رئیس جریان حکمت ملی عراق با اشاره به جنگ نابرابر میان رژیم صهیونیستی و مقاومت، گفت: ما پشتیبان ملت فلسطین هستیم. چون این کارزار خاص آنان نیست، کارزاری بر سر کرامت و عزت است.
به گزارش مجاهدت از مشرق، عمار حکیم رئیس جریان حکمت ملی عراق اعلام کرد: در غزه در کرانه باختری در قدس این کودکان و زنان به این نحو کشته می شوند. طرف مقابل جنگنده های اف ۳۵ دارد. سلاح و امکاناتی دارد که قابل شمارش نیست.
وی افزود: ما پشتیبان ملت فلسطین هستیم چون این کارزار خاص آنان نیست، کارزاری بر سر کرامت و عزت است، کارزاری بر سر سربلندی مسلمانان است و آنان توانایی دارند که در برابر این رژیم غاصب بایستند و فتحالمبین از آن مؤمنان خواهد بود.
منبع: مهر
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس _ هادی ابراهیمیکیاپی، زندگی و خصوصیات شخصیتی عمار یاسر تعاریف متعددی در سندهای تاریخی وجود دارد که هر کدام مستحق توجهات و پردازشهای ویژه است، اما در این برهه تاریخی، دو گزینه بسیار مهم از ویژگیهای عمار مدنظر قرار گرفته که با بهره وری بسیار بالا قابلیت الگوسازی یافته و جامعه امروز ما بخصوص افراد حقیقی و حقوقی مستقر در اردوگاه ارزشها و انقلاب اسلامی از جمله رسانه ملی، محتاج و مشتاق الگوبرداری از این دو خصوصیت هستند.
یکی از این دو خصوصیت، صلابت و بصیرت و مداومت حضور مطلق عمار در جبهه حق زیر پرچم ولایت و همسنگری با امیرالمؤمنین علی(ع) و دیگری قدرت روشنگری و شجاعت دفاع از ولایت تا واپسین دمان حیات است.
در شرایط امروز به برخی از چهره ها به واسطه ایستادگی و مقاومت جهادی و نیز اراده، شجاعت و قدرت روشنگری در دفاع از مواضع ولایت و نقش آفرینی بارز و برجسته در خنثی سازی سلسله تهاجمات اندیشه محور جبهه های نفاق و الحاد به ارزشها و ارکان و اعتقادات دینی و سیاسی ولایت مطلقه فقیه و حوزه های فکری منتسب به این جایگاه در عرصه جنگ نرم، تا مرز گذر از جان و پذیرش انواع و اقسام بدنامی ها و انگ ها، همانند مرحومین آیات عظام مهدوی کنی و مصباح یزدی و نیز چهره هایی مانند سیدالشهدای اهل قلم آقاسیدمرتضی آوینی و سردار دلها سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی عزیز و … لقب عمار ولایت اطلاق شد که البته هنوز هم عده ای در حال ایفای همین نقش غربت ساز بوده و هستند.
نگاهی به عملکرد مشحون از نور و وقار و افتخار این عزیزان به اندازه غرورانگیز و شعف آمیز است که احساس کنیم همیشه جامعه ما عمار دارد و ندای این عمار، بی لبیک نمی ماند.
عمارگرایی نهضتی است که با مهارت ها و توانمندی های فکری و میدانی، از جبهه و خاکریز ولایت غربت زدایی کرده و علیرغم همه فشارهای تحمیلی، سربلندی ابدی را برای عمارهای زمان به ارمغان می آورد.
اما نکته ای که ذهنم را به شدت به خود مشغول کرده این است که ما باید پدیده های حقیقی عمارپیشگی را با الگوپذیری از تشکیلات و سازمانهای حقوقی عمارساز مانند جشنواره فیلم فجر و برخی ازبرنامه های ارزشمنددر شبکه های تلویزیونی سرایت داده تا گامهای بلندی به سمت جریان سازی و جاری کردن فرهنگ روشنگرانه و مقاومت محور عمار در مجموعه بزرگ رسانه ملی که دردوران مدیریت جدید اغاز شده داشته باشیم.
