عباس حیدری

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس



شهید مدافع حرم، عباس حیدری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری،  پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

قسمت اول و دوم این گفتگو را هم بخوانید:

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

برادر «اردلان» از پاسداران سپاه پیشوا که رسیدگی به امور خانواده‌های مدافع حرم را برعهده دارد، ما را با این خانواده آشنا کرده و مقدمات گفتگو را فراهم کرد که سپاسگزارش هستیم.

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

**: شما در این فاصله کجا بودید؟

پدر شهید: در هرات.

**: آن خانه ای که می خواستید بسازید، ساخته شده بود؟

پدر شهید: بله. از آن نظرها خیالمان راحت شده بود.

**: شما که کار و شغل و درآمد نداشتید، چطور خانه ساختید؟ وضعتان خوب شد الحمدلله؟

پدر شهید: کار پیدا کردم. وضعمان هم بهتر شد چون حقوق عباس هم آمد. ماه به ماه حقوقش را می فرستاد. در افغانستان جنس در مقابل پول خیلی ارزان بود. ما همه چیزهایی که نیاز داشت را خریدیم. آهن‌های خانه را هم از همین فولاد مبارکه اصفهان خریدیم. از آنجا خریدیم و آوردند و خانه را ساختیم. خانه بزرگی هم ساختم. ۲۵۰متر بود. روزگار ما خوب شد. چند تا پاکستانی هم رفیق پیدا کردم که «کوره‌چین» (کسانی که خشت‌های خام را در کوره‌های آجرپزی می‌چینند تا پخته شوند) بودند.

آجرهای خام را می‌چیدند. بعد چون اخلاقم شاد بود، شوخی می کردم با اینها؛ می‌آوردمشان در خانه‌مان. بعضی مواقع یک ناهار و شامی هم بهشان می دادم، البته نه به خاطر اینکه بگویم اینها با من خوب شوند، برای اینکه اینها مسافر بودند و دلم به حالشان می سوخت. می گفتم از خانواده دور هستند، بالاخره یک لقمه نان درست نمی خورند سر کوره. هفته‌ای یا یک هفته در میان می‌آوردمشان به خانه. بعد آمدند گفتند که شما را خواسته‌اند بیایید ایران. گفتم من بروم، زندگی‌ام نمی گذرد؛ بروم ایران کار کنم، بعد شما بیایید. بعد یکی از آن بنده‌خداهای پاکستانی گفت: نه؛ ما نمی‌گذاریم تو بروی ایران، بنشین همین جا، ما خودمان کار را یادت می‌دهیم و دستت را به یک لقمه نان می رسانیم. بعد این بندگان خدا باعث شدند که من این کوره چینی را یاد بگیرم. در عرض یک سال یاد گرفتم. درآمدش خیلی خوب بود. یعنی من در روز ۲۰۰۰ افغانی یا ۲۵۰۰ افغانی کار می کردم. خیلی پول است ۲۰۰۰؛ امروز ۲۰۰۰ افغانی می شود نزدیک به ۶۰۰ هزار تومان.

**: آن موقع ارزش زیادی داشت؛ البته الان هم زیاد می شود. روزی ۶۰۰ هزار تومان خیلی زیاد است…

پدر شهید: بله. من این مقدار در می آوردم. ما خانه را آنطور که دلمان می خواست ساختیم. تا اینکه کارهای عباس آقا در نظام تقریبا ۸ سال طول کشید. بعد آمد ایران و اینجا برایش زن گرفتیم. یک بچه کوچک دارد الان که می رود کلاس اول ابتدایی.

**: عباس‌آقا وقتی خسته شد و می خواست کار نظامی‌اش را تغییر بدهد، مجبور بود به ایران بیاید به خاطر اینکه آنجا نمی شود به این راحتی مرخص شد. کسی که بخواهد از نظام جدا شود نمی تواند غرامت بدهد و جدا شود؟

پدر شهید: واقعیتش این است که غرامتش خیلی سنگین است. شما حساب کن برای هر سرباز، افغانستان در روز تقریبا آنطور که خودشان می گفتند «هزار افغانی» مصرف می کند.

**: کسی که بخواهد برود همه اینها را باید پس بدهد؟

پدر شهید: باید بدهد، علافی و زمای که صرف کرده را هم باید به دولت بدهد. جبران ناپذیر است.

بعد عباس آقا آمد ایران و اینجا ازدواج کرد و تقریبا یک سال و نیم ماند.

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

**: الان ایران آمدن عباس‌آقا می شود سال ۹۳؟

پدر شهید: بله، سال ۹۳ را صحبت می کنم. او [عباس] برگشت و ما ماندیم. عباس آمد ایران و با دخترعمویش اینجا عروسی کرد.

**: برادرتان اینجا بودند؟ وقتی شما برگشتید به اغغانستان، آنها برنگشتند؟

پدر شهید: برگشتند ولی نتوانستند آنجا کار کنند و دوباره آمدند به ایران.

**: به این معنا که شما در ازدواج عباس آقا نبودید؟

پدر شهید: نه؛ من و مادرش نبودیم. خب این طرف هم غریبه نبودند، عمویش بود. ما گفتیم بالاخره دست عباس را می گذارد به دست همسرش و با همدیگر می‌روند سر خانه و زندگی. زندگیشان هم خیلی ساده برگزار شد. عروسی هم نگرفتند. فقط رفتند ریارت حضرت شاه عبدالعظیم و بعدش رفتند سر خانه و زندگیشان.

