به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «ذبیحالله مجاهد» سخنگوی طالبان در بیانیهای اعلام کرد که براساس حکم رهبر این گروه ۸۰ نفر از زندانیان دولت افغانستان آزاد شدند.
آزادی زندانیان درحالی صورت گرفته است که شنبه و یکشنبه هفته جاری (۲۶ و ۲۷ تیر) یک هیئت بلندپایه از افغانستان به ریاست «عبدالله عبدالله» رئیس شورای عالی مصالحه افغانستان به قطر رفت و با هیئت طالبان به ریاست «ملا عبدالغنی برادر» معاون سیاسی رهبر طالبان دیدار کرد.
با این حال این دیدار دستاور قابل توجهی نداشت و دو طرف در این نشست هیچ توافقی درباره آتشبس، حتی بطور موقت و در روزهای عید قربان نداشتند و تنها در بیانیهای مشترک بر تسریع روند مذاکرات تاکید کردند.
منبع: تسنیم
طالبان در بیانیهای اعلام کرد که ۸۰ نفر از زندانیان دولت افغانستان به مناسبت عید قربان از زندانهای این گروه در ولایتهای مختلف آزاد شدند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
**: پس بالاخره پسر و دخترتان را با قاچاق بر راهی ایران کردید…
مادر شهید: خداحافظی کردیم و آمد ایران. زنش خیلی گریه می کرد. می گفت چرا به این اجازه دادید برود سوریه؟ به زنش گفتم: من الان بهش گفتم ولی می دانم یک کاری را که می گوید می کنم، می کند. بچه من است، بیست دو سه سال است او را بزرگ کرده ام؛ ولی خب تو که رفتی ایران مُخش را بزن. به زنش اینطوری گفتم، که در راه ایران ناراحت نباشد. گفتم ایران که رفتی تلاش کن. گفتم شاید ایران برود یک جایی برای خودش کار و بار پیدا کند و سرش گرم بشود. بچه اش هم که تازه به دنیا آمده؛ شاید نرود و پشیمان شود. ولی ایران که رفتی، جنجال کن که نرود.
رفتیم خانهشان، گفت که مامان یک دقیقه من کارَت دارم. گفتم برویم. بلند شدیم دو تایی رفتیم خانه ما. گفت: تو چرا به زهرا گفتی که «رفتی ایران مخ عباس را بزن که نرود»؟ گفتم: هر چه باشد زن است، دلش نازک است، این الان ناراحت است؛ اشکال ندارد، تو کار خودت را بکن. بعد نگاه کرد به من که یک دقیقه بنشین. نشستم، سر گذاشت روی زانوهایم، داشتم قصه می کردم.
گفتم: من را حلال کن؛ من را ببخش. گفت که نگاه کن توی صورتم، دیگه فکر نمی کنم من تو را ببینم! گفتم عباس می خواهی بروی سوریه این حرف ها را دیگه به من نزن. همین طوری گفت خب باشه؛ گفت: من را حلال می کنی؟ گفتم: من تو را حلال کردم. کلید خانه اش را هم داد دست من؛ گفت مامان این کلید خانه ما، من اگر رفتم آنجا و به ایران رسیدم، قرارداد خانه ما را فسخ کن، اگر نرسیدم شاید برگشت بخورم؛ به صاحبخانه هیچی نگو، شاید برگشتم، قسمت است دیگر، انشالله به آنجا نکشد.
گفتم: باشد مامان؛ این که صد در صد. کلید را گرفتم و در را قفل کردیم و دو تایمان آمدیم خانه. شام خوردیم. ساعت ۱۲ شب شد. قاچاقبر گفت: اینها را حرکت می دهیم که برویم طرف نیمروز.
**: یعنی این می شود فردای شب یلدا؟
مادر شهید: نه، همان شب یلدا بود. این با قاچاقبر حرکت کرد آمد طرف نیمروز. سر سه روز دیگر زنگ زد و گفت من در خانه پدرزنم در ورامین هستم. ۵ روز ماند در ایران. زنگ زد به من گفت من رفتم به امامزاده جعفر که پیشوا باشد و ثبتنام کردهام، اما خانمم رفته کنسل کرده! من رفتم شاه عبدالعظیم در زیارتگاه بی بی زبیده و آنجا ثبتنام کردم. زنم خبر ندارد. اینجا ثبت نام کردم، صحبت که کردیم آنجا رفتیم در دفتر به من گفت تو هیچ نیازی به آموزش نداری، اینجا ۲۵ روز در پادگان آموزش می دهیم، اما تو نیاز به آموزش نداری. من الان رفتم ثبت نام کردم به من گفتند فردا ساعت ۹ پرواز داری.
**: این سئوالم را از حاج آقا بپرسم: شما وقتی متوجه شدید حاج خانم راضی است، دیگه شما هم راضی شدید؟
پدر شهید: بله.
**: این تکه خداحافظی آخر که با ایشان [مادر شهید] داشت، با شما هم داشت؟
پدر شهید: با هم بودیم. با من هم داشت.
مادر شهید: حساب کنید فاصله ما تا قاچاقبر به اندازه پیشوا تا ورامین بود. ما با پدر و مادر و پسرم جعفر که تقریبا ۱۶ ساله بود تا همین ورامین با هم رفتیم، و آنها را رساندیم به ماشین و برگشتیم.
**: این صحبتها آنجا اتفاق افتاد؟
مادر شهید: بعد دوباره آمد ایران؛ اینجا که آمد به من زنگ زد که ما اعزام شدیم و به ما گفتند که آموزش نمی خواهی و باید بروی.
پدر شهید: رفقایش هم شهادت داده بودند که این نیاز به آموزش ندارد.