رئوس گامهایی که مدیریت جدیدرسانه ملی برای عمارشدن رسانه ملی واشاعه این فرهنگ دربستر جامعه ایجاد کرده میتوان درموارد زیر خلاصه کرد:
۱-شناخت دقیق موضوعات، حجم و جنس تهاجمات فکری دشمن در عرصه جنگ نرم ۲-کشف ابزار، عوامل، مصادیق، مواضع و مهارتهای عملیاتی تهاجم فرهنگی ۳-شناسایی تعداد و مظاهر تجربه شده عملیاتهای روانی و جنگهای روانی دشمن که از گذشته های دور و نزدیک تا کنون جهت ریزش فکری و نفراتی در جبهه خودی بکار گرفته شده است. ۴-آموزش فکری لازم به هسته رسانه ای برنامه ساز برای تعمیق بیشتر جهت کشف تهاجمات متنوع کلامی و یا نمادگرایانه ۵-تولید برنامه ها و یا پیش تولیدهای قابل تزریق در برنامه های پرمخاطب جهت اجرای واکسیناسیون و تلقیح نگرشها و یا بیمه سازی افکار عمومی در تقابل با انتشار گسترده ویروسهای مسری در شبکه های ماهواره ای، اجتماعی و فضای مجازی ۶-بکارگیری مستمر و گسترده پتانسیل های فکری و فنی مراکز فرهنگی و هنری و پرورشی بیرون از مجموعه رسانه ملی اعم از دستگاههای فرهنگی و آموزشی دولتی و یا خصوصی بویژه جبهه فرهنگی انقلاب در متن کار و پرهیز از حاشیه نشین کردن آنها در رسانه ملی وجایگزین شدن مدیریت خط سبزی. ۷-راه اندازی مناظره های متنوع و قوی در شبکه های پرمخاطب بین افراد هم وزن و هم شأن در موضوعات مختلف فکری اعم از شبهات سیاسی، اعتقادی، اجتماعی و اقتصادی با مدیریت هوشمند مجریان باسواد و عدم بکارگیری مجریان خنثی ۸-ایجاد اتاق فکرهای قوی و مستمر برای تولید محصولات فاخر پس ازکالبد شکافی موضوعات و طرحها ۹-فراخوان گزارشگران، مجریان، نویسندگان و برنامه سازان مجرب و توانمند که بعضا بدلیل اعمال مدیریت خط قرمزی از رسانه ملی جدا مانده اند. ۱۰-انتقال محصولات تولیدی فاخر و عماراندیش رسانه ملی با شیب ملایم به فضای مجازی و شبکه های اجتماعی یادمان باشد که هالیوود بستر جهانی شدن اندیشه های لیبرالیسم فرهنگی است و خروجی بارز محافل مربوط به استراتژیست های فکری و فرهنگی، فیلمهای تأثیرگذار ساخته شده در هالیوود است که حتی مخاطبان خاکستری و بی طرف را نیز پای کار آورده و به تسخیر افکار و همراهسازی فرهنگی ملل و اقوام مختلف جهان با مواضع فکری غرب می پردازد تلاش رسانه ملی تاکنون براین بوده که حفره های موجود در نظام فیلمسازی و سریال سازی را پر کرده و مانع از فتح اندیشه ها توسط بیگانگان و معاندان وعوامل نفوذی گردد.
باید پذیرفت که رسانه ملی دردوره تحول نمی تواند مننتظر بماند تاسایر دستگاهها ی هنری، فرهنگی واموزشی جامعه ازلاک دفاعی ویا انفعالی واستیصالی خودبیرون امده وبخواهند کاری کنند.
امروز اکثر محافل یادشده اعم ازدستگاههای فرهنگی، آموزشی وغیره….به اندازه کافی درگیر واقعیتهای تلخ درون سازمانی خود اعم از موضعگیری ها و شبهه آفرینی ها و مسئله سازی ها و ذهنیت دهی های اساتید و دانشجویان و معلمان و برخی از دانش آموزان و هنرمندان و ورزشکاران و … بوده و واقعا” در تدبیر امور خود با مشکل مواجه اند و گاهی نمی دانند با حجم تأثیرپذیری های غافلانه فرهیخته نماهای خود که بعضا” مدعیان علمی و سیاسی و … می باشند، چه سیاستی پیشه کنند، اما رسانه ملی همانند نهادهای بصیر، نه تنها اسیر وادادگی های فوق الاشاره نشده، بلکه مصمم تر از همیشه در تکاپوی تأثیرگذاری هر چه بیشتر در تقویت جبهه حق و توسعه روشنگری هاست.
در فراز پایانی ذکر نکات مهمی را ضروری می دانم: الف: رسانه ملی دردوران تحول نماد سیاستهای کلی نظام است و با رد هرگونه تندروی و کندروی، تأکید شده که ما نمی توانیم در درون نظام، شاهد مانور ضدفرهنگی دگراندیشانی باشیم که با زیرگرفتن مواضع و مصالح مصوب در سطوح بالادست مدیریتی نظام، از اصول عدول کرده و مبلغ و مروج آموزه های تهاجم فرهنگی غرب اند.
ب: بالای ۲۹۰شبکه بیگانه در حال مخاطب جویی از بین ملت شریف اند فلذا عمار شدن رسانه ملی، یکی از کارآمدترین سیاستهای راهبردی رسانه ملی برای بصیرت افزایی و روشنگری در افکار عمومی و کاهش گرایش به شبکه هایی است که ماهیت کلی آنها برای مردم روشن شده قطعا قصور رسانه ملی در فرایند تنویر و بیدارگری اذهان عمومی میتواندمصداق عینی بی عملی و رسالت گریزی باشد که سند تحول بخش مهمی ازخسارتهای گذشته راجبران کرده است.
