علی سعد

روایت حاج قاسم از شهادت یک مدافع حرم/ علی خواهش کرد جیغ نزنم!

روایت حاج قاسم از شهادت یک مدافع حرم/ علی خواهش کرد جیغ نزنم!


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: چهار سال شب و روز به این فکر می‌کرد الان علی کجاست؟ سرش را کجا روی زمین‌ می‌گذارد و کیلومترها دورتر از ما شبش را صبح می‌کند. حالش چطور است؟ چهار سال در حسرت این مانده بود که یک بار دیگر او را «کلی» صدا کند و سر به سرش بگذارد. هزار بار تمرین کرده بود وقتی علی برگردد چطور این همه مدت نبودش را با عصبانیت سرش خالی کند؟ اما آخرش به این می‌رسید که نه، علی بیاید چیزی نمی‌گویم. فقط به جبران آخرین باری که در آغوشش نگرفتم به سمتش خواهم رفت و اندازه چهار سال فراق، او را تنگ در آغوش می‌گیرم.

اما سرنوشت برای کلثوم ناصر، همسر شهید مدافع حرم علی سعد که از سال ۹۴ منتظر آمدن شوهرش بود، فراق رقم زد و سال ۹۸ آب پاکی جدایی از همسر روی را دستش ریخت. 

بخش اول این گفت‌و‌گو را می‌توانید اینجا بخوانید. 

*هیچ وقت ساکش را نبستم

با اینکه راه و هدف علی را قبول داشتم، اما این قدرت در من وجود نداشت که خودم او را مهیای رفتن به ماموریت‌هایش کنم. یادم نمی‌آید یک بار هم ساک او را بسته باشم. اما بار آخر شاید قسمت بود، بدون اینکه حس کرده باشم بار آخر است. علی خیلی تخمه کدو دوست داشت. گفتم: می‌خواهی یک مقدارش را بگذارم ببری آنجا با دوستانت بخورید؟ گفت: نه.

بلند شدم چند دست لباس برایش آماده کردم، اما هیچ کدام را برنداشت جز یک دست لباس نظامی.


وسایلی که از علی برگشت

*هر چه گفتم بچه‌ها را نبوسید!

صبح زود ساعت ۶ و نیم صبح بیدار شد که آماده شود. سروصدا نمی‌کرد بچه‌ها از خواب بیدار نشوند. پرسیدم: داری می‌روی نمی‌خواهی بچه‌ها را ببوسی؟ گفت: نه. آن لحظه برداشتم این بود نمی‌خواهد محبت آنها وقت رفتن دست و پاگیرش شود. هر چند بعدا حس کردم خودش می‌دانست آخرین روزهای زندگی‌اش هست، اما باز نتوانست بچه‌ها را ببوسد.

*حسرت آخرین آغوش

موقع رفتن از من خواست او را تا محل کار برسانم. خیلی تعجب کردم چون همیشه یا خودش می‌رفت یا آژانس می‌گرفت. رفتن علی این بار خیلی فرق داشت، این هم یکی دیگر از نشانه‌های تفاوتش بود. 

نازنین‌زهرا، شیرخواره بود. او را عقب ماشین خواباندم و با علی راه افتادیم. وقتی خواست پیاده شود چند لحظه کوتاه نازنین را بغل کرد. نمی‌دانم در گوش بچه چه خواند، بعد بوسیدش و رفت. من هم گریه می‌کردم و راه افتادم، اما در آیینه دیدم او همینطور ایستاده و دستش را به نشانه خداحافظی تکان می‌دهد. دنده عقب رفتم و کنارش نگه داشتم. گفتم: علی اجازه می‌دهی برای آخرین بار بغلت کنم؟ گفت: «نه، اینجا جلوی محل کار دوربین داره، یکی می‌بینه زشته، من هم خجالت می‌کشم.» منظورم از آخرین بار، دیدار آن دفعه بود، وگرنه اصلا حس نمی‌کردم دیگر نمی‌بینمش.

*آخرین باری که صدایش را شنیدم

دی ماه شده بود و ۴۵ روز از رفتن علی می‌گذشت و دوره ماموریتش تمام می‌شد. سه شنبه ساعت ۱۱ صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. علی بود. شب قبلش از دلتنگی زیاد حسابی گریه کرده بودم و نزدیک صبح خوابیدم. علی با شنیدن صدای خواب‌آلودم پرسید: تا الان خواب بودی؟ گفتم: آره، دیشب تا صبح بیدار بودم. پرسید: چرا صدایت گرفته؟ چیزی نگفتم. گفت: صدایت نامفهوم است، اصلا متوجه صحبتت نمی‌شوم. برو یک لیوان آب جوش بخور. گفتم: باید آماده شوم بروم دنبال معصومه از مدرسه او را بیاورم. گفت: باشه برو دوباره حدود ساعت یک تماس می‌گیرم.

وقتی برگشتم، علی تماس گرفت. پروازهای سوریه یکشنبه، سه‌شنبه و پنجشنبه انجام می‌شد. علی باید سه شنبه برمی‌گشت، اما گفت پروازش افتاده روز یکشنبه. تماس ما صوتی بود، اما من حس می‌کردم دارم او را می‌بینم. بغضی در صدایش بود. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: نه. فقط چند بار سفارش کرد حواست به بچه‌ها باشد. مواظب باش معصومه گریه نکند، سراغ محمدمهدی و نازنین‌زهرا را هم گرفت. گفتم: نازنین‌زهرا خیلی گریه می‌کند. اصلا با چیزی آرام نمی‌شود. به هیچ کارم نمی‌رسم. گفت: گوشی را به نازنین بده، همان لحظه نازنین به شدت در حال گریه کردن بود و جیغ می‌زد. تا گوشی را گذاشتم روی گوش بچه. علی می‌گفت: نازنین جان! مادرت را دیگر اذیت نکن. او تنهاست، باید به هر سه شما برسد. همان لحظه بچه ساکت شد. دیگر جیغ‌هایی که همیشه می‌زد را نمی‌زد. بچه‌ای که هر شب تا صبح بیدار بود آن شب تا صبح خوابید شاید یکی دو بار فقط برای برای شیر خوردن بیدار شد آن هم بدون گریه کردن.

به علی گفتم: با بقیه بچه‌ها صحبت می‌کنی؟ گفت: باشه. همچنان حس می‌کردم در حال گریه کردن است. گوشی را به معصومه دادم و بعد هم محمد مهدی صحبت کرد. به آنها هم سفارش می‌کرد مادرتان تنهاست. او را اذیت نکنید. با ناراحتی گفتم: علی این چه حرف‌هایی است که به بچه‌ها می‌زنی؟ گفت: خب تو تنها هستی دیگه. گفتم: آره اما تو جوری حرف می‌زنی که دل آدم خالی می‌شود. گفت: نه هیچ اتفاقی نیفتاده. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. علی گفت: اگر گریه کنی دیگر هیچ وقت زنگ نمی‌زنم. خودم را کنترل کردم. بعد گفت: سیستم تلفن‌های اینجا به هم خورده، ممکنه تا ۱۰ روز دیگر نتوانم با تو صحبت کنم. با تعجب و ناراحتی گفتم: علی! تو که گفتی با پرواز یکشنبه می‌آیی! مگه تا یکشنبه ۱۰ روز طول می‌کشه؟! گفت: نه فقط محض احتیاط می‌گویم اگر اتفاقی افتاد و نتوانستم بیایم تا ۱۰ روز نمی‌توانم تماس بگیرم. به همکارانم زنگ نزن که سراغم را بگیری، خودم به تو زنگ می‌زنم، فقط منتظر تماس خودم باش. گفتم: باشه. تلفن را قطع کردم بدون اینکه بدانم این آخرین تماس و شنیدن صدای علی بود.

