عملیات خیبر

پدر شهیدان والامقام «کریم‌پناه» آسمانی شد

پدر شهیدان «کریم‌پناه» آسمانی شد


پدر شهیدان والامقام «کریم‌پناه» آسمانی شدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «حاج علی‌اکبر کریم‌پناه» پدر شهیدان «داوود و مجید کریم‌پناه» پس از تحمل سال‌ها رنج فراق فرزندان، دعوت حق را لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

پیکر پاک این پدر بزرگوار از درب منزل وی تشییع و در آستان مقدس محمدهلال (ع) آران و بیدگل و در کنار آرامگاه فرزندان شهیدش به خاک سپرده شد.

شهید «داوود کریم‌پناه» سال ۱۳۴۲ به دنیا آمد و سال ۱۳۶۲ در جزیره مجنون در عملیات خیبر به مقام والای شهادت نائل شد.

شهید «مجید کریم‌پناه» سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد و سال ۱۳۶۵ در شلمچه و در عملیات کربلای ۵ به فیض شهادت نائل شد.

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

پدر شهیدان «کریم‌پناه» آسمانی شد بیشتر بخوانید »

مادر شهیدان «مهرابی کوشکی» به فرزندان شهیدش پیوست

مادر شهیدان «مهرابی کوشکی» به فرزندان شهیدش پیوست


مادر شهیدان «مهرابی کوشکی» به فرزندان شهیدش پیوستبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «عزت مهرابی کوشکی»، مادر شهیدان والامقام «حسین و محمود مهرابی کوشکی» پس از  سال‌ها تحمل رنج فراق فرزندانش در سن ۸۱ سالگی ندای حق را لبیک گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

پیکر مطهر این مادر فداکار در جوار مزار فرزندان شهیدش در آرامستان شهر کوشک از توابع شهرستان خمینی‌شهر استان اصفهان به خاک سپرده شد.

شهید «حسین مهرابی کوشکی» فرزند اسماعیل اول مهر ۱۳۳۹ در کوشک دیده به جهان گشود و در سن ۲۱ سالگی، در تاریخ ۲۴ اردیبهشت‌ ۱۳۶۰ در منطقه «ذوالفقاریه آبادان» به فیض شهادت نائل آمد.

شهید «محمود مهرابی کوشکی» نیز اول شهریور ۱۳۴۷ در کوشک متولد شد. وی به‌عنوان بسیجی عازم جبهه شد و در نهایت در حالی که فقط ۱۵ سال داشت، در تاریخ ۱۰ اسفند ۱۳۶۲ در منطقه عملیاتی خیبر «جزیره مجنون» به آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت. مزار مطهر این دو شهید والامقام در گلزار شهدای شهر کوشک قرار دارد.

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

مادر شهیدان «مهرابی کوشکی» به فرزندان شهیدش پیوست بیشتر بخوانید »

مادر شهیدان «ثقة الاسلام علوی بجستانی» به رحمت ایزدی پیوست

مادر شهیدان «ثقة‌الاسلام علوی بجستانی» به رحمت ایزدی پیوست


مادر شهیدان «ثقة الاسلام علوی بجستانی» به رحمت ایزدی پیوستبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حاجیه خانم «صغری اکبر‌نیا»، مادر شهیدان «سیدجعفر و سیدرضا ثقة الاسلام علوی بجستانی» در سن ۹۲ سالگی بر اثر کهولت سن در بیمارستان «علامه بهلول گناباد» دار فانی را وداع گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

پیکر این مادر فداکار، امروز (دوشنبه) با رعایت کامل شیوه نامه‌های بهداشتی در «بهشت جوادالائمه (ع) بجستان» تشییع و با ادای احترام مسئولان، در قطعه ایثارگران به خاک سپرده شد.

شهیدان «سیدجعفر و سیدرضا ثقة الاسلام علوی بجستانی»، به ترتیب سال‌های ۱۳۳۹ و ۱۳۴۵ در بجستان چشم به جهان گشودند و سال ۱۳۶۴ در مریوان، عملیات والفجر ۹ و سال ۱۳۶۲ در جزیره مجنون، منطقه عملیاتی عملیات خیبر به مقام رفیع شهادت نائل آمدند.