مادر شهید: بعد دوباره بهش گفتم که تیکت (بلیط) گرفتی که بروی سوریه؟ گفت نه، اینها به من شماره دادند شماره را هم از من گرفتند، فقط گفتند روی گوشی پیامک می فرستیم. گفتم کجایی الان؟ گفت الان می خواهم بروم خانه لباسهایم را جمع کنم. گفتم زنت خبر دارد؟ گفت نه، زنم الان خوشحال است که رفته به امامزاده جعفر و سفر من را کنسل کرده. عباس رفته در خانه و پدرزن و مادرزنش هم بودهاند. به عمویش و به مادرزنش گفته من ساعت ۹ حرکت دارم به طرف سوریه. به اینها گفته. آنها گفتند زهرا (همسرت) هم می داند؟ گفته نه، می خواهم الان به زهرا بگویم. به زنش می گوید، زنش می گوید نه؛ آنجا را کنسل کن که نمی توانی بروی. عباس هم گفته باشد. لباس هایش را جمع می کند با بچهاش و خانمش خداحافظی می کند و می رود.
خانمش می گوید این نمی تواند برود، حالا می رود آنجا برگشت می خورد. عباس که می رود و به سوریه می رسد ساعت یک شب می شود. تا می رود در فرودگاه و معطل می شود و می رسد سوریه ساعت یک بامداد می شود؛ زنگ می زند می گوید من سوریه هستم. فردا صبحش خانمش زنگ زد به من گفت پسرت رفت سوریه. گفتم رفت که عیب ندارد؛ فقط دعا کن. همسرش گفت من اصلا دعا نمی کنم برایش چون رضایت من نبود. گفتم تو می دانی همین یک سال را فقط می رود و زیر قولش نمی زند. یک پسری بود که قول می داد سر قولش می ماند، یک کار هم می گفت می کند، می کرد، یا هر طوری بود باید من را راضی می کرد.
گفتم اگر تو در افغانستان ۸ سال خدمت کردی، مال خاک و وطن و ناموس بود؛ تو حقت را انجام دادی، تو چه کار داری به کشور عربی؟ برگشت گفت مامان تو چه می گویی؟ من به کشور عربی کار ندارم، مگر آنجا خاک بی بی زینب نیست؟ مگر تو نرفتی کربلا. (سن ۱۵ سالگی با هم کربلا رفتیم) ما اینقدر می گوییم حسین حسین اینقدر می گوییم زهرا زهرا برای چیست؟ ما می رویم خدمت بی بی زینب می کنیم، حرم بی بی زینب در خطر است.
**: با شما هم تماس گرفتند حاج آقا؟
پدر شهید: بله. همان اولی که رسید، ساعت یک شب، با من هم تماس گرفت و گفت که اتفاقا من الان داخل حرم بی بی زینب هستم؛ دارم به جای شما زیارت می کنم. من هم گفتم خدا قبول کند، دستت هم درد نکند. با هم خیلی شوخی می کردیم. گفتم دستت درد نکند فقط مواظب باش که تو را توی پاکت نندازند!
**: پاکت؛ منظورتان تابوت است؟
پدر شهید: بله، گفتم می کُشندت. مواظب باش که توی پاکت نندازنت، چون در افغانستان به نظامیها پاکت می گویند. مراقب باش. همین طوری گفتم هر چه خدا بخواهد. دیگر خداحافظی کردیم، تقریبا سه ماه، یا این حدود، به من زنگ نزد. من فقط همین را برایش گفتم، گفتم من از این لحظه گوشهایم را تیز می کنم که خبر شهادت تو را چه کسی به من می رساند . همین طور بهش گفتم. خندید گفت نه بابا تو افغانستان هم هر روز می رفتی سید مرتضی؛ جنازه تشییع می کردی و سر تابوت را باز می کردی می گفتی این عباس من است.
**: کِی؟
پدر شهید: آن موقع که در طالبان بود خیلی شهید می آمد آنجا، همه را به گذرگاه مهدی که گفتم شهدا دفن هستند می آوردند. گفت فکر کن یکی از آنها هم پسر توست. همیشه می گفت. یعنی از منطقه پنجواهی قندهار جنازهها که را وقتی می انداختند کیسه هایی که می گفتیم پاکت، خودش زنگ هم می زد می گفت بابا امروز شش تا شهید از پنج واهی من فرستادم، مال هرات، شیعه های هرات؛ سنی های هرات را آنجا نمی آورند هر جایی می برند اما شیعه ها را آنجا می آورند. می گفت ۵ **: ۶ تا بچه ها را فرستادیم در پاکت. می رفتم خداییش و تشییع شرکت می کردم.
**: منظور عباس آقا این بود که ممکن است یک بار هم پیکر من را بیاورند؟
پدر شهید: بله. خلاصه قسمتش آنجا نشد. رفت سوریه و بعد از دو ماه و نیم به من زنگ زد و گفت من مرخصی گرفتم آمدم ایران. در حقیقت از ایران زنگ زد.
**: آنجا بیشتر درگیر عملیات بود که تماس نمی گرفت؟
مادر شهید: نه، از سوریه هم سعی میکرد با افغانستان نگیرد. می گفت که طالبان همیشه شنود می کند و خط شما لو می رود. شما آنجا نمی توانید آرامش زندگی داشته باشید. بیشتر، از ایران زنگ می زد.
پدر شهید: گفت آمدم ایران، شاید ۱۰ **: ۱۵ روز بمانم و بروم. من همین طوری گفتم ببین اگر آرام گرفتی، خدا قبول کند، نرو، دیگر بس است. گفت نه می روم من، یک سال را می روم.
**: کسی که می رود آنجا، تازه اشتیاقش بیشتر می شود.
پدر شهید: بله؛ تازه گرفتار می شود. بعد گفتم خیلی خب.
مادر شهید: زنگ می زد و می گفت شما هم پاسپورت بگیر بیا زیارت.
پدر شهید: البته من هم ناگفته نماند قبل از اینکه زن و بچه این را فرستادم افغانستان، من خودم رفتم آنجا اسم نویسی کنم برای سوریه، اینها به من اجازه ندادند از افغانستان. خودم می خواستم بروم قبل از او.
**: این که می گویید چه زمانی است؟
پدر شهید: زمانی که من زن و بچه او را فرستادم افغانستان؛ سال ۹۲؛ همان اوایل.
