عملیات خیبر

مادر شهیدان «ثقة الاسلام علوی بجستانی» به رحمت ایزدی پیوست

مادر شهیدان «ثقة‌الاسلام علوی بجستانی» به رحمت ایزدی پیوست


مادر شهیدان «ثقة الاسلام علوی بجستانی» به رحمت ایزدی پیوستبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حاجیه خانم «صغری اکبر‌نیا»، مادر شهیدان «سیدجعفر و سیدرضا ثقة الاسلام علوی بجستانی» در سن ۹۲ سالگی بر اثر کهولت سن در بیمارستان «علامه بهلول گناباد» دار فانی را وداع گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

پیکر این مادر فداکار، امروز (دوشنبه) با رعایت کامل شیوه نامه‌های بهداشتی در «بهشت جوادالائمه (ع) بجستان» تشییع و با ادای احترام مسئولان، در قطعه ایثارگران به خاک سپرده شد.

شهیدان «سیدجعفر و سیدرضا ثقة الاسلام علوی بجستانی»، به ترتیب سال‌های ۱۳۳۹ و ۱۳۴۵ در بجستان چشم به جهان گشودند و سال ۱۳۶۴ در مریوان، عملیات والفجر ۹ و سال ۱۳۶۲ در جزیره مجنون، منطقه عملیاتی عملیات خیبر به مقام رفیع شهادت نائل آمدند.

انتهای پیام/ ۱۱۸



منبع خبر

مادر شهیدان «ثقة‌الاسلام علوی بجستانی» به رحمت ایزدی پیوست بیشتر بخوانید »

خاطره همراهی شهید گلمحمدی با فرزند شهید باکری در محل شهادت پدر


خاطره همراهی شهید گلمحمدی با فرزند شهید باکری در محل شهادت پدربه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سعید رضانژاد تهیه‌کننده و مستندساز تلویزیونی در خاطره‌ای از شهید تفحص علیرضا گلمحمدی نوشت: تابستان سال ۱۳۷۷ عصر‌ها پاتوقمان عکاسی شهید هاتف دربازارچه سیلاب بود. در یکی از این عصر‌ها «حاج بهزاد پروین قدس» (عکاس دوران دفاع مقدس) از پشت عینک چشمهایش را گرد کرد و گفت: «فردا میریم ماموریت به خانواده اطلاع بده چند هفته‌ای برنمی‌گردیم»

عادت نداشت به افشای جزئیات سفر و ما باید با تجربیات قبلی و تخیلاتمان مراحل این سفر را تکمیل می‌کردیم. گرمای تیرماه تهران آدم را کلافه می‌کرد و من کیف بر دوش پشت سرحاج بهزاد تمام موسسات فرهنگی تهران را دوره می‌کردیم. انگار در سفر راهیان نور بودیم، از شلمچه به طلائیه، از آنجا به دوکوهه، نهار را در ایستگاه حسینیه خورده و نخورده به طرف منزل شهید حمید باکری جهت دیدار با خانواده محترمش حرکت کردیم. درمنزل این شهید برای اولین بار با احسان باکری آشنا شدم. حاجی بهزاد پیشنهاد آمدن احسان به جنوب برای دیدن مناطق عملیاتی خیبر و محدوده شهادت حمید آقا را داد و با استقبالشان مواجه شد. قرار شد چند روز بعد احسان خودش به جمع ما در اهواز ملحق شود.

مردادماه بود و گرما وشرجی در اهواز بیداد می‌کرد. در ساختمان کمیته جست‌وجوی مفقودین در منطقه کیانپارس اهواز مستقر شده بودیم و به همراه «حسن درگهبند» مشغول تدوین مستندی برای این کمیته شدیم. حاج بهزاد خبر حضور احسان را به سردار باقرزاده فرمانده کمیته جست‌وجوی مفقودین داده و با استقبال ایشان مواجه شده بود. قرار تولید مستندی از این حضور را بین خودمان گذاشته و تقسیم وظایف کردیم.

آن روز علیرضا گلمحمدی ما را با آمبولانس خود به مناطق مختلف صفر مرزی طلائیه برد. نزدیک غروب بود که به ابتدای جزایر مجنون رسیدیم. گرمای هوا کمی بهتر شده بود و باد ملایمی نی‌های جزایر را بهم می‌زد. گلمحمدی روی نقشه‌ای که بر کف زمین باز کرده بود منطقه جزایر مجنون را به حاج بهزاد نشان داد. حاجی هم ابتدا روی نقشه عملیات خیبر را برای احسان تشریح کرد. صدای مرغان وحشی درجزایر بگوش می‌رسید. کم کم بغض فروخورده احسان درحال باز شدن بود. حاج بهزاد در پشت نیزار‌ها خود را گم کرد و گلمحمدی پشت فرمان آمبولانس نشست و صدای نوحه‌ای سوزناک از ضبط صوتش برخاست. دراین هنگامه با وجود غلیان احساسات مجبور بودم با تسلط برخود صحنه را تصویربرداری کنم.

