عباس

مخالفت عباس با نظارت دولتی بر سپاه!

مخالفت عباس با نظارت دولتی بر سپاه!



من خود از کسانی نبودم که به مرحوم بازرگان بی‌حرمتی کنم. ایشان استاد من بودند و من از او درس دینداری آموخته بودم. یا آقای دکتر سحابی هم کسی نبود که من بخواهم به ایشان بی‌حرمتی کنم.

  • هتل تارا مشهد

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «شوق ایمان» روایتی مستند از زندگی و فعالیت‌های سیاسی و فرهنگی عباس دوزدوزانی، نخستین فرمانده سپاه پاسداران و وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در دولت شهید محمدعلی رجایی است. این اثر با استفاده از مصاحبه‌ها و اسناد تاریخی، به بررسی نقش دوزدوزانی در تحولات مهم پس از انقلاب، تاسیس سپاه، شکل‌گیری وزارت ارشاد، و حضورش در مجلس شورای اسلامی می‌پردازد و تصویری جامع از تعهد، تدبیر و شجاعت او ارائه می‌دهد.

زهرا حاجی‌محمدی خبرنگار و نویسنده، این کتاب را نوشته است.

مخالفت عباس با نظارت دولتی بر سپاه!

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است…

در دوره من، رسم این بود که مقداری پول در جعبه‌ای می‌گذاشتسم و پرسنل ازاد بودند که هر چقدر لازم دارند از آن برداشت کنند. همه پرسنل به اندازه حداقل‌ها برداشت می‌کردند.

آنها خود را به زندگی ساده عادت داده بودند و برای زندگی ساده هم از هر نوع هزینه اضافی پرهیز می‌شد. در عوض، محبت بین اعضای سپاه موج می‌زد. من برادرانی که آن زمان در سپاه تلاش می‌کردند را مصداق «یکی مرد جنگی به از صد هزار» قلمداد می‌کنم.

شجاعت بود، صراحت بود، تهور بود، آزادگی بود. این نیروها از همه قیود آزاد بودند. رفتار سپاهیگری به تدریج در رفتار آنان با خانواده‌ها هم تأثیر می‌گذاشت. در این افراد تحولات ارزشی بسیار زیادی رخ داده بود. من که در آن زمان فرمانده سپاه بودم، با تمام صلابتی که در فرماندهی داشتم، در برابر جمع آنها بسیار ساده و خاکی بودم.

اگر قرار بود موضعی دستوری بدهم، ابهت و صلابت و لحن متناسب خود را داشتم و لحن کاملاً نظامی می‌شد. اما وقتی به مسجد می‌رفتیم، به راحتی به یکی از اعضا اقتدا می‌کردیم و جمعی زندگی می‌کردیم. دعای کمیل می‌خواندیم. «کم» در کارمان نبود، بلکه همه‌اش زیاد بود. عنایت خدا هم شامل حال ما بود؛ طوری که همیشه روحیه بانشاط کاری داشتیم و خستگی را احساس نمی‌کردیم.

*فرماندهی سپاه

در شورای فرماندهی سپاه، در عرض شش ماه، اعضای آن با یکدیگر آشنا شده بودند. آیت‌الله [آقای خامنه‌ای] دامت افاضاته، آن زمان نماینده امام در سپاه بودند. وقتی دوره شش‌ماهه و دوران موقت آقای منصوری به پایان رسید، همه‌شان آمدند سراغ بنده. شاید اعضا از [آیت‌الله] آقای خامنه‌ای همین را خواسته بودند. من هم متوجه قضایا بودم. البته آن دوران خودم فکر می‌کردم در آموزش سپاه می‌توانم خدمت کنم.

آن روزها دوران عجیبی بود. تزاحم سلیقه‌ها در میان نیروهای انقلابی کم‌کم شروع می‌شد. بنی‌صدر هم آرام‌آرام مخالفت‌های خود را نشان می‌داد. برای او، پذیرش سپاه مشکل بود. تصورش این بود که می‌تواند فرماندهی کل قوا را برعهده بگیرد.

در اولین جلسات و معارفاتی که با یکدیگر داشتیم و با گزارش‌هایی که به او دادیم، احیاناً نشان می‌داد که من به این مسئله تن نخواهم داد که سپاه نادیده گرفته شود. خیلی بازی درآورد تا بلکه بتواند بدنه سپاه و مرا طرد کند، اما هر بار هم با شکست مفتضحانه روبرو می‌شد. در واقع نیروهای سپاه با شیفتگی به انقلاب و با هدف صیانت از کیان انقلاب، خواب دشمن را آشفته کرده بودند. جانبازی در میان اعضای سپاه موج می‌زد؛ چه زمانی که جعبه پول را وسط می‌گذاشتیم تا هر کس بر حسب نیازش از آن برداشت کند و آن صحنه‌های ایثارگرانه دیده می‌شد، یا وقتی که ضد انقلاب تحت عنوان خلق‌های کرد و عرب و مسلمان سعی داشت به خاک کشور تجاوز کند.

*مخالفت با نظارت دولتی بر سپاه

کسانی که در این هسته دوازده نفری تشریک مساعی می‌کردند، تقریباً همه یکدیگر را می‌شناختند. اعضای دولت موقت را هم می‌شناختند و از ابتلائات دولت هم آگاه بودند. من خود از کسانی نبودم که به مرحوم بازرگان بی‌حرمتی کنم. ایشان استاد من بودند و من از او درس دینداری آموخته بودم. یا آقای دکتر سحابی هم کسی نبود که من بخواهم به ایشان بی‌حرمتی کنم؛ اما موضوعاتی در میان بود که براساس آنها مشخص شد نمی‌شود کار سپاه را به دولت موقت سپرد. مثلاً از همان ابتدای امر مشخص بود که دولت موقت، با آب‌ورنگ امریکایی‌ها می‌خواهند دست آمریکا و ایادی آن را کوتاه کنند.

مخالفت عباس با نظارت دولتی بر سپاه!

یا مثلاً امام فرموده بودند که هیچ جا سخنگویی ندارند. این جمله امام برای ما آن زمان معنادار بود. شاید ایشان با این کنایه قصد داشتند مسیر رشد را برای برخی افراد که به غلط خود را به ایشان منتسب می‌کردند، همچنان باز بگذارند تا اگر کسی برای اسلام کاری از دستش برمی‌آید، انجام دهد. ما در آن دوران کودتای نوژه را خنثی کردیم و با توطئه حزب توده مقابله کردیم.

(در تیرماه ۱۳۵۹ کودتایی با اطلاع شاپور بختیار در دستور کار قرار گرفت که پیش از اجرا لو رفت و عوامل آن دستگیر شدند. کودتا از پایگاه هوایی شهید نوژه همدان برنامه‌ریزی شده بود و به همین دلیل پس از کشف و سرکوب، از آن به عنوان کودتای نوژه نام برده شد. نام این کودتا در اصل “کودتای نقاب” است.)

در رأس نیروی دریایی ناخدا افضلی بود که از نزدیکان رأس حزب توده بود.

(بهرام افضلی (۱۳۱۷- ۱۳۶۲ ش) فرمانده نیروی دریایی ارتش که عضو حزب توده بود و به جرم خیانت دستگیر و اعدام شد.)

یا افسرهایی در جنگ تحمیلی بودند که گرایش این چنینی داشتند. در کل احساس آن روز ما این بود که دولت موقت خیلی زود می‌تواند بلرزد و به دست نیروهای غیرانقلابی بیفتد؛ آن هم در وضعی که خیلی‌ها عمر خود را برای انقلاب گذاشته بودند.

البته من این حس را نداشتم که دولت موقت می‌خواهد به ترکیبی که مدنظر ما بود، اعضای دیگری وارد کند. در گروه دوازده نفری تقریباً این مسائل منتفی بود و کسی نمی‌توانست با تفکرات دیگری وارد شود. اگر حاج محسن رفیق‌دوست در این جلسات شرکت می‌کرد، او خود زندانی قبل از انقلاب بود یا افراد دیگر همین‌طور. در این مرحله کسی نمی‌توانست با این تصور که با دولت موقت همراه است، وارد گروه دوازده نفری شود.

