عملیات خیبر

۲۵ کتاب برای شناخت ابعاد اسارت در زندان‌های رژیم بعثی

۲۵ کتاب برای شناخت ابعاد اسارت در زندان‌های رژیم بعثی


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، انتشارات پیام آزادگان به‌صورت ویژه خاطرات رزمندگانی را روایت می‌کند که روزگاری در هشت سال دفاع مقدس در زندان‌های رژیم بعثی صدام بودند و حالا تعدادی از این کتاب‌ها به سی‌و چهارمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران آمده‌اند که مرور این خاطرات ابعاد مختلفی از زندگی این افراد را به مخاطب می‌شناسد. 

غروب هشتم اسفند

غروب هشتم اسفند روایت جمشید سرمستانی، آزاده آبادانی، اما بوشهری‌الاصل است. هم‌اردوگاهی‌هایش در اسارت او را با نام مسلم سرمستانی می‌شناسند.

جمشید سرمستانی اولین بار در تابستان ۱۳۶۱ خودش را به جبهه‌های جنگ رساند و دومین بار نیز در زمستان سال ۱۳۶۱، پیش‌از عملیات والفجر مقدماتی، به جبهه رفت. عملیات والفجر ۱ سومین مقصد جمشید نوجوان برای پیوستن به جنگ بود. سرانجام او در غروب روز هشتم اسفند ۱۳۶۲، وقتی که فقط ۱۶ سال سن داشت، در جبهه‌ی هورالعظیم یا هورالهویزه و در عملیات خیبر به اسارت درآمد.

مقصد بعدی جمشید سرمستانی یک هفته پس از به اسارت درآمدن، اردوگاه موصل ۲ بود که پس از آن به اردوگاه خیبری‌ها معروف شد.

این آزاده سال‌های اسارت خود را در اردوگاه‌های موصل ۲، رمادی ۲ معروف به کمپ ۷ یا بین‌القفصین و تکریت ۵ سپری کرد.

یکی از خورش‌هایی که می‌خوردیم، خورشی بود که هنوز هم گوشت آن برایمان ناشناخته است. این گوشت، از رشته‌های به‌ هم چسبیده‌ای کمی قطورتر از کشِ قیطانی  تشکیل شده بود که لایه‌های رویی هر تکه‌ی آن، بعد از پخت، از لایه‌های زیری جدا و رشته رشته می‌شد. استخوان برش خورده‌ی آن، آن قدر کلفت بود که هیچ شباهتی با استخوان گاو یا شتر نداشت. گاهی بچه ها به شوخی می‌گفتند: «اگه نسل دایناسور‌ها از بین نرفته بود، تکلیفمون روشن بود؛ چون مطمئن می‌شدیم که این، گوشت دایناسوره!»

در آن‌جا شنیده بودم که در بعضی اردوگاه‌ها گوشت اسب می‌پختند. گوشت پخته‌ی اسب را ندیده‌ام، ولی چیزی که برایم روشن است، این است که آن چیزی که به ما می‌دادند گوشتِ اسب نبود، چون که قطر استخوان آن از قطر استخوان اسب و گاو بیش‌تر بود. قسمت‌هایی از آن مزه‌ای تلخ داشت و چنان بدمزه بود که در موقع خوردن آن، نزدیک بود بالا بیاورم.

تکه‌های کوچک سیب

تکه‌های کوچک سیب روایت مرحوم حسینعلی رحیمی‌حاجی‌آبادی، آزاده‌ای از روستای حاجی‌آباد، از توابع نجف آباد اصفهان است.

حسینعلی رحیمی‌حاجی‌آبادی در سال ۱۳۴۲، در خانواده‌ای روحانی و مبارز چشم به جهان گشود و در خرداد ۱۳۵۷ بعداز قبولی در پایه سوم راهنمایی، به‌سفارش پدرش، به مدرسه علمیه ذوالفقار اصفهان رفت. ۱۶ ساله بود که مبارزات مردم علیه رژیم طاغوت شدت گرفت و او با تعطیل‌شدن حوزه در راه‌پیمایی علیه شاه شرکت می‌کرد ….

با شروع جنگ تحمیلی، حسینعلی در سال ۱۳۶۰ به دارخوین رفت و پس‌ازآن در عملیات ثامن‌الائمه، فتح‌المبین و بیت‌المقدس شرکت کرد. او در ۱۷ آبان سال ۱۳۶۱، در عملیات محرم، درحالی‌که به‌شدت مجروح بود، به اسارت نیرو‌های دشمن درآمد و همسر تازه‌عقده‌شده‌اش، مادر، پدر و همة خانواده‌اش را چندین سال به انتظار گذاشت.

این آزاده سال‌های اسارت خود را در اردوگاه عنبر (الانبار یا کمپ ۸) سپری کرد. مرحوم حسینعلی رحیمی در سال ۱۳۶۴ به‌دلیل مجروحیت شدید مبادله شد و به ایران بازگشت. طولی نکشید که برای مداوا به آلمان رفت و سرانجام در سحرگاه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، مصادف با ۲۷ رمضان ۱۴۴۲ ه. ق، رنج اسارت را در این جهان گذاشت و به یاران شهیدش پیوست.

در دل شب، پای پیاده، از کنار کارون به عقب آمدم و نزدیکی‌های صبح رسیدم به محمدیه. به سنگر بهداری مراجعه کردم، ولی همین‌طور که می‌آمدم، به‌طرز معجزه‌آسایی، دل‌دردم از بین رفت و به آرامش خوبی رسیدم. چون قرار بود سنگر را تعمیر کنیم، بعداز خواندن نماز صبح حرکت کردم طرف سنگر. به سنگر حاج حسین خرازی که رسیدم از من پرسید: «حالت بهتر شد؟» گفتم: «شکر خدا، بله، خوبم.» گفت: «بیا در سنگر ما» گفتم: «نه، قرار بود با بچه‌ها سنگر را تعمیر کنیم.» در راه که می‌آمدم دیدم بچه‌های دیگر هم به من می‌گویند نمی خواهد به سنگر بروی. حسابی شک کردم و پیش خودم گفتم حتماً اتفاقی افتاده که چنین رفتاری دارند. به سنگر که رسیدم دیدم کاملاً خراب شده است. ظاهراً بعداز رفتنم خمپاره‌ای به سنگر اصابت کرده بود. الوار‌های چوبی کاملاً خرد شده بودند و حالتی تیز و برنده، مثل نیزه، پیدا کرده و در قسمت‌های گوناگون بدن دوستان عزیزم فرورفته بود. همگی به شهادت رسیده بودند. دیدن صحنه واقعاً برایم دردناک بود.

مثل صفحه شطرنج

مثل صفحه شطرنج روایت صفر عبدالملکی، جانباز و آزاده‌ای از توابع شهرستان الیگودرز است. او علاوه‌بر زندگی در منطقة جنگی و مبارزه با دشمن در قصرشیرین، در عملیات کربلای ۱ و ۵ نیز حضور داشت و سرانجام در حملة گستردۀ عراق به غرب ایران، تحت‌عنوان توکلت علی‌الله، که در ۲۴ تیرماه ۱۳۶۷ به‌وقوع پیوسته بود، همراه با تعدادی از رزمندگان به اسارت درآمد. او ابتدا به زندان العماره منتقل شد و مدت ۱۲ روز را در آنجا سپری کرد. مقصد بعدی صفر عبدالملکی زندان الرشید بغداد و اردوگاه بعقوبه بود. صفر عبدالملکی، پس‌از حدود دو ماه بعد، در شهریور ۱۳۶۷، به اردوگاه اسرای مفقودالاثر تکریت ۱۵ منتقل شد و اسارتش تا پایان از خانواده و ۶ فرزندش مخفی ماند.

خون مانند لوله آفتابه از دست و پا و سر و سینه‌ام زمین می‌ریخت. هیچ احساس درد نداشتم. فکر می‌کردم افرادی که با من هستند مثل من خون‌آلود جلو می‌روند. یک‌آن وسوسه شدم نگاهی به اطراف بیندازم و نگاهی به همرزم‌های خود کنم. همرزمی ندیدم! آخرین بار فرمانده گردان و گروهان و نیز چند مسئول دسته کنارم بودند، اما حالا از هیچ‌کدام خبری نبود. مثل اینکه ساعت‌هاست در بیابان‌های شهر بصره به‌تن‌هایی جلو رفته‌ام! یادم بود آخرین فشنگ تفنگم را هم شلیک کرده بودم. اولین نیرویی هم که در جنگ تن‌به‌تن سرنیزه‌اش را بیرون کشید من بودم، اما حالا درحالی‌که حتی یک جای کوچک هم در بدنم سالم نبود، در بیابان تنهای‌تن‌ها مانده بودم
روبهرویم عراقی، پشت‌سر هم عراقی …

پنج‌خطی

پنج‌خطی خاطراتی است که عبدالکریم مازندرانی، آن‌ها را روایت می‌کند. عبدالکریم، در ۱۵ سالگی، برای اولین‌بار به جبهه رفت و در عملیات مطلع‌الفجر در ارتفاعات شیاکوه مجروح شد. عملیات بیت المقدس، رمضان، محرم، والفجر ۴ و سرانجام کربلای ۵ عملیاتی بودند که او در آن‌ها حضور داشته است. فکه و هزارقله مریوآن‌هم مقصد اعزام‌های تبلیغی او بود.