ج: رسانه ملی برای عمار شدن و استمرار بخشیدن و بلکه افزودن به مخاطبان، درحال ذائقه سازی است هرچنداین کار در عصر پسااغتشاش، کاملا” دشوار بنظر می رسد و نیازمند تلاشی هنرمندانه و جهادگرانه است و از این رو با محوریت رسانه ملی، شاهد هم اندیشی سایر ارگانهای ذیربط هستیم تا سازهای ناساز، سازگاری افکار عمومی با نگرشهای عماری را خدشه دار نکنند.
د: از جمله الزامات عمارپیشگی رسانه ملی، هماهنگی فراشبکه ای در سازمان است، طوری که ضمن حفظ تنوع گرایشهای فنی برنامه سازی، شاهد تفاوت نگاه و اندیشه های مجریان، گزارشگران و تهیه کنندگان در فرایند پردازش مسائل مهم جامعه نباشیم.
در پایان تأکید می کنم که قطع یقین، عمارمنشی رسانه ملی، یکی از مهمترین خروجی های سند تحول است و این فراخوان، نه تنها منافات و یا جلوافتادن و با دور زدن سند تحول را تداعی نمی کند، بلکه پازل نهایی قطعات کوچکتر در سند تحول رسانه ملی است.
انتهای پیام/ 121
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
نکته عبرتانگیز آنکه به گواهی بیچون و چرا و خالی از ابهام تاریخ،ناکثین و مارقین،نه فقط در دوران پرماجرای حضرت امیر(ع) بلکه در تمامی دورانها،به خدمت قاسطین درآمده و ساز آنها را کوک کرده اند.
به گزارش مجاهدت از مشرق، حسین شریعتمداری طی یادداشتی در روزنامه کیهان نوشت:
۱- میگفتند علی(ع) سختگیر است و راست میگفتند! علی سختگیربود. اما این، فقط نیمی از واقعیت بود و این سکه روی دیگری هم داشت که ناگفته میگذاشتند. علی به چه کسانی سخت میگرفت؟! آن کودک یتیم را که بر پشت خود مینشاند و به دست و زانو راه میرفت تا غم بیپدری از دل او بزداید.
وقتی میشنید که حرامیان، خلخال از پای آن دخترک غیرمسلمان ربودهاند، چهره به آتش سوزان تنور نزدیک میکرد و میفرمود؛ اگر کسی از این غصه بمیرد بر او ملامتی نیست. شب هنگام کیسه نان و خرما به دوش میکشید و پنهان از چشم این و آن در کوچههای تاریک میخزید تا هیچ تهیدستی سر گرسنه بر بالین نگذارد. برای آنکه شناخته نشود و عرق شرم بر پیشانی مستمندان ننشیند، چهره مبارک به دستار میپوشاند…
باد، هم به اشاره علی آهسته قدم برمیداشت تا مبادا خواب کودکی آشفته شود و…
جرج جرداق نویسنده مسیحی کتاب «صوت العداله الانسانیه»، مینویسد؛ این همه که از فضایل و مردمدوستی علی(ع) آمده است- و همین اندازه نیز بیرون از اندازه و شمار است- فقط اندکی از بسیارها و قطرهای از اقیانوس بیکران علی است. جرداق در توضیح این نظر خود به واقعیت تلخی اشاره کرده و میگوید؛ بسیاری از فضیلتهای علی(ع) را دشمنانش به کینه و دوستانش به تقیه، ناگفته گذاشته و گذشتهاند.
۲- در نخستین روزهای بعد از خلافت ظاهری، تعدادی از خواص آلوده به چرب و شیرین دنیا، شب هنگام به دیدارش رفتند و زبان به ملامت گشودند که چرا بیتالمال را به تساوی تقسیم میکند؟! و به اشراف و خواص، سهم بیشتری نمیدهد؟! و حضرت خروشیده و گفته بود؛ آیا از من میخواهید با ستم کردن در حق مردمی که بر آنها حکومت دارم، در پی پیروزی باشم؟ به خدا سوگند هرگز دست به این ظلم نمیآلایم. اگر این اموال متعلق به خود من هم بود، همه را یکسان در میان مردم تقسیم میکردم، چه رسد به آنکه، این اموال، مال خدا و بیتالمال است و…
علی سختگیر بود، اما نه با مردم، بلکه از یکسو با کارگزاران حکومت که وظیفه آنان را خدمت به خلق خدا میدانست و میفرمود؛ آنها، یا برادران شما هستند در دین و یا در خلقت با شما برابرند.
و از دیگر سو به خواصآلوده، صاحبان ثروتهای نامشروع، زورگویان و همه کسانی که از این قماش بودند، سخت میگرفت.