فردای همان روز، چهارشنبه غروب، دقیقا نمی‌دانم چه ساعتی، آنجا حمله می‌شود و علی در آن حمله شرکت می‌کند و دیگر هم از او خبری نمی‌شود.

*تصاویری که حاج قاسم بعد از گیر افتادن علی دید

بعدها حاج قاسم سلیمانی برایم تعریف کرد: علی مهره شناخته شده‌ای برای دشمن شده بود. اما وقتی او را محاصره کردند تصوری از چهره او نداشتند. علی مدتی فرمانده گروه حیدریون یعنی رزمندگان عراقی در سوریه بود. در بین نیروها جاسوسی بوده که علی را فروخته بود به تکفیری‌ها. وقتی از آنها اسیر می‌گرفتیم، اکثرشان دنبال یک مرد قد بلند مو فرفری می‌گشتند. آنها صورت علی را نمی‌شناختند، فقط فردی را به نام ابوجعفر می‌شناختند که نقطه‌زن بوده. او ۱۰۹ نقطه مهم تکفیری‌ها را هدف قرار داده بود و این کار را بسیار دقیق انجام می‌داد. برای همین می‌خواستند هر طور شده او را بگیرند. حتی شب قبلش در بیمارستان حلب به علت موج‌گرفتگی بستری بوده که تکفیری‌ها می‌خواستند از بیمارستان او را بربایند. به او گفتم: حالت خوب نیست. در این عملیات شرکت نکن، اما قبول نکرد و گفت خودم باید بروم جلو تا نیروهایم را پشت خط جاگیر کنم.  

حاج قاسم می‌گفت: ۲۳ دی در حمله به خان طومان یک دفعه دیدیم از علی خبری نیست. چون او را فروخته بودند هنوز به خط نرسیده غافلگیرش می‌کنند. ۱۰ کیلومتر آن طرف‌تر از خط، علی را با خود برده بودند. او دو گوشی موبایل داشت، یکی را به عنوان نشان انداخته بود و با دیگری به زبان عربی پیام داده بود: فورا با من تماس بگیرید. اما امکان تماس نبود. بیسیم‌اش هم یک بار روشن شد و وقتی خاموش شد، دیگر روشن نکرد.

در تصاویر پهپادها دیدیم، پای علی زخمی شده بود و پشت یک خاکریز کمین کرده بود. تکفیری‌ها پشت سرش تفنگ می‌گذارند. البته چون هوا خیلی تاریک بود، ما شک داریم که آیا او را با خود بردند و بعد از چهار روز شکنجه به شهادت رساندند یا خمپاره‌ای پشت سرش اصابت می‌کند و به شهادت می‌رسد.

من خودم با دیدن وضعیت پیکر علی در معراج، فکر می‌کنم موضوع خمپاره درست‌تر باشد، زیرا پشت سرش رفته بود.

*دوزاری‌ام افتاد که باید خبری شده باشد

پسر عموی شوهرم، بسیجی بود و داوطلبانه به سوریه می‌رفت. وقتی متوجه می‌شود علی به شهادت رسیده، سریع در گروه‌های پیام‌رسان خبر شهادت را می‌زند و می‌نویسد: سردار! شهادتت مبارک. خبر همه جا پخش می‌شود. من آن زمان گوشی هوشمند نداشتم و اصلاً نمی‌دانستم این شبکه‌های اجتماعی یعنی چه؟ علی خیلی فضای مجازی را دوست نداشت. شب دیدم عمویم آمد خانه ما سر بزند. فردا شبش هم آمد. شب سوم دیگر تعجب کردم و با خودم گفتم: در تمام مدتی که علی به سوریه رفته بود، آنها حتی یک بار هم به ما سر نزدند، حالا چرا دو سه شب پشت سر هم می‌آیند؟

فردا صبحش حدود ساعت ۱۱ هم یکی از دوستان علی از شهرستان شوش زنگ زد. گفت: خانم ناصر چطورید؟ بعد از احوالپرسی به او گفتم: چه عجب شما با خانه ما تماس گرفتید؟ گفت: می‌خواستم حال علی را بپرسم؟ کجاست؟ گفتم: علی رفته سر کار اما نگفتم کجا. پرسید: ایران است یا سوریه؟ تعجب کردم. گفتم: شما از کجا می‌دانی او رفته سوریه؟ متوجه شد من از چیزی خبر ندارم. گفت: بچه‌های شوش چند نفر اینجا بودند. آنها گفتند انگار علی رفته سوریه. گفتم: جز پدر و مادر من هیچ کس خبر ندارد علی به سوریه رفته. حتی خانواده خود علی هم بی‌خبرند. چطور بچه‌ها خبر دارند؟ شک کردم، زنگ زدم به عموم گفتم: عمو خبری شده که شما چند شب پشت سر هم به خانه ما می‌آیید؟ چیزی شده که من خبر ندارم؟ عمو کمی هول شد و پرسید: مگه تو چیزی شنیدی؟ آنجا بود که دوزاری‌ام افتاد و فهمیدم خبری شده که من اطلاع ندارم. تلفن را قطع کردم و هر کجا که می‌توانستم زنگ زدم. با محل کار علی تماس گرفتم، از هر کسی سراغ او را می‌گرفتم اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد و می‌گفت: تلفن‌های سوریه خراب شده و ما از علی خبری نداریم. فامیل پشت سر هم تماس می‌گرفتند. بعضی‌ها گفتند علی زخمی شده و در محاصره است، احتمالا اسیر شده اما هیچ‌کس صحبتی از شهادت او نکرد.

*حاج قاسم قول داد علی حتما برمی‌گردد

چهار سال با فکر اسارت علی زندگی کردم. هر بار که حاج قاسم را در مراسم‌ها می‌دیدم، می‌گفت: خیالت راحت باشد، علی خوب است، هیچ اتفاقی جدیدی هم نیفتاده، نگران نباش! این جمله‌های حاجی برای چند وقت به من انرژی می‌داد. البته حاج قاسم هیچ وقت به من نگفت او زنده است، اما به من قول می‌داد که علی حتماً برمی‌گردد.

*علی آمده بود بدون اینکه من خبر داشته باشم

 ایام عید سال ۹۸ بود. آقایی از دفتر حاج قاسم زنگ زد گفت: خانم سعد منزل تشریف دارید؟ حاج قاسم می‌خواهد بیاید خانه‌تان. گفتم: خیر است، اتفاقی افتاده؟ گفت: نه، هدف دیدن شماست، اما اگر آماده نیستید نمی‌آیند. گفتم: نه این چه حرفی است. فقط من خانه پدرم در شهرستان هستم، همین امروز راه می‌افتم به سمت تهران. صدای حاج قاسم را از پشت تلفن می‌شنیدم که گفت: نه، بگو تعطیلات عید را بگذران بعد بیا.

