به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، سردار عباس مطهری رئیس ستاد مردمی بازسازی واقعه غدیر خم به مناسبت فرارسیدن این عید بزرگ اظهار داشت: غدیر امتداد بعثت است و بعثت نقشهراه خداوند متعال و غدیر نظام مدیریت راهبردی آن نقشه برای سعادت ابدی انسان است.
وی افزود: در انتخاب امیرالمؤمنین (ع) به عنوان مدیر راهبردی و رهبر جامعه اسلامی ثروت و شکوه ظاهری مبنا نبوده است بلکه خدمت مومنانه به مردم مبنای انتخاب بوده و شاهد این حرف، این آیه شریفه است که «انما ولیکم الله و رسوله و الذین امنوا الذین یقیمون الصلوه ویؤتون الزکوه و هم راکعون؛ مائده ۵۵» که منظور از والذین امنوا، امیرالمؤمنین علی (ع) است که متوجه آن نیاز سائل میشود و انگشتر خودشان را اهداء و احسان میکنند و زکات را پرداخت میکنند و خداوند در این آیه میفرمایند که ولی شما خداست و رسول خدا و اهل ایمانی که در نماز و در حال رکوع زکات میدهند، آنها ولی شما هستند و این نشانه انتخاب امیرالمؤمنین (ع) برای ولی بودن در جامعه اسلامی است.
سردار مطهری تصریح کرد: یکی از ابزارهای انتقال پیام غدیر هنر است. هنر در زمینه اثربخشی، انتشار و ماندگاری پیام رقیب ندارد. یعنی اگر در دل بنشیند، در ذهن بماند، مخاطب بپذیرد، به تعداد بیشتری از انسانها برسد و مانا باشد، هنر بیرقیب است و بدون هنر در پیشبرد اهداف موفقیت حاصل نمیشود. هنر ابزاری است که در دو جبهه استکبار و مقاومت مورد استفاده قرار میگیرد و ما شاهد آن هستیم که در جبهه نظام سلطه از هنر در شکلهای مختلف از جمله فیلمها، انیمیشنها، بازیهای مجازی و بخشهای دیگر استفاده میشود.
وی ادامه داد: استفاده از ابزار هنر امر رایجی است و نقش بیبدیلی دارد و به لطف خداوند در خصوص تبلیغ و ترویج واقعه غدیر خم نیز از ابزار هنر بهرمند شدهایم و تاثیر بسزایی در این زمینه داشته است بنده در دوران مسئولیت خود در شهرستان بخاطر دارم که در یکی از نمایشهای بازسازی واقعه غدیر خم که اجرا شد تاثیر فراوانی در فضای شهر به جا ماند و با حضور گسترده از انبوه مشتاقان و علاقهمندان به امیرالمؤمنین (ع) مواجه شدیم که تا آن روز در شهر سابقه نداشت. در سال گذشته با وجود کرونا و در مناطقی که امکان اجرا بود با رعایت پروتکلهای بهداشتی کار انجام شد. امسال نیز برنامههای مختلفی در سطح کشور در دست اقدام است.
سردار مطهری خاطرنشان کرد: در طول تاریخ خیلیها دنبال ایجاد وحدت بین آحاد مردم در اشکال مختلف بودند، اما زمانی که به سنتهای الهی و فطرت انسانی مراجعه میکنیم آنچه که بیش از همه چیز عامل وحدت میشود دین خداوند متعال است هیچ چیز همانند دین وحدت آفرین نیست و اگر همه به دستورات خداوند گوش فرا دهند وحدت ایجاد میشود. غدیر بستر عمل اکثر مردم به دستورات خداوند متعال است و اگر همه بر محبت امیرالمؤمنین علی (ع) اجتماع کنند وحدت ایجاد میشود اگر پیام غدیر را همه بشنوند، بپذیرند و اجرا کنند دیگر عامل اختلافی وجود ندارد.
وی گفت: اجرای نمایش بازسازی واقعه غدیر خم از سال ۸۹ که روز غدیر مقارن شده بود با هفته بسیج، در یک نقطه شروع شد که الحمدالله روز به روز بر عظمت و بزرگی این کار به یاری خداوند منان و لطف و عنایت ائمه معصومین پر رونق شد و قریب به ۱۷۰ نقطه در سال رسید و با وجود فراگیری کرونا در کشور که دو سال است فعالیتهای این ستاد را همچون برنامههای فرهنگی و تبلیغی در کشور تحت الشعاع قرار داده است، اما به لطف خداوند با ابلاغ دستورالعمل اجرایی و رعایت پروتکلهای بهداشتی و فاصلهگذاری اجتماعی، ستادهای استانی برنامههایی از قبیل دیدار با علما و سادات شاخص شهرستان ها، حضور روحانیون در شهرها و روستاها به منظور تبلیغ و بزرگداشت عیدغدیرخم را رقم زدند.
سردار مطهری ابراز داشت: برگزاری و اجرای گروه سرود در میادین و بوستانها در سطح شهرها، استفاده از فضای مجازی و راهاندازی کانال و گروههای مجازی و تبلیغ این عید بزرگ، برگزاری شب شعر در فضای مجازی، برگزاری مسابقه از خطبه غدیر، فضاسازی و تبلیغات فضای شهرها و تابلوهای تبلیغاتی، اجرای کمک و احسان مومنانه در قالب طرح اکرام و اطعام، نورافشانی شهرها به مناسبت عید سعید غدیرخم، برگزاری کارناوال شادی با رعایت پروتکلهای بهداشتی در سطح شهرها و دهها برنامه دیگر که ستادهای استانی در روز غدیر از جمله برنامهها برای اکرام این روز بزرگ است.
وی گفت: ستاد مردمی نمایش بازسازی واقعه غدیر خم با قدرت به کار خود ادامه خواهد داد و امیدواریم هر سال طیف گسترده تری از مردم و مسئولین برای اجرای این برنامه مشارکت و نقشآفرینی کنند.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق،شهید محمدرجب محمدی اوجان از دانش آموزان دبیرستان سپاه تهران (مکتب الصادق(ع)) بود که در اول مردادماه ۱۳۶۷ به شهادت رسید. وصیتنامه این شهید بزرگوار به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی ما در این دنیا جز تو تکیه گاهی نداریم، نه پول به درد میخورد، نه مقام به درد میخورد و نه فرزند به درد میخورد، هیچ چیز این دنیا به درد ما نمیخورد، فقط تو هستی که باید ما به تو تکیه کنیم، نه به هیچ چیز و هیچ کس دیگر، پس خدایا از تو استمداد میکنم که گول این دنیا را نخورم و فقط به تو تکیه کنم!