مادر شهید: سوریه تازه درگیر شده بود…
پدر شهید: می خواستم بروم، اینها نگذاشتند، اجازه نداد، مخصوصا آن دختر دومم که گفتم مامایی خوانده. من دخترهایم خیلی برایم عزیز هستند، نسبت به پسرهایم دخترهایم عزیزترند… واقعا دخترهایم را دوست دارم. این زنگ زد گفت بابا من هیچی نمی خواهم، نه پول می خواهم نه ثروت می خواهم، همین که داریم خدا را شکر بس است، من بابایم را می خواهم؛ فردا باید بیایی خانه؛ این حرف ها سرم نمی شود. من واقعیتش فردایش رفتم خانه، دیگه سوریه نرفتم.
اعزام دوم ۱۵ روز اینجا بود، بعد از ۱۵ روز، فکر می کنم شب بود، دیدم یک شماره غریبه به گوشی ام زنگ زد. بعد از سوریه هم وقتی زنگ می زنند افغانستان بیشتر مواقع شماره خود افغانستان می افتد. دیدم شماره مال افغانستان است، گفتم چیه؟ گفت بابا من هستم، عباس، من دوباره حرم بی بی زینب هستم… گفتم چه زود رفتی؟ گفت رفتم دیگر.
**: بار دوم خانمش چی گفته بود؟
پدر شهید: بار دوم خانومش هم راضی شده بود، ولی بار دوم خداحافظی که کرده بود خداحافظی اش واقعا خداحافظی بود دیگر. از ما حلالیت گرفت، دختر کوچک من آن زمان چهار پنج ساله بود، زنگ زد از او هم حلالیت گرفت، از خواهرهایش، برادرهایش، خلاصه از همه. یکی را یک سیلی زده بود به خاطر پسرش، همان را ازش حلالیت گرفت که من زدمش. از مادرش خداحافظی کرد.
مادر شهید: شب تا صبح با خانومش صحبت کرده بود.
پدر شهید: واقعیتش من آنجا تنم لرزید. گفتم این خداحافظی یک بوی خاصی می دهد، باز هم هر چه خدا بخواهد. این رفت به شهر تدمر که آن زمان محاصره کامل بود. دیگر همانجا به شهادت رسید.
**: از موقعی که اعزام دوم رفتند تا شهادت چند روز؟
پدر شهید: ۱۷ روز.
**: نحوه شهادتشان چطور بود؟
پدر شهید: آنجا گروهبان بوده در همین تدمر، با آن سربازها، وقتی با نیروهای خودش می روند در آن منطقه ای که قرار بوده بگیرند، متاسفانه محاصره بوده، خب کلا داعش آنجا مسلط بوده. یک تپه ای هم بوده آنجا مثل اینکه یک تیر می خورد به رانش. بعد صدا می زند به آن رفقایش می گوید من فکر می کنم زخمی شدهام. چون بالای تپه بوده بعد آنها عباس را می آورند یک گوشه ای و می گویند حالا اینجا آرام بگیر تا ببینیم چه می شود.
آنها کمک های اولیه را بلد بودند، نمی شد منتقل کنند عقب چون محاصره بودند، ۸ ساعت محاصره بودند.
مادر شهید: دوستش گفت بعد از اینکه زخمی شد یک ساعت ما درگیری داشتیم. دستمال را بست به ران و…
پدر شهید: زد و خوردها ۸ ساعت طول می کشد. در همین حین که محاصره بوده بالاخره خمپاره و … می آمده، تبادل آتش بوده دیگر، نمی دانم خمپاره یا چه چیز دیگری می آید همین طور که افتاده بوده، کنار او می افتد و منفجر می شود. عباس را بلند می کند از سر تپه و پرت میکند پایین تپه. این که پرت می کند پایین، به تخت و پشت که می خورد، پشت سر و جمجمه اش شکسته بود؛ رفته بود داخل. زخم نشده بود، خونریزی هم نکرده بود، فقط خونریزی داخلی و مغزی کرده بود، جمجمه اش شکسته بود. این همین طور که می خورد زمین در اثر همین خونریزی مغزی به شهادت رسیده بود.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
پدر شهید: بله، اتهام بسته بودند که چند میل (قبضه) اسلحه برده. البته یک نفر را کمین گذاشته بودند سر راه او تا عباس را از بین ببرد اما عباس، این یک نفر را از بین برده بود. او می خواسته از طرف فرمانده بزرگترشان عباس را از بین ببرد؛ گفته بود این چون سوادش بالاست در همه کارهای ما دخالت می کند، چون اجازه نمی دهد یکسری از کارهایی که می خواهیم بکنیم را به راحتی انجام بدهیم. مثلا وقتی که امکانات می آید، خرج می آید، گوسفندانی که می آید برای سربازان در پایگاه، فرمانده می گفته دو تا گوسفندش را بفرستید خانه من! یا مثلا برنجی که آمده سه تا کیسه اش را بفرستید فلان جا. عباس هم در برابر این کار، مقاومت و مخالفت میکرده.
**: عباس آقا جلوگیری می کرد؟
پدر شهید: بله؛ این را اجازه نمی داد: میگفت: آقا! این حق دولت است؛ حق سربازهاست. روزی ۳۰۰ گرم گوشت اینها باید بخورند. وقتی دو تا گوسفند را می بری به خانهات، یعنی از سهم سربازها کم میکنی.
**: طبیعی است که حق سربازها کم می شود اگر ببرد…
پدر شهید: بله. فرماندهان مخالف این نظر بودند. بعد اینها گفتند کمین بگذارید سر راه این تا ما از شر این راحت شویم. که آن هم برعکس شد قضیه. عباس رفته بود سرکشی پست های آنجا…
**: یعنی کمین بگذارند که عباسآقا را از بین ببرندش اما برعکس می شود…
پدر شهید: بله، این رفته بود آنجا، آنجا هم که می روی کسی که اسلحه روی دوشش است مثل اینجا نیست که اسلحه را بیندازد روی کتفش و یک گُل هم بیندازد توی لولهاش؛ این حرف ها نیست. آنجا باید همین طور دست به ماشه بروی. این که داشت همین طور می آمده و از گشتزنی خودش که برگشته بوده، می آید و سر راهش می بیند که یکی از رفقایش مثلا پشت سنگ ایستاده. می گوید: عباس جان بایست!