یک هفته گذشت، دوباره همان آقا تماس گرفت و پرسید: خانم سعد برنگشتید؟ گفتم: شما که به من گفتید دیدار افتاد به بعد از تعطیلات! با حالتی نگران ادامه دادم: اگر اتفاقی افتاده، من بیایم. اما گفت: نه.

پیکر علی آمده بود، اما هنوز به من چیزی نگفته بودند. خلاصه همان شب با خواهرم و بچه‌ها حرکت کردم به سمت تهران. تا رسیدم زنگ زدم دفتر حاج قاسم و اطلاع دادم که دیشب به تهران آمدم. آن آقا پرسید: با چه کسی آمدید؟ گفتم: با خواهرم و بچه‌هایم برگشتم. باز هم صدای حاج قاسم را از پشت تلفن می‌شنیدم که با ناراحتی گفت: این چه کاری بود کردید؟ چرا او را کشاندید تهران؟ ممکنه الان ظرفیتش را نداشته باشد. صدای حاج قاسم را خیلی واضح نمی‌شنیدم. برای همین شک نکردم. فقط پرسیدم: چیزی شده؟ آن آقا گفت: نه حاج قاسم می‌گوید می‌خواهید بروید مشهد زیارت؟ با ناراحتی گفتم: شما مرا از شهرستان کشاندید تهران، حالا می‌گوید نمی‌خواهی بروی مشهد؟ این دیگر چه کاری است؟ اگر حاج قاسم می‌خواهد به منزل ما بیاید، تشریف بیاورید. گفت: چون خوزستان سیل آمده حاج قاسم باید به آنجا برود. 

خلاصه برای ما بلیت فوری گرفتند و راهی مشهد شدیم. یکی از همکارهای علی را در حرم دیدم. روز میلاد بود. تا مرا دید پرسید: خانم سعد از امام رضا(ع) چه می‌خواهی؟ گفتم: به نظر شما در این ۴ سال ضجه زدن، من چه می‌خواستم؟ البته احساس می‌کنم امام رضا(ع) دیگر صدایم را نمی‌شنود. اما فقط می‌خواهم علی برگردد. گفت: فکر کن الان علی اینجاست. این را که گفت: گریه‌اش گرفت و رفت. نگو پیکر علی را برای طواف به حرم امام رضا(ع) آورده بودند اما باز هم بی‌خبر بودم. خواهرم گفت: او هم همکار علی بوده و دوستش دارد، تو کاری کردی که این مرد هم به گریه افتاد.

اینها همه در حالی بود که من هنوز نمی‌دانستم حتی همسرم شهید شده! ما را در هتلی دور از حرم اسکان دادند. چون آخر تعطیلات بود، همه رفته بودند و تنها بودیم. با ناراحتی به خواهرم گفتم این چه کاری بود که با ما کردند؟ حتی یک نفر نیست اینجا با او صحبت کنیم. خواهرم گفت: چون اخلاقت بد است و هر که را می‌بینی، سراغ علی را می‌گیری. آنها را خسته کردی. گفتم: این چه حرفی است که می‌زنی؟ مگر اولین بار است که من سراغ علی را می‌گیرم؟ گفت: نمی‌دانم شاید می‌خواستند تنبیه‌ات کنند که آنقدر به پر و پایشان نپیچی! خلاصه یک جوری خودمان را قانع کردیم که اتفاقی نیفتاده.

*حال خودم را نمی‌فهمیدم

وقتی مدت سفر مشهد تمام شد و خواستیم برگردیم، مجددا آن آقا از دفتر حاج قاسم تماس گرفت و گفت: خانم سعد می‌خواهید حالا که آمدید مشهد، یک روز هم بروید شمال؟ با بی‌حوصلگی گفتم: شمال می‌خواهم چه کار؟ مدارس شروع شده، تعطیلات هم تمام شده. برگردم که بچه‌ها بروند مدرسه. اما اصرار کرد که بروید زود برمی‌گردید. قبول کردم، رفتیم یک شب هم شمال ماندیم اما من دیگر در حال خودم نبودم. بعد از یک روز برگشتیم به سمت تهران.

*علی گفت: خواهش می‌کنم جیغ نزن!

صبح محمدمهدی و معصومه را راهی کردم به سمت مدرسه و خودم هم چون خیلی خسته بودم، خوابیدم. ساعت حدود ۱۱ صبح بود که یکی از همکارهای علی از ایثارگران سپاه زنگ زد و گفت: خانم سعد تشریف دارید؟ بچه‌ها می‌خواهند برای عید دیدنی به منزل شما بیایند. بی‌حوصله و خسته بودم برای همین ناراحت شدم و گفتم: آقای موذن نمی‌دانم این چه کاری است که شما می‌کنید. من دیشب از مسافرت رسیدم و اصلا انرژی ندارم. قبلا همیشه قرارهای‌تان را برای چهار بعدازظهر به بعد می‌گذاشتید. الان چرا صبح می‌خواهید بیایید؟ گفت: اگر ناراحتید یا مشکلی هست اصلا مزاحم نمی‌شویم. خیلی عادی برخورد کرد. گفتم: نه تشریف بیاورید. قدمتان روی چشم، اما بچه‌ها مدرسه هستند. گفت: با آنها کاری نداریم، می‌خواهیم با شما صحبت کنیم.

حدود ساعت ۱۱ بود که ۶ آقا با یک خانم و یک کودک به منزل ما آمدند. وقتی آنها را دیدم یک لحظه شوکه شدم، نگاه‌شان کردم. آقای موذن شروع کرد به صحبت و این که خانم سعد خیلی صبور است و از پس سه بچه به خوبی در این ۴ سال بر آمده و هر مشکلی بوده خودش حل و فصل کرده. در دلم گفتم: آقای موذن یک جوری تعریف می‌کند که انگار آنها مرا نمی‌شناسند و آمده‌اند خواستگاری! این چه مدل صحبت کردن است؟

استرس داشتم. سینی شربت را که آماده کرده بودم می‌لرزیدم بیاورم. آقای موذن متوجه شد حال من اصلاً طبیعی نیست. خودش سینی را گرفت و گفت: من پذیرایی می‌کنم. روحانی‌ای‌ هم همراه آنها بود و شروع کرد به صحبت، گفت: شما صبر زینبی دارید و برگزیده خدا هستید. آقای محمدی یکی دیگر از همکاران علی گفت: حاج آقا! خانم سعد دارد قبض روح می‌شود. اگر اجازه دهید این حرف‌ها را تمام کنید و بگذارید اصل مطلب را بگویم. من نگاه کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ گفت: نمی‌دانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه، پیکر علی برگشته. الان هم در معراج شهدای تهران است.