الهی چه گوارا و خوش است که انسان از چشم دیگران بیفتد، ولی در پیش تو مقامی رفیع داشته باشد، من غیر ازتو تکیه گاهی ندارم، پس مرا دراین جهان با وسعت یک لحظه به خود وامگذار!
الهی در این دنیای فانی بهترین چیز، عشق به توست و هر کسی این عشق را داشته باشد، همه چیز را دارد و هر کس نداشته باشد، هیچ چیز ندارد، پس عشقت را بر این بنده حقیر عطا بفرما!
الهی دیدهام را به روی زیبایت روشن بگردان!
الهی مزه تنهائی را به من بچشان، مزه موقعی که من و تو ای خدای بی همتا، تنها باشیم و در ظلمات شب، تو به انابه و تضرع من گوش کنی!
الهی تا کی ما در این دنیا میخواهیم بمانیم، این دنیای فاسد که محورش پول و قدرت است!؟
ای خدا خسته شدم!
ای خدا میبینم که دوستانم به جبهه میروند و شهید میشوند، آن وقت من نمیروم و یا اینکه اگر میروم همان آدم قبلی هستم، پس ای خدا، آدمم کن و مرگ مرا شهادت در راهت عطا نما!
خدایا نمیخواهم که در بستر و در کنار پدر و مادرم بمیرم، بلکه میخواهم در صحنه جنگ بمیرم و در حال سجده که برای تو انجام میدهم.
به حق تشنگی امام حسین (علیه السلام) دوست دارم در حال تشنگی شهید شوم!
خدایا مرا در زمره عابدانت مگردان و در زمره زاهدانت مگردان، بلکه مرا جزو عاشقان و عارفانت بگردان.
خدایا مرا یک بسیجی حقیقی مانند حبیب ابن مظاهر بگردان، مرا از قرآن که گفته توست جدا مینداز و بر عکس مرا به قرآن نزدیکتر گردان و حلاوت و شیرینی آنرا در دل من قرار ده!
خدایا مرا در خط پیامبر و امامانت و خط ولایت فقیه قرار ده!
الهی درمان غریبم، رسیدن به کوی توست، پس مرا از این کنج تنهائی رهائی ده و با سر و رویی خونین به کوی خود راهم ده!
الهی روحم مانند پرندهای در قفس است و آن قفس جسمم است و این قفس است که نمیگذارد روحم به سویت پرواز کند، پس خدایا این قفس را از هم متلاشی کن و بگذار که روحم به سویت پرواز کند و معتکف سرکویت شوم و به روی زیبایت نظاره کنم!
برای شادی روح تمامی شهدا و سلامتی امام خمینی صلوات
بسمه تعالی
ای پدر و مادر عزیز سلام و به شما تبریک میگویم که فرزندی به درگاه خداوند فرستادهاید.
اول کارها و دوم وصیت است .
بدهکاری من :
۴۵ هزار تومان به دبیرستان بدهید.
۵۰۰ تومان به مدیریت داخلی بدهید.
۳۰۰ تومان به کتابخانه بدهید.
پول غذا را هم بدهید.
۱- ۵۰ تومان به محمد حسین حداد بدهید.
۲- ۱۰۰ تومان به علی فرجی بدهید.
۳- ۲۰۰ تومان به جعفری بدهید.
۴- ۴۰۰ تومان به فروغی بدهید.
۵- ۵۰۰ تومان به علی عنابستانی بدهید.
کتاب عرفان اسلامی جلد اول را به فروغی بدهید.
نوار زیارت عاشورا را به اکبر گلی بدهید
یک شلوار خاکی به …. بدهید.
از برادر عزیزم حاج آقا علاءالدینی مدرسه فیضیه حجره ۲۵ معذرتخواهی کنید که به او سر نزدم.
وصیت ها:
• پدر و مادر مرا حلالم کنید (اذیت و یا دروغ )
• برادران و خواهرم مرا حلال کنید.
• از تمام آشنایان و دوستان و فامیلها حلالیت بطلبید.
• برای من عزاداری نکنید و حجله نگذارید.
• گناه نکنید!
• ای مادر و خواهر عزیزم از غیبت و تهمت و دروغ بپرهیزید.
• در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید.
• در اعمال خیر پیشی بگیرید.
• از همه تقاضای بخشش کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
وصیت های خصوصی
• کلیه نمازهایم خوانده شود. (نماز یومیه)
• کلیه روزه هایم گرفته شود.
• دو ماه نماز شب بخوانید.
• دو قسم شکستهام پس کفاره آن را بپردازید.
• روی کفن من دعای الهی قلبی محجوب را بنویسید و در روی آن دعای کمیل و زیارت عاشورا را بگذارید و مناجات خمس عشر را.
۱۰ اسفند ۱۳۶۵
محمد رجب محمدی
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد!
تولد: ۱۲ فروردین ۱۳۴۹
شهادت: ۱ مرداد ۱۳۶۷
محل شهادت: شلمچه
عملیات : بیت المقدس ۷
مزار: بهشت زهرا سلام الله علیها قطعه ۴۰ ردیف ۱۲۸ شماره ۱۰
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، هفتهنامه خط حزبالله به صاحبامتیازی پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای هر هفته روزهای جمعه منتشر میشود و به تناسب مسائل اساسی که چه در داخل و چه در جهان اسلام با آن رو به رو هستیم، به انتشار بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در آن مورد میپردازد.
از آنجا که در آستانه روز عرفه هستیم، خط حزبالله به منظور یادآوری فرصت معنوی «روز عرفه» و بهرهبرداری از آن بخشی از بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی را در آن مورد منتشر کرده است که به شرح زیر است:
دعای عرفه در راه ملت ایران نقش مهمی دارد
«روز عرفه، روز بزرگی است که باعث تطهیر جسم و روح میشود و برای هر کدام از ما در هر جا که هستیم، مسأله اساسی و مهمی است. این روز باید قدر دانسته شود و نباید ناچیز شمارده شود. در راهی که مردم در پیش دارند و انجام کارهای مهمی که دارند، ایستادگی مقابل زورگویان و وصول به اهداف عالی ارزشهای نظام اسلامی، ارتباط با خداوند و توجه و تضرع به پروردگار نقش مهمی دارد.
اگر ما بتوانیم روز عرفه را درک کنیم، این روز یکی از ساعتهای بهشتی است. حتی شخصیتی مثل امام حسین (ع) هم نیمِ این روز را با دعا سپری کرد.
ما باید روز عرفه را قدر بدانیم. در طول زمان دلهای ما را زنگار و گرد و غبار فرا میگیرند؛ لذا برای غبار روبی و رنگزدایی دل، یک سری روزها و فرصتهایی هستند که توجه به آنها توصیه شده است که یکی از آنها روز عرفه است. این روز باید قدر دانسته شود و نباید با غفلت سپری شود.
