علی بن موسی الرضا

عکس/حکم انتصاب رهبر انقلاب به عنوان رئیس خدمه‌ آستان قدس رضوی

عکس/حکم انتصاب رهبر انقلاب به عنوان رئیس خدمه‌ آستان قدس رضوی



حکم انتصاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان رئیس خدمه‌ آستان قدس رضوی در سال ۱۳۵۸ توسط آیت‌الله واعظ طبسی تولیت وقت آستان قدس رضوی صادر شد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، در آستانه سالروز ولادت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) تصویری از این حکم توسط کانال اخبار رهبر انقلاب منتشر شده که در ادامه مشاهده می‌کنید:

عکس/حکم انتصاب رهبر انقلاب به عنوان رئیس خدمه‌ آستان قدس رضوی

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

عکس/حکم انتصاب رهبر انقلاب به عنوان رئیس خدمه‌ آستان قدس رضوی بیشتر بخوانید »

میهمان شاه خراسان/ تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی!

میهمان شاه خراسان/ تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی!



در صف انتظار برای ملاقات شاه خراسان می‌ایستم…چشم‌هایم اشک می‌شود و استاد کریمخانی توی سرم روضه می‌خواند: «تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی، در خاک طوس کعبه‌ی اولاد آدمی…» دلم آشوب می‌شود ولی آرامم!

به گزارش مجاهدت از مشرق، عبا کشان می‌روم. از بست پایین خیابان شهید نواب صفوی. در هوایی سردتر از هشت درجه عاشقی. دلم غلغله است و مثل سیر و سرکه می‌جوشد. خجلم از شاه خراسان. فکرش هم عذابم می‌دهد. نه، من در این ماه‌هایی که گذشت کاری که قابل‌دارِ تقدیری چون زیارت خورشید باشد در پرونده‌ام نداشته‌ام.

شاه چرا منِ روسیاه را به بارگاهش فرا خوانده؟ و به خودم جواب می‌دهم «شاید برای تنبیه!»

میهمان شاه خراسان/ تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی!

دست‌های یخ‌زده‌ام را توی دستکش‌ها محکم جا می‌اندازم و به آسمانِ بغض کرده خیره می‌شوم. گرگ و میش غروب است و من می‌روم که بنشینم کنج صحن آزادی، روی قالی‌های سه در چهارِ سرخ حرم. زیر سایه‌ی مرحمت شاه. نم نم بارانی ریز می‌نشیند روی پلک‌هایم و چشم‌های خیسم را بارانی‌تر می‌کند. نقاره می‌زنند. دخترکی ذوق‌زده دستم را می‌کشد: «برفه خاله؟» می‌خندم و به گنبد طلا خیره می‌شوم: «نوره، نور!» پرچم سبز علی بن موسی الرضا (ع) مثل زمردی سبز در شفق آسمان می‌درخشد.

نقاره جادوی عجیبی دارد برای دگرگون کردن منِ سراپا تقصیر، نه کتاب است و نه سخنرانی، نه امر به معروف است و نه نهی از منکر، نقاره یک منبر روح‌دار است که از حنجره‌ی خادمان شاه خراسان می‌جوشد و در آن کالبد آهنی دمیده می‌شود و روحم را به خودش می‌آورد، شیئی که یادم می‌اندازد «آهای دخترک سر به هوا، حواست هست کجایی؟ میخندی؟ پا روی پا انداخته‌ای؟ برخیز و سر تعظیم فرو آر بر خاک نعلین حضرت شاه»

دخترک هنوز به آسمان التماس می‌کند که این قطرات ریز باران، در هیاهوی سومین ماه پاییز، میانه‌ی آسمان و زمین یخ بزنند و تبدیل به برف شوند. نفس عمیقی می‌کشم و نوک دماغم یخ می‌زند از هجوم سوز سرمایی که توی مویرگ‌هایم سوزن سوزن می‌زند. نقاره می‌زنند. این‌بار بلندتر، گویی مردانی در امتداد تاریخ ایستاده‌اند به احترام شاه. نمی‌دانم چه حسی است که اینطور حتی تنم را به خودش مبتلا کرده. نقاره می‌زنند و قلبم با تمام توانش می‌کوبد. لب‌هایم خشک می‌شود و چشم‌هایم خیره و خون، ایستاده توی رگ‌هایم راه می‌رود!