همین طیف از آلودگان و زیادهخواهان بودند که از سختگیری مولای مظلوم ما به هراس افتاده بودند و اضطراب خود از عدالت علی را به حساب نگرانی مردم! مینوشتند. دقیقاً مثل همین روزها…
۳- اینجا آوردگاه صفین است. روز نهم صفر سال ۳۷ هجری. دیشب نبرد سختی درگرفته است و دقایقی بعد از غروب آفتاب، اگرچه «عمار» ۹۳ساله و یار باوفای پیامبر و علی به شهادت رسیده ولی سپاهیان معاویه با تحمل شکستی سنگین رو به هزیمت نهادهاند و تمام دیشب را، از بیم حمله امروز در اضطراب به سر بردهاند تا آنجا که نالههای برخاسته از وحشت آنان به زوزه سگان شبیه بود و از این روی، آن شب را «لیلهًْ الهریر» -شب زوزهسگها- نامیدهاند.
امروز اما، نبرد از ساعتی پیش آغاز شده بود و مالکاشتر، سپهسالار سپاه علی(ع) دل قشون شام را شکافته و به خیمه سیاه معاویه -شبیه کاخ سفید امروز- نزدیک شده بود. اما سپاهیان معاویه به حیله عمروعاص قرآنها را بر نیزه کرده و علی(ع) در پی این ترفند که در میان شماری از کمشعوران تردید افکنده بود، مالک را فرا خوانده بود… «مالک رهاکن آن سوی میدان و بازگرد… کاین سو، پُر از معاویههای مکرّر است!»!…
مالک به دلشوره افتاده است… بیمناک آینده اسلام است … و حق دارد!
۴- چند سال قبل در یکی از یادداشتهای کیهان آورده بودیم که «در مقابل امیر مومنان(ع) سه جریان به تخاصم و دشمنی صف کشیده بودند. ناکثین -اصحاب جمل نظیر طلحه و زبیر- که برخی از آنان علی را میخواستند، اما «بیعدالت»! و مارقین -خوارج- که عدالت را بیعلی(ع) جستوجو میکردند و قاسطین -معاویه و دار و دستهاش- که نه علی را میخواستند و نه عدالت را. این هر سه جریان اگرچه تابلوی اسلام برافراشته بودند اما، با مولای ما علی(ع) تنها به این علت که اسلام ناب محمدی(ص) را نمایندگی میکرد و بر «عدالت علوی» که ترجمان بیکموکاست «عدالت نبوی» بود، اصرار میورزید، به مخالفت و کینهتوزی برخاسته بودند.
نکته عبرتانگیز و درسآموز آنکه به گواهی بیچون و چرا و خالی از ابهام تاریخ، ناکثین و مارقین، نه فقط در دوران پرماجرای حضرت امیر(ع) بلکه در تمامی دورانها، به خدمت قاسطین درآمده و ساز آنها را کوک کردهاند.
طلحه و زبیر از ناکثین در فتنه جمل به نمایندگی از معاویه در مقابل علی(ع) صف کشیدند، شمر که در کربلا، بیشترین رذالت را در حق فرزند پیامبر خدا(ص) روا داشت، از خوارج و جانباز! جنگ صفین بود و ابنملجم مرادی نیز.
اصلاً چرا راه دور برویم؟ مگر در جریان فتنه ۸۸، سران فتنه و شمار دیگری از عوامل اصلی آن ماجرا، مجموعهای ناهمگن از ناکثین و مارقین نبودند که در آغاز مانند اسلاف خود، به «راستی» یا به «تظاهر» داعیه خط امام(ره) و اسلام ناب داشتند ولی نهایتا در اردوگاه تابلودار قاسطین زمان یعنی مثلث شوم آمریکا و اسرائیل و انگلیس به خدمت گرفته شدند؟! این جماعت، در حالی که ابتدا مدعی خط امام(ره) بودند در جریان فتنه، آشکارا به حضرت امام اهانت کردند، ساحت مقدس امام حسین(ع) را پاس نداشتند، به نمایندگی از آمریکا و اسرائیل به روی اسلام ناب خنجر کشیدند و با جرثومههای فساد و تباهی نظیر منافقین و بهاییها و مارکسیستها و سلطنتطلبها و عبدالمالک ریگیها و غربگراها و… در یک صف ایستادند؟! و…».
۵- مالک غمزده است، علی را در اوج اقتدار، مظلوم میبیند. قطره اشکی که از چشمانش بهگونه دویده پاک میکند. آرام به سوی عمار میرود.