برکات عظیمی که روز عرفه دارد، برای ما به عنوان عید قلمداد میشود. ملتی که راه دشواری را پیش رو دارد و کارهای بزرگی را میخواهد انجام دهد، باید فرصت بزرگی برای ذکر، تضرع و یاد خداوند و استمداد از او اختصاص دهد.
به معنای عبارات دعای عرفه دقت کنیم و بدانیم با یک مخاطب سخن میگوئیم
دعای عرفه امام حسین (ع) پر از معارف است. هرگاه کسی با توجه به معنای دعای عرفه آن را بخواند، از هنگامی که شروع به آغاز آن میکند تا پایان آن با آدمی که پیش از آن دعا بود، به کلی متفاوت میشود.
حتماً سعی کنید که به معنای دعای عرفه دقت کنید و ببینید چه میگوید. هنگامی که دعا را میخوانید، بدانید که دارید با مخاطبی صحبت میکنید و معنای آن را بفهمید که چه میگوید.
روز عرفه، موقعیتی برای اعتراف به گناهان نزد پروردگار
در روایتی دیدم که «عرفه و عرفات را به این خاطر چنین اسمی دادهاند که در این روز و این مکان موقعیتی برای اعتراف به گناه نزد پروردگار پیش میآید.»
اسلام اعتراف به گناهان نزد بقیه را جایز نمیداند اما نزد پروردگار اینگونه نیست، خودمانیم و خدا. خلوت کنیم و به قصورات و گناهانمان که مانع از تعالی و پرواز روحمان شدهاند اعتراف کنیم و از آنها توبه کنیم.
رابطه با خداست که دلها و سینههایمان را منشرح (گسترده) میکند، راه را برای انسان باز میکند، به انسان عزم و اخلاص میبخشد، به کارها برکت میدهد، توفیق الهی را بر سر انسان میگستراند و در نتیجه باعث پیشرفت در خط اصیل ارزشهای اسلامی میشود.
عرفه روز دعا، استغفار و توجه است. دعای سراسر عشق و شور امام حسین (ع) در مراسم عرفات در روز عرفه، نمایانگر عشق وشوری است که پیروان اهل بیت (ع) در چنین ایامی باید داشته باشند.
از زمان خروج از مکه امام حسین (ع) بوسیله دعا، توسل، وعده لقاء الهی و روحیه دعای عرفه قیام خود را آغاز میکنند و تا گودال قتلگاه و عبارت «رضاً بقضائک» در لحظه آخر ادامه پیدا میکند. این یعنی خود ماجرای عاشورا هم یک ماجرای عرفانی است.
با اینکه در قضیه کربلا جنگ هست، کشتن و کشته شدن در خود دارد و حماسه است اما زمانی که با نگاه به اصل این حماسه، در مییابیم که عرفان، معنویت، تضرع و روح دعای عرفه هم در خود دارد.
در دعای عرفه بهترین درخواستهای انسان مطرح شدهاند
ادعیهای که از ائمه (ع) به ما رسیدهاند، بهترین دعاها هستند چون خواستهای که از زبان آنها مطرح میشوند، به ذهن انسانها خطور هم نمیکنند و انسان آنها را از زبان ائمه (ع) از خداوند طلب میکند.
در دعاهایی مانند ابوحمزه، افتتاح و عرفه بهترین مطالبات و درخواستها برای انسان مطرح میشوند و اگر انسان اینها را از خداوند بخواهد و دریافت کند، اینها میتوانند برای او سرمایه باشند. همچنین در این دعاها زمینه خضوع و تضرع وجود دارد. در این دعاها مطلب با زبان، لحن و بیانی مطرح شده است که دل را خاشع و نرم میکند.
دعای امام سجاد (ع) در روز عرفه مانند شرح دعای امام حسین (ع) است. من زمانی این دو دعا را با هم مقایسه میکردم. ابتدا دعای امام حسین (ع) را میخواندم و سپس دعای صحیفه سجادیه را و اینگونه به نظر میآمد که دعای امام سجاد (ع) مانند شرح دعای عرفه است. آن متن (دعای امام حسین (ع) در روز عرفه)، اصل است و این متن (دعای امام سجاد (ع) در روز عرفه)، فرع.»
گروه جهاد و مقاومت مشرق –این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانهای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بیوقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سالهای دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.
چندین روز مشرق را با قسمتهای مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…
خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سالهاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت میکند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت هفتم و پایانی این گفتگو، پیش روی شماست.
**: وقتی آقامحمدرضا رفتند، شما در خانه تنها بودید؟
مادر شهید: وقتی گریه می کردم، تنها بودم و هیچکس نبود. دخترم به منزلش رفت و همسرم هم به محل کار. خودم در تنهاییِ خودم شکستم. گریهای که موقع رفتن محمدرضا نکردم را اینجا جبران کردم. هیچکس هم متوجه نشد که من چه حالی داشتم.
دو سه روز که گذشت، به همسرم گفتم دیگر منتظر محمدرضا نباش! می گفت: این چه حرفی است می زنی؟ تو باید دعا کنی محمدرضا بیاید. گفتم: من دعا می کنم اما محمدرضا دیگر نمی آید و شهید میشود…
**: به یک معنایی می خواستید ایشان هم آمادگی داشته باشد؟
مادر شهید: بله؛ چون همسرم ناراحتی قلبی و دیابت دارد، می ترسیدم که حالش بد شود. مدتی گذشت و محمدرضا از سوریه تماس گرفت و گفت: شال عزایم را با خودت به مراسم بیت رهبری، امامزاده علی اکبر یا هر جایی که برای عزاداری دهه اول محرم می روی، بِبَر. من به این شال عزا احتیاج دارم!
من می گفتم: محمدرضا! تو رفته ای پیش حضرت زینب، خب خودت این شال عزا را می بردی! چرا من ببرم؟… البته مزاح می کردم و شال را همراه خودم می بردم.
شال عزای محمدرضا از هشت سالگی همراهش بود. ولی این شال عزا را با خودش به سوریه نبرد. توصیه می کرد که این شال را همیشه در هیئتها همراه خودم داشته باشم.