* هنوز انقلاب را می‌ستایم

برخی معتقدند که تقابل میان تفکر رادیکال (افراطی) و اعتدال لیبرال از همان آغاز انقلاب بین جریان‌های مختلف سیاسی وجود داشت، اما من از این اصطلاحات می‌گذرم. از نگاه من، ما یک علت موجبه داریم که دلیل اصلی تعاملات اجتماعی و سیاسی بود. ولی عناصری هم در حاشیه این علت موجبه بودند که متعلق به آن تحول نبودند اما بر آن وارد شدند و قصدشان این بود که هدف اصلی را کمرنگ کنند. امام همواره نگران همین جریانات فرعی بودند و هشدار می‌دادند که نگذارید این انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. این یعنی «مردم» علت و موجب اصلی تحولات انقلاب بودند.

یادم هست در سال ۱۳۷۶ آقای بهزاد نبوی یک روز از من پرسید: “عباس، تو هنوز پنجاه و هفتی هستی؟” این را به یاد داشته باشید که بنده و آقای بهزاد نبوی و شهید رجایی روزگاری در زندان به سختی می‌توانستیم نفر چهارمی پیدا کنیم که در آن محیط همفکر باشیم و گفت‌وگو کنیم. اما آن روز آقای نبوی می‌پرسید: “تو هنوز پنجاه و هفتی هستی؟” پنجاه و هفتی یعنی چه؟ یعنی تو هنوز همان آرمان‌ها و تفکرات را داری؟

(بهزاد نبوی متولد ۱۳۲۱ ش، زندانی سیاسی در رژیم پهلوی و عضو کابینه شهیدان رجایی و باهنر و آقایان مهدوی کنی و موسوی بود.)

باید بگویم که من گاهی به یاد صحنه‌های سال ۱۳۵۷ و نقشه‌هایی که برای انقلاب داشتیم و حال و هوای انقلاب می‌افتم و آنها را می‌ستایم، اما آن لذت امروز کجاست؟ آن نشاط کجاست؟ آن مردمی که تا اطمینان پیدا نمی‌کردند همسایه‌شان تخم‌مرغ دارد یا نه؟ نفت.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مخالفت عباس با نظارت دولتی بر سپاه!

مخالفت عباس با نظارت دولتی بر سپاه! بیشتر بخوانید »

شهادت خاص یک خلبان!

شهادت خاص یک خلبان!



به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای سرتیپ بابایی و اختلالی که در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد، پایگاه مزبور به رابط هوایی سپاه اعلام کرد که یک فروند هواپیمای خودی در منطقه مرزی سقوط کرد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، عباس بابایی، سال ١٣٢٩ در شهرستان قزوین متولد شد. دوره ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ١٣٤٨ به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی، برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد.

شهادت خاص یک خلبان!

توصیف یک آمریکایی از روحیات عباس بابایی

در سال ١٣٤٩، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می‌بایست به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می‌شد. آمریکایی‌ها در ظاهر هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می‌کردند، اما واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می‌داد و از بی‌بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی‌ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می‌شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی‌تفاوت است. از رفتار او بر می‌آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی است و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پایبند است. همچنین اشاره کرده که او به گوشه‌ای می‌رود و با خودش حرف می‌زند که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است.

نماز عباس بابایی و احترام ژنرال آمریکایی

خود عباس ماجرای فارغ‌التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در مقابلش و روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهارنظر می‌کرد.

او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال‌های ژنرال برمی‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می‌کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم همه در یک لحظه در حال محو شدن است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای انجام کار مهمی به خارج از اتاق برود، با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.

به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می‌خوانم. ان‌شاالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می‌دهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از ژنرال معذرت‌خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟

گفتم: عبادت می‌کردم.

گفت: بیشتر توضیح بده.

گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه‌روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.

ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست، این طور نیست؟ پاسخ دادم: بله همین طور است. لبخند زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام‌آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.»

ورود هواپیماهای اف-۱۴

با ورود هواپیماهای پیشرفته اف – ١٤ به نیروی هوایی، بابایی که جزو خلبان‌های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف – ٥ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف–۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.

با اوج‌گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت.

بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ ۱۳۶۰/۵/۷ فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده او گذاشته شد.

فرماندهی آبادگر

به هنگام فرماندهی پایگاه، با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف‌نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تأمین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هرچه مردمی کردن ارتش و پیوند هرچه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد.

بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی‌پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ ۱۳۶۲/۲/۹ با ارتقا به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل شد.

۳۰۰۰ ساعت پرواز جنگی

او با روحیه شهادت‌طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سال‌ها در جبهه‌های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از ٣٠٠٠ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پروازهای عملیاتی و یا قرارگاه‌ها و جبهه‌های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه‌های عملیاتی بود و تنها از سال ١٣٦٤ تا هنگام شهادت، بیش از ٦٠ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید.

برای پیشرفت سریع عملیات‌ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمی‌کرد، بلکه شخصاً پیشگام می‌شد و در جمیع مأموریت‌های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت می‌کرد.

سرلشکر بابایی به علت لیاقت و رشادت‌هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ ۶۶/۲/۸، به درجه سرتیپی مفتخر شد.

سرتیپ بابایی معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به هنگام بازگشت از یک مأموریت برون مرزی، هدف گلوله ضد هوایی قرار گرفت و به شهادت رسید.

شرح شهادت

عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه، (روز عید قربان) سال ۶۶ به همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف–۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. پس از انجام مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله‌های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید.

یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است: «به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای سرتیپ بابایی و اختلالی که در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد، پایگاه مزبور به رابط هوایی سپاه اعلام کرد که یک فروند هواپیمای خودی در منطقه مرزی سقوط کرد؛ برای کمک به یافتن خلبان و لاشه آن هر چه سریعتر اقدام کنید. مدت کوتاهی از اعلام این موضوع نگذشته بود که فرد مذکور مجدداً تماس گرفت و در حالی که گریه امانش نمی‌داد، گفت: هواپیمای مورد نظر توسط خلبان به زمین نشست ولی یکی از سرنشینان آن به علت اصابت تیر در داخل کابین به شهادت رسیده است. «راوی در مورد بازتاب شهادت بابایی در جمع برادران سپاه نوشته است: «برخی فرماندهان ارشد سپاه در جلسه‌ای مشغول بررسی عملیات بودند که تلفنی خبر شهادت تیمسار بابایی به اطلاع برادر رحیم (سرلشکر رحیم صفوی) رسید. با شنیدن این خبر، جلسه تعطیل شد و اشک در چشمان حاضرین به خصوص آنان که آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند، حلقه زد.»

نقل شده که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری‌های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می‌رسانم.»

بابایی در هنگام شهادت ٣٧ سال داشت. او اسوه‌ای بود که از کودکی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آرزوی بزرگ خود که مقام شهادت بود نائل شد و نام پرآوازه‌اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد.

منبع: دفاع پرس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شهادت خاص یک خلبان!

شهادت خاص یک خلبان! بیشتر بخوانید »

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس



مدافع حرم شهید مهدی نظری

گروه جهاد و مقاومت مشرقشهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولی‌عصر(عج) سپاه خوزستان بود که به‌عنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خان‌طومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.

از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نام‌های ابوالفضل و زینب به جا مانده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با قلعه‌قِزی الیاسی (مادر شهید) و خانم فریبا نظری (همسر شهید) است که ما را با گوشه‌ای از زندگی این شهید برومند آشنا می‌کند.

قلعه‌قِزی الیاسی (مادر شهید)

آخرهای سال ۶۳ خبر شهادت برادرم عباس[۱] را به‌مان دادند. عباس خیلی برایمان عزیز بود. از بچگی می‌رفت جوشکاری تا کمک‌خرج آقام باشد. خیلی به آقام و مادرم احترام می‌گذاشت. بچۀ فعالی بود و با سن کمش جذب سپاه شده بود. چندبار بدون اینکه به‌مان بگوید رفت جبهه. آخرش در جزیرۀ مجنون شهید شد. باردار بودم. وقتی خبر شهادت عباس را شنیدم حالم بد شد؛ اما نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. یک هفته بعد از فشار و ناراحتی پسرم به‌دنیا آمد. اسمش را گذاشتم مهدی. بچۀ شیرین و آرامی بود. نگاهش که می‌کردم غم عباس را از دلم می‌برد.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

مهدی پسری حرف‌گوش‌کن بود. خیلی به من و آقاش احترام می‌گذاشت. هر بار از مدرسه می‌آمد خانه تا دست یا پای ما را نمی‌بوسید نمی‌نشست. خیلی هم توی خانه کمکم می‌کرد. حواسش به همه بود حتی به همسایه‌ها.

