به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، ۱۳۶۵ ششمین سالی بود که از شروع جنگ تحمیلی صدام علیه ایران میگذشت. در این سال، شرایط دفاع مقدس بهگونهای رقم خورده بود که باید تصمیمهای اساسی در خصوص آن گرفته میشد.
جنگ طولانی شده بود و فرسایشی شدنش در کنار فشارهای بینالمللی و ملاحضات داخلی میتوانست زنگ خطر را برای مسئولان ایرانی به صدا درآورد.
آنهایی که سنشان به دوران دفاع مقدس قد میدهد، به یاد دارند که تقریبا از ابتدای سال ۱۳۶۵ بارها از تریبونهای رسمی، چون نماز جمعه، مسئولان از تعیین سرنوشت جنگ در سال پیش رو سخن میگفتند، اما طرح این موضوع در سال ۶۵ چه معنایی داشت؟
از دید میادین نبرد
از دید وقایعی که در میدان نبرد اتفاق افتادند، پس از اتخاذ استراتژی تعقیب و تنبیه متجاوز و ورود ایران به خاک عراق، چند عملیات بزرگ برونمرزی صورت گرفته بود که غالباً یا موفق نبودند یا به موفقیت صد درصدی نرسیدند؛ عملیات رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، خیبر و بدر همگی بدون نتایجی دلچسب انجام شدند.
تنها در عملیات خیبر بود که جزیره مصنوعی مجنون (ساخته شده توسط عراقیها برای اکشتشافات نفتی) به تصرف نیروهای خودی درآمد که هرچند در نقطهای استراتژیک قرار گرفته بود، اما وسعت زیادی نداشت و با هوشیاری دشمن در این منطقه، نتوانست برگ برنده خوبی برای ایران باشد.
در نهایت در زمستان سال ۶۴، ایران توانست در عملیات والفجر ۸، شبه جزیره فاو را به تصرف خود درآورد. به این معنی که پس از سالها ناکامی، در یک عملیات برونمرزی، یک نقطه مهم و حیاتی در داخل خاک عراق به تصرف درآمد که میتوانست فشار لازم را به صدام و حامیان بینالمللیاش فراهم آورد.
بندر فاو عمده راه دستیابی عراق به آبهای بینالمللی بود. هرچند آنها از بندر امالقصر نیز یک کانال به خلیج فارس داشتند، اما فاو ۸۰ درصد دسترسی عراق به آبهای گرم خلیج فارس را فراهم میکرد؛ بنابراین با تصرف فاو، امیدها برای تعیین سرنوشت جنگ در میدان نبرد از نو زنده شد.
اینطور تصور میشد که اگر ایران بتواند در یک عملیات دیگر، جنوب بصره را به تصرف درآورد و متصرفات فاو و والفجر ۸ را تکمیل کند. آن وقت دشمن شروط ایران را خواهد پذیرفت و جنگ با ظفر و پیروزی به اتمام خواهد رسید؛ بنابراین فرماندهان نظامی از منظر اتفاقهای رخ داده در میادین نبرد، حساب ویژهای برای سال ۶۵ باز کرده بودند.
قیمت نفت، زیر شش دلار
با طولانی شدن جنگ و مسأله تحریمها و فشارهای بینالمللی، رفته رفته زمزمه اتمام جنگ در میان برخی از سیاستمداران ایرانی شنیده میشد، اما در سال ۶۵ یک اتفاق عجیب در حوزه اقتصاد رخ داد. با فشار ابرقدرتها و همکاری کشورهای عموما عرب منطقه، توزیع نفت در بازارهای بینالمللی افزایش چشمگیری یافت و در نهایت قیمت نفت در تابستان سال ۶۵ به بشکهای زیر شش دلار رسید!