یک انگشتری عقیق یمن هم سفارش داده بود که عبارت یازهرا را رویش حک کنند. می گفت من به این نیاز دارم. شال عزا را هم سفارش کرده بود که نیاز دارد. پیش خودم می گفتم، محمدرضا که شهید می شود، چه نیازی به شال عزا دارد؟
**: در این چهل روز چند بار با شما تماس گرفتند؟
مادر شهید: پنج شش بار با ما تماس می گرفت و صدای خنده اش برایم خیلی جالب بود. وقتی می پرسیدم چه می کنی؟ برای این که ناراحت نشوم، می گفت: می خوریم و می خوابیم و فوتبال بازی می کنیم! حتی یک ذره از عملیاتها نمی گفت. در حالی که وقتی فرماندهانش آمدند، می گفتند ما در این چهل روز، حتی یک روز هم در آرامش و در مقر نبودیم. همهش در حال جنگ بودیم و مناطق متفاوتی را آزاد کرده بودیم. یعنی عملیات پشت عملیات تا این که شب جمعه، برادر بزرگم، آقامحمدعلی را در خواب دیدم. البته اسمش را نمی توانم خواب بگذارم؛ آنقدر که شفاف و واضح بود. دیدم خانهمان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند: فاطمه… فاطمه…
من جوابش را دادم. آنقدر گیج بودم که نمی توانستم جواب بدهم. گفت: نگران محمدرضا نباش؛ محمدرضا پیش من است.
این را که گفت؛ من آرام شدم… البته بعد که بیدار شدم، تا صبح ضجه زدم. رفتم در اتاق محمدرضا و گریه کردم و دعا و نمازخواندم. می دانستم محمدرضا شهید شده ولی نمی توانستم آرام بشوم. دعاها را برای آرامش قلب خودم می خواندم و نه این که دعا کنم پسرم شهید نشود. می دانستم خبری که به من رسیده، موثق و دقیق است. من از صبح پنجشنبه، حالم بد بود. من در دانشگاه، درس میخواندم و از صبح، حالم دگرگون شده بود.
ساعت ۱۰ صبح بود که پیش یکی از همکلاسیهام شروع کردم به گریه کردن…
**: دلشوره داشتید یا…
مادر شهید: حالم مثل آن زمانی بود که محمدرضا تصادف کرده بود و برایتان تعریف کردم. انگار یک انسان دیگری در وجود من بود. دلشوره نداشتم و دلواپس نبودم امام در انتظار یک خبر بزرگ و یک واقعه عظیم بودم. یادم هست اصلا روزهای قبل، دعا می کردم محمدرضا صحیح و سالم باشد اما آن روز پنجشنبه حتی یک بار هم نگفتم که محمدرضا سالم و زنده باشد. اصلا دلم نمی آید به خدا چنین چیزی بگویم. خجالت می کشیدم.
ظهر پنجشنبه که این حالتم به اوج خودش رسید، ساعت ۳ بعداز ظهر، احساس کردم یک انرژی از درون من خارج شد و رفت. انگار از روی شانههایم یک آتش بزرگی برداشته شد. همزمان این حالت ادامه داشت تا ساعت ۵ و نیم یا ۶ عصر. به آن ساعت که رسید، احساس کردم در دید امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها قرار گرفته ام و در محضرشان ایستاده ام. اینقدر احساس نزدیکی می کردم. همانجا رو به قبله شدم و سلام دادم به حضرت اباعبدالله و فراز آخر زیارت عاشورا را خواندم.
بعدش به خدا گفتم: راضی ام به رضای تو…
**: این از نظر زمانی، مطابق می شود با لحظه شهادت آقامحمدرضا؟
مادر شهید: بله؛ دقیقا. یعنی بین فاصله ساعت ۵ و نیم تا ۶ که محمدرضا تیر می خورد و تا پیکرش را منتقل می کند، ساعت ۷ می شود. نکته جالب این بود که ساعت ۷، من دیگر آرام بودم و انگار همه چیز تمام شده و آب از آب تکان نخورده بود. آن لحظه ای که حالم خیلی بد شده بود و سلام دادم به آقااباعبدالله؛ شاید هر کس دیگری جای من بود، دعا می کرد و از امام حسین می خواست که فرزندم را صحیح و سالم به من برگردان. اما من در آن لحظه مطمئن بودم که کار از کار گذشته و تمام شده. برای همین خجالت می کشیدم به ایشان بگویم که پسرم را برگرداند و برای همین گفتم: خدایا! راضی ام به رضای تو. هر چه که برای من مقدر کردی، با جان و دل می پذیرم.
خوابی که من دیدم، ساعت ۲ بامداد جمعه بود. وقتی بیدار شدم و شروع کردم به خواندن قرآن و دعا، ساعت ۲و نیم بامداد، دقیقا زمانی بوده که هواپیما، پیکر محمدرضا و بقیه همرزمانش را در فرودگاه امام خمینی به زمین نشانده و البته من اصلا خبری نداشتم.
**: چقدر زود آقامحمدرضا را آوردند… چون معمولا تشریفات خاص خودش را دارد.
مادر شهید: فرمانده اش می گفت ما بلافاصله پیکرها را منتقل کردیم به نزدیکترین بیمارستان در شهر حلب. حدود ۲۵ کیلومتر با حلب فاصله داشتند. بعد از انتقال، وقتی مطمئن شدیم که شهید شده اند، هواپیما آماده بود که سریع به دمشق بردیم و از آنجا هم با سرعت به تهران آوردیم.
جالب این است که می گویند، انگشتر دست محمدرضا را در می آورند و حاج قاسم، نیمههای شب به آنجا می رود. بعضی از دوستان می گفتند ساعت ۱۲ شب رسیده بودند. می رود آنجا و مشغول صحبت می شود و انگشتر محمدرضا را درمی آورد و فردایش همان انگشتر را تحویل دامادم می دهد. حتی فیلمش هم لو رفت و از تلویزیون پخش شد. حاج قاسم در آن فیلم دارد با یک رزمنده صحبت می کند و انگشتری را دست آن رزمنده می کند. آن رزمنده، داماد ما بود و انگشتر هم برای محمدرضا بود اما از این نسبت فامیلی خبر نداشت و بعدها، همرزمان، این موضوع را به حاج قاسم می گویند.
**: دامادتان از شهادت آقامحمدررضا خبر داشتند؟
مادر شهید: بله؛ البته چون در یگان دیگری بودند، تقریبا نیم ساعت بعد از این اتفاق، می رسند بالای سر محمدرضا.
**: ایشان تماسی با شما نگرفتند؟
مادر شهید: فردایش حدود ساعت ۶ صبح با پدر خودش تماس می گیرد و خبر را می دهد. پدر دامادمان هم با برادرهایم در قم تماس می گیرند تا از آن طریق، واسطه بشوند. برادرهایم هم به تهران و دوستان همسرم خبر می دهند. آن ها هم به دامغان خبر می دهند.