میهمان شاه خراسان/ تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی!

مردان از بلندترین نقطه‌ی حرم نقاره می‌زنند. و من انگار شاه خراسان را می‌بینم، بلندبالا، با شالِ سیادت به دور کمرش و عبایی پشمین که روی شانه انداخته. راه می‌رود میانه‌ی صحنِ سرایش و به ما خوش‌آمد می‌گوید! همین‌قدر رئوف و مهربان و صمیمی، مثل پدری که برای فرزندی درمانده آغوش گشوده تا در بغل آسمانی‌اش بغض بترکاند.

کف دست راستم را به ادب روی سر می‌گذارم و سرم را تا روی سینه خم می‌کنم. دوست دارم این طور نوکری را، اینکه شاه خراسان روبه‌رویم باشد و منِ آشفته حالِ بی سر و سامانِ محتاجِ به تمامیت نور در این بقعه‌ی مبارکه، کفش درآورده به استقبالش بروم. «فاخلع نعلیک انک بالوادی المقدس طوی.» تو در طوسی، در خراسان، در بارگاه شاهی که مملکتش را زوالی نیست. در آستانه‌ی قصر سلطانی که برای ورود به آن تنها به دل‌های شکسته اذن دخول می‌دهند، پس کفش‌هایت را دربیاور و پیش رو. ببین، بخواه، بگو، شاه سراپا گوش است برای شنیدن حرف‌های منِ یک لا قبا!

میهمان شاه خراسان/ تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی!

بلند می‌شوم و شال گردن را دور صورتم می‌پیچم. قالی‌ها نم دارد. دختر جوانی به طرفم قدم تند می‌کند. نگاهش می‌کنم. دستش را جلوی دهانش می‌گذارد و ها می‌کند. رد بخار از توی دهانش بیرون می‌زند. به استقبالش جلو می‌روم و او یک کاغذ لوله شده را توی دستم می‌گذارد. با لبخند از همدیگر خداحافظی می‌کنیم.

کاغذ را باز می‌کنم. با خط و سلیقه‌ی دخترانه‌اش قوت قلبم می‌شود. جملات نامه‌ی کوتاهش را بلند می‌خوانم: «تا ابد زینب‌ها پای دینشون هستن. جونشون رو فدا میکنن اما حجابشون رو نه. ممنون خواهری برای حفظ حجابت!» نگاهی به زن‌ها می‌اندازم. به چادرهایی به رنگ شب. به زینب‌های حرم رضوی و هیبت زینب کبری (س) چشمم را پر می‌کند، زنی ایستاده در هجوم دردها. و سلام می‌دهم به او که قرآن‌ها را بر نیزه دید اما در مجلس شیطان، آیه خواند.

میهمان شاه خراسان/ تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی!

جلو می‌روم. عبا کشان. انگار روی ابرها راه می‌روم. قالی ورردی درِ حرم را با تمام جان دست‌های یخ‌زده‌ام کنار می‌زنم و عطر حرم، سینه‌ام را پر می‌کند. یک سینه پر از عطر گل‌های محمد (ص) در خانه‌ی هشتمین گل محمد (ص).

در صف انتظار برای ملاقات شاه خراسان می‌ایستم. قدم‌ها کوتاه است و دل‌ها ملتهب و چشم‌ها پریشان. خیلی حرف است روبه‌روی شاهِ چنین مملکتی ایستادن و قالب تهی نکردن. پاهایم می‌لرزد و چشم‌هایم اشک می‌شود و استاد کریمخانی توی سرم روضه می‌خوانَد: «تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی، در خاک طوس کعبه‌ی اولاد آدمی…» دلم آشوب می‌شود ولی آرامم! همان حس تناقض دوستداشتنی مخصوص حرم.