ارتباطمان با گلمحمدی پابرجا بود و هرچند وقت یکبار برای رفتن به شهر میانه، در مسیر به دیدن حاج بهزاد و دوستانش می‌آمد. خدمت وظیفه‌اش تمام شده بود، اما داوطلبانه درکمیته جست‌وجوی مفقودین ماند تا خانواده‌های شهدا را از چشم انتظاری نجات دهد. از حاج رسول سعیدی جویای فعالیت‌هایش در مناطق سومار و غرب کشور بودم. چندین بار تلفنی با ایشان صحبت کردم و از علاقمندی خودم جهت حضور در مقرشان و ساختن مستندی ازفعالیت‌های این گروه گفتم. هرچند قصدم از تهیه این مستند تنها پرداختن به خود حاج علیرضا بود که متاسفانه با مصدومیت شدید ایشان حین انجام کارتفحص مواجه شدیم واین قرار به سرانجام نرسید تا اینکه خبر عروج ملکوتیش همه ما علی الخصوص حاج بهزاد را شوکه کرد. اطمینان قلبی دارم که روح ملکوتی‌اش با ارواح طیبه شهدا مانوس است و در نزد پروردگارشان روزی می‌خورند.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

خاطره همراهی شهید گلمحمدی با فرزند شهید باکری در محل شهادت پدر بیشتر بخوانید »

معرفی «حاج‌ابراهیم همت» از زبان خودش

معرفی «حاج‌ابراهیم همت» از زبان خودش



در خواب گفتند این بچه را به هیچ کس نده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در تقویم دفاع مقدس، اسفند ماه، ماه فرماندهان شهید است! هفدهم اسفند روز شهادت سردار خیبر، محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله است. در سالروز شهادت سردار خیبر به صورت گذار نگاهی به زندگی کوتاه اما پربار این فرمانده شهید می اندازیم. او خود را این طور معرفی می‌کند:

بلاتشبیه مانند قرآن بود

…حقیر؛ محمدابراهیم همت؛ دانشجوی دانشگاه اصفهان و معلم مدارس راهنمایی و دبیرستان‌های شهرضا هستم. ازآنجاکه به سپاه و این لباس مقدس پاسداری، عشق زیادی داشتم، از اداره آموزش ‌وپرورش مأموریت گرفتم و لباس پاسداری را به تن کردم. از روز اول ورودم به سپاه در سال ۱۳۵۸، همواره مأموریت بوده‌ام: نخست درگیری با عناصر «خلق عرب» در اهواز را تجربه کردم… همین معرفی کوتاه اما کامل شاید بهانه خوبی باشد برای یک آغاز! آنجا که مادر شهید این طور تعریف می کند: از خصوصیات اخلاقی اش هر چه بگویم، کم گفتم. او از بچگی در خانواده ما بلاتشبیه مانند یک قرآن بود. پاییز ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان قصد زیارت امام حسین(ع) کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم، خیلی‌ها مرا از این سفر منع می‌کردند، اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله راهی کربلا شدم. راه بسیار طاقت فرسایی بود. با جاده های خاکی و ماشین قراضه.

بالاخره به کربلا رسیدیم. چشمم سیاهی می رفت و حالم بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند، دکتر پس از معاینه گفت: بچه از بین رفته و تلف شده. مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: اگه با اینها بچه سقط نشد، حتما بیاریدش تا عمل کنم! حرف‌های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم و لب به هیچ قرص وکپسولی هم نمی زدم.

بالاخره علی اکبر را راضی کردم و به حرم رفتم! تا نیمه های شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. گفتم: آقا من شفامو از شما می خوام و به دکتر هم کاری ندارم. به شوق دیدار شما رنج این راه رو به جون خریدم، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم.پس از زیارت که حسابی سبک شدم، به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بودم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا بچه ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بزار لای چادرت و به هیچ کس هم نده! برش دار و برو. همان موقع از خوابم پریدم. گریه امانم را بریده بود. خواب را برای مادر علی اکبر تعریف کردم، گفت این خواب نشونه است. خیالتون راحت باشه، بچه سالم است فقط نیت کن اگر بچه پسر بود، اسمش را بذاری محمد ابراهیم!

عملیات کوهستانی محمد رسول الله

این سردار خیبر همان طور که اشاره کرده است: از سال ۱۳۵۸ قدم به قدم در پاسداری از این انقلاب همراه بوده است. آنجا که به تشریح عملیات کوهستانی محمد رسول الله می پردازد و بیان می کند: بعد از آن در تاریخ بیست و پنجم دی ماه ۱۳۵۹ ما عملیات بسیار سنگین  نوسود را با توکل بر خدا انجام دادیم. این عملیات بزرگ با « هلی برن» نیروهایمان  بر روی ارتفاعات  حساس ویلته و نیز ارتفاعات  مشرف بر روستای نیرمی  به سمت ارتفاعات « نوسود» آغاز شد. در جریان این عملیات بسیار سنگین، روستاهای هیرمی، کومه دره، نیسانه، مهری و پاسگاه شیخان در مقابل نوسود پاکسازی و آزاد شد. پس از این عملیات بلافاصله  در شرایطی که در عملیات نری در فروردین ماه ۱۳۶۰، در یک شب بسیار سرد و ارتفاعات « کمانجیر» دکل نودشه  و ارتفاع بالای نودشه که از نظر سوق الجیشی بسیار حساس بود را از تصرف  مزدوران  دموکرات نجات دهیم و به یاری خدا در روز چهارم فروردین ۱۳۶۰ در بالای نودشه مستقر شدیم.

