صدام

روایتی دردناک از یک جنایت شیمیایی و مرگبار در حق کُردها

روایتی دردناک از یک جنایت شیمیایی و مرگبار در حق کُردها



امروز، ۲۶ اسفندماه سالگرد بمباران شیمیایی شهر نودشه شهرستان پاوه از توابع استان کرمانشاه توسط دژخیمان بعثی است.

به گزارش مجاهدت از مشرق، عملیات موفقیت‌آمیز والفجر ۱۰ و تصرف برخی از مناطق کردستان عراق از جمله شهر حلبچه و روستاهای اطراف آن، در ۲۳ اسفند ۱۳۶۶ و مستقر شدن نیروهای نظامی ایران در آن منطقه، منجر به آن شد که صدام تصمیم گیرد، در پاسخ به این شکست، اقدامی خصمانه و تلافی‌جویانه در برابر مردم منطقه و در واقع فجیع‌ترین و بی‌رحمانه‌ترین گزینه، یعنی بمباران شیمیایی را انتخاب کند.

در ۲۵ اسفند دولت بعث با دستور مستقیم صدام اقدام به بمباران شیمیایی مردم خود در منطقه حلبچه کرد. صدام به پسرعمو و معاون خود، علی حسن‌المجید معروف به علی شیمیایی، دستور بمباران شیمیایی این مناطق را داد. براساس بررسی‌های سازمان ملل متحد که بعدها در قالب یک گزارش منتشر شد، در این حمله، از گاز خردل و چند ماده شیمیایی عامل اعصاب نامعلوم، استفاده شده بود.

یک روز پس از آن در حالی که چشم تمام دنیا معطوف به بمباران شیمیایی شهر حلبچه عراق بود مردم مظلوم و بیگناه شهر مرزی نودشه نیز آماج حملات شیمیایی هواپیماهای عراقی قرار گرفت.

شهر نودشه از توابع شهرستان پاوه در استان کرمانشاه مقاوم در ۲۶ اسفند سال ۱۳۶۶ راس ساعت ۱۰:۱۱ دقیقه صبح «یک روز بعداز بمباران شیمیایی حلبچه» توسط چند فروند هواپیمای سوخو ۲۴ رژیم بعث عراق برفراز شهر نودشه ظاهر می شوند و برگ دیگری بر تاریخ جنایات سفاکان رژیم بعث عراق را اضافه می‌نمایند و در دو نوبت شهر نودشه و مردم مظلوم را ددمنشانه آماج بمب‌های شیمیایی قرار می‌دهند و در همان روز ۸ نفر و روز بعد ۶ نفر به شهادت رسیدند و امروز تعداد شهدای شیمیایی شهر نودشه به ۱۷ نفر رسیده است.

نقطه عطف بمباران شیمیایی نودشه اصابت مستقیم بمب شیمیایی به خانه آقای فلاحی بود که باعث شهید شدن هفت تن از اعضای این خانواده شد و اما بعثی‌ها به همین یک‌بار بمباران شیمیایی شهر نودشه بسنده نکردند و در دو نوبت دیگر یعنی در اول فروردین سال ۱۳۶۷ همان سال باز هم بمب های شیمیایی و خردل را بر سر مردم مظلوم نودشه خالی کردند تا این شهر مقاوم سه بار شیمیایی شدن را تجربه کرده باشد و این فاجعه به هیروشیمای غرب تبدیل شود.

براساس کتاب «جنگ شیمیایی عراق و تجارب پزشکی آن» نوشته دکتر عباس فروتن در این حمله هشت بمب حاوی گازخردل به نودشه اصابت شده است که حداقل ۱۳ نفر در همان لحظه شهید و بیش از ۱۰۰ نفر دیگر مجروح شدند و حتی پیکر مطهر شهدای مظلوم بمباران شیمیایی شهر نودشه بدون تشییع به خاک سپرده شد.

مردمانی که در کوه‌ها بودند و آن‌ها که از بمباران جان سالم به در برده بودند برای کمک به یاری آسیب‌دیدگان شتافتند، غافل از اینکه بعثیان متجاوز برای گرفتن انتقام هشت سال مقاومت مردم مرزنشین نودشه از بدترین سلاح قرن یعنی بمبهای شیمیایی استفاده کرده بودند.

هر کدام از اهالی شهر نودشه که به محل حادثه نزدیک شد شربت شهادت نوشید یا هم‌اکنون به عنوان مصدوم شیمیایی روزگار را به سختی سپری می‌کند.

هرچند مقاومت جانانه مردم شهر نودشه به گوش جهانیان رسید و گروه‌هایی از سازمان‌های بین‌المللی و حقوق بشر از این شهر بازدید کردند، اما همزمانی این فاجعه با ژینوساید شهر حلبچه، زخم شیمیایی مردم نودشه را پنهان کرد و مورد توجه رسانه‌ها واقع نشد و در سکوت رسانه‌های خبری قرار گرفت.

حمله شیمیایی هواپیماهای متجاوز رژیم بعث عراق به شهر نودشه، به شهادت ۱۸ نفر و مجروح شدن بیش از ۱۰۰ تن انجامید و هنوز هم تعدادی از مردم مقاوم و شریف این شهر با آثار و پیامدهای این بمباران دست به گریبان هستند.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی دردناک از یک جنایت شیمیایی و مرگبار در حق کُردها بیشتر بخوانید »

روایت جانباز همدانی از دوران اسارت

روایت جانباز همدانی از دوران اسارت



رضا هوشیار جانباز ۳۰ درصد و آزاده همدانی است و اگرچه عنوان شده بود که او شهید شده، اما خانواده اش چهارسال چشم انتظارش بودند تا در نهایت به خانه بازگشت.

به گزارش مجاهدت از مشرق، رضا هوشیار، متولد سال ۱۳۵۰، جانباز ۳۰ درصد و آزاده دوران جنگ تحمیلی در همدان است که خاطرات اسارت وی به زمانی برمی‌گردد که حدود ۱۵ سال بیشتر نداشت که به فرمان امام خمینی (ره) لبیک گفت و راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد.

شب عملیات به علت بمباران شیمیایی از ناحیه ریه دچار مشکل شد که بیماری هاش بعدها نمایان شد. او از رزمندگان غواص گردان ۱۵۵ بود و در شامگاه عملیات کربلای ۴، در سال ۱۳۶۵ به اسارت گرفته شد و در اسارت دچار جانبازی شد.

جانبازی در اسارت متفاوت است

وی در خصوص دوران جانبازی خود چنین گفت: تصور بقیه از جانبازی نقص عضو و اختلال در فعالیت‌های روزمره است، اما جانبازی بنده از این نوع نیست؛ زیرا در دوران اسارت رخ داد و در آن زمان افرادی را داشتیم که یک عضوشان به طور کامل قطع می‌شد و موارد حادتر اما آن‌جا خیلی اهمیتی به مجروحیت یک اسیر نمی‌دادند، حتی شخصی از من جانبازی حادتری داشت و من شاهد بودم که درمان نشد و به شهادت رسید.