دیگر نمی‌فهمیدم دور و برم چه خبر است؟ گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی علی شهید شده. انگار همان لحظه علی را دیدم که جلویم زانو زد. دست‌هایش را به حالت التماس جلوی من گرفت و ‌گفت: کلی! فقط جیغ نزن! دوست ندارم جلوی همکار‌هایم گریه کنی. ازت خواهش می‌کنم. به خدا قسم من صورت علی را مقابل خودم می‌دیدم.

گفتم: آقای محمدی دیگر چیزی نگو! همان لحظه اهالی محل آمدند خانه ما. قبل از اینکه همکاران علی به خانه ما بیایند عکس او را چاپ کرده و در همه محل پخش کرده بودند.

*من باید علی را می‌دیدم

همکاران علی گفتند ما باید برویم معراج تا پیکر را آماده کنیم. علی باید فردا به دزفول منتقل شود. با ناراحتی گفتم: چرا نمی‌گذارید علی پیش من بماند؟ گفتند: خودش وصیت کرده و نوشته دوست دارد دزفول دفن شود. گفتم: آقای محمدی خواهش می‌کنم فراهم کنید من علی را در معراج ببینم.

*باید به بچه‌هایی که چهار سال منتظر بودند چه بگویم؟

آن سال معصومه خیلی بی‌تابی می‌کرد و حال روحی‌اش بد بود. نبود علی در این چهار سال حسابی بی‌قرارش کرده بود. برای همین به آقای محمدی گفتم: خواهش می‌کنم صبر کنید بچه‌ها از مدرسه برگردند، خودتان این خبر را به آنها بدهید. چون من اصلاً توانایی چنین کاری را ندارم. این که به آنها بگویم برای بابای‌تان چه اتفاقی افتاده. در تمام این چهار سال به آنها گفته بودم بابای شما زنده است و برمی‌گردد. اصلاً نگفته بودم ممکن است چه اتفاقی بیفتد. آقای محمدی گفت: باشه می‌مانیم تا بچه‌ها برگردند.

*خوابی که تعبیر نشد

جالب است چند وقت قبل از آمدن پیکر علی. در خواب او را دیدم. به من گفت: کلی خانه را آماده کن، امسال برمی‌گردم. من که دائم منتظر او بودم، به استناد همین خواب، آن سال همه خانه را کاغذ دیواری کردم، مبل جدید خریدم، فرش‌ها را شستم، گفتم بگذار وقتی علی برمی‌گردد ببیند خانه‌اش مرتب است. 

حالا از شنیدن خبر شهادتش شوک بدی به من وارد شد. بچه‌ها که از مدرسه آمدند و جمعیت را دیدند، تعجب کردند. معصومه آمد پرسید مامان چه شده؟ چرا چشم‌هایت قرمز است؟ دست راستم نشست. محمد مهدی هم رفت کنار آقای محمدی. 

آقای محمدی رو کرد به معصومه و گفت: دخترم مواظب مادرتان باشید. او دیگر تنهاست، بابای شما شهید شده. معصومه تا این را شنید با گریه خودش را در آغوشم انداخت. او ۱۲ سالش بود و شنیدن چنین خبری برایش سخت بود.

همکاران علی وقت رفتن گفتند خانم سعد آماده باشید یک ساعت دیگر ماشینی می‌آید دنبال‌تان تا بروید معراج. اهالی محل شروع کردند عزاداری و خانه را آماده کردند. من اصلاً در حال خودم نبودم، اینکه چه کسی می‌رود، چه کسی می‌آید؟

یک ساعت بعد ماشین آمد دنبال ما و راه افتادیم به سمت معراج. قرار بود علی را بعد از ۴ سال ببینم.

انتهای پیام/





منبع خبر

روایت حاج قاسم از شهادت یک مدافع حرم/ علی خواهش کرد جیغ نزنم! بیشتر بخوانید »

خواسته عجیب مدافع حرم قبل از آخرین اعزام/ حالم خوب است اما تو باور نکن!

خواسته عجیب مدافع حرم قبل از آخرین اعزام/ حالم خوب است اما تو باور نکن!


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: مدافع حرم، علی سعد، سال ۱۳۹۴ در خان طومان سوریه به شهادت رسید، اما بدنش در منطقه ماند و پیکرش چهار سال بعد در فروردین سال ۹۸ توسط گروه تفحص کشف شد. بسیاری از شهدا در سخنانشان قبلا از شهادت گفته‌اند دوست دارند پیکرشان باز نگردد تا گمنام بمانند، اما اینکه از پیکر علی سعد چند استخوان برگشت، حکایت دیگری دارد که کلثوم ناصر یا به قول علی «کلی»، اینگونه در ادامه این مطلب ماجرایش را روایت می‌کند: 


شهید مدافع حرم علی سعد

*قصد ازدواج نداشتم

۱۵ خرداد سال ۶۴ در شهرستان شوش دانیال، در یک خانواده چهار نفری با دو فرزند دختر به دنیا آمدم. پدرم سلطان، مردی مذهبی و بسیار ساده و مهربان است. مشغول تحصیل در رشته مدیریت، مقطع کارشناسی بودم که اولین خواستگارم، علی سعد همراه خانواده‌اش به خانه‌مان آمد.

عروس یکی از اقوام ما، برادرزاده پدرشوهرم بود. وقتی پدر علی از او می‌خواهد دختری برای ازدواج با پسرش معرفی کند، او مرا که یک بار هم بیشتر ندیده بود، معرفی می‌کند.

وقتی مادرم اطلاع داد قرار است برایم خواستگار بیاید، مخالفت کردم؛ چون درس خواندن برایم مهم‌تر بود، قصد ازدواج نداشتم. آنقدر تحصیل را دوست داشتم که وقتی سال قبلش سفر حج قسمتم شد به خاطر اینکه از درس عقب نمانم، نرفتم. پدرم که مخالفت مرا دید، گفت: این‌ها فامیل هستند، اجازه بده پسرشان را بیاورند. شاید اصلا به درد هم نخوردید. پدرم در رودربایستی مانده و خجالت کشیده بود «نه» بیاورد.

*راستش من عاشق علی شده بودم

وقتی خانواده سعد به خواستگاری آمدند و پدرها مشغول صحبت شدند، فهمیدند با هم قوم و خویش هستند، جد من و جد علی با هم برادر بودند؛ در حالی که ما طی این سال‌ها نه رفت و آمدی داشتیم نه حتی همدیگر را می‌شناختیم. پدرشوهرم وقتی متوجه این فامیلی شد، خیلی خوشحالی کرد و گفت: هر طور شده این دختر باید عروسم شود. 

برای همین هر شرطی داشتیم، که البته شرط خاص و سختی هم نبود، پذیرفتند. خانواده علی عرب بودند و در شهرکی نزدیک دزفول ساکن بودند. برای همین برخی رسومشان با ما فرق داشت. مثلا آنها رسم داشتند پول، به عنوان مهریه تعیین کنند و ۲۰۰ هزارتومان به عنوان مهر اعلام کردند. اما پدرم به نیت سوره‌های قرآن ۱۱۴ سکه معین کرد. پدرشوهرم پذیرفت. سپس قرار شد من و علی برویم داخل اتاقی صحبت کنیم. وقتی رفتیم داخل اتاق، علی چند کاغذ از جیبش درآورد و شروع کرد سوال‌هایش را پرسید. اولین سوالش این بود که شما نماز می‌خوانید؟ بعد در مورد کتاب‌هایی که می‌خوانم، پرسید. یکی دیگر از پرسش‌هایش در این باره بود که اگر مهمان ناگهانی همراهم به خانه بیاورم، شما چه واکنشی دارید؟ سفره‌داری را خیلی دوست داشت؛ اینکه مهمان زیاد به خانه بیاید. از نماز شب پرسید، گفتم تا این سن فقط ۴ بار توفیق خواندنش را داشته‌ام.

