تشییع شد و پس از آن جهت خاک‌سپاری به زادگاهش روستای بحــیری بازگشت. مردم روستا با شور و شکوهی خاص و به نحو کم‌نظیری به استقبال پیکر غرقه‌به‌خون سردار شهیدمهدوی رفتند و این پیکر گلگون‌کفن را پس از تشییع تا گلزار شهدای روستا، چون گوهری بهشتی به صدف خاک سپردند.



منبع خبر

دیدار عامل انفجار بریجتون با امام خمینی +‌ عکس بیشتر بخوانید »

عکس/ بدون شرح

عکس/ بدون شرح


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق، آن چه می بینید، سه نما است از « شهید سید ابراهیم شجیعی»، فرمانده  گردان عبدالله از لشکر ۵ نصر. تمامی تصاویر، در حد فاصلی کمتر از یک دهه به ثبت رسیده اند. هر توضیحی اضافه است.

روحمان با یادش شاد

هدیه به روح بلندپروازش صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



منبع خبر

عکس/ بدون شرح بیشتر بخوانید »

«حاج قاسم» روز قبل از شهادتش چه جلسه مهمی داشت؟ + عکس

به گزارش مشرق، زینب سلیمانی دختر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در صفحه اینستاگرام خود، روایتی خواندنی از آخرین فعالیت‌های پدر شهیدش را یک روز پیش از شهادت از زبان مسئول ستاد لشکر فاطمیون منتشر کرد.

در متن این پست آمده است:

“آخرین روز «شهیدحاج قاسم» در سوریه چگونه گذشت؟

مسول ستاد لشکر فاطمیون به روایت آخرین ساعات زندگی شهید سردار حاج قاسم سلیمانی پرداخته است و از حال و هوای آن روز می‌گوید.
صبح روز جمعه ۱۳ دی ماه در پی حمله هوایی نیروهای آمریکایی در نزدیکی فرودگاه بغداد، سردار سپهبد پاسدار حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و چند تن از همراهان وی از جمله فرماندهان و رزمندگان حشد الشعبی، به شهادت رسیدند.


مسول ستاد لشکر فاطمیون، ضمن انتشار تصویری از آخرین عکس یادگاری رزمندگان جبهه مقاومت با سردار حاج قاسم سلیمانی، به روایت آخرین ساعات زندگی این فرمانده جبهه مقاومت پرداخته که در ادامه متن آن آمده است:
پنج‌شنبه (۹۸/۱۰/۱۲)
ساعت ۷ صبح
دمشق
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم.
هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد.
ساعت ۷:۴۵ صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در #سوریه حاضرند.
ساعت ۸ صبح
همه با هم صحبت می‌کنند… درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند…
هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید.
همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین!
همیشه نکات را می‌نوشتیم، ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
گفت و گفت… از منشور پنج‌سال آینده… از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد… از شیوه تعامل با یکدیگر… از…
کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی…

سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه
آن‌هایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما پنج‌شنبه اینگونه نبود… بارها صحبتش قطع شد، ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه…
ساعت ۱۱:۴۰ ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد”.

منبع خبر

«حاج قاسم» روز قبل از شهادتش چه جلسه مهمی داشت؟ + عکس بیشتر بخوانید »

دختر حاج قاسم: چنان حرف بزنم که ترامپ به لرزه بیفتد!

ادامه حرف های زینب فکرم را پاره کرد که «مامان چنان حرف بزنم که ترامپ به لرزه بیفتد!» و من زیرلب گفتم که از چنین پدری، چنین دختری هم باید…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – فائضه غفارحدادی، نویسنده به همراه همسر شهید حاج حسن طهرانی مقدم و چندنویسنده دیگر به منزل شهید حاج قاسم سلیمانی رفته و با همسر و فرزندان این شهید دیدار کرد. آنچه در ادامه می خوانید، روایتی است از این دیدار…

جمعه شب در گروه دوستانه مجازی مان از حال خرابمان می گفتیم و دنبال التیام بودیم. یکی گفت راستی خانواده شهید ابومهدی المهندس هم ایران هستند. آن ها اینجا غریبند. برویم دیدنشان. برای شنبه صبح قرار گذاشتیم. یکی را هم فرستادیم دنبال آدرس و پرس و جو بابت این که آیا می شود ملاقاتشان کرد یا نه. منابع مطلع گفته بودند حالشان مساعد نیست و رفت و آمد هر چه کمتر باشد، برایشان بهتر است. ما هم نخواستیم مزاحمشان بشویم. برنامه را به هم زدیم. اما شوق دیدن خانواده شهید و بعد به هم خوردنش پکرم کرد.