پیرزن و پیرمرد هفتادهشتاد ساله‌ای همسایه‌مان بودند. بچه‌هایشان شهرهای دیگر زندگی می‌کردند و این‌ها تنها مانده بودند و از عهدۀ کارهایشان برنمی‌آمدند. مهدی هر بار از مدرسه برمی‌گشت می‌رفت خانۀ آن‌ها کارهایشان را انجام می‌داد. اگه وسیله‌ای خراب بود برایشان درست می‌کرد یا حتی برایشان ناهار می‌پخت. بهش می‌گفتم: «بذار غذا رو من درست می‌کنم تو ببر براشون.» می‌گفت: «نه. دوست دارم خودم انجام بدم.»

 نمازش را توی مسجد می‌خواند و عضو بسیج مسجد بود. بعد از خدمت سربازی توی سپاه استخدام شد. همان موقع عروسش را آوردیم. مدتی توی خانۀ خودمان زندگی کردند تا اینکه به‌خاطر کارش رفت اهواز.

هر هفته می‌آمد اندیمشک به‌مان سر می‌زد. من و آقاش را می‌برد بیرون توی طبیعت می‌گرداند. هر کاری داشتیم انجام می‌داد. همۀ بچه‌هایم را دوست داشتم اما مهدی طور دیگری برایم عزیز بود. هیچ وقت به من و آقاش بی‌احترامی نکرد. حتی جلوی ما پایش را نمی‌کشید.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

یک روز مهدی آمد خانه‌مان بهم گفت: «دا! تو خواهر شهیدی، چی میشه مادر شهید هم بشی؟» بند دلم از حرفش پاره شد. حتی به حرف هم تحمل این صحبت‌ها را نداشتم. بهش گفتم: «اینطوری نگو. تو پشت و پناهمی. تو همه چیزمی. طاقت دوری‌ت رو ندارم.»

یواش‌یواش حرف سوریه را پیش ‌کشید. هر بار هم بهش می‌گفتم: «تگیه‌گاه ما تویی. تو بری ما چی‌کار کنیم؟» می‌گفت: «چیزیم نمیشه. من یه نیرو نظامی‌ام بالاخره باید برم. چیزی که می‌شنوم از اوضاع اونجا با چیزی که می‌بینم فرق می‌کنه. خودم باید برم اوضاع رو از نزدیک ببینم. اگه فردا داعش اومد اینجا چی؟ باید بریم توی سوریه شکستش بدیم تا پاش به ایران نرسه.» آقاش گفت: «داداشت که جانباز شد صد و بیست روز توی بیمارستان بالای سرش بودم. اگه تو بری بلایی سرت بیاد من دیگه تاب ندارم. خیلی برام سخته. تو جوونی راحت می‌گی برم اما من پدرم.»

گریه می‌کردم و از شهادت برادرم و جانبازی رضا می‌گفتم. بهش گفتم: «همین که درباره‌ش حرف می‌زنی تنم می‌لرزه.» مهدی کوتاه نمی‌آمد. ده روز باهام حرف زد. آخرش گفت: «اگه تو اجازه ندی نمی‌رم.» این را که گفت پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم برو خدا پشت و پناهت.

تمام مدتی که نبود تسبیح دستم بود و برای سلامتی‌اش صلوات می‌فرستادم. مهدی هم هر هفته زنگ می‌زد و می‌گفت حالم خوبه تا نگرانش نشوم.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
مادر شهید مهدی نظری در مراسم وداع با پیکر فرزندش

بار دوم که می‌خواست برود هیچ طوری راضی نشدم. هر کاری کردیم جلوی رفتنش را بگیریم اما از وقتی از سوریه برگشته بود دیگر پایش اینجا بند نبود. برای اینکه نگرانش نشوم بی‌خبر رفت؛ چند روز بعد رفتنش بهم زنگ زد تا از دلم دربیاورد. روزهای آخر مأموریتش بهم زنگ زد و گفت: «گوسفندی بخر تا برگردم. مهمون داری.» گفتم: «روله خدا و امام زمان کمکت کنن. قدمتون سر چشم.»

شب سوم ماه رمضان خواب دیدم زخمی شده و دو نفر دستش را گرفتند و می‌کشند عقب. با نگرانی از خواب بیدار شدم. برای سلامتی‌اش صلوات می‌فرستادم. دستم به هیچ کاری نمی‌رفت. شب قبل تماس گرفته بود که قرار است فردا برگردد ایران؛ اما تا نمی‌آمد دلم آرام نمی‌شد. دم افطار پسرم رضا آمد خانه و گفت: «دا! مهدی شهید شده.» دنیا جلوی چشمام سیاه شد. هنوز امیدوارم برگردد. اگر شهید شده حداقل انگشترش را برایم بیاورند. (بخشی از این گفتگو قبل از بازگشت پیکر شهید نظری انجام شده است.)

[۱] پاسدار شهید عباس الیاسی در تاریخ ۲۴اسفند۶۳ در عملیات بدر در جزیرۀ مجنون به شهادت رسید.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

فریبا نظری (همسر شهید)

مهدی پسر عموی بابام بود. از بچگی زیاد می‌آمد خانه‌مان؛ به‌خصوص تابستان‌ها. زندگی عشایری و درخت‌کاری و کشاورزی و کوهنوردی را دوست داشت اما بچۀ شهر بود و کارهای عشایری را زیاد بلد نبود. مثلاً نمی‌توانست درست هیزم‌ها را جمع کند و بار قاطر کند یا کارهای کشاورزی را انجام بدهد. من هم حسابی سربه‌سرش می‌گذاشتم و بهش می‌گفتم: «بچه شهری.» حتی یکبار که وسط کوه گیر کرده بود سنگ‌ریزه به طرفش پرت می‌کردم تا بترسانمش. بهم التماس می‌کرد این کار را نکنم اما بازیگوشی‌ام گل کرده بود و حسابی ترساندمش.

یکبار نیمه‌های ‌شب خرس به‌ گوسفندهایمان حمله کرد و سه‌چهارتا از آن‌ها را درید. از ترس مُردم و زنده شدم. گوشۀ سیاه‌چادر کز کرده بودم. مهدی هم کنارمان بود. آن شب آقام خانه نبود. وقتی برگشت و ماجرا را شنید به مهدی گفت: «پس تو چی کار کردی؟»

گفت: «عامو من ترسیدم اصلاً بیرون نرفتم.» آن‌موقع سن و سالی هم نداشت. پسری نوجوان بود. تا حالا خرس ندیده بود. حق داشت بترسد.

آنقدر باهامان زندگی کرده بود که حس می‌کردم عضو خانواده‌مان است و باهاش راحت بودم؛ اما از وقتی صحبت خواستگاری شد ازش خجالت می‌کشیدم. سیزده سال بیشتر نداشتم که برایم حلقه آوردند و من را برای مهدی هفده ساله نشان کردند. از آن به بعد از خجالت حتی نگاهش نمی‌کردم. دیگر مثل قبل باهاش حرف نمی‌زدم؛ ولی مهدی سعی می‌کرد به هر بهانه‌ای باهام صحبت کند. یکبار که جوابش را ندادم ازم پرسید: «باهام قهری؟ خوشت ازم نمیاد؟» گفتم: «نه قهر نیستم. چیکارت دارم که قهر کنم؟!» می‌دانست حیای دخترانه‌ام نمی‌گذارد باهاش راحت باشم برای همین زیاد پاپیچم نمی‌شد. آن زمان شغل مهدی آزاد بود و توی نانوایی کار می‌کرد. درسش که تمام شد رفت خدمت سربازی. دیگر کمتر می‌دیدمش.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

یکبار خانه‌شان بودم که از محل خدمت زنگ زد. خواهرش مجبورم کرد باهاش صحبت کنم. از خجالت دلم می‌خواست زمین دهان باز کند بروم تویش. نامزدی‌مان پنج سال طول کشیده بود با این حال هنوز باهاش راحت نبودم. همان موقع پشت تلفن بهم وعده داد عید می‌آید و عقد می‌کنیم. مهدی برخلاف من توی ابراز احساساتش خیلی راحت بود. بهم گفت: «خیلی دوستت دارم. دلم برات تنگ شده.» اما من جوابش را ندادم. شیطنتش گل کرد و پرسید: «تو چی؟ دلت برام تنگ نشده؟» اصلاً بهش نمی‌آمد شیطون باشد. آن روز تازه فهمیدم آن پسر آرامی که همیشه می‌دیدم تا چه حد می‌تواند شیطنت هم بکند. تا قبل از عقد همه‌اش بهم می‌گفت: «تو چرا نمی‌گی دلم برات تنگ شده؟ نکنه دوستم نداری؟» بهش می‌گفتم: «باشه بهت می‌گم. حالا تو چرا عجله داری؟!» اما حتی یکبار هم از این حرف‌ها بهش نزدم تا عقد کردیم. همین‌که عقد کردیم با رفتنش دلم برایش تنگ می‌شد و دوری‌اش برایم سخت بود.