بعد در مورد شغلش صحبت کرد. اینکه پاسدار است و ممکن است اگر لیاقت پیدا کند، روزی شهید شود. از من در مورد شهادت پرسید، گفتم تا به حال به آن فکر نکرده‌ام. ما هیچ کسی در اقواممان پاسدار نبود و با سپاه آشنا نبودیم. پرسیدم پاسدار یعنی چه؟ گفت: یعنی کارمند سپاه هستم. تاکید کرد: ساده پوش است و رسیدن به ظاهر برایش در اولویت دهم قرار دارد. در مورد ظاهر من هم گفت: دوست دارم محجبه باشی و چادر عربی بپوشی. 

احترام بین دو خانواده و رعایت ادب نسبت به پدرمادرها هم از نکاتی بود که علی روی آن تاکید کرد.

آخر صحبتش هم گفت: پیشنهاد من ۱۴ سکه برای مهریه‌ است، به نیت چهارده معصوم. اعتقاد دارم این تعداد زندگی ما را بیمه خواهد کرد. من این پیشنهادش را هم قبول کردم. راستش را بخواهید در نگاه اول عاشق علی شده بودم. محبتش به دلم نفوذ کرده بود. سادگی و صداقتش در دوره و زمانه‌ای که هر کسی به دنبال دروغگویی برای بالا بردن جایگاه خودش هست، جالب بود. اینطور آدم‌ها کمیاب هستند. شخصیت و حتی ظاهرش مرا جذب کرد. 

از او پرسیدم من آدم مادی نیستم، اما می‌خواهم بدانم چقدر حقوق می‌گیرید؟ گفت: اتفاقا همین امروز اولین حقوق رسمی به حسابم واریز شد به مبلغ ۱۸۰ هزار تومان. البته در دانشگاه امام حسین(ع) هم مترجمی زبان عربی تدریس می‌کنم که بابتش مبلغ ناچیزی به عنوان  اضافه کار می‌گیرم. 

می‌دانستم کار علی، تهران است و قرار است بعد از ازدواج آنجا ساکن شویم. برای همین از او پرسیدم با این مقدار می‌شود در شهری مثل تهران زندگی کرد؟ گفت: بله. اگر قناعت کنیم و ساده زندگی کنیم، می‌شود. از او پرسیدم همسرتان در زندگی شما چه جایگاهی دارد؟ گفت: اگر چیزهایی که می‌خواهم انجام دهد، می‌شود تاج سرم. همینطور هم بود. در طول زندگی مشترکمان جز محبت و احترام از علی ندیدم.

بعد از صحبتم با علی موضوع مهریه را به پدرم گفتم و او هم پذیرفت. پدر علی گفت: پس ۶ سکه هم من اضافه می‌کنم بشود ۲۰ سکه. 


شهید مدافع حرم علی سعد در کنار همسر و فرزندش

*ماجرای خرید حلقه ازدواج

روزی که برای گرفتن جواب آزمایش رفتیم، پدرم، علی، برادر و پدرش هم بودند. پدرشوهرم به قدری خوشحال بود که گفت: همین الان برویم حلقه بخریم. می‌گفت: تا برویم دزفول و بیاییم دیر می‌شود. ما هنوز مَحرَم هم نبودیم.

به طلافروشی رفتیم. من از خجالتم اولین انگشتر را نشان علی دادم و او گفت زیباست، همان را برداشتم. هرچند به عنوان حلقه دوست داشتم انگشتر دیگری انتخاب کنم، ولی رویم نشد. علی هم گفت: من انگشتر طلا نمی‌خواهم، همانجا انگشتر نقره‌ای انتخاب کردم که رویش نام علی حک شده بود. تا امتحان کرد داخل دستش گیر کرد. فروشنده خندید و گفت: این نشانه خوش یُمنی است.

خانواده شوهرم رسم سفره عقد نداشتند و اصلا نمی‌دانستند آرایشگاه عروس یعنی چه؟ پدر علی خیلی مومن و مهربان بود. او بازنشسته شرکت هفت تپه بود. گفت: هر کاری صلاح می‌دانید و لازم است انجام دهید، من هزینه‌اش را پرداخت می‌کنم. سه روز مانده بود به محرم و او اصرار داشت پیش از شروع این ماه عقد کنیم. همین هم شد و بهمن سال ۸۴ با علی سعد عقد کردیم. 

 *برادر دیگر همسرم شهید دفاع مقدس بود

علی در خانواده پرجمعیتی بزرگ شده بود. پدرش دو همسر داشت. از همسر اول سه پسر و دو دختر داشت که یکی از پسرها به نام صالح در دوران دفاع مقدس حین مراحل آموزشی به شهادت رسیده بود و یک دخترش هم بعد از عروسی ما از دنیا رفت. از همسر دوم هم که مادر علی بود، چهار پسر و چهار دختر داشت.

*علی از حوزه علمیه به سپاه رفت

شهید سعد پیش از اینکه وارد سپاه شود در حوزه علمیه شهرستان شوش دانیال درس می‌خواند، اما خیلی دوست داشت جذب سپاه شود. تا اینکه یکی از پسرعموهایش، حاج ناصر که الان از سرداران سپاه است، در ایام عید نوروز برای دیدن خانواده و فامیل به دزفول می‌آید. علی با او صحبت می‌کند و می‌گوید: من خیلی دوست دارم وارد سپاه شوم. حاج ناصر می‌گوید: اتفاقاً خیلی هم بهت می‌آید، می‌توانی بیایی تهران؟ آنجا پذیرش هم داریم. او می‌رود تهران و آموزش‌ها و گزینش‌ها را با موفقیت می‌گذراند و می‌تواند وارد سپاه شود.

*عروسی ساده ما

پنج ماه بعد از مراسم عقد در ۲۷ تیر سال ۸۵ یک عروسی خیلی ساده در تالار گرفتیم. ۳۵۰ نفر مهمان داشتیم، با اینکه طبق رسم ما، معمولا ۱۰۰۰ نفر به بالا باید مهمان داشته باشیم، اما چون مراسم پای خود علی بود و واقعاً توان مالی نداشت ما هم به ۳۵۰ نفر اکتفا کردیم. سپس برای شروع زندگی مشترک آمدیم تهران و در محله بلوار فردوس صادقیه یک خانه ۷۰ متری از عمویم اجاره کردیم.