**: عباس آقا سال ۹۳ چند سالشان بود؟ اصلا ایشان متولد چه سالی بودند؟

پدر شهید: متولد ۱۳۶۸ بود. ما سال ۱۳۸۲ رفتیم به افغانستان. سال ۹۰ هم عباس آقا آمدند ایران.

**: ایشان متولد ۶۸ بودند و ۲۲ ساله شان بود که ازدواج کردند؟

پدر شهید: بله؛ ۲۲  ساله بود.

**: سال ۹۱ هم داستان نبرد سوریه شروع شد؟ با این حساب، عباس‌آقا قبل از آن ماجرا ازدواج کرده بودند؟

پدر شهید: بله، در همین جمال‌آباد زندگی می کردند. اینجا یک روستایی هست به نام جمال‌آباد، مربوط به پاکدشت می شود. ما افغانستان بودیم، او یک وقتی زنگ زد، گفت خانمم امیدوار شده (یعنی باردار شده) وضعیت خوبی ندارد، نمی دانم قندش بالاست، فشارش می رود بالا، خلاصه من نمی دانم چه کار باید بکنم؛ شما یک کاری بکنید. یکی از شما بیایید اینجا بالای سر او که من بروم دنبال یک لقمه نان. اگر من بنشینم کنار او، جفتمان گرسنه می مانیم! این باعث شد که من بیایم ایران.

**: از خانواده عروس خانم، کسی نبود؟

پدر شهید: چرا بودند، اما او می گفت شما باید باشید.

**: شما به نیت اینکه بیایید و ماندگار شوید آمدید؟

پدر شهید: نه، من گفتم بروم بچه‌اش به دنیا بیاید؛ چون من درآمدی که آنجا داشتم، اینجا نداشت. آنجا من اصلا خواب این درآمد را هم نمی دیدم؛ آنجا درآمدم خیلی خوب بود. بعد آمدم اینجا و تقریبا چند ماهی اینجا ماندم تا حدودا ده ماه بعد، بچه‌اش به دنیا آمد. نوه‌ام سه روزه بود، همین طور که من و شما داریم چایی می خوریم، چایی ریخته بودیم و داشتیم می خوردیم که عباس‌آقا گفت: من یک دقیقه بروم دم در و برگردم. خانه آنها دم جاده اصلی بود. چایی‌اش هم همین طور گذاشت و رفت. رفت و دیگر برنگشت. با خودمان گفتیم:‌ ای بابا این کجا رفت؟ چایی‌اش سرد شد! دو ساعت گذشت، سه ساعت گذشت، هر چه هم به گوشیش زنگ زدیم فایده نداشت. گوشی‌اش را هم همانجا در خنه گذاشته بود و همراهش نبرده بود. گفت: می روم دم در و برمی‌گردم. شب هم شد و نیامد. فردایش زنگ زد و گفت: من دم در که آمدم، گشت اتباع نیروی انتظامی من را گرفت و برد. (آن زمان که افغانی‌ها را می گرفتند) عباس را برده بودند به اردوگاه عسکرآباد.

**: عسکرآباد کجاست؟

پدر شهید: ورامین. با خودم گفت:‌ای بابا چه کار کنیم؟ من هم که آمده بودم، مدرکی نداشتم. چه کارکنیم چه کار نکنیم…

**: شما هم از طریق قاچاق آمده بودید؟

پدر شهید: بله، چون عباس گفت من عجله دارم و خانومم اینطور است، من گفتم تا ویزا بگیرم طول می کشد، این بود که من هم قاچاقی آمدم.

**: این طریق آمدنتان را بعدا می پرسم تا جزئیاتش را برایمان بگویید…

پدر شهید: بعد از سه روز به دنیا آمدن بچه‌اش، فرستادنش افغانستان.

**: می برند دم مرز و رد مرزش می کنند. درست است؟

پدر شهید: بله، رد مرزش می کنند. من ماندم با یک بچه و یک عروس. دیگر گرفتاریمان خیلی زیاد شد. گفتیم چه‌کار کنیم چه‌کار نکنیم! پسرم عباس گفت که خانوم من را با بچه‌ام بفرست بیایند افغانستان. ما رفتیم با برادرمان (پدر عروسم) مشورت کردیم و گفتیم نظر شما چیست؟ اگر عباس بیاید به ایران، باز هم دو روز دیگر می‌گیرندش. همه با هم به این توافق رسیدیم که زن و بچه عباس را ببریم افغانستان. خلاصه جمع کردیم بار اینها را و با ماشین‌های باربری بار زدم و فرستادم هرات و اینها را هم در ماشین نشاندم و فرستادم افغانستان. خانومش پاسپورت اقامتی افغانستان داشت. بعد رفتیم پلیس گذرنامه در تهران. آنجا یک مقدار پول از ما گرفتند و خروج از مرز زدند و دوباره آمدیم ورامین و آمدیم اینجا یک مقدار پول از ما گرفت تا این‌ها را خروج از مرز زدند که با هزینه رد مرز، تا مرز افغانستان برود.

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

**: خودتان نمی خواستید برگردید؟

پدر شهید: من مدرک نداشتم و باید از بیراهه می رفتم.

**: از همان مرز دوغارون؟

پدر شهید: بله دوغارون. عروس و نوه‌ام رفتند افغانستان؛ من خودم بعد از آن سه چهار ماهی در ایران ماندم.