عبدالکریم مازندرانی، صبح روز ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ با دو بسیجی دیگر، که در محاصره یک گردان تانک و نفرات پیاده قرار داشتند، در‌حالی‌که دو هم‌رزمش به شهادت رسیده بودند و خود نیز به سختی مجروح بود، به اسارت دشمن درآمد. استخبارات شهر بغداد و زندان‌الرشید مقصد بعدی او بود. عبدالکریم مازندرانی بقیة سال‌های اسارتش را در اردوگاه‌های مفقودین تکریت ۱۱ و اردوگاه ۱۸ (بعقوبه) سپری کرد.

فعالیت‌های عبدالکریم در اسارت بهطور عمده معطوف به سخنرانی‌های دینی و اعتقادی و سیاسی بود. تدریس عربی، آموزش قرآن و انتشار نشریه در خفقان شدید اردوگاه بخشی از فعالیت‌های اردوگاهی ایشان بود. در ماه آخر اسارت مسئولیت فرهنگی اردوگاه بعقوبه نیز از موارد مهم کارنامة تبلیغی ایشان است.

ناسلامتی بیستمین سال تولدم بود؛ چی فکر می‌کردم، چی شد! منتظر شمع و کیک که نبودم، ولی به ذهنم هم نمی‌رسید تولدم را با آتش‌باران جنگ جشن بگیرم!

درست ساعت دهِ شب روز ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ دستور شروع عملیات ابلاغ شد. واحد مکانیزه، وظیفة حمل مهمات را به‌عهده داشت. با بار مهمات و بسیجیانی که داخل دو نفربر بودند، زیر آتش شدید دشمن جلو می‌رفتیم.
اول انفجار و بعد توقف! تا به خودم بیایم حس کردم جایی را نمی‌بینم. تمام سر و صورتم پر شده بود از ترکش.
وقتی از نفربر خارج شدم، دقیقاً، وسط میدان مین بودیم!

ارشد سلطنتی

ارشد سلطنتی روایت سرهنگ پاسدار محمدرضا صدیقی، آزاده یزدی، یکی از فرماندهان تیپ ۱۸ الغدیر یزد است و مصاحبه و نگارش آن را کرامت یزدانی (اشک) به‌عهده داشته است. محمدرضا صدیقی اولین‌بار در اواخر سال ۱۳۶۰ به‌عنوان بسیجی ویژه به جبهة جنوب رفت و پس‌ازآن در عملیات فتح‌المبین، بیت‌المقدس، خیبر، والفجرمقدماتی و عملیات بدر شرکت کرد. او در ۲۳ اسفندماه ۱۳۶۳ خورشیدی، در عملیات بدر، با برادر کوچکش عباس و با تنی زخمی به اسارت درآمد.

این آزاده سال‌های اسارت خود را در اردوگاه‌های رمادی ۳ (کمپ ۹)، عنبر (الانبار یا کمپ ۸) و تکریت ۱۷ سپری کرد.
سید آزادگان، مرحوم ابوترابی، در مورد ایشان فرمودند:

«در اسارت افراد زیادی بودند که مانند برادر بسیار عزیزم، آقای صدیقی، به جز اسارت‌کشیدن، خودشان را سپر حمایتی برای دیگر آزادگان قرار دادند.»

مهدی کلوشانی، از بچه‌های اصفهان، موقع گرفتن آمار صدای گنجشک درآورد. یکی از چشم‌های مهدی مصنوعی بود. هیچ‌کس متوجه نمی‌شد که او صدا درمی‌آورد. فکر می‌کردیم واقعاً گنجشکی توی آسایشگاه است. من هم که کنارش بودم به‌سختی متوجه شدم.

سربازان و درجه‌دار عراقی به همه‌طرف نگاه می‌کردند و چیزی نمی‌دیدند. حسابی رفته بودند سرِ کار. دنبال صدا می‌رفتند و هر کار می‌کردند تا گنجشک را پیدا کنند نمی‌توانستند.

مهدی هم عادی نشسته بود و صدایش را قطع نمی‌کرد. عراقی‌ها ناامید شدند و رفتند بیرون. مهدی بازهم ادامه داد. عراقی‌ها از پنجره به داخل نگاه می‌کردند، ولی باز متوجه نمی‌شدند تا اینکه کلاً رفتند. بعدش مهدی زد زیر خنده؛ به او گفتم:

مهدی! آخه این چیکاری بود که کردی؟ اگه می‌فهمیدن، پدرمون رو در‌می‌آوردن.
همان‌طور که می‌خندید گفت:
– قسم می‌خورم اگه تا شبم بودن، نمی‌فهمیدن!  

گل کاشتی عباس

معرفی راوی و کتاب
گل کاشتی عباس روایت عباس حسین‌زاده‌خالدی آزادة تهرانی است. اصالت این آزاده ریشه در خالدآباد نطنز از شهر‌های استان اصفهان دارد.

عباس حسین‌زاده‌خالدی سال ۱۳۶۵ برای خدمت مقدس سربازی به جبهه رفت و سرانجام ساعت ۵ صبح چهارم تیرماه ۱۳۶۷ درحالی‌که فقط ۴۵ روز با پایان‌خدمت فاصله داشت و به‌سختی مجروح بود در منطقة شهابیه به اسارت درآمد. این آزاده سال‌های اسارت خود را در بند‌های ۲ و ۳ اردوگاه اسرای مفقودالاثر تکریت ۱۱ در بی‌خبری خانواده سپری کرد.

کتاب گل کاشتی عباس دارای ۴ فصل و ۵ صفحه ضمائم و ۸ صفحه اعلام است؛ که در فصل اول به کودکی و نوجوانی، فصل دوم به دوران جنگ، فصل سوم به اسارت، فصل چهارم به آزادی می‌پردازد.

گزید‌های از محتوای کتاب
گفتم: «عباس، وقت داره می‌گذره، من نمی‌توم برم داخل آسایشگاه و صابونم رو بیارم، می‌تونی یه‌کم بهم پودر بِدی سرم رو بشورم؟!»

به خودم گفتم ما که سرمان را با تیغ زدیم و مو نداریم، حالا چه فرقی می‌کنه با چی بشوریم، با صابون یا پودر! پودر را از عباس گرفتم و رفتم داخل حمام و با دو آفتابه آب و کمی پودر رخت‌شویی خودم را شستم. وقتی آمدم بیرون، تا چشم عباس افتاد به من، زد زیر خنده، حالا نخند کی بخند، گفتم: «چی شده عباس، چرا الکی می‌خندی؟»
گفت: «سرت مثل برف سفید شده!»
پودر لباس‌شویی کار خودش را کرده بود، تمام سرم پوست‌پوست شده بود ….

چند وجب جای خالی

معرفی کتاب
چند وجب جای خالی. روایت حسن حاجی‌عباس‌اوغلی آزادة تبریزی است. حسن دوازده‌ساله بود که جنگ شروع شد. چند سال پس‌از جنگ، در ۱۸ مهر ۱۳۶۶ برای خدمت مقدس سربازی به جبهه رفت. در منطقه با اصرار خودش در لیست رزمندگانِ عازم به خط مقدم جبهه قرار گرفت و سرانجام روز ۲۱ تیرماه ۱۳۶۷ در دهلران به اسارت درآمد. این آزاده سال‌های اسارت خود را در اردوگاه رمادی ۶ سپری کرد.
این کتاب در ۹ فصل و بخش ۵ صفحه و ۸ صفحه اعلام به‌نگارش درآمده است.

گزید‌های از محتوای کتاب
گروهبان گفت: «بچه‌ها، اونجا رو نگاه کنین، نجات پیدا کردیم، نیرو‌های خودی‌ان، فکر کنم سپاهی‌ان، چون لباس سبز دارن.» از میان دود و خاک گفته‌های گروهبان زیاد اعتمادکردنی نبود؛ بااین‌حال، چون لشکری بود که از روبه‌رو به‌طرف ما می‌آمد و عراقی‌ها هم از پشت سر به‌دنبال ما بودند، چاره‌ای جز نزدیک‌شدن به آن‌ها نداشتیم. با نزدیک‌ترشدن لشکر، پرچمشان را تشخیص دادم و با ناراحتی و عصبانیت گفتم: «آقا زیاد مطمئن نباش، ستاره‌های روی پرچمشون رو ببین.» دنیا روی سرم خراب شد، گویی دیگ آبِ جوشی را روی سرم ریخته باشند ….

لشکر دشمن گروه سه‌نفری ما را احاطه کرد، درحالی‌که جسمی بی‎رمق و سلاحی خالی از فشنگ داشتیم ….