**: شما دقیقا خبر را از چه کسی شنیدید؟
مادر شهید: اولین بار خبر را از برادرم محمدعلی در خواب شنیدم. من از دو و نیم بامداد گریه کرده بودم و مشغول قرآن بودم و دعا. هفت و نیم صبح که همه دوست دارند بخوابند و استراحت کنم، همسرم و بچه ها را بیدار کردم و گفتم بروید بیرون،من می خواهم تنها بلاشم.
همسرم تعجب کرد و گفت: ما این موقع جمعه کجا برویم؟ گفتم من می خواه خانه را تمیز کنم. گفت:خوب اگر همه مان باشیم که راحت تر می شود خانه را تمیز کرد. گفتم: نه، دلم می خواه شما بروید. هشت و نیم صبح از خانه رفتند. مزار شهید عبدالله باقری که دو هفته پیشش شهید شده بود، مراسم دعای ندبه گرفته بودند. حاج آقا به آنجا رفته بودند و همانجا همرزمهای همسرم ماجرا را می دانستند. حتی به حاج آقا می گویند که دیشب چهار نفر از رزمنده های ایرانی شهید شده اند. حتی نام شهدا را مثل مسعود عسکری، مصطفی موسوی و احمد اعطایی را هم می گویند و اعلام می کنند که چهارمین شهید را نمی دانیم جه کسی است. با این که می دانستند اما به آقای دهقان نمی گویند.
تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بیرون بودند. من چون نتجربه دو تا از برادرهای شهیدم را داشتم که جمعبت می آید به خانه، وسائل محمدرضا مثل کیف و کتاب و کارت ملی و پرونده آموزشگاه رانندگی اش را جمع و جور کردم و خانه را تمیز کردم. دلم نمی آمد وسائلش را قبل ازآن جمع کنم. پیراهین محمدرضا که آویزان بود را هر روز بو می کردم. حتی یادم هست که رفتم کارت ملی اش را برداشتم تا مرتب کنم. بهش گفتم: تو که دیگر نیستی، چرا دوباهر نگاهت کنم؟! حتی عکس سه در چهارش را آماده کردم و گذاتشم دم دست که می دانستم برای اعلامیه نیاز می شود.
**: دکوراسیون را هم تغییر دادید؟
مادر شهید: بله؛همه چیز را جابجا کردم. مثلا تلویزیون را برداتشم و به اتاق بردم.
**: پس وقتی حاج آقا آمدند،خناه هم تغییر کرده بود.
مادر شهید: بله؛ همه چیز مرتب بود. کابین تها را هم مرتب کردم. ظرف ها را هم کاملا شستم و جمع کردم. تا آمدند،ناهار را خوردند و من مدام می گفتم زود باشید مهمان داریم. همسرم تعجب کرده بود که چه مهمانی قرار است بیاید. وقتی بساط ناهار را جمع کردیم، دیدم تلفن حاج آقا زنگ خورد رفت که جواب بدهد، من دنبالش رفتم. وقتی صحبت می کرد، هنوز تلفن را برنداشتهبود جواب بدهد که گفت: محاج آقا! می خواهند خبر شهادت محمدرضا را به تو بدهند؛ قوی باش!
یک لحظه با تلفن صحبت کرد و تلفن را قطع کرد و رفت بیرون. ایان با اخم به من نگاه می کرد و می گفت:اصلا متوجه هستی که چه میگویی؟… از حرف من تعجب کرده بود. چون در بهشت زهرا هم خبری نبود. وقتی اح آقا رفتند به کوجه، من هم از بالکن نگاه کردم و دیدم خبری از جمعیت و دوستان محمدرضا نیست. گویا خودشان را در پیچ کوچه و پشت دیوار، پنهان کرده بودند.
بعد از آن حاج آقا آمدند بالا و دیدم که چشم هایش پر از اشک است. گفتم خبر شهادت محمدرضا را دادند؟ گفت: نه،زخمی شده و در بیمارستان امام خمینی است. حاضر شوید که برویم. حاج آقا را روی مبل نشاندم و گفتم: خبر را دقیق به من بده. محمدرضا شهید شده… قند حاج آقا افتاد و حالش بد شد.. من هم رفتم برایش شربت آوردم که حالش جا بیاید. دوباهر رفت پایین و دو نفر از دوستان من آمدند بالا. می گفتند فکر می کنمی حالا که آقای دههقان خبر را بدهد، فکر می کردیم صدی جیغ و داد بلند بشود. آن ها هم پیش خودشان گفتهبودند بروویم بالا که خانم طوسی را کمک کنیم. در حالی که من کاملا آماده بودم. گفتند:تو چرا مثل کوه می مانی؟ چرا گریه نمی کنی؟ گفتم: گریه ندارد که. محمد رضا داماد شده!
**: این آمادگی را برای خواهر و برادر آقامحمدرضا هم ایجاد کردید؟
مادر شهید: بله؛ همان موقع که حج آقا رفتند پایین، من بهشان گفتم بلند شوید حاضر بشوید. من هم آماده شدم که مهمان ها بیایند. محسن را هم خبر کردم. همهه شان بهت زده شده بودند. محسن داد می زد و می گفت: متوجه هستی چه می گویی؟ محدمرضا برمی گردد. گفتم: محمدرضا برگشته دیگر…
تا هنوز مردها نیامده بودند، من در آرامش دوباهر وضو گرفتم و رفتم به اتاق تا دو رکعت نماز شکر بخوانم. شکر خدا را کنم که چنین امانتی را هب این قشنگی از من گرفت… یکی از خانم ها بالای سرم ایستاهد بود و می گفت:تو را به خدا گریه کن و الا سکته می کنی. وقتی از در اتاق بیرون، جای سوزن انداختن نبود. خانه و راهرو و حیاط و کوچه پر از جمعیت بود. یکی از فرماندهان سپاه هم امد و شروع کرد به صحبت و خبر را داد. من هم گفتم که خبر شهاتد را دیشب شنیدم. خیلی با تعجب پرسید از چه کسی شنیدید؟ گفتم: نیمه شب برادر شهیدم آمد و خبرش را برای من آورد… اصلا باوران نمی شد.
وصیت نامه محمدرضا را آوردند و باز کردیم و همانجا خوانده شد. گفتند وصیتی کرده بودند برای مکان خاکسپاری؟ گفتم: محمدرضا دوست داشت در چیذر دفن شود… محمدرضا سال قبلش روز عاشورا در هیئت حاج محمود کریمی من را صدا زد و برد در قسمت مردانه و دستش را دراز کرد و گفت اگر شهید شدم،من را اینجا دفن کن. خادم افتخاری چیذر بود و چهار پنج سال بود که به آنجا می رفت. محمدرضا به دوستانش هم محل مزارش را نشان داده بود.