**: این سه چهار ماه که تنها بودید چطور گذشت؟

پدر شهید: سخت گذشت اما چاره‌ای نبود دیگر. خانه خواهرم اینجا بودم می رفتم بیشتر آنها؛ خانه برادرم بود که پیش آن‌ها هم می رفتم. خلاصه سه چهار ماه بعد من رفتم خودم را معرفی کردم به اردوگاه عسکرآباد و گفتم من مدرک ندارم تا من را هم رد مرز کنند. بعد، ما را فرستادند. رفتیم. من آنجا دو تا «سه چرخ» داشتم و یک موتور سواری دوچرخ. را تابستان باربند این سه چرخه را باز می کردم و کفی می شد و از سر کوره با آن، آجر می آوردیم. چون در افغانستان بیشتر با همین آجر می آورند. زمستان باربندش را می زدیم و صندلی‌هایش را می‌گذاشتیم و خودم با آن مسافرکشی می کردم. یکی از این سه چرخه ها را دادم به عباس.

**: یعنی این سه چرخه ها چیزی که بهش وصل می شود هم باربند می تواند باشد هم صندلی؟

پدر شهید: نه، صندلی رویش می گذارند و جای نشستن را درست می کنند. زمستان‌ها در همان شهر هرات کار می کردم. عباس که آمد آنجا، من یکی از سه چرخه هایی که داشتم را دادم به او و گفتم این سوئیچش هم مال تو، ولی امانت به تو می دهم نه اینکه بگویی مال خودم است. برو کار کن، تا روزی که کار می کنی کار کن، نمی گویم یک ماه، نمی گویم دو ماه، تا روزی که کار می کنی کار کن تا خرج زن و بچه ات را دربیاوری.

**: عباس آقا وقتی برگشتند به افغانستان، ارتش آنجا دنبالش نبود؟

پدر شهید: ارتش هم دنبالش بود، ولی او وقتی آمد افغانستان، شناسایی نشد، چون کسانی بودند آنجا که نمی گفتند عباس برگشته و خبر بدهند. پرونده اش را کلا جمع کردند و گفتند فراری شده و فعلا تا بیاید کاری بهش نداریم. البته به عباس تهمت زده بودند که چند میل اسلحه دزدیده و چند نفر را هم کشته است!

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه داد…



منبع خبر

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!



شهید عباس حیدری

گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری،  پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

قسمت اول این گفتگو را هم بخوانید:

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

برادر «اردلان» از پاسداران سپاه پیشوا که رسیدگی به امور خانواده‌های مدافع حرم را برعهده دارد، ما را با این خانواده آشنا کرده و مقدمات گفتگو را فراهم کرد که سپاسگزارش هستیم.

***

**: فرزندانتان برای تحصیل در ایران مشکلی نداشتند؟

پدر شهید: چرا،‌ مشکلاتی به وجود آمد؛ متاسفانه همان سال که باید هر دانش‌آموز افغانی سیصد و خرده‌ای پول می‌داد،‌به مشکل خوردیم. واقعا زیاد بود برای ما. چون من سه تا دانش آموز داشتم. بعد از آن طرف هم، در مدرسه بچه‌هایم را خیلی سرکوفت می زدند که «شما افغانی‌ها چرا نمی روید؟ چه می خواهید از ما؟ مملکت خودمان درگیر است…» متاسفانه خیلی به بچه‌هایم گیر می دادند. پسرم عباس (خدا رحمتش کند) گفت واقعا اینجا درس خواندن فایده ندارد. مغزمان کلا از درِ مدرسه که داخل می رویم درگیر این قضیه است؛ تا می رویم داخل، معلممان می خندد و می گوید تو که «باز هم آمدی!» به هر حال ما مجبور شدیم اینها را ببریم افغانستان. افغانستان که رفتیم، چون در ایران بهش قول داده بودم و راستش واقعا عُقده کرده بودم، گفتم می برمت آنجا و مستقیم می فرستمت نظام و دانشکده افسری. ما یک چیزی گفتیم حالا. او هم در مغزش مانده بود.

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

**: عباس‌آقا ۱۵ ساله بود، دانشکده نظام و افسری قبولش می کردند؟

پدر شهید: نه، آنجا که رفتیم من او را بردم به مدرسه افغانستان و با بقیه بچه‌ها ثبت نامشان کردم، آنجا خیلی با آغوش باز اینها را پذیرفتند چون مهاجر بودند؛ ولی متاسفانه چون مشکل زبان پشتو داشت، با مشکلاتی روبرو شد. در هرات و در همه افغانستان درس پشتو هست. درس زبان پشتو را باید یاد بگیرند. فرزندانم همه آزمون ها را تقریبا جواب دادند اما در پشتو گیر کردند، چون اصلا یک کلمه هم بلد نبودند. همه آنها یک سال عقب افتادند.

**: یعنی زبان پشتو مثل زبان دوم آنجا تدریس می شد؟

پدر شهید: زبان اول است.

**: نه، یعنی مثل انگلیسی است؟

پدر شهید: بله.