در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا بچه ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بزار لای چادرت و به هیچ کس هم نده! برش دار و برو.

چهار صباحی زنده‌ایم

در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم، اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است؛ چرا که همه وجود ما، همه توان ما و همه هستی ما به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم. این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهارصباحی زنده ایم. در این مدت مرتب به وسیله  خدا آزمایش می شویم و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است. همه چیز هست ولی آن چه بیش از همه مطرح است، آزمایش خداست. شهید محمد عبادیان فرمانده تداکارت و آماد لشکر ۲۷ محمد رسول الله  پس از شهادت حاج همت این طور از او تعریف میکند:  

تازه رسیده بودیم دوکوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم،دوستش که همراهش بود، گفت: حاجی هنوز شام نخورده، قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگر غذایی دارین، بیارین تا حاجی بخوره. رفتم دوتا بشقاب باقالی پلو با دوتا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش. حاجی همین طور که صحبت می کرد، مشغول غذا خوردن شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد پرسید: بسیجی ها شام چی داشتن؟ گفتم: از همینا! گفت: همین غذا که آوردی جلوی من؟ گفتم بله همین غذا! گفت: تن ماهی هم داشتند؟ گفتم فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم.

تا این را گفتم، لقمه را زمین گذاشت و گفت: به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین. گفتم حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن میدیم. گفت: به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم. هر چه اصرار کردم فایده نداشت و او آن شب  همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره اش از آنها رنگین تر باشد. شاید برای همین بود که وقتی حاج همت سخنرانی میکرد، همه بسیجیان احساس لذت می کردند. همه او را دوست دارند. یک لشکر رزمنده در زمین صبحگاه پادگان دوکوهه خبردار ایستاده اند و به حرفهای او گوش می دهند. و حتما این نوشته های سردار خیبر نشان از همین ارتباط عاطفی دارد، آنجا که تک به تک در شب عملیات نیروهایش را رصد می کند و میگوید:

شب های عملیات خیلی شب های عجیبی است. یکی نشسته یک گوشه و وصیت نامه می نویسد، یکی نشسته و دارد دعا می خواند. یکی برای شهادتش دعا می کند. صحنه های عجیبی توی این شب ها دیده می شود. خیلی گریه آوره. خیلی عجیبه. روح آنها خیلی عظیم است.در دعا خواندن هایشان، در سینه زدن هایشان، در کربلا کربلا گفتن هایشان، در گریه هایشان، اینها آدم را دقیقا یاد صحابه صدر اسلام در زمان پیامبر می اندازد که چقدر عشق به جهاد و شهادت داشتند. چقدر فی سبیل الله می جنگیدند. بدون ذره ای توسل و توجه به مادیات، قدرت طلبی، ریاست طلبی، شهرت، پول و جاه!  همه چیز در دیدیشان خداست و بس.

و حتما پادگان دوکوهه هنوز آخرین سخنرانی سردار خیبر را یاد دارد، وقتی ۱۲ اسفند در کشاکش عملیات عظیم خیبر، گفت: «… بسیجی ها؛ ما با کسی تعارف نداریم. تا الان پنج بار در طلائیه عمل کردیم و شکست خوردیم. کسانی که از ماهیت جنگ خبر ندارند، می گویند: مگر کربلا خون میخواهد؟! بله؛ کربلا خون می خواهد، کربلا… خون می خواهد!»

کسی چه می داند که محمد ابراهیم وقتی به مکه رفت، خاطره  مادر از سفر به کربلا را برای خود زمزمه کرد یا نه! اما برای پدرش گفت که: من توی مکه، زیرناودان طلا، از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر. فقط شهادتم را خواستم. مادرش بی تابی می کرد و میگفت: ننه، آخه این چه حرفهایی که می زنی؟ میگفت: نه مادر مرگ حقه و بالاخره یه روزی همه مون باید از این دنیا بریم. روزی که گفتند محمد ابراهیم زخمی شده است، فهمیدم که شهید شده است. حرف آن روزش همیشه توی ذهنم بود. می دانستم که خدا بخاطر اخلاصی که دارد، دعایش را مستجاب می کند.

منابع:

به روایت همت، حسین بهزاد، ۱۳۹۵

برای خدا مخلص بود،علی اکبری،۱۳۹۱

ماه همراه بچه‌هاست، گل علی بابایی

معلم فراری، رحیم مخدومی ۱۳۸۸

شراره های خورشید، حسین بهزاد

*زهرا زمانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در تقویم دفاع مقدس، اسفند ماه، ماه فرماندهان شهید است! هفدهم اسفند روز شهادت سردار خیبر، محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله است. در سالروز شهادت سردار خیبر به صورت گذار نگاهی به زندگی کوتاه اما پربار این فرمانده شهید می اندازیم. او خود را این طور معرفی می‌کند:

بلاتشبیه مانند قرآن بود

…حقیر؛ محمدابراهیم همت؛ دانشجوی دانشگاه اصفهان و معلم مدارس راهنمایی و دبیرستان‌های شهرضا هستم. ازآنجاکه به سپاه و این لباس مقدس پاسداری، عشق زیادی داشتم، از اداره آموزش ‌وپرورش مأموریت گرفتم و لباس پاسداری را به تن کردم. از روز اول ورودم به سپاه در سال ۱۳۵۸، همواره مأموریت بوده‌ام: نخست درگیری با عناصر «خلق عرب» در اهواز را تجربه کردم… همین معرفی کوتاه اما کامل شاید بهانه خوبی باشد برای یک آغاز! آنجا که مادر شهید این طور تعریف می کند: از خصوصیات اخلاقی اش هر چه بگویم، کم گفتم. او از بچگی در خانواده ما بلاتشبیه مانند یک قرآن بود. پاییز ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان قصد زیارت امام حسین(ع) کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم، خیلی‌ها مرا از این سفر منع می‌کردند، اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله راهی کربلا شدم. راه بسیار طاقت فرسایی بود. با جاده های خاکی و ماشین قراضه.

بالاخره به کربلا رسیدیم. چشمم سیاهی می رفت و حالم بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند، دکتر پس از معاینه گفت: بچه از بین رفته و تلف شده. مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: اگه با اینها بچه سقط نشد، حتما بیاریدش تا عمل کنم! حرف‌های دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم و لب به هیچ قرص وکپسولی هم نمی زدم.

بالاخره علی اکبر را راضی کردم و به حرم رفتم! تا نیمه های شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. گفتم: آقا من شفامو از شما می خوام و به دکتر هم کاری ندارم. به شوق دیدار شما رنج این راه رو به جون خریدم، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم.پس از زیارت که حسابی سبک شدم، به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بودم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا بچه ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بزار لای چادرت و به هیچ کس هم نده! برش دار و برو. همان موقع از خوابم پریدم. گریه امانم را بریده بود. خواب را برای مادر علی اکبر تعریف کردم، گفت این خواب نشونه است. خیالتون راحت باشه، بچه سالم است فقط نیت کن اگر بچه پسر بود، اسمش را بذاری محمد ابراهیم!

عملیات کوهستانی محمد رسول الله

این سردار خیبر همان طور که اشاره کرده است: از سال ۱۳۵۸ قدم به قدم در پاسداری از این انقلاب همراه بوده است. آنجا که به تشریح عملیات کوهستانی محمد رسول الله می پردازد و بیان می کند: بعد از آن در تاریخ بیست و پنجم دی ماه ۱۳۵۹ ما عملیات بسیار سنگین  نوسود را با توکل بر خدا انجام دادیم. این عملیات بزرگ با « هلی برن» نیروهایمان  بر روی ارتفاعات  حساس ویلته و نیز ارتفاعات  مشرف بر روستای نیرمی  به سمت ارتفاعات « نوسود» آغاز شد. در جریان این عملیات بسیار سنگین، روستاهای هیرمی، کومه دره، نیسانه، مهری و پاسگاه شیخان در مقابل نوسود پاکسازی و آزاد شد. پس از این عملیات بلافاصله  در شرایطی که در عملیات نری در فروردین ماه ۱۳۶۰، در یک شب بسیار سرد و ارتفاعات « کمانجیر» دکل نودشه  و ارتفاع بالای نودشه که از نظر سوق الجیشی بسیار حساس بود را از تصرف  مزدوران  دموکرات نجات دهیم و به یاری خدا در روز چهارم فروردین ۱۳۶۰ در بالای نودشه مستقر شدیم.

در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا بچه ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بزار لای چادرت و به هیچ کس هم نده! برش دار و برو.

چهار صباحی زنده‌ایم

در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم، اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است؛ چرا که همه وجود ما، همه توان ما و همه هستی ما به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم. این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهارصباحی زنده ایم. در این مدت مرتب به وسیله  خدا آزمایش می شویم و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است. همه چیز هست ولی آن چه بیش از همه مطرح است، آزمایش خداست. شهید محمد عبادیان فرمانده تداکارت و آماد لشکر ۲۷ محمد رسول الله  پس از شهادت حاج همت این طور از او تعریف میکند:  

تازه رسیده بودیم دوکوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم،دوستش که همراهش بود، گفت: حاجی هنوز شام نخورده، قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگر غذایی دارین، بیارین تا حاجی بخوره. رفتم دوتا بشقاب باقالی پلو با دوتا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش. حاجی همین طور که صحبت می کرد، مشغول غذا خوردن شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد پرسید: بسیجی ها شام چی داشتن؟ گفتم: از همینا! گفت: همین غذا که آوردی جلوی من؟ گفتم بله همین غذا! گفت: تن ماهی هم داشتند؟ گفتم فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم.