حتی یادم هست که گفتدن می دانند مزار در چیذر چقدر گران است؟ یکی از فرماندهان ناجا گفت ما همه تلاشمان را می کنیم. بعد که مطرح شده بود، هیئت امنای امامزاده خیلی استقبال کردهبودند و در نهایت قرار شد دوشنبه،محمدرضا را تشییع کنیم…
گروه جهاد و مقاومت مشرق –یک عصر گرم خردادی، خانهای در حوالی امامزاده عقیل (ع) اسلامشهر، میزبان ما بود تا درباره شهید «سیدمحمد سجادی» با همسر و فرزندانش صحبت کنیم. سید ابوذر ۹ ساله که آخرین فرزند شهید است، در را به روی ما باز کرد. سید محمود هم که بزرگترین پسر خانواده است، اواخر گفتگو از محل کارش به خانه رسید. در میانه صحبت هم قطع برق، کولر آبی و پرسر و صدای خانه را از کار انداخت تا هم صحبتهایمان گرمتر شود و هم صدای نسیبه خانم (همسر شهید) را که لهجه غلیظ دری داشت، بهتر به گوش ما برسد.
آقاسیدمحمد سجادی متولد ۲ مهرماه ۱۳۶۰ بود و ۱۹ مرداد ۱۳۹۵ در ملیحه سوریه به شهادت رسید. وقتی پیکرش به ایران آمد، همسرو فرزندانش کنار تابوتش نبودند و مدتها بعد، توانستند در گلزار شهدای امامزاده عقیل(ع)، پای مزارش بنشینند و اشک بریزند!
آقاسیدناصر سجادی که چند سالی از آقاسیدمحمد بزرگتر بود، خانواده برادرش را از افغانستان به تهران آورد و خودش راهی سوریه شد. او هم مدتی بعد به شهادت رسید. حالا دو خواهر (نسیبه خانم و حبیبه خانم سجادی) شوهرانشان که دو برادر و پسرعمویشان بودند را در نبرد سوریه تقدیم دفاع از حرم حضرت بیبی زینب (س) کردهاند و نشستهاند به تربیت ۹ فرزندشان تا آنها هم یاران خوبی برای قیام آخر الزمان باشند.
قسمت اول و دوم گفتگو با خانواده سجادی را اینجا بخوانید:
در میانه گفتگو، خانم حبیبه سجادی هم به منزل خواهرش آمد و درباره همسر شهیدش، کمی برای ما سخن گفت.
آنچه در ادامه میخوانید، گفتههای بیسانسور مادری صبور است که تمام داراییهای مادیاش را در افغانستان و تمام عشقش را در سوریه جا گذاشته و حالا به سختی در کوچه پس کوچههای اسلامشهر، از یادگارهای آقاسیدمحمد؛ ثریاسادات، لطیفهسادات، سید محمود، سمیهسادات، سید مهدی و سید ابوذر مراقب میکند. در این گفتگو همسر شهید سیدناصر سجادی هم حضور داشت و بخشی از صحبتهای او را هم میخوانید.
**: شما چه سالی با آقاسیدمحمد ازدواج کردید؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: ما در آنجا قباله و سند ازدواج نداشتیم…
شهید مدافع حرم، سید محمد سجادی
**: می خواستم بدانم چه شد که بحث ازدواج شما پیش آمد.
همسر شهید سیدمحمد سجادی: پدرم سید قاسم سجادی، در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به ایران آمدند و در جبهههای ایران جنگیدند. سید موسی سجادی، پدر سیدمحمد و سیدناصر هم در جنگ با طالبان شهید شده بود و مادرشان آنها را بزرگ کرده بود. البته مسئولیتشان هم به گردن پدر من بود. وقتی که آقاسیدقاسم به ایران آمده بودند، سیدمحمد را هم با خودشان به ایران آورده بودند. وقتی که برگشت، خیلی سنمان پایین بود که ازدواج کردیم. آقاسیدمحمد ۲۱ ساله و من ۱۴ ساله بودم. حدود سال ۸۱ بود که ازدواج کردیم.
ما چون خیلی عجلهای به ایران آمدیم و اطلاعاتمان در پاسپورتمان اشتباه وارد شده؛ همه بچه ها تولدشان ۱ فروردین ثبت شده. مثلا سن من را در مدارک بالا زدهاند. سن ثریاسادات را هم بالا زده بود که برای ثبت نام مدرسه به مشکل خوردیم. تاریخ تولد واقعی من ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ است.
خواهرم حبیبه سادات هم ۳ سال از من کوچکتر است.
**: آقاسیدمحمد و آقاسیدناصر در افغانستان درس هم خواندند؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: بله؛ در افغانستان دیپلم گرفتند.
**: شما تقریبا تا نه- ده سالگی در افغانستان بودید اما خیلی خوب فارسی صحبت می کنید…
ثریاسادات: در خانه، وقتی مادر و خالهام با هم هستند خیلی با هم افغانستانی صحبت می کنند اما ما وقتی به ایران آمدیم، از اول با نیروهای سپاه در ارتباط بودیم و بعدش هم به مدرسه رفتیم که خیلی تاثیر داشت. ما با افغانستانیها زیاد در ارتباط نبودیم.
**: شما به لهجه افغانستانی هم میتوانید صحبت کنید؟
ثریاسادات: متاسفانه اصلا من نمی توانم با لهجه و زبان افغانستانی صحبت کنم.
همسر شهید سیدناصر سجادی: زبان اصلی ما دری است و خیلی تفاوتی ندارد.
**: منظور من تفاوت در لهجه و گویش بود. البته زبان پشتو خیلی متفاوت است که ما ایرانیها هیچ چیز از آن متوجه نمیشویم.
همسر شهید سیدناصر سجادی: در دایکوندی ما یک زبان داریم اما لهجههایمان با هم تفاوت دارد.
**: ثریاخانم! شما چه چیزی از پدرتان به یاد دارید؟
ثریاسادات: من از اولش هم خیلی پدرم را نمی دیدم چون در ارتش افغانستان بود و خیلی کم به خانه می آمد. اما با این حال از هیچ چیزی برای ما و بچه ها کم نمیگذاشت. یعنی اولین چیزی که در افغانستان پیدا می شد، در خانه ما بود. از لباس گرفته تا انواع خوراکیها. برای ما اصلا کم نمی گذاشت.
**: درآمد ایشان فقط از کار در ارتش بود؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: مغازه و کشاورزی هم داشتیم. مغازهمان یک سوپرمارکت جمع و جور و برای همه برادران سجادی بود. زمینمان هم دست افراد دیگری بود که رویش کشت و کار انجام می دادند. البته آنجا چون زمستانهای سردی دارد، کشاورزی فقط در بهار و تابستان برقرار بود.