عکس دسته‌جمعی

معرفی کتاب
عکس دسته‌جمعی روایت حجت‌الاسلام حاج شیخ‌علی مرادزاده‌آرانی استاد حوزه و آزادة مفقودالاثر است که به اهتمام حسن کشایی‌آرایی به نگارش درآمده است.
شیخ‌علی مرادزاده‌آرانی در پنجم دی‌ماه ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۴، درحالی‌که به‌شدت مجروح بود، به اسارت درآمد. سال‌های اسارت این آزاده و جانباز اصفهانی، در اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ و در بی‌خبری خانواده سپری شد ….
این کتاب در ۳ فصل قبل از اسارت، اسارت و داستان طلبگی بعد از آزادی به‌نگارش درآمده است.

گزید‌های از محتوای کتاب
آهسته سرم را بلند کردم تا ببینم چه خبر است که ناگهان عدنان با لهجة فارسی فریاد زد: «کچل، سرت را بگیر پایین!» فوراً سرم را پایین آوردم.

درهمین‌حین، که صدایش قطع شد، یک‌مرتبه چیزی مثل آهن به سرم فرود آمد و صدای عجیبی کرد. نگو، موقعی‌که عدنان به من گفت سرت را بگیر پایین، همان لحظه هم به قصد زدن به‌سمت من حرکت می‌کند، اما، چون پشت سرم بود، او را ندیدم. کابل را آن‌چنان محکم بر فرق سرم فرود آورد که فکر کردم کور شده‌ام. دستم را روی زمین گذاشتم و متوجه شدم که واقعاً نمی‌توانم چیزی را ببینم …..

نغمه‌های کبود

معرفی کتاب
کتاب مستند نغمه‌های کبود حاوی سرود‌های اردوگاهی است که سیدرسول عمادی آن‌ها را گردآوری کرده است.
بدون تردید سرود‌های اردوگاهی ارزش موقعیتی بالایی دارد که در آن دوران بسیار فراتر از تمام کاستی‌های ادبی و هنری بوده است. اشعاری که در نهایتِ محرومیت و تحریم ازجمله در نوشتافزار و بهدوراز چشم نگهبانان عراقی اتفاق می‌افتاد.

آنچه مسلم است در اسارت حفظ روحیة اسرا اهمیت داشت و زنده ماندنشان، نه چهارچوب‌های تعیینشدة هنری و عروض و قافیه.

بدون تردید تئاتر و سرود یکی از ابزار‌های پیامرسانی و نوعی مبارزه با رخوت و روزمرگی بود که به اسرای در بند جانی تازه میبخشید و خون زندگی را در رگ‌های خشکیدهشان بهحرکت درمیآورد.

بوسه بر دست استاد

معرفی راوی
مرحوم دکتر سیدعلی خالقی، آزادة تهرانی، بعداز اخذ دیپلم از مدرسة دارالفنون، در رشتة پزشکی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان پذیرفته شد. ایشان سال ۱۳۴۲ برای گرفتن تخصص به کانادا رفت و موفق به اخذ مدرک فوقتخصص ارتوپدی شد. مدتی در همان کشور مشغول به کار شد، اما با همة تلاش وزارت بهداشت کانادا برای ماندن ایشان در آن کشور، دکتر به ایران بازگشت. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، گروه چهارنفر‌های از پزشکان به منطقة جنگی رفتند. آن‌ها ۱۹ مهرماه ۱۳۵۹، پساز پایان مأموریتشان، در هنگام برگشت به اسارت درآمدند. سال‌های اسارت ایشان در زندان ابوقریب و اردوگاه‌های موصل ۱ و ۲ سپری شد.

دکتر خالقی، بعداز آزادی، در بیمارستان ساسان تهران مشغول طبابت شدند و ازآنپس بیمارستان ساسان شد پناهگاه آزادگان. سرانجام دکتر سیدعلی خالقی، پساز عمری تلاش و مجاهدت، در ۲۷ اردیبهشت سال ۱۴۰۰ در جوار معبودش آرام گرفت.

گزید‌های از محتوای کتاب
نمایندة صلیب از جایش بلند شد و به دکتر خالقی گفت: «من رفتم و تحقیق کردم، روش شما برای گچگرفتن بسیار روش صحیحی بوده؛ جالبه که یکی از پزشکان صاحبنظر ما بهتازگی کتابی را تألیف کرده و همین نظر شما رو بهعنوان یه ایدة جدید و تز خودش معرفی کرده، ولی شما مدتهاست گوشة اسارت با این روش درمان میکنید ….» بعد در مقابل نگاه ماتومبهوت دکتر عراقی به دکتر خالقی تعظیم کرد!

آزادی بیان؛ خاطرات خودنگاشت حمید (بیان) قاسمی اسیر آزادشدة ایرانی

معرفی راوی
آزادی بیان روایت بدونِاغراق حمید قاسمی آزاد‌های بیادعا و متواضع است که در روستای ماهنشان زنجان چشم به جهان گشود. حمید قاسمی نهساله بود که همراه با خانواده به شهر مقدس قم کوچ کرد.

کودکی این آزادة زنجانی به انقلاب شکوهمند اسلامی گره خورده بود و نوجوانیاش به جنگ. حمید قاسمی، هرجوری که بود، خودش را به جبهه رساند و در خیل عاشقان دفاعِمقدس حضوری فعال داشت. او اولینبار در سال ۱۳۶۲، وقتی که پانزدهساله بود، در عملیات خیبر شرکت کرد و پسازآن به غرب کشور و روستای ساوان بانه رفت. سرانجام، حمید قاسمی در سال ۱۳۶۴ در عملیات عاشورای ۲ با سیزده نفر دیگر از دوستان و همرزمانش به اسارت درآمد. او سال‌های اسارت خود را در اردوگاه‌های رمادی ۷ و ۹ سپری کرد.

گزید‌های از محتوای کتاب
– خنده‌های مهارنشد‌های از بین جمع بلند میشود. دستی جورابپوشیده از پشت ملافة کنارِ صدام بالا میپرد.
ـ جون خودوم ترسیدوم. وَالله ترسیدوم، اما سی قیافة نحس تو نه که، سی این خالیایی که میبندی. دست خودتم نیستا، اییطوری بار اومدی؛ کلاً تو خالیبندی، مترسکی.
صدام خم میشود و نگاهی عاقلاندرسفیه به او میاندازد.
ـ تو از کجا پیدات شد؟
ـ مو؟ مو از کجا پیدام شد؟ ایی تو بودی که پیدات شد کوکا، نه مو، مو که توی خونه و زندگی خودوم بودوم.


یک سه هزارم

معرفی کتاب
یکسههزارم گزارشی کوتاه از مأموریت بلند آزادگان سرافرازی است که هرگز دسترویدست نگذاشتند و سالهایسال با دست‌های بسته در خاک دشمن و در قفس اسارت از مبارزه، تلاش، خودسازی و کشف تازه‌هایی که زندگی سخت را برایشان سهل و ممکن میساخت دست برنداشتند.

حسین کرمی، که اکنون بیشازپیش دغدغة مستندنگاری و مستندسازی آنروز‌ها را با خود دارد، این بار تصمیم گرفت نگاهی اجمالی از هزارتوی اسارت به جامعه بنمایاند تا علاقهمندان این عرصه و هنرمندان، که گاهوبیگاه در صدد ساختن فیلم و آثار هنریاند، بتوانند با قطر‌های از اقیانوس دوران اسارت آشنا شوند.

گزید‌های از محتوای کتاب
بیمارشدن در شب ممنوع بود، زیرا بههیچوجه امکان خروج از آسایشگاه نبود، اما برخیاوقات، با اصرار و پیگیری زیاد اجازه میدادند که یک اسیر سالم بیمارِ بدحال را کول و به درمانگاه منتقل کند. بیمارانی که بهدلیل وخامتِ حالشان از آسایشگاه خارج میشدند و آن‌هایی که کولشان میکردند بعداً تعریف میکردند که در حین رفتن به درمانگاه مخفیانه نگاهی به آسمان کردهاند و کلی ستاره دیدهاند. آن‌ها آنقدر تصاویر ستارگان را خوب توصیف میکردند که هرکسی آرزو میکرد حالش در شب وخیم شود و یا برای کولکردن بیماری انتخاب شود تا بتواند ستار‌های ببیند.

جنگ، اسارت، مذاکره

معرفی کتاب، معرفی راوی یا نویسنده
جنگ، اسارت، مذاکره به اهمیت حضور بیش از ۴۰ هزار اسیر جنگی در اردوگاه‌های عراق میپردازد. تأثیری که میتوان آن را در سیاستگذاریها، اتاق فکر جنگ، مذاکرات دوران جنگ و نیز پذیرش قطعنامة ۵۹۸ جستوجو کرد.
این کتاب براساس طرحی پژوهشی تدوین شده است و فتحاله پرتو پژوهش و نگارش آن را در ۴ فصل برعهده داشته است.