ارزان شدن دور از انتظار نفت میتوانست فشارهای اقتصادی شدیدی را برای کشوری مثل ایران ایجاد کند که اتکای زیادی به درآمدهای نفتی داشت و همینطور سالها زیر بار جنگی فراگیر و تحریمهای ظالمانه قرار داشت. از همان تابستان داغ سال ۶۵ بود که بحث خالی شدن ذخایر ارزی کشور بیش از پیش مطرح شد و این موضوع نیز مسئولان را برآن داشت تا هرچه زودتر مسأله جنگ را سر و سامان بدهند؛ لذا از دید سیاستمداران و مسئولان امر، جنگ در سال ۶۵ باید به نقطهای میرسید که حتیالمقدور بتوان اتمام آن را پیشبینی کرد.
سپاه محمد (ص) میآید
پس از آنکه یک اتفاق نظر بین سیاسیون و فرماندهان نظامی برای تعیین سرنوشت جنگ در سال ۶۵ صورت گرفت، تبلیغات بسیاری در سطح کشور برای تشکیل سپاه محمد (ص) انجام شد. سپاه محمد (ص) یک سپاه حدودا صد هزار نفری بود که عمده رزمندههای آن برای بار اول به جبههها اعزام میشدند.
اگر در سالهای قبل، عملیات بزرگ ما با چیزی در حدود صد هزار نیرو انجام میگرفت، در سال ۶۵ قرار شده بود علاوه بر صد هزار نفر نیرویی همیشگی، یک نیروی پشتیبان صد هزار نفری دیگر نیز به این جمع اضافه شود؛ معمولا عملیاتهای بزرگ برونمرزی با ۱۰۰ الی ۱۵۰ گردان رزمی انجام میشدند، اما برای عملیات کربلای ۴ که همان عملیات سرنوشتساز بود، ۲۵۰ گردان در نظر گرفته شده بود.
از آنجا که عملیات کربلای ۴ لو رفت و ظرف ۳۶ ساعت به پایان رسید، مسئولان که نمیخواستند سپاه محمد (ص) بدون نتیجه به شهرها برگردد، عملیات کربلای ۵ را دو هفته پس از اتمام کربلای ۴ طرح ریزی و آغاز کردند.
عملیات کربلای ۵
اگر عملیات کربلای ۴ موفق میشد، ایران میتوانست متصرفات عملیات والفجر ۸ را تکمیل کند و از جنوب بصره تا شبه جزیره فاو را کاملا در اختیار بگیرد، اما چون عملیات، موفق نبود، دو هفته بعد در روز ۱۹ دی ۱۳۶۵ عملیات بزرگ کربلای ۵ آغاز شد.
در کربلای ۴، یک عملیات ایذایی (عملیات فریب) توسط لشکر فجر شیراز و تیپ ۵۷ ابوالفضل (ع) خرم آباد در شلمچه انجام شد تا نیروهای دشمن را از محورهای اصلی عملیات که جزایر امالرصاص، بلجانیه، ماهی، امالبابی… و نهایتا عبور از اروند و تصرف جنوب بصره بود، منحرف سازد.
لشکر فجر و تیپ ابوالفضل (ع) برخلاف انتظارها در دژ شلمچه شکاف ایجاد کردند و پیش رفتند، اما چون کربلای ۴ در محور اصلی موفق نبود، این واحدها نیز بازگشتند؛ بنابراین با تجربه نسبتاً موفقی که توسط یگانهای فجر و ابوالفضل (ع) به دست آمده بود، قرار شد عملیات کربلای ۵ از همان محور شلمچه انجام شود.
موانع نونی شکل با رشادت رزمندگان و شهدای بسیار فتح شدند و با دستیابی ایران به منطقه پنج ضلعی، وجب به وجب پیشروی ایران به سمت شهر بصره با مقاومت شدید عراقیها مواجه شد و نهایتا پس از ۷۰ روز نبرد شدید و گاه تن به تن، ایران توانست نیمی از ۱۸ کیلومتر فاصله مرز شلمچه تا بصره را طی کند.