تا این را گفتم، لقمه را زمین گذاشت و گفت: به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین. گفتم حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن میدیم. گفت: به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم. هر چه اصرار کردم فایده نداشت و او آن شب  همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره اش از آنها رنگین تر باشد. شاید برای همین بود که وقتی حاج همت سخنرانی میکرد، همه بسیجیان احساس لذت می کردند. همه او را دوست دارند. یک لشکر رزمنده در زمین صبحگاه پادگان دوکوهه خبردار ایستاده اند و به حرفهای او گوش می دهند. و حتما این نوشته های سردار خیبر نشان از همین ارتباط عاطفی دارد، آنجا که تک به تک در شب عملیات نیروهایش را رصد می کند و میگوید:

شب های عملیات خیلی شب های عجیبی است. یکی نشسته یک گوشه و وصیت نامه می نویسد، یکی نشسته و دارد دعا می خواند. یکی برای شهادتش دعا می کند. صحنه های عجیبی توی این شب ها دیده می شود. خیلی گریه آوره. خیلی عجیبه. روح آنها خیلی عظیم است.در دعا خواندن هایشان، در سینه زدن هایشان، در کربلا کربلا گفتن هایشان، در گریه هایشان، اینها آدم را دقیقا یاد صحابه صدر اسلام در زمان پیامبر می اندازد که چقدر عشق به جهاد و شهادت داشتند. چقدر فی سبیل الله می جنگیدند. بدون ذره ای توسل و توجه به مادیات، قدرت طلبی، ریاست طلبی، شهرت، پول و جاه!  همه چیز در دیدیشان خداست و بس.

و حتما پادگان دوکوهه هنوز آخرین سخنرانی سردار خیبر را یاد دارد، وقتی ۱۲ اسفند در کشاکش عملیات عظیم خیبر، گفت: «… بسیجی ها؛ ما با کسی تعارف نداریم. تا الان پنج بار در طلائیه عمل کردیم و شکست خوردیم. کسانی که از ماهیت جنگ خبر ندارند، می گویند: مگر کربلا خون میخواهد؟! بله؛ کربلا خون می خواهد، کربلا… خون می خواهد!»

کسی چه می داند که محمد ابراهیم وقتی به مکه رفت، خاطره  مادر از سفر به کربلا را برای خود زمزمه کرد یا نه! اما برای پدرش گفت که: من توی مکه، زیرناودان طلا، از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر. فقط شهادتم را خواستم. مادرش بی تابی می کرد و میگفت: ننه، آخه این چه حرفهایی که می زنی؟ میگفت: نه مادر مرگ حقه و بالاخره یه روزی همه مون باید از این دنیا بریم. روزی که گفتند محمد ابراهیم زخمی شده است، فهمیدم که شهید شده است. حرف آن روزش همیشه توی ذهنم بود. می دانستم که خدا بخاطر اخلاصی که دارد، دعایش را مستجاب می کند.

منابع:

به روایت همت، حسین بهزاد، ۱۳۹۵

برای خدا مخلص بود،علی اکبری،۱۳۹۱

ماه همراه بچه‌هاست، گل علی بابایی

معلم فراری، رحیم مخدومی ۱۳۸۸

شراره های خورشید، حسین بهزاد

*زهرا زمانی



منبع خبر

معرفی «حاج‌ابراهیم همت» از زبان خودش بیشتر بخوانید »

وقتی «مرتضی» رفت به کمک «حمید»+عکس

وقتی «مرتضی» رفت به کمک «حمید»+عکس



فرماندهان شهید عملیات خیبر

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، اسفند ماه مصادف است با سال‌گشت «عملیات خیبر» و شهادت سه تن از سردارانِ سپاه، «حاج محمدابراهیم همت» فرمانده «لشکر ۲۷ محمد رسول الله(صلوات الله علیه و آله)»(یگان اختصاصی رزمندگان پاسدار و بسیجی تهران)، «حمید باکری» و «مرتضی یاغچیان» معاونت‌های «لشکر ۳۱ عاشورا»(یگان اختصاصی رزمندگان پاسدار و بسیجی آذربایجان) . به همین مناسبت، روایتی از سردار «غلامعلی رشید» درباره نحوه جانبازی و شهادت این دو سردار شهید را پیش رو دارید:

برادر عزیزمان آقای «حمید باکری» معاون لشکر عاشورا مأموریت پیدا کرد ۲۴ ساعت قبل از عملیات با طی کردن آب هور از غربِ جزایر برود و به کمک یک گروهان که با اختفا و استتار کامل داخل قایق های بدون موتور روانه شده بودند، تنها پل جزیره جنوبی را ببندند. درست یک شب قبل از شروع عملیات، این‌ها می روند پل «شحیطاط» که جزایر را به جاده آسفالته و پل «نشوه» در هیجده، بیست کیلومتر آن طرف‌تر وصل می کند را تصرف می کنند و اصلا عامل سقوط جزایر گرفتن همین پل بود، نیروهای عراقی عمدتا از این پل وارد جزیره می‌شدند و جاده‌ای که می‌شناختند همین بود.  این پل را تصرف کردند و آن‌جا ماندند تا روز سوم و در آن‌جا سخت جنگیدند. دشمن با نیروی پیاده و سپس با تانک رسید به پل، ۱۰۰ متری، پنجاه متری، بیست متری، تا ده متری پل که برادرمان «حمید باکری» پای همین پل، به همراه تعدادی از بچه های گروهانش شهید شدند و آن‌طور که بچه‌ها تعریف می کردند، تانک از روی جسدش عبور می‌کند و آوردن جسدش هم ممکن نشد.

