مادر یک دستم را در جبهه گم کردم!

جز لبخند چیزی نگفت!


مادر یک دستم را در جبهه گم کردم!

زمان به دنیا آمدن حسین نزدیک بود. درد در کل بدن طیبه می پیچید و به آقا کریم اشاره می کرد که منتظر صدا زدن قابله باشد. نمی دانستیم این بچه پسر است یا دختر اما دعا می کردیم هر چه هست، سالم و صالح باشد. یکم شهریور 1336 حسین با لبی خندان پا در دنیا می گذارد و شادی را به خانواده اش می بخشد. کمی بزرگ تر می شود و علوم دینی را در منزل همراه دو برادرش یاد می گیرد. مادرش نگران است که مبادا در دوران سلطنت پهلوی 3 پسر رشیدش از راه به در شوند.

بالاخره حسین و برادرانش به سنی رسیدند که واجب شد به دانشگاه و سربازی بروند؛ اما حسین مدام از خدمت در دستگاه شاه سرباز می زد و در سفری که به عمان داشت، تمام تنفرش از این دستور و اقدامات اشتباه را به دوستانش یادآور می شد. با شروع انقلاب و ورود امام خمینی(ره) به ایران و دستور فرار سربازان از پادگان ها و سربازخانه ها، حسین و برادرانش این فرصت را مغتنم شمردند و گوش به فرمان امام راحل از پادگان فرار کردند.

حسینم شهید شد؟

آن ها مدام در تکاپوی کار انقلاب و تشکیل انقلابیون محل بودند و حتی سر سفره هم دست از حرف زدن درباره انقلاب و امام خمینی(ره) بر نمی داشتند. با اینکه چشمان مادرشان غرق در دلواپسی بود که بلایی سرشان نیاید، اما از ته قلبش خوش حال بود که تربیت پسرانش نتیجه داد و آنان را درست را انتخاب کردند.  

با شروع جنگ تحمیلی ایران و عراق، حسین دل در دل نداشت و راهی مناطق جنگی شد. نگرانی های مادرش تمامی نداشت و فکر اینکه او را از دست بدهد اذیتش می کرد. زمستان 1362 قصد کردم سری به طیبه خانم بزنم و جویای احوالش شوم. از اعماق چشمانش اضطراب را می شد دید. هرچه به او می گفتم نگران نباش، بی فایده بود. مشغول صحبت بودیم که صدای کوبیدن در به گوش رسید.

بلند شد و با چادر گلدارش به سمت در رفت. در را باز کرد. دو مرد با ظاهری آراسته جلوی در ایستادند و به او گفتند: منزل شهید خرازی؟ این را که شنیدم با خود گفتم الان است که قلبش از تپش بیفتد. این همه رشته بافتم از سلامت پسرش حالا پنبه شد. با صدایی لرزان گفت: خاک بر سرم، مگر حسینم شهید شده؟ گفتند: نه نه! ببخشید. شما ساعت 4 عصر به دکان نفتی بروید. به شما زنگ می زنند.

پا روی پا نمی توانست بگذارد و یه چشمش اشک و دیگری اضطراب بود. یک ساعت مانده بود به موعد لباس هایش را پوشید و به سمت دکان نفتی که حدود 100 قدم از منزلش فاصله داشت، راه افتاد. من هم پشتش راه افتادم که مبادا لیز بخورد. نمی دانم چطور انقدر تند راه می رفت و بر قدم هایش تسلط داشت. از دور می شنیدم که برای سلامتی پسرش صلوات می فرستد.

مادر یک دستم را در جبهه گم کردم!

در دکان نفتی ثانیه شماری می کردیم. ساعت 4 شد و تلفن به صدا در آمد. یک دفعه پرید و تلفن را برداشت و گفت:«مامان. کجایی؟ حسین مامان، دست داری؟ دستت هست؟» و بعد هی گفت الو الو… فکر کنم تلفن قطع شد. آخر ارتباط گرفتن از آن راه دور به این منطقه کار سختی است. یادم هست هر وقت در کوچه بازی می کردیم به حسین می گفت: دست هایت را بپا.

خیلی ناراحت و دمق بود. آرام آرام به خانه برگشت و حتی میلی به حرف زدن نداشت. مدتی گذشت و خبر برگشتن حسین در محل پیچید. دوان دوان به منزل شان رفتم و این خبر را به طیبه دادم. برق در چشمانش حلقه زد و مرا در آغوش کشید. خانه مرتب را دوباره گردگیری کرد و حیاط را آب و جارو زد.

وقتی چشم در چشم پسرش دوخت هر دو ماتم زده بهم نگاه کردند. گویی با چشم هایشان باهم حرف می زدند. با اینکه مادرش کلی به او سفارش کرده بود که مراقب خودش باشد اما مثل اینکه یک دستش را در جبهه و عملیات جا می گذارد و برمی گردد. حسین دوباره به ماموریت برگشت و داستان آن روزی که خیره به هم در حیاط ایستاده بودند را از او پرسیدم. او گفت: وقتی حسین مرا دید، گفت باور نمی کردم که در پشت تلفن متوجه قطع شدن دست هایم شده باشی.

هرجا برم، تو با منی

مثل اینکه آن روز در دکان نفتی حسین تماس گرفته بود که بگوید مادر در جبهه یک دستم را گم کردم! این پسر حتی با وجود جانبازی باز شوخ و شاد بود. زمستان سال 66 اما از همیشه بی رحم تر بود. شروع عملیات کربلای 5 و غیبت طولانی مدت حسین همه ما را پریشان کرده بود.

گردنبندی از عکس حسین، طیبه به گردنش انداخته بود. گفتم این چیست دیگر؟ پسرت که زنده است! گفت: وقتی این گردنبند در گردنم است، کمتر احساس دلتنگی می کنم و احساس می کنم حسین دائم در کنارم است. 8 اسفند 1366 حال طیبه خیلی بد بود. دلشوره و نگرانی از سرتاسر وجودش بالا و پایین می رفت. دمنوش های گل گاو زبان هم اثری نداشت.

دلم نمی آمد با این حال او را تنها بگذارم. کنارش ماندم تا اینکه خبر شهادتش در محل پیچید. نمی دانستم چیکار کنم و چطور طیبه را آرام کنم. دائم عکس روی گردنبند را می بوسید و به صورت خود می کشید. قاب عکس هایش را نوازش می کرد و مانند ابر بهار می گریست.

حالا سال ها گذشته است و طیبه همچنان با آن گردنبندش حرف می زند و خاطره می سازد. به یاد دارم یکبار به من گفت: تمام آرزویم این است که وقتی حضرت عزرائیل برای گرفتن جانم به سراغم می آید، حسین کنارم باشد و شفاعت مرا کند.

مرحومه حاجیه خانم طیبه تابش، مادر گرانقدر سرلشکر پاسدار شهید حاج حسین خرازی فرمانده بزرگ و رشید لشکر امام حسین (ع) در دوران دفاع مقدس در سن 88 سالگی بعد از دوری و دلتنگی به دیدار پسر شهیدش رفت.

مادر یک دستم را در جبهه گم کردم!

انتهای پیام/ح



منبع خبر

جز لبخند چیزی نگفت! بیشتر بخوانید »