«کاش میتوانستیم علی(ع) را به عصری ببریم که مردم قدرش را بدانند و راه و رسمش را بر صدر بنشانند». عمار به مالک دلداری میدهد؛ «آن روزها که آرزو میکنی در راه است. از رسول خدا(ص) وصف مردمی را شنیدهام که در صلب پدران و رحِم مادران خویشند و چون آن عصر که تو آرزو کردهای فرا رسد، لبیکگویان از راه میرسند، مردمانی که از «من» و «ما» گذشتهاند، نه در سر سودای سود دارند و نه در دل، غم بود و نبود، دل در گرو اسلام ناب محمدی(ص) دارند. علی(ع) را امام و مولا و مقتدای خود میدانند. آنان سقف تاریک نظام سلطه را میشکافند و طرحی نو در میاندازند. در آن هنگام که پیشروی است و رسول خدا(ص) وعده داده است، حرامیان که پایان عمر این دنیایی علی را پایان اسلام میدانستند، وحشتزده به مقابله با یاران آخرالزمانی علی برمیخیزند و به مصداق «الکفر ملهًْ واحده» همه یاران خود را فرا میخوانند و از هر سو به آنها میتازند. بار دیگر جمل و صفین و نهروان به تکرار مینشیند اما، این بار نه مانند جمل، ناکثین را توان ایستادن است و نه مانند صفین از نیزه فریب زخم بر میدارند و نه با فتنه نهروانیان از راه باز میمانند. شیطان سراسیمه نعره میزند و بر سر لشکریان انس و جن خود فریاد میکشد که: «چه نشستهاید؟! اسلام بار دیگر و بعد از هزار و چهارصد سال حصار تاریخ را شکافته و به میدان آمده است».
۵- « عصر خمینی» اینگونه آغاز شده بود. همان عصر که مالک آرزو کرده و عمار مژده داده بود و حضرت روحالله در وصف مردم آن عصر فرموده بود؛ «من با جرأت مدعی هستم که ملت ایران و توده میلیونی آن در عصر حاضر بهتر از ملت حجاز در عهد رسولالله(ص) و مردم کوفه در عهد امیرالمومنین(ع) هستند»…
این نکته نیز از قول «محمد حسنین هیکل» نویسنده و روزنامهنگار بلندآوازه مصر خواندنی است.
او درباره اولین دیدارش با امام خمینی(ره) که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در تهران صورت گرفته بود مینویسد «یکی از صحابه رسول خدا(ص) را دیدم که گویی از تونل ۱۴۰۰ ساله زمان عبور کرده و به عصر حاضر آمده است، تا سپاهیان علی را که بعد از شهادت او پراکنده شده بودند، گرد هم آورد و اسلام فراموش شده را بار دیگر بر کرسی حکومت عدل علی بنشاند. من در چهره او این توانمندی را به وضوح میبینم».
۶- این سخن را نمیدانم از کیست؟ جایی آن را خوانده و به گوش دل سپردهام. سخنی حکیمانه است و گره گشای همه روزها… « اگر ما را با سیره امیرالمومنین(ع) بسنجند و عتاب کنند برایمان گواراتر از آن است که با سیره لیبرالها بسنجند و تشویقمان کنند» امام راحل ما(ره) و خلف حاضر او، این نسخه را به دست گرفتهاند که ۴۴ سال در مقابل کینهتوزیها و جنگافروزیهای تمامی قدرتهای ریز و درشت دنیا ایستاده و به قول خواجه شیراز «از سر حد عدم» تا به «اقلیم وجود»، این همه راه آمدهایم.
۷- حالا نیم نگاهی به این سوی و آن سوی دنیا بیندازید. چه میبینید؟
به قول جیمز ولسلی -رئیساسبق سازمان سیا- قطب قدرتمند اسلام است که با پرچمداری خمینی و خامنهای، ساختار کدگذاری شده جهان را به چالش کشیده است و به گفته برژینسکی در اجلاس آتلانتیک، تاریخ به پیچ بزرگی رسیده است که خمینی و خامنهای تابلوهای راهنمای آن را نصب کردهاند (طرفه آنکه، پیش از او حضرت آقا از پیچ بزرگ تاریخ خبر داده بود) نتانیاهو را میبینید که جیغ بنفش میکشد و میگوید «در خاورمیانه به هر طرف که نگاه میکنم خمینی و خامنهای را میبینم که خیمه زدهاند» و آلوین تافلر را که با تاسف! و نگرانی نظر حضرت آقا را تایید میکند؛ «این عصر را باید عصر خمینی نامید».
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولیعصر(عج) سپاه خوزستان بود که بهعنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خانطومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.
از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نامهای ابوالفضل و زینب به جا مانده است.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با آقای اسحاق نظری، برادر شهید است که ما را با گوشهای از زندگی این شهید برومند آشنا میکند.
اصالتاً بختیاری الیگودرز هستیم. آقام کشاورز است و از سال ۶۱ ساکن اندیمشک شدیم. سه برادریم و پنج خواهر. مهدی بچۀ ماقبل آخر بود و اول فروردین ۱۳۶۴ توی اندیمشک به دنیا آمد. همان زمان که مهدی متولد شد داییام شهید شد و برادرم جانباز.
از وقتی یادم میآید مهدی نسبت به بقیۀ ما احترام زیادی به آقام و مادرم میگذاشت. هر بار از مدرسه میآمد خانه حتما دست یا پای مادر و آقام را میبوسید. این عادتش را تا بزرگسالی و پیش از شهادتش هم داشت.