**: متن همه کتاب‌های درسی که پشتو نیست؟

پدر شهید: نه، یک کتابی دارد به نام درس پشتو، مثل اینجا که عربی و انگلیسی داریم؛ آنجا هم یک درس پشتو دارند. یعنی هر دانش آموزی که از ایران یا هر کشور دیگری می آید، در این درس کم می‌آورد و می ماند دیگر، چون بلد نیست. خیلی هم سخت است. خلاصه دیدیم آنجا هم نمی شود و ماندیم و صبر کردیم. یک سال تقریبا همینطور آنجا بلاتکلیف ماندیم. دخترها را فرستادیم مدرسه به هر حال، عباس هم می رفت. عباس را به مدرسه شخصی فرستادیم؛ گفتم اصلا مدرسه دولتی نرو. ماه به ماه آن حقی که می گویند را به مدرسه شخصی (غیر انتفاعی) می دهم. گرفتاری ها و مشکلات خیلی زیاد بود.

**: دخترها توانستند آن درس را پاس کنند؟

پدر شهید: دخترها باز بهتر توانستند پشتو را یاد بگیرند. دو تایشان تا پایه چهارده خواندند. یکی مامایی خواند و یکی هم معلم شد.

**: تا چهارده یعنی بیشتر از دبیرستان؛ یعنی دو سال از دانشگاه را هم حساب کردید؟

پدر شهید: بله، ما آنجا می گوییم «چهارده پاس». خوب دوازده هست، دوازده به بالا می شود دانشگاه. این دخترم آنجا دو سال دانشگاه تربیت معلم درس خواند و معلم شد. دومی هم رشته مامایی می خواند، او هم رفت آنجا معلم از طرف برک بود. برک یک موسسه‌ای است از طرف کشور بنگلادش که آنجا مدرسه شخصی برای خودش درست می کند و مثلا بچه ها را جمع می کند و درس می دهد. حقوق معلم‌هایش را هم خودش می دهد. تمام هزینه بچه ها را هم می دهد. از طرف کشور بنگلادش به نام برک؛ یکی از دخترانم در آنجا تدریس می کرد.

**: بنگلادش چرا اینکار را می کرد؟ در حالی که کشور پولداری نیست…

پدر شهید: سیاست دیگه این حرف ها را ندارد.

**: مادر شهید: تا پنجم را درس می دهند، بعد از پنجم دوباره اینها را می فرستند مدرسه دولتی.

پدر شهید: تا پنجم هم که درس می دهند، تابستان و زمستان ندارد، یکسره می خوانند تا پنجم. وقتی دانش‌آموزان به سال پنجم رسیدند، مدرسه را به دولت واگذار می کنند و دوباره می روند مدرسه دیگری را در محل دیگری می سازند. مدرسه قبلی هم که با همان دانش آموزان و با هدایت سیستم دولتی به کار خودش ادامه می دهد.

**: مدرسه را واگذار می کند و دوباره می رود مدرسه جدید می سازد؟

پدر شهید: بله، این دخترم آنجا مشغول بود تا اینکه عباس گفت من را وعده داده بودی که در مدرسه نظامی ثبت نام کنی. خلاصه اعصاب هایمان خرد بود دیگر؛ چون وقتی به افغانستان رفتیم طوری که ما واقعا توقع داشتیم، نبود.

**: شما شغلتان را چه کردید؟ اینجا مشغول چه کاری بودید؟

پدر شهید: اینجا من کارگری آزاد می کردم، بیشتر چاه می کندم و مغنی بودم. آنجا که رفتیم دیدم این کار هم پیش نمی رودو وسائلی که برای کار می خواستم، مهیا نبود.

**: نیازی به این کار در آنجا نبود؟

پدر شهید: نیاز بود ولی من وسیله ای که داشتم آنجا نتوانستم جور کنم، چون من اینجا که کار می کردم دو تا بالابر داشتم، بالاخره راحت تر کار می کرد؛، آنجا که رفتیم اول مشکل برق داشتم چون اصلا برق نبود؛ خلاصه نمی شد دیگر، من نتوانستم کار کنم، یکی دو سال اول را نتوانستم کار کنم.

**: پس شما با چه امنیت شغلی رفتید آنجا؟ چه دورنمایی داشتید؟

پدر شهید: من به فکر خودم نبودم که چکار کنم، گفتم بالاخره کشور خودم است از هر راهی بشود خانواده‌ام را تامین می کنم؛ بالاخره یک کاریش میکنم، اما آنجا که رفتم دیدم نه، آن کارهایی که من بلد هستم هیچ کدام به درد آنجا نمی خورد. این بود که من دو سال تقریبا همین طوری مثل کلاف سردرگم دور خودم پیچیدم.

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

**: در این دو سال تأمین معاش چطور بود؟

پدر شهید: واقعیتش، همان چیزی که پس‌انداز داشتیم و طلاهای خانم، همه را مصرف کردیم. حتی یک خانه‌ای ساختیم برای خودمان. اما پسرم گفت: اگر یادت باشد تو به من قول دادی که می فرستمت نظام. گفتم: خب نمی گیرند؛ سنت پایین است. گفت: شما شما نگران نباش، من درستش می کنم.

من هم یک روز رفتم نمایندگی این اتوبوس های بین شهری که بلیط می فروشند و آنجا کار گیر آوردم و تقریبا یکی دو سال نماینده فروش آنجا بودم. بعد عباس آمد گفت که بابا من کارهای شناسنامه ام را درست کرده‌ام و دیگر می روم. شناسنامه افغانستان را دستکاری کرده بود و سنش را بالا برده بود.