مدتی بعد از عقدمان جذب سپاه شد. بعد از آن خیلی طول نکشید جشن عروسی‌مان را گرفتیم. مدتی ساکن اندیمشک بودیم اما چند وقت بعد به‌خاطر کارش رفتیم اهواز. مهدی خیلی به فقرا اهمیت می‌داد. از همان اول بهم گفت: «بیست درصد حقوقم را گذاشتم برای فقرا. اگر روزی نبودم گردن توئه و باید انجامش بدی.»

پسرم که متولد شد بحث بود که اسمش را چه بگذاریم. مهدی گفت: «انتخاب اسم پسرم با من. بچۀ بعدی رو شما انتخاب کنید.» پرسیدم: «حالا چی دوست داری بذاری؟» گفت: «ابوالفضل.» اسم قشنگی بود. هم من خوشم آمد و هم خانواده‌اش. ابوالفضل خیلی شیرین بود و مهدی بیش از اندازه دوستش داشت. ابوالفضل سه ساله بود که دخترم به دنیا آمد. موقع انتخاب اسم من و خواهر و برادرهایش بهش گفتیم: «تو قول دادی انتخاب اسم بچۀ بعدی با ما.» گفت: «آره. ولی یه اسمی توی ذهنم هست میشه بگم؟»

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

گفتیم: «نه. حالا دیگه نوبت ماست.» پیشنهاد داد قرعه‌کشی کنیم و او هم اسمی که دوست دارد را بیاورد توی قرعه‌کشی. قبول کردیم. هر نفر یک قرعه گذاشتیم. من فاطمه، پدرشوهرم معصومه، مادر شوهرم زهرا. مهدی هم اسم زینب را نوشت. خواهر برادرها هم هر کدام اسمی نوشتند. اولین قرعه را که برداشتیم زینب درآمد. هیچ‌کدام زیر بار نرفتیم و گفتیم دوباره. باز هم زینب درآمد. باز هم دبه درآوردیم و گفتیم تا سه بار. آخرین بار هم قرعه به اسم زینب درآمد. گفتیم شاید کلک زده و همه را زینب نوشته اما همۀ اسم‌ها توی قرعه بودند. پرسیدم: «چطور شد؟ چرا هر سه بار زینب دراومد؟» گفت: «ابوالفضلم غمخوار می‌خواد. هیچ غمخواری هم مثل زینب نیست.»

مهدی که از سر کار می‌آمد بااینکه خیلی خسته بود با بچه‌ها بازی می‌کرد. می‌بردشان پارک. گاهی اصرار می‌کرد برویم بیرون بگردیم. خیلی مهربان بود و هوایمان را داشت. نمی‌گذاشت توی شهر غریب به‌مان سخت بگذرد و احساس تنهایی کنیم. خیلی خوش اخلاق و صبور بود. هیچ‌وقت عصبانیتش را ندیدم. آنقدر به‌مان محبت می‌کرد که حتی یک ساعت هم طاقت دوری‌اش را نداشتم. سر کار که بود مرتب بهش زنگ می‌زدم و باهاش حرف می‌زدم.

روزهایی که خانه بود کارهای زمین ماندۀ منزل را انجام می‌داد. صبح زود بیدار می‌شد و خودش را با کارها سرگرم می‌کرد. آرام و قرار نداشت.

یک روز که از سر کار برگشت چشم‌هایش کاسۀ خون بود. نگران شدم. گفت: «می‌خوام برم شوش. یکی از دوستام شهید شده.» وقتی از مراسم تشییع برگشت گفت: «یه دعا کردم. منتظرم ببینم می‌گیره یا نه.» هر چه ازش پرسیدم چه دعایی جواب نداد. چند دقیقه بعد پیامک برایش رسید. خندید و گفت: «گرفت.» تازه فهمیدم بدون اینکه به ما بگوید مقدمات رفتنش به سوریه را چیده است. بند دلم پاره شد. بی‌اختیار گریه‌ام گرفت. هر چه بهش گفتم به‌خاطر بچه‌ها نرو به حرفم گوش نداد. اولین‌بار مهر ۹۴ اعزام شد. پنجاه روزی که سوریه بود زندگی نداشتم. همه‌اش نگران بودم اتفاقی برایش بیفتد. خودم یتیمی کشیده بودم. برای همین دلم نمی‌خواست بچه‌هایم مثل من شوند. به‌خصوص که هنوز خیلی کوچک‌ بودند. ابوالفضل هفت ساله بود و زینب سه ساله. با خودم می‌گفتم اگر بیاید دیگر نمی‌گذارم برود؛ اما وقتی برگشت دیگر مهدی سابق نبود. از وحشی‌گری‌های داعش که می‌گفت دلم می‌لرزید. جسم مهدی پیش ما بود اما دلش در سوریه.

دوبار قصد رفتن کرد اما با خانوادۀ شوهرم دست به‌یکی کردم و هربار به بهانه‌ای نگذاشتیم برود. بعد هم می‌فهمیدیم پرواز گروهی که می‌خواست باهاشان به سوریه برود لغو شده. یکبار که داشتیم از اهواز می‌رفتیم اندیمشک بهم گفت: «یه سوال ازت می‌پرسم راستش رو بهم بگو. اگه مرد بودی می‌رفتی سوریه؟» جواب دادم: «اولین نفر می‌رفتم.» گفت: «حالا خوبه خودت اعتراف کردی… پس چرا جلوی منو می‌گیری؟»

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
مراسم وداع با پیکر شهید مهدی نظری / مهرماه ۱۳۹۹

گفتم: «بچه‌ها کوچیکن. خودت جوونی. چه جوری دلت میاد ما رو بذاری بری؟»

گفت: «مگه هر کی می‌ره شهید میشه؟ از کجا معلوم من شهید بشم؟! برمی‌گردم.»

دلم به رفتنش رضا نمی‌داد. آنقدر من را این طرف و آن طرف برد؛ آنقدر توی خانه کمکم کرد؛ آنقدر باهام حرف زد تا بالاخره راضی‌ شدم.

قبل از رفتنش بهم گفت: «اگه اتفاقی برایم افتاد شما محکم بمونید. زینبی‌وار زندگی کنید. برایم ناراحت نشوید چون این راه رو دوست دارم. فکر نکن می‌رم تنهات می‌ذارم. همیشه پیشتم. حتی اگه شهید بشم.»

مهدی رفت که برگردد اما جوری رفت که پیکرش هم  برنگشت. من هم پشیمان نیستم که بهش اجازه دادم. خوشحالم کمک کردم به آرزویش برسد هر چند دلتنگشم و بهش نیاز دارم؛ از موقعی که شهید شده هیچ‌وقت نبودش را حس نکردم. همیشه هست. (بخشی از این گفتگو قبل از بازگشت پیکر شهید نظری انجام شده است.)

همان روزهای اولی که مهدی شهید شد ابوالفضل بهم گفت: «نمیذارم سنگر بابام خالی بمونه. همسر شهید هستی، مادر شهید هم میشی.»

***

یک روز برادر شوهرم آمد خانه. حالش مثل همیشه نبود. ازش پرسیدم چی شده؟ گفت: «پیکر مهدی رو پیدا کردن. فردا پس‌فردا می‌آرنش ایران.»