عباس هم میپرسد: چرا؟ چی شده؟… رفیقش هم میگوید: فلانی به من دستور داده که تو از اینجا جلوتر نروی!… در بین همین صحبت کردن ها…
**: پس بهش می گوید و اینطور نیست که شبیخون بزند…
پدر شهید: بله، رفیق بودند و مثلا میخواسته موضوع را به عباس بگوید.
**: گفته مامور هستم؟
پدر شهید: بله، شما از اینجا جلوتر راه نداری؛ فرمانده دستور داده از اینجا جلوتر نروی. عباس هم همین طور با هم صحبت می کردند ناگهان ماشه را می کشد دیگر. آن بنده خدا هم جانش را از دست می دهد!
**: بعدا این موضوع برای عباسآقا داستان نمی شود؟
پدر شهید: داستان شد دیگر.
**: عباس آقا می توانست ثابت کند دوستش می خواست او را بکشد؟!
پدر شهید: عباس که می توانست بگوید اصلا من نزدمش. یکی از گروه طالبان زده بهش یا کس دیگری زده. در افغانستان مهم نیست این کارها، چون خیلی راحت رد می کنند اینها را. میشود گفت رفته در بیابان و تیر خورده.
عباس بعد آمد به خانه و گفت: بابا! داستان اینطوری شده؛ من چکار کنم الان؟ من گفتم شاید خسته شده سر یک حرکتی می خواهد از آنجا دَر برود. (فرار کند)
**: باور نکردید؟
پدر شهید: نه؛ حقیقتا باور نکردم. گفتم هر کار عشقت میکشد همان کار را بکن. من که از اول هم راضی نبودم بروی به نظام. الان هم که آمدی بنشین ور دل مادرت، کاری ندارد، وقتی خستگی ات دَر شد یا می روی یک جای دیگر یا می آیی پیش خودم کار می کنی دیگر. من هر سال هفت هشت نفر کارگر دارم، یکیاش هم شما، حقوقت را می گیری و زندگیات را میکنی.
**: شما در افغانستان دیگر صاحب کار شده بودید؟
پدر شهید: تقریبا بله. درآمد داشتم دیگر. می رفتم کورهها را قرارداد می بستم که کارش با من باشد. کل آوردن و جمع کردن تا آخرین آجرش با من بود. اینطوری هفت هشت تا کارگر داشتم. سه چهار تا «سه چرخ» هم داشتیم که همین طوری پشت سر هم بار می کردند و می آوردند.
خلاصه عباس آمد و گفت من می خواهم بروم سوریه. سال ۹۵ بود. تا سال ۹۵ افغانستان بود.
**: در این فرصت با همان سه چرخ شما کار کرد؟
پدر شهید: بله.
**: خوب بود کارش؟ راضی بودید؟
پدر شهید: بد نبود کارش، بالاخره خرج زن و بچه اش را درمیآورد.
**: خانه را چه کار کردند؟
پدر شهید: پیش خودمان زندگی میکردند. بعد از آن خانومش گفت می خواهم از شما جدا زندگی کنم. بعد من رفتم یک خانه برایش رهن کردم؛ در سه تا خانه بالاتر از خانه خودمان که مشکلی پیش نیاید. آن زمان من ۵۰ هزار افغانی دادم و برای آنها خانه رهن کردم. آنجا فقط سه ماه زندگی کردند. تا که شب یلدا رسید. **: همین شب یلدا که شما رسم دارید و برگزار میکنید را ما هم آنجا داریم. یک روز قبلش گفت: بابا! من می خواهم بروم سوریه.
**: عباسآقا از کجا متوجه داستان نبرد در سوریه شده بودند؟
پدر شهید: خب چند تا از رفقایش در سوریه بودند و در تماس بودند با همدیگر. بعد به عباس گفته بود که تو دیگر حالا آدمی هستی که باید بیایی اینجا خدمت کنی، حیف است بروی پشت فرمان «سه چرخ» بنشینی و بار ببری. تو با این استعداد نظامی که داری در هشت سال، هر سال تقریبا ۱۲۰۰ نفر را تربیت کردهای. هر دو ماه ۲۰۰ نفر را به دست عباس میدادند تا تعلیمات نظامی بدهد. دوستش گفت: تو سه سال آنجا بودی و ۱۲۰۰ نفر را تربیت کردی؛ خب بیا همان استعدادت را اینجا خرج کن. موضوع پولش نیست؛ درست است در افغانستان پل بیشری درمیآوری ولی بیا اینجا استعدادت را خرج کن. بی بی زینب به گردن ما حق دارد.
این حرف ها باعث شد عباس، هوایی شود. یک شب هم خوابی دیده بود که آن را به خانومش گفته بود و ما نپرسیدیم از او و متوجه خواب نشدیم. بعدش گفت: من خواب دیدهام و باید بروم سوریه.
**: این خواب را برای شما تعریف نکرد؟
پدر شهید: نه؛ برای من تعریف نکرد، چون واقعیتش اگر برای من تعریف می کرد، نمی گذاشتم برود به سوریه. مثل امشب که یک خواب دیدم و بعد برایتان تعریف می کنم؛ برای من خیلی جالب بود.
آمد و گفت می روم سوریه. من گفتم: ببین پسرجان! سوریه، افغانستان نیست؛ تو هر کاری کردی من هیچ وقت ممانعت نکردم، جلویت را نگرفتم، ولی سوریه، افغانستان نیست. پشتو را خیلی تمیز صحبت می کرد؛ خیلی تمیز، چون بین پشتوها مانده بود. گفتم تو اینجا می روی بین طالبان می نشینی و مشکلاتشان را حل و فصل می کنی… خب خیلی ها می آمدند پیش او شکایت می کردند که مثلا فلان آقا، فلان برنامه را دارد؛ با آنها نشست برگزار می کرد و موضوعاتشان را حل و فصل میکرد. گفتم آنجا افغانستان نیست؛ کشور عربی است. از آن طرف هم اسراییل، عبری است؛ تو زبانشان حالیات نمی شود؛ همین که با تو نشسته، ماشه را میکِشد و تو را می کُشد.