انتهای پیام/ ۱۱۸



منبع خبر

مادر شهیدان «ثقة‌الاسلام علوی بجستانی» به رحمت ایزدی پیوست بیشتر بخوانید »

خاطره همراهی شهید گلمحمدی با فرزند شهید باکری در محل شهادت پدر


خاطره همراهی شهید گلمحمدی با فرزند شهید باکری در محل شهادت پدربه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سعید رضانژاد تهیه‌کننده و مستندساز تلویزیونی در خاطره‌ای از شهید تفحص علیرضا گلمحمدی نوشت: تابستان سال ۱۳۷۷ عصر‌ها پاتوقمان عکاسی شهید هاتف دربازارچه سیلاب بود. در یکی از این عصر‌ها «حاج بهزاد پروین قدس» (عکاس دوران دفاع مقدس) از پشت عینک چشمهایش را گرد کرد و گفت: «فردا میریم ماموریت به خانواده اطلاع بده چند هفته‌ای برنمی‌گردیم»

عادت نداشت به افشای جزئیات سفر و ما باید با تجربیات قبلی و تخیلاتمان مراحل این سفر را تکمیل می‌کردیم. گرمای تیرماه تهران آدم را کلافه می‌کرد و من کیف بر دوش پشت سرحاج بهزاد تمام موسسات فرهنگی تهران را دوره می‌کردیم. انگار در سفر راهیان نور بودیم، از شلمچه به طلائیه، از آنجا به دوکوهه، نهار را در ایستگاه حسینیه خورده و نخورده به طرف منزل شهید حمید باکری جهت دیدار با خانواده محترمش حرکت کردیم. درمنزل این شهید برای اولین بار با احسان باکری آشنا شدم. حاجی بهزاد پیشنهاد آمدن احسان به جنوب برای دیدن مناطق عملیاتی خیبر و محدوده شهادت حمید آقا را داد و با استقبالشان مواجه شد. قرار شد چند روز بعد احسان خودش به جمع ما در اهواز ملحق شود.

مردادماه بود و گرما وشرجی در اهواز بیداد می‌کرد. در ساختمان کمیته جست‌وجوی مفقودین در منطقه کیانپارس اهواز مستقر شده بودیم و به همراه «حسن درگهبند» مشغول تدوین مستندی برای این کمیته شدیم. حاج بهزاد خبر حضور احسان را به سردار باقرزاده فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین داده و با استقبال ایشان مواجه شده بود. قرار تولید مستندی از این حضور را بین خودمان گذاشته و تقسیم وظایف کردیم.

آن روز علیرضا گلمحمدی ما را با آمبولانس خود به مناطق مختلف صفر مرزی طلائیه برد. نزدیک غروب بود که به ابتدای جزایر مجنون رسیدیم. گرمای هوا کمی بهتر شده بود و باد ملایمی نی‌های جزایر را بهم می‌زد. گلمحمدی روی نقشه‌ای که بر کف زمین باز کرده بود منطقه جزایر مجنون را به حاج بهزاد نشان داد. حاجی هم ابتدا روی نقشه عملیات خیبر را برای احسان تشریح کرد. صدای مرغان وحشی درجزایر بگوش می‌رسید. کم کم بغض فروخورده احسان درحال باز شدن بود. حاج بهزاد در پشت نیزار‌ها خود را گم کرد و گلمحمدی پشت فرمان آمبولانس نشست و صدای نوحه‌ای سوزناک از ضبط صوتش برخاست. دراین هنگامه با وجود غلیان احساسات مجبور بودم با تسلط برخود صحنه را تصویربرداری کنم.

ارتباطمان با گلمحمدی پابرجا بود و هرچند وقت یکبار برای رفتن به شهر میانه، در مسیر به دیدن حاج بهزاد و دوستانش می‌آمد. خدمت وظیفه‌اش تمام شده بود، اما داوطلبانه درکمیته جست‌وجوی مفقودین ماند تا خانواده‌های شهدا را از چشم انتظاری نجات دهد. از حاج رسول سعیدی جویای فعالیت‌هایش در مناطق سومار و غرب کشور بودم. چندین بار تلفنی با ایشان صحبت کردم و از علاقمندی خودم جهت حضور در مقرشان و ساختن مستندی ازفعالیت‌های این گروه گفتم. هرچند قصدم از تهیه این مستند تنها پرداختن به خود حاج علیرضا بود که متاسفانه با مصدومیت شدید ایشان حین انجام کارتفحص مواجه شدیم واین قرار به سرانجام نرسید تا اینکه خبر عروج ملکوتیش همه ما علی الخصوص حاج بهزاد را شوکه کرد. اطمینان قلبی دارم که روح ملکوتی‌اش با ارواح طیبه شهدا مانوس است و در نزد پروردگارشان روزی می‌خورند.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