شهید مدافع حرم علی سعد

*عکس العمل علی هنگام عصبانیت

شاید اینکه بین هر زن و شوهری بحث و جدل پیش بیاید و عصبانیت باشد، طبیعی به نظر برسد، اما علی هیچ‌گاه نمی‌گذاشت ناراحتی‌اش آنقدر زیاد شود که بخواهد به شدت عصبانی شود. تا می‌دید این حالت در او به وجود آمده یا یک لیوان آب می‌خورد یا شربت آب لیمو می‌خورد، سپس دوش می‌گرفت. بعد از آن یا می‌خوابید یا نماز می‌خواند و به مسجد می‌رفت. همیشه و در همه حال عکس‌العملش همین بود. علی مشکلات را با صبوری حل می‌کرد.

*از جزئیات سفرهای همسرم بی‌خبر بودم

ما باهم زیاد سفر رفته بودیم. برخی از این سفرها مربوط به ماموریت‌های علی بود که من هم همراهی‌اش می‌کردم و برخی از ماموریت‌هایش خارج کشور بود. ماموریت‌هایی که می‌رفت به من می‌گفت دور و بر تهران هستم. خیلی از جزئیات آن برایم نمی‌گفت.


علی سعد در کنار همرزمانش در سوریه

*کلی! فرشته آوردی

حاصل ازدواج ما سه فرزند به نام‌های معصومه، محمدمهدی و نازنین زهراست. اوایل ازدواج، علی خیلی دوست داشت خدا یک پسر به ما بدهد که نام محمدمهدی را برایش انتخاب کند. برای همین همیشه در دلم می‌گفتم: خدایا آرزوی علی را برآورده کن. تا اینکه سال ۸۶ یعنی یک سال و چند ماه بعد از ازدواج باردار شدم. البته علی می‌گفت بهتر است دو سال حداقل از عروسی‌مان بگذرد بعد بچه‌دار شویم. اما از آنجایی که مشغله کاری همسرم فوق‌العاده زیاد بود، صبح زود می‌رفت و ۱۱ شب بر‌می‌گشت، در تهران غریب بودیم و آشنایی هم نبود و از طرفی به مادرم هم خیلی وابسته بودم، از تنهایی و دلتنگی گریه می‌کردم و حوصله‌ام خیلی سر می‌رفت. به علی گفتم: اجازه بده بچه‌دار شویم. اینطوری من هم سرم گرم فرزندمان می‌شود. علی قبول کرد و وقتی به او در نوروز سال ۸۶ خبر دادم پدر شده آنقدر خوشحال بود که هر کسی به خانه‌مان می‌آمد شیرینی می‌داد. یک روز هم گوسفندی قربانی کرد و به فامیل نهار داد.

لحظه تولد تازه فهمیدیم فرزندمان دختر است. تا پرستار بچه را برد علی در گوشش اذان بگوید به من زنگ زد و گفت: کلی (اسم من را مخفف کرده بود و کلی صدایم می‌زد) عجب بچه‌ای خدا به ما داده! مثل فرشته‌ها می‌ماند. معصومه واقعا زیباست. با درد زیاد خندیدم و گفتم: مگر اسمش معصومه است؟ گفت: این نام را برایش انتخاب کردم. دوست داری؟ گفتم: هر چه تو دوست داری، من هم دوست دارم. هیچگاه روی حرفش حرفی نمی‌زدم. از درد داشتم بی‌هوش می‌شدم اما به پرستار گفتم: می‌خواهم بروم پیش شوهر و دخترم. آن روز تولد حضرت معصومه(س) بود و همان سالی بود که به روز دختر نامگذاری شد.  

پسرمان هم روز تولد حضرت محمد(ص) متولد شد و نازنین زهرا هم در ایام فاطمیه به دنیا آمد. برای همین این نام را برایش انتخاب کردیم.

*همیشه منتظر تمام شدن زندگی‌مان بودم

خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم من با یک نگاه دلباخته علی شده بودم. همان روز خواستگاری چنان در دلم نفوذ کرده بود که یادم هست وقتی می‌خواستم سر سفره عقد، بله را بگویم این فکر به ذهنم آمد، مبادا روزی از هم جدا شویم. حتی گریه‌ام گرفت. علی با دیدن اشک‌هایم به شوخی گفت: چی شده؟ پشیمان شدی؟ گفتم: نه، یک قول به من می‌دهی؟ پرسید: چه قولی؟ گفتم: هیچ وقت از هم جدا نشویم. با این جمله تعجب کرد و گفت: دیوانه شده‌ای؟! گفتم: نه اما نمی‌دانم چرا به دلم افتاده روزی از هم جدا می‌شویم. گفت: خدا نکنه.

ترس جدا شدن از علی همیشه با من بود. هر وقت می‌گفت می‌خواهم بروم ماموریت، استرس می‌گرفتم مبادا اتفاقی برایش بیفتد! نکند برنگردد!

همه این ۱۰ سالی که زیر یک سقف بودیم، چنین فکرهایی می‌کردم. نکند هواپیما سقوط کند، درگیری شود یا تصادف کند. همه اینها در ذهنم بود و خواب‌های بد می‌دیدم. حتی با قطار هم سفر می‌رفت، می‌ترسیدم قطار چپ کند. همیشه منتظر بودم زندگی‌مان تمام شود، اما هرگز فکر نمی‌کردم شهید شود. می‌گفتم یا جدا می‌شویم یا مرگ ناگهانی پیش می‌آید. 

*گفتم: جنگ سوریه به ما ربطی ندارد!

جنگ سوریه تازه شروع شده بود. یک شب داشتیم سر سفره شام می‌خوردیم، یادم هست قرمه سبزی درست کرده بودم. تلویزیون روشن بود و از اخبار درگیرهای داخلی می‌گفت. همینطور که در حال کشیدن برنج بودم کفگیر از دستم افتاد و با دلهره پرسیدم: علی جنگ سوریه که به ما ربطی ندارد؟ گفت: نه، چرا این را می‌پرسی؟ گفتم: آخر یک طوری تلویزیون را نگاه می‌کنی، ترسیدم نکند بروی. گفت: البته اگر از ما کمک بخواهند، مجبوریم برویم. از کوره در رفتم، با داد و بیداد گفتم: به ما ربطی ندارد! یک وقت نکند بخواهی بروی. خندید و گفت: نه بابا من به همه گفته‌ام خانمم یک ذره کم دارد! به خاطر همین اسمم را برای اعزام نمی‌دهم.

*علی بخواهد برود سوریه، «کلی» نمی‌گه نه؟

اولین بار که تصمیم گرفته بود برود سوریه، همه کارهایش را کرده بود. محمدمهدی را باردار بودم. آمد خانه و گفت: علی را چقدر دوست داری؟ گفتم: چی شده؟ گفت: اگر علی دوست داشته باشد برود سوریه، کلی نمی‌گوید نه؟ نگاهش کردم. بعد با لحن شوخی ادامه داد: اگر برم زود می‌آیم و برایت سوغاتی خوب هم می‌آورم. تازه برای معصومه اسباب بازی می‌آورم و برای محمدمهدی هم لباس‌های پسرانه قشنگ می‌گیرم. گفتم: این چیزها که می‌گویی خودت هم می‌دانی حرف‌های بی خودی است و برایم اهمیت ندارد. داری مرا گول می‌زنی؟

گفت: اگر علی دوست دارد برود، تو اجازه می‌دهی؟ گفتم: اگر اجازه بدهم قول می‌دهی جاهای خطرناک نروی؟ گفتم: قول می‌دهم، مگر می‌شود بروم جایی خطر کنم و تو را تنها بگذارم؟ تازه مگر جانم را از سر راه آورده‌ام؟

*می‌گفت کار من ترجمه است

علی همیشه می‌گفت: من اصلاً بلد نیستم اسلحه دستم بگیرم، کارم ترجمه است. در هتلی می‌نشینم، برایم روزنامه می‌آورند و من آن را ترجمه می‌کنم که فرماندهان موضع دشمن را متوجه شوند و از جنگ غافل نشوند و بتوانیم بهتر بجنگیم.