جانبازی در اسارت خیلی تفاوت دارد با زمانی که شخص جانباز می‌شود و بستری می‌شود و استراحت می‌کند، آن‌جا هیچ رسیدگی صورت نمی‌گرفت.

من در آن شب عملیات عارضه‌ای برای دستم پیش آمد و هنگامی که به اسیری گرفته شدیم در شرق شهر بصره حدود یک هفته نگه داشته شدیم، اتاقی که من و همرزمانم بودیم زمینی گلی داشت و هوا به شدت سرد بود و از تعدادی کاغذ پاره که دور و برمان بود استفاده می‌کردیم که گلی نشویم و به سختی شب‌هارا می‌گذرانیم. وضعیت دست من به مرور زمان بدتر می‌شد و ورم شدید کرده بود و کم کم چرک کرده بود و سیاه شده بود، به جایی رسیده بود که دیگر از درد نمی‌توانستم شب‌ها بخوابم.

یکی از دوستانم شب‌ها زیر کتف من می‌خوابید و دستم را نگه می‌داشت که تا صبح اگر ساعتی خوابمان برد تکان نخورد. سرمای هوا به شدتی شده بود که دیگر خوابیدن ممکن نبود و بعثی‌ها یک پلاستیک دادند، برای گرم شدن و ما کاغذ هارا زیرمان می‌انداختیم تا گلی نشویم و پلاستیک را سراسری روی بدنمان می‌کشیدیم. این پلاستیک عرق می‌کرد و خیس می‌شد و خیلی اذیت می‌شدیم و درد مضاعف دستم دیگر اجازه خوابیدن به من نمی‌داد.

فکر می‌کردیم، ما را می‌برند تا با گلوله‌ای ما را شهید کنند

شب نخوابیدن‌ها و اذیت‌هایی که می‌شدم با آن سن کم، گویا دل یکی از سربازان به رحم آمده بود و اسم مرا برای درمان به بیمارستان دادند. هرچند بعضی‌ها با حال وخیم‌تر بدون درمان شهید شدند اما برای سن کم من دلش سوخته بود. خاطرات بیمارستان من و یکی از دوستانم را پشت یک ماشین باری برای حرکت به سوی بیمارستان سوار کردند اما ما نمی‌دانستیم برای چه اعزام شده‌ایم و فکر می‌کردیم ما را می‌برند تا با گلوله‌ای ما را شهید کنند.

ساعتی گذشت و به بیمارستان شهر زبیر رسیدیم و من که بیش از یک هفته نتوانسته بودم بخوابم، وجود تخت و چراغ و یک پتو را غنیمت شمردم و بسیار زیاد مایه خوشحالی من بود. پرستار شیعه‌ای آن‌جا بود که از روی هم‌کیشی کمک‌هایی می‌کرد. برای من و یکی از دوستانم اتاق عمل نوشتند، عصر همان روز یک بعثی آمد و با کارکنان بیمارستان شروع به دعوا کرد و ما زبان عربی اورا متوجه نمی‌شدیم جز تخت بغل دستی ام، شهید نادر عبادی نیا که طلبه جوان بود و عربی متوجه می‌شد اما آن لحظه برای نترسیدن و هول نشدن ما چیزی به زبان نیاورد.

ما بعداً متوجه شدیم به دستور آن مأمور بعثی، به اتاق عمل برده نشدیم.

روایتی از جانباز همدانی از دوران اسارت

عمل سنگین اما سرپایی / ‏‬ پشیمان نیستم

فردا که من دوستم بی‌خبر منتظر اتاق عمل بودیم ناگهان دیدم پرستاران آمدند و گاز استریل را دهان دوستم گذاشتند و یک نفر روی پایش نشستند و دو نفر دست‌هایش را نگه داشتند و یکی دیگر بدون بیهوشی شروع به جراحی کرد.

دوستم، داد و فریاد می‌کشید و از هوش می‌رفت و به هوش می‌آمد و من به خود می‌لرزیدم که این بلا سرم نیاید و شهید عبادی سعی داشت دلداری ام دهد اما به ناگهان پرستاران کارشان تمام شد و سمت من آمدند. همان مراحل تکرار شد و روی دست و پایم نشستند و دهانم را گاز استریل گذاشتند و شروع به جراحی کردند و من نیز دائم بیهوش می‌شدم و به هوش می‌آمدم تا عمل تمام شد.

چند روز آن‌جا بودیم تا منتقل شدیم به بغداد و از آن‌جا کنار همرزمان دیگرم منتقل شدم. اکنون نیز توان دستم کمتر است اما الحمدالله راضی هستم.

با این‌همه درد اصلاً و اصلاً پشیمان نیستم و تنها امید من برای آخرتم شرکت در جهاد به فرمان حضرت امام است و ای کاش زودتر از ۱۵ سالگی فعالیت‌هایم را آغاز می‌کردم. اسارت پس از درمان اسرای کربلای ۴ قصه‌ای مفصل تر از دیگر اسرا دارند. صدام بعد از عملیات تصمیم داشت اسرا را تحویل صلیب سرخ ندهد و ما ۴ سال که آن‌جا بودیم هیچ ارتباطی با صلیب سرخ نداشتیم و خانواده بی‌خبر بودند.

از سویی، حاج ستار ابراهیمی فرمانده گردان بنده، شب عملیات بیهوشی بنده از روی موج انفجار را دیده بود و تصور کرده بود که شهید شده‌ام و پلاکم را برداشته بود و به خانواده اطلاع داده بود که بنده، شهید شده‌ام.

از شهید بدون سنگ قبر تا بازگشت به خانه

در آن ۴ سال مراسم به عنوان شهید برگزار شده بود اما مادرم می‌گوید که قلبم گواهی می‌داد رضا شهید نشده است و اجازه نداده بود تا سنگ قبرم را نصب کنند.

خانم شهیری؛ همسر این جانباز سرافراز است گفت: ما در سال ۷۱ آشنا شدیم و سال ۷۲ ازدواج کردیم. آقای هوشیار، همیشه خودشان سختی‌ها را به جان می‌خریدند و ما در کنارشان در بزرگواریشان استفاده کردیم و نمی‌توانم بگویم کار خاصی برایشان انجام دادیم یا سختی‌ای را متحمل شدیم.

من افتخار داشتم که همسرم آزاده یا جانباز باشد و شاید یکی از ملاک‌هایی که با هم ازدواج کردیم، همین بود؛ هم خودم و خانواده‌ام از این قضیه خوشحال شدیم و نکته منفی نبود که نیاز به تفکر داشته باشد و همین که خودشان آزاده و جانباز بودند و خانواده خوبی داشتند، کافی بود و راحت پذیرفتیم‌.