سرماخوردگی لعنتیِ خوب نشو هم نفسم را تنگ کرده بود. همان ساعتی که قرار بود برویم خانه شهید، رفتم دکتر. گفت پنی سیلین لازمی. چه طور انتظار داشتی خود به خود خوب بشوی؟ همه آن ساعتی که قرار بود با همسر شهید ابومهدی زیر یک سقف نفس بکشیم را توی اورژانس درمانگاه به سرمی که قطره هایش تند می رفت، اما تمام نمی شد نگاه کردم و آه کشیدم و به خودم دلداری دادم که حتی خانواده شهید دیدن، هم رزق است و باید قسمتت شود. شاید مزد همان آه هایم بود که شام پختنی حاج خانم طهرانی مقدم زنگ زد که صبح می روم خانه حاج قاسم. می آیی؟ گفتم با سر! و هنوز جمله ام منعقد نشده بود که با پررویی گفتم البته با اجازه شما دو تا نویسنده دیگر را هم می آورم و آن لحظه اصلا نمی دانستم منظورم به کدامشان است. فقط خواستم از فرصتی که پیش آمده بهترین استفاده را بکنم. طفلک حاج خانم هم که چه بگوید؟ گفت بیار!

تا من شام بدهم و فکر کنم که به کی بگویم و چه کسی صبحش خالی است و الان می شود بهش پیام داد، ساعت ۱۱ شب شد. برای منصوره مصطفی زاده و سارا عرفانی پیام فرستادم و با توجه به ساعت، انتظار جواب نداشتم. منصوره همان لحظه نوشت با سر! و چند دقیقه بعد طرح هایی از حاج قاسم را که محمدرضا دوست محمدی طراحی کرده بود را فرستاد و گفت که یکی را انتخاب کن فردا تابلو کنیم و ببریم. برایش نوشتم. تابلوسازی شبانه روزی می شناسی مگر؟ چون صبح ساعت ۹ باید آنجا باشیم. ولی جرقه ای در ذهنم خورد که نویسنده باید هنر خودش را هدیه ببرد و نه هنر طراحان را. برای همین تازه بعد از این که همه را خواباندم نشستم و نامه کوتاهی خطاب به همسر حاج قاسم نوشتم و اگر بیدار نبودم نمی دیدم که سارا ساعت دو و نیم شب تازه پیام را دیده و نوشته «حتما. ساعت چند کجا باشم؟»

***

صبح باید کمی زودتر درمی آمدم تا نامه ام را روی کاغذ ابرو باد پرینت می گرفتم. اما تا صبحانه پسرچه را بدهم و با جزئیات تمامش بسپارمش به همسرجان و بگویم که من نمی رسم و او سر راه بگذاردش مهد، دیر شد و دمارم درآمدم. هرچه کردم ریموت پارکینگ کار نکرد. دوباره ماشین را برگرداندم سرجایش و گفتم با اسنپ می روم. ولی قبلش باید می رفتم کار پرینت را انجام می دادم. به محض این که از خانه درآمدم تگرگ گرفت. مقادیری پیاده رفتم تا لوازم التحریری. یک محسن عزیز و خط مقدم را هم گذاشته بودم توی کیفم و حسابی سنگین شده بود. پرینت را گرفتم و خواستم اسنپ را خبر کنم که دیدم موبایلم را توی ماشین جا گذاشته ام. همان مسیر را زیر تگرگ و طوفان پیاده برگشتم. موبایل را برداشتم و اسنپ را گرفتم و پراید بژ آمد و داشت حرکت می کرد که همسایه مان به آسانی با ریموتش در پارکینگ را زد و بیرون آمد.