گفت: نه؛ با تجربیاتی که من دارم این حرف ها نیست… به هر حال من زیاد مخالفت نکردم، گفتم برو از مادرت اجازه بگیر. مادرت را راضی کن آن وقت برو. این هم رفت پیش مادرش. حالا نمی دانم چطور شد که مادرش هم اجازه داد. آمد خندید و گفت: دیدی اجازه گرفتم! گفتم: مادرت چه می گوید؟ گفت: اجازه داد بروم.
**: حاج خانم! چطور اجازه شما را گرفتند؟
مادر شهید: آمد گفت من می خواهم بروم سوریه، گفتم الان هشت سال در نظام بودی مگر خسته نشده بودی؟ گفت: از اینجا خسته شدم. گفتم: تو از اینجا که خسته شدی چطور تصمیم گرفتی بروی سوریه؟ گفت: من می خواهم بروم سوریه و یک سال خدمت بی بی زینبم را بکنم، بعد از یک سال برمی گردم. گفتم: عباس! تا زمانی که مجرد بودی اختیارت دست ما بود و ما می گفتیم برو، الان که زن و بچه داری بالاخره او هم حق دارد. تو میخواهی بروی سوریه؛ بالاخره کشور سوریه را که بلد نیستی و راهش را نمی دانی، چطوری می خواهی بروی؟ گفت: من از زنم اجازه گرفتهام؛ زنم می گوید من اجازه نمی دهم، من گفتم اگر پدر و مادرم اجازه بدهند به اجازه تو کاری ندارم! می روم…
زنش آمد گفت پسرت می خواهد برود سوریه. گفتم بگذار برود سوریه. پسر من اگر نصیبش شهادت باشد، در این هشت سال که افغانستان بین طالبان بود و همیشه سر و کار با طالبان داشت، همین جا شهید می شد؛ اینکه الان می گوید من خواب دیدهام و می خواهم بروم، نمی توانی جلوی این را بگیری… عباس، بچه من است. یک بار که بگوید یک کاری را می کنم، می کند. بهترین راهش این است که با زبان خوش، با پیشانی باز (روی باز و خوش)، با قرآن این را رد کنی تا برود. هر چه که هست، رضاییم به رضای بی بی زینب.
زنش برگشت گفت که شهید می شود. مادر اینجا از ایران زنگ می زنند می گویند در ایران خیلی شهید از سوریه می آورند. من برگشتم گفتم دل من هم روی دل مادران دیگران. گفت: همین جوری به همین سادگی؟ گفتم: همین جوری… بعد عباس برگشت گفت: مامان اجازه می دهی بروم؟ گفتم: برو، ولی همین یک سال را گفتی ها؟ به شرط یک سال میگذارم بروی. گفت می روم. گفتم برو در پناه خدا، سپردم تو را دست بی بی زینب، دیگر هر چه بی بی زینب خواست و صلاح من را هر طور او خواست، همانطور بشود. برو عیب ندارد…
**: شما عروستان را هم راضی کردید؟
مادر شهید: نخیر؛ عروسم راضی نشد. بعدا عروسم گفت پس پسرت که می خواهد برود سوریه، من هم می روم ایران.
**: که بیاید پیش خانواده اش؟
مادر شهید: بله، چون پدر و مادرش آنجا بود، گفت من هم می روم ایران. گفتم: می روی ایران؟ گفت بله. گفتم: هوا سرد است؛ بگذار عباس برود، بعدا تابستان که شد با عمو (همسرم) پاسپورت بگیر و برو ایران. گفت: نه؛ من با شوهرم می روم. گفتم باشد. یک قاچاقبَر پیدا کردیم. دیگر او فرصت نداشت که برود پاسپورت بگیرد. پسرم هم به خاطر آن قصهای که بابایش تعریف کرده بود، واقعیتش نمی توانست از طریق دولتی و رسمی برود؛ خب پاسپورت را دولت می دهد و راهش از طرف دولت افغانستان بسته بود. اگر می خواست برود ادعای پاسپورت کند اسمش را در سایت می زد و می آمد بالا؛ بالاخره یک نفر را کُشته بود دیگر. به همین خاطر نمی توانست. جانش به خطر بود و باید قاچاقی می آمد. بعد برگشتم گفتم خودت با عمویت از راه پاسپورتی برو و بگذار عباس قاچاقی برود. این نمیتواند پاسپورت بگیرد.
**: در حالی که عروستان مدارک داشت و می توانست قانونی بیاید؛ ولی طول می کشید.
مادر شهید: بله، سه چهار ماه طول می کشید. دیگر این پسر شب بلند شد و گفت من می خواهم فردا صبح حرکت کنم بروم. به عروسم گفتم: چه کار می کنی؟ گفت: من هم می روم باهاش. گفتم می توانی از راه قاچاق با یک بچه کوچک شب در راه باشی؟ بچهاش یک ساله بود.
بابایش که شهید شد، یک سال و هفت ماهه شده بود. عباس دو بار رفت سوریه و آمد، سه ماه به سه ماه آمد. پسرش یک سال و یک ماهش بود که گفتم: با این بچه، در راه قاچاقی نمی توانی بروی. گفت: نه، می توانم بروم. شب یلدا بود من رفتم دو تا مرغ گرفتم و نذر حضرت ابوالفضل، قربانی کردم و سپردم به خدا و همین که در راه بی بی زینب است، سپردمشان به بی بی زینب.
**: دو تا مرغ قربانی کردید؟
مادرشهید: بله. همسرم هم با قاچاقبَر صحبت کرد، قاچاقبَر گفت من سه شبه می رسم به تهران. در عرض سه شب من اینها را می برم درِ خانه پدرزنش.
**: از کدام قسمت و مرز به ایران آمدند؟
پدر شهید: اینها می آیند در نیمروز افغانستان، بعد از مرز نیمروز می آیند در خاک پاکستان و از آن سمت به ایران میآیند.
**: پس باید بروند از سیستان، آنجا هم کوهستانی است.
پدر شهید: دور می زنند. یک مرزی هست به نام راجا یکی هم به نام ماشکیل. همیشه از این دو مرز قاچاق می برند و میآورند.
**: برای این مسیر، سه شب خیلی کم نیست؟
پدر شهید: چرا ولی قاچاقبرها در همین زمان می آیند و میروند.