عملیات کربلای ۵ پس از چند مرحله اجرا در بهار سال ۱۳۶۶ به اتمام رسید. هرچند دشمن ضربات بسیار سختی متحمل شد و مجبور شد اهالی بصره را از این شهر کوچ دهد، اما خود شهر بصره تصرف نشد و با قفل شدن جبهههای جنوب، سرنوشت جنگ در سال ششم نیز تعیین نشد.
گزارش از داود جعفری
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
آن موقعها یک جایی برنج می دادند که کوپنی نبود. حاج آقا ده کیلو گرفته بود. بعد گفت که آقا رضا هم برود و بگیرد. آقا رضا قبول نکرد و گفت بابا ده کیلو گرفته و بس است. مگر می خواهی انبار کنی!؟
گروه جهاد و مقاومت مشرق –سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال ۱۳۴۳ در تهران، یکی از مسئولان و فرماندهان اسبق لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.
شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سالهای ۱۳۶۲، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۷ در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب میشد و پس از ۴۰ روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
گفتگوی قبلی ما با همسر شهید حاج رضا فرزانه را هم اینجا بخوانید:
دختری که در مراسم عقد، ۳ بار «بله» گفت +عکس
پنهان کردن مجروح جنگی در بیمارستان لقمانالدوله! +عکس
انتظار عجیب مادر شهید در دوشنبهها و پنجشنبهها!
عروسی با کفشهای کتانی! + عکس
پیامک حاج رضا به گوشی شهید همدانی چه بود؟
خبر شهادت «حاج رضا» را همه میدانستند جز ما!
شب ۲۳ بهمن بر خاندان فرزانه چگونه گذشت!؟
مزار خالیِ «حاج رضا» آرامم میکرد
تعبیر رهبر انقلاب درباره شهید فرزانه
آنچه در ادامه میخوانید، گفتگو با مادر شهید حاج رضا فرزانه است که در چند قسمت تقدیمتان میشود.
*اهل مسجد بود
رضا از بچگی به مسجد می رفت. پدرش خیلی تأثیر داشت و رضا را با خودش می برد. بعد انقلاب هم بسیجی شد. مسجدمان یک پیشنماز داشت به نام حاج قدرتی که خیلی خوب بود. همین رفتارهای خوب بود که پای رضا را به مسجد باز کرد.
توی بسیج با موتور به اطراف مهرآباد می رفت و نگهبانی میدادند. قبل از انقلاب هم در مسجد، مکبر بود. خود حاج آقا هم مؤذن مسجد بود. قبل از نماز همیشه در مسجد بود و اذان میداد. آقا رضا هم به خاطر پدرش همیشه در مسجد بود. بعضی وقتها با بچهها و دوستانش در مسجد میخوابید.
*درسش را رها کرد
بعد از انقلاب، خیلی زود جنگ شروع شد و هواپیماها آمدند و مهرآباد را زدند. آن موقع آقا رضا درسش را رها کرده بود. می رفت مسجد و شبها هم می رفت کشیک میداد. کسانی که بزرگتر از آقا رضا بودند به منطقه رفته بود و شهید شده بودند. یک روز آقا رضا آمد و گفت دوستم بیکمحمدی به عملیات رمضان رفته و نیامده. رضا گفت من میخواهم بروم منطقه. گفتم برای چی؟ گفت می خواهم بروم ببینم دوستم بیکمحمدی را پیدا میکنم یا نه. حدودا ۱۸ ساله بود. یک دفعه دیدم یکی از دوستانش که بعدا شهید شد، در زد و گفت حاجخانم! آقا رضا آمد. یک هفته است آمده ولی زخمی شده… بعدا فهمیدم همه لباسها و بدنش سوخته بود. لباس تنش تکه پاره شده بود. آورده بودند بیمارستان ولی ما خبر نداشتیم. دوست آقا رضا گفت یک لباس بده تا آقا رضا را از بیمارستان بیاورم. یک لباس دادم و رفت.