آی سوختم ها! بگذریم. با نیم ساعت تاخیر رسیدم جلوی منزل حاج خانم مقدم. سارا عرفانی یخ زده بود. رویش هم نشده بود در بزند. اما منصوره خوشبختانه روی من را هم سفید کرد و چند دقیقه بعد از من رسید. سوار ماشین حاج خانم شدیم و رفتیم خانه حاج قاسم. تمام راه حاج خانم برایمان از رابطه بین دو شهید گفت و از نجابت خانواده شهید و این که چقدر از دیده شدن فراری اند و آن فایل صوتی هم که به اسم ایشان هی این روزها پخش می شود صدای همسر شهید نیست و این حرفها.

رسیدیم شهرک. جایی که سالها خانواده شهید طهرانی مقدم را هم میزبانی می کرد و آن روزها که مصاحبه های کتاب خط مقدم را می گرفتم برای حرف زدن با حاج خانم هر هفته می آمدم همین جا و بارها بی آنکه بدانم از جلوی خانه حاج قاسم رد شده بودم. اما این بار نمی شد خانه شان را ندید. بس که شلوغ بود جلویش.

دوربین و خبرنگار و رفت و آمد تابلوهای مختلف. تگرگ، برف شده بود. می خورد توی صورتمان. پیاده شدیم و با رمز عبور حاج خانم راهمان دادند داخل. خانه از همان خانه های ساده ای بود که حاج حسن هم سالها در یکی از همان ها زندگی کرده بود. می شناختم جنس ساختمان را. اصلا زرق و برق بهش نمی آمد و کاملا برایم همه چیز ساده و معمولی خانه قابل باور بود. یعنی بزرگترین و محبوبترین فرمانده سپاه شب ها دیروقت درِ همین خانه را می زده و خستگی اش را چند ساعت هم که شده در می کرده که جان داشته باشد برای فردا صبح زود؟ از همین راهرویی می گذشته که ما می گذریم؟ یعنی چیزی اگر توی خانه خراب می شده خودش درست می کرده یا نمی رسیده به این کارها. جلوی هجمه سوالها را نمی گرفتم تمرکزم را به هم می ریخت.

وارد پذیرایی کوچکی شدیم که درِ اتاق ها و آشپزخانه هم به آن جا باز می شد. یک سری راحتی معمولی و چند تا تابلو، تنها تزئین پذیرایی بودند. به جز سرپایی ها که به استقبالمان آمدند، کسی نبود. چند قدم جلوتر یک خانم بی سیم به دست نزدیک مان شد و با احترام خواست از موبایل هایمان استفاده نکنیم، حاج خانم جلو رفت و با همسر شهید که تک و تنها روی یکی از راحتی ها نشسته بود معانقه کرد. انتظار داشتم گریه کنند. اما حال و هوایشان اشک نبود. صلابت بود. اندیشیدم که به راستی چه کسی بهتر از همسر شهید طهرانی مقدم حالِ الانِ همسر حاج قاسم را می فهمد؟ و لابد می داند که نباید گریه کند. انتظار نداشتید که ما بعد از دیدن این صحنه برویم و در بغل همسر شهید زار زار گریه کنیم؟ ما هم بغلش کردیم و توی گوشش تبریک و تسلیت گفتیم و حاج خانم قبلش معرفی مان کرد که نویسنده اند و همسر شهید «موفق باشند و الهی خوب بنویسند» و این حرف ها نثارمان کرد.

حاج خانم روی همان راحتی کنار همسر حاج قاسم نشست ولی ما مانده بودیم کجا بنشینیم. همان خانم بی سیم به دست آمد و یک متریِ جلوی پای همسر شهید را نشان داد وگفت از همین جا روی زمین بنشینید. الان تعداد مهمان ها زیاد می شود. جا باشد برای همه. فکرش را هم نمی کردم. من و این همه خوشبختی. خیال می کردم می رویم خانه شان و در ازدحام تسلیت گوها گم می شویم و به چند کلمه سلام و خداحافظی بسنده می شویم. اما ما، دقیقا ما سه نفر، نشستیم یک متری زانوهای همسر شهید و او برایمان حرف زد و ما هم برایش حرف زدیم. بی اشک. بی ناله. حماسی. محکم. استوار.