این را که شنیدم نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. رفتم توی اتاق و بلندبلند گریه می‌کردم. مهدی را صدا می‌زدم و می‌گفتم: «من انتظار نداشتم اینجور برگردی. منتظر بودم بیای برای بچه‌ها پدری کنی.»

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

اباالفضل وقتی حال پریشانم را دید مضطرب شد و دائم می‌پرسید چی شده؟ به‌زحمت بهش گفتم: «بابات برگشته.» یهو دیدم زد زیر گریه و گفت: «من فکر می‌کردم بابام زنده برگرده.» بهش گفتم: «این راه رو بابات دوست داشت. باید راضی باشیم.»

تا قبل از برگشتن مهدی بی‌قرار بودم و دلم آرام نداشت؛ اما از وقتی برگشته قلبم آرام شده. زمانی که رفتم کنار پیکرش تنها حرفی که زدم این بود: خوش اومدی به خاک خودت.

***

مادر شوهرم هیچ‌وقت برای مهدی فاتحه نخواند. همه‌اش می‌گفت پسرم برمی‌گرده. وقتی مهدی آمد چندبار از هوش رفت. مهدی را جور دیگری دوست داشت. اما با دیدن پیکر مهدی دیگر باورش شده بود شهید شده. از آن موقع هر غذایی می‌خوریم فاتحه‌ای هدیه می‌دهد به مهدی.

تاریخ بازگشت پیکر: ۲۱مهر۱۳۹۹

* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
مادر شهید مهدی نظری در مراسم وداع با پیکر فرزندش

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

منبع خبر

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس بیشتر بخوانید »

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری،  پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

قسمت های قبلی این گفتگو را هم بخوانید:

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

خبر شهادت «عباس گوشتی» در فیسبوک! +‌ عکس

**: خوابی که دیدید چه بود؟

مادر شهید: در تهران پدرش گفت پیکر عباس را ببریم خاتون آباد که من از اول موافق نبودم، گفتم من باید صد در صد خودم بروم ایران و بچه ام را ببینم. چون همین طوری که حاج آقا گفتند، حرف و حدیث های زیادی بود که در سوریه پیکرش روی زمین مانده و بهش رسیدگی نکرده‌اند و ۸ روز در هوای گرم مانده و سگ‌های بیابان نصف صورتش را خورده‌اند و… خلاصه خیلی حرف بوده و من اینها را شنیده بودم دیگر. شب و روز گریه می کردم که من باید پیکر عباس را ببینم.

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس
پدر و مادر شهید عباس حیدری

به خودم تسکین می دادم که خدایا! امام حسین را کشتند و بدن مطهرشان را … کردند، بچه من که از ایشان بالاتر نیست؟ کسی که در مرکز جنگ باشد همه جور می شود، ولی خب همین که دور و بری ها یک حرفی می زنند آدم بیشتر زجر می کشد. ما رفتیم کابل پاسپورت و ویزا را گرفتیم، آمدیم مشهد خانه دختر برادر حاج آقا بودیم، همین طور سرمان را گذاشتیم روی بالشت، چون من فشارم همیشه بالا بود، خواب دیدم که من دارم طرف بهشت زهرا می روم، عباس هم هست. از خواب بلند شدم. همانقدر دیگر. بلند شدم همین طور نشستم که عروسم زنگ زد. عروسم زنگ زد گفت چکار می کنید عباس را؟ سپاهی‌ها و بسیجی‌ها جمع شدند و در دمزآباد هستند و بندگان خدا با همدیگر و به کمک فامیل، مارها را پیش برده بودند. خیلی زحمت کشیدند. پیکر عباس ۴۵ روز در سردخانه ماند در معراج شهدا تا ما آمدیم. اینها کلا آماده شده بودند. وقتی ما آمدیم، ۲۷ ماه رمضان بود، سوم عید بود، چهار پنج روز هم اینجا ماندیم.

**: یعنی حوالی عید فطر سال ۱۳۹۵ خاکسپاری عباس‌آقا برگزار شد؟

پدر شهید: بله، عید اصلی ما، عید روزه است. عید فطر است. ما عید نوروز را زیاد اهمیت نمی دهیم.

مادر شهید: بل؛ سوم عید بود. چون در ایران سپاهی‌ها گفتند باید سه روز بعد از عید، دفن و خاکسپاری شود؛ چون ما آماده نیستیم. وقتی ما آمدیم، اینها اینطور گفتند. عروسم گفت چکار می کنی؟ گفتم نمی گذارم جایی غیر از بهشت زهرا ببرند. بندگان خدا آمدند و در خانه جمع شدند. هم محلی ها بودند هم سپاهی ها و بسیجی ها. همه آمدند. گفتند چه کار می کنید؟ گفتم من بچه ام را بهشت زهرا می گذارم. دیگر، هم اینها جوابشان را گرفتند هم پاکدشتی ها جوابشان را گرفتند و رفتند . البته برای خاکسپاری آمدند. دیگر پیکر عباس را بردیم بهشت زهرا.

**: شما در آن ۴۰  روزی که در هرات بودید برای عباس آقا مراسم گرفتید؟

پدر شهید: نه، چون می خواستیم شناسایی نشویم. ما آنجا که بودیم طوری بود خانه ما درآنجا در حالت پرده پرده است نه پله پله. ما شیعه ها در جایی زندگی می‌کردیم که دو طرفمان سنی ها زندگی می کردند.  قریه قریه یا شهرک شهرک بود. ما آنجا شهرکی داریم و در آنجا خانه ساخته بودیم ( البته خانه ام را فروختم) به اسم شهرک شهدا. در شهرک شهدا، بالای سر ما کلا طالبان با خانواده هایشان زندگی می کردند. این طرف ما هم برادرهای اهل تسنن بودند که نصفشان تقریبا طالبان هستند. این طرف ما هم به همین منوال بود. خانه ما وسط اینها قرار گرفته بود. چون با هم در این ۱۰ – ۱۵ سالی که بودیم آشنا شده بودیم، می رفتیم خانه شان، من خودم زیاد می رفتم سر سفره شان و در دعوتی‌هایشان می رفتم، اینها هم می آمدند، همه شان می دانستند پسرم در اردوی ملی افغانستان است، اما اینها برای خودشان یک تصورات دیگری دارند، اینها می گویند خب مجبوری است. اینها بچه هایشان از اجبار رفتند که یک پولی برای خانواده‌شان بیاورند. آنها از این نگاه می بینند. می دانستند پسرم در اردو است، اما می گفتند بیچاره… چاره ای نیست دیگر رفته.

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس

**: یعنی رفته برای کار و درآوردن نان…

پدر شهید: اینها برای فاتحه آمدند پیش ما. تقریبا ۳۰ -۴۰ نفری از ریش‌سفیدهایشان آمدند. البته جوان‌هایشان هم آمدند؛ آمدند و تسلیت گفتند؛ البته بدون سر و صدا. بعد یکی از آنها کنار من نشست و گفت آقای حیدری پسرت کجا شهید شده؟ چون برادر من الان یکیش آنجا هست، این اعلامیه چاپ کرده بود نوشته بود «مرحوم عباس حیدری» ننوشته بود «شهید عباس حیدری». به خاطر همین وضعیت، این کار را کرده بود. گفت پسرت در اردوی ملی بود؟ کجا مرحوم شده؟ گفتم چند وقتی است رفته ایران و در اردو نبوده. گفت پس کجا و چطوری به رحمت خدا رفت؟ گفتم در یک ساختمان ۵ طبقه طرف شمیرانات کار می کرده ، آن بالا رفته طبقه پنجم نمی دانم چکاری بوده پایش به میلگرد گیر کرده، خلاصه افتاده پایین و از ۵ طبقه سقوط کرده و…

مادر شهید: شیعه ها هیچ وقت این را لو نمی دهند.

پدر شهید: شیعه هایمان همه می دانند. همین ابوحامد (شهید علیرضا توسلی) خدا رحمتش کند (فرمانده لشکر فاطمیون)، با پسرهای عمویش همسایه بودیم. این زمانی که شهید شد ما آنجا مراسم برایش گرفتیم، مسجد چندین بار پر و خالی شد اما کسی با این حال از مسأله سوریه و جایگاه ایشان باخبر نشد.