* دو هفته خوابید
همسایه مان گفت آقا رضا زخمی شده؟ گفتم نه… وقتی حاج اقا آمدند به ایشان گفتم می گویند آقا رضا زخمی شده. گفت کدام بیمارستان، گفتم من نپرسیدم. گفت چرا نپرسیدی؟ گفتم قرار شد آقا رضا را بیاورند. ناهار را درست کردم و دیدم که آقا رضا با دوستش آمد. یک عصا دستش گرفته بود و یک پایش هم زخمی بود و دمپایی پایش بود.
دو هفته در خانه خوابید. بعدش دیگر رفت جبهه و پایش به آنجا باز شده بود. رفت و آمد و چند بار هم آمد. تقریبا ۱۹ ساله بود که با خانواده خانمش آشنا شد و تصمیم گرفت که ازدواج کند. من گفتم نه؛ الان زود است و کوچکی. خانمش هم بسیجی بودند و در مسجد با هم آشنا شدند.
*اولش اجازه ندادم ازدواج کند
یک سال من ازدواج کند اجازه ندادم و گفتم حالا زود است. یک سال بعد، آقا رضا ۲۰ ساله بود که رفتیم خواستگاری. دوستان زیادی داشت که خیلیهایشان شهید شدند. یک روز آمد و گفت که دوستم امیر شاهآبادی شهید شد و مادرش خیلی دلاور بود. من هم دوست دارم شما هم اینطوری باشی. من رفتم پیکر شهید را گرفتم و آوردم، مادرش خیلی مقاوم بود. من هم دوست دارم اگر شهید شدم، تو اینطوری باشی. گفت من مادرانی که گریه می کنند را دوست ندارم.
* دسته گل به دستم بگیرم؟
خلاصه رفتیم خواستگاری و خودشان با هم آشنا شده بودند. خانمش هم با دخترم دوست بودند. قبول کردند و آمدند دسته گل گرفتند که بروند پیش آقا، برای عقد، قبول نکرد که دسته گل را دستش بگیرد. می گفت من خیلی از دوستانم شهید شدهاند، حالا دسته گل به دستم بگیرم؟ خلاصه دسته گل را داد به داماد بزرگمان که ببرد. همه مراسمها در خانه خودمان برگزار شد. خانواده عروس هم آمدند خانه ما و مراسمها برگزار شد. حدود هشت ماه هم نامزد بودند.
* «آقا» خطبه عقدشان را خواندند
سال ۶۳ آقا رضا و خانمش پیش حضرت آقای خامنه ای رفتند. من و خواهرم و شوهرخواهرم و شوهرم بودند که با هم رفتیم خدمت آقا که آن زمان رییس جمهور بودند و عقدشان را خواندند و آمدیم. هشت ماه هم نامزد بودند. آقا رضا سال ۶۲ محافظ رییس جمهور بودند و آشناییشون با آقا از آنجا بود.
بعد از هشت ماه که آقا رضا از منطقه آمد، گفت میخواهم خانمم را بیاورم خانه. گفت عروسی و مهمانی هم وقت نداریم بگیریم. حتی گفت در مسجد هم برنامهای برگزار نکنیم. ده روز بعد رفت منطقه. می رفت منطقه و دو ماه تا چهل روز آنجا بود. وقتی می آمد ده روز می ماند و دوباره می رفت.
* نمی خواهم عروسی بگیرم!
رضا گفت من خوشم نمی اید و نمی خواهم عروسی بگیرم. این همه مردم شهید شده اند، من که نمی توانم عروسی بگیرم و دست بزنم؟ به همین خاطر عروسی نگرفت. رفتند قم و از انجا آمدند و یک هفته ماند و دوباره رفت منطقه. گاهی ۵۰ روز و گاهی دو ماه می ماند. چند روز می آمد مرخصی و دوباره می رفت. دو سال بعد از آن، خانمش باردار شد. پسر بزرگش به دنیا آمد. خانمش پیش من بودند. آن موقع دو تا دخترم ازدواج کرده بود و سه دختر در خانه داشتم. یک پسرم هم کوچک بود. خانم آقا رضا هم پیش ما زندگی می کرد.
