صبح

صبح زیباتون بخیر باشه 
وقتی مدرسه از بچه ها نقاشی دفاع مقدس میخواد و من به عنوان...

صبح زیباتون بخیر باشه وقتی مدرسه از بچه ها نقاشی دفاع مقدس میخواد و من به عنوان…


صبح زیباتون بخیر باشه ??
وقتی مدرسه از بچه ها نقاشی دفاع مقدس میخواد و من به عنوان عمه ?باید اجرا کنم …البته اینم بگم که این یکی و خودم دوست داشتم چون واقعا شهدا مردانی بی ادعا بودن و به معنای واقعی مرد و هیچ ربطی به سیاست نداشتن و اونایی که موندن هنوز دارن ترکش های جنگ و تحمل میکنن و اونجور که شایسته و درخورشونه باهاشون رفتار نمیشه بجاش سواستفاده گرها امدن بجای اونها …
دیدی جدیدا تو فیلمها نشون میدن این زنهای مذهبی که به خودشون ربط داره عقایدشون تا یه دختر جوون میبینم که راحته شروع میکنم دادو بیداد که ما شهید دادیم اینقد که اینها جاهل و کودن هستن که نمیدونن اون مردا برای حجاب نجنگیدن برای اینکه دختراارو تو خیابونا کتک بزنن نجنگیدن اگه بودن مطمعنا جز کسایی بودن که با این رفتارها خونشون بجوش میومد اونها برای ناموس و وطنشون جنگیدن که الان ……….
شهدا#دفاعمقدس#نقاشی#تابلو#دفاع_مقدس#شهید#تابلو_مدرن#تابلو_دکوراتیو#تابلونقاشی#سفارش#سفارش_نقاشی#

 



منبع
*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

صبح زیباتون بخیر باشه وقتی مدرسه از بچه ها نقاشی دفاع مقدس میخواد و من به عنوان… بیشتر بخوانید »

خیال دقیقا یک سال و یک روز پیش. یک دقیقه پس از ثبت این تصویر، دست به دست چرخید و به گوش …


خیال?

دقیقا یک سال و یک روز پیش.
یک دقیقه پس از ثبت این تصویر،
دست به دست چرخید و به گوش من رسید.
آنچنان بهت بر انگیز بود که تا وقتی به طور رسمی ندیدم آن نوارِ مشکی گوشه تلویزیون را، باور نکردم.
قدم هایم سست شد. گوشی در دستانم یخ کرد و چه تصاویری که قرار بود آن روز صبح زود بر ثبت شود و نشد… حالا که فکر میکنم می بینم آن صبحِ بابا کوهی در آرامش کامل بود. چند گروه در با صفایش شعر میخواندند و شادی میکردند. جمعه بود. صبح زود. بساط هم داغِ داغ. و آرامش و نشاط بود که موج می زد. نه خبری از جنگ نه نه سقوط و انفجار هواپیما و نه حتی کرونا! انگار می دانستند این آخرین صبحِ آرامِ پیش از طوفان است. اما چند ساعتی می گذشت از آن یک و سی دقیقه بامداد مشهور.
همان روز نوشتم خیالِ شهر چه آسوده در نبودنت خوابیده. اما آن وقت ندانستم که چه خواب ها قرار است از ما گرفته شود. چه خیال ها که قرار است نا آسوده گردد. حالا می نویسم یک سال است که آسوده نخوابیده ایم. که بال های خیال را چیده ایم مبادا دستش فراتر برود و توی ذوقمان بخورد. که زمین و زمان را به هم میدوزیم تا یک بار فقط یک بار دیگر بتوانیم جمع هایمان را بزرگتر از همین چند نفرِ خانواده تصور کنیم با اندکی خنده و شادی از ته دل. به دور از فراق و آرزوهای بر دل نشسته… راستی سردار؛ از چه خبر؟?

.
.
.