**: که زودتر برود برای جذب نظام؟

پدر شهید: بله؛ عباس در حالی که ۱۶ ساله بود، شناسنامه‌اش را کرده بود ۱۸ ساله، دستکاری کرده بود. هیکلش درشت بود و به دو سال بزرگتر، می خورد. من دیدم یک روز با ماشین رنجر (آنجا نظامی‌هایشان ماشین رنجر دارند) آمد و ایستاد دم نمایندگی اتوبوس‌ها. اول، هر کسی باشد می ترسد که ماشین نظامی آمد چه خبر است؟! دیدم او پیاده شد و خندید و گفت: بابا! من کارهایم را ردیف کردم. شما یک امضا بزن اینجا که رضایت داشته باشی. من اول گفتم: نرو، درست نیست، خوب نیست؛ زمانی که به تو قول داده بودم فکر نمی کردم شرایط این است، اما الان که آمدم می بینیم نه، آن نیست؛ خطر دارد؛ نرو. گفت: نه دیگر، مرد است و قولش، حرف زدی، دیگر نزن زیرش!

**: اینقدر علاقه داشت به کار نظامی؟

پدر شهید: بله. واقعیتش ما مثل رفیق بودیم. گفت: دیگر نزن زیر قولت. من هم گفتم «باشد.» من هم به جای اینکه یک امضا کنم، سه تا امضا کردم. عباس رفت کابل برای آموزش. ۶ ماه آنجا آموزش دید، بعد از ۶ ماه فارغ شد از آنجا.

**: شما سه فرزند داشتید؟

پدر شهید: شش فرزند؛ سه پسر، سه دختر.

۶ ماه تقریبا آنجا بود و بعد از ۶ ماه زنگ زد گفت من درس‌هایم تمام شده الان می روم که افسری بخوانم. گفتم برو افسری بخوان. منظورم این بود که از آن قرارگاه بیرون نیاید تا خطری تهدیدش نکند و الا مجبور بود به عملیات برود که خطر داشت. گفتم برو افسری را بخوان.

**: که همه‌اش مشغول آموزش باشد و نرود به عملیات…

پدر شهید: بله؛ ـنجت باشد تا فکرش بازتر شود. بعد از این گفت: این هم تمام شد. گفتم باز هم همانجا ادامه بده. می‌خواستم از آموزشگاه نظامی بیرون نیاید.

**: چقدر فاصله افتاده بود؟

پدر شهید: تقریباً سه سال. او در همان پایگاه کمتیسیِ کابل، خودش دیگر استاد جنگ نظامی شده بود یعنی بقیه را درس می داد. این کلاس و سوادی که از ایران داشت به دردش خورد. دستخط بسیار قشنگی داشت، فکر خیلی بازی داشت که آنجا دیگر گفتند این در حد یک تحصیلکرده حساب می شود؛ چون طالبان که سواد نداشتند اصلا.

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!
شهید مدافع حرم، عباس حیدری

**: پس سواد به کمکشان آمد…

پدر شهید: بله.

**: اینکه فرمودید درس می داد؛ چه رشته ای دقیقا درس می داد؟

پدر شهید: تعلیم آموزش نظامی می داد به اینها، اسلحه و تاکتیک و… نزدیک به سه سال آنجا خودش استاد جنگ نظامی بود. بعد یک وقتی گفت بابا من دیگر خسته شده‌ام، اینقدر داد زدم که دیگر خسته شده‌ام. هر سری که می آوردند مثلا به ۲۰۰ نفر تعلیم می‌دادم می گفتند ما این تعداد را مثلا ۳ ماه دیگر می خواهیم از تو. یعنی همه جوره باید آماده‌شان کرد. بعد آمد گفت من دیگر خسته شده‌ام.

**: این آموزش ها در ارتش افغانستان بود؟

پدر شهید: بله. در اردوی ملی افغانستان. همان چیزی که شما به آن بسیج می ‌گویید. از تمام اقوام نیروها را می آورند. مثلا اول که آمدیم اینها گفتند از هر اقوام ۲۰۰ نفر باید بیایند، ۲۰۰ نفر پشتون، ۲۰۰ نفر تاجیک، ۲۰۰ نفر هزاره، به همین منوال تا که این رفته رفته دامنه اش گسترش پیدا کرد این دویست نفر رسید به چند هزار نفر.

**: می شود مثل بسیج یا دوران سربازی در ایران؟

پدر شهید: اولش مثل بسیج می شود ولی بعدش نیروهای نظامی می شوند و در ارتش باقی می مانند.

بعد از سه سال گفت من خسته شدم. گفتم خسته شدی بیا بیرون بس است دیگر.

**: از لحاظ قانونی می توانستند ارتش را ترک کنند؟

پدر شهید: نه، از لحاظ قانونی نه، چون کسی که می رود آنجا ورقی را که امضا می کند ۲۰ ساله است. ۲۰ سال باید خدمت کند؛ بعد از آن هم مخیر است و تا ۴۰ سالگی می تواند در نظام بماند تا ۴۰ ـ‌ ۴۵ سالگی. بعد از آن هم به قول شما بازنشسته می‌شود. ما در افغانستان می گوییم «تقاوت کردن». شما می گویید بازنشسته ها، آنها می گویند مثلا «تقاوتی‌ها نشستند آنجا زیر درخت صحبت می کنند.»