نمونه دیگر، شهادت و جسارت برادرمان «مرتضی یاغچیان» که به کمک «حمید باکری» می‌شتابد و همان‌جا شهید می‌شود. یا شجاعت برادرمان «حاج همت» است که با این‌که فرمانده لشکر بود ولی برای حفظ جزایر که یک دستور نظامی، شرعی و جهادی برای او بود، در رده فرمانده دسته در خط مقدم ترک موتور سوار شده بود که سریع تر بیاید یک دسته از نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله (ع) یا ۱۴ امام حسین (ع) را کمک بگیرد و بیاورد در ضلع شرقی جزیره جنوبی در مقابل پاتک دشمن تا از ورود دشمن جلوگیری کند که به شهادت می‌رسد. یا از مقاومت برادرهای بسیج در کناره دجله که هشت روز تمام علی رغم اینکه آتش پشتیبانی نداشتند و تنها چیزی که داشتند خمپاره ۸۰ و ۱۲۰ بود، ماندند و جنگیدند ، نه هواپیمایی کمکشان بود، نه هلی کوپتری، نه توپخانه‌ای و با این حال هشت روز تمام با دو لشکر از سپاه سوم و سپاه چهارم از ارتش عراق در کنار رودخانه دجله جنگیدند. یا شجاعت و جسارت برادران لشکرهای ۸ نجف و ۳۱ عاشورا که از جزیره آمدند بیرون تا به سمت «طلائیه» بیایند و جاده طلاییه – جزیره را باز کنند که عمدتا مفقود شدند. نیروهای این گردان‌ها پشت بی‌سیم مثل صحنه کربلا روضه می‌خواندند و مقاومت می‌کردند. این‌ها وصایای خودشان و سفارشاتشان را می‌کردند، توصیه می‌کردند به فرماندهان خودشان و به برادر باکری و برادر کاظمی. این‌ها نمونه‌های حماسه‌هایی بود که در جزیره و جنوب جزیره و در شرق دجله برادران ما به وجود آوردند.

هدیه به ارواح بلندپروازشان صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



منبع خبر

وقتی «مرتضی» رفت به کمک «حمید»+عکس بیشتر بخوانید »

شهید حسین خرازی؛ فرمانده‌ای بافکر و دارای نبوغ نظامی بالا


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، هشت سال دفاع مقدس، تجلی مدیریت جهادی و انقلابی جوانانی از این مرز و بوم است که با نبوغ نظامی بالای خود، مقابل ارتش تا به دندان مسلح بعثی ایستادگی کرده و با تدابیر خود، کارشناسان نظامی دیگر کشور‌های جهان را متحیر کردند. یکی از این جوانان سردار شهید «حسین خرازی» فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود رزمندگان او را در جبهه‌ها به‌عنوان فرمانده‌ای بافکر، دارای نبوغ نظامی، شجاع و مدیریت‌بلد می‌شناختند.

سردار شهید «حسین خرازی» ایثارگری را در دوران دفاع مقدس با تمام وجود معنا کرد؛ به‌طوری که حدود ۳۰ بار براثر اصابت ترکش زخمی شد و در عملیات «خیبر» نیز دست راست خود را تقدیم اسلام کرد. او در همه حملات و عملیات‌ها حضور فعال داشت و تمامی جبهه‌ها را زیر پا‌های استوار خود درنوردیده بود.

شهید حسین خرازی؛ فرمانده‌ای بافکر و دارای نبوغ نظامی بالا

جبهه‌ها را زیر پا‌های استوار خود درنوردیده بود

«حسین خرازی» سال ۱۳۳۶ در یک خانواده مذهبی در اصفهان چشم به جهان گشود و هم زمان با شروع تحصیلات ابتدایی، در جلسات مذهبی و قرائت قرآن شرکت می‌کرد تا این‌که سال ۱۳۵۵ در رشته علوم طبیعی دیپلم گرفت. وی سپس به خدمت سربازی اعزام شد؛ اما سال ۱۳۵۷ به‌فرمان حضرت امام خمینی (ره) از خدمت سربازی گریخت و به خیل عظیم امت اسلام در انقلاب اسلامی پیوست. [۱]

«حسین خرازی» فرماندهی و مسئولیت را از گروهان شروع کرد؛ از همان ابتدای انقلاب و در مبارزه با ضدانقلاب در کردستان نقش شجاعانه‌ای از خود نشان داد و در جریان آزادسازی محور سنندج – مریوان نیز فرمانده گردان ضربت شد.

سردار سرلشکر «سید یحیی صفوی» می‌گوید: «بعد از این‌که برادر من (مرتضی) مجروح شد، «حسین خرازی» فرمانده شد. از بین بچه‌ها بعضی‌ها گفتند، «فروغی» فرمانده شود. بعضی‌ها گفتند، «رضا رضایی» باشد؛ ولی [اکثر]پاسدار‌ها گفتند؛ آقای «حسین خرازی» فرمانده شود که از همه ما بافکرتر است و نبوغ نظامی دارد، هم شجاع است و هم مدیریت بلد است. واقعاً هم این‌جور بود. واقعاً نبوغ نظامی و شجاعت و کار بلدی حسین خرازی از سنندج بروز و ظهور کرد و به همین دلیل توانست لشکر امام حسین (ع) را تشکیل دهد و فرماندهی آن را تقبل کرد.» [۲]«حسین خرازی» حدود ۳۰ بار براثر ترکش زخمی شد و در عملیات خیبر نیز دست راست خود را تقدیم اسلام کرد. او در همه حملات و عملیات‌ها حضور فعال داشت، از حاج عمران تا فاو و تمامی جبهه‌ها را زیر پا‌های استوار خود درنوردیده بود.