اگر به آن دوران برگردیم نه تنها همسرم، بلکه خودم را فرزندانم هم داوطلب برای کمک به اسلام و جبهه هستیم. خداراشکر که مشکلی هم زندگی نداریم و الان دو فرزند ۱۵ ساله و ۲۱ ساله داریم.

مهدی هوشیار، فرزند دوم آقای هوشیار متولد سال ۱۳۸۶ جانبازی پدر را اینگونه توصیف می‌کند: پدر من هیچگاه چیزی برای ما کم نگذاشته است و من هیچگاه احساس کمبودی نکرده‌ام.

به وجود پدرم افتخار می‌کنم و از پدرم ممنونم. به هرحال دفاع از کشور و سرزمین وظیفه است و اگر در آن زمان بودیم من هم حتماً شرکت می‌کردم و در این مسیر، پدرم را همراهی می‌کردم.

منبع: مهر

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایت جانباز همدانی از دوران اسارت بیشتر بخوانید »

جانباز بی‌خانمان روی تخت‌بیمارستان ساسان! +‌ عکس

جانباز بی‌خانمان روی تخت‌بیمارستان ساسان! +‌ عکس



آقا جواد اکنون روی تخت بیمارستان ساسان است. قلبش از جنایت کومله و صدام نایستاد اما زیر بار فشار اقتصادی امروز و بدعهدی مسئولان توان تپش ندارد. برایش دعا کنید…

گروه جهاد و مقاومت مشرق– سی سال گذشته از زمانی که پول ۸۰۰ متر زمین در دماوند را به بنیاد جانبازان داد به این امید که بخشی از آن شاید بشود سقف بالای سرش. پول داد و حتی جواز ساخت گرفت. به قول خودش برای حرفش سند دارد، بنچاق دارد، اما هنوز خانه ندارد. سقف بالای سری از خود ندارد و با این حال و روزش گرفتار مستأجری است.

جانباز بی‌خانمان روی تخت‌بیمارستان ساسان! +‌ عکس
جانباز جواد ملاک دماوندی

از زمینی که الان قصری شده بزرگ و زیبا چیزی نصیبش نشد. وجهی به صحبت‌هایش نگذاشتند و پیگیر کارش نشدند. نصف سرش مصنوعی است و تمام بدنش پر از ترکش، بالای سی و سه تا که آدم را یاد جنگ سی و سه روزه لبنان می‌اندازد. قرص، نقل و نبات شبانه‌روزی‌اش است. تعداد دقیقش را نمی‌داند اما مصرف روزانه‌اش بالاست. آقاجواد را می‌گویم؛ «جواد ملاک دماوندی».

هم او که تجربه همراهی با حاج احمد متوسلیان و همرزمی در کنار چمران را دارد، از بچه‌های لشکر ۲۷ تهران.

چون قطع نخاع بود و از کمر ناتوان، اسارتش دو سال بیشتر طول نکشید. از بند بعث آزاد شد و به بند تنهایی و آسایشگاه‌های تهران اسیر. تهرانی بود و اصالتش هم به دماوند برمی‌گشت و در تمام زندگی‌اش مثل کوه دماوند ایستاد. کومله و دموکرات و نامردی‌اش، صدام و کرور کرور نیروی بعثی‌اش، زخم زبان مسئول آشنا و بی‌معرفتی‌اش نتوانست او را از پای در آورد اما امروز…

از درد و سختی ناراحتی‌های جسمش دست به دامن امام عصرش شد. نیمه شبی در جمکران به نگاه امامش معجزه‌ای دید عجیب. با ویلچر رفت و بدون آن برگشت. جانباز ۹۰ درصدی که بعد شفا گرفتنش شد ۷۰ درصدی!

همین که می‌توانست روی دو پایش راه برود ولو کشان‌کشان و کم‌توان، برایش کافی بود. به امید فرداهای بهتر تشکیل خانواده داد. فرداها برایش چندان بهتر نبودند و مشکل اقتصادی‌اش هر روز بیشتر شد. عده‌ای تنها گفتند که درست می‌شود، عده‌ای پاسش دادند و به این و آن و دیگران گفتند اگر چهار تا دیوانه مثل شما نمی‌رفتند جنگ، وضعتان این نبود!

خودش و پدرش و پدربزرگش متولد تهرانند. اصالتشان به «ده ران» برمی‌گردد؛ همان تهران قدیم بچه میدان شاه؛ میدان قیام امروز، اما سانتی‌متری از تهران به نامش نیست. آقا جواد اکنون روی تخت بیمارستان ساسان است. قلبش از جنایت کومله و صدام نایستاد اما زیر بار فشار اقتصادی امروز و بدعهدی مسئولان توان تپش ندارد. برایش دعا کنید…

*مهدیه زکی‌زاده

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

جانباز بی‌خانمان روی تخت‌بیمارستان ساسان! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

نگاهی به شرایط انجام دو عملیات بزرگ کربلای ۴ و ۵ در ششمین سال جنگ

نگاهی به شرایط انجام دو عملیات بزرگ کربلای ۴ و ۵ در ششمین سال جنگ


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، ۱۳۶۵ ششمین سالی بود که از شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران می‌گذشت. در این سال، شرایط دفاع مقدس به‌گونه‌ای رقم خورده بود که باید تصمیم‌های اساسی در خصوص آن گرفته می‌شد.

جنگ طولانی شده بود و فرسایشی شدنش در کنار فشار‌های بین‌المللی و ملاحضات داخلی می‌توانست زنگ خطر را برای مسئولان ایرانی به صدا درآورد.

آن‌هایی که سن‌شان به دوران دفاع مقدس قد می‌دهد، به یاد دارند که تقریبا از ابتدای سال ۱۳۶۵ بار‌ها از تریبون‌های رسمی، چون نماز جمعه، مسئولان از تعیین سرنوشت جنگ در سال پیش رو سخن می‌گفتند، اما طرح این موضوع در سال ۶۵ چه معنایی داشت؟

از دید میادین نبرد

از دید وقایعی که در میدان نبرد اتفاق افتادند، پس از اتخاذ استراتژی تعقیب و تنبیه متجاوز و ورود ایران به خاک عراق، چند عملیات بزرگ برون‌مرزی صورت گرفته بود که غالباً یا موفق نبودند یا به موفقیت صد درصدی نرسیدند؛ عملیات رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، خیبر و بدر همگی بدون نتایجی دلچسب انجام شدند.