**: آن وقت حقوق و مزایای اینها هم خوب پرداخت می شود؟

پدر شهید: خوب است. حقوقشان را ماه به ماه پرداخت می‌کنند. از نظر خورد و خوراک هم که اصلا ارتش افغانستان حرف ندارد. هر نظامی و هر سرباز ساده در روز ۳۰۰ گرم گوشت گوسفند سهمیه دارد. خیلی خرج می کنند برای اینها. میوه هم هست، تخمه پوست‌کنده هم هست. خلاصه کلی به غذای نظامی‌ها می رسند که اذیت نشوند. از این نظر خیلی خوب است. خلاصه ایشان بعد از سه سال از نظام،‌ آمد بیرون، گفت یعنی از این کَمتیسی خسته شدم؛ خیلی تکراری شده برایم. وقتی آمد، ناگهان شنیدم که در منطقه قندهار است. تبدیل وضعیت کرده بود خودش را به شهر قندهار.

**: یعنی ماموریت گرفت برای قندهار؟

پدر شهید: بله، آمده به عنوان افسر به قندهار. وقتی گفت من آمدم قندهار، من واقعیتش تکان خوردم و ترسیدم. چون قندهار مرکز طالبان است؛ به نوعی پایتخت طالبان است. بعد گفتم کجای قندهار تبدیل کردی خودت را؟ گفت: پنج واهی. این پنج واهی یک منطقه ای است که کوهستان است، شب ها طالبان می آیند بالا سر کوه را می گیرند و محاصره می کنند. اصلا خیلی ناجور است. من همانجا فاتحه اش را خواندم. واقعیت به خودم گفتم این دیگه تمام است. پنج واهی آمده دیگه تمام است. چون یک پسر برادرم قبل از این برنامه، بنده خدا در همان منطقه شهید شده بود.

**: ماموریتشان حفاظت از آنجا بود؟

پدر شهید: بله

**: یعنی پاسگاهی دستشان بود؟

پدر شهید: پایگاه داشتند آنجا، پایگاه خیلی بزرگی داشتند که چند هزار نفر آنجا بودند. بعد این نزدیک به تقریبا ۳ سال در همین منطقه پنج واهی بود که من خودم یک بار رفتم در پایگاهشان و یک شب آنجا بودم. بعد از ۳ سال از آنجا خودش را تبدیل وضعیت کرد به هراتِ خودمان.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!
شهید مدافع حرم، عباس حیدری



منبع خبر

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان! بیشتر بخوانید »

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!



شهید مدافع حرم، عباس حیدری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

برادر «اردلان» از پاسداران سپاه پیشوا که رسیدگی به امور خانواده‌های مدافع حرم را برعهده دارد، ما را با این خانواده آشنا کرده و مقدمات گفتگو را فراهم کرد که سپاسگزارش هستیم.

***

**: حاج‌آقا اهل کجا هستید؟

پدر شهید: افغانستان، شهر هرات.

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

**: چه جالب که شما هراتی هستید، در این دوستانی که تا به حال مصاحبه کرده‌ام هیچکدام اهل هرات نبودند. چند نفر اهل دیکندی بودند، که البته آمدند هرات و از آنجا توانستند بیایند به ایران. امروز هم خدمت خانواده ای بودیم که مزاری بودند. من عاشق هرات هستم، دوست دارم آنجا زندگی کنم.

پدر شهید: رفته‌اید؟

**: تا مرز دوغارون رفتم، البته شب که رسیدیم به مشهد، برج های دوقلو را زدند، یادتان است سال ۲۰۰۱ بود، برج ها را که زدند مرزها بسته شد. تا مرز هم رفتیم، البته با یک گروهی بودیم که نیروهای پاسدار بودند؛ گفتیم اینها که هستند حتما راه باز می شود و می رویم. ولی هر چه تلاش کردند دیدند آنجا اصلا امنیت نیست. آمریکا انداخت گردن افغانستان که بعد بتواند به این کشور حمله کند.

پدر شهید: بله، بهانه خوبی گیرش آمد.

**: من خیلی دوست داشتم که بیایم هرات و توفیق نشد.

پدر شهید: هرات شهر خیلی قشنگی است، یعنی معروف است به عروس افغانستان. خیلی شهر تمیزی است، واقعا شهر قشنگی است.

**: به لحاظ فرهنگی خیلی نزدیک به ایران است.

پدر شهید: آره،  با ایران خیلی فرق نمی کند، فرهنگ ما و شما زیاد توفیری ندارد، فقط یک مقدار لهجه‌ها فرق دارد. در ایران هم این تفاوت‌ها هست دیگر.

**: مثل تفاوت تهرانی ها و لرستانی ها.

پدر شهید: بله، مثل شهری و دهاتی می ماند دیگر، ما فقط لهجه داریم ، ولی از نظر زیبایی، شهر هرات شهر دیدنی است، شهر انبیاست.

**: از نظر امنیت در آن زندگی هم می شود کرد؟

پدر شهید: شهر هرات خیلی عالی است. ولی متاسفانه اطرافش در این یکی دو ماه اخیر، طالبان خیلی ناهنجاری کردند. شهر هرات خیلی زیارتگاه‌های زیادی دارد، برادر و خواهر امام رضا (ع) آنجاست، پدر شاه عبدالعظیم آنجاست، گازرگاه شریف که می گویند عبای پیغمبر آنجاست، یک زیارتگاه دیگر هم دارد به نام «موی مبارک» که یک تار از موی پیغمبر آنجاست. زیارتگاه‌های زیادی دارد.