آدم‌ها در این مختصات جغرافیایی با زبان بین‌المللی اشک با شاه خراسان صحبت می‌کنند. به شانه‌ی خادمی که صف زائران را هدایت می‌کند تکیه می‌زنم. دستم را می‌گیرد: «التماس دعا…» به خودم نهیب می‌زنم: «محتاجیم به دعا» و چقدر آن احتیاج مقدس، اینجا خودش را نشان می‌دهد.

میهمان شاه خراسان/ تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی!

می‌رسم به ضریح. از خود بی خود. سر از پا نشناخته. مجنون. شیدا. اما با پاهای خودم نه. این جمعیت است که مرا چون پروانه‌ای بی پر و بال با خودش به سوی قطب مغناطیس جهان به آتش می‌کشاند. وگرنه پای من که لیاقت ایستادن روبه‌روی شاه را ندارد.

به ضریح خیره می‌شوم. به نور سبز ساده و ملایمی که کوه نور را به آغوش کشیده. چقدر در این لحظه دلم می‌خواهد «دعبل خزاعی» باشم و برای سلطان طوس شعر بسرایم اما شعر منِ ضعیف اللغات کجا و شعر رسته از سینه‌ی سوخته‌ی دعبل کجا. دستم را روی سرم می‌گذارم و سرم را تا روی سینه خم می‌کنم. زمزمه‌ی زبانم شعر دعبل است: «و قبر بطوس یا لها من مصیبة، الحت علی الاحشاء بالزفرات، الی الحشر حتی یبعث‌الله قائماً، یفرج عنا الغم و الکربات» (و قبری که در طوس است. وای از آن مصیبت که تا قیامت آتش حسرت و ناله‎های جانسوز در وجود من می‎افزاید. تا آن روزی که خداوند قائمی را ظاهر کند که فرجی بر غم‎ها و مصیبت‎های ماست.)

خادم‌ها پر را به شانه‌ام می‌زنند. سر برمی‌گردانم. یک صف چشم‌های خیس و لب‌های جنبان پشت سرم غلغله است. صدایی نیست اما شاه، عند المنکسرة قلوبهم ایستاده است، درست شانه‌ به شانه‌ی دل‌های شکسته. با همان نگاه مهربان. عقب عقب می‌روم اما دل که از امام رئوف کنده نمی‌شود. چطور میتوان از جایی که آنجا تازه خودت را فهمیده‌ای دل بکنی؟ چطور میتوان جسم را به رفتن از جایی قانع کرد که روح آن‌جا جا مانده؟ بمیرم برای خودم که پای رفتنم نیست!

میهمان شاه خراسان/ تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی!

سرم پر از روضه است و صدای استاد کریمخانی دوباره گوشم را پر کرده. آدمیزاد که دست خودش نیست. حتی کنار ضریح امام رضا (ع) هم دلش برای شش گوشه تنگ می‌شود. مگر خود امام رضا (ع) دلش برای سیدالشهدا (ع) تنگ نمی‌شود؟ مگر رفته‌ها به ما نرفته‌ها نگفته‌اند برات زیارت کربلا را از اینجا گرفته‌اند؟ مگر نسپرده‌اند دست خالی بیرون نرویم؟

هندزفری را می‌اندازم توی گوش‌هایم و روبه‌روی ضریح، همصدا با کریمخوانی روضه می‌خوانم: «طوف دل کن که حرم خانه دلدار اینجاست، به کجا می‌روی آرامگه یار اینجاست، روز و شب بر سر بازار جهان گردیدیم، یوسفی را که ندیدیم به بازار اینجاست، السلام علی العطشان بکربلاء، سرم خاک کف پای حسین است، دلم مجنون صحرای حسین است، بهشت ارزانی خوبان عالم، بهشت من تماشای حسین است»

به ضریح خیره می‌شوم. با چشم‌هایی از خویش رها شده. سایه‌هایی سریع از رفت‌ و آمد را می‌بینم و نور سبزی که تا به آسمان می‌رود. فایل صوتی را برمی‌گردانم برای شنیدن بیت آخر روضه و هندزفری را درمی‌آورم.