تنها در عملیات خیبر بود که جزیره مصنوعی مجنون (ساخته شده توسط عراقی‌ها برای اکشتشافات نفتی) به تصرف نیرو‌های خودی درآمد که هرچند در نقطه‌ای استراتژیک قرار گرفته بود، اما وسعت زیادی نداشت و با هوشیاری دشمن در این منطقه، نتوانست برگ برنده خوبی برای ایران باشد.

در نهایت در زمستان سال ۶۴، ایران توانست در عملیات والفجر ۸، شبه جزیره فاو را به تصرف خود درآورد. به این معنی که پس از سال‌ها ناکامی، در یک عملیات برون‌مرزی، یک نقطه مهم و حیاتی در داخل خاک عراق به تصرف درآمد که می‌توانست فشار لازم را به صدام و حامیان بین‌المللی‌اش فراهم آورد.

بندر فاو عمده راه دستیابی عراق به آب‌های بین‌المللی بود. هرچند آن‌ها از بندر ام‌القصر نیز یک کانال به خلیج فارس داشتند، اما فاو ۸۰ درصد دسترسی عراق به آب‌های گرم خلیج فارس را فراهم می‌کرد؛ بنابراین با تصرف فاو، امید‌ها برای تعیین سرنوشت جنگ در میدان نبرد از نو زنده شد.

اینطور تصور می‌شد که اگر ایران بتواند در یک عملیات دیگر، جنوب بصره را به تصرف درآورد و متصرفات فاو و والفجر ۸ را تکمیل کند. آن وقت دشمن شروط ایران را خواهد پذیرفت و جنگ با ظفر و پیروزی به اتمام خواهد رسید؛ بنابراین فرماندهان نظامی از منظر اتفاق‌های رخ داده در میادین نبرد، حساب ویژه‌ای برای سال ۶۵ باز کرده بودند.

قیمت نفت، زیر شش دلار

با طولانی شدن جنگ و مسأله تحریم‌ها و فشار‌های بین‌المللی، رفته رفته زمزمه اتمام جنگ در میان برخی از سیاستمداران ایرانی شنیده می‌شد، اما در سال ۶۵ یک اتفاق عجیب در حوزه اقتصاد رخ داد. با فشار ابرقدرت‌ها و همکاری کشور‌های عموما عرب منطقه، توزیع نفت در بازار‌های بین‌المللی افزایش چشمگیری یافت و در نهایت قیمت نفت در تابستان سال ۶۵ به بشکه‌ای زیر شش دلار رسید!

ارزان شدن دور از انتظار نفت می‌توانست فشار‌های اقتصادی شدیدی را برای کشوری مثل ایران ایجاد کند که اتکای زیادی به درآمد‌های نفتی داشت و همینطور سال‌ها زیر بار جنگی فراگیر و تحریم‌های ظالمانه قرار داشت. از همان تابستان داغ سال ۶۵ بود که بحث خالی شدن ذخایر ارزی کشور بیش از پیش مطرح شد و این موضوع نیز مسئولان را برآن داشت تا هرچه زودتر مسأله جنگ را سر و سامان بدهند؛ لذا از دید سیاستمداران و مسئولان امر، جنگ در سال ۶۵ باید به نقطه‌ای می‌رسید که حتی‌المقدور بتوان اتمام آن را پیش‌بینی کرد.

سپاه محمد (ص) می‌آید

پس از آنکه یک اتفاق نظر بین سیاسیون و فرماندهان نظامی برای تعیین سرنوشت جنگ در سال ۶۵ صورت گرفت، تبلیغات بسیاری در سطح کشور برای تشکیل سپاه محمد (ص) انجام شد. سپاه محمد (ص) یک سپاه حدودا صد هزار نفری بود که عمده رزمنده‌های آن برای بار اول به جبهه‌ها اعزام می‌شدند.

اگر در سال‌های قبل، عملیات بزرگ ما با چیزی در حدود صد هزار نیرو انجام می‌گرفت، در سال ۶۵ قرار شده بود علاوه بر صد هزار نفر نیرویی همیشگی، یک نیروی پشتیبان صد هزار نفری دیگر نیز به این جمع اضافه شود؛ معمولا عملیات‌های بزرگ برون‌مرزی با ۱۰۰ الی ۱۵۰ گردان رزمی انجام می‌شدند، اما برای عملیات کربلای ۴ که همان عملیات سرنوشت‌ساز بود، ۲۵۰ گردان در نظر گرفته شده بود. 

از آنجا که عملیات کربلای ۴ لو رفت و ظرف ۳۶ ساعت به پایان رسید، مسئولان که نمی‌خواستند سپاه محمد (ص) بدون نتیجه به شهر‌ها برگردد، عملیات کربلای ۵ را دو هفته پس از اتمام کربلای ۴ طرح ریزی و آغاز کردند.

عملیات کربلای ۵

اگر عملیات کربلای ۴ موفق می‌شد، ایران می‌توانست متصرفات عملیات والفجر ۸ را تکمیل کند و از جنوب بصره تا شبه جزیره فاو را کاملا در اختیار بگیرد، اما چون عملیات، موفق نبود، دو هفته بعد در روز ۱۹ دی ۱۳۶۵ عملیات بزرگ کربلای ۵ آغاز شد.

در کربلای ۴، یک عملیات ایذایی (عملیات فریب) توسط لشکر فجر شیراز و تیپ ۵۷ ابوالفضل (ع) خرم آباد در شلمچه انجام شد تا نیرو‌های دشمن را از محور‌های اصلی عملیات که جزایر ام‌الرصاص، بلجانیه، ماهی، ام‌البابی… و نهایتا عبور از اروند و تصرف جنوب بصره بود، منحرف سازد.

لشکر فجر و تیپ ابوالفضل (ع) برخلاف انتظار‌ها در دژ شلمچه شکاف ایجاد کردند و پیش رفتند، اما چون کربلای ۴ در محور اصلی موفق نبود، این واحد‌ها نیز بازگشتند؛ بنابراین با تجربه نسبتاً موفقی که توسط یگان‌های فجر و ابوالفضل (ع) به دست آمده بود، قرار شد عملیات کربلای ۵ از همان محور شلمچه انجام شود.

موانع نونی شکل با رشادت رزمندگان و شهدای بسیار فتح شدند و با دستیابی ایران به منطقه پنج ضلعی، وجب به وجب پیشروی ایران به سمت شهر بصره با مقاومت شدید عراقی‌ها مواجه شد و نهایتا پس از ۷۰ روز نبرد شدید و گاه تن به تن، ایران توانست نیمی از ۱۸ کیلومتر فاصله مرز شلمچه تا بصره را طی کند.

عملیات کربلای ۵ پس از چند مرحله اجرا در بهار سال ۱۳۶۶ به اتمام رسید. هرچند دشمن ضربات بسیار سختی متحمل شد و مجبور شد اهالی بصره را از این شهر کوچ دهد، اما خود شهر بصره تصرف نشد و با قفل شدن جبهه‌های جنوب، سرنوشت جنگ در سال ششم نیز تعیین نشد.