سالی که تهران موشکباران می شد، حاج آقا خیلی دوست داشت برود منطقه. یک بار که آقا رضا سه ماه رفته بود برای شناسایی به داخل عراق، ما سه ماه ازش خبری نداشتیم که شهید شده یا نه. خیلی ناراحت بودیم. بعدش حاج آقا می خواست برود جبهه من هم موافقت کردم و رفتند به جبهه. آقا رضا هم که هنوز وضعیتش معلوم نبود. بعدش یک روز آقای قاسم رحمانی که الان دامادم شده، یک روز آمد و گفت حاج آقا گفته من یک جفت پوتین در فلان جا گذاشته ام، بدهید تا برای حاج آقا ببرم. اگر خبری هم از آقا رضا آمده، به من بدهید تا برای حاج آقا ببرم.
* حاج آقا شبکار است
یک شب خوابیدم و بعد دیدم که حیاتمان خیلی بزرگ بود و درب حیات هم شیشهای بود. خیلی ها هم می پرسیدند چرا حاج آقا اذان نمی گوید؟ من می گفتم حاج آقا شبکار است و شبها دیر می آید و نمی تواند اذان بگویند. نصف شب بود که دیدم زنگ زدند. رفتم و در راهرو را باز کردم و در شیشه، سایه من را دیدند. آقا رضا من را دید و گفت مامان! در را باز کن. آقا ررضا آمد و دیدم همه کف پایش طاول زده. همه مدارکشان هم در دره افتاهد بود و پیدا نکرده بودند. گفت بابایم کو؟ گفتم شبکار است و نیامده. پسر کوچکم دو تا دخترم را بیدار کرد. پسر کوچکم ناگهان گفته بود که بابا هم رفته منطقه. آقا رضا هم ناراحت شد و گفت من به بابایم گفتم که یا من باید بروم یا شما. با این بچه های کوچک، صلاح نیست. بهش گفتم من خدوم گفتم برود. می ترسیدم جنگ تمام بشود و اگر جبهه نرفته باشد، خیلی ناراحت می شود. حاج آقا سه ماه در منطقه بود. دخترم به آقا رضا گفته بود من باردارم. شما برو و حاج آقا را بفرست که بیاید تا اگر بچهام به دنیا آمد، مادرم بتواند بیاید پیش ما و از من نگهداری کند.
* من سالمم
آقا رضا رفت منطقه و من هم قبلش چند بار حنا به پایش زدم که کمی خوب شود. بعدش حاج آقا آمد. این عکس ها را هم حاج آقا در منطقه انداختند. آقا رضا هم در منطقه ماند تا وقتی که جنگ تمام شد.
جبهه که بود، برایم نامه می نوشت. بعضی وقت ها دوستان آقا رضا نامه هایش را برای می آورد. نامه را که می خواندم، آرام می شدم. سلام و احوالپرسی می کرد و می نوشت که مادر! من سالمم و ناراحت من نباشی. من هم پیش خودم می گفتم ناراحت نیستم. خدا پشت و پناهت باشد.
* رختخواب را جمع می کردم
گاهی که می دیدم جنگ شدید شده، احساس می کردم این دفعه که رفت، دفعه دیگر آقا رضا را نمی بینم. مثلا رختخواب را جمع می کردم و می گفتم الان پسرم در سنگر سرد و گرم خوابیده و من نباید روی رختخواب نرم بخوابم. در نامهها برایم می نوشت که جایش خوب است و من نگرانش نباشم. مثلا اگر زودتر می آمد به مرخصی، خیلی خوشحال می شدیم. همسرش هم که پیش من بود.
* خیلی مخلص بود
آقا رضا خیلی مخلص بود. ما در خانه مان که بزرگ بود، مستأجر داشتیم. سرش را می انداخت پایین و می آمد. یک بار عکسی از خودش در منطقه فرستاده بود که خیلی می خندید. همسایه مان که این عکس را دید، پرسید حاج خانم! آقا رضا هم می خندد؟… گفتم بله که می خندد!… گفت آخر در این مدت، هیچ وقت سرش را بالا نمی آورد و ما صورتش را هم ندیده ایم.