الآن درست روبه‌روی شاه خراسانم و روضه با صدای بلند پخش می‌شود: «بهشت ارزانی خوبان عالم، بهشت من تماشای حسین است…» زن‌ها گریه می‌کنند. خادم‌ها گریه می‌کنند. فرشته‌ها گریه می‌کنند. و کسی چه میداند، شاید هم شاه خراسان دست راستش را به ادب بر سرش گذاشته و سر مبارکش را رو به شش گوشه بر سینه خم کرده و او هم به عشق حسین (ع) دارد با گریه روضه می‌خوانَد: «بهشت ارزانی خوبان عالم، بهشت من تماشای حسین است…».

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

میهمان شاه خراسان/ تو کیستی؟ شریک غم اهل عالمی! بیشتر بخوانید »

عکس/ شام غریبان شهادت امام رضا (ع)

عکس/ شام غریبان شهادت امام رضا (ع)



آیین شام غریبان شهادت حضرت علی بن موسی الرضا (ع)،عصر سه‌شنبه ( ۵ مهر ۱۴۰۱ ) با حضور تولیت آستان قدس رضوی و خادمان بارگاه منور در حرم رضوی برگزار شد.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

عکس/ شام غریبان شهادت امام رضا (ع) بیشتر بخوانید »

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس



خرجی خانه‌مان را هم به سختی درمی‌آوردیم. من در همان دستکش‌بافی کار می کردم و یک صاحب‌کار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجه‌های امام رضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – برایمان عجیب بود اما واقعیت داشت. پدر شهیدی که بارها نامش را شنیده بودیم و ارادت خاصی به او داشتیم، در حاشیه شهر پاکدشت، در آستانه بی‌خانمانی بود! بروبچه‌های سپاه برایش پولی جور کرده بودند تا خانه کوچکی بخرد اما جهش قیمت‌ها، دستش را کوتاه کرده بود. حالا حتی با آن پول نمی‌توانست همین خانه‌ای که در آن زندگی می کند را اجاره کند!

وقتی تلفنش را گرفتیم، غم از صدایش می بارید. مردی که از بچگی در خیابان‌های تهران کار کرده بود،  با سختی روزگارش را گذرانده بود و لقمه‌های حلالش، پسرش محمدهادی را جانفدای اهل بیت(ع)‌ کرده بود، حالا گرفتار تأمین سرپناهی برای خودش و دخترانش بود. کاری که از دست ما برمی‌آمد این که قبل از ظهر پانزدهمین روز از خرداد، زیر تیغ تیز آفتاب، خودمان را به خانه‌های مسکن مهر پاکدشت برسانیم و بنشینیم پای صحبت مردی که از چهره‌اش می‌شد سال‌ها سختی و مرارت را فهمید.

قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛

وقتی پدر شهید از گرسنگی از حال رفت +عکس

حدود سه ساعت یک جفت گوش دیگر هم قرض کردیم برای شنیدن درددل‌های بابا رجبعلی که محمدهادی‌اش در سامرا شهید شد و حتی نتوانست پیکر جوانش را ببیند و به دل خاک بسپارد. حرف‌هایش را شنیدیم به امید این که شاید گره‌های زندگی‌اش به دست کسی باز شود. ما امیدوار بودیم و او، امیدوارتر. محمدهادی که کنار مزارش در قبرستان وادی‌السلام نجف، حاجت می‌دهد، مگر می‌شود هوای پدرش را نداشته باشد؟…

آنچه در این چند قسمت می‌خوانید، متن کامل این گفتگوی سه ساعته است. برای حل مشکلات این پدر دردمند، یا کمک کنید، یا دعا…