گزارش از داود جعفری

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

نگاهی به شرایط انجام دو عملیات بزرگ کربلای ۴ و ۵ در ششمین سال جنگ بیشتر بخوانید »

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!



در سپاه تصمیم گرفته بودند خواهران را از سپاه سطح شهر بیرون کنند و تنها کسی که پشت ما ایستاد و پیگیری و مقاومت کرد تا ستاد مقاومت خواهرها راه بیفتد حسین علم‌الهدی بود. خیلی با خواهرها همکاری کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام “جرف النصر” معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

همسر شهید: خواهر حاج حمید از جای کولری دو تا دست مرد را دیده و جیغ کشیده بود. عصر بود و ترسیدم شب را در خانه بمانیم و همراه خواهر حاج حمید رفتیم به خانه مادرم و شب را آنجا ماندیم.

فردای آن روز مادر حاج حمید و خواهرش می‌آیند اهواز. مادربزرگ پاسداری که با ما زندگی می‌کرد در را برایشان باز می‌کند. مادر حاج حمید بعداً تعریف کرد که رفتم زدم به پنجره خانه‌تان و دیدم صدای کولر می‌آید. صدا زدم پروین! خدیجه! خدیجه (خواهر حاج حمید). می‌گفت چند بار صدایتان زدیم و دیدیم کسی جواب نمی‌دهد. رفتیم و مدتی در چمن مقابل خانه نشستیم و برگشتیم. این بار دیدیم کولر خاموش شده است و صدای پنکه می‌آید. به خودمان گفتیم یک نفر در خانه پنهان شده است.

مادر حاج حمید می‌گفت رفتم و گفتم تو در خانه پسر من چه می‌کنی؟ هر کسی که هستی من همین جا می‌مانم تا بالاخره بیرون بیایی. تا کی می‌خواهی همان جا بمانی؟ و همان جا ایستادم. پنجره حمام ما به راهرو می‌خورد. مادر حاج حمید می‌گفت بعد از یکی دو ساعت پنجره حمام باز شد و یک جارو افتاد بیرون. مادر حاج حمید می‌گفت من فکر کردم این می‌خواهد ببیند ما رفته‌ایم یا همچنان هستیم که بیرون بیاید. می‌گفت من همان جا ماندم تا بیرون بیاید، ولی غروب که شد ترسیدم و با بچه‌ها به روستا برگشتم. من هم چون فردای آن روز در سپاه تمرین و کار داشتم صبح که شد خواهر حاج حمید را بردم روستا که او را بگذارم و برگردم. در آنجا بود که از ما پرسید کجا بودید و قضیه را برایمان تعریف کرد که در خانه‌تان کسی بود و طرف منتظر بود ما برویم و شب که شد ما ترسیدیم بمانیم.

**: نمی‌توانستید خبر بدهید چنین اتفاقی افتاده است؟

همسر شهید: چرا، آن شبی که دوستانم پیش من بودند و آن اتفاق افتاد، موقعی که به ستاد برگشتم با محل کار حاج حمید تماس گرفتم و قضیه را به او گفتم. خیلی هم ناراحت شد و گفت مگر نگفتم شب در خانه تنها نمان یا کسی را نبر. اگر اتفاقی بیفتد مسئولیتش به گردن ماست. اگر خدای ناکرده اتفاقی برای دوستانت می‌افتاد چه جوابی می‌توانستیم به اقوامشان بدهیم؟ خودت هم کار اشتباهی کردی که با کلت تعقیبش کردی. اگر اسلحه را از تو می‌گرفت چه می‌کردی؟ البته من آموزش‌های نظامی دیده بودم، ولی معلوم نبود آنها چند نفر هستند یا چه عکس‌العملی خواهند داشت، چون به محض اینکه کنار نرده‌ها رسیدم صدای موتوری را شنیدم که به سرعت دور شد. احتمالاً موتور آماده بود.

خانه ۵۰۰ متری بود و تا من به نرده‌ها برسم رفته بود. بعد از آن حاج حمید به من گفت تحت هیچ شرایطی حق نداری شب در خانه بمانی. شما باید در ستاد بمانی و هر وقت من از جبهه آمدم تو را از ستاد برمی‌دارم و با هم به خانه می‌رویم.

یک روز کاری داشتم و رفتم به خانه که لباسی چیزی بردارم که یکمرتبه دیدم یکی از دوستانم آمد. خانم محترم مسعودمنش بود که هنوز هم خدا را شکر هستند. نمی‌دانم بازنشسته شده‌اند یا نه، ولی مدتی معاون آقای احمدی مقدم در ناجا بود. ایشان از طرف سپاه در ناجا مأمور به خدمت و از دوستان نزدیک ما بود. همراه دو سه تا خواهر دیگرش آمد و گفت امشب آمده‌ایم پیش شما باشیم. من هم قبول کردم.

خودشان پاسدار و از دوستان مشترک من و حاج حمید بودند. گفتم شما که هستی خیالم راحت است، چون شما خودت پاسداری. درست یادم نیست آن شب حاج حمید از جبهه آمد یا شب دیگری بود، ولی یادم هست خانم داعی‌پور همسر شهید حسن باقری وقتی در بسیج متوجه می‌شود من نیستم نگران می‌شود و از سپاه ماشین می‌گیرد و دم در خانه به دنبالم می‌آید.

محترم پرسید، «کیست؟ » گفتم: «نمی‌دانم. » پرسید، «قرار بود کسی بیاید؟ » گفتم: «نه، قرار بود من بروم که شما آمدید. حالا که شما آمده‌اید من مانده‌ام، والا برنامه ماندن نداشتم و منتظر کسی هم نبودم. » رفتم و در را باز کردم و دیدم داعی‌پور است. پرسید، «مگر به شما نگفتم شب در خانه نمان؟ تو گفتی می‌روی یک چیزی برمی‌داری و زود می‌آیی. چرا ماندی؟ » یادم هست با من دعوا کرد.

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

**: خطرناک بود.

همسر شهید: پرسید، «چرا نیامدی؟ می‌دانی چقدر نگرانت شدیم؟ زود جمع کن برویم. » گفتم: «مهمان دارم. » پرسید، «مهمانت کیست؟ » گفتم: «مسعودمنش. » گفت: «این خودش پاسدار است. » محترم آمد و به داعی‌پور گفت: «برو. هیچی نمی‌شود. من اینجا هستم. » خاطره‌اش کاملاً در ذهنم هست که داعی‌پور خیلی اصرار کرد که وضعیت خانه اینها این‌طوری است، ولی محترم قبول نکرد و گفت تو برو و داعی‌پور را راهی کرد و او رفت. ما آن شب ماندیم و خدا را شکر هیچ حادثه‌ای هم پیش نیامد.