مادر شهید: بعد با قاچاقبر صحبت کرده بودیم؛ قاچاقبر گفته بود این زن و بچه دار است، ما زن و بچه دار را سه شبه می رسانیم، اگر مجرد باشد ممکن است یک هفته تا ده روز طول می کشد.
پدر شهید: گاهی ده بیست روز طول می کشد…
**: پول بیشتری هم می گیرند؟
پدر شهید: بله بیشتر می گیرند.
مادر شهید: آن زمان چهار میلیون تومان هزینه قاچاقبری اینها شد. دو میلیون از خودش و دو میلیون از خانومش گرفتند. و گفت بچهشان را هم رایگان می بریم.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،پس از گذشت ۲۰ سال از تجاوز نظامی آمریکا و همپیمانانش به افغانستان، جامعه جهانی به این نتیجه رسیده است که راهحل پایان بحران این کشور، دیپلماسی و گفتگوهای سیاسی با حضور همه طیفهای سیاسی و اقوام افغانستانی است.
ایالات متحده که ثمره حضورش در افغانستان صرفاً ناامنی، توسعه خشونت و افزایش کشت و ترانزیت مواد مخدر بوده است، در همین راستا از سالها پیش و در دوران ریاست جمهوری اوباما، تلاشهای زیادی برای برقراری پل ارتباطی با گروههای مختلف افغانستانی داشت که همه این موارد بدون حصول نتیجه ناکام ماند.
سرانجام در ۱۰ اسفند ۱۳۹۸ (۲۹ فوریه ۲۰۲۰) آمریکاییها بدون درنظر گرفتن دولت قانونی افغانستان و سایر جریانهای مؤثر این کشور، برای تأمین امنیت و منافع خودش با طالبان به توافق رسید.
مفاد این توافقنامه، شامل خروج همه سربازان آمریکا و ناتو از افغانستان، تعهد طالبان نسبت به جلوگیری از فعالیت القاعده در نواحی تحت کنترل طالبان، و گفتگو بین طالبان و حکومت افغانستان بود.
ایالات متحده نیز پذیرفت تعداد سربازان خود را از ۱۲۰۰۰ به ۸۶۰۰ نفر کاهش دهد و در صورتی که طالبان به تعهداتش عمل کند، ظرف ۱۴ ماه بهطور کامل نیروهایش را خارج کند. آمریکا همچنین متعهد شد ظرف ۱۳۵ روز پنج پایگاه خود را تعطیل کند، و تحریمهای خود علیه طالبان را با هدف پایان دادن به آنها تا ۲۷ اوت ۲۰۲۰ مورد بازبینی قرار دهد.
حفاظت از نیروهای خارجی؛ بند پنهان توافقنامه دوحه!
بنا بر عقیده بسیاری از کارشناسان، در این توافقنامه یک بند پنهان نیز وجود داشته است که بر اساس آن طالبان متعهد به حفاظت از نیروهای خارجی در افغانستان شده است.
شش ماه بعد از این نشست، مجدداً در ۲۲ شهریور سال ۹۹ قطر با موضوع افغانستان به سوژه اصلی عرصه دیپلماسی تبدیل میشود و این بار دولت افغانستان نیز در این روند جریان مذاکرات صلح حضور مییابد.
دور دوم از این نشست نیز در ۲۰ دی همان سال در دوحه برگزار شد.
در ادامه این بار روسیه میزبان این نشستها میشود و در ۲۸ اسفند ۹۹ نشستی با عنوان «تروئیکای توسعه یافته» با حضور نمایندگانی از طالبان، دولت افغانستان، روسیه، آمریکا، چین و پاکستان برگزار شد. در این دور از مذاکرات که همزمان با روی کار آمدن جو بایدن رئیس جمهور آمریکا است، مقدمات برگزاری نشست ترکیه ایجاد میشود.
بر اساس توافقات صورت گرفته در مسکو، دو تاریخ پیشنهادی ۲۷ فروردین و ۴ اردیبهشت برای برگزاری نشست استانبول در نظر گرفته شد اما در نهایت با عدم حضور طالبان، این نشست به بن بست خورد.
همزمان با شکست فرآیندهای دیپلماتیک، جو بایدن در ۲۴ فروردین ۱۴۰۰ اعلام میکند که نیروهای نظامی این کشور نهایتاً تا ۱۱ سپتامبر خاک افغانستان را ترک میکنند.
آمریکا به هیچیک از اهداف خود در افغانستان نرسید
بنا بر عقیدهی بسیاری از کارشناسان، نحوه خروج نیروهای آمریکایی از افغانستان، غیر مسئولانه است. زیرا آنها با هدف برقراری دولت مدرن و همچنین صلح و امنیت در افغانستان حاضر شدند اما در نهایت به هیچکدام از اهداف نرسیدند.
در همین راستا شعیب بهمن کارشناس مسائل بینالمللی، معتقد است آمریکاییها برای دو هدف افغانستان را اشغال نظامی میکنند و در ادامه میگوید: «هدف اول آمریکا در افغانستان مبارزه با تروریسم بود اما نهایتاً ناگزیر شدند با گروهی که ابتدا تروریستی اعلام میکردند، یعنی گروه طالبان بنشینند و مذاکره کنند. لذا این مسئله نشان میدهد که یکی از اهداف آمریکاییها کاملاً ناکام مانده است.»
همزمان با شکست فرآیندهای دیپلماتیک، پیشرویهای نیروهای نظامی طالبان در افغانستان ادامه مییابد و به نظر میرسد دیگر امیدی وجود ندارد و همهی طرفهای درگیر در افغانستان باید خود را آمادهی جنگ تمام عیار داخلی کنند.
مذاکرات تهران؛ آغاز ابتکاری متفاوت از سایر طرحهای صلح
در همین حین، روز چهارشنبه ۱۶ تیرماه، سید رسول موسوی مدیر کل آسیای جنوبی وزارت امور خارجه کشورمان در صفحه شخصی خود در توئیتر از سفر چهار هیئت عالی رتبه سیاسی از افغانستان به تهران خبر میدهد.