خاطره همراهی شهید گلمحمدی با فرزند شهید باکری در محل شهادت پدر بیشتر بخوانید »

معرفی «حاج‌ابراهیم همت» از زبان خودش

معرفی «حاج‌ابراهیم همت» از زبان خودش



در خواب گفتند این بچه را به هیچ کس نده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در تقویم دفاع مقدس، اسفند ماه، ماه فرماندهان شهید است! هفدهم اسفند روز شهادت سردار خیبر، محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله است. در سالروز شهادت سردار خیبر به صورت گذار نگاهی به زندگی کوتاه اما پربار این فرمانده شهید می اندازیم. او خود را این طور معرفی می‌کند:

بلاتشبیه مانند قرآن بود

…حقیر؛ محمدابراهیم همت؛ دانشجوی دانشگاه اصفهان و معلم مدارس راهنمایی و دبیرستان‌های شهرضا هستم. ازآنجاکه به سپاه و این لباس مقدس پاسداری، عشق زیادی داشتم، از اداره آموزش ‌وپرورش مأموریت گرفتم و لباس پاسداری را به تن کردم. از روز اول ورودم به سپاه در سال ۱۳۵۸، همواره مأموریت بوده‌ام: نخست درگیری با عناصر «خلق عرب» در اهواز را تجربه کردم… همین معرفی کوتاه اما کامل شاید بهانه خوبی باشد برای یک آغاز! آنجا که مادر شهید این طور تعریف می کند: از خصوصیات اخلاقی اش هر چه بگویم، کم گفتم. او از بچگی در خانواده ما بلاتشبیه مانند یک قرآن بود. پاییز ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان قصد زیارت امام حسین(ع) کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم، خیلی‌ها مرا از این سفر منع می‌کردند، اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله راهی کربلا شدم. راه بسیار طاقت فرسایی بود. با جاده های خاکی و ماشین قراضه.

بالاخره به کربلا رسیدیم. چشمم سیاهی می رفت و حالم بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند، دکتر پس از معاینه گفت: بچه از بین رفته و تلف شده. مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: اگه با اینها بچه سقط نشد، حتما بیاریدش تا عمل کنم! حرف‌های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم و لب به هیچ قرص وکپسولی هم نمی زدم.

بالاخره علی اکبر را راضی کردم و به حرم رفتم! تا نیمه های شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. گفتم: آقا من شفامو از شما می خوام و به دکتر هم کاری ندارم. به شوق دیدار شما رنج این راه رو به جون خریدم، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم.پس از زیارت که حسابی سبک شدم، به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بودم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا بچه ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بزار لای چادرت و به هیچ کس هم نده! برش دار و برو. همان موقع از خوابم پریدم. گریه امانم را بریده بود. خواب را برای مادر علی اکبر تعریف کردم، گفت این خواب نشونه است. خیالتون راحت باشه، بچه سالم است فقط نیت کن اگر بچه پسر بود، اسمش را بذاری محمد ابراهیم!

عملیات کوهستانی محمد رسول الله

این سردار خیبر همان طور که اشاره کرده است: از سال ۱۳۵۸ قدم به قدم در پاسداری از این انقلاب همراه بوده است. آنجا که به تشریح عملیات کوهستانی محمد رسول الله می پردازد و بیان می کند: بعد از آن در تاریخ بیست و پنجم دی ماه ۱۳۵۹ ما عملیات بسیار سنگین  نوسود را با توکل بر خدا انجام دادیم. این عملیات بزرگ با « هلی برن» نیروهایمان  بر روی ارتفاعات  حساس ویلته و نیز ارتفاعات  مشرف بر روستای نیرمی  به سمت ارتفاعات « نوسود» آغاز شد. در جریان این عملیات بسیار سنگین، روستاهای هیرمی، کومه دره، نیسانه، مهری و پاسگاه شیخان در مقابل نوسود پاکسازی و آزاد شد. پس از این عملیات بلافاصله  در شرایطی که در عملیات نری در فروردین ماه ۱۳۶۰، در یک شب بسیار سرد و ارتفاعات « کمانجیر» دکل نودشه  و ارتفاع بالای نودشه که از نظر سوق الجیشی بسیار حساس بود را از تصرف  مزدوران  دموکرات نجات دهیم و به یاری خدا در روز چهارم فروردین ۱۳۶۰ در بالای نودشه مستقر شدیم.