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

**: در قوچان، بعد از ازدواج، پیش مادرتان زندگی می‌کردید؟

پدر شهید: نه، جدا بودیم. بعدش آمدیم به تهران و در محله مسجد صدریه و خیابان مشهد (حوالی میدان خراسان) اتاقی اجاره کردیم. اینجا در تهران یک فامیلی داشتیم به نام شیخ کمال‌نیا که برای گرفتن آن اتاق، کمکمان کرد. کل زندگی‌مان همان یک اتاق بود. کم‌کم آمدیم کنار کلانتری ۱۴ در خیابان غیاثی (آیت الله سعیدی) پشت مسجد موسی بن جعفر(ع) که آقاسید مهدی طباطبایی امام جماعتش بود. روحش شاد. آدم خوبی بود. حاج تقی متبحری هم آنجا بودند. حاج آقا کاظمی هم بودند. آدم های خوبی بودند که هوای من را داشتند…

من از همان اول، همه نمازهایم را در مسجد می خواندم و اعتقادم محکم بود. حلال و حرام خیلی برایم مهم بود. گاهی که برادرم از پدرم صحبت می کرد، می گفت یک بار در روستا یک تومان پیدا کرده بودم و پدرم داشت می رفت قوچان. من هم گفتم می آیم. گفت کجا می‌آیی؟ گفتم من هم می‌آیم قوچان. گفت من می خواهم بروم وسائل بخرم. گفتم من هم پول دارم و می خواهم وسائل بخرم. گفت پسرم! چقدر پول داری؟ گفتم اینقدر (یک تومان). گفت می برمت اما این پول را از کجا آوردی؟ من هم گفتم آنجا پیدا کرده ام. گفت بیا برویم. من را برد به همانجا که یک تومانی را پیدا کرده بودم وگفت پول را بگذار سر جایش. من یک تومان را گذاشتم و گفت بیا برویم؛ پسر جان! هر چیزی هر جایی دیدی برندار. اصلا نگاه هم نکن… همان باعث شد من را به قوچان برد و هر چه می خواستم از اسباب بازی و کفش و چیزهای دیگر برای من خرید. تربیت خانوادگی ما اینطوری بود.

**: پدرتان چه شغلی داشتند؟

پدر شهید: کشاورز بود.

**: چه چیزی می کاشتند؟

پدر شهید: گندم، جو، نخود و…

**: زمین برای خودتان بود؟

پدر شهید: نه، رعیت بودیم.

**: وضع مالی‌تان خوب بود؟

پدر شهید: الحمدلله وضع پدرم از نظر مالی خوب بود. زمین‌هایی را از افرادی اجاره می کرد و کار می کرد. اما من چون کوچک بودم، بعد از فوت پدرم، حقم خورده شد. سال ۱۳۵۴ پدرم فوت کردند.

**: علت فوتشان چه بود؟

پدر شهید: ۱۲۰ سالَش بود. مادر من، همسر دومش بود. زن اولش فوت کرده بود و بعدش با مادرم ازدواج کرد. دایی من پالان می‌دوخت. با پدر من رفیق بود. یکبار وقتی وارد روستا می‌ شود، می گوید تو که زن نداری، من یک خواهر دارم که یک بچه دارد؛ با خواهر من ازدواج کن… مادر من قبل از پدرم یک همسر داشت که جوانمرگ شده بود. یک بچه کوچک هم داشت، وقتی که پدرم با مادرم ازدواج می کند. حالا سه برادر و یک خواهر ماند و البته چند تا از بچه های مادرم هم به خاطر بیماری از دنیا رفتند. مادرم جوان بود و پدرم خیلی پیر بود.

**: پس شما دو برادر شدید و یک خواهر از طرف مادرتان.

پدر شهید: بله؛‌ دو خواهر و یک برادر هم فوت کردند.

**: با برادرها و خواهرهایی که از طرف پدر یکی هستید هم ارتباط دارید؟

پدر شهید: بله، دو برادر و یک خواهر هم از آن طرف داشتیم که در همان قوچان بودند. یکی از آن پسرها هم فلج شده بود و چشم هایش هم ضعیف شده بود که مادرم از او پرستاری می کرد. آن برادرم هم فوت کرد. ماند یک خواهر و یک برادر که در قوچان هستند. آن برادرم که از سمت مادر یکی بودیم هم فوت کرد.