گزید‌های از محتوای کتاب
از فردای پذیرش قطعنامة ۵۹۸، که حضرت امام (ره) وزارت خارجه را مسئول مذاکره با عراق نمود (ولایتی، ۱۳۸۰: ۲۸۶)، مذاکرات طولانی سهجانبه (ایران – دبیرکل سازمان ملل متحد- عراق) شکل گرفت که درنهایت، با نامة آخر صدام به مرحوم هاشمیرفسنجانی و قرائت آن در ۲۴ مرداد ۱۳۶۹ از رادیو بغداد، پذیرش شروط ایران صورت گرفت و اسرای طرفین از ۲۶ مرداد تبادل شدند.

ایران در طول این ۲۵ ماه همچون دوران جنگ بر شروط ذیل تکیه داشت و بههیچوجه تحقق آن‌ها را وجهالمصالحة هیچ شاخص دیگری قرار نمیداد و این مؤلفه‌ها عبارت بودند از:
۱. عقبنشینی عراق به پشت مرز‌های بینالمللی و حفظ تمامیت ارضی ایران،
۲. بهرسمیتشناختن مجدد قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر توسط صدام و پذیرش خط تالوگ در اروندرود توسط عراق و
۳. مشخصشدن رسمی عراق بهعنوان متجاوز و پرداخت غرامت جنگ.

الفبای اسارت

معرفی کتاب، معرفی راوی یا نویسنده
الفبای اسارت ۵۴ روایت جذاب از سیدجمالالدین زهرایی، جانباز و آزاد‌های رنجکشیده، صبور، بیادعا و متواضع، از استان فارس است.

سیدجمالالدین در اولین اعزامش به خرمشهر رفت و به عملیات بیتالمقدس پیوست. بعد از آن به عملیات محرم و … سرانجام این رزمندة شجاع استان فارس در سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۱ به اسارت درآمد. فکه آخرین ایستگاه او در وطن بود ….

سال‌های اسارات این آزادة قهرمان در بیمارستان العماره و الرشید، اردوگاه‌های الانبار (کمپ ۸ یا عنبر)، رمادی ۲ (کمپ ۷ یا بینالقفصین)، رمادی ۱۳، تکریت ۵ و موصل ۲ سپری شد و روایت‌های این کتاب در این اردوگاه‌ها اتفاق افتاده است.

گزید‌های از محتوای کتاب
ارشد گفت: «مگر ما مریضیم که آن را خراب کنیم.»
ساعتی بعد، یک عراقی با کیفی پر از ابزار تعمیرات وارد اتاق شد. تلویزیون را، که حالا مثل گاو سامری برای آن‌ها مقدس شده بود و برای ما بوی فساد میداد، در اختیارش گذاشتند. وَ جَعلنا … میخواندم و صلوات و هرچه ذکر میدانستم تا این تعمیرکار ایراد نگیرد و داستان ختمبهخیر شود. او تلویزیون را باز کرد و نگاهی به دکمه‌ها و سیم برق و دیگر قسمتهایش انداخت. خداوند کمک کرد و دعا‌ها مؤثر واقع شد و متوجه آب ریختهشده روی سیستم نشد. به فرماندهاش گفت: «دستکاری نشده، سیستمش سوخته؛ ممکنه بهخاطر نوسان برق از کار افتاده باشد.» پشت آن را بست و گفت: «حالا هرچه دستور میدهید.»
مسئول نگهبان‌ها ارشد را صدا زد ….

صدای شکستن استخوان

معرفی کتاب، معرفی راوی یا نویسنده
صدای شکستن استخوان خاطرات بدون‌ِ اغراق حسن تاجیک‌شیر جانباز و آزاده‌ای بی‌ادعا و متواضع از روستای حسن‌جهازی فاریاب کرمان است که در ۵ فصل رایت شده است. حسن تاجیک‌شیر در ۲۰ اسفند سال ۱۳۶۰ به اسارت درآمد وسال‌های اسارات خود را در اردوگاه‌های الانبار (کمپ ۸ یا عنبر) سپری کرد.

گزیده‌ای از محتوای کتاب
در آمبولانس، من بودم و دو سرباز عراقی، که یکی راننده و دیگری نگهبان بود. وقتی از خیابان‌های شهر رد می‌شدیم، با دیدن مغازه‌ها و مردمی که در رفت‌وآمد بودند دلم برای آزادی تنگ شد. جلوی یک ساندویچ‌فروشی، آمبولانس ایستاد. راننده پیاده شد و رفت به‌طرف ساندویچ‌فروشی. با خودم گفتم حتی اگر در بیمارستان هیچ کاری برایم انجام ندهند، رفتنش به خوردن یک ساندویچ خوشمزه بعد از دو سال می‌ارزد. بی‌صبرانه منتظر بازگشت راننده بودم. نگهبان درِ عقب آمبولانس را باز کرد که از آن به‌عنوان میز استفاده کند. راننده از راه رسید، ساندویچ و نوشابه‌ها را گذاشت روی میز. یکی از ساندویچ‌ها را خودش برداشت، دیگری را هم داد به نگهبان. برای من هیچ ساندویچی نخریده بود! با اشتها شروع کردند به خوردن. آن‌ها حتی به من نگاه هم نمی‌کردند. باد بوی ساندویچ‌ها را آورد توی کابین آمبولانس؛ دهانم آب افتاد و دلم ضعف رفت. ساندویچ و نوشابه‌شان را خوردند، با کاغذ ساندویچ سبیل‌های چربشان را پاک کردند، بعد هرکدام سیگاری روشن کردند، سوار شدند و راه افتادیم.

مگه کربلا رفتن زوریه؟

معرفی کتاب، معرفی راوی یا نویسنده
مگه کربلارفتن زوریه به یکی از افتخارآمیزترین روایت‌های اسارت می‌پردازد. بی‌تردید یکی از آرزو‌های رزمندگان، به‌ویژه اسرای ایرانی، رفتن به کربلا بود، اما تعدادی از اسرا در خاک دشمن به دلائلی از این آرزو چشم‌پوشی کردند و داغ تمکین از رژیم بعث را به دل دشمن بعثی گذاشتند و به کربلا نرفتند. راوی این حکایت عبدالرسول میرفلاح است. میرفلاح سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به اسارت درآمد. سال‌های اسارت این آزاده در اردوگاه‌های ۷، ۹، ۱۳ و ۱۷ سپری شد.

گزیده‌ای از محتوای کتاب
روز بعد فرماندة اردوگاه، ارشد‌ها را برای اعلام نتیجه احضار کرد. گفتیم: «سیّدی، بچه‌ها قبول نمی‌کنن برن کربلا.» عصبانی شد و گفت: همة شما را اعدام می‌کنم. شما قبول کنید برید کربلا من همة خواسته‌هاتون رو قبول می‌کنم. صبح که شد برید حمام، غسل کنید، نماز بخوانید بعد سوار اتوبوس شوید. اگر هم دوربین دیدید بشکنید. ما تضمین می‌کنیم با آرامش می‌روید و می‌آیید. دوباره پیغام فرمانده اردوگاه را به بچه‌ها دادیم. بچه‌ها گفتند: «هر کاری می‌خوان بکنن، ما نمی‌ریم.» گفتم: «بچه‌ها، تهدید کردن که اعدامتون می‌کنن!» بچه‌ها گفتند: «همه‌مون رو اعدام کنن، ولی ما نمی‌ریم.»

آموزش عربی در اسارت
جلد اول: صرف افعال ۱

معرفی کتاب، معرفی راوی یا نویسنده
مجموعة ۴ جلدی آموزش عربی در اسارت در اوضاعی نگاشته و چندین دوره تدریس شده است که داشتن هر نوع نوشتافزار ازجمله قلم، خودکار و کاغذ و همچنین نشست‌های جمعی برای آموزش ممنوع بوده است و تاوان سنگینی در پی داشته و برای در امانماندن از تفتیش سربازان عراقی، که در هفته دو بار انجام میشد، بار‌ها در زیر خاک، گِل باغچه و سایر نقاط کور پنهان می‌شد تا از چشم دشمن دون بهدور بماند ….

این مجموعه حاصل تلاش و اهتمام دکتر عظیم عظیم‌پور، آزاده و جانباز مشهدی، در طول ۱۰ سال اسارت، از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۹، در زندان‌های مخوف دشمن بعثی است که بهمنظور تدریس برادران در بند اسارت و در راستای آشنایی با قرآن و معارف اسلامی تهیه و تدوین شده است. اینگونه آموزش کاربردی که با رهنمود‌های حکیمانه سیدآزادگان، مرحوم حاج سیدعلیاکبر ابوترابی، انجام میشد و نقش بهسزایی در ارتقای معنوی و علمی برادران در بند داشت، بهگون‌های است که خمیرمایة اصلی در پذیرش در دانشگاه و مقاطع تحصیلات تکمیلی، بهویژه در رشته‌های الهیات و معارف اسلامی، بهشمار می‌آید.