*در عرض سه سال اندازه ۲۰ سال پیرتر شده بود

۱۴ بار به سوریه اعزام شد و هر بار می‌رفت و می‌آمد آن قدر حالش بد می‌شد که دیگر بیشتر موهایش سفید شده بود. حتی یک بار به او گفتم: علی یادم نمی‌آید در زندگی کاری کرده باشم که بخواهی خیلی حرص بخوری، پس چرا آنقدر موهایت سفید شده؟ در عرض دو ـ سه سال اندازه ۲۰ سال پیرتر شده بود.

او چیزهای دیده بود که خیلی اذیتش می‌کرد. بعدها دوستانش تعریف کردند: علی در میدان جنگ بارها و بارها دوستان نزدیکش را دیده بود که در آغوشش به شهادت می‌رسند، دستشان قطع می‌شود یا قطع نخاع می‌شوند. گاهی با هم تلفنی صحبت می‌کردیم. متوجه می‌شدم زنگ می‌زند حال صحبت ندارد، اما همین که صدایش را می‌شنیدم برایم کافی بود.

دوستانش می‌گفتند: علی در میدان جنگ چون رابطه خوبی با بقیه داشت و به افراد وابسته می‌شد، شهادتشان واقعا او را اذیت می‌کرد.

*مدافع حرمی که علی، جانش را نجات داد

یک بار برای زیارت ما را بردند سوریه. تعدادی از مدافعان حرم هم با خانواده‌هایشان بودند. در حرم خیلی دلم گرفته بود و به شدت گریه می‌کردم. آقایی از همان مدافعان حرم به نام سیدحسن انتظاری جلو آمد و پرسید: شما همسر کدام شهید هستید؟ گفتم: من همسر شهید نیستم! شوهرم علی سعد مفقودالاثر است.

با تعجب پرسید: علی سعد؟! گفتم: بله. گفت: او یک بار جان مرا نجات داد. بعد تعریف کرد: در حلب بودیم، دشمن خمپاره‌ای نزدیکی من شلیک کرد. نفهمیدم چه شد، به خودم آمدم متوجه شدم بی‌حس شده‌ام. خون از بدنم می‌رفت. علی آمد کنارم و متوجه شد قطع نخاع شده‌ام و نمی‌توانم حرکت کنم. از طرفی باید هر چه سریعتر به عقب بر می‌گشتیم تا اسیر مسلحین که چند متر آن طرف‌تر بودند، نشویم.

علی طنابی آورد و سعی کرد مرا بلند کند ببرد. گفتم: علی وضعیت خطرناکه تو برو. گفت: نه، نمی‌گذارم اینجا بمانی،  پیکرت را تکه تکه کنند. گفتم: علی جان پیکرم سنگین شده، سخت است. قبول نکرد و شاید تا مرا جمع و جور کرد و آورد عقب، ۱۰ کیلو وزن کم کرد.

*خواسته عجیب علی قبل از آخرین اعزام

آخرین بار علی آذر سال ۹۴ به سوریه اعزام شد. همیشه یک شب قبل از رفتنش مرا آماده می‌کرد و می‌گفت: می‌خواهم بروم. سعی می‌کرد خیلی عادی این موضوع را مطرح کند. اما چهاردهمین بار که داشت می‌رفت حالش از لحاظ روحی خیلی بد بود.

من داشتم نازنین‌زهرا را شیر می‌دادم و تلویزیون هم نگاه می‌کردم. علی یکی از اتاق‌های خانه را نمازخانه کرده بود و می‌گفت: اینجا نمازخانه خانه است. همیشه سجاده و رحل و قرآنش یک گوشه پهن بود. قبل از خواب یک جزء قرآن می‌خواند و هرشب بلااستثنا قبل از اذان صبح بیدار می‌شد و نماز شب می‌خواند.

آن شب بعد از عبادتش با چشم گریان آمد پیشم، زانو زد جلوی من و نگاهم می‌کرد. ترسیدم. پرسیدم: علی چیزی شده؟ گفت: نه. گفتم:  پس چرا اینطوری شدی؟ گفت: کلی! اگر بخواهم برایم دعا کنی، این کار را می‌کنی؟ پرسیدم: چه دعایی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت: من آدم خجالتی هستم. همیشه سعی کردم در زندگی پیرو راه معصومین باشم. اصلاً رویم نمی‌شود وقتی بمیرم کسی مرا غسل دهد.

با ناراحتی گفتم: این چه حرفی است، ساعت یک شب؟ گفت: بگذار حرفم را بزنم. می‌گویند زنی که فرزند شیر می‌دهد دعایش مستجاب است. دعا کن مثل امام حسین(ع) کفن و پیکری نداشته باشم که بخواهند مرا غسل دهند.

حرف‌هایش ته دلم را خالی کرد. ناگهان بچه از دستم با صورت روی زمین افتاد و بینی‌اش زخم شد. بدنم می‌لرزید، گفتم: علی از خدا نمی‌ترسی آنقدر مرا اذیت می‌کنی؟ هیچ وقت حلالت نمی‌کنم! هیچ وقت هم چنین دعایی در حقت نخواهم کرد. مردم دارند عادی زندگی می‌کنند اما زندگی من همش شده استرس و ترس از دوری تو و حالا هم دعا برای مرگ.

اگر روزی بروی من چه کنم؟ گفت: من وقتی با تو ازدواج کردم در وجودت دیدم از عهده مسئولیت بر می‌آیی و ‌توان اداره زندگی و بچه‌ها را داری. گفتم: علی اگر الان فکر می‌کنی من انرژی دارم و از پس کارها برمی‌آیم، به عشق توست که شب‌ها بیای به من بگویی خسته نباشی! اگر تو نباشی دیگر چه کسی به من انرژی بدهد؟ علی! جان مرا بگیر اما نخواه از من جدا شوی.