گفت: تنها ناراحتی ام و غصه ای که می کُشدم این است که دشمن شاد شدیم. حاج قاسم هیچ وقت دوست نداشت دشمن شاد شویم. ولی آن ها شادند. چون نمی دانند که نمی توانند ما را بکشند. حاج قاسم را اگر بکشی زنده تر می شود. الان هم زنده تر از همیشه است. این را احساس می کنم. ولی دلم فشرده است. آقا که آمدند خانه ما گفتند: برای شما سخت است. برای من سخت تر. و من از پریروز برای این جمله می سوزم که کاش دل آقا این قدر مثل دل من فشرده نباشد و اگر فشرده تر باشد که خیلی بد است و خدا نکند.

گفت: برای خودم ناراحتم که دیگر نمی توانم به حاج قاسم خدمت کنم. دیگر لایقش نبودم. گفتیم: حاج خانم تمام جوانی و میانسالی تان را به حاج قاسم خدمت کرده اید. حالا نوبت ایشان است. از این به بعد بنشینید و ببینید که حاج قاسم چه می کند و چه طور به شما خدمت خواهد کرد. خم شدم و همان طور نشسته لوح حامل پرینت نامه ام را به طرفش دراز کردم و گفتم این به نیابت از همه نویسنده هایی است که دلشان برای حاج قاسم می تپید و همزمان نامه ای است شخصی از طرف من به شما که امیدوارم بخوانیدش. پریروز که برای حاج قاسم نامه می نوشتم فکر نمی کردم به این زودی نامه ای هم دست همسرش بدهم. با احترام گرفت و قول داد که حتما می خواندش.

کم کم مهمان های دیگری هم آمدند و به ردیف پشت ما نشستند. سینی چای و خرما تعارف کردند. و البته حلوا. حزب قرآن خواستیم. پخش کردند. حاج خانم را از بیرون صدا زدند و بلند شد رفت. احتمالا مهمان مهمی از سمت آقایان می خواسته خداحافظی کند. حزب را که می خواندم یادم افتاد به همسر شهید بگویم که فقط فالوورهای صفحه من برای التیام دلشان و دل رهبر و شادی روح حاج قاسم، بیش از ۴۰۰ جزء قرآن و ۴۰۰ تا زیارت عاشورا خوانده اند.

تا همسر شهید برگردد، مهمان های دیگری هم آمدند. گفتیم تا شلوغ تر نشده حرف هایم را بگوییم و کتابهایمان را هم بدهیم. ماجرای ختم قرآن و زیارت عاشورا را گفتم. فقط رویم نشد بگویم فالوورهایم، گفتم دوستانم! و خواستم که همه شان را مخصوص دعا کند و او هم گفت که من که چیزی ندارم دعایم مستجاب باشد اما دلم را نشکست و دست هایش را بلند کرد و برای همه شان سلامتی و عاقبت به خیری خواست. بعد رسید به مراسم اهدای کتاب. اول منصوره بلند شد و آن کتاب “چه طور از شر گرگ خلاص شویم” را تقدیم کرد و گفت برای نوه تان آورده ام البته اگر داشته باشید! همسر شهید با خنده گفت بله چهار نوه دارم. البته از روی نقاشی هایی که به در اتاق ها چسبانده بودند مشخص بود که این خانه نوه دارد. و منصوره موضوع کتاب را توضیح داد که درباره گله ای است که تا وقتی قهرمان نداشتند، طعمه گرگ می شدند و بعد هم نشست. چقدر توی ماشین منصوره را بابت این که کتاب ببعی می برد خانه حاج قاسم مسخره اش کرده بودیم. اما انگار بد هم نشد. نوه های حاج قاسم این چیزها را بهتر از بچه های دیگر می فهمند.

نوبت سارا عرفانی شد. از بین کتابهایش پنجشنبه فیروزه ای و دختر ماه و هدیه ولنتاین را آورده بود و تقدیم کرد و حرف هایی آرام توی گوش همسر شهید گفت و جوابهایی محبت آمیز شنید و نشست. حالا نوبت من بود که یک محسن عزیز و خط مقدم را به بانوی عزیزی بدهم که همه سالهای زندگی اش را ایثار کرده بود که همسرش در خط مقدم جهاد باشد و امنیت، همیشگی باشد بر سر مردم این مرز و بوم.