عظیم عظیم پور، سال ۱۳۵۹ در عملیات آزادسازی آبادان – ماهشهر به اسارت درآمد. سال‌های اسارت این آزاده در اردوگاه‌های ۱ و ۲ موصل سپری شد.

در مورد کتاب
جلد اول آموزش عربی در مبحث صرف فعل، شامل مقدم‌های درضرورت آشنایی با عربی و چشمانداز مباحث مهم زبان قرآن و صرف فعل در ثلاثی مجرد و نون است.

در این مجموعه از منابعی مانند جامعالدروس العربیه، شرح بن عقیل و النحو الواضح استفاده شده است.

آموزش عربی در اسارت
جلد دوم: صرف افعال ۲

معرفی کتاب
این مجموعه بهعنوان جلد دوم آموزش عربی در مبحث صرف فعل شامل ثلاثی مزید، رباعی، اعلال و نون تأکید است که در طول ده سال اسارت در دست دشمن بعثی بهمنظور تدریس برادران در بند اسارت و در راستای آشنایی با قرآن و معارف اسلامی تهیه و تدوین شده است.
در این مجموعه از منابعی مانند جامعالدروس العربیه (مصطفی غلابینی)، شرح بن عقیل و النحو الواضح استفاده شده است.

آموزش عربی در اسارت
جلد سوم: صرف اسماء و نحو

معرفی کتاب
این مجموعه به عنوان کتاب سوم قبل از ورود به تصریف الاسماء و تقسیمات کلی آن به مقدمه‌ای می‌پردازد که مبحث آن مشتمل بر شماری از افعال که استعمال شایان و نقش عمده‌ی در جمله‌سازی و تکلم دارند، می‌باشد و همچنین در آن به تعریفات مختصر باب اسماء اشاره شده است و در نهایت فراگیرنده با مجموعه‌ای از عبارات و اصطلاحات عربی آشنا می‌شود.

آموزش عربی در اسارت
جلد چهارم: مکالمة محلی

معرفی کتاب
مجموع‌های متشکل از ۲۴ درس آموزش گام به گام مکالمه عربی به زبان محلی و محاور‌های است که برخی اصطلاحات و امثال را نیز در پی دارد. برادران در بند پس از آموزش فشرده دوماهه، میتوانستند بهطورنسبی با مخاطبان خود به عربی محلی و محاور‌های صحبت کنند. در تهیه این مجموعه از برادران ایرانی که مسلط به زبان عربی بوده و در عراق مدتی زندگی کرده بودند، استفاده شده است. با توجه به ممنوعیت کاغذ و قلم و خودکار و تفتیش هفتگی و گاهی روزانه سربازان عراقی به منظور جمعآوری نوشتافزارها، این مجموعه با نکات امنیتی پیچیده و زحمات طاقتفرسا، حفظ، نگهداری و تدریس شده است.

تنفس ممنوع

معرفی کتاب، معرفی راوی و نویسنده
تنفس ممنوع خاطرات بهداشت و درمان در اسارت است. نگارنده پس از دو سال تحقیق و پژوهش، اطلاعاتی همهجانبه پیرامون این موضوع مهم از بیست اردوگاه و چندین زندان عراقی جمعآوری و با بسیاری از آزادگان مصاحبه کرده است. بعد از میان خاطرات بسیار زیاد ۳۰۸ خاطرة برتر را انتخاب کرده است.

کتاب شامل سه فصل است؛ فصل اول به مسائل بهداشتی در پنج گفتار پرداخته شده؛ در فصل دوم امکانات پزشکی دشمن، تنگنا‌ها و رفتار‌های پزشکی را در اسارتگاه‌های عراق در سه گفتار مورد بررسی قرار داده و در فصل سوم که مهمترین و گستردهترین فصل کتاب میباشد، بیماری‌ها و درمان آن را مورد کاوش قرار داده است و در پایان مواردی از کنوانسیون ژنو راجع به معامله و رفتار با اسیران جنگی آورده شده است.

گزید‌های از محتوای کتاب
از عراقی‌ها آب خواستیم و خیلی پافشاری کردیم پذیرفتند و اجازه دادند که دونفر دونفر بروند از تانکر آبی که روبهرویمان بود آب بخورند. وقتی دو نفر اول نزدیک تانکر رسیدند دو گلوله سر آن‌ها را متلاشی کرد. افسر بعثی گفت: «خب حالا کسی هست که آب بخواهد؟» ….

از فیضیه تا الرشید

معرفی کتاب، معرفی راوی و نویسنده
از فیضیه تا الرشید، خاطرات مجاهد انقلابی و آزادة دفاع مقدس، حجتالاسلام محمدحسن جمشیدی، معروف به شیخ آزادگان شمال کشور است که در ۸ فصل بهنگارش درآمده است. پژوهش و نگارش این کتاب را سیدحسین ولیپور زرومی بر عهده داشته است.

حجتالاسلام محمدحسن جمشیدی، در آخرین روز‌های تابستان ۱۳۳۷ بار سفر را بست و برای ادامة تحصیلات حوزوی به شهر قم عزیمت کرد. این سفر را میتوان نقطة عطفی در زندگی و مبارزات ایشان دانست. این روحانی و مبارز کهنهکار در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۱، در عملیات بیتالمقدس، به اسارت نیرو‌های دشمن درآمد. سال‌های اسارت ایشان در اردوگاه‌های الانبار (کمپ ۸ یا عنبر)، موصل، تکریت ۵ و زندانالرشید سپری شد.

گزید‌های از محتوای کتاب
بهار سال ۱۳۶۶ بود که یکی از اسرای بهشهری به سراغم آمد و پرسید: «حاجی از ایران خبر دارید؟ انگار اوضاع خیلی شلوغ است!» کلی صحبت کرد و خبر از کشتوکشتار در جنگ میداد، ولی در نهایت زبان درکشید و آنچه را که میخواست بگوید نگفت! در شک و تردیدی عجیب افتادم که حتماً خبری از خانوادهام دارد. هر چه اصرار کردم، جوابی نگرفتم. کمکم در نامه‌هایی که از خانواده به دستم میرسید، تقریباً به یقین رسیدم که یکی از بچههایم به شهادت رسیده است، ولی از میان محمد، مهدی و حسین شک داشتم که کدام باشد. شگرد بچه‌ها در نامهنگاری‌ها نیز مرا دائم در این میانه نگه میداشت، ولی بیشتر جای خالی دستخط‌های مهدی را میدیدم! ….

هفتخوا

معرفی کتاب، معرفی راوی و نویسنده
هفتخوان خاطرات جانباز و آزاده علیاکبر فندرسکی آزاد‌های از دیار گلستان است. مصاحبه و نگارش این کتاب را فرزانه قلعهقوند در ۷ فصل به عهده داشته است.

علیاکبر فندرسکی در ۴ تیرماه ۱۳۶۷ در عملیات تک عراقی‌ها به جزیرة مجنون، که در عراق به عملیات مرحلة دوم توکلنا علیالله ۴ معروف است، درحالیکه به سختی از ناحیة دست و پا مجروح شده بود، به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد. مدت اسارت این آزاده و جانباز گلستانی در بیمارستان تموز و اردوگاه‌های رمادی ۱۳ و تکریت ۱۷ سپری شد.

گزید‌های از محتوای کتاب
سهم هر کداممان از حمامکردن فقط چند دقیقه ماندن زیر لولة تانکر آب بود. زخمهایمان حسابی خیس خورد و دوباره دهن باز کرد. چرک و خونابه بهراه افتاد. برای اصلاح سرورویمان یک تیغ آوردند، یک تیغ برای اینهمه اسیر! بچه‌های سالمتر، سروصورتمان را تیغ زدند. یاد سلمانیکردن پدرم افتادم؛ وقتیکه موهایم را با ماشیندستیِ کُند از جایش میکَند؛ سرم وصلهپینه میشد درست مثل حالا. شده بودیم شبیه فیلم‌های کمدی! از دیدن همدیگر با این سروشکل خندهمان گرفت. آیین‌های که نداشتیم، ولی هرکس تا چشمش به دیگری میافتاد به او میخندید. وقتی به سروصورتمان دست میکشیدیم خونی میشد؛ تازه فهمیدیم چه بلایی سرمان آمده است.

ممد یزدی

معرفی کتاب، معرفی راوی و نویسنده
ممد یزدی خاطرات جانباز و آزادة یزدی، محمد دهقانیفیروزآبادی، است. این کتاب به اهتمام یوسف بدرالدین در ۱۴ فصل بهنگارش درآمده است.

محمد دهقانی فیروز آبادی در عملیات فتحالمبین، درحالیکه بهشدت مجروح بود، به اسارت نیرو‌های عراقی درآمد. سال‌های اسارت ایشان در رمادی ۱ و ۲ سپری شد.

گزید‌های از محتوای کتاب
تنها دو تا پتوی کهنه داشتیم که، وقت خوابیدن، یکی را زیرمان پهن میکردیم و دایرهوار به حالت سجده روی آن خم میشدیم و پتوی دیگر را به پشتمان میانداختیم. با این حال، باز هم نصف کمرمان از پتو بیرون میزد و باتوجهبه سرمای شدید بودونبودش برایمان فرقی نمیکرد. یک پتو حتی برای گرمشدن یک نفرمان هم کافی نبود، اما حداقل تخیّل گرم شدنمان را قلقلک میداد.