منبع

__maryam_beygi__@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

خیال دقیقا یک سال و یک روز پیش. یک دقیقه پس از ثبت این تصویر، دست به دست چرخید و به گوش … بیشتر بخوانید »

. خاطرات از شهید دهقان قسمت بیست و ششم: (هر دلتنگش می شویم به دیدنمان می اید بخش دوم) …


.
خاطرات از شهید دهقان قسمت بیست و ششم:
(هر دلتنگش می شویم به دیدنمان می اید بخش دوم)

_قسمت دوم:

در مدام احساسش می‌کنیم و با او حرف می‌زنیم که دلم برایش تنگ می‌شود و گریه می‌کنم شب به خوابم می‌آید و من را دعوا می‌کند و می‌گوید «برای چه ناراحتی؟».از نحوه هیچ کسی چیزی به من نمی‌گفت و دوستش که در با او بود از جواب دادن طفره می‌رفت. هنوز محمدرضا دفن نشده بود, در شب امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح می‌گفت «فلانی را اینقدر سوال‌پیچ نکن وقتی سوال می‌کنی اون غصه می‌خوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت می‌گویم» و من را برد به آنجایی که شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.

(راوی:مادر شهید)





منبع

khademoshohada._@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

. خاطرات از شهید دهقان قسمت بیست و ششم: (هر دلتنگش می شویم به دیدنمان می اید بخش دوم) … بیشتر بخوانید »

قسمت پنجم “شهيد عباس_دوران ” . اونشب خیلی دیر خوابیدیم برای همین صبح هم خیلی دیر بیدارشدم …


?قسمت پنجم?
“شهيد عباس_دوران ”
.
اونشب خیلی دیر خوابیدیم برای همین صبح هم خیلی دیر بیدارشدم
همکارهای شیفت صبحشون هم اومده بودن و برای بیرون اومدن از اتاق خیلی خجالت می کشیدم
تا اینکه عباس اومد بهم گفت بیا بیرون …
چهار پنج نفر اونجا نشسته بودن و با کلی خجالت سلام دادم و سرم رو پایین انداختم و از آلرت خارج شدم
دیگ سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه
اونزمان برام عادی بود رفتن به آلرت‌
اما الان وقتی درموردش صحبت میشه و میگن تو اولین زنی هستی که با شوهرت داخل آلرت رو به رسوندی
یه احساس غرور بهم دست میده 🙂
.
.
اگر اشتباه نکنم
برای همه خلبان ها اینطور بود که شش ماه ایران بودن و دوره ی خلبانی رو که میدیدن میفرستادنشون
و یه دوره ی دوساله میدیدن
دوران هم اسفند سال 48 نیرو هوایی شده بود
شش ماه بعد برای دروه خلبانیشون رفت امریکا
اونجا هم دیگه به هر حال دروه هایی که می دیدن و به صورت امتحان پس میدادن ایشون جز نفرات اول تا سوم بود?
بعد از اینکه دوره شون تموم شد
های خارجی‌شون استعداد ها و مهارت های عباس و ‌دیده بودن و بهش پیشنهاد دادن که بمونه آمریکا
اما عباس قبول نکرد و گفت :
من هیچ وقت نمی تونم همچین کاری رو بکنم چون هم ام توی بودن و هم من به هر حال ایرانی بودم از جیب این بوده که منو فرستادن آمریکا حالا دیگه برای من خیلی سنگینه که بیام دوره ببینم و بخوام اینجا بمونم!
.
{به روایت عباس دوران }
.

.
❌تا اینجا که اومدید میشه هم و بذارید
❌هم کنید که همیشه پیجمون رو داشته باشید
❌هم کنید که بقیه هم ببینن

.



منبع

revayate.eshq@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

قسمت پنجم “شهيد عباس_دوران ” . اونشب خیلی دیر خوابیدیم برای همین صبح هم خیلی دیر بیدارشدم … بیشتر بخوانید »