همسر شهید حاج حسن طهرانی مقدم

جالب بود. پریروز نامه حاج قاسم را به محسن دادم که به نمایندگی به دستش برساند و امروز کتاب محسن را می دادم به دست نماینده حاج قاسم! قبل ترها فکر می کردم چه دنیای کوچکی است. همه به هم می رسند. اما این روزها مرز زمین و آسمان هم به هم ریخته و واقعا همه دارند به هم می رسند. حاج قاسم رسیده بود به حاج احمد و حاج حسن و امام. ختم ها و نامه های ما رسیده بودند آسمان، سلام فالوورها رسیده بود به همسر شهید، دعای او رسیده بود به آن ها. ما رسیده بودیم خانه یک مرد آسمانی، آسمان تگرگ و برف می بارید بر سر ما زمینیانی که بعد از آن مرد آسمانی انگار خاک بر سرمان شده بود و اصلا چه می گفتم. حواسم نبود که همسر شهید را معطل کرده بودم. نشستم سر جایم. سبک شده بودم. شاید چون همه را به هم رسانده بودم. نماینده حاج قاسم، حاج حسن و محسن را گذاشت کنار دستش و به دیدن همسر یکی از شهدای مدافع حرم اشک هایش آمد روی صورتش. همسر مدافع حرم جلو آمد و توی بغل همسر حاج قاسم گریه کرد و این همسر حاج قاسم بود که او را دلداری می داد. بعد یکهو انگار گروهی از فرزندان شهدا آمدند و زینب دختر کوچک حاج قاسم همراه آنها وارد شد و خطاب به بابایش گفت: «بیا بابا ببین دخترشهیدا اومدن! اگه بودی چقدر خوشحال می شدی» و یک لحظه انگار متوجه اشک های روی صورت مادرش شد و خودش هم به گریه افتاد.

_ مامان گریه می کنی؟ مامان بابامو دشمن شاد نکن. دشمن نباید اشک ما رو ببینه. من می خوام الان با صدا و سیما حرف بزنم. تو گریه کنی روحیه ام خراب می شه.

همسر شهید اشک هایش را پاک کرد و آرام و با طمانینه گفت: «زینب جان من راضی نیستم مصاحبه کنی.» زینب مستاصل به مادرش نگاه کرد و گفت: مامان! سید ازم خواسته. و مادر بلافاصله لب ورچید و گفت: «خب اگر سید خواسته حرفی ندارم!» و من اندیشیدم که منظور از “سید” چه کسی می تواند باشد و نکند همان سید حسن نصرالله خودمان است که ادامه حرف های زینب فکرم را پاره کرد که «مامان چنان حرف بزنم که ترامپ به لرزه بیفتد!» و من زیرلب گفتم که از چنین پدری، چنین دختری هم باید و کم کم با ازدحام جمعیت باید بلند می شدیم تا جا برای بقیه که می آمدند باز شود و همزمان که زینب رفت برای مصاحبه، همسر شهید هم احضار شد برای دیدار با مهمانانی که از مقامات خارجی بودند و این را بعدها از ماشین های تشریفات دیپلمات های خارجی که جلوی در بود فهمیدیم.

دل کندن از آن خانه و از آن فضا خیلی سخت بود. اما چاره ای هم نبود. بلند شدیم و من تازه تابلوی پشت سرم را دیدم که به دیوار زده بودند و احتمالا تنهای تابلویی است که اهدایی نیست و حاج قاسم خودش با عشق سفارشش داده و جایش را روی دیوار مشخص کرده و میخ کوبیده و فیکس کرده و هر روز با دیدنش غرق عشق شده. عکسی از خودش و مادرش در حالیکه دستش را انداخته دور گردنش و یادم افتاد به حرف همسر شهید که به حاج خانم می گفت خیلی خوشحالم که مادرش زودتر رفت و شهادت حاج قاسم را ندید. چون بند دلش پاره می شد. بس که دوستش داشت این پسرش را و من به رسیدن حاج قاسم و مادرش به همدیگر هم فکر می کنم و این بار افکارم را یک جوان رشید توپر که مظلومانه و آماده به رکاب درست جلوی در زنانه ایستاده به هم زد که قیافه بسیار آشنایی داشت. آن قدر آشنا که بدون این که قبلا دیده باشیمش تشخیص دادیم که پسر حاج احمد کاظمی است. بس که چهره اش شبیه بود به پدرش.