دور از چشم صلیب

معرفی کتاب، معرفی راوی و نویسنده
دور از چشم صلیب خاطرات خودنگاشت مسعود قربانی، آزاد‌های از استان فارس است که در ۸ فصل به انضمام فصل ضمائم به نگارش درآمده است.

او در فروردین ۱۳۶۷، که سال سوم دبیرستان بود، برای سومین بار به جبهه اعزام شد و سرانجام در چهارم خرداد سال ۱۳۶۷ در منطقة شلمچه با دونفر دیگر از همرزمانش محاصره شد و در نابرابری اوضاع جنگی منطقه به اسارت درآمد. دوران اسارت این آزادة شجاع، صبور و مقاوم در اردوگاه اسرای مفقودالاثر تکریت ۱۲ سپری شد.

گزید‌های از محتوای کتاب
ساعتی قبل از طلوع آفتاب، ما را فرستادند بیرون از آسایشگاه. وقتیکه وارد محوطه و فضای باز اردوگاه شدم لرزش بدنم چند برابر شده بود؛ طوریکه نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. دندان‌هایم به هم می‌خورد. کف محوطه بسیار سرد بود. سایة دیوار‌های آسایشگاه‌ها کف سرد را پوشانده بود. فوری به گوش‌های خزیدم. دوستم قنبر نوری لباسش را درآورد و روی بدنم انداخت. ساعتی بعد آفتاب طلوع کرد. با بالاآمدن آفتاب ایوان‌های مقابل تازه آفتابگیر شده بود. من هم که از شدت سرما بهسختی میلرزیدم مترصد بودم بهمحضاینکه آنجا آفتابگیر شد خودم را به قسمت برسانم. چند لحظه نگذشت که نگهبان عراقی مرا دید و به سراغم آمد. پس از زدن ضرباتی با کابل، مرا کشانکشان برد جلوی اتاق نگهبانی ….

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

۲۵ کتاب برای شناخت ابعاد اسارت در زندان‌های رژیم بعثی بیشتر بخوانید »

داستان شهادت شهید همت از زبان همرزم او/ دستی که قطع شد، درست مانند دست سقای کربلا/ قهرمان من

نحوه شهادت شهید همت از زبان همرزم او/ دستی که قطع شد، مانند دست سقای کربلا


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار «جعفر جهروتی‌زاده» یکی از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس در کتاب خاطرات خود با عنوان «نبرد در الوک» چگونگی شهادت حاج ابراهیم همت را در روز ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به‌زیبایی توصیف کرده است که در زیر می‌خوانید:

«در آن چند ساعتی که ارتباط با خط مقدم قطع شده بود، حاج همت به من گفت: «حالا هی نیرو از این طرف می‌فرستیم که برود و خبر بیاورد، ولی هر کس رفته، برنگشته.»

یک سه‌راهی به نام سه‌راهی مرگ بود که هر کس می‌رفت، محال بود بتواند از آن عبور کند. حاج همت به «مرتضی قربانی» فرمانده لشکر ۲۵ کربلا گفت: «یکی دو نفر را بفرستند خبر بیاورند تا ببینم اوضاع چه شکلی است.»

قربانی گفت: «من هیچ‌کس را ندارم. هر کس را فرستادم، رفت و برنگشت.»

حاج همت سری تکان داد و به‌سمت جزیره راه افتاد. قبل از راه افتادن، جمله‌ای گفت که هیچ‌گاه یادم نمی‌رود: «مثل اینکه خدا ما را طلبیده.»

بعد از رفتن حاجی من با یک نفر دیگر به‌سمت راه افتادم جزیره و داخل خط آمدیم. عراقی‌ها هنوز به‌شدت بمباران می‌کردند. جایی که نیرو‌ها پدافند کرده بودند رفتیم. وضعیت خیلی ناجور بود. مجروحان زیادی روی زمین افتاده بودند و «یا زهرا (س)» می‌گفتند و صدای ناله‌شان بلند بود. سعی کردیم تعدادی از مجروحان را به هر شکلی که بود، عقب بفرستیم.

جنازه عراقی‌ها و شهدای ما داخل آب افتاده بودند و خمپاره و توپ آنقدر خورده بود که آب گل‌آلود شده بود. بچه‌ها از شدت تشنگی و فقر امکانات، قمقمه‌ها را از همین آب گل‌آلود پر می‌کردند و می‌خوردند. حاج همت با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد. قمقمه بچه‌ها را جمع کرد و با پل شناور کمی جلو رفت و در جایی که آب زلال و شفاف بود، آن‌ها را پر کرد و آمد.

در خط، درگیری به‌شدت ادامه داشت. عراق دائم بمباران می‌کرد. ما نمی‌توانستیم از این خط جلوتر برویم. حاج همت به من گفت: «شما بمان و از وضع خط مطلع باش. بیسیم هم به من داد تا با عقب در ارتباط باشم و خودش به عقب برگشت.»

وقتی حاجی در حال بازگشت به‌طرف قرارگاه بوده تا در آنجا فکری به حال خط مقدم بکند، در همان سه‌راهی مرگ به شهادت می‌رسد. پس از رفتن حاج همت به‌سمت عقب، یکی دو ساعتی طول نکشید که خط ساکت شد. همان خطی که حدود یک ماه، لحظه‌ای درگیری در آن قطع نشده بود و این سبب تعجب همه شد. ما منتظر ماندیم. گفتتیم شاید باز هم درگیری آغاز شود. صبح فردا، هوا روشن شد، اما باز هم از حمله دشمن خبری نشد. اطلاع نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است.

بی‌خبر از آن بودیم که در جزیره سرش از بدن جدا شده و حاج همت بی‌سر به دیدار محبوب رفته و دستش قطع شده بود. همان دستی که برای بسیجیان در خط آب می‌آورد. جزیره با شهادت حاجی از تب و تاب افتاد. بالاخره زمانی که اطمینان حاصل شد که از حمله عراقی‌ها خبری نیست، تصمیم گرفتم به عقب برگردم.

در حالی که به عقب برمی‌گشتم، در سه‌راهی چشمم به پیکر شهیدی افتاد که سر در بدن نداشت و یک دست او نیز از بدن قطع شده بود. از روی لباس‌های او متوجه شدم که پیکر مطهر حاج همت است، اما از آنجا که شهادت وی برایم خیلی دردناک بود، همانطور که به عقب می‌آمدم، خود را دلداری می‌دادم که نه، این جنازه حاج همت نبود. وقتی به قرارگاه رسیدم و متوجه شدم که همه دنبال حاجی می‌گردند، به ناچار و اگرچه خیلی سخت بود، اما نپذیرفتم که او شهید شده است.

شب همان روز، بدن پاک حاجی به عقب برگشت و من به قرارگاه فرماندهی که در کنار جاده فتح بود، رفتم. گمان می‌کردم همه مطلع هستند، اما وقتی به داخل قرارگاه رسیدم، متوجه شدم که هنوز خبر شهادت حاجی پخش نشده است. روز بعد متوجه شدم که جنازه حاجی در اهواز به‌علت نداشتن هیچ نشانه‌ای مفقود شده است.

من به همراه شهید حاج عبادیان و حاج آقا شیبانی به اهواز رفتیم. علت مفقود شدن جنازه حاج همت، نداشتن سر در بدن او بود.

چند روز قبل از شهادت «حاج عبادیان» مسئول تدارکات لشکر، یک دست لباس به حاجی داده بود و ما از روی همان لباس توانستیم حاجی را شناسایی کنیم و پیکر مطهر وی را به تهران بفرستیم.

پس از فروکش کردن درگیری‌ها به دوکوهه و از آنجا هم برای تشییع جنازه شهید همت به تهران رفتیم. پس از تشییع در تهران، جنازه شهید همت را به زادگاهش «شهرضا» بردند و در آنجا به خاک سپردند. البته در بهشت زهرا (س) نیز قبری به یادبود او بنا کردند.»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

نحوه شهادت شهید همت از زبان همرزم او/ دستی که قطع شد، مانند دست سقای کربلا بیشتر بخوانید »

مظلومیت شهید همت از زبان شهید سلیمانی+ فیلم و عکس

مظلومیت شهید همت از زبان شهید سلیمانی+ فیلم و عکس


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «همت» روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا به دنیا آمد و روز ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید. در ادامه فیلم‌ها و تصاویری از این شهید والامقام منتشر شده است.

ما چون حسین (ع) وارد شدیم و چون حسین (ع) هم باید به شهادت برسیم

در این فیلم، شهید قاسم سلیمانی درمورد نحوه شهادت حاج همت گفت: «واقعا هرگاه در ذهنم مطلبی از همت می‌آید، دل من مملو از غصه می‌شود. وی فرمانده لشکر پایتخت بود. رزمندگان لشکر او در عملیات خیبر آنقدر شهید و مجروح شدند که تعداد به حد یک گردان رسید. گردان را از طلائیه به جزیره مجنون جنوبی منتقل کرد، تبدیل به دسته به‌علاوه یعنی قریب به ۴۰ نفر شد و همت با دسته ماند.