بنا بر اعلام موسوی این چهار هیئت اعزامی به کشورمان عبارتند از: «هیئت کمیسیون فرهنگی پارلمان افغانستان، هیئت عالیرتبه سیاسی طالبان، هیئت عالیرتبه سیاسی جمهوریت و هیئت عالی ناظر بر روند تثبیت هویت اتباع»
این نشست مهم که مانند نفسی تازه در کالبد بیجانِ «امید برای زنده نگه داشتن راه حلهای سیاسی» دمیده شد، روز چهارشنبه با سخنرانی محمدجواد ظریف وزیر امورخارجه کشورمان در محل وزارت امور خارجه تشکیل شد.
ظریف در این نشست ضمن اشاره به نتایج نامطلوب ادامه منازعات در افغانستان، بازگشت به میز مذاکرات بین الافغانی و تعهد به راهکارهای سیاسی را بهترین انتخاب از سوی رهبران و جریانهای سیاسی افغانستان دانست و آمادگی جمهوری اسلامی ایران را برای کمک به روند گفتگوها میان جناحهای موجود به منظور حل و فصل مناقشات و بحرانهای جاری در آن کشور اعلام کرد.
این نشست دو روزه در نهایت با صدور بیانیهای به پایان رسید و بر اساس این اعلامیه ۶ مادهای طرفین در موارد ذیل به توافق رسیدند:
۱. هیئتها از مساعی و حسن نیت جمهوری اسلامی ایران در مورد تأمین صلح در افغانستان و مهمان نوازیهای به عمل آمده ابراز امتنان مینمایند.
۲. هر دو جانب با درک مشترک از خطرات ناشی از ادامه جنگ و صدمهای که از آن متوجه سلامت کشور میشود، به موافقه رسیدند که جنگ راه حل مساله افغانستان نبوده و باید همه تلاشها در جهت رسیدن به راه حل سیاسی و صلح آمیز توجیه گردند.
۳. گفتگوها در فضای صمیمانه صورت گرفت و همه مسائل به صورت مفصل و با صراحت مطرح گردید.
۴. هر دو جانب تصمیم گرفتند مواردی را که ضرورت به مشورت و وضاحت بیشتر دارد مانند ایجاد مکانیزم گذار از جنگ به صلح دائمی، نظام اسلامی مورد توافق و نحوه دستیابی به آن طی نشست بعدی که در نزدیکترین فرصت ممکن دایر خواهد شد مورد بحث قرار داده، به نتیجه برسند.
۵. طرفها نشست تهران را فرصت و زمینه جدید برای تقویت راه حل سیاسی معضل افغانستان میدانند.
۶. هر دو جانب حملاتی را که خانههای مردم، مکاتب، مساجد و شفاخانهها را هدف قرار داده باعث تلفات ملکی میگردند و همچنان تخریب تأسیسات عامه را به شدت تقبیح نموده خواستار به سزا رساندن عاملین آن میگردند.
مدیر کل آسیای جنوبی وزارت امور خارجه کشورمان در یادداشتی در خصوص مفاد این بیانیه نوشت: «پنج محور فوق را میتوان دستاورد ابتکار تهران در گفتوگوهای بینالافغانی دانست که از منطق و استحکام نظری محکمی برای برداشتن گامهای بعدی برای صلح در افغانستان برخوردار است.»
موسوی همچنین تصریح کرد: «ابتکار تهران هم به لحاظ قدمت طرح و هم به جهت ایده و منطق درونی طرحی متفاوت از سایر ابتکارات است. ابتکار تهران، صلح را متعلق به مردم افغانستان دانسته و معتقد است که تنها راه صلح گفتوگوهای بینالافغانی است و نقش کشورهای خارجی فقط باید تسهیلکنندگی مذاکرات بینالافغانی باشد.»
وی همچنین گفت: «تحلیل محتوای مفاد سند نهایی گفتوگوهای بینالافغانی در تهران دلیل دیگری بر تفاوت ابتکار تهران با دیگر طرحهای صلح است.»
اعضای شرکت کننده در نشست تهران
ترکیب افراد حاضر در نشست تهران نسبت به سایر مذاکرات صلح افغانستان از دوحه تا مسکو متفاوت بود و حکایت از تحقق شعار جمهوری اسلامی مبنی بر حل بحران افغانستان از طریق سیاسی و صرفاً با حضور گروههای افغانستانی داشت.
مذاکره کنندگان مذاکرات بینالافغان در تهران به شرح زیر بودند:
-از طرف طالبان؛ «شیرمحمد عباس استانکزی»، «خیرالله خیرخواه» و «قاری دینمحمد حنیف»
-از طرف دولت افغانستان؛ یونس قانونی (معاون اول سابق رئیسجمهور افغانستان)
-از طرف گروه «جمهوریت» شامل نمایندگانی از دولت، ملت و گروههای منتقد سیاسی داخل افغانستان؛ سلام رحیمی (مشاور رئیسجمهور)، کریم خرم و ارشاد احمدی (از چهرههای نزدیک به حامد کرزای، رئیسجمهور پیشین افغانستان)، ظاهر وحدت از «حزب وحدت» و محمد الله بتاش «جنبش ملی»
در همین راستا پیرمحمد ملازهی، کارشناس مسائل افغانستان، افراد حاضر در این نشست را در درون حاکمیت افغانستان اما دارای موضع با اشرف غنی رئیسجمهور فعلی افغانستان توصیف کرد و گفت: «این افراد از خط فکری هستند که معتقدند آقای غنی نوعی انحصارطلبی قومی اعمال و پایگاه دولت را بسیار ضعیف و درگیر فساد کرده است لذا مشروعیتی ندارد.»
عبدالرضا فرجیراد، مدیرکل سابق شورای راهبردی روابط خارجی نیز میگوید: «گروهی که تحت عنوان جمهوریت در این نشست حضور داشتند بیشتر از جانب مردم افغانستان بودند.»
اعلام آمادگی «هند، روسیه، تاجیکستان، ترکمنستان» و چند کشور اروپایی برای برپایی مذاکرات بینالافغان
سعد الله زارعی، کارشناس مسائل خاورمیانه میگوید: «در همین ایام خیلی از کشورها از جمله هند، تاجیکستان، ترکمنستان و روسیه از طالبان و سایر گروهها دعوت کردند. حتی آمریکاییها اصرار داشتند اجلاسی در دوحه برگزار شود اما طرفین به ایران آمدند و این اجلاس مشترک در تهران برگزار شد.»