**: باید بخش‌هایی را به زندگی کاری حاج حمید بپردازیم. هر چیزی را که می‌آمدند خانه و تعریف می‌کردند. مثلاً فلان جلسه‌ای را که داشتند. بخش دادگاه انقلاب را گفتید.

همسر شهید: وقتی که قضایای آن آقا را برای حاج حمید تعریف کردم که چطور دستگیره در اتاقی را که من و خانم آهنگران در آن خوابیده بودیم تکان می‌داد، منتهی ما نکات امنیتی را رعایت کرده بودیم. بعد هم برخوردی که جلوی آبخوری با من داشت که گفت شکل دخترخاله‌اش هستم و سوار اتوبوس شدنش را که تا کیان‌پارس با من آمد، چند روز بعد حاج حمید گفت: «می‌دانی طرف نفوذی بود؟ » گفتم: «از کجا فهمیدی؟ » گفت: «چند روز او را تحت نظر گرفتیم و فرار کرد. »

بعد از این ماجراها خانه ما در کیان‌پارس ناامن شده بود. زمانی که جنگ شد ما با گروه با اطراف شهر می‌رفتیم. آن زمان امام جمعه اهواز آقای موسوی جزایری بودند. رفتم پیش ایشان. آن روزها این‌طوری نبود که دسترسی به شخصیت‌ها این‌قدر سخت باشد و دیدن شخصیت‌ها راحت‌تر بود. سر همین قضیه فیلمی که به من پیشنهاد شد که باید بدن شهید را برگردانم یا وقتی که حاج حمید می‌رفت مأموریت، آیا از لحاظ شرعی درست بود من با مرد غریبه‌ای بروم شهرستان یا نه؟ همه اینها برایم سئوال بودند.

آن موقع ایشان به حسینیه اعظم در خیابان طالقانی اهواز می‌آمدند. رفتم به ایشان گفتم قضیه از این قرار است و هر دو قضیه را مفصل برایشان تعریف کردم. ایشان خیلی خوشحال شد و گفت جای خوشوقتی است که هنرمندانی مثل شما این‌قدر مقید باشند که مسائلشان از لحاظ شرعی درست باشد. بعد هم مرا تشویق کرد که ان‌شاءالله کارم را برای انقلاب و نظام ادامه بدهم.

می‌گفت زحمت می‌کشید و خدا اجرتان را بدهد. یادم هست با اکیپ سپاه هم پیش ایشان رفتم و این سئوال را پرسیدم. چند تا از بچه‌ها هم تئاتر بازی می‌کردند، ولی این تئاتری بود که باید می‌رفتیم و در شهرستان‌ها بازی می‌کردیم و یکی از خانم‌ها به اسم خانم توفیقی هم آمد که البته حضورش در نمایش بسیار کوتاه بود و به عنوان دختر کدخدا می‌آمد و برمی‌گشت. وقتی صحبت شهرستان شد، ایشان گفت نمی‌توانم با شما بیایم. کارگردان هم گفت فقط همان یک صحنه بود که می‌شود حذف کرد و مسئله‌ای نیست و شما نیا. ایشان با ما نیامد، ولی همسر آقای سراجیان آمد. یادم نیست آقای جمال‌پور آن موقع متأهل بود یا نه. فقط یادم هست وقتی وارد سپاه شدم، ایشان مجرد بود و بعداً ازدواج کرد، ولی آقای حسین پناهی همسر و دو دختر کوچک داشتند.

بنا بود به شهرهای اطراف برویم و نمایش را اجرا کنیم. یادم هست در شوشتر سپاه هماهنگ کرده و جایی به اسم خانه معلم را به ما داده بود. یک روز رفتیم بیرون که مواد خوراکی بخریم. آقای سراجیان، آقای پناهی و آقای جمال‌پور میگو خریده بودند و نشستند پاک کردند. در بین راه که می‌رفتیم، چون چند روزی بود که نمایش را اجرا کرده بودیم مردم ما را شناختند و دنبالمان راه افتادند. آقای سراجیان نقش کدخدا را بازی می‌کرد. ایشان را شناختند و دنبالش راه افتادند و گفتند کدخدا! کدخدا! آقای جمال‌پور هم نقش مش محرم و من هم نقش همسر مش محرم را بازی کرده بودم. دنبال ما کردند و فریاد زدند مش محرم! مش محرم! قدم‌هایمان را تند کردیم و به تالار خانه معلم رسیدیم.

حسین پناهی دستمال چهارگوش روی سرش بسته بود و داشت تمیزکاری می‌کرد و در را با کمی تأخیر باز کرد. بچه‌ها به شوخی می‌گفتند، «زود باش در را باز کن. الان این‌ها ما را می‌خورند. » دوره جنگ بود و مردم در حالت وحشت از حمله نظامی بودند و کسی فیلم و تئاتر کار نمی‌کرد. چون ما کار می‌کردیم، هر جا می‌رفتیم به‌نوعی تابلو می‌شدیم.

در شوشتر یک شب هم به منزل یکی از بستگان آقای ناصر درخشان رفتیم که از بچه‌های سپاه بود و در واحد تبلیغات کار می‌کرد و ما را به این شکل معرفی کرد که این محرم است و این هم زن مش محرم. سال‌ها بعد می‌گفت مادرم هر وقت می‌خواهد حال شما را بپرسد می‌گوید زن مش محرم چطور است؟ یک روز شنیدیم عملیاتی انجام شده است، ولی هنوز نمی‌دانستیم حسین علم‌الهدی شهید شده است. فقط شنیدیم طرف‌های سوسنگرد خبرهایی شده است. خیلی نگران حاج حمید بودم. رفتیم سپاه شوشتر که از آنجا با بچه‌ها تماس و خبری بگیریم.

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

**: در همان مقطعی که رفته بودید نمایش اجرا کنید.

همسر شهید: بله.

**: چه سالی؟

همسر شهید: فکر می‌کنم اوایل جنگ در سال ۱۳۵۹ بود.

**: حاج حمید کجا بودند؟

همسر شهید: اطلاعات عملیات سوسنگرد. به سپاه شوشتر رفتیم و من به سپاه محل کار حاج حمید در اهواز زنگ زدم و پرسیدم، «از حاج حمید چه خبر؟ » گفتند، «ارتباط ما با سوسنگرد قطع شده است. » خیلی نگران شدم. جمال‌پور و پناهی هم تماس گرفتند که اخباری را کسب کنند و جواب شنیدند ارتباط با سوسنگرد قطع شده است و شنیده‌ایم علم‌الهدی هم در محاصره افتاده است و او را قیچی کرده‌اند. خبری از او نیست و بیشتر به نظر می‌رسد شهید شده باشد.