*سه روز تحویلش نگرفتم

آن شب که این حرف‌ها را زد، دو ـ سه روز سکوت کردم و ناراحت بودم. اصلا تحویلش نمی‌گرفتم تا اینکه آمد گفت: بیا با هم برویم بیرون. شب‌های جمعه معمولا با علی برای دعای کمیل می‌رفتیم حرم شاه‌عبدالعظیم. آن شب هم رفتیم. در راه پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟ گفتم: علی! فکر کن من با چه امیدی همسر تو شدم؟ همه این سختی‌ها را به جان خریدم، دو سال خارج از کشور زندگی کردیم تک و تنها، هیچ وقت غر نزدم چون همین که تو بودی برایم دنیایی بود. اما این که می‌گویی دعا کن بمیرم، مرا اذیت می‌کند. من هم می‌گویم دعا کن من بمیرم. آن وقت تکلیف این سه تا بچه چه می‌شود؟ گفت: کلی! بگذار یک چیزی به تو بگویم، نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم خیلی عمرم به دنیا نیست. حس می‌کنم آخرهای عمرم است. با گریه گفتم: علی! تو را به خدا این حرف‌ها را نزن! گفت: دلم می‌خواهد تو قوی باشی، دوست ندارم کسی به شما زور بگوید، حواست به بچه‌ها باشد. من در این زندگی کاری کردم که تو بتوانی از پس خودت بر بیای. 

*علی تمام زندگی من بود

گاهی از سر عشق و علاقه به او می‌‌گفتم اگر حتی روزی دیگر مرا دوست نداشتی، برو زن بگیر و با هر که می‌خواهی زندگی کن، اما خانه‌ات روبروی خانه من باشد تا هر روز صبح بیایم تو را ببینم. بعد می‌خندیدم و می‌گفتم: با آن زن هم کاری ندارم، اما بالاخره روزی تکه تکه‌اش می‌کنم که دل تو را برده!

علی می‌زد زیر خنده و می‌گفت: مثل سرخ پوست‌ها او را اذیت می‌کنی؟ یادم نبود خون‌آشام هستی. می‌گفتم: علی تو تمام زندگی من هستی. با خنده می‌گفت: من هم همسر جدیدم را نشانت نمی‌دهم، فقط دورادور می‌آیم تو را می‌بینم. بعد شروع می‌کرد بیشتر سر به سر گذاشتن و خنداندن من تا مبادا ناراحت شده باشم. علی خودش هم خیلی دل نازک بود.

*معامله‌ای که فسخ شد

خانه‌مان سمت چیتگر بود و در یک شهرک زندگی می‌کردیم. تصمیم گرفتیم خانه‌مان را عوض کنیم. علی چون مربی قرآن شهرک بود، همه او را می‌شناختند و چون تلفظ فامیلی‌اش سخت بود، به نام آقای سعدی معروف بود. خانمی که قرار بود خانه را از او بخریم، علی را شناخت. قرار شد خانه‌هایمان را با هم عوض کنیم و ما مبلغی هم به او پرداخت کنیم. 

وقتی قرار شد برای صحبت‌های نهایی به بنگاه برویم، شب قبلش برای علی ماموریتی پیش آمد و باید به سوریه می‌رفت. فرزند خانمی که قرار بود خانه‌اش را بخریم، آقای سیدی بود که تماس می‌گیرد تا قرار بنگاه را قطعی کند، اما علی می‌گوید: آقا سید من برایم کاری پیش آمده، نمی‌توانم بیایم برای قولنامه. سید می‌گوید: من چند روزی صبر می‌کنم اگر نیامدی با خانمت صحبت می‌کنم. علی می‌گوید: آقا سید یک چیزی می‌گویم بین خودمان باشد، من عمرم به دنیا نیست و این را بارها به خانمم گفته‌ام، اما او تحمل شنیدن ندارد. بعد از من هم نمی‌تواند بقیه پول را جور کند، چیزی هم نداریم که بخواهد بفروشد. حتی از پدر خودش هم حاضر نیست هزار تومان پول بگیرد. بنابراین امکان انجام این معامله نیست. آقا سید به او می‌گوید: شما آنقدر برای ما محترم هستی که اصلا بحث این صحبت‌ها نیست، تو مربی قرآن محل هستی. اصلاً حرف پول را نزن. ما حاضریم همینطور خانه را جابجا کنیم. علی می‌گوید: نه من دوست ندارم فرزندانم مدیون کسی شوند یا خانمم سرش پایین باشد. خواهش می‌کنم همسرم را در معذوریت قرار ندهید. ما خانه‌ای داریم که فعلا کافی است. بچه‌ها هم بزرگ شوند خدایشان بزرگ است.

*ماجرایی که چند ماه بعد از شهادت همسرم فهمیدم

من از چنین تماسی تا ماه‌ها بعد از شهادت علی بی‌خبر بودم. بعد از خبر مفقودالاثری همسرم تا دو سال به منزل پدرم رفتم و تابستان‌ها برمی‌گشتم خانه خودمان. 

یک روز محمدمهدی را بردم سلمانی شهرک. همانطور که منتظر بودیم نوبت پسرم شود همزمان تلویزیون هم روشن بود و داشت برنامه‌ای در مورد مدافعان حرم پخش می‌کرد. آقای آرایشگر همینطور که سر مشتری را اصلاح می‌کرد، نگاهی به تلویزیون کرد و آهی کشید، سپس گفت: خدایا! چه دسته گل‌هایی دارند می‌روند و پرپر می‌شوند. آقای زیر دستش گفت: بله اما اگر آنها نروند دشمن به داخل کشورمان حمله می‌کند. آقای آرایشگر شروع کرد از جوانی در محل صحبت کرد که مربی قرآن محل بوده و الان شهید مدافع حرم است. من جا خوردم و متوجه شدم دارد در مورد علی صحبت می‌کند. بدون اینکه خودم را معرفی کنم گوش کردم ببینم چه می‌گوید.

او که از قضا همان آقا سید بود و تا آن زمان ما همدیگر را نمی‌شناختیم، تعریف کرد: این بنده خدا انگار فرشته بود، قبل از رفتنش قرار بود منزل مادرم را بخرد، اما وقتی داشت می‌رفت، گفت: من مدافع حرم هستم و عمرم به دنیا نیست. او داشت ادامه حرفش را می‌زد و ماجرای تماس را تعریف می‌کرد که من حس کردم حالم بد است و بی‌هوش شدم. فقط متوجه شدم محمدمهدی دارد جیغ می‌زند و گریه می‌کند. به خودم آمدم دیدم لیوان آبی می‌پاشند روی صورتم.

کمی که حالم جا آمد، گفتم: من همسر آقای سعدی هستم که شما داری در موردش صحبت می‌کنی. آقا سید با تعجب نگاهم کرد.

به او گفتم: چرا همان موقع نیامدید به من بگویید؟ گفت: اتفاقا من هم از شنیدن این صحبت‌های آقای سعدی هنگ کرده بودم و گفتم: این چه حرف‌هایی است شما می‌زنید؟ اما مرا قسم داد که اجازه نده این حرف‌ها به گوش خانمم برسد. او بچه شیر می‌دهد. قول بده حرف‌هایی که به تو زدم به او نگویی! چون من یک بار به او گفتم تا چند روز حالش بد بود و به سختی توانستم حالش را خوب کنم. 

بعد از این صحبت آمدم لحظاتی در پارک شهرک نشستم و گریه کردم. نزدیک اذان مغرب رفتم مسجد و از امام جماعت خواستم آن شب در دعاهای مسجدی‌ها یادی هم از علی کند.

انتهای پیام/





منبع خبر

خواسته عجیب مدافع حرم قبل از آخرین اعزام/ حالم خوب است اما تو باور نکن! بیشتر بخوانید »