مهدی با همه خوشرفتار بود. هیچوقت جلوی بزرگترها پایش را نمیکشید. با هرکس متناسب با خودش رفتار میکرد. با بچهها بچه بود و با بزرگترها بزرگ. هر وقت بزرگی را میدید حتماً میرفت از نزدیک بهش دست میداد و بهش احترام میگذاشت. همین رفتار محترمانهاش باعث شده بود دیگران هم دوستش داشتند.
مسجد قائم حدود ۱۵۰متر با خانهمان فاصله دارد. مهدی از هفت سالگی میرفت مسجد و از همان موقع یواشیواش وارد کارهای فرهنگی مسجد شد. از طرفی هم کمک خانواده میکرد. خانوادۀ پر جمعیتی داشتیم. مهدی از هشت سالگی گاهی تابستانها میرفت توی نانوایی کار میکرد تا کمک خرج آقام باشد. خردادماه که میشد و مدارس تعطیل، صاحب نانوا آنقدر ازش راضی بود که گاهی خودش میآمد سراغ مهدی را میگرفت ببردش سر کار. مهدی پانزده سال توی نانوایی کار کرد. به جز پولی که از حقوقش به آقام میداد، مقداری هم کمک مسجد میکرد و مبلغی هم برای فقرایی که میشناخت کنار میگذاشت.
مهدی با احمد حاجیوند الیاسی[۱] خیلی رفیق بود. با هم توی مسجد کار فرهنگی میکردند. برای نوجوانها تیم فوتبال تشکیل دادند. آخر هفتهها هم بچههای مسجد را میبردند کوهنوردی. تلاش میکردند با این برنامهها بچههای محل را جذب مسجد کنند تا آنها خیال نکنند مسجد یعنی فقط کار معنوی. در کنار برنامههای تفریحی مهدی به بچهها قرآن یاد میداد. پاسدار هم که شد و رفت اهواز، هر بار میآمد اندیمشک به بچههای مسجد سر میزد. میگفت: «پایگاه اصلی من اینجاست.» بچههای مسجد را جمع میکرد و تشویقشان میکرد به درسخواندن. بچهها هم بهش انس گرفته بودند و مشکلاتشان را بهش میگفتند.
مهدی از بچگی میگفت: «دوست دارم پاسدار بشم و راه داییام رو برم. میدونم دایی منو دنبال خودش میکشونه و کمکم میکنه تا پاسدار شم.» آخرش سال ۸۵ جذب سپاه شد. بعدها مهدی بهمان گفت: «زمانی که منتقل شدم گردان عمار اتاقی که رفتم، مقر دایی بود و عکسش اونجا بود. هر بار میرفتم مقر با عکس دایی روبهرو میشدم. خیلی فکر کردم چطور از بین این همه جا آمدم سر جای دایی. دوباره بعد از دو سال که منتقل شدم اروندکنار باز هم عکس دایی اونجا بود. هر جا میرفتم دایی جلوم بود.»
زمانی که وارد سپاه شد دیپلم داشت. میگفت: «کسی که کارمنده اگه در همون حالت بمونه و برای رشدش کار نکنه مثل آب راکد گندیده میشه. باید مدام به سمت جلو حرکت کنیم.» برای همین رفت دنبال ادامۀ تحصیل. معتقد بود هرکس میرود توی نیروی مسلح باید دانشش بهروز باشد. اینکه در یک مقطع درجا بزنیم کار خاصی نکردیم. چون به ورزش علاقه داشت در رشتۀ تربیتبدنی ادامۀ تحصیل داد. میخواست آمادگی بدنیاش را حفظ کند. نیاز کارش بود تا در سختیها بدنش کم نیاورد.
مهدی برای ما خواهر و برادرها سنگ صبور بود. از وقتی بهخاطر کارش رفته بود اهواز فقط آخر هفتهها میدیدیمش. عادتمان شده بود پنجشنبۀ هر هفته خانۀ آقام جمع شویم و منتظر بمانیم مهدی از اهواز بیاید تا یک دل سیر باهاش حرف بزنیم. هر بار دیر میرسید نگران میشدیم و بهش زنگ میزدیم. میگفت: «اول زیارت شهدای گمنام[۲] بعد زیارت اهل خونه.»
دو روزی که اندیمشک بود صبح زود میرفت نان بربری با حلیم یا سرشیر میخرید و برایمان صبحانه آماده میکرد. آقام و مادرم را هم حتماً میبرد تفریح. آنقدر بهشان محبت و رسیدگی میکرد که دیگر طاقت دوریاش را نداشتند. مهدی خیلی با محبت بود و با هم جور بودیم. روزهایی که نبود انگار چیزی گم کرده بودیم. با هر کداممان مناسب با خودمان رفتار میکرد. مثل نخ تسبیحی بود که همهمان بهش وصل بودیم.