**: فرمانده؟

همسر شهید: اگر اشتباه نکنم حسین علم‌الهدی در آن زمان فرمانده سپاه هویزه بود و در آن محور فعالیت داشت. ایشان معلم نهج‌البلاغه من هم بود. در واحد تبلیغات سپاه که فعالیت می‌کردیم در کلاس‌های نهج‌البلاغه ایشان هم شرکت می‌کردیم. همیشه یک چفیه دور گردنش داشت و موهایش کمی بلند بود. همیشه عجله داشت و کارهایش را با عجله انجام می‌داد. آن روز حال همه ما به‌قدری بد شد که نتوانستیم نمایش را اجرا کنیم. تقریباً هر روز حسین علم‌الهدی را دیده بودیم که می‌آمد و کلاس نهج‌البلاغه‌اش را برگزار می‌کرد و ما همه شاگردان او بودیم. از ستاد مقاومت خواهران هم خیلی دفاع می‌کرد. آن زمان همه در سپاه تصمیم گرفته بودند خواهران را از سپاه سطح شهر بیرون کنند و تنها کسی که پشت ما ایستاد و پیگیری و مقاومت کرد تا ستاد مقاومت خواهرها راه بیفتد حسین علم‌الهدی بود. خیلی با خواهرها همکاری کرد.

قبل از شوشتر ما مدت یک هفته ده روز در تالار مدرسه نظام وفا در اهواز اجرا رفتیم. یک شب داشتیم اجرا می‌کردیم که صدام حمله هوایی کرد و برق‌ها رفت. در کل سالن تک و توک خانم بودند که آنها هم عضو سپاه بودند. در آن زمان کسی به این چیزها فکر نمی‌کرد و مردم واقعاً ترسیده بودند، ولی تا دلتان بخواهد سرباز نشسته بود، اما ما با فانوس از در وارد شدیم و رفتیم روی صحنه و نمایش را اجرا کردیم. نزدیک سالن را زده بودند و برق رفته بود و بیرون از سالن همهمه و جیغ و فریاد بود، ولی ما با کمال آرامش آمدیم و بدون اینکه بترسیم که مجدداً حمله هوایی خواهد شد، با فانوس از وسط جمعیت عبور کردیم و رفتیم بالا و نمایش را اجرا کردیم.

**: بالاخره از شوشتر توانستید با حاج حمید تماس بگیرید؟

همسر شهید: نه، گفتند ارتباط ما با سوسنگرد قطع شده است و خبری از آنها نداریم. حسین علم‌الهدی هم در همان منطقه بود. نمی‌دانم چقدر با نقشه خوزستان آشنایی دارید. بستان، سوسنگرد، حمیدیه و… تقریباً خیلی به هم نزدیک هستند. مثل مناطق تهران.

**: یا شهرها و روستاهای شمال.

همسر شهید: به هم وصل هستند. صدام حمله می‌کند و پیش می‌آید و بچه‌ها را قیچی می‌کند. چون همه ما در سپاه با علم‌الهدی آشنایی داشتیم روحیه همه‌مان به هم ریخت و حزن و اندوه عجیبی قلب ما را گرفت. علاوه بر این مسئله نگران حاج حمید هم بودم. البته بچه‌های اکیپ نمایش هم با حاج حمید آشنا بودند و آنها هم به‌شدت نگران شده بودند.

**: چه مدت در شوشتر ماندید؟

همسر شهید: فکر می‌کنم دیگر زیاد نماندیم و به اهواز برگشتیم. در آنجا بچه‌های سپاه گفتند با حاج حمید ارتباط دارند و او سالم است. نمی‌دانم بعد از این ماجرا یا یک وقت دیگر بود که سراپا خاکی به خانه آمد و دوش گرفت و استراحت کرد. حاج حمید با شهید حسن باقری برای شناسایی می‌رفت. حاج حمید می‌گفت دو سه روز بود که نخوابیده بودیم. موقعی که برگشتیم یکی از بچه‌ها خیلی سربسته به من گفت: «حاج حمید! امشب عملیات داریم. هستی؟ » گفتم: «البته. ان‌شاءالله»، ولی خوابم برد و آنها مرا صدا نزدند.

آن شب عده زیادی شهید شده بودند و اگر من هم رفته بودم حتماً شهید می‌شدم. همیشه این مسئله را برجسته می‌کرد که چرا آن شب خوابم برد و اینها هم مرا صدا نزدند؟ می‌گفت آن برادر پاسداری که به من گفته بود امشب عملیات هست و من هم قبول کرده بودم که بروم، به چند نفر دیگر هم گفته بود، ولی نمی‌دانم چه حکمتی بود که خوابم برد و مرا بیدار هم نکردند. البته بعد از دو سه شب بیدار بودن و شناسایی کردن، موقعی که برگشته بود تقریباً…

**: بیهوش شده بود.

همسر شهید: گفتید بیهوش، خاطره‌ دیگری یادم آمد. یک بار از شناسایی آمده بود و چند روزی نخوابیده بود. همیشه عادت داشت وقتی می‌آمد اول دوش می‌گرفت و بعد استراحت می‌کرد، ولی آن دفعه فقط کف اتاق دراز کشید و خوابش برد. این‌قدر خسته بود. در خواب اسم چند نفر را آورد. خاطرات مربوط به سال‌ها پیش است و اسم‌ها یادم نیست، ولی وقتی بیدار شد از او پرسیدم، «حمید! این اسامی چه بود که می‌گفتی؟» یکمرتبه وحشتزده گفت: «اینها را از کجا شنیدی؟ » گفتم: «در خواب می‌گفتی. » با نگرانی پرسید، «دیگر چه گفتم؟ دیگر اسم چه کسی را آوردم؟ » یادم هست تا مدت‌ها از من می‌پرسید حرف دیگری نزدم؟ بعد که به قول خودمان مرا حسابی تخلیه اطلاعاتی کرد گفت: «این را به‌کلی فراموش کن. برای هیچ‌کسی نگو. » چون الان در قید حیات نیست دارم می‌گویم. شما اولین کسی هستید که دارم این خاطره را برایش تعریف می‌کنم.

**: احتمالاً خواست خود شهید است که یکمرتبه به یادتان آمد.

همسر شهید: گفت این را فراموش کن.

**: چه گفت؟

همسر شهید: باور کنید یادم نیست. نمی‌دانم اسم افرادی را گفت یا نقطه‌ای مرزی یا چنین چیزی را گفت. فقط یادم هست از شدت خستگی خوابش برد و بعد که بیدار شد مثل کسی که ترسیده بود نکند عملیاتشان لو برود، دائماً مرا بازخواست می‌کرد که دیگر چه گفتم. مدام تکرار می‌کرد مطمئنی فقط همین‌ها را گفتم؟

**: حاج احمد متوسلیان هم یک بار در خواب دو سه کلمه را می‌گوید و وقتی به او می‌گویند در خواب اینها را گفتی، دیگر نمی‌خوابید و همیشه هوشیار می‌خوابید که یک وقت چیزی را لو ندهد. حالا ایشان در خانه گفت: ولی مثل اینکه آن بنده خدا در بین همکارانش خوابش برده بود.