در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا بچه ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بزار لای چادرت و به هیچ کس هم نده! برش دار و برو.

چهار صباحی زنده‌ایم

در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم، اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است؛ چرا که همه وجود ما، همه توان ما و همه هستی ما به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم. این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهارصباحی زنده ایم. در این مدت مرتب به وسیله  خدا آزمایش می شویم و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است. همه چیز هست ولی آن چه بیش از همه مطرح است، آزمایش خداست. شهید محمد عبادیان فرمانده تداکارت و آماد لشکر ۲۷ محمد رسول الله  پس از شهادت حاج همت این طور از او تعریف میکند:  

تازه رسیده بودیم دوکوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم،دوستش که همراهش بود، گفت: حاجی هنوز شام نخورده، قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگر غذایی دارین، بیارین تا حاجی بخوره. رفتم دوتا بشقاب باقالی پلو با دوتا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش. حاجی همین طور که صحبت می کرد، مشغول غذا خوردن شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد پرسید: بسیجی ها شام چی داشتن؟ گفتم: از همینا! گفت: همین غذا که آوردی جلوی من؟ گفتم بله همین غذا! گفت: تن ماهی هم داشتند؟ گفتم فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم.

تا این را گفتم، لقمه را زمین گذاشت و گفت: به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین. گفتم حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن میدیم. گفت: به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم. هر چه اصرار کردم فایده نداشت و او آن شب  همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره اش از آنها رنگین تر باشد. شاید برای همین بود که وقتی حاج همت سخنرانی میکرد، همه بسیجیان احساس لذت می کردند. همه او را دوست دارند. یک لشکر رزمنده در زمین صبحگاه پادگان دوکوهه خبردار ایستاده اند و به حرفهای او گوش می دهند. و حتما این نوشته های سردار خیبر نشان از همین ارتباط عاطفی دارد، آنجا که تک به تک در شب عملیات نیروهایش را رصد می کند و میگوید:

شب های عملیات خیلی شب های عجیبی است. یکی نشسته یک گوشه و وصیت نامه می نویسد، یکی نشسته و دارد دعا می خواند. یکی برای شهادتش دعا می کند. صحنه های عجیبی توی این شب ها دیده می شود. خیلی گریه آوره. خیلی عجیبه. روح آنها خیلی عظیم است.در دعا خواندن هایشان، در سینه زدن هایشان، در کربلا کربلا گفتن هایشان، در گریه هایشان، اینها آدم را دقیقا یاد صحابه صدر اسلام در زمان پیامبر می اندازد که چقدر عشق به جهاد و شهادت داشتند. چقدر فی سبیل الله می جنگیدند. بدون ذره ای توسل و توجه به مادیات، قدرت طلبی، ریاست طلبی، شهرت، پول و جاه!  همه چیز در دیدیشان خداست و بس.

و حتما پادگان دوکوهه هنوز آخرین سخنرانی سردار خیبر را یاد دارد، وقتی ۱۲ اسفند در کشاکش عملیات عظیم خیبر، گفت: «… بسیجی ها؛ ما با کسی تعارف نداریم. تا الان پنج بار در طلائیه عمل کردیم و شکست خوردیم. کسانی که از ماهیت جنگ خبر ندارند، می گویند: مگر کربلا خون میخواهد؟! بله؛ کربلا خون می خواهد، کربلا… خون می خواهد!»

کسی چه می داند که محمد ابراهیم وقتی به مکه رفت، خاطره  مادر از سفر به کربلا را برای خود زمزمه کرد یا نه! اما برای پدرش گفت که: من توی مکه، زیرناودان طلا، از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر. فقط شهادتم را خواستم. مادرش بی تابی می کرد و میگفت: ننه، آخه این چه حرفهایی که می زنی؟ میگفت: نه مادر مرگ حقه و بالاخره یه روزی همه مون باید از این دنیا بریم. روزی که گفتند محمد ابراهیم زخمی شده است، فهمیدم که شهید شده است. حرف آن روزش همیشه توی ذهنم بود. می دانستم که خدا بخاطر اخلاصی که دارد، دعایش را مستجاب می کند.