**: برادر خودتان که تهران هستند.

پدر شهید: بله، در تهران است. خواهرم هم در قوچان است. ما خیلی سختی کشیدیم.

**: وقتی تصمیم گفتید با همسرتان به تهران بیایید، از نظر شغلی چه برنامه ای داشتید؟

پدر شهید: می رفتم در میدان می ایستادم برای کارگری. من نخاله بار کرده‌ام، واکس زده‌ام؛ همه کار کرده ام.

**: چرا آمدید تهران؟

پدر شهید: خب آنجا کار نبود. خیلی تحت فشار بودیم.

**: وسائل زندگی را هم از همین تهران خریدید؟

پدر شهید: وسائلی نداشتیم. یک تخته فرش بود. یک صندوق کائوچویی هم داشتیم که داخلش یخ می گذاشتیم. اولین پسرم مهدی، سال ۱۳۶۳ در قوچان به دنیا آمد. بعد که به دنیا آمد، ما هم آمدیم تهران. مهدی ۱۳ اسفند ۱۳۶۳ به دنیاآمد. ما اوایل سال ۱۳۶۴ آمدیم تهران.

**: اینجا در تهران آشنا هم داشتید؟

پدر شهید: آقای شیخ کمال‌نیا آشنای ما بود.

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

**: امام جماعت مسجد صدریه بودند؟

پدر شهید: اگر آقای خلخالی نمی آمدند، ایشان امام جماعت مسجد بودند. بعد رفتیم کنار کلانتری غیاثی، پشت مسجد موسی بن جعفر (ع). بعدش سال ۱۳۶۵ بود که صاحبخانه‌مان خانه‌اش را فروخت به ۹۰۰هزار تومان. با پولی که داشتم خانه‌ای پیدا نمی کردم و خیلی گرفتار شده بودم. یک روز در مسجد موسی بن جعفر(ع) نشسته بودم و خیلی گریه می کردم که حاج تقی متبحری که جزو هیأت امنای مسجد بود آمد سراغم و وقتی دید حالم خوب نیست، کنجکاو شد. گفت چی شده؟ گفتم صاحبخانه جوابم کرده. گفت بیا برو خادم مسجد فاطمیه (دولاب) شو. مسجد فاطمیه انتهای خیابن جهان‌پناه،‌ کنار پارک جهان‌پناه بود.

من هم گفتم باشد. یک روز رفتیم و دیدیم چند نفر از جمله آقای محمدی داشتند صحبت می کردند که حاج تقی متبحری گفت آقای ذوالفقاری را بگذاریم خادم مسجد فاطمیه. آقا سید (خادم قبلی) رفته و می توانیم ایشان را به عنوان خادم معرفی کنیم. خلاصه یک اتاق در آنجا به ما دادند و ما شدیم خادم. بقیه بچه هایم همانجا به دنیا آمدند و در حیاط مسجد بزرگ شدند.

**: بعد از آقا هادی، خدا چه فرزندانی به شما داد؟

پدر شهید: اول آقا مهدی؛ بعد زینب خانم، بعدش آقا هادی؛ بعدش زهرا خانم و آخری هم معصومه خانم.

**: چند سال آنجا بودید؟

پدر شهید: حدود ۱۳ سال آن جا بودیم.

**: از شرایط راضی بودید؟

پدر شهید: شکر خدا زندگی‌مان می چرخید.

**: بعد از کار مسجد، شغل دیگری هم داشتید؟

پدر شهید: در مسجد یک حاج حسین منوچهری بود که اهل دولاب بود. ایشان دستکش‌بافی داشت. طرف خیابان ۱۷ شهریور، حوالی بیمارستان سوم شعبان، کارگاه داشت. بعد از مدتی که با هم آشنا شدیم، ‌من را برد آنجا سرِ کار. من ساعت ۸ صبح می رفتم تا ۴ بعد از ظهر.