شهید مدافع حرم، سیدناصر سجادی
**: خانواده سجادی، پولدار بودند؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: نه خیلی ولی پدر من هر چیزی که داشت برای بچههایش خرج می کرد. زندگیمان طوری بود که به قدر کفایت، پول داشتیم و به خوبی خرج می کردیم. با این که از اول پدر نداشتند و روی پای خودشان بزرگ شدند اما توانستند گلیمشان را از آب بیرون بکشند.
**: الان آقاسیدعبدالله کجا هستند؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: خانوادهشان در افغانستان هستند و به آنجا رفتند.
**: با توجه به این که مدافع حرم بودند، آنجا به مشکل نخوردند؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: چون خانه و زندگیشان در منطقه روستایی بود، مشکل خاصی نداشتند و کسی متوجه این موضوع نشده بود.
**: برادر چهارمشان چطور؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: سیدجواد اصلا به ایران نیامده. البته ایشان هم پزشک است و در ارتش خدمت می کند.
**: آقاسیدعبدالله می آیند به شما سر بزنند؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: نه؛ همین که از سوریه آمدند، یکی دو ماه اینجا بودند و بعدش که رفتند، دیگر نیامدند. البته چون ممکن است شناسایی بشوند، خطر دارد که به ایران بیایند. اگر شناساییاش کنند یا عکسی از او پیدا کنند یا لباس رزمندگان سوریه را ببینند، زندانش می کنند.
**: شما چرا به آقاسیدمحمد بله گفتید؟ خواستگارهای دیگری هم داشتید؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: من آن سالها کوچک بودم. وقتی آقاسید محمد به افغانستان آمد، از من خواستگاری کرد. در آنجا رسمی قدیمی بود که با دختر برای ازدواج مشورت نمی کردند. پدرم مخالف بود اما مادرم اصرار کرد که خواستگاری آقا سید محمد را بپذیریم.
مثل این که چند تا از دختران فامیل را برای آقاسیدمحمد پیشنهاد کرده بودند اما پدرم قبول نکرده چون عاشق من بود و رویش نمی شد که به پدرم بگوید. بعدا رفته بود به آن یکی عمویش می گوید که من دختر عموقاسم را می خواهم و از این طریق، وارد میشود.
البته پدر من خیلی سخت گرفت و راضی نبود که من را به آقاسیدمحمد بدهد اما بالاخره با تلاش مادرم راضی شد.
**: آقاناصر چند سال بعدش ازدواج کردند؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: سیدناصر حدود ۹ سال در ایران بود. وقتی هم که پدرم به افغانستان آمد، سید ناصر برنگشت و در ایران ماند. آقاسیدمحمد زرنگتر بود و زودتر ازدواج کرد. بعد از ازدواج آقاسیدمحمد، آقاسید ناصر از من خواستگاری کرد و پدرم هم قبول کرد. پسر کوچکتر با دختر بزرگتر و پسر بزرگتر با دختر کوچکتر ازدواج کرد.
**: وضعیت ازدواج شما چطور بود؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: با این که خواهرم نسیبه خانم با آقاسیدمحمد ازدواج کرده بود و خوشبخت بود اما باز هم پدرم برای ازدواج ما خیلی سخت گرفت. من نامزد داشتم و وقتی آقاناصر به افغانستان آمد، به خواستگاریام آمد اما پدرم باز هم سختگیری میکرد. آقاسیدمحمد و بقیه عموهایم تلاش کردند که این ازدواج سر بگیرد.
خدا را شکر خواهرم با سیدمحمد خیلی خوشبخت بودند اما از نظر مالی هیچ چیزی نداشتند. برادرها خیلی به هم کمک کردند. برادرهای کوچک درس می خواندند و برادرهای بزرگ با کشاورزی، خانواده را اداره می کردند. سیدناصر هم در ایران کار می کرد و برای خانواده اش پول می فرستاد. آن زمان با پولی که از ایران فرستاد توانست چهار تا مغازه و دو تا خانه خوب در افغانستان بخرد. کشاورزی هم که پا گرفت و مقداری هم دام خرید.
از راست، خانم نسیبهسادات سجادی همسر شهید سید محمد، خانم ثریاسادات سجادی و خانم حبیبهسادات سجادی، همسر سید ناصر
**: سیدناصر در ایران چه کار می کرد؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: صاحبکارش در ایران به نام سیدعلی بود. آقاسیدناصر در شرکت تولید پلاستیک در اهواز کار می کرد. صاحب شرکت هم به آقاناصر اعتماد کامل داشت و همه کارها دست سیدناصر بود. سیدمحمد هم البته در آن شرکت، مدتی کار کرده بود. درآمد آقاسیدناصر هم خیلی خوب بود و برای ما می فرستاد.
در افغانستان وقتی از یک دختر خواستگاری می کنند، عروس و داماد همدیگر را تا روز عروسی نمی بینند. پسرخالهام از من خواستگاری کرده بود اما من اصلا او را ندیده بودم. اما وقتی سیدناصر آمد، کلا همه چیز به هم خورد. حتی شیربها را هم تعیین کرده بودند تا جهیزیه هم آماده بشود. قرار بود بعد از یک سال عروسی کنیم اما سیدناصر از ایران آمد و جلوگیری کرد. حتی سیدمحمد تهدید کرده بود که اگر دختر عمو را به آن نفر بدهید، اسلحه دارم و جفتشان را می کُشم! آنها هم از ترس، قبول کردند و رفتند.
سید ناصر هم از این موضوع ناراحت بود. قرار بود سید ناصر ازدواج کند و همسرش را به ایران ببرد اما سید محمدآقا قبول نکرد و گفت باید دختر عمو را بگیری و در همین جا بمانی. پدرم هم آن طرف را جواب کرد.
**: خواهر سومتان چه کرد؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: او هم با یکی دیگر از پسرعموهایم ازدواج کرد. پدرم از سیدناصر خیلی شیربها گرفت. من متولد سال ۱۳۶۶ هستم و ۱۵ ساله بودم که ازدواج کردم.
**: با توجه به این که آقاسیدناصر کسب و کار خوبی در ایران داشتند، چرا شما را به ایران نیاوردند؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: من خودم قبول نکردم. کل کارشان در ایران را رها کردند و به افغانستان آمدند. آقاسیدناصر فقط آمده بود که برادران و خواهرانشان را به ایران ببرد اما پدرم اجازه نداد.
برای بار دوم هم به خودم اصرار کرد که به ایران بیاییم اما باز هم پدرم قبول نکرد. سیدناصر کلا دوست نداشت که افغانستان زندگی کند چون کوچک بود که پدرش را در آنجا شهید کرده بودند.