با اینکه پاسدار شده بود ولی همچنان به رسم و رسومات و فرهنگ بختیاری علاقه داشت. با افتخار چوغا[۳] میپوشید و در مراسمها شرکت میکرد. حتی برای بچههایش هم لباس محلی خریده بود و تنشان میکرد. عقیده داشت باید این سنتها را به نسلهای بعدی منتقل کنیم.
مهدی به هر بهانهای دوستهایش را جمع میکرد و مهمانی میداد. توی مهمانیها هم سنگ تمام میگذاشت. هر دو سه ماه یکبار زنگ میزد به آقام تا گوسفندی از عشایر اندیمشک برایش بخرد. بعد هم دوستهایش را با خانواده دعوت میکرد تا برای تفریح بروند بیرون و معمولاً کباب درست میکرد. هر کاری میکرد تا به اطرافیانش خوش بگذرد. هوای همه را هم داشت.
مهدی خانهای نقلی داشت توی منطقۀ فاز۲ فرهنگیان اندیمشک که خالی بود. خودش اهواز بود و توی خانۀ سازمانی زندگی میکرد. بهش گفتم: «چرا خونهت رو اجاره نمیدی؟» گفت: «لازمش دارم.» بعد از شهادتش همکارهایش برایمان تعریف کردند: «مهدی بهمان گفته بود توی اندیمشک خونهای دارم. هر پاسداری از همکارها ازدواج کنه من خونه رو دو سال رایگان بهش میدم. کلیدش رو هم گذاشته بود توی محل کارش تا هر لحظه کسی خواست کلید رو بهش بده.» شش ماه خانه به این نیت خالی ماند. توی این مدت خیلیها را دعوت به ازدواج کرد اما آن خانه قسمت کسی نشد. آخر هم بهخاطر وام و بدهیهایی که داشت آنجا را فروخت تا قبل از رفتنش به سوریه بدهیهایش را تسویه کند.
از وقتی مهدی بهمان گفت میخواهم بروم سوریه فضای خانواده سنگین شد و دیگر مثل قبل توی خانه نشاط نداشتیم. ترسی ته دلمان را گرفته بود. برای پدر و مادرم سخت بود بهش اجازه بدهند. آنها از یک طرف من و خواهر برادرهایم از طرفی دیگر. هر چه تلاش میکردیم تا قانعش کنیم نرود، جواب منطقی بهمان میداد. همۀ حرفش این بود: «اگه داعش بیاید ایران چی؟ اون وقت باید توی خاک خودمون بجنگیم.» آخرش همهمان را راضی کرد و مهر ۹۴ رفت سوریه.
۵۰ روز تمام اخبار را رصد میکردیم ببینیم توی سوریه چه خبر است. همۀ وجودمان اضطراب بود. مهدی هر چهارپنج روز یکبار زنگ میزد تا نگرانش نشویم. هر بار زنگ میزد مادرم گریه میکرد. بهش سفارش میکرد مواظب خودش باشد.
از مأموریت اول که برگشت گفت: «یه چیزایی اونجا دیدم که با شنیدن خیلی فرق داره. چیزهایی که هرکس ببینه میره اونجا برای دفاع. دیدم چه بلاهایی سر مردم سوریه آوردن. دیگه نمیتونم بیخیال اونجا بمونم. صد بار دیگه هم میرم. » پرسیدم: «مگه چه خبره؟» گفت: «با یه دوربین روسی چند کیلومتر جلوتر رو میدیدم. بارها دیدم تکفیریها بچههای چند ماهه را از بغل مادرهاشون پرت میکردند و مادر را با خودشون میبردن. این صحنهها آتیش به جونم میزد. چه گناهی کردن که باید این بلا سرشون بیاد؟ مگه میشه انسان باشیم و این صحنهها رو ببینیم و هیچ کاری نکنیم؟»
چهار ماهی میشد از سوریه برگشته بود که دوباره ساز رفتنش را کوک کرد. هرازگاهی سفارش زن و بچهاش را به ما میکرد که مواظبشان باشیم. دل همهمان برایش لرزید. احساس میکردم این رفتنش فرق دارد و اگر برود دیگر برنمیگردد. با خواهرم صحبت کرده بود و بهش گفته بود: «هر کس یه جوری شهید میشه؛ اما من برای کسی ناراحت میشم که جنازهاش توی خاک غربت بمونه و برنگرده.»