**: پس نماز ظهر مسجد چه می شد؟

پدر شهید: مسجد فاطمیه، ظهرها و صبح‌ها نماز نداشت. فقط مغرب‌ها نماز داشت. ظهر یک ساعت می آمدم خانه و درب مسجد را از ساعت ۱۲ تا ۱۳ باز می کردم تا اگر کسی می خواست، ‌نماز بخواند. دوباره می رفتم سرِ کار. یک ساعت مانده بود به اذان مغرب، از سر کار می آمدم و در را باز می کردم و آب و جارو می کردم تا نمازگزارها بیایند.

**: آن موقع چه کسی امام جماعت بود؟

پدر شهید: آن موقع آسید احمد امام جماعت بود. اتفاقا باعث شد ما بیمه هم شدیم. تازه آخوند شده بود و جوان بود. با شیرینی و مراسم خاصی آمدند و ایشان را برای امامت محله معرفی کردند. اهل همان محله بود. حاج رجب و آقای  محمدی و آقای پازوکی هم هیأت امنای مسجد بودند.

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس

**: آن ها از کار شما راضی بودند؟

پدر شهید: بله،‌ شکر خدا راضی بودند. اگر خانومم اصرار نمی کرد که از مسجد برویم، آن‌ها نمی خواستند از آنجا برویم. از ما خیلی راضی بودند. حدودا تا سال ۱۳۷۵ در آن مسجد زندگی می کردیم.

**: ماجرای بیمه شدنتان چه بود؟

پدر شهید: آقای پازوکی ما را بیمه کردند. گفت مدارکت را بیاور که بیمه‌ات کنیم. من زیر بار نمی رفتم اما ایشان خیلی اصرار داشت.

**: سر کارتان یعنی دستکش‌بافی شما را بیمه نکرده بود؟ چه دستکشی می‌بافتید؟

پدر شهید: نه، آنجا ما را بیمه نکرده بود. دستکش بافتنی برای زمستان می بافتیم. بالاخره، مسجد ما را بیمه کرد.

**: از چه طریقی؟

پدر شهید: از طرف مسجد و خادمان مسجد بیمه شدم. آقای پازوکی خودش در اداره بیمه کار می کرد و راه و چاهش را بلد بود. راهنمایی می کرد که هر چند ماه یک بار حق بیمه را می دادیم و مهر تأییدش را مسجد می‌زد. خودم حق بیمه را می‌دادم اما ارزش داشت. همینطوری ۱۳ سال سابقه بیمه برای ما رد شد. بعد از این که یک سال در مسجد بودیم، بیمه‌مان کرد. بعدش هم مدتی، حق بیمه را واریز کردم.

**: بعدش دیگر ادامه ندادید؟

پدر شهید: نه، پولی برای این کار نداشتم. خرجی خانه‌مان را هم به سختی درمی‌آوردیم. من در همان دستکش‌بافی کار می کردم و یک صاحب‌کار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجه‌های علی بن موسی الرضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد. خدا رحمتش کند. ایشان هم دست ما را می‌گرفت. ایشان با حاج حسین منوجهری در دستکش‌بافی شریک بودند. چند دستگاه از ژاپن آورده بودند که کامپیوتری دستکش می بافت و من هم زیگزال‌دوز بودم. من کار را که بلد نبوم. اولش دستکش ها را صاف و دسته می کردم. بعد از مدتی آنجا را بستند. دوباره آمدند و باز کردند. گفته بودند یک چرخ را دزدیده‌اند و این باعث اختلاف شد که شریک ها از هم جدا شدند و آقاسید یحیی، ‌کارگاه را برای خودش برداشت. من در همان مسجد بودم که آمد دنبالم و گفت اگر کار می کنی، بیا پیش ما. من هم قبول کردم و گفتم شرایط من برای مسجد طوری است که باید ظهرها و مغرب ها به مسجد بروم. قبول کرد و ما را گذاشت برای قسمت زیگزال‌دوزی. تقریبا دو هفته طول کشید تا دست من راه افتاد. باز هم من را بیمه نمی کرد.