**: حتما عکس هایش در اینترنت هست.

پدر شهید: بله تصاویر خوبی از زیارتگاه ها هست. 

**: می‌شود «موی مبارک» و «عبا» را بیشتر توضیح بدهید؟

**: پدر شهید: پدر شاه عبدالعظیم در «خرقه شریف» است به اسم سلطان آقا. برادر و خواهر امام رضا هم آنجاست که متاسفانه زیارتگاهش اصلا قابل قبول نیست، چون خیلی مخروبه است، اینقدر مخروبه است که فقط یک اتاق تقریبا ۱۷ **: ۱۸ متری با گنبدی کلوخی باقی مانده.

**: مردم نساختند یا ساختند و تخریب شده؟

پدر شهید: نه اصلا نساختند، اصلا کسی نرفته دست بگذارد روی اینها.

**: آستان قدس رضوی هم اقدامی نکرده؟

پدر شهید: نه، امام رضا آنجا زمین کشاورزی زیاد دارد.

**: یعنی وقف امام رضاست؟

پدر شهید: بله. آنطور که صحبت می کنند امام رضا که آمده بوده اولین بار در هرات آمده بوده، یعنی از آن مسیر برگشتند و آمدند اینطرف، دهقان دارد، کشاورز دارد، که همه سود سالانه اش برمی گردد به حرم رضوی.

**: یعنی کشت و کار می کنند؛ دست مزد را برمی دارند و سودش را می فرستند به مشهد؟

پدر شهید: بله؛ سودش را می فرستند برای حرم رضوی. بعد آنجا زمین زیاد دارد. یک جای دیدنی هم دارد به اسم شهرک المهدی که گذرگاه مهدی آنجا است و همه قبور شهدا آنجاست.

**: شهدا از همین نبردهایی که در این سالها بوده؟…

پدر شهید: از زمان شوروی تا به حال همه شهدا آنجا هستند. کل شهدا آنجاست. یک قطعه ای دارد به نام شهدای حزب الله که همان حزب الله افغانستان است، **: اینجا هم حزب الله دارد **: که شهدای آن در زمان شوروی که شهید شدند و کلا یک قطعه مربوط به خودشان است و دورش هم با تکه های گلوله تانک به نحوی خیلی قشنگ، تزئین کرده‌اند.

**: این نزدیک قبرستان شهر است یا جداست؟

پدر شهید: جداست.

**: مثل بهشت زهرا نیست که گلزار شهدا کنار قبرستان شهر باشد؟…

پدر شهید: البته هست، اما زیاد نیست. کم است. شهدای از زمان طالبان که به وجود آمده کلا آنجاست، من خودم سه تا پسر برادرم شهید شده‌اند و آنجا فن هستند.

**: در جنگ با طالبان در دوره اول؟

پدر شهید: بله، اول و دوم، یکی از آنها همین ۷ – ۸ ماه پیش در جنگ با طالبان شهید شد.

**: در همین درگیری های اخیر؟

پدر شهید: بله.

**: اینکه می گویید شهید، عنوان شهید را دولت می دهد به شهید، یعنی آنجا خانواده‌ها مورد حمایت دولت هستند؟

پدر شهید: متاسفانه دولت ما اصلا در این چیزها فکری ندارد. اصلا همچین چیزی وجود ندارد.

**: مثلا الان که می آید به مردم می گوید شما بیایید اسلحه بگیرید در مقابل طالب‌ها بایستید، بعد هیچ حمایتی نمی کند؟

پدر شهید: اینها شخصی است؛ اصلا دولتی در کار نیست، گروه های شخصی است که مردم مجبور شدند از خودشان دفاع کنند، مثلا در این منطقه شما حساب کن یک دفعه هزار نفر می آیند بسیج می شوند و افتخاری به جبهه می روند.

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

**: پشتیبانی و تسلیحاتش از چه طریقی تامین می شود؟

پدر شهید: همه‌اش شخصی است. فقط دولت تازگی‌ها چون خیلی زیرسوال رفته نیروهای «اردوی ملی» را یک درصد خیلی کمی کمک می کند و به آنها حقوق می دهد.

**: نیروهای اردوی ملی که مال شرق افغانستان هستند؟

پدر شهید: نه نه، کلا در افغانستان یک نیرو داریم به نام «اردوی ملی». اینها وقتی که به شهادت می رسند دولت از آنها هم به عنوان شهید اسم می برد، بعد به آن بندگان خدا یک درصد خیلی کم کمک می‌کنند. شما حساب کن وقتی جنازه شهید را می آورند، حالا شاید چند تومانی (به پول ایران) روی همان تابوت می گذارند و تمام. در همین حد.

**: اینطور نیست که حمایت ها ادامه داشته باشد؟

پدر شهید: نه، حتی جنازه اش را نمی آورند. برادر خودم پسرش که شهید شد، (سه تا پسر برادرم شهید شده اند) ما رفتیم جنازه‌اش را خودمان آوردیم از آنجا که شهید شده. در راه هم که می آیی ممکن است طالبان ایست بازرسی داشته باشند. شما حساب کن از اینجا (شهر پیشوا) وقتی حرکت می کنی تا تهران که می روی ممکن است ده جا طالبان پُسته [پُستَ ایست و بازرسی] داشته باشند. ما شهدایمان را که می آوردیم می گفتیم این نفر از ساختمان افتاده و مُرده! حادثه بوده.