در بخشی از این فیلم، شهید همت در توصیه‌ای به همرزمان خود مبنی بر «جهاد فی سبیل‌الله» گفت: «ما چاره‌ای نداریم که در راه خدا بجنگیم. فی سبیل الله. نه به‌خاطر پول، ثروت، زن و بچه، شهوت، هوای نفس، مکنت، قدرت، جاه و مقام و ریاست. هیچی…

ما فقط باید در راه خدا بجنگیم و مایه بگذاریم. به قول امام عزیز، ما، چون حسین (ع) وارد شدیم و، چون حسین (ع) هم باید به شهادت برسیم.»

بر ترک موتور نه یک بنز ضدگلوله و در یک فضای ویژه. همت در ترک یک موتور به‌صورت ناشناس در ضلع وسطی جزیره جنوبی شهید شد و بیش از دو ساعت کسی نمی‌دانست فردی که بر زمین افتاده، همت است.

طاقت و امتحان، این است. اینگونه می‌شود که او امروز بر جان‌ها حکومت می‌کند.»

فیلم کامل این سخنان را در زیر ببینید:

کد ویدیو

«همت» به‌سمت خدا در حرکت بود

حاج قاسم در مورد شهید همت گفت: «مظلومیت افرادی مانند همت در اینجا بود. همت ما را نگاه کرد و به من گفت: فلانی، می‌توانی یک دسته نیرو به من قرض بدهی؟ من قبول کردم. حاجی روی موتور، ترک شهید میرافضلی نشست و انگار دیگر نه به‌سمت خط که به‌سمت خدا می‌رفت.»

فیلم کامل این سخنان را در زیر ببینید:

کد ویدیو

گزیده‌ای از تصاویر شهید همت را در زیر مشاهده کنید:

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مظلومیت شهید همت از زبان شهید سلیمانی+ فیلم و عکس بیشتر بخوانید »

سجایای مدیریتی شهید «همت» از زبان دوستانش/ قهرمان من

سجایای مدیریتی شهید «همت» از زبان دوستانش


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، نوشتار پیش‌ رو به شرح برخی مصاحبه‌هایی پرداخته که «علیرضا شفیعی» نگارنده کتاب «شهید همت در مکتب نبوی (ص): گذری بر رفتار‌های مدیریتی شهید همت» با افرادی داشته که با شهید همت در جبهه تعاملات کاری نزدیک داشته‌اند؛ در این میان برخی از سجایای اخلاقی شهید از جمله توبیخ خاطیان (حتی اگر از رفیقان نزدیک خود او بودند)، تفویض اختیار و مسئولیت‌خواهی، عدم انتقام‌گیری، مشورت در امور، تقسیم کار و… را از میان این مصاحبه‌ها استخراج کرده است که در ادامه می‌خوانید:

حاجی در مسائل نظامی و حفظ جان نیروهایش با کسی شوخی نداشت

«در مرحله اول عملیات خیبر، چند شب بود که گردان‌ها موفق نشده بودند از کانال عبور کنند. «حسن زمانی» که با سید رضا دستواره خیلی رفیق بود، شهید شده بود و جنازه‌اش در کانال مانده بود.

سید رضا اصرار داشت که جنازه حسن را عقب بیاورد، ولی حاج همت بنا به ملاحظاتی مانع این کار می‌شد. سید رضا طاقت نیاورد و به بهانه اینکه می‌خواهد قضای حاجت کند، آفتابه برداشت و به‌سمت کانال حرکت کرد.

بچه‌ها فریاد زدند: «رضا… رضا می‌خواهد برود و حسن را بیاورد.»

حاج همت به چند نفر از نیرو‌ها دستور داد که رضا را بگیرند و برگردانند. وقتی رضا را پیش حاجی آوردند، به‌شدت با او برخورد کرد و گفت: «من به تو تکلیف می‌کنم که حق نداری فعلاً برای انتقال جنازه شهید حسن زمانی اقدامی کنی.»

از آنجا که حاجی علاقه ویژه‌ای به رضا دستواره داشت، بچه‌ها تصور نمی‌کردند که آن‌طور با او برخورد کند، اما حاجی در مسائل نظامی و حفظ جان نیروهایش با کسی شوخی نداشت و در صورت بروز تخلف، با عزیزترین اطرافیانش هم برخورد می‌کرد.»

مصاحبه با «حسین بهشتی» مسئول مخابرات در زمان شهید همت در روز ۱۳۸۹/۱۱/۰۷

مسئولیت‌خواهی در کنار اعتماد به نیرو‌ها و تفویض اختیار به آنها

«تمام کسانی که با نیرو‌ها و فرماندهان حاج همت کار کرده‌اند، می‌دانند که افرادی مانند شهیدان اکبر زجاجی، سعید مهتدی، رضا چراغی، رضا دستواره، عباس ورامینی و دیگران، هر کدام در حد یک فرمانده لشکر بودند؛ مثلا رضا چراغی به بهترین نحو پشتیبانی تمام لشکر و گردان‌های عملیاتی را برعهده داشت و در هنگام مسئولیت او، کمتر کسی در لشکر ۲۷ با مشکل پشتیبانی مواجه می‌شد.

علت رشد و بروز استعداد‌های این نیرو‌ها را می‌توان در تفویض اختیار و واگذاری مسئولیت‌ها و اعتماد حاج همت به نیروهایش دانست؛ اگر این اعتماد حاجی به نیروهایش و واگذاری مسئولیت‌ها به آن‌ها نبود، چه بسا هیچ‌یک از آن‌ها نمی‌توانستند استعداد‌های خود را در حد اعلای یک فرمانده تمام‌عیار بروز دهند.

در کنار این تفویض اختیار، حاجی مرتب از نیرو‌ها می‌خواست گزارش بدهند که در خصوص مسئولیت واگذار شده، چه اقداماتی انجام داده‌اند؛ اگر احیاناً با مشکلی مواجه می‌شدند، کمک می‌کرد که موانع برطرف شود و اگر فردی کوتاهی می‌کرد، تذکر می‌داد.»

مصاحبه با «حسین بهشتی» مسئول مخابرات در زمان شهید همت در روز ۱۳۸۹/۱۱/۰۷

سعه صدر بدون کوچکترین حرف

«اگرچه روح غالب در جبهه‌ها، اخلاص، تقوا، سادگی و بی‌آلایشی نیرو‌ها بود، در عین حال؛ جبهه‌ها محل تجمیع سلایق گوناگون هم بود.

طبیعتاً هر جا که سلیقه‌های متفاوت جمع شود، اختلافات نیز بروز می‌کند و اگر ما در جبهه‌ها کمتر شاهد مخالفت‌ها و گاهی نزاع‌های شخصی و خودمحورانه بودیم، به‌دلیل تقوا و روحیه اخلاص و گذشت بود.

در تبادل نظرات یا بیان مطالب، افراد باتقواتر سعی می‌کردند نسبت به موضوع، حساسیت نشان ندهند و خود را متقاعد کنند که من تکلیف و وظیفه خود را انجام داده‌ام.

حاج همت به‌دلیل برخورداری از روحی بزرگ و تقوایی بالا، در برخورد با افرادی که گاهی بی‌غرض با او بحث می‌کردند و حتی متقاعد نمی‌شدند، در نهایت؛ صبر می‌کرد.

نیرو‌های لشکر ۲۷ در قلاجه (کوهی در ۴۱ کیلومتری شمال‌غربی ایلام) مستقر بودند. برادری به نام «مهدی» در خصوص تاکتیک‌های جنگ و نحوه ورود به مناطق عملیاتی و مانند آن، نظراتی داشت و همه این‌ها را با لحن درشت و صدای بلند به حاج همت منتقل می‌کرد.

حاجی هم استدلال‌های خود را بیان می‌کرد، اما آن برادر ناراحت شد و جلوی چشم ما حاج همت را هل داد، طوری که نزدیک بود حاجی روی زمین بیفتد.

حاجی بدون کوچک‌ترین تندی و بی هیچ حرفی به راه خود ادامه داد؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. این در حالی بود که اگر با یکی از ما چنین برخوردی می‌شد، شاید با آن فرد برخورد شدیدی می‌کردیم.

این نوع برخورد، بیانگر روح بزرگ حاج همت و گذشت آن بزرگوار بود که هیچ‌وقت دنبال انتقام‌گیری نبود و با رفتار‌های اسلامی خود درس انسانیت و ادب می‌آموخت.»