با هر حرفی که میزد دلمان میریخت. نمیخواستیم بگذاریم برود. دوستانش بهش زنگ زدند که چند روز دیگر گروهی میروند سوریه. به بهانۀ عروسی بردیمش روستا و نگذاشتیم برود. وقتی برگشت سر کار بهمان زنگ زد شما نگذاشتید من بروم ولی هنوز هواپیما پرواز نکرده. هفتۀ دیگر میروم. رفتیم از اهواز آوردیمش اندیمشک و بردیمش جای دیگر. چند روز بهزحمت نگهش داشتم. آبها که از آسیاب افتاد، برگشت. دوستانش دوباره زنگ زدند که پرواز یک هفته عقب افتاده. این بار دیگر چیزی به ما نگفت. فقط قبل از رفتنش بدون اینکه حرفی از رفتن بزند آمد زمینه را فراهم کرد. به مادرم گفت: «دا بالاخره هر آدمی یه روزی میمیره. هیچکس جاودان نیست. اگه توی تصادف یا به مرگ عادی بمیرم خوبه یا با شهادت بمیرم؟»
مادرم گفت: «من خیلی زجر کشیدم. تا جایی که تونستم دینم رو ادا کردم. تاب و تحمل تو رو ندارم.» گفت: «مادر اینطور نیست. خدا ارحم الراحمینه. بهت صبر میده. یه روزی با افتخار سرت رو بلند میکنی و میگی هم خواهر شهیدم و هم مادر شهید.» این را که گفت اشک مادرم درآمد. خیلی گریه کردم. مهدی گفت: «دلم میخواد تو راضی باشی. ته دلت بهم بگی برو. من بالاخره میمیرم اما اگه شهید شم برای تو افتخاره. اذیت میشی. زجر میکشی اما برای تو و خانواده و شهر و کشورم افتخاره. من این راه رو دوست دارم.» مادرم با اینکه گریهاش بند نمیآمد بهش گفت: «برو خدا پشت و پناهت.»
مادر را که راضی کرد بهم گفت: «بریم سری به مسجد بزنیم.» ایام اعتکاف بود. اول رفتیم بازار و نان و پنیر و برنج و… خرید برای بچههای معتکف. وقتی رسیدیم مسجد گفت: دلم میخواد اینها را اختصاصی خودم بهشان بدم. پیاده شد و وسایل را تحویل مسئول مسجد داد. بعد از شهادتش مسئولی که وسایل را از مهدی تحویل گرفت بهم گفت: «آن روز مهدی گفت دارم میرم سوریه. به بچهها بگو برام دعا کنند شهید شم.»
چند روز بعد از رفتنش خانمش زنگ زد و گفت مهدی رفته. از دستش ناراحت شدیم که چرا زودتر نگفت تا جلویش را بگیریم. گفت: «چند روز پیش مهدی بهم گفت: یه خبر خوب دارم. دو روز دیگه حرکته. دو بار میخواستم برم شما نذاشتین. هر دو بار هم کنسل شد. حتماً حکمتی داره. شاید دلیلش منم که باید باهاشون برم. ازت انتظار دارم مخالفت نکنی. به خانوادهام هم نگی.‘»
حساب روزها از دستمان در رفته بود. بااینکه مهدی مرتب بهمان زنگ میزد هر روز را با نگرانی سر میکردیم. تا اینکه یک روز ساعت چهارپنج عصر دوستانش شروع کردند به زنگ زدن بهم و حالش را میپرسیدند. نگران شدم. پرسیدم: «چیزی شده.» گفتند: «انگار مهدی توی حلب مجروح شده.» این را که شنیدم مثل اسپند روی آتش شدم. دستم به جایی بند نبود. تلفن را برداشتم و به هر کس که میتوانستم اطلاعی ازش بگیرم زنگ زدم. توی دلم خدا خدا میکردم سالم باشد.
بیست روز در تب و تاب بودیم. هرکس حرفی میزد. یکی میگفت اسیر شده… دیگری میگفت مجروح شده و در بیمارستان حلب بستری است و… . تا اینکه فرمانده سپاه آمدند خانهمان و خبر قطعی شهادت[۴] را بهمان دادند و گفتند: «نتونستیم پیکر رو برگردونیم.»
آرام و قرار نداشتیم همه روزه کارمان شده بود گریه و شیون. اختیارمان را از دست داده بودیم. در همین حال بودیم که ابوالفضل[۵] مردانه ایستاد و گفت: «همه دارن نگاه ما میکنن. نباید زیاد گریه زاری کنیم که خیال کنند ما شکست خوردیم. نباید دشمن فکر کنه ناامید شدیم و باعث دلخوشیاش بشویم.»
بغلش کردم و ازش پرسیدم: «کی این حرف رو یادت داده؟» گفت: «بابام وقتی میخواست بره بهم گفت اگه اتفاقی برام افتاد اینو به همه بگو.»
پینوشت:
[۱] احمد حاجیوندالیاسی در تاریخ ۱۲بهمن۹۴ در حلب به شهادت رسید.
[۲] مقبرۀ شهدای گمنام ابتدای جادۀ اندیمشک به اهواز است.
[۳] لباس محلی مردان بختیاری.
[۴] مهدی نظری در تاریخ ۲۰خرداد۹۵ مصادف با سوم ماه رمضان در جنوب حلب به شهادت رسید.