مستأجرمان دختر بزرگ داشتند و آقا رضا خیلی احتیاط میکرد و احترامشان را حفظ می کرد و نگاه نمی کرد. هم خدا بیامرزد پدرش و هم خودش خیلی با اخلاص بودند. آقا رضا هر چیزی که یاد گرفته بود، از پدرش یاد گرفته بود. حاج آقا خیلی مومن بود.
*بستنیفروشی با چرخ
تابستان ها می رفتند بستنی یخی را در چرخ می گذاشتند و می فروختند. یک روز دیدم یک چرخ آورد به خانه. گفت رفتم جایی، آشنا بود، گفتم این چند تا بستنی را بده تا من بفروشم. گفتم این ها آب می شود و ضرر می کنی. گفت نه می خواهم کار کنم تا پول در بیاروم. تقریبا یکی دو سال تابستان ها کار می کرد و با چرخ، بستنی یخی می فروخت. خیلی بچه باغیرتی بود.
*برنج زیادی نمیخواهیم!
آن موقعها یک جایی برنج می دادند که کوپنی نبود. حاج آقا ده کیلو گرفته بود. بعد گفت که آقا رضا هم برود و بگیرد. آقا رضا قبول نکرد و گفت بابا ده کیلو گرفته و بس است. مگر می خواهی انبار کنی!؟ بذارید به یک نفر دیگر برسد. ما که دو نفر بگیریم، شاید ب یک نفر دیگر برسد. می ترسید که در احتکار شریک بشود.
*سید احمد معصومینژاد
ادامه دارد…
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
«زمینهای مسلح»، جلد چهارم از کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ است، اما از نظر ترتیب چاپ، پنجمین کتابی است که در قالب مجموعه ۱۰ جلدی حماسه ۲۷ چاپ میشود.
به گزارش مجاهدت ازمشرق، این کتاب جلد چهارم از مجموعه حماسه ۲۷ کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در دفاع مقدس است که دربردارنده حوادث و اتفاقات از مبدا زمانی آبان ۱۳۶۱ تا پایان فروردین ۱۳۶۲ است؛ یعنی بازه زمانی ۶ ماهه را در بر میگیرد. طی این زمان دو عملیات مهم والفجر مقدماتی در فکه جنوبی و نبرد والفجر یک در فکه شمالی در جبههها از سوی رزمندگان انجام ش
کتاب « زمینهای مسلّح» قرار است، کل ماجراهایی که در طول این دو عملیات اتفاق افتاده است و در کتابهایی همچون «همپای صاعقه»، «ضربت متقابل»، «شرارههای خورشید» و «کوهستان آتش» پیشتر منتشر شده با همان سبک و سیاق به مخاطب انتقال دهد.
گلعلی بابایی دلیل انتخاب عنوان این کتاب را این چنین بیان میکند: «بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر که سوم خرداد ۱۳۶۱ آنجام گرفت و قبل از آن نیز چند عملیات موفقآمیز از جمله عملیات طریقالقدس، فتحالمبین و بیتالمقدس را داشتیم و کلی از مناطق اشغالی را آزاد کردیم. دشمن به فکر چاره افتاد که جلوی پیشرویهای رزمندگان ما را بگیرد. بنابراین با کمک مستشاران غربی و شرقی حمایتهای مالی کشورهای مرتجع منطقه تصمیم گرفت بهجای جنگیدن با نیروهای ما، زمین را مسلح کند که در عملیات رمضان با حجم کمتر این اتفاق افتاد. بعد در سومار و عملیات مسلم بن عقیل کمی بیشتر. نهایتاً اوج ایجاد موانع و مسلحکردن زمین را در کانالها و زمینهای رملی فکه انجام داد که در واقع زمین با ما جنگید نه نیروهای دشمن، به همین دلیل اسم کتاب را «زمینهای مسلح» گذاشتیم.»