**: برای ابوحامد آنجا بی سر و صدا مراسم گرفتید ؟

پدر شهید: بله، چون پسرعموهایش آنجا بودند دیگر. یک پسر برادرش هم که محمد اسمش بود، زیردست من کار می کرد. او هم شهید شد در سوریه.

**: پس عباس آقا آنجا که با ابوحامد کار می کرد آشنا شده بودند با همدیگر، دیده بودند و شناخته بودند؟

پدر شهید: بله…

**: ابوحامد آن موقع بود و شهید نشده بود؟

پدر شهید: بله…

مادر شهید: الان بچه‌های ما از هرات  هر کدام شهید شدند، همه با هم رفیق بودند.

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس

پدر شهید: من دیشب یک خوابی دیدم، برایتان تعریف کنم. ساعت ۲ نصفه شب بود. خواب دیدم که من سوریه رفتم خودم. در یک سالنی ما ۵ – ۶ نفر بودیم، دورتا دور من را داعش محاصره کرده بودند، ما هر چقدر فشنگ و تیر و ترکش داشتیم مصرف کردیم، من یک کلت کمری هم داشتم. دیدم دم پنجره یک داعشی ایستاده و می گوید که آنجا سه چهار نفر هستند. با همان زبان عربی خودشان می‌گفتند. یکی هم فارسی صحبت می کرد و می‌گفت آره آنجا هستند، اینها را زنده بگیرید ما کارشان داریم. بعد من سلاحم را درآوردم ۴- ۵ نفرشان را زدم خداییش تا این که فشنگم تمام شد. اینها آمدند، من رفتم در یک آخور مانندی بود، آنجا به رو خوابیدم. می گشتم شاید یک نارنجکی پیدا کنم، چون همه چیز بود آنجا، همه را تمام کردیم ما، بعد یک رفیقی هم داشتیم که او فرمانده بود. بنده خدا همینطور مانده بود کنار دیوار. اینها آمدند گفتند تکان نخور. یکی که داخل شد نارنجک و ضامنش را کشید همین طوری انداخت، گفت می خواهی چکار؟ بگذار اینها بروند به درک، این نارنجک آمد اینجای پای این گیر کرد. اصلا خیلی قشنگ بود، اینطور بگویم. نارنجک گیر کرد، فیس فیس کرد ولی منفجر نشد.

فرمانده ما گفت اینها ما را می گیرند بدجور می کشند، بگذار همین جا بکشد، اشاره کرد همین طور بیا. من همین طور بدو بدو رفتم؛ گفتم این چندتایی که آمدند دور و بر ما، اینها می میرند. گفتم حالا منفجر کن. هر چه ما زدیم این نارنجک منفجر نشد که نشد. با لگد زدیم، با سنگ، ولی نشد. در عالم خواب؛ اینها ما را گرفتند. همین طوری که ما را می برد مثل حججی را که نشان می داد (خدا رحمت کند) در همین حالت ما را داشت می برد. من یک لحظه نگاه کردم دیدم در دو دست من دو تا چاقوی میوه خوری است، از این دسته سفیدهای معمولی. پیش خودم فکر کردم همین طوری گفتم یا اباعبدالله اینها من را ببرند خیلی زجرکش می کنند، خودکشی در دین ما اصلا جایز نیست ولی من چاره ای ندارم، اینها من را بدطور شکنجه می دهند، من می خواهم خودم را با همین ها خلاص کنم.

شانس بد، من اینقدر با این چاقوها زدم در شکمم، اصلا نه چاقو می رفت داخل، جر واجر کردم شکمم را، آخر سر دیدم نه نمی شود، این چاقو را گذاشتم روی شاهرگم. آنها هم داشتند از پشت سر من می آمدند، همین طوری با فشار چاقوها را زدم بالا که برود در قلبم. چاقوها رفتم جفتش داخل قلب من رفت. گفتم بزند همه را پاره کند. ولی نشد. آخرش دیدم نمی شود، همینطوری گفتم یا اباعبدالله الحسین، حتما یک صلاحی دیدی دیگر، وگرنه من اینهمه خودم را زدم یک قطره خون هم نمی آید بیرون، چرا اینطور شد؟!

**: می دانید که دیدن خون در خواب، ان را باطل می کند…

پدر شهید: بعد گفتم حالا هر چه مصلحت شماست ما مطیعیم و قبول می‌کنیم. چاقوها را هم ول کردم همانجا، گفتم وقتی من این همه زدم خودم را پاره پاره کردم، زدم اینجا و اینطور کشیدم… آخر هم زدم در قلبم، نشد آقا. خلاصه ما را بردند. از پشت سر می آمدند. یکی از آنها گفته بود دست هایش می جنبد؛ یک کاری می‌کندها؛ به بغل دستی اش می گفت. گفت هر کاری می کند بکند، ما که می کشیمش دیگر. می خواهد خودش را بکشد، بکشد.

خلاصه آمدیم و ما را آوردند در اتاق. من را بردند در یک اتاق دیگر، آنها را بردند در یک اتاق دیگر، من ندیدم آنها را. من را بردند در اتاق و گفتند لختش کنید! لباس هایش را در بیاورید. خلاصه اینها تمام لباس های من را درآوردند؛ پیراهن بلوز و شلوار، زیرپیراهن و پاهایم را همه لخت کردند، یک دفعه گفت قهرمان را صدا کنید بیاید. دیدم یک بچه ی ۱۲ – ۱۳ ساله آمد. گفت این را واگذار می کنم به تو. یک هیکلی دیگر آمد خیلی قیافه وحشتناکی داشت، گفت به شما دو تا می سپارم، هر طور عشقتان است با او رفتار کنید. همانجا یک لحظه گفتم خدایا شاید تو دوست داری من را تکه پاره ببینی، پس ببین. اینها را ببین. این بچه یک کلت دستش بود، تا آمد گفت کثیف رویت را برگردن طرف دیوار. من را برگرداند یک دانه هم زد به سرم. با ته اسلحه یک ضربه محکم زد و من افتادم زمین. بعد گفت لباس هایش را کامل در بیاورید چرا فقط بالا تنه اش را لخت کردید؟ همه را دربیاورید. در همین شرایط من یک جیغ زدم گفتم یا اباعبدالله. با همین جیغ زدن از خواب بیدار شدم. نشستم سر جایم تا وقت اذان صبح خوابم نبرد. قبل از اذان بود. گفتم دیگر من نمی توانم بخوابم.

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس
شهید حیدری در کودکی

**: تا آنجا هم خوب پیش رفتید وگرنه اگر ما بودیم، از ترس قالب تهی می‌کردیم.

پدر شهید: من اصلا نترسیده بودم. جالبی آن اینجا بود که من صبح می خواستم برای خانومم تعریف کنم خوابم را که وقت نشد. اصلا این خواب را به این زیبایی ندیده بودم. زیبایی اش برای من کجا بود؟ اینکه من نترسیده بودم. من می گفتم یا امام حسین تو اینطوری شدی، حالا اینها می خواهند من را اینطوری کنند، اینها آبرو و حیثیت من را نبرند. خلاصه هزارتا فکر بود دیگر. بنده خدا حججی را، دست هایش را قطع کردند، پاهایش را قطع کردند، تجاوز کردند به او، آخرش هم سوزاندنش، یک تکه اش را آوردند دیگر. من هم گفتم امکان دارد این بلا را سر من بیاورند، ولی گفتم تمام بدنم را قطعه قطعه کنند مشکلی نیست، فقط آبروریزی نکنند… هر کاری بخواهند می کنند دیگر. هر کاری خواستند کردند.

**: موقعی که شما از هرات آمدید با همه بچه ها آمدید؟

پدر شهید: نه، من با خانومم آمدم و با دختر کوچکم. تقریبا ۶ ماه ما اینجا بودیم.

**: ۴ تا از بچه ها آنجا بودند؟

پدر شهید: بله، بعد من رفتم و آنها را آوردم.

**: بنا بود ماندگار شوید در ایران؟

پدر شهید: بله. به آنها زنگ زدم گفتم بروید پاسپورت هایتان را بگیرد، آماده کنید خودتان را. آنجا یک آشنایی داشتیم که او در کار دلالی همین کارها بود.