مصاحبه با سردار «سید علیرضا ربیعی» مسئول بازرسی لشکر در زمان شهید همت در روز ۱۳۹۰/۰۷/۰۶

مشورت‌گیری حتی از راه دور

«حاج همت در مشاوره با دوستان و هم‌رزمانش در هر شرایطی و حتی از راه‌های دور دریغ نمی‌کرد. اگر مطلع می‌شد که فردی از قابلیت، ایده، طرح و برنامه‌ای رای پشتیبانی از جنگ یا عملیات در خط مقدم حضور دارد، به‌سرعت پیگیری می‌کرد که با آن فرد ارتباط برقرار کند.

من که به‌عنوان مسئول بازرسی حاجی بودم، گاهی مأمورم می‌کرد که فلان شخص در ناحیه‌ای از نواحی سپاه تهران را برای مشورت یا پذیرفتن مسئولیت نزد او ببرم.

حاج همت وقتی وارد جلسات قرارگاه می‌شد، اغلب با دست پُر می‌آمد؛ طوری که نظراتش نسبت به دیگر نظرات، بالاتر بود. قبل از شرکت در جلسات، با نیروهایش مشورت می‌کرد؛ بعد وارد جلسه قرارگاه می‌شد.

وقتی در این جلسات، عملیاتی را به‌عهده می‌گرفت_حضور در منطقه، پدافند، شناسایی و… _ بلافاصله پس از بازگشت، دستور می‌داد فرماندهان و مسئولان تحت امرش در محل جلسات جمع شوند و علی‌رغم تسلطش به مأموریت، حتماً ازنیروهایش هم مشورت می‌گرفت.»

مصاحبه با سردار «مهدی ربانی» جانشین لشکر ۲۵ کربلا در زمان شهید همت در روز ۱۳۹۰/۰۳/۰۵

تقسیم کار و پیگیری

بی‌اغراق، حاج همت فرمانده‌ای بود که توانایی‌ها و امکاناتش را خوب می‌شناخت. به همین دلیل، می‌توانست از ضعف‌ها و کمبودها، فرصت و موقعیت بیافریند.

بزرگترین توان حاج همت در شیوه جذب نیروها، هدایت و به‌کارگیری آن‌ها بود. سردار حاج علی فضلی در باره شیوه فرماندهی حاج همت و به‌ویژه در تقسم کار می‌گوید: «حاجی کاملاً ماننده یک معلم عمل می‌کرد. کار‌ها را تقسیم می‌کرد. هر کاری را به یکی از نیرو‌ها واگذار می‌کرد و پس از توجیه نیرو در انجام کار، نظارت، پیگیری و همکاری داشت و در پایان، نتیجه را می‌خواست.

ما در مدت افتخار همراهی و مصاحبت با حاج همت، درس‌های زیادی از او گرفتیم، از جمله آنها، همین موضوع تقسیم کار است.

وقتی هم کار را واگذار می‌کرد، در امور محول شده مثل بعضی از افراد بسته در مدیریت که در همه مسائل دخالت می‌کنند، دخالت نمی‌کرد؛ بلکه از طرق مختلف و حتی شخصاً امور را پیگیری می‌کرد. آن بزرگوار معتقد بود هر کس باید کار خودش را انجام دهد.»

مصاحبه با سردار «علی فضلی» مسئول عملیات سپاه ۱۱ قدر در زمان شهید همت در روز ۱۳۸۹/۱۰/۱۵

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

سجایای مدیریتی شهید «همت» از زبان دوستانش بیشتر بخوانید »

شهید همت، اوج تعهد و شور و دلسوزی

سرلشکر باقری: شهید همت در اوج تعهد، شور و دلسوزی بود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار سرلشکر پاسدار «محمد باقری» رئیس ستاد کل نیروهای مسلح در دل‌نوشته‌ای به توصیف شخصیت همرزم شهید خود سردار «محمدابراهیم همت» پرداخت و نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحیم

عمده ما جنوبی‌ها (فرماندهان و نیرو‌های مستقر در جبهه‌های خوزستان) با برادران ارزشمندی همچون «احمد متوسلیان» و «محمدابراهیم همت» در زمستان ۱۳۶۰ و قبل از عملیات «فتح‌المبین» آشنا شدیم که از بخش‌های مختلف شمال‌غرب و جبهه‌های کردستان، به خوزستان فراخوانده شده و تیپ «محمد رسول الله (ص)» را تشکیل دادند. رزمندگان آن‌ها نیز عمدتاً از تهران بودند.

از عملیات فتح‌المبین در نوروز ۱۳۶۱ تا هنگام شهادت شهید همت در عملیات خیبر در ۱۷ اسفند ۱۳۶۲، هرچند مدت آشنایی‌مان خیلی طول نکشید و او آسمانی شد، اما در جلسات عملیاتی، جبهه‌ها و عملیات‌های مختلف، افتخار همکاری و معاشرت با او را داشتم.

در این مدت کمتر از دو سال، شهید همت در عملیات‌های فتح‌المبین، بیت‌المقدس و رمضان، جانشین تیپ محمد رسول الله (ص) و پس از اسارت برادر متوسلیان در لبنان در تابستان ۱۳۶۱، در عملیات‌های مسلم بن عقیل در سومار، والفجر مقدماتی (جنوب فکه)، والفجر ۱ (شرهانی)، والفجر ۴ (شمال‌غرب مریوان) و خیبر (هورالهویزه) فرماندهی تیپ و سپس لشکر حضرت محمد رسول الله (ص) را عهده‌دار بود.

شهدای فرمانده لشکر‌های سپاه در بسیاری از خصیصه‌ها مانند عشق به اسلام و ایران و امام خمینی (ره)، ایمان و اخلاص و عبادت، شجاعت و ایثار و بسیاری خصائص نیکو مشترک بودند، اما هر یک نیز دارای ویژگی‌های مختص به خود بودند که قاعدتاً آن ویژگی‌ها موجب تمایز آن‌ها از یکدیگر می‌شود.

در این بین؛ شهید همت به‌لحاظ احساس مسئولیت، تعهد، دلسوزی و شور بی‌نظیر در میان فرماندهان تمایز خاصی داشت.

این ویژگیِ او را بار‌ها در نحوه رسیدگی و مراقبت از رزمندگان و بسیجیان لشکر، مخالفت با استفاده از خودرو یا امکاناتی متمایز از نیرو‌های رزمنده، از دست ندادن حتی یک لحظه در تمام دوران شناسایی، طرح‌ریزی، تمرین و انجام عملیات و محروم کردن خود از حداقل آسایش و استراحت دیده بودم و به خاطر دارم.

از جمله: در پاییز سال ۱۳۶۲ و با هدف آشنا شدن فرماندهان با ویژگی‌های دریا و آبگیر‌ها و عملیات‌های دریایی و سختی‌های آن و آماده شدن برای عملیات خیبر در هورالهویزه (هرچند که هیچ‌یک از فرماندهان لشکر‌ها اطلاعی از محل و نوع عملیات بعدی (خیبر) نداشتند)، برنامه گشت دریایی با استقرار و حضور در ناو‌های نیروی دریایی ارتش در خلیج فارس و سوار و پیاده شدن مکرر در کنار جزایر و… ترتیب داده شده بود.

در این سفر چند روزه دریایی که استراحت و خواب و خوراک مناسبی نیز نبود، خستگی، همه وجود ما را گرفته بود و بعضاً در مسیر و نزدیک جزایر، برخی‌ها دچار خواب‌آلودگی می‌شدند و تنها کسی که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت و اجازه غفلت و کم‌توجهی به دیگران را نیز نمی‌داد، او بود.

دائماً بین فرماندهان در حرکت بود و با نقشه و سؤال و جواب از فرمانده ناو و من هم، موقعیت جغرافیایی و ویژگی‌های عملیاتی منطقه، دیگران را توجیه و تشویق به توجه و دقت می‌کرد؛ تا حدی که بعضی‌ها به او اعتراض هم می‌کردند.

در مورد دیگر، یکی از فرماندهان را در یک خودروی استیشن دارای کولر دیده بود و با او برخورد جدی کرده بود و در جلسه نیز به فرماندهان تأکید می‌کرد که همانطور که رزمنده‌ها سختی می‌کشند، ما هم باید سختی‌ها را لمس کنیم و تحمل نمائیم.

نحوه و میزان حضور و رسیدگی او به خانواده محترمش نیز در بحبوحه درگیری‌ها، نمونه دیگری بود که از نزدیک دیدیم. در نهایت نیز؛ همچون یک رزمنده گمنام بر ترک یک موتور در جزیره مجنون در عملیات خیبر، مزد این تعهد، شور و دلسوزی را دریافت کرد.

لشکر حضرت محمد رسول الله (ص) و پیروزی‌های آن در آن مقطع، بدون شک، مرهون تلاش‌ها و مجاهدت‌های این فرمانده دلاور سپاه اسلام است.

ان‌شاءالله که آن رفاقت و همراهی، موجب شفاعت او از همه ما جاماندگان نیز بشود.

سرلشکر محمد باقری

۱۴۰۲/۰۲/۰۴»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

سرلشکر باقری: شهید همت در اوج تعهد، شور و دلسوزی بود بیشتر بخوانید »