اثر جدید گلعلی بابایی با همکاری انتشارات ۲۷ بعثت و مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به قیمت ۲۷۰ هزارتومان در ۹۱۲ صفحه در مهر ماه ۱۴۰۱ روانه بازار نشر گردید.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «حمید رمضانعلی» روز چهارم خرداد ۱۳۳۹ در شهرستان دماوند به دنیا آمد. حمید پس از انقلاب بنا بر وظیفه شرعی خود به کمیته محلی دماوند وارد میشود و به پاسداری از دستاوردهای انقلاب میپردازد و خدمات ارزندهای به بسیج و جهاد سازندگی ارائه میدهد.
وی به دلیل علاقه به پاسداری از اسلام به عضویت سپاه در میآید و در مدت کوتاهی که در سپاه مشغول بود، چندین بار تقاضا اعزام جبهه کرد؛ اما به دلیل اهمیت سِمَت وی (حفاظت اطلاعات) با اعزامش مخالفت میشد تا بعد از مدتی با درخواست شهید موافقت شد و در همان اعزام اول در دو عملیات «رمضان» و «مسلم بن عقیل» شرکت کرد.
حمید در عملیات رمضان جانباز شد؛ اما به صورت سرپایی مداوا شد و سرانجام در آذر ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار به شهادت رسید و در حسینیه محله «روحافزا» در شهرستان دماوند به خاک سپرده شد.
جلسات قرآنی که تشویق به مطالعه میکرد
حمید در سنین پایین با جلسات قرآن که در مسجد فاطمیه دماوند برقرار بود، آشنا شد. این جلسه باعث تشویق حمید به مطالعه شد که پس از آن به تحقیق مستمر و دقیق میپرداخت و ساختمان فکری خود را مستحکم میساخت.
او در هیأت قرآن از اعضای مؤثر به شمار میآمد که علاوه بر شرکت منظم، دیگران را به حضور در هیأت ترغیب میکرد. همچنین او به خاطر لیاقتی که از خود نشان داده بود، توسط مسئولین مذهبی شهر به سِمَت سرپرستی کتابخانه محله «روحافزاء» منصوب شد.
خودسازی از زمان نوجوانی
حمید در راه سیر به سمت خدا از همان نوجوانی شروع به خودسازی کرد. شهید در تمام ایام سال روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه بود و در شبهای ماه مبارک رمضان تا صبح مشغول عبادت بود. سیر و سلوک او را به جهانی ماورای این جهان مادی میکشاند.
حمید در مسیر سیر عرفانی خود، احساس درونی خود را نسبت به خدا _آن معشوق واقعیاش_ در قالب قطعهها و اشعاری در گوشه و کنار کاغذپارهها مینوشت. شهید روز به روز قلههای کمال را طی میکرد؛ اما هیچگاه از مسائل سیاسی و اجتماعی غافل نماند و از همان ابتدا پی به انحرافات پهلوی برد و کینه آن رژیم را به دل گرفت.
کلاس انشای سیاسی/ نشریهای که پای ساواک را به دبیرستان باز کرد
حمید مخالفت خود را بیشتر اوقات با مثالها و شوخیها و گاهی به طور واضح بیان میکرد که باعث انتقاد بسیاری از دلسوزانش به وی میشد؛ اما شهید شوری دیگر در سر داشت. حمید در انشاهای خود حرکت جدیدی را علیه رژیم در مدرسه شکل داد به شکلی که کلاس انشا تبدیل به جلسه بحث سیاسی و اجتماعی میشد.
همین مطلب باعث شد مدیر مدرسه حساس شود و در زنگ انشا پشت درب کلاس بایستد و مطلب ارائه شده توسط او را بررسی کند. در مقطع راهنمایی اقدام به تهیه نشریهای به نام «نهضت» کرد که با مخالفت مسئولین با اسم آن به ثبت نرسید؛ اما در دبیرستان نشریه «نور» را ثبت و منتشر کرد که در شماره دوم آن مقاله و شعری کوبنده و احساسی با موضوع غارت نفت و نگاهی به آفریقای محروم به قلم حمید ثبت شد.