روحی عمیق، سرشار از تقوی و اخلاص

روح عمیق، تقوی و اخلاص از خصوصیات این شهید بزرگوار بود؛ برای همین است که همه بسیجیان و نیرو‌های لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به او عشق می‌ورزیدند. [۳] حاج صادق آهنگران در این ارتباط می‌گوید: «خرازی برای من اسوه و الگو بود. از او درس اخلاق و معنویت یاد می‌گرفتم. خصوصیتی که بیشتر همه را مجذوب «حسین خرازی» می‌کرد، چهره خندان و نگاه معصومانه او بود که از روح پاک و وجود بی‌آلایش او حکایت می‌کرد. در هر وضعیتی لبخند از چهره زیبای او محو نمی‌شد. من هیچ‌گاه آن بزرگوار را اخمو و غمگین ندیدم». [۴]

شهید حسین خرازی؛ فرمانده‌ای بافکر و دارای نبوغ نظامی بالا

بازگشت به دنیا برای ادامه مأموریت

هنگامی‌که در عملیات «خیبر» به‌شدت مجروح و دست راست او از بدنش جدا شد، بعد‌ها برای مادر خود تعریف کرده بود که «وقتی دستم جدا شد، روحم داشت از پیکرم جدا می‌شد؛ همین‌طور رفتم بالا، رفتم بالا… یک‌دفعه وقتی دیدم دارم از بدنم جدا می‌شوم، گفتم خدایا، من هنوز خیلی مأموریت‌ها توی دنیا دارم که انجام نداده‌ام، خدایا من هنوز کاری برای انقلاب نکرده‌ام؛ خدایا من را برگردان. یک‌لحظه احساس کردم توی جسمم هستم و از درد شدید رنج می‌برم»؛ بردندش بیمارستان و دست قطع‌شده‌اش را جراحی کردند و بعد از چند روز برگشت منطقه که رزم کند. [۵]

رسیدن غذا به نیرو‌های خط‌شکن، آخرین دغدغه «حسین خرازی»

حاج «حسین خرازی» روز هشتم اسفند سال ۱۳۶۵ در جریان عملیات «کربلای ۵»، برای بازدید از مناطق عملیاتی به خط مقدم رفته بود و از نزدیک اقدامات لشکرش (لشکر امام حسین (ع)) را هدایت می‌کرد. یکی از همرزمان شهید در مورد نحوه شهادت وی می‌گوید: «در ساعت ۱۰ صبح، به‌طرف خط مقدم حرکت کردیم و چند ساعت بعد به سنگر حاج حسین رسیدیم که نیمه‌شب به خط آمده بود. من به‌اتفاق مسئول مهندسی منطقه و چند تن دیگر از برادران، در کنار ایشان به صحبت در مورد وضعیت منطقه مشغول شدیم و شهید خرازی از اوضاع منطقه سؤال می‌کرد و دستورات لازم را برای جلوگیری از نفوذ دشمن به بچه‌ها می‌داد. یکی از برادران خبر داد که ماشین غذا مورد اصابت گلوله دشمن قرارگرفته و نتوانسته است برای برادران غذا ببرد. حاج حسین به‌شدت ناراحت شد و دستور داد به هر ترتیبی شده آب و غذا را به جلو برسانند. نیم ساعت بعد یکی از برادران گفت که ماشین غذا آماده است. شهید خرازی از جا بلند شد و به بیرون سنگر رفت. بچه‌ها می‌خواستند به طریقی ایشان را از تصمیمش منصرف نمایند، اما خجالت می‌کشیدند. یکی از برادران گفت که شما به داخل بروید و ما ماشین را خواهیم فرستاد. اما ایشان به کنار ماشین آمد و توصیه‌هایی را به راننده کرد که چگونه و از کجا برود. من در آن لحظه در نیم متری حاج حسین بودم، یک‌مرتبه دیدم که فرمانده به زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌شد. حتی درست متوجه صدای خمپاره‌ای که در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر حاجی را بلند کردم، ترکش‌های بزرگی به سر و گردن این بزرگوار اصابت کرده بود. سایر برادران هم جمع شدند، ولی هیچ‌کس نمی‌توانست باور کند. بی‌اختیار فریاد زدم «حاج‌آقا شهید شد». حس می‌کردم از چشمانم نه اشک، بلکه خون می‌بارد و بی‌اختیار زار زار گریه می‌کردم». [۶]

شهید حسین خرازی؛ فرمانده‌ای بافکر و دارای نبوغ نظامی بالا

خاطراتی از شهید «حسین خرازی»

هنوز قسمت‌مون نیست

حاجی خیر ببینی، بیا پائین تا کار دست خودت و ما نداده‌ای، بچه‌های اطلاعات هستند. هرچی بشه بهت می‌گیم به خدا؛ رفته بود بالای دپو، خط عراقی‌ها را نگاه می‌کرد؛ با یک‌طرف دوربین. آن‌طرفش رو به بالا بود. گفت «هر موقع خدا بخواد، درست می‌شه. هنوز قسمتمون نیست». یک‌دفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوی پای ما. تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید. گفت «دیدین قسمت من نبود».