**: ۴ تا فرزندتان که مانده بودند دو دختر و دو پسر؟

پدر شهید: بله، آن بنده خدا را زنگ زدم و گفتم آقای سیدی! من ایران هستم، پسرم اینطوری شده، گفت شنیده‌ام. گفتم دو تا دخترم آنجاست، پسرم آنجاست، پاسپورت آنها را شما درست کن. گفت باشد. خلاصه ما تا رفتیم همه چیز آنها حاضر شد. بعد من آمدم دوباره کنسولگری هرات، گفتم اینها فرزندان من هستند، اینها را آوردم فقط دختر بزرگترم معلم بود، او ماند با شوهرش. شوهر او هم در اردوی ملی بود، کماندو بود. او ماند در افغانستان.

الان هم که آمدیم اینجا، من الان خودم شناسنامه دارم، خانمم هم دارد، این دو تا بچه‌های کوچولو هم دارد. اما من نمی دانم قانون جمهوری اسلامی چطوری است، روز اولی که ما آمدیم این مسئولینی که آمدند زحمت کشیدند، دستشان درد نکند، اما الان پسر بزرگترم (جعفر حیدری) که اصفهان کار می کند، مدرک و شناسنامه ندارد.

**: یعنی پسرِ بعد از عباس آقا هستند؟

پدر شهید: بله. این دخترهایم هم جفتشان الان مدرک ندارد. یکی که گفتم معلم بود یکی هم که مجرد است اینجا.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس
پدر و مادر شهید عباس حیدری

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس

منبع خبر

خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس بیشتر بخوانید »

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری،  پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

قسمت های قبلی این گفتگو را هم بخوانید:

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس

**: پس بالاخره پسر و دخترتان را با قاچاق بر راهی ایران کردید…

مادر شهید: خداحافظی کردیم و آمد ایران. زنش خیلی گریه می کرد. می گفت چرا به این اجازه دادید برود سوریه؟ به زنش گفتم: من الان بهش گفتم ولی می دانم یک کاری را که می گوید می کنم، می کند. بچه من است، بیست دو سه سال است او را بزرگ کرده ام؛ ولی خب تو که رفتی ایران مُخش را بزن. به زنش اینطوری گفتم، که در راه ایران ناراحت نباشد. گفتم ایران که رفتی تلاش کن. گفتم شاید ایران برود یک جایی برای خودش کار و بار پیدا کند و سرش گرم بشود. بچه اش هم که تازه به دنیا آمده؛ شاید نرود و پشیمان شود. ولی ایران که رفتی، جنجال کن که نرود.

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

رفتیم خانه‌شان، گفت که مامان یک دقیقه من کارَت دارم. گفتم برویم. بلند شدیم دو تایی رفتیم خانه ما. گفت: تو چرا به زهرا گفتی که «رفتی ایران مخ عباس را بزن که نرود»؟ گفتم: هر چه باشد زن است، دلش نازک است، این الان ناراحت است؛ اشکال ندارد، تو کار خودت را بکن. بعد نگاه کرد به من که یک دقیقه بنشین. نشستم، سر گذاشت روی زانوهایم، داشتم قصه می کردم.

گفتم: من را حلال کن؛ من را ببخش. گفت که نگاه کن توی صورتم، دیگه فکر نمی کنم من تو را ببینم! گفتم عباس می خواهی بروی سوریه این حرف ها را دیگه به من نزن. همین طوری گفت خب باشه؛ گفت: من را حلال می کنی؟ گفتم: من تو را حلال کردم. کلید خانه اش را هم داد دست من؛‌ گفت مامان این کلید خانه ما، من اگر رفتم آنجا و به ایران رسیدم، قرارداد خانه ما را فسخ کن، اگر نرسیدم شاید برگشت بخورم؛ به صاحبخانه هیچی نگو، شاید برگشتم، قسمت است دیگر، ان‌شالله به آنجا نکشد.

گفتم: باشد مامان؛ این که صد در صد. کلید را گرفتم و در را قفل کردیم و دو تایمان آمدیم خانه. شام خوردیم. ساعت ۱۲ شب شد. قاچاق‌بر گفت: اینها را حرکت می دهیم که برویم طرف نیمروز.

**: یعنی این می شود فردای شب یلدا؟

مادر شهید: نه، همان شب یلدا بود. این با قاچاق‌بر حرکت کرد آمد طرف نیمروز. سر سه روز دیگر زنگ زد و گفت من در خانه پدرزنم در ورامین هستم. ۵ روز ماند در ایران. زنگ زد به من گفت من رفتم به امامزاده جعفر که پیشوا باشد و ثبت‌نام کرده‌ام، اما خانمم رفته کنسل کرده! من رفتم شاه عبدالعظیم در زیارتگاه بی بی زبیده و آنجا ثبت‌نام کردم. زنم خبر ندارد. اینجا ثبت نام کردم، صحبت که کردیم آنجا رفتیم در دفتر به من گفت تو هیچ نیازی به آموزش نداری، اینجا ۲۵ روز در پادگان آموزش می دهیم، اما تو نیاز به آموزش نداری. من الان رفتم ثبت نام کردم به من گفتند فردا ساعت ۹ پرواز داری.

**: این سئوالم را از حاج آقا بپرسم: شما وقتی متوجه شدید حاج خانم راضی است، دیگه شما هم راضی شدید؟

پدر شهید: بله.

**: این تکه خداحافظی آخر که با ایشان [مادر شهید] داشت، با شما هم داشت؟

پدر شهید: با هم بودیم. با من هم داشت.

مادر شهید: حساب کنید فاصله ما تا قاچاق‌بر به اندازه پیشوا تا ورامین بود. ما با پدر و مادر و پسرم جعفر که تقریبا ۱۶ ساله بود تا همین ورامین با هم رفتیم، و آن‌ها را رساندیم به ماشین و برگشتیم.

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

**: این صحبت‌ها آنجا اتفاق افتاد؟

مادر شهید: بعد دوباره آمد ایران؛ اینجا که آمد به من زنگ زد که ما اعزام شدیم و به ما گفتند که آموزش نمی خواهی و باید بروی.

پدر شهید: رفقایش هم شهادت داده بودند که این نیاز به آموزش ندارد.

مادر شهید: بعد دوباره بهش گفتم که تیکت (بلیط) گرفتی که بروی سوریه؟ گفت نه، اینها به من شماره دادند شماره را هم از من گرفتند، فقط گفتند روی گوشی پیامک می فرستیم. گفتم کجایی الان؟ گفت الان می خواهم بروم خانه لباس‌هایم را جمع کنم. گفتم زنت خبر دارد؟ گفت نه، زنم الان خوشحال است که رفته به امامزاده جعفر و سفر من را کنسل کرده. عباس رفته در خانه و پدرزن و مادرزنش هم بوده‌اند. به عمویش و به مادرزنش گفته من ساعت ۹ حرکت دارم به طرف سوریه. به اینها گفته. آنها گفتند زهرا (همسرت) هم می داند؟ گفته نه، می خواهم الان به زهرا بگویم. به زنش می گوید، زنش می گوید نه؛ آنجا را کنسل کن که نمی توانی بروی. عباس هم گفته باشد. لباس هایش را جمع می کند با بچه‌اش و خانمش خداحافظی می کند و می رود.

خانمش می گوید این نمی تواند برود، حالا می رود آنجا برگشت می خورد. عباس که می رود و به سوریه می رسد ساعت یک شب می شود. تا می رود در فرودگاه و معطل می شود و می رسد سوریه ساعت یک بامداد می شود؛ زنگ می زند می گوید من سوریه هستم. فردا صبحش خانمش زنگ زد به من گفت پسرت رفت سوریه. گفتم رفت که عیب ندارد؛ فقط دعا کن. همسرش گفت من اصلا دعا نمی کنم برایش چون رضایت من نبود. گفتم تو می دانی همین یک سال را فقط می رود و زیر قولش نمی زند. یک پسری بود که قول می داد سر قولش می ماند، یک کار هم می گفت می کند، می کرد، یا هر طوری بود باید من را راضی می کرد.

گفتم اگر تو در افغانستان ۸ سال خدمت کردی، مال خاک و وطن و ناموس بود؛ تو حقت را انجام دادی، تو چه کار داری به کشور عربی؟ برگشت گفت مامان تو چه می گویی؟ من به کشور عربی کار ندارم، مگر آنجا خاک بی بی زینب نیست؟ مگر تو نرفتی کربلا. (سن ۱۵ سالگی با هم کربلا رفتیم) ما اینقدر می گوییم حسین حسین اینقدر می گوییم زهرا زهرا برای چیست؟ ما می رویم خدمت بی بی زینب می کنیم، حرم بی بی زینب در خطر است.