منابع:

به روایت همت، حسین بهزاد، ۱۳۹۵

برای خدا مخلص بود،علی اکبری،۱۳۹۱

ماه همراه بچه‌هاست، گل علی بابایی

معلم فراری، رحیم مخدومی ۱۳۸۸

شراره های خورشید، حسین بهزاد

*زهرا زمانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در تقویم دفاع مقدس، اسفند ماه، ماه فرماندهان شهید است! هفدهم اسفند روز شهادت سردار خیبر، محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله است. در سالروز شهادت سردار خیبر به صورت گذار نگاهی به زندگی کوتاه اما پربار این فرمانده شهید می اندازیم. او خود را این طور معرفی می‌کند:

بلاتشبیه مانند قرآن بود

…حقیر؛ محمدابراهیم همت؛ دانشجوی دانشگاه اصفهان و معلم مدارس راهنمایی و دبیرستان‌های شهرضا هستم. ازآنجاکه به سپاه و این لباس مقدس پاسداری، عشق زیادی داشتم، از اداره آموزش ‌وپرورش مأموریت گرفتم و لباس پاسداری را به تن کردم. از روز اول ورودم به سپاه در سال ۱۳۵۸، همواره مأموریت بوده‌ام: نخست درگیری با عناصر «خلق عرب» در اهواز را تجربه کردم… همین معرفی کوتاه اما کامل شاید بهانه خوبی باشد برای یک آغاز! آنجا که مادر شهید این طور تعریف می کند: از خصوصیات اخلاقی اش هر چه بگویم، کم گفتم. او از بچگی در خانواده ما بلاتشبیه مانند یک قرآن بود. پاییز ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان قصد زیارت امام حسین(ع) کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم، خیلی‌ها مرا از این سفر منع می‌کردند، اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله راهی کربلا شدم. راه بسیار طاقت فرسایی بود. با جاده های خاکی و ماشین قراضه.

بالاخره به کربلا رسیدیم. چشمم سیاهی می رفت و حالم بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند، دکتر پس از معاینه گفت: بچه از بین رفته و تلف شده. مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: اگه با اینها بچه سقط نشد، حتما بیاریدش تا عمل کنم! حرف‌های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم و لب به هیچ قرص وکپسولی هم نمی زدم.

بالاخره علی اکبر را راضی کردم و به حرم رفتم! تا نیمه های شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. گفتم: آقا من شفامو از شما می خوام و به دکتر هم کاری ندارم. به شوق دیدار شما رنج این راه رو به جون خریدم، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم.پس از زیارت که حسابی سبک شدم، به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بودم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا بچه ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بزار لای چادرت و به هیچ کس هم نده! برش دار و برو. همان موقع از خوابم پریدم. گریه امانم را بریده بود. خواب را برای مادر علی اکبر تعریف کردم، گفت این خواب نشونه است. خیالتون راحت باشه، بچه سالم است فقط نیت کن اگر بچه پسر بود، اسمش را بذاری محمد ابراهیم!

عملیات کوهستانی محمد رسول الله

این سردار خیبر همان طور که اشاره کرده است: از سال ۱۳۵۸ قدم به قدم در پاسداری از این انقلاب همراه بوده است. آنجا که به تشریح عملیات کوهستانی محمد رسول الله می پردازد و بیان می کند: بعد از آن در تاریخ بیست و پنجم دی ماه ۱۳۵۹ ما عملیات بسیار سنگین  نوسود را با توکل بر خدا انجام دادیم. این عملیات بزرگ با « هلی برن» نیروهایمان  بر روی ارتفاعات  حساس ویلته و نیز ارتفاعات  مشرف بر روستای نیرمی  به سمت ارتفاعات « نوسود» آغاز شد. در جریان این عملیات بسیار سنگین، روستاهای هیرمی، کومه دره، نیسانه، مهری و پاسگاه شیخان در مقابل نوسود پاکسازی و آزاد شد. پس از این عملیات بلافاصله  در شرایطی که در عملیات نری در فروردین ماه ۱۳۶۰، در یک شب بسیار سرد و ارتفاعات « کمانجیر» دکل نودشه  و ارتفاع بالای نودشه که از نظر سوق الجیشی بسیار حساس بود را از تصرف  مزدوران  دموکرات نجات دهیم و به یاری خدا در روز چهارم فروردین ۱۳۶۰ در بالای نودشه مستقر شدیم.

در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا بچه ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بزار لای چادرت و به هیچ کس هم نده! برش دار و برو.