فائضه غفارحدادی، نویسنده کتاب های خط مقدم و یک محسن عزیز

حاج خانم برایمان تعریف کرد که حاج احمد و حاج قاسم سالها همسایه دیوار به دیوار بوده اند و پسر حاج احمد بعد از شهادت پدرش همه اش زیر دست و بال حاج قاسم بزرگ شده و پریروز تا من را دید برایم تعریف کرد که شبی که حاج حسن شهید شد، من آنقدر جلوی در پلکیدم که حاج قاسم آمد و با هم پیاده آمدیم تا در خانه تان. تو نیامدیم. دیروقت بود. همان جا جلوی در نشستیم و گریه کردیم. حاج قاسم همه اش می گفت کمر سپاه شکست. و من قبلا از حاج خانم شنیده بودم که حاج حسن همیشه می گفته روزی اگر از موشکی بروم می روم پیش حاج قاسم و مستقیم با خود اسرائیل می جنگم. و من دوباره اندیشیدم که اگر حاج حسن شهید نشده بود پریشب پیاده می رفته درِ خانه حاج قاسم و سیر که گریه هایش را می کرده، دستی به زانوهایش می گرفته و بلند می شده و برمی گشته پادگان ملارد و مقدمات پرتاب موشک به اسرائیل را آماده می کرده و از هیچ چیز نمی ترسیده.

همراه حاج خانم پیاده رفتیم تا در خانه قبلی شان که حالا منزل آیت الله موحدی کرمانی است و حاج خانم خاطره ای را تعریف کرد که یکبار بعد از چند ماه که از رفتنشان از شهرک می گذشته، آمده بوده اینجا به کسی سر بزند و همسر آیت الله او را به اصرار برده خانه که خاطراتش زنده شود و آنجا حاج خانم متوجه شده که شیر آبی که در حیاط بوده و خیلی به درد می خورده خراب است و پرسیده که حیف است چرا خراب مانده و همسر آیت الله شکایت کرده که همسرش دست به آچار نیست و هر چیزی خراب شود خیلی طول می کشد تا درست شود و حاج خانم گفته برعکس حاج حسن که نمی گذاشت چیزی خراب بماند. الان هم بود می گفتم خودش می آمد برایتان درست می کرد. و همان شب همسر آیت الله در خواب دیده که حاج حسن آیفون را زده و همراه چند جوان قبراق و خنده رو آمده اند در حیاط شیر را درست کرده اند و رفته اند و در کمال حیرت همسر آیت الله شیر آب از همان فردایش راه افتاده بوده و دیگر به تعمیر احتیاج نداشته!

این ها را که می گفت من دوباره از حرف ها عقب می افتادم. کسی که این قدر دستش باز است که برای تعمیر شیری قدیمی خودش بیاید و دست به آچار شود، نمی تواند بیاید و موشک ما را طوری پرتاب کند که ترامپ به غلط کردن بیفتد؟ برگشتیم سمت ماشین. مهمانان تشریفات هم سوار ماشین هایشان شدند. ماشین ما افتاد بین ماشین های دودی و نگهبانان در ورودی تا سر شهرک برای آنها احترام نظامی کردند و نتوانستند در فاصله ای که ما رد می شدیم، ژستشان را خراب کنند و ما هی از توی ماشین بهشان آزاد باش گفتیم و سر شهرک که رسیدیم از دیدن پلاکاردی که ساکنان شهرک زده بودند غرق لذت شدیم. “کاش آن دنیا هم همسایه ات باشیم” و به همسایگان آن دنیای حاج قاسم فکر کردم. که جمعشان حسابی جمع شده. حاج احمد و حاج حسن و حاج قاسم. همسایگان این دنیایی، آن جا هم حتما همسایه شده اند و حالا تیم شان کامل است. دستشان هم باز است. ما هم که روی پیچ تاریخ ایستاده ایم. داریم بیخودی تامل می کنیم که کدام طرفی بچرخانیمش. شاید بلد نیستیم. شاید هم پیچ خراب است و اشکال از ما نیست. اما آنها که دستشان باز است. جمعشان هم که جمع است. می شود بخواهیم در پیچاندن این پیچ کمکمان کنند؟ نکند اشتباه بچرخانیم.

دختر حاج قاسم: چنان حرف بزنم که ترامپ به لرزه بیفتد! بیشتر بخوانید »