من یک دست بیشتر ندارم

هواپیما که رفت چند نفر بی‌هوش ماندند. من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین تنها رفته بود، یک تویوتا پیدا کرده و آورده بود. می‌خواست ما را ببرد داخل آن. هی دست می‌انداخت زیر بدن بچه‌ها. سنگین بودند، می‌افتادند. دست‌شان را می‌گرفت، می‌کشید، بازهم نمی‌شد. خسته شد، رها کرد، رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاده بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتورسوار رد می‌شدند. دوید طرف‌شان، گفت «بابا! من یه دست بیشتر ندارم. نمی‌تونم این‌ها را جابجا کنم. الآن می‌میرند این‌ها. شما رو به خدا بیایید.» پشت تویوتا، یکی‌یکی سرهامان را بلند می‌کرد، دست می‌کشید روی سرمان. «نیگا کن. صدا مو می‌شنوی؟ منم. حسین خرازی» و گریه می‌کرد.

می‌خواستم دستش را ببوسم روم نشد

تو خط غوغائی بود. از زمین و هوا آتش می‌بارید. علی گفت «چی شده مگه؟»، گفت «حاجی سپرده یه کالیبر ببرم خط. با این آتیشی که اونا می‌ریزن، دو دقیقه نشده، کالیبرو می‌فرستن رو هوا.» بالاخره نبرد. از موتور که پیاده شد، یک راست رفت سراغ علی. یک سیلی گذاشت تو گوشش. داد زد «اون بچه‌های مردم دارن جون می‌دن زیر آتیش، دلت نمی‌سوزه، واسه یک کالیبر دلت می‌سوزه؟».

می‌خواستم مثلاً دلداری‌اش بدم. گفتم «اگه من جای تو بودم، یه دقیقه هم نمی‌ایستادم این‌جا.» گفت «چی داری می‌گی؟ می‌خواستم دستشو ببوسم، روم نشد».

خشم و کینه افسر عراقی از «حسین خرازی»

ما رو به خط کردند. از اول صف، یکی‌یکی اسم و مشخصات می‌پرسیدند، می‌آمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم. مترجم پرسید «مال کدوم لشکری؟» گفتم «لشکر امام حسین (ع)». افسر عراقی یک‌دفعه پرید. موهایم را گرفت، به‌طرف خودش کشید. داد زد «حسین، حسین خرازی؟» چشم‌اش انگار دو تا گلوله آتش؛ سرم را انداختم پائین، گفتم «نه». [۷]

شهید حسین خرازی؛ فرمانده‌ای بافکر و دارای نبوغ نظامی بالا

پیام حضرت آیت‌الله خامنه‌ای به مناسبت شهادت «حسین خرازی»

«شهید خرازی پاداش جهاد صادقانه و مخلصانه خود را اکنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت، سبک‌بال در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبه‌ای که در این وادی قدم زده‌اند، صفحه درخشنده‌ای از تاریخ این ملت است؛ ملتی که در راه اجرای احکام خدا و حاکمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستکبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار می‌کند و جوانان سرافرازش، پشت پا به همه دل‌بستگی‌های مادی زده، پای در میدان فداکاری نهاده و با همه توان مبارزه می‌کنند و جان بر سر این کار می‌گذارند.» [۸]

بخشی از وصیت‌نامه شهید حسین خرازی

«از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت‌فقیه باشید، راه شهدای ما راه حق است. اول می‌خواهم که آن‌ها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آن‌ها باشم. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌اللهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الآن در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند، در مقابل آن‌ها ایستادگی کنید و با جدیت هرچه‌تمام‌تر جلو این فساد‌ها را بگیرید…».

منابع:

[۱] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاش‌ها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم، ۱۳۹۰ صفحه ۱۴۵

[۲] اردستانی، حسین، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (روایت سید یحیی صفوی، از سنندج تا خرمشهر)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم، ۱۳۹۹، صفحات ۱۳۰ و ۱۳۱

[۳] بهداروند، محمدمهدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (بانوای کاروان، روایت محمدصادق آهنگران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحه ۲۷۰

[۴] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاش‌ها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم، ۱۳۹۰ صفحه ۱۴۵

[۵] فصلنامه نگین ایران، شماره ۵۶، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، بهار ۱۳۹۵، صفحه ۱۶۸

[۶] جمشیدی، محمدحسین، یزدانفام، محمود، آخرین تلاش‌ها در جنوب (روزشمار جنگ ایران و عراق، کتاب چهل و هفتم)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ سوم، ۱۳۹۰ صفحه ۱۳۸

[۷] سایت تبیان، بخش فرهنگ پایداری

[۸] بهداروند، محمدمهدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس (بانوای کاروان، روایت محمدصادق آهنگران)، تهران، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحه ۲۷۲

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

شهید حسین خرازی؛ فرمانده‌ای بافکر و دارای نبوغ نظامی بالا بیشتر بخوانید »