زارعی در ادامه به یک نکته مهم از نشست تهران اشاره و تاکید میکند: «طالبان در تهران پذیرفت که کلمه امارت در بیانیه به کار نرود. این در حالی بود که طالبان بر روی کلمه امارت خیلی حساسیت داشت و در مذاکراتی که با آمریکاییها در دوحه داشتند نیز از کلمه امارت استفاده کردند و آمریکاییها نیز این کلمه و تشکیل امارت در افغانستان توسط طالبان را پذیرفتند.»
در دیگر سو، برخی منابع آگاه اعلام کردند که «نمایندگان طالبان در نشست تهران گفتند که چند کشور اروپایی نیز برای برپایی مذاکرات میان آنها و دولت افغانستان اعلام آمادگی کردند»
بهنظر میرسد ابتکار دستگاه سیاست خارجی کشورمان در دور اول گفتگوهای سیاسی تهران، مورد رضایت طرفهای داخلی افغانستان و همچنین بازیگران بین الملل بوده است و احتمالاً به زودی شاهد توسعه این مذاکرات با حضور سایر بازیگران مؤثر بین المللی از جمله پاکستان، روسیه، هند و چین در تهران باشیم.
منبع: مهر
ترکیب افراد حاضر در نشست تهران برای صلح در افغانستان نسبت به سایر مذاکرات از دوحه تا مسکو متفاوت بود و حکایت از تحقق شعار حل سیاسی بحران با مشارکت همه گروههای افغانستانی داشت.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در طی ۲ دههای که استرالیا پس از رفتن آمریکا به افغانستان درگیر جنگی غیرقابل پیروزی شد، سران سیاسی استرالیا با اطمینان خاطر در مورد چگونگی ترک افغانستان صحبت نکردند.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از «گاردین»، «جولیا گیلارد»، نخست وزیر وقت استرالیا در سال ۲۰۱۱، اعلام کرد «ما افغانستان را ترک نخواهیم کرد.»
«تونی ابوت»، جانشین او نیر گفت که «ما هرگز نباید فرار کنیم.»
و با این وجود، استرالیا بدون اعلام رسمی سرانجام در اواسط ماه ژوئن با سختی از افغانستان عقب نشینی کرد و آخرین نیروهای نظامی خود را پیش از خروج نهایی نیروهای آمریکایی در اواخر ماه آگوست، از افغانستان خارج کرد.
بر اساس آمارها، ۴۱ نظامی استرالیایی در طی ۲ دهه جنگ در افغانستان کشته شدند.
دستاوردهای استرالیا در افغانستان رقت انگیز و شرم آور است.
استرالیا در نهایت مجبور شد که به طور غیر معمول نیروهای نظامی خود را از افغانستان خارج کند؛ و البته نوع خروج آمریکا از آمریکا بیش از حد ناپسند بوده است.
اخیرا نیروهای آمریکایی شبانه پایگاه اصلی خود را در بگرام با قطع برق این پایگاه و خروج از درهای فرعی و واگذار کردن این پایگاه، ترک کردند.
نیروهای آمریکایی حتی از اطلاع رسانی به فرماندهان افغانستان که قرار بود این پایگاه تحویل آنان شود امتناع کرده و بدون اطلاع آنها از این پایگاه خارج شده و آن را رها کردند.
«کریس باری»، دریاسالار بازنشسته استرالیا، رئیس نیروی دفاعی این کشور بود که در اواخر سال ۲۰۰۱، پس از حملات ۱۱ سپتامبر، آمریکا را در حمله به افغانستان همراهی کرد.
به گفته وی، «ما مانند آمریکاییها که با شتاب در حال خروج از افغانستان هستند، این کشور را ترک کردیم؛ ما در ورود به افغانستان با آمریکا همراه بودیم و حتی یک ساعت پس از خروج آمریکا، در افغانستان باقی تخواهیم ماند.»
وی میگوید «ما پس از ۲۰ سال افغانستان را ترک میکنیم و حضور در این کشور هیچ دستاوردی برای ما نداشت.»
کشورهای حمله کننده به افغانستان عنوان کرده بودند که هدف اصلی این حمله این بود که افغانستان را از شر پایگاههای القاعده خلاص کنند و اسامه بن لادن را دستگیر یا به قتل برسانند.
«کریس باری»، گفت «افغانستان کشوری فقیر است و زیرساختهای آن در بسیاری از نقاط از بین رفته است؛ بسیاری از نان آوران خانوادهها توسط بسیاری از نیروهای ائتلاف از جمله ما کشته شدهاند؛ حال طالبان در حال گسترش است و وقایع پیش آمده نگران کننده است.»
وی همچنین اظهار داشت «اما ما واقعا آنجا نبودیم که برای مردم افغانستان کار خوبی انجام دهیم، بلکه برای کمک به آمریکا در آنجا حضور داشتیم.»
حفظ اتحاد با آمریکا همیشه دلیل اصلی مشارکت استرالیا در حمله به افغانستان بوده است.
درگیری نظامی استرالیا چندین مرحله داشت؛ حمله و نبرد علیه طالبان و القاعده؛ نزدیکی به عقب نشینی کامل در سال ۲۰۰۳ برای شرکت در حمله به عراق، که طی آن طالبان و گروههای مختلف دوباره در حال شکل گیزی بودند؛ انجام عملیات جنگی بیشتر تا سال ۲۰۱۳.
این گزارش در پایان میگوید اگر همه چیز، همانطور که «کریس باری» میگوید برای استرالیا تقریبا هیچ بوده، یک سوال مهم حضور ۲ دههای استرالیا در افغانستان را تحت الشعاع قرار میدهد؛ آیا این میزان هزینههای مالی و از همه مهمتر هزینههای جانی، این حضور نظامی را توجیه میکند؟
منبع: میزان
آمارها نشان میدهد ده ها نظامی استرالیایی در طی ۲ دهه جنگ در افغانستان کشته شدند.