چهار صباحی زنده‌ایم

در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم، اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است؛ چرا که همه وجود ما، همه توان ما و همه هستی ما به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم. این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهارصباحی زنده ایم. در این مدت مرتب به وسیله  خدا آزمایش می شویم و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است. همه چیز هست ولی آن چه بیش از همه مطرح است، آزمایش خداست. شهید محمد عبادیان فرمانده تداکارت و آماد لشکر ۲۷ محمد رسول الله  پس از شهادت حاج همت این طور از او تعریف میکند:  

تازه رسیده بودیم دوکوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم،دوستش که همراهش بود، گفت: حاجی هنوز شام نخورده، قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگر غذایی دارین، بیارین تا حاجی بخوره. رفتم دوتا بشقاب باقالی پلو با دوتا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش. حاجی همین طور که صحبت می کرد، مشغول غذا خوردن شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد پرسید: بسیجی ها شام چی داشتن؟ گفتم: از همینا! گفت: همین غذا که آوردی جلوی من؟ گفتم بله همین غذا! گفت: تن ماهی هم داشتند؟ گفتم فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم.

تا این را گفتم، لقمه را زمین گذاشت و گفت: به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین. گفتم حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن میدیم. گفت: به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم. هر چه اصرار کردم فایده نداشت و او آن شب  همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره اش از آنها رنگین تر باشد. شاید برای همین بود که وقتی حاج همت سخنرانی میکرد، همه بسیجیان احساس لذت می کردند. همه او را دوست دارند. یک لشکر رزمنده در زمین صبحگاه پادگان دوکوهه خبردار ایستاده اند و به حرفهای او گوش می دهند. و حتما این نوشته های سردار خیبر نشان از همین ارتباط عاطفی دارد، آنجا که تک به تک در شب عملیات نیروهایش را رصد می کند و میگوید:

شب های عملیات خیلی شب های عجیبی است. یکی نشسته یک گوشه و وصیت نامه می نویسد، یکی نشسته و دارد دعا می خواند. یکی برای شهادتش دعا می کند. صحنه های عجیبی توی این شب ها دیده می شود. خیلی گریه آوره. خیلی عجیبه. روح آنها خیلی عظیم است.در دعا خواندن هایشان، در سینه زدن هایشان، در کربلا کربلا گفتن هایشان، در گریه هایشان، اینها آدم را دقیقا یاد صحابه صدر اسلام در زمان پیامبر می اندازد که چقدر عشق به جهاد و شهادت داشتند. چقدر فی سبیل الله می جنگیدند. بدون ذره ای توسل و توجه به مادیات، قدرت طلبی، ریاست طلبی، شهرت، پول و جاه!  همه چیز در دیدیشان خداست و بس.

و حتما پادگان دوکوهه هنوز آخرین سخنرانی سردار خیبر را یاد دارد، وقتی ۱۲ اسفند در کشاکش عملیات عظیم خیبر، گفت: «… بسیجی ها؛ ما با کسی تعارف نداریم. تا الان پنج بار در طلائیه عمل کردیم و شکست خوردیم. کسانی که از ماهیت جنگ خبر ندارند، می گویند: مگر کربلا خون میخواهد؟! بله؛ کربلا خون می خواهد، کربلا… خون می خواهد!»

کسی چه می داند که محمد ابراهیم وقتی به مکه رفت، خاطره  مادر از سفر به کربلا را برای خود زمزمه کرد یا نه! اما برای پدرش گفت که: من توی مکه، زیرناودان طلا، از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر. فقط شهادتم را خواستم. مادرش بی تابی می کرد و میگفت: ننه، آخه این چه حرفهایی که می زنی؟ میگفت: نه مادر مرگ حقه و بالاخره یه روزی همه مون باید از این دنیا بریم. روزی که گفتند محمد ابراهیم زخمی شده است، فهمیدم که شهید شده است. حرف آن روزش همیشه توی ذهنم بود. می دانستم که خدا بخاطر اخلاصی که دارد، دعایش را مستجاب می کند.

منابع:

به روایت همت، حسین بهزاد، ۱۳۹۵

برای خدا مخلص بود،علی اکبری،۱۳۹۱

ماه همراه بچه‌هاست، گل علی بابایی

معلم فراری، رحیم مخدومی ۱۳۸۸

شراره های خورشید، حسین بهزاد

*زهرا زمانی



منبع خبر

معرفی «حاج‌ابراهیم همت» از زبان خودش بیشتر بخوانید »