**: شما که ازدواج کرده بودید و به خانه همسرتان رفته بودید، باز هم از پدرتان حرف شنوی داشتید؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: بله؛ الان هم این حرفشنوی هست.
**: الان هم ارتباط تلفنیتان با افغانستان برقرار هست؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: بله.
**: پدرتان آقاسیدقاسم چه حسی داشتند از این که در فاصله کوتاهی دو نفر از دامادهایشان شهید شدند؟
همسر شهید سیدناصر سجادی: پدرم ابتدای ازدواج که خیلی سخت گرفتند وقتی دیدند که این ها میتوانند دخترهایشان را خوشبخت کنند، دیگر به این دامادها دل دادند. من و خواهرم بهترین زندگی را داشتیم.
پدرم، برادرش (پدر شهیدان سیدمحمد و سیدناصر) را خیلی دوست داشتند و وقتی شهید شدند، خیلی باعث ناراحتیشان شد. پسرهای آقاسیدموسی را هم پدر من بزرگ کردند اما عجیب بود که برای ازدواج دخترهایشان خیلی سخت گرفتند. اما بعدش خیلی به آن ها خیلی علاقمند بود…
همسر شهید سیدمحمد سجادی: وقتی سیدناصر شهید شد، من تهران بودم و نمی دانم که پدرم چه حالی داشت اما وقتی خبر شهادت سیدمحمد را به او دادند، مثل یک پارچه که از بالا به زمین بیندازند، به زمین افتاد.
**: شما خیلی بیتابی می کردید؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: زمان و زمین را به هم دوخته بودیم. ثریاسادات بچه بود و خیلی متوجه این داغ نبود اما من خیلی بیتابی می کردم.
همسر شهید سیدناصر سجادی: ثریاسادات فریاد می زد و می گفت کی گفته پدر من شهید شده؟ دروغ است… مادرم گریه نکن، بابای من شهید نشده. بعدش دوباره می رفت و با بچهها سرگرم بود.
همسر شهید سیدمحمد سجادی: ما هم به خاطر شجاعت آقاسیدمحمد نمی توانستیم باور کنیم که شهید شده. فکر می کردیم دروغ گفته اند.
ثریاسادات: همین الان هم وقتی با پدرم صحبت می کنم، شک کوچکی به دلم میآید که نکند پدرم دست داعش باشد و ما را یادش رفته باشد…
**: دیدن پیکر خیلی مهم است. حتی در ایران در زمان دفاع مقدس اصرار داشتند که مادران و پدران و همسران شهدا پیکر عزیزشان را ببینند تا دلشان آرام بگیرد…
همسر شهید سیدمحمد سجادی: البته اقوام آقاسیدمحمد و ما که در تهران بودند، پیکر را دیده بودند…
**: ولی دیدن شما به عنوان خانواده درجه یک، خیلی فرق می کند…
ثریاسادات: فقط یکی از فامیل ما با گوشیاش فیلمی از تشییع پیکر گرفته اما خیلی کوتاه است.
همسر شهید سیدمحمد سجادی: آقای دکتر سیدکمیل صالحی مدیر مدرسه آقاسیدابوذر تعریف می کرد که روز تشییع پیکر آقاسیدمحمد از امامزاده عقیل رد می شدم که دیدم تشییع یک شهیدی است. ناخودآگاه کشیده شدم به این طرف و بعد که به سر مزار رسیدم، گفتند این شهید وصیت کرده که من را یک سادات توی قبر بگذارد. آنجا اعلام کردند کی سادات است؟ من رفتم و شهید را داخل قبر گذاشتم. چهره شهید را هم دیده بود. الان ابوذر هم در مدرسه ایشان درس می خواند.
**: وقتی برای ثبت نام رفتید، از این ماجرا مطلع شدید؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: نه مرتب میآیند و سر می زنند. البته روایتهایی هست که می گوید شهید سر نداشته. حقیقتا برای ما اینطوری مطرح شده که شهید سیدمحمد سر ندارد.
همسر شهید سیدناصر سجادی: سید ناصر خیلی صبور بود و خیلی زحمت کشید تا برادرانش را سر و سامان بدهد. تا برادر کوچکش ازدواج نکرد، خودش ازدواج نکرد. حتی برای هم محلهایها هم دلسوزی می کرد.
سیدناصر وقتی در افغانستان بود تصادف بدی کرده بود. آنقدر خونی شده بود که نمی شد شناساییاش کنند. از طرف دولت افغانستان سیدناصر را با هلیکوپتر به خارج بردند برای مداوا که نفهمیدیم به کجا بردند. سه ماه در خارج بود. هر لحظه انتظار مرگش را داشتیم. اما قسمت این بود. همه می گفتند حضرت زینب سید ناصر را حفظ کرد که برای دفاع از حرمش به سوریه برود.
وقتی سیدناصر خبر شهادت سید محمد را شنید شب ها خوابش نمی برد. سر درد عجیبی سراغش آمده بود. با خودش می گفت ما برادرها یتیم بزرگ شدیم و حالا دوباره همان ماجرا برای بچه های سیدمحمد پیش آمد. می گفت خدایا! من جواب بچه های برادرم را چه بدهم؟
سه نفر از شش فرزند شهید سید محمد سجادی
من هم راضی نبودم که به ایران بیاید چون می دانستم که اگر بیاید به سوریه می رود و شهید می شود. آخر کار، به من گفت که اگر نگذاری به سوریه بروم، دیوانه میشوم!… من را قسم داد… من البته تا آخر راضی نشدم. به بهانه خانواده سیدمحمد به عنوان همراه به ایران آمد و بعدش بدون خبر ما به سوریه رفت. ما عاشورا از افغانستان حرکت کردیم و اربعین به تهران رسیدیم.
**: شش فرزند زیاد نبود؟
همسر شهید سیدمحمد سجادی: من با آقاسید محمد همیشه بحث داشتم. آقاسید محمد خیلی فرزند دوست داشت. البته همیشه در بچهداری کمکم می کرد. برای همهشان لباس می خرید و کارهایشان را انجام می داد. آنقدر بچهها را لوس کرده بودند که همیشه باید تلفنی با هم صحبت می کردند.
از سوریه که زنگ زد، خیلی برای بچهها به من سفارش می کرد. من پسرها را خیلی دوست داشتم و آقاسیدمحمد دخترها را بیشتر دوست داشت. همیشه هوای دخترها را داشت. می گفت دختر مثل یک مهمان است برای ما و باید بیشتر هوایشان را داشت. البته می گفت برایم پسر و دختر فرقی نمی کند.