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس
شهید عباس حیدری در دوران کودکی

**: با شما هم تماس گرفتند حاج آقا؟

پدر شهید: بله. همان اولی که رسید، ساعت یک شب، با من هم تماس گرفت و گفت که اتفاقا من الان داخل حرم بی بی زینب هستم؛ دارم به جای شما زیارت می کنم. من هم گفتم خدا قبول کند، دستت هم درد نکند. با هم خیلی شوخی می کردیم. گفتم دستت درد نکند فقط مواظب باش که تو را توی پاکت نندازند! 

 **: پاکت؛ منظورتان تابوت است؟

پدر شهید: بله، گفتم می کُشندت. مواظب باش که توی پاکت نندازنت، چون در افغانستان به نظامی‌ها پاکت می گویند. مراقب باش. همین طوری گفتم هر چه خدا بخواهد. دیگر خداحافظی کردیم، تقریبا سه ماه،  یا این حدود، به من زنگ نزد. من فقط همین را برایش گفتم، گفتم من از این لحظه گوش‌هایم را تیز می کنم که خبر شهادت تو را چه کسی به من می رساند . همین طور بهش گفتم. خندید گفت نه بابا تو افغانستان هم هر روز می رفتی سید مرتضی؛ جنازه تشییع می کردی و سر تابوت را باز می کردی می گفتی این عباس من است.

**: کِی؟

پدر شهید: آن موقع که در طالبان بود خیلی شهید می آمد آنجا، همه را به گذرگاه مهدی که گفتم شهدا دفن هستند می آوردند. گفت فکر کن یکی از آنها هم پسر توست. همیشه می گفت. یعنی از منطقه پنج‌واهی قندهار جنازه‌ها که را وقتی می انداختند کیسه هایی که می گفتیم پاکت، خودش زنگ هم می زد می گفت بابا امروز شش تا شهید از پنج واهی من فرستادم، مال هرات، شیعه های هرات؛ سنی های هرات را آنجا نمی آورند هر جایی می برند اما شیعه ها را آنجا می آورند. می گفت ۵ **: ۶ تا بچه ها را فرستادیم در پاکت. می رفتم خداییش و تشییع شرکت می کردم.

**: منظور عباس آقا این بود که ممکن است یک بار هم پیکر من را بیاورند؟

پدر شهید: بله. خلاصه قسمتش آنجا نشد. رفت سوریه و بعد از دو ماه و نیم به من زنگ زد و گفت من مرخصی گرفتم آمدم ایران. در حقیقت از ایران زنگ زد.

**: آنجا بیشتر درگیر عملیات بود که تماس نمی گرفت؟

مادر شهید: نه، از سوریه هم سعی می‌کرد با افغانستان نگیرد. می گفت که طالبان همیشه شنود می کند و خط شما لو می رود. شما آنجا نمی توانید آرامش زندگی داشته باشید. بیشتر، از ایران زنگ می زد.

پدر شهید: گفت آمدم ایران، شاید ۱۰ **: ۱۵ روز بمانم و بروم. من همین طوری گفتم ببین اگر آرام گرفتی، خدا قبول کند، نرو، دیگر بس است. گفت نه می روم من، یک سال را می روم.

**: کسی که می رود آنجا، تازه اشتیاقش بیشتر می شود.

پدر شهید: بله؛ تازه گرفتار می شود. بعد گفتم خیلی خب.

مادر شهید: زنگ می زد و می گفت شما هم پاسپورت بگیر بیا زیارت.

پدر شهید: البته من هم ناگفته نماند قبل از اینکه زن و بچه این را فرستادم افغانستان، من خودم رفتم آنجا اسم نویسی کنم برای سوریه، اینها به من اجازه ندادند از افغانستان. خودم می خواستم بروم قبل از او.

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

**: این که می گویید چه زمانی است؟

پدر شهید: زمانی که من زن و بچه او را فرستادم افغانستان؛ سال ۹۲؛ همان اوایل.

مادر شهید: سوریه تازه درگیر شده بود…

پدر شهید: می خواستم بروم، اینها نگذاشتند، اجازه نداد، مخصوصا آن دختر دومم که گفتم مامایی خوانده. من دخترهایم خیلی برایم عزیز هستند، نسبت به پسرهایم دخترهایم عزیزترند… واقعا دخترهایم را دوست دارم. این زنگ زد گفت بابا من هیچی نمی خواهم، نه پول می خواهم نه ثروت می خواهم، همین که داریم خدا را شکر بس است، من بابایم را می خواهم؛ فردا باید بیایی خانه؛ این حرف ها سرم نمی شود. من واقعیتش فردایش رفتم خانه، دیگه سوریه نرفتم.

اعزام دوم ۱۵ روز اینجا بود، بعد از ۱۵ روز، فکر می کنم شب بود، دیدم یک شماره غریبه به گوشی ام زنگ زد. بعد از سوریه هم وقتی زنگ می زنند افغانستان بیشتر مواقع شماره خود افغانستان می افتد. دیدم شماره مال افغانستان است، گفتم چیه؟ گفت بابا من هستم، عباس، من دوباره حرم بی بی زینب هستم… گفتم چه زود رفتی؟ گفت رفتم دیگر.

**: بار دوم خانمش چی گفته بود؟

پدر شهید: بار دوم خانومش هم راضی شده بود، ولی بار دوم خداحافظی که کرده بود خداحافظی اش واقعا خداحافظی بود دیگر. از ما حلالیت گرفت، دختر کوچک من آن زمان چهار پنج ساله بود، زنگ زد از او هم حلالیت گرفت، از خواهرهایش، برادرهایش، خلاصه از همه. یکی را یک سیلی زده بود به خاطر پسرش، همان را ازش حلالیت گرفت که من زدمش. از مادرش خداحافظی کرد.

مادر شهید: شب تا صبح با خانومش صحبت کرده بود.

پدر شهید: واقعیتش من آنجا تنم لرزید. گفتم این خداحافظی یک بوی خاصی می دهد، باز هم هر چه خدا بخواهد. این رفت به شهر تدمر که آن زمان محاصره کامل بود. دیگر همانجا به شهادت رسید.

**: از موقعی که اعزام دوم رفتند تا شهادت چند روز؟

پدر شهید: ۱۷ روز.

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

**: نحوه شهادتشان چطور بود؟

پدر شهید: آنجا گروهبان بوده در همین تدمر، با آن سربازها، وقتی با نیروهای خودش می روند در آن منطقه ای که قرار بوده بگیرند، متاسفانه محاصره بوده، خب کلا داعش آنجا مسلط بوده. یک تپه ای هم بوده آنجا مثل اینکه یک تیر می خورد به رانش. بعد صدا می زند به آن رفقایش می گوید من فکر می کنم زخمی شده‌ام. چون بالای تپه بوده بعد آنها عباس را می آورند یک گوشه ای و می گویند حالا اینجا آرام بگیر تا ببینیم چه می شود.

آنها کمک های اولیه را بلد بودند، نمی شد منتقل کنند عقب چون محاصره بودند، ۸ ساعت محاصره بودند.

مادر شهید: دوستش گفت بعد از اینکه زخمی شد یک ساعت ما درگیری داشتیم. دستمال را بست به ران و…

پدر شهید: زد و خوردها ۸ ساعت طول می کشد. در همین حین که محاصره بوده بالاخره خمپاره و … می آمده، تبادل آتش بوده دیگر، نمی دانم خمپاره یا چه چیز دیگری می آید  همین طور که افتاده بوده، کنار او می افتد و منفجر می شود. عباس را بلند می کند از سر تپه و پرت می‌کند پایین تپه. این که پرت می کند پایین، به تخت و پشت که می خورد، پشت سر و جمجمه اش شکسته بود؛ رفته بود داخل. زخم نشده بود، خونریزی هم نکرده بود، فقط خونریزی داخلی و مغزی کرده بود، جمجمه اش شکسته بود. این همین طور که می خورد زمین در اثر همین خونریزی مغزی به شهادت رسیده بود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس
شهید عباس حیدری در دوران کودکی

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

منبع خبر

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس بیشتر بخوانید »