پس از انتشار مدیر مدرسه شهید و همفکرانش را خواند و از آنها توضیح خواست. در ارتباط با این مسئله چند بار پای «افتخاری» معدوم که معاون ساواک دماوند بود به دبیرستان باز شد.
نقاشیهای معنیدار حمید
شهید در کنار هنرمند بودن، صفت متفکر را هم داشت. وی با کشیدن یک نقاشی مفهوم بزرگی را به افراد القا میکرد. او از هر فرصتی برای آگاهی و هوشیاری بچهها استفاده میکرد. گاهی نقاشیهایی با مضمون فساد رژیم شاهنشاهی بر تخته سیاه میکشید تا دانش آموزان را با حقیقت آشنا سازد.
همچنین دغدغه شهید محصور در ایران نبود و از نقاشیهای وی مشخص بود که علاوه بر مقاله نقاشی با موضوع آفریقا منتشر کرده بود.
تشویق با زبان تئاتر
شهید حمید رمضانعلی در مسجد با دوستان هممسلک خود گروه نمایشی را تشکیل داد که در کوی و برزن با زبان هنر مردم را آگاه و تشویق به مبارزه با پهلوی میکرد. گاهی در مسجد محل خود و بیشتر اوقات به مناطق دیگر شهر سفر میکرد و با اجرای تئاتر جامعه را به سمت اسلام راستین سوق میداد.
حضوری فعال در تظاهرات زمان انقلاب
قبل از پیروزی انقلاب و زمان شکل گیری آن، حمید یکی از مسئولین پخش اعلامیه و تکثیر نوارهای امام در دماوند بود. وی از طراحان اولین تظاهرات مدرسه شریعتی به شمار میرفت. اوایل انقلاب به کمک همفکرانش یک جمع ۲۰ نفری را تشکیل داد و در خانههای مخروبه و امن جلسات برنامه ریزی و گسترش تظاهرات و تعطیلی مدارس را برگزار میکردند.
این فعالیت شهید باعث شد که چند مرتبه توسط ساواک دستگیر و شکنجه شود. اولین شعارهای «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» توسط حمید بر دیوار شهر نوشته شد. هر کجا محفل، مجلس و شوری علیه رژیم برقرار بود، وی حضوری پررنگ در آن داشت. حمید در روز جمعه سیاه میدان ژاله شرکت کرد و شاهد به خاک و خون کشیدن جوانان وطنش بود که آن حادثه تنفرش از پهلوی را دو چندان کرد.
عضویت سپاه
حمید بنا بر وظیفه شرعی خود به کمیته محلی دماوند وارد شد و به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت و خدمات ارزندهای به بسیج و جهاد سازندگی ارائه داد. پس از بازگشایی مدارس، دوباره به سنگر دبیرستان بازگشت و با کمک چند تن از همراهانش، انجمن اسلامی دانشآموزن دماوند را بنیانگذاری کرد و سه سال در آن انجمن خدمت کرد.
وی در سالهای آخر تحصیل با منافقین و گروههای چپ و عمال آمریکا درگیر بود و باعث اضمحلال آنان شد. وی به دلیل علاقه به پاسداری از اسلام به عضویت سپاه درآمد.
تقاضای اعزام
حمید در مدت کوتاهی که در سپاه مشغول بود، چندین بار تقاضای اعزام به جبهه کرد؛ اما به دلیل اهمیت سِمَت وی (حفاظت اطلاعات) با اعزامش مخالفت میشد؛ تا بعد از مدتی با درخواست شهید موافقت شد و در همان اعزام اول در دو عملیات «رمضان» و «مسلم بن عقیل» شرکت کرد.
وی در عملیات «رمضان» جانباز شد؛ اما به صورت سرپایی مداوا شد و در عملیات «مسلم بن عقیل» در منطقه سومار به شهادت رسید.
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است