تقریبا آن زمان بود که خانومم گفت من دیگر در مسجد نمی‌مانم. بالاخره آقاسید یحیی به ما کمک کرد و یک خانه در هشت‌متری نادر، حوالی خیابان عارف گرفتیم.

**: یعنی قرار شد که خادمی مسجد را تحویل بدهید؟ خانه تان در مسجد کوچک بود؟

پدر شهید: بله؛ قرار شد که دیگر آنجا نباشیم. اتفاقا خانه‌مان خوب بود. حیاط بزرگی هم داشتیم که برای بچه‌ها خیلی خوب بود. هر امکاناتی می خواستیم، بود. بچه ها در حیاط بازی می کردند،‌ دنبال هم می کردند. عکسی که دو تا بچه کنار هم هستند، برای همان حیاط مسجد فاطمه الزهرا(س) است. خیلی گلدان داشت و همه جای مسجد گل می گذاشتیم. عکس‌هایی که برای بچگی محمدهادی است در همان مسجد است.

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس
محمدهادی ذوالفقاری در کنار برادر و در مسجد فاطمیه

**: مسجد فاطمیه یا فاطمه زهرا؟

پدر شهید: اسم اصلی‌ش مسجد فاطمه الزهرا بود اما به مسجد فاطمیه معروف بود.

**: پس شما قبول کردید که از آنجا بیرون بیایید. پول پیش خانه را هم که آقای سید یحیی علوی رضوی داده بود…

پدر شهید: بله، یک مقدار هم خودمان جمع کرده بودیم. خانه ای گرفتیم که یک اتاق و یک هال کوچک و یک زیرزمین هم به عنوان آشپزخانه داشت. بالاخره زندگی کردیم و رسیدیم به وقتی که بچه ها بزرگ شده بودند. هادی را بردیم به مدرسه آیت الله سعیدی و ثبت نام کردیم.

**: شما هم که همچنان در دستکش‌بافی کار می‌کردید…

پدر شهید: بله،‌ من همچنان همانجا بودم. یادم نمی آید سال چند بود که خودم از آن کار بیرون آمدم و می رفتم برای نظافت خانه‌ها. در همان زمان خادمی مسجد هم روزها جمعه به خانه‌ها می‌رفتم و نظافت می کردم. بالاخره زندگی‌مان می گذشت.

هیئت کاظمیه هر هفته منزل یک نفر بود و هر هفته اسباب و اثاثیه هیئت را من با چرخ، جابه‌جا می کردم. هادی هم آن موقع کمکم می‌کرد. یک هیئت هم بود به نام قمر بنی هاشم(ع). اسباب این هیئت را هم من می بردم. در سال دو ماه برنامه داشتند که هر روز محرم و صفر برنامه داشت و من هر صبح، وسائل را به ۶۰ خانه می بردم. صبح‌ها زیارت عاشورا که خوانده می شد، ساعت ۲ و۳ بعد از ظهر می رفتم و وسائل را به خانه بعدی می بردم. از استکان و نعلبکی گرفته تا چراغ و کتری و… به همین خاطر در محله،‌ همه ما را می‌شناختند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

پدر شهید: جمعه‌ها خانه‌ مردم را نظافت می‌کردم! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

مشاوره ازدواج توسط جوانی که در ۱۶ سالگی ازدواج کرد! + عکس


محمد جهانگیری

من خودم در ۱۶ سالگی ازدواج کردم. الان که ۲۶ سالم است، دختر بزرگم ۸ ساله است و دختر کوچکم ۶ ساله است. بنابرین تجربه شخصی و مطالعات و تجربیاتی که داشتم خیلی کمک کرد.



منبع

مشاوره ازدواج توسط جوانی که در ۱۶ سالگی ازدواج کرد! + عکس بیشتر بخوانید »