**: یعنی اگر کنار بزنند ممکن است جای اثر تیر را هم ببینند؟

پدر شهید: ببینند که دیگر هیچی. دیگر آن کسی که باهاش آمده او را هم می گیرند و می کشند.

**: خیلی خطر دارد. پس دولت به چه درد می خورد؟

پدر شهید: شما اگر شنیده باشید اخبار را این هفته، مثلا صد  و چند منطقه را که طالبان تصرف کردند، اصلا بدون رد و بدل کردن یک گلوله بوده. چون دولت الان می گوید آقا شما حق ندارید به طالب تیراندازی کنید. بهانه اش هم چیست؟ می گوید او بد است تو چرا بد می شوی، تو چرا تیر می زنی؟! این الان همین بهانه دست اینهاست که آقا او بد است، تو چرا بد می شوی؟! تو حق نداری تیراندازی کنی!

**: طالبان هم که می آید آرامش را می بیند باز قتل عام می کند یا نه؟

پدر شهید: برای آنها هیچ توفیری ندارد، هیچ فرقی نمی کند.

**: یعنی موقعی که شما مقاومت نمی کنی، مسالمت آمیز، او باز می کشد یا نه؟

پدر شهید: این حرف ها سرش نمی شود. باز هم می کشد، فرق به حال او نمی کند. شما فرض کند این داعشی ها چطوری هستند؟ تا بگیرد سرش را می بُرد.

**: کاری ندارد که این جنگجوست یا پیرمرد…

پدر شهید: این جنگجوست؛ این پیرمرد است؛ این پیرزن است، اصلا این حرف ها نیست. منطقه ای که آنها مسلط شوند می شود شهر مرده ها می‌شود.

**: آن وقت شهری که مرده باشد به نفع آنهاست؟ به درد آنها می خورد؟

پدر شهید: خب آنها اینطوری فکر می کنند دیگر. آنها می گویند دستور دستور امیرالمومنین ابوبکر بغدادی است، هر چه ایشان بگوید درست است، متوجه شدید؟ اینها یک تصوراتی دارند که می گویند فقط هر چه او بگوید درست است. اصلا شیعه ها را یک گروه کثیف می دانند.

**: خونشان را حلال می دانند…

پدر شهید: مثل فلسطینی ها که خون اهدایی بردند و خون را نگرفتند و گفتند اینها کثیف است. آنها هم همین است؛ فرقی نمی کند. از آن نظرها اصلا قابل مقایسه نیست.

**: شما کِی آمدید ایران؟

پدر شهید: کل آمدنم ایران، سال ۵۸ بود.

**: با خانواده، یعنی پدر و اینها؟

پدر شهید: ۵۸ با پدر و مادرم و اینها. تازه آقای رجایی رییس جمهور بود **: خدا رحمت کند **: آن زمانی که من آمدم ایران ۱۳ ساله بودم. من هشت ساله‌ی ۵۴ هستم. ۱۰ **: ۱۲ سال بیشتر نداشتم.

**: هشت ساله ۵۴، می شود متولد ۴۶.

پدر شهید: بله، ما آمدیم اینجا، دیگر از این جنگ ها و دغدغه ها دور بودیم واقعا. تا سال ۸۵

**: آن زمان جنگ با کمونیست‌ها بود ؟

پدر شهید: اولش با کمونیست ها بود، اولش جنگ خوبی هم بود، با ارزش هم بود، واقعا می ارزید جنگید. که من در آن زمان در همان سن ۱۰ **: ۱۱ ساله ای که داشتم در شهر کابل زندگی می کردیم.

**: چرا کابل؟

پدر شهید: پدر و مادرم گفتند برویم کابل شاید بهتر باشد.

**: امکانات بیشتر باشد.. اصالتا هراتی هستید؟

پدر شهید: بله. من در همان سن کوچکی که داشتم شب ها اطلاعیه پخش می کردم، آنجا می گویند شب نامه، من اطلاعیه پخش می کردم از طرف سازمان حرکت اسلامی که به رهبری آیت الله محسنی (خدا رحمت کند) بود. من در آن زمان در آن تشکیلات کار می کردم، بچه تیزپایی هم بودم، خیلی هم افتخار می کردم که من شب ها کار می کنم، من را کسی نمی تواند بگیرد. اعلامیه ها را از سر درها می انداختیم، از در مغازه ها می انداختیم، در خیابان ها پخش می‌کردیم.

ما آن زمان آمدیم ایران دیگر اینجا ماندیم تا سال هشتاد و چند که من اینجا ازدواج کردم. ۱۸ سال پیش.

**: یعنی ۱۳۸۲.

پدر شهید: بله.

**: آن موقعی بود که می گفتند باید افغان‌ها بروند؟

پدر شهید: بله، بروند و کشورشان را آباد کنند. که اتفاقا خیلی هم فرصت خوبی هم بود. بعد ما رفتیم افغانستان، چون اینجا هم مشکلاتی برای دانشجویان افغانی به وجود آمد، که من آن زمان سه تا فرزند مدرسه ای داشتم، شهیدمان بود که کلاس نهم می رفت اینجا، در همین گلزار امروز، سرکلک آن زمان، «گلزار» پاکدشت. دو تا دخترم هم هفتم و ششم می رفتند در همان منطقه.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا! بیشتر بخوانید »