همسر شهید: حاج حمید می‌گفت این یک روش اعتراف گرفتن است که نمی‌گذارند طرف بخوابد، بعد هر سئوالی که از او می‌کنند برای اینکه بتواند برای لحظه‌ای بخوابد جواب می‌دهد. با بی‌خوابی به او فشار می‌آورند، ولی من که فشاری به حاج حمید نیاورده بودم. خودش که از راه رسید از شدت بی‌خوابی و خستگی بیهوش شد. تا مدت‌ها مرا بازخواست می‌کرد مطمئنی چیز دیگری نگفتم؟ از تو خواهش می‌کنم این را در جایی نگویی. واقعاً هم عجیب بود که هیچ جا نگفتم و الان اولین بار است دارم می‌گویم.

حاج حمید تا قبل از اینکه وارد قرارگاه رمضان شود بیشتر کارش در جبهه در قسمت شناسایی بود. می‌گفت یک بار با یکی از بچه‌ها رفته بودیم شناسایی و چند روزی سر پا بودیم و نخوابیده بودیم. وقتی هم که از بچه‌ها دور می‌شدیم از لحاظ غذایی هم چیزی به دستمان نمی‌رسید و باید خودمان تلاش می‌کردیم چیزی پیدا کنیم. در شناسایی‌ها هم نمی‌شود آدم خودش را به کسی نشان بدهد.

می‌گفت یکمرتبه چشممان به درختی افتاد که میوه داشت. ذوق‌زده شدیم و رفتیم و افتادیم به جان میوه‌ها، بدون اینکه بدانیم چیست. خوردیم و خوردیم و چشمتان روز بعد نبیند. هر دو افتادیم به بیرون‌روی. بعداً فهمیدیم این درخت کرچک بود. خودش وقتی این را تعریف می‌کرد از ته دل می‌خندید. می‌گفت به‌قدری گرسنه بودیم که از شدت گرسنگی می‌خواستیم برگ درخت را هم بخوریم. می‌گفت چند روز بود غذا گیرمان نیامده بود. بعد حالشان به‌قدری بد می‌شود که مجبور می‌شوند بیایند عقب و ادامه ندهند. می‌گفت موقعی که برگشتیم همه می‌پرسیدند چرا شما این‌طوری شدید؟ زیر چشم‌هایشان گود شده و همه آب بدنشان رفته بود و از شدت بی‌حالی نمی‌توانستند خودشان را نگه دارند.

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

**: ما فقط یک چیزی از شناسایی و جبهه می‌شنویم، ولی بلاهایی که سرشان می‌آمد مثل گرسنگی، تشنگی.

همسر شهید: یک بار هم ایشان از شناسایی آمده بود. بیشتر کار ایشان در دوران جنگ شناسایی بود. به هر صورت من زن جوانی بودم ـ حتی پا به سن و سال هم که گذاشتم دوری‌اش را نمی‌توانستم تحمل کنم، چه برسد به آن زمان ـ وقتی آمد، یک جلسه فوری پیش آمد و باید برمی‌گشت اهواز. از جبهه مستقیم به خانه آمد که دوش بگیرد و استراحت کند، چون شب جلسه داشت.

وقتی دیدم آمد و دوش گرفت و خوابید، با خودم گفتم کاش خواب بماند و نرود. کمی بعد دیدم یک لندکروز جلوی در خانه ایستاد. در خانه نرده‌ای بود و بیرون را می‌دیدم. حاج حمید برای اینکه یک وقت در حیاط می‌رویم، از بیرون پیدا نباشد، به اندازه قد یک آدم لای نرده‌ها ایرانیت کشیده بود، ولی پایین ایرانیت و بالای آن معلوم بود. من چند جفت چکمه را از پایین نرده‌ها دیدم که جلو آمد.

فاصله حیاط با اتاق خیلی زیاد بود. زنگ نداشتیم و اینها به در می‌زدند و حاج حمید هم بیهوش افتاده بود. مدام زیر لب دعا می‌کردم حمید بیدار نشود و اینها بروند. بندگان خدا چند بار به در زدند و من هم در را باز نکردم و آنها تصور کردند حمید خودش رفته است و رفتند. خیلی ذوق کردم و خوشحال شدم.

حاج حمید اخلاقی داشت که وقت نماز به صورت خودکار بلند می‌شد. نزدیک نماز مغرب بود که از خواب پرید و با تعجب پرسید، «نزدیک اذان است؟ کسی دنبالم نیامد؟ » آمدم بگویم نه، بعد دیدم می‌فهمد و می‌گوید چرا دروغ گفتی. در برزخ مانده بودم که راست بگویم یا دروغ. بالاخره گفتم: «چرا آمدند. در هم زدند، ولی تو خسته بودی و خوابت برده بود و من هم دیگر صدایت نکردم. » یکمرتبه دیدم خیلی ناراحت شد و گفت: «این چه کاری بود که کردی؟ ما امشب جلسه داریم. باید هماهنگی می‌کردیم. » غر زد و گفت: «من امشب می‌خواستم زود برگردم و در خانه بمانم، ولی حالا که این کار را کردی، امشب اصلاً به خانه نمی‌آیم.»

بعد هم نمازش را خواند و راه افتاد. به التماس افتادم که، «حمید! تو چند روزی نبوده‌ای، بمان. » گفت: «نه. چرا این کار را کردی؟ با این بندگان خدا کار داشتم. حالا می‌گویند این دیگر کیست که قرار می‌گذارد و سر حرفش نمی‌ایستد و خلف وعده کرده است. » از دستم خیلی ناراحت شد و رفت. گمانم آن موقع محل کارشان گلف بود. بعدها اسمش را گذاشتند قرارگاه منتظران شهادت. مرا با دنیایی ناراحتی گذاشت و رفت. شاید ساعت یک و دو نصف شب بود که احساس کردم کسی وارد خانه شد. اول فکر کردم روی همان قضیه شناسایی خانه، کسی وارد خانه شده، بعد دیدم حاج حمید است. بی‌اختیار شروع کردم بلند بلند خندیدن. گفت: «نخند. دلم برایت سوخت که آمدم. اول می‌خواستم نیایم. بعد گفتم روی علاقه و احساسات این کار را کردی. دلم برایت سوخت و آمدم. »

گفتید به شما گفته بود می‌توانی روی من حساب کنی و دوست داشت در محیط کارش هم همه بتوانند روی حرفش حساب کنند و قولش برایش اهمیت داشت.